عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
تویی یار دیرینهٔ همنفس
نباشد به جای توام هیچکس
وصال توام آرزو میکند
نمیآید از سر برون این هوس
دلم میرود بر پی سوز عشق
رود کاروان بر خروش جرس
گناهی به جز عاشقی چیست هیچ
گنهکار را جای باشد حرس
جفاها که بر بندهات میکنی
کسی با تو هرگز نگوید که بس
ز سیلاب چشمم تغیّر کند
اگر باز گویند پیش اَرس
ز جانم نمانده ست جز یک رمق
اگر میتوان هیچ فریادرس
زمان تا زمان منقطع میشود
کدامین زمان بل نفس تا نفس
نزاری اگرچند خوش بلبلی ست
به دستان نیابد خلاص از قفس
ز معتوه معنی و صورت مجوی
سراسیمه نه پیش بیند نه پس
نباشد به جای توام هیچکس
وصال توام آرزو میکند
نمیآید از سر برون این هوس
دلم میرود بر پی سوز عشق
رود کاروان بر خروش جرس
گناهی به جز عاشقی چیست هیچ
گنهکار را جای باشد حرس
جفاها که بر بندهات میکنی
کسی با تو هرگز نگوید که بس
ز سیلاب چشمم تغیّر کند
اگر باز گویند پیش اَرس
ز جانم نمانده ست جز یک رمق
اگر میتوان هیچ فریادرس
زمان تا زمان منقطع میشود
کدامین زمان بل نفس تا نفس
نزاری اگرچند خوش بلبلی ست
به دستان نیابد خلاص از قفس
ز معتوه معنی و صورت مجوی
سراسیمه نه پیش بیند نه پس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
هلال ابروانش بین مقوّس
کشیده گرد مه خطی مطوّس
به هم دادند ما را اتّصالی
ز بدوِ فطرت ارواحِ مجّنس
ترا بر طاق جان من نشاندند
چو میبستند این طاق مقرنس
نه آن مستم ز چشم پرخمارت
که دارم روی هشیاری ازین پس
خبر افسرده را از سوختن نیست
ندارد آتش عاشق مهوّس
ولیعهدِ محبّت عاشقانند
ندادند این ولایت را به هرکس
شبان تا روز در بیغولهٔ درد
اگرچه دوستان داری مجلّس
نداری سوزناکی چون نزاری
خیالت شاهد حال است بر رس
اگر گویی نزاری بندهٔ ماست
مرا در هر دوعالم این شرف بس
کشیده گرد مه خطی مطوّس
به هم دادند ما را اتّصالی
ز بدوِ فطرت ارواحِ مجّنس
ترا بر طاق جان من نشاندند
چو میبستند این طاق مقرنس
نه آن مستم ز چشم پرخمارت
که دارم روی هشیاری ازین پس
خبر افسرده را از سوختن نیست
ندارد آتش عاشق مهوّس
ولیعهدِ محبّت عاشقانند
ندادند این ولایت را به هرکس
شبان تا روز در بیغولهٔ درد
اگرچه دوستان داری مجلّس
نداری سوزناکی چون نزاری
خیالت شاهد حال است بر رس
اگر گویی نزاری بندهٔ ماست
مرا در هر دوعالم این شرف بس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
دریغ صحبت یاران و دوستان انیس
دریغ عمر گرامی و روزگار نفیس
مدارِ دور به هم برزد استقامتِ من
ز گفتههای شنیع و ز کردههای خسیس
مگر شنیده نبودم که در بهشت برین
به مکر و شعبده با بوالبشر چه کرد ابلیس
هوای هاویه بر من مگر مسلّط شد
که شد مدبّر عقلم مسخّر تلبیس
زمانه داشت مجنّس حساب ما یکچند
کنون به تفرقه خطّی نهاد بر تجنیس
امید نیست که باز آورد به هیچ سبیل
بریدِ باد نسیمی ز روضهٔ بلقیس
به بی معامله سودا چه میپزند کسان
که نیست نقد وفایی زمانه را در کیس
تراب و رمل به سر بر چه سود اگر ریزم
چو در مقامه ی هفتم دوباره شد اِنکیس
چو احتراق زحل جان من بسوخت چه سود
ز استقامت تیر و سعادت برجیس
تراب بر سرِ من گر سرم فرود آید
به هندویی که بر افلاک و انجم است رئیس
نزاریا که نگویم دگر ز انجم و چرخ
خطی چنین به گواهی انجمن بنویس
دریغ عمر گرامی و روزگار نفیس
مدارِ دور به هم برزد استقامتِ من
ز گفتههای شنیع و ز کردههای خسیس
مگر شنیده نبودم که در بهشت برین
به مکر و شعبده با بوالبشر چه کرد ابلیس
هوای هاویه بر من مگر مسلّط شد
که شد مدبّر عقلم مسخّر تلبیس
زمانه داشت مجنّس حساب ما یکچند
کنون به تفرقه خطّی نهاد بر تجنیس
امید نیست که باز آورد به هیچ سبیل
بریدِ باد نسیمی ز روضهٔ بلقیس
به بی معامله سودا چه میپزند کسان
که نیست نقد وفایی زمانه را در کیس
تراب و رمل به سر بر چه سود اگر ریزم
چو در مقامه ی هفتم دوباره شد اِنکیس
چو احتراق زحل جان من بسوخت چه سود
ز استقامت تیر و سعادت برجیس
تراب بر سرِ من گر سرم فرود آید
به هندویی که بر افلاک و انجم است رئیس
نزاریا که نگویم دگر ز انجم و چرخ
خطی چنین به گواهی انجمن بنویس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
ای دل سودازده عاشق تنها مباش
با خود اگر میروی همره سودا مباش
همره سودا و تو شرط عظیم است نی
پس تو حجاب خودی پس تو در اصلا مباش
مقصد باقی طلب راه رو و دم مزن
هیچ توقّف مکن منتظر ما مباش
کاهلی و غافلی هر دو حجاب رهاند
کار خود امروز کن سخرهٔ فردا مباش
آفت راه تو چیست رای و قیاس محال
باز بگویم که چه پسروِ آرا مباش
غایت اشفاق بین زین همه تنبیه چیست
مرهم دلخسته باش صخرهٔ صمّا مباش
خوشمنش و تازه رو باش چو لفظ ملیح
پر گره و صلب و زَفت هم چو معمّا مباش
منت هر ناسزا بیش تحمّل مکن
طالب لؤلؤ نیی تابع لالا مباش
دامن ملاح گیر تا به درآیی ز موج
باش چو کشتی حمول طیره چو دریا مباش
سدره رها کردهای آمدهای در مغاک
بر در دون همّتان بیش به عمدا مباش
منکر اهل یقین معترض کفر و دین
بوده نیی بیش ازین نه نه حقا مباش
چیست نزاری چنین راز برون میدهی
نقد تو داری خموش بیهده گویا مباش
با خود اگر میروی همره سودا مباش
همره سودا و تو شرط عظیم است نی
پس تو حجاب خودی پس تو در اصلا مباش
مقصد باقی طلب راه رو و دم مزن
هیچ توقّف مکن منتظر ما مباش
کاهلی و غافلی هر دو حجاب رهاند
کار خود امروز کن سخرهٔ فردا مباش
آفت راه تو چیست رای و قیاس محال
باز بگویم که چه پسروِ آرا مباش
غایت اشفاق بین زین همه تنبیه چیست
مرهم دلخسته باش صخرهٔ صمّا مباش
خوشمنش و تازه رو باش چو لفظ ملیح
پر گره و صلب و زَفت هم چو معمّا مباش
منت هر ناسزا بیش تحمّل مکن
طالب لؤلؤ نیی تابع لالا مباش
دامن ملاح گیر تا به درآیی ز موج
باش چو کشتی حمول طیره چو دریا مباش
سدره رها کردهای آمدهای در مغاک
بر در دون همّتان بیش به عمدا مباش
منکر اهل یقین معترض کفر و دین
بوده نیی بیش ازین نه نه حقا مباش
چیست نزاری چنین راز برون میدهی
نقد تو داری خموش بیهده گویا مباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
پند داعی بشنو پسرو پندار مباش
تخم شیرین ز پی مائده دو شوره مپاش
مشرکان دعوی توحید نکردندی کاش
چه کند طاقت خورشید ندارد خفّاش
فقها بیهده گویند و مشایخ فحّاش
همه ادرار ربایند و همه وقف تراش
باش یکروی و قوی باش و موافق کنکاش
گاه مرهم منه و گاه جراحت مخراش
من اگر چند نیام زاهد و هستم قلّاش
هستم آزاد و نیام بندهٔ اسباب معاش
پاکرو را چه غم ار عیب کنندش اوباش
زان که مردانِ خدایاند به بدنامی فاش
تخم شیرین ز پی مائده دو شوره مپاش
مشرکان دعوی توحید نکردندی کاش
چه کند طاقت خورشید ندارد خفّاش
فقها بیهده گویند و مشایخ فحّاش
همه ادرار ربایند و همه وقف تراش
باش یکروی و قوی باش و موافق کنکاش
گاه مرهم منه و گاه جراحت مخراش
من اگر چند نیام زاهد و هستم قلّاش
هستم آزاد و نیام بندهٔ اسباب معاش
پاکرو را چه غم ار عیب کنندش اوباش
زان که مردانِ خدایاند به بدنامی فاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
گر به جانان زنده ای جان گو مباش
هجر باشد وصلِ جانان گو مباش
درد را هم درد درمان است و بس
دردِ ما را هیچ درمان گو مباش
ما ز منزل فارغیم اینک قدم
راهِ ما را هیچ پایان گو مباش
تا قیامت مستِ او خواهیم بود
عشقِ ما را هیچ نقصان گو مباش
مردِ ترتیب و تکلّف نیستیم
کارِ ما را هیچ سامان گو مباش
شمعِ ما را هیچ نوری گو مبخش
کفرِ ما را هیچ ایمان گو مباش
چون ز ما برخاست تکلیفِ قلم
حرفِ ما را هیچ برهان گو مباش
خلدِ درویشانِ صادق خلوت است
خلدِ ما را هیچ رضوان گو مباش
چون نزاری هست ما خود نیستیم
مٌهر اگر باشد سلیمان گو مباش
هجر باشد وصلِ جانان گو مباش
درد را هم درد درمان است و بس
دردِ ما را هیچ درمان گو مباش
ما ز منزل فارغیم اینک قدم
راهِ ما را هیچ پایان گو مباش
تا قیامت مستِ او خواهیم بود
عشقِ ما را هیچ نقصان گو مباش
مردِ ترتیب و تکلّف نیستیم
کارِ ما را هیچ سامان گو مباش
شمعِ ما را هیچ نوری گو مبخش
کفرِ ما را هیچ ایمان گو مباش
چون ز ما برخاست تکلیفِ قلم
حرفِ ما را هیچ برهان گو مباش
خلدِ درویشانِ صادق خلوت است
خلدِ ما را هیچ رضوان گو مباش
چون نزاری هست ما خود نیستیم
مٌهر اگر باشد سلیمان گو مباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
خوش است عالمِ رندان و صحبتِ او باش
بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
درون به کعبه فرست و برون به می کده آر
نیاز می کن پنهان شراب می خور فاش
ز آفتابِ قدح کور دیده بگریزد
کز آفتاب تحاشی نکرد جز خفّاش
چو ذوقِ باده ندانی ز مستیِ ام مخروش
چو زخمِ عشق نخوردی جراحتم مخراش
نزولِ عشقِ حقیقی طمع مدار هنوز
نکرده خانۀ دل خالی از خیالِ قماش
ملامتِ دگران می کنی به فتویِ عشق
خطا چراست چو با عقل می رود کنکاش
اگر به عقلِ مجرّد کفایت است چو من
به عقل می روم آخر چه می کنی پرخاش
وگر زمام به دستِ ارادتِ دگری ست
برو به هرزه دلیلی ز عقل بر متراش
ز رویِ صورت اگر بر نیفکنند نقاب
درونِ پرده که داند چه می کند نقّاش
دمی به مجلسِ روحانیانِ راح پرست
دلت قرار نگیرد ز حرصِ کسبِ معاش
بهشتِ نقد و شرابِ طهور و ساقیِ حور
بیار خاک و به رویِ صلاح و تقوا پاش
لبم چو پردۀ دل خشک شد ز بی آبی
قدح به دستِ نزاری که داد کی کو کاش
اگر چو ظاهر باطن به خلق بنمایند
کسی چه فرق کند زاهد از منِ قلّاش
بیا دمی به علی رغمِ عاقلان خوش باش
درون به کعبه فرست و برون به می کده آر
نیاز می کن پنهان شراب می خور فاش
ز آفتابِ قدح کور دیده بگریزد
کز آفتاب تحاشی نکرد جز خفّاش
چو ذوقِ باده ندانی ز مستیِ ام مخروش
چو زخمِ عشق نخوردی جراحتم مخراش
نزولِ عشقِ حقیقی طمع مدار هنوز
نکرده خانۀ دل خالی از خیالِ قماش
ملامتِ دگران می کنی به فتویِ عشق
خطا چراست چو با عقل می رود کنکاش
اگر به عقلِ مجرّد کفایت است چو من
به عقل می روم آخر چه می کنی پرخاش
وگر زمام به دستِ ارادتِ دگری ست
برو به هرزه دلیلی ز عقل بر متراش
ز رویِ صورت اگر بر نیفکنند نقاب
درونِ پرده که داند چه می کند نقّاش
دمی به مجلسِ روحانیانِ راح پرست
دلت قرار نگیرد ز حرصِ کسبِ معاش
بهشتِ نقد و شرابِ طهور و ساقیِ حور
بیار خاک و به رویِ صلاح و تقوا پاش
لبم چو پردۀ دل خشک شد ز بی آبی
قدح به دستِ نزاری که داد کی کو کاش
اگر چو ظاهر باطن به خلق بنمایند
کسی چه فرق کند زاهد از منِ قلّاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
دلا سر پوشِ خوانِ سّرِ او باش
مکن تا او نگوید سرِّ او فاش
به چشمِ دوست رویِ دوست می بین
همه تن دیده شو بی دیده می باش
به چشمِ خود چه خواهی دید خود را
خودی از پیشِ خود برداری ای کاش
نهان شو چون صدف در بحرِ اسرار
[گهی] می پوش گوهر گاه می پاش
به دستی شمعِ اِلّا الله برافروز
به دیگر دست لا را دیده بخراش
درِ او می زنی از خود به در شو
کسِ او باش و ایمن شو ز اوباش
نزاری طاقتِ نورِ خورت نیست
برو سر در گریبان کش چو خفّاش
مکن تا او نگوید سرِّ او فاش
به چشمِ دوست رویِ دوست می بین
همه تن دیده شو بی دیده می باش
به چشمِ خود چه خواهی دید خود را
خودی از پیشِ خود برداری ای کاش
نهان شو چون صدف در بحرِ اسرار
[گهی] می پوش گوهر گاه می پاش
به دستی شمعِ اِلّا الله برافروز
به دیگر دست لا را دیده بخراش
درِ او می زنی از خود به در شو
کسِ او باش و ایمن شو ز اوباش
نزاری طاقتِ نورِ خورت نیست
برو سر در گریبان کش چو خفّاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
مرا گر عقل گوید متّقی باش
نیارم بود با رندانِ اوباش
وگر ناگاه عشق از در درآید
کند خالی مقام از عقل و ای کاش
رقیبم گو ترش منشین مکن شور
که من مجروحم و یارم نمک پاش
سزد گر دیدۀ افعی نخاری
به طعنه سینۀ عشّاق مخراش
مرا باری اگرچه می گزاید
نمی ترسد ز تابِ زلفِ جَمّاش
تو با ما گر به صلحی گر به جنگی
تو دانی نیست ما را با تو پرخاش
نزاری دم به دم می سوز خوش باش
نمی گویم چو خام افسرده می باش
ولیکن رازِ ما پوشیده می دار
مکن اسرارِ پنهانی مکن فاش
مده ره دزد را بر گنج سلطان
محبّت خانه خالی کن ز اوباش
نیارم بود با رندانِ اوباش
وگر ناگاه عشق از در درآید
کند خالی مقام از عقل و ای کاش
رقیبم گو ترش منشین مکن شور
که من مجروحم و یارم نمک پاش
سزد گر دیدۀ افعی نخاری
به طعنه سینۀ عشّاق مخراش
مرا باری اگرچه می گزاید
نمی ترسد ز تابِ زلفِ جَمّاش
تو با ما گر به صلحی گر به جنگی
تو دانی نیست ما را با تو پرخاش
نزاری دم به دم می سوز خوش باش
نمی گویم چو خام افسرده می باش
ولیکن رازِ ما پوشیده می دار
مکن اسرارِ پنهانی مکن فاش
مده ره دزد را بر گنج سلطان
محبّت خانه خالی کن ز اوباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
جانم آن جاست که او گو تنم این جا می باش
ای دلِ شیفته مردانه شکیبا می باش
با تو گر چون سرطان کژ رود ایّام چه باک
تو به اخلاص کمر بسته چو جوزا می باش
نیست آسایشت از سایۀ دیوارِ کسی
هم چو خورشید سفر می کن و تنها می باش
تا توانی چو صدف دُرِ ثمین می پرور
پس پذیرندۀ هر جنس چو دریا می باش
نقد را باش و گر چون دگران موقوفی
بنشین منتظرِ وعدۀ فردا می باش
نامِ نیکو نتوان کرد توقّع در عشق
هم چنین گو درِ تشنیع و جدل وا می باش
لافِ تسلیم زدی صورت و معنی بگذار
مددت دوست بود فارغ از اعدا می باش
تا همه روی به رویِ تو کند مطلق دوست
راست چون آینه یک روی و مُصفّا می باش
عشق در گوشِ دلم گفت نزاری تا کی
برشکن بر خود اگر مردی و با ما می باش
عاقلان با تو اگر در من و ما بوش کنند
تو چه می خواهی ازین دَمدمه شیدا می باش
ای دلِ شیفته مردانه شکیبا می باش
با تو گر چون سرطان کژ رود ایّام چه باک
تو به اخلاص کمر بسته چو جوزا می باش
نیست آسایشت از سایۀ دیوارِ کسی
هم چو خورشید سفر می کن و تنها می باش
تا توانی چو صدف دُرِ ثمین می پرور
پس پذیرندۀ هر جنس چو دریا می باش
نقد را باش و گر چون دگران موقوفی
بنشین منتظرِ وعدۀ فردا می باش
نامِ نیکو نتوان کرد توقّع در عشق
هم چنین گو درِ تشنیع و جدل وا می باش
لافِ تسلیم زدی صورت و معنی بگذار
مددت دوست بود فارغ از اعدا می باش
تا همه روی به رویِ تو کند مطلق دوست
راست چون آینه یک روی و مُصفّا می باش
عشق در گوشِ دلم گفت نزاری تا کی
برشکن بر خود اگر مردی و با ما می باش
عاقلان با تو اگر در من و ما بوش کنند
تو چه می خواهی ازین دَمدمه شیدا می باش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
دلا خاک در دیدۀ عقل پاش
نه از خویشتن عاقلی بر تراش
اگر اهلِ دنیا زبون اند و خوار
تو باری گدایی ازین خیل باش
و بالِ تو در آفرینش تویی
نبودی تویِ تو در اصل کاش
بر افکنده را چون درو محو شد
توان کرد تصدیقِ نسبت به ماش
به جانی دگر زنده اند اهلِ دل
غذایِ محقّق نه نان است و آش
ملامت گرِ مدّعی گو مدام
به طعنه دلِ اهلِ دل می خراش
اگر پوستت چون نخود در کشند
نشاید که صفرا کنی هم چو ماش
ندانی ندانی که مردانِ حق
نکردند اسرارِ پوشیده فاش
کجا گر درآید نشیند سروش
مگر خانه خالی کنی از قماش
تو مخلوقی و آفریننده را
ندانی نبینی به عقلِ معاش
که را بینی ار او نگوید ببین
که را باشی ار او نگوید بباش
نه از خویشتن عاقلی بر تراش
اگر اهلِ دنیا زبون اند و خوار
تو باری گدایی ازین خیل باش
و بالِ تو در آفرینش تویی
نبودی تویِ تو در اصل کاش
بر افکنده را چون درو محو شد
توان کرد تصدیقِ نسبت به ماش
به جانی دگر زنده اند اهلِ دل
غذایِ محقّق نه نان است و آش
ملامت گرِ مدّعی گو مدام
به طعنه دلِ اهلِ دل می خراش
اگر پوستت چون نخود در کشند
نشاید که صفرا کنی هم چو ماش
ندانی ندانی که مردانِ حق
نکردند اسرارِ پوشیده فاش
کجا گر درآید نشیند سروش
مگر خانه خالی کنی از قماش
تو مخلوقی و آفریننده را
ندانی نبینی به عقلِ معاش
که را بینی ار او نگوید ببین
که را باشی ار او نگوید بباش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
ای دلِ دریا نشین گوهرِ دریا مپاش
در قدمِ بی قدم لؤلؤ لالا مپاش
سدره طلب باش نه سخرۀ دنیایِ دون
از مژه ها در ثری عِقدِ ثریّا مپاش
برزگرِ عشق باش نیک و پژوهیده کار
آب به هر جو مبر تخم به هر جا مپاش
لایقِ بی دیدگان نیست نثارِ دُرت
هر چه به دست آیدت بر سرِ این ها مپاش
حکمِ حق و مستحق نیک نگه دار هان
تخمِ چنان تخمه یی هرزه به صحرا مپاش
بر سرِ پاکان حق در رهِ نیکانِ دین
تیغ به عمیا مزن خاک به عمدا مپاش
چشمۀ خضرست خم زادۀ چشمه مسیح
خاکِ تعصب در آن چشمۀ خضرا مپاش
کیست که فرعون را گوید کای بی خبر
گَردِ سرِ کویِ کفر بریدِ بیضا مپاش
ای همه تو ما که ایم هیچ و همه تو و لیک
خرمنِ امّیدِ ما بر دمِ نکبا مپاش
کیست نزاری که او لافِ محبّت زند
چینۀ بنجشک گو از پیِ عنقا مپاش
در قدمِ بی قدم لؤلؤ لالا مپاش
سدره طلب باش نه سخرۀ دنیایِ دون
از مژه ها در ثری عِقدِ ثریّا مپاش
برزگرِ عشق باش نیک و پژوهیده کار
آب به هر جو مبر تخم به هر جا مپاش
لایقِ بی دیدگان نیست نثارِ دُرت
هر چه به دست آیدت بر سرِ این ها مپاش
حکمِ حق و مستحق نیک نگه دار هان
تخمِ چنان تخمه یی هرزه به صحرا مپاش
بر سرِ پاکان حق در رهِ نیکانِ دین
تیغ به عمیا مزن خاک به عمدا مپاش
چشمۀ خضرست خم زادۀ چشمه مسیح
خاکِ تعصب در آن چشمۀ خضرا مپاش
کیست که فرعون را گوید کای بی خبر
گَردِ سرِ کویِ کفر بریدِ بیضا مپاش
ای همه تو ما که ایم هیچ و همه تو و لیک
خرمنِ امّیدِ ما بر دمِ نکبا مپاش
کیست نزاری که او لافِ محبّت زند
چینۀ بنجشک گو از پیِ عنقا مپاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
از آنم خلق می خوانند قلّاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
نگین در حلقه چون باشد گرفتار
منم در حلقۀ رندانِ قلّاش
مرا با دوستان صلح است و با من
همیشه دوستان را جنگ و پرخاش
قبولِ پندِ خودبینان ندارم
ازین جا می کنند اسرارِ من فاش
رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز
حسودم گو به نشتر سینه بخراش
محبّت از دلم نتوان برون برد
چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش
چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق
شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش
مرا این کار با عشق اوفتاده ست
تو باری حالیا از عقل خوش باش
سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست
که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش
ولی او پادشازاده ست و من رند
عجب گر سر فرود آرد به اوباش
منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش
که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش
نزاری فخر کن بر سر فرازان
اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش
پیاپی از نثارِ کلک و دیده
گهر می ریز و مروارید می پاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
نگین در حلقه چون باشد گرفتار
منم در حلقۀ رندانِ قلّاش
مرا با دوستان صلح است و با من
همیشه دوستان را جنگ و پرخاش
قبولِ پندِ خودبینان ندارم
ازین جا می کنند اسرارِ من فاش
رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز
حسودم گو به نشتر سینه بخراش
محبّت از دلم نتوان برون برد
چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش
چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق
شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش
مرا این کار با عشق اوفتاده ست
تو باری حالیا از عقل خوش باش
سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست
که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش
ولی او پادشازاده ست و من رند
عجب گر سر فرود آرد به اوباش
منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش
که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش
نزاری فخر کن بر سر فرازان
اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش
پیاپی از نثارِ کلک و دیده
گهر می ریز و مروارید می پاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
ز گردِ چشمۀ حیوان برآمده ست نباتش
درونِ چشمۀ حیوان لبالب آب حیاتش
هلاکِ مطلقِ خود را کسی حیات نگوید
وگرچه این دو صفت نیست از حسابِ صفاتش
هزار تشنه بر آن چشمۀ حیات فرو شد
به اختیار و یکی آرزو نکرد نجاتش
چه جهد کردم و هم از قضایِ عشق نجستم
چه اختیار کسی را که رفت صبر و ثباتش
کسی که دامنِ طاعات می کشید ز شبنم
بیا ببین که ز سر درگذشت آبِ فراتش
خیالِ رویِ تو جانا بتِ من است بتِ من
من و خیالِ تو و بت پرست و عزّی ولاتش
ز بت پرستیِ من در رسومِ شرع چه نقصان
همین قدر که دریغا ثوابِ صوم و صلاتش
اگر تو خط بنمایی به خونِ خلق بدارند
معبّدان همه تعظیم هم چنان که بر آتش
بیا بده ز لبت کامِ من به رغمِ عدو را
به مستحق برسان حقّ که واجب است زکاتش
به کامِ خویش ببینم رقیبِ سوختنی را
به دادخواه گریبان گرفته در عرصاتش
ز دستِ او نفسی برنیامده ست ز من خوش
که صد هزار بلا بر وجودِ ناقصِ ذاتش
بهشت رویا امشب اجازتم ده و فردا
بسوز گو که وجودم دریغ نیست در آتش
به نقدِ وقت زمانی به حالِ ما نگران شو
هزار یادِ نزاری چه سود بعدِ وفاتش
درونِ چشمۀ حیوان لبالب آب حیاتش
هلاکِ مطلقِ خود را کسی حیات نگوید
وگرچه این دو صفت نیست از حسابِ صفاتش
هزار تشنه بر آن چشمۀ حیات فرو شد
به اختیار و یکی آرزو نکرد نجاتش
چه جهد کردم و هم از قضایِ عشق نجستم
چه اختیار کسی را که رفت صبر و ثباتش
کسی که دامنِ طاعات می کشید ز شبنم
بیا ببین که ز سر درگذشت آبِ فراتش
خیالِ رویِ تو جانا بتِ من است بتِ من
من و خیالِ تو و بت پرست و عزّی ولاتش
ز بت پرستیِ من در رسومِ شرع چه نقصان
همین قدر که دریغا ثوابِ صوم و صلاتش
اگر تو خط بنمایی به خونِ خلق بدارند
معبّدان همه تعظیم هم چنان که بر آتش
بیا بده ز لبت کامِ من به رغمِ عدو را
به مستحق برسان حقّ که واجب است زکاتش
به کامِ خویش ببینم رقیبِ سوختنی را
به دادخواه گریبان گرفته در عرصاتش
ز دستِ او نفسی برنیامده ست ز من خوش
که صد هزار بلا بر وجودِ ناقصِ ذاتش
بهشت رویا امشب اجازتم ده و فردا
بسوز گو که وجودم دریغ نیست در آتش
به نقدِ وقت زمانی به حالِ ما نگران شو
هزار یادِ نزاری چه سود بعدِ وفاتش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
درونِ سینه یی دارم پر آتش
دلی از آتشی چون آبِ رز خوش
به هم اضداد را چون ممتزج کرد
تعالی الله به یک جا آب و آتش
عجب خاصیّتی دارد از اوّل
بود بیگانه امّا آشنا وش
به آخر می کند اضداد را جمع
اگرچه ز ابتدا دارد مشوّش
به وجهِ می گرو کن هر چه داری
کلاه و موزه و قربان و ترکش
همه جز دوست کّلِ آفرینش
حجابِ تست باید کرد ترکش
من و یک هم نفس کوهست و من نه
زمین گو هفت می باش و جهت شش
هوایِ حرص و آز الحمدلله
نزاری را ندارد در کشاکش
دلی از آتشی چون آبِ رز خوش
به هم اضداد را چون ممتزج کرد
تعالی الله به یک جا آب و آتش
عجب خاصیّتی دارد از اوّل
بود بیگانه امّا آشنا وش
به آخر می کند اضداد را جمع
اگرچه ز ابتدا دارد مشوّش
به وجهِ می گرو کن هر چه داری
کلاه و موزه و قربان و ترکش
همه جز دوست کّلِ آفرینش
حجابِ تست باید کرد ترکش
من و یک هم نفس کوهست و من نه
زمین گو هفت می باش و جهت شش
هوایِ حرص و آز الحمدلله
نزاری را ندارد در کشاکش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
که را کشتند دی چشمانِ مستش
که هست امروز خون آلوده دستش
منم آن کشتۀ حی بازگشته
به بوسی از لبِ کوثر پرستش
دلی کو کز کمندِ زلفِ او جست
که نی چشمش به تیرِ غمزه خستش
اگر زان دستِ سیمین می فرستد
مرا خوش تر ز نوش آید کبستش
هلال از بهرِ آن شد ماهِ گردون
که چون ماهی برآویزد به شستش
به عکسِ قامتِ سروِ سرافراز
قیامت می کند بالایِ پستش
مرا گویی مرو در کویِ یاری
که هر دم با کسی باشد نشستش
چه افتادی به دستِ گل عذاری
که خاری از تو در دامن نبستش
ملامت بر نزاری تا کی آخر
روا نبود مکن چندین شکستش
نزاری از کسی بیمی ندارد
به غیر از غمزۀ چشمانِ مستش
نصیحت با کسی گویند کو را
غمِ دنیا و دین یک ذرّه هستش
که هست امروز خون آلوده دستش
منم آن کشتۀ حی بازگشته
به بوسی از لبِ کوثر پرستش
دلی کو کز کمندِ زلفِ او جست
که نی چشمش به تیرِ غمزه خستش
اگر زان دستِ سیمین می فرستد
مرا خوش تر ز نوش آید کبستش
هلال از بهرِ آن شد ماهِ گردون
که چون ماهی برآویزد به شستش
به عکسِ قامتِ سروِ سرافراز
قیامت می کند بالایِ پستش
مرا گویی مرو در کویِ یاری
که هر دم با کسی باشد نشستش
چه افتادی به دستِ گل عذاری
که خاری از تو در دامن نبستش
ملامت بر نزاری تا کی آخر
روا نبود مکن چندین شکستش
نزاری از کسی بیمی ندارد
به غیر از غمزۀ چشمانِ مستش
نصیحت با کسی گویند کو را
غمِ دنیا و دین یک ذرّه هستش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
مسکین دلِ بی چاره کز دست بشد کارش
در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش
توبه نکند هرگز ور نیز کند روزی
شب را ز قضا باشد بشکسته دگر بارش
هر شوخ که پیش آید وز غمزه کند میلی
باید شدنش بر پی بی چارۀ ناچارش
گفتم نتوان پیری بربست به برنایی
تا چند ز دل بازی مِن بعد نگه دارش
گفتا بشنو پندی کز عمر بری بهره
پرهیز کن از عقلی کز عشق بودعارش
در عشق ریاضت کش وز راحت او برخور
تا در نرسد میوه شیرین نبود بارش
قاصر نظران باشند آشفتۀ صورت ها
خودبین نتواند شد مستغرقِ دیدارش
زلف و خط و خال و لب هست آیتی از قدرت
آن جا همه او بیند گر عشق دهد بارش
بی شمعِ شبِ تاری روشن نشود خانه
اعما چو نمی بیند چه روشن و چه تارش
بی چاره نزاری را در پختنِ این سودا
کرده ست بدین زاری اندیشۀ بسیارش
در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش
توبه نکند هرگز ور نیز کند روزی
شب را ز قضا باشد بشکسته دگر بارش
هر شوخ که پیش آید وز غمزه کند میلی
باید شدنش بر پی بی چارۀ ناچارش
گفتم نتوان پیری بربست به برنایی
تا چند ز دل بازی مِن بعد نگه دارش
گفتا بشنو پندی کز عمر بری بهره
پرهیز کن از عقلی کز عشق بودعارش
در عشق ریاضت کش وز راحت او برخور
تا در نرسد میوه شیرین نبود بارش
قاصر نظران باشند آشفتۀ صورت ها
خودبین نتواند شد مستغرقِ دیدارش
زلف و خط و خال و لب هست آیتی از قدرت
آن جا همه او بیند گر عشق دهد بارش
بی شمعِ شبِ تاری روشن نشود خانه
اعما چو نمی بیند چه روشن و چه تارش
بی چاره نزاری را در پختنِ این سودا
کرده ست بدین زاری اندیشۀ بسیارش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
هنوز اگرچه جفا دیده می روم ز برش
وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش
چنان که تشنه ز آبِ حیات نشکیبد
نمی شکیبم از آن مایلم به خاک درش
گرم به تیرِ جفا خسته کرد باکی نیست
به تیغ باز نگردم ز رویِ چون سپرش
به نفخِ صور چه حاجت مرا که برخیزم
اگر به خاک فرو گویدم کسی خبرش
مهِ دو هفته که باشد که آفتابِ منیر
روا بود که رود هم چو سایه بر اثرش
دلِ ضعیف چه باشد هزار جانِ عزیز
به یک کرشمه برند آن دو چشمِ شیوه گرش
مشامِ بادِ صبا مشک بوی کی بودی
اگر نبودی بر چینِ زلفِ او گذرش
هزار صوفیِ صافی نه هم چو من رندی
ز راهِ دین ببرد التفاتِ یک نظرش
نزاریا تو و زاری خلاف می گویند
که جز به زر نتوان کرد دست در کمرش
وفا کنم به دو چشم از میانِ جان به سرش
چنان که تشنه ز آبِ حیات نشکیبد
نمی شکیبم از آن مایلم به خاک درش
گرم به تیرِ جفا خسته کرد باکی نیست
به تیغ باز نگردم ز رویِ چون سپرش
به نفخِ صور چه حاجت مرا که برخیزم
اگر به خاک فرو گویدم کسی خبرش
مهِ دو هفته که باشد که آفتابِ منیر
روا بود که رود هم چو سایه بر اثرش
دلِ ضعیف چه باشد هزار جانِ عزیز
به یک کرشمه برند آن دو چشمِ شیوه گرش
مشامِ بادِ صبا مشک بوی کی بودی
اگر نبودی بر چینِ زلفِ او گذرش
هزار صوفیِ صافی نه هم چو من رندی
ز راهِ دین ببرد التفاتِ یک نظرش
نزاریا تو و زاری خلاف می گویند
که جز به زر نتوان کرد دست در کمرش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
کیست شیخ الوقت تا فریاد دارم بر درش
زان که خلقی در ضلالت برد زلفِ کافرش
آن که گر یک بوسه با بادِ صبا هم ره کند
در خروش آید نباتِ مصر و شهد از شکّرش
وان که از رویِ شرف لؤلؤیِ لالا در صدف
خط به لالایی دهد با لعلِ گوهر پرورش
وان که گر بر عارضِ سیمینش اندازد نظر
سر نهد بر خّطی عنبر بویِ مشکِ اذفرش
از گلابِ عشق بِسرشته ست گویی فطرتش
وز برایِ فتنه پرورده ست گویی مادرش
گر ز من پرسد کدامین است گویم آن که عشق
در مراتب می نهد جان و جهانی دیگرش
گو بده فتوا که در وی بت پرستیدن رواست
یا بکن کوتاه دست از ملّتِ پیغمبرش
ورنه پیشِ شحنه بردارم فغان از محتسب
دادِ من بستاند از چشمانِ مستِ دل برش
ور شوم نومید ازو باید ضرورت داد خواست
بر درِ مخدوم و بنشستن مجاور بر درش
مشکلی دارم که از یرغوچیان آن شوخ را
هر که خواهد دید خواهد شد به عمدا یاورش
تا نزاری را بلایِ عشق چون آمد به سر
عاشقی سربازیی صعب است در پیران سرش
آری آری هر که عاشق نیست نزدِ اهلِ دل
جان ندارد گرچه جان می ماند اندر پیکرش
زان که خلقی در ضلالت برد زلفِ کافرش
آن که گر یک بوسه با بادِ صبا هم ره کند
در خروش آید نباتِ مصر و شهد از شکّرش
وان که از رویِ شرف لؤلؤیِ لالا در صدف
خط به لالایی دهد با لعلِ گوهر پرورش
وان که گر بر عارضِ سیمینش اندازد نظر
سر نهد بر خّطی عنبر بویِ مشکِ اذفرش
از گلابِ عشق بِسرشته ست گویی فطرتش
وز برایِ فتنه پرورده ست گویی مادرش
گر ز من پرسد کدامین است گویم آن که عشق
در مراتب می نهد جان و جهانی دیگرش
گو بده فتوا که در وی بت پرستیدن رواست
یا بکن کوتاه دست از ملّتِ پیغمبرش
ورنه پیشِ شحنه بردارم فغان از محتسب
دادِ من بستاند از چشمانِ مستِ دل برش
ور شوم نومید ازو باید ضرورت داد خواست
بر درِ مخدوم و بنشستن مجاور بر درش
مشکلی دارم که از یرغوچیان آن شوخ را
هر که خواهد دید خواهد شد به عمدا یاورش
تا نزاری را بلایِ عشق چون آمد به سر
عاشقی سربازیی صعب است در پیران سرش
آری آری هر که عاشق نیست نزدِ اهلِ دل
جان ندارد گرچه جان می ماند اندر پیکرش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
گفتم آیا در کنار آرم میانش
خود سبک در تاب شد و آمد گرانش
خواستم تا بوسه یی گیرم ز لعلش
بی دُرِ دندان نشد پیدا دهانش
قفلِ لب بگشاد و خندان شد به خنده
از دهان آن گه پدید آمد نشانش
چون رکابش پای بوسی چشم دارم
گر به دست من دهد دولت عنانش
منعمان و بستر و بالینِ نازک
ما و خاکِ کوی و خشتِ آستانش
هر که را شد جیبِ نام و ننگ پاره
بعد ازین دامن نگیرد این و آنش
گر شود در دوست مطلق محو نَبوَد
بیم و امیّد از جهنّم وز جنانش
ور برانگیزندش از خوابِ قیامت
بویِ عشق آید به حشر از استخوانش
از دلِ چون کوره گر آهی بر آرم
چشمۀ خور باز پوشاند دخانش
ناصحِ افسرده آگاهی ندارد
از تنورِ سینۀ آتش فشانش
یار شیرین است و دل فرهاد و خسرو
عشق خواهد زود کردن قصدِ جانش
گرچه ترکِ سینۀ سیمین نگیرد
می کند حالی به سنگی امتحانش
فارغ از پندست و آزاد از نصیحت
چون کند چون دوست می دارد چنانش
گردِ بدمستان چه می گردی نزاری
الحذر از چشم های ِناتوانش
از بلا پرهیز اولا تر نگه کن
تیرِ غمزه در کمان ِابروانش
هر که انسانیّتی دارد نزاری
ناگزر باشد ز یارِ مهربانش
تا چه کار آید چه خواهد کرد ممسک
گر نباشد جان فدایِ دل ستانش
خود سبک در تاب شد و آمد گرانش
خواستم تا بوسه یی گیرم ز لعلش
بی دُرِ دندان نشد پیدا دهانش
قفلِ لب بگشاد و خندان شد به خنده
از دهان آن گه پدید آمد نشانش
چون رکابش پای بوسی چشم دارم
گر به دست من دهد دولت عنانش
منعمان و بستر و بالینِ نازک
ما و خاکِ کوی و خشتِ آستانش
هر که را شد جیبِ نام و ننگ پاره
بعد ازین دامن نگیرد این و آنش
گر شود در دوست مطلق محو نَبوَد
بیم و امیّد از جهنّم وز جنانش
ور برانگیزندش از خوابِ قیامت
بویِ عشق آید به حشر از استخوانش
از دلِ چون کوره گر آهی بر آرم
چشمۀ خور باز پوشاند دخانش
ناصحِ افسرده آگاهی ندارد
از تنورِ سینۀ آتش فشانش
یار شیرین است و دل فرهاد و خسرو
عشق خواهد زود کردن قصدِ جانش
گرچه ترکِ سینۀ سیمین نگیرد
می کند حالی به سنگی امتحانش
فارغ از پندست و آزاد از نصیحت
چون کند چون دوست می دارد چنانش
گردِ بدمستان چه می گردی نزاری
الحذر از چشم های ِناتوانش
از بلا پرهیز اولا تر نگه کن
تیرِ غمزه در کمان ِابروانش
هر که انسانیّتی دارد نزاری
ناگزر باشد ز یارِ مهربانش
تا چه کار آید چه خواهد کرد ممسک
گر نباشد جان فدایِ دل ستانش