عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هزار بار از آن بهتری که می گفتند
خنک وجود کسانی که با غمت جفتند
نه آدمی که دوابند راستی آنها
که این جمال بدیدند و در نیاشفتند
به جای دیده ی ما بوده ای که نادیده
زمین به یاد تو یاران به دیده می رفتند
تو بر حریر بیاسوده فارغی ز آن ها
که با خیال تو تا روز بر زمین رفتند
نه مفلسند کسانی اگر چه بی درمند
که گنج مهر تو در کنج سینه بنهفتند
عجیب داشتمی پیش از این که عقلم بود
ز عاشقان که نصیحت نمی پذیرفتند
هنوز در حرم عشق پای ننهادم
که شهر بند وجودم ز عقل بگرفتند
میان طایفه ی عشق رمزها باشد
که عاقلان به سر وقت آن نمی افتند
نزاریا غزلی باز گوی کین همه گل
برای بلبل توحید عشق بشکفتند
خنک وجود کسانی که با غمت جفتند
نه آدمی که دوابند راستی آنها
که این جمال بدیدند و در نیاشفتند
به جای دیده ی ما بوده ای که نادیده
زمین به یاد تو یاران به دیده می رفتند
تو بر حریر بیاسوده فارغی ز آن ها
که با خیال تو تا روز بر زمین رفتند
نه مفلسند کسانی اگر چه بی درمند
که گنج مهر تو در کنج سینه بنهفتند
عجیب داشتمی پیش از این که عقلم بود
ز عاشقان که نصیحت نمی پذیرفتند
هنوز در حرم عشق پای ننهادم
که شهر بند وجودم ز عقل بگرفتند
میان طایفه ی عشق رمزها باشد
که عاقلان به سر وقت آن نمی افتند
نزاریا غزلی باز گوی کین همه گل
برای بلبل توحید عشق بشکفتند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
از مبادی که مرا سر به جهان در دادند
هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند
جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند
عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند
دولت راه روانی که رسیدند به عشق
شادی جان کسانی که به من دلشادند
حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود
تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند
ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند
ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند
آفرینش چو برینست ز مبدای وجود
بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند
گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست
امهات این همه دل درد چرا می زادند
عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند
عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند
زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من
مست از رایحه راحِ کدیر آبادند
طاقت بار ملامت نبود هر کس را
خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند
مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا
مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند
تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو
باده پیمای نزاری دگران بر بادند
هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند
جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند
عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند
دولت راه روانی که رسیدند به عشق
شادی جان کسانی که به من دلشادند
حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود
تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند
ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند
ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند
آفرینش چو برینست ز مبدای وجود
بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند
گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست
امهات این همه دل درد چرا می زادند
عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند
عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند
زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من
مست از رایحه راحِ کدیر آبادند
طاقت بار ملامت نبود هر کس را
خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند
مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا
مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند
تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو
باده پیمای نزاری دگران بر بادند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دکانِ رازِ من گویی به سر بازار بنهادند
مرا با یار پنداری خلافِ یار بنهادند
چو با او در نمیگنجد جز و من کیستم باری
ز گردن در مبادی گر]د[ نان این بار بنهادند
خیال و عقل و وهم و دانش و بینش اگر زین پیش
مجالی داشتند اندر دماغ این بار بنهادند
نمیبارم بگردیدن ز حال خود که بنیادم
ز بدوِ آفرینش هم برین هنجار بنهادند
کسی را نیست از رویِ حقیقت بر کس انکاری
که داند تا چه در هر دل ز نور و نار بنهادند
من ار بی طاقتی کردم چنین آمد تو رحمت کن
که در جنبِ گناه خلق استغفار بنهادند
اگر طاقت ندارم در فراقِ دوست معذورم
سرِ بیچارگی اینجا چو من بسیار بنهادند
چه سنجد قطرهٔی در معرضِ دریایِ بیپایان
ولی در پهلویِ یک برگِ گل صد خار بنهادند
اگر چه آفتابِ عشق از کونین میتابد
ولی در فطرتِ هر ذرّه صد دیدار بنهادند
به باغی مشتبه کردند خلدِ جاودانی را
گروهی منظرِ خاطر ازین پندار بنهادند
بهشتِ عدن خواهی نیست دیگر جز رضایِ او
همه تنزیل و تاویل از پیِ این کار بنهادند
بهشت ای یار اگر هشت است و گر و هشتاد پنداری
دو عالم از برایِ یک دلِ بیدار بنهادند
محبت در میانِ دوستان پیوسته خواهد بود
بنایِ آفرینش گرچه ناهموار بنهادند
بلی در کثرت وحدت یکی غیرست و دیگر او
اگر غیرت برم شاید که با اغیار بنهادند
نزاری هم تو بودهستی که پیشِ خود براستادی
ندانستی حجابی هست چون دیوار بنهادند
برو در عالمِ کثرت به حلاّجی مکن دعوی
که اسرارِ انا الحق بر فرازِ دار بنهادند
مرا با یار پنداری خلافِ یار بنهادند
چو با او در نمیگنجد جز و من کیستم باری
ز گردن در مبادی گر]د[ نان این بار بنهادند
خیال و عقل و وهم و دانش و بینش اگر زین پیش
مجالی داشتند اندر دماغ این بار بنهادند
نمیبارم بگردیدن ز حال خود که بنیادم
ز بدوِ آفرینش هم برین هنجار بنهادند
کسی را نیست از رویِ حقیقت بر کس انکاری
که داند تا چه در هر دل ز نور و نار بنهادند
من ار بی طاقتی کردم چنین آمد تو رحمت کن
که در جنبِ گناه خلق استغفار بنهادند
اگر طاقت ندارم در فراقِ دوست معذورم
سرِ بیچارگی اینجا چو من بسیار بنهادند
چه سنجد قطرهٔی در معرضِ دریایِ بیپایان
ولی در پهلویِ یک برگِ گل صد خار بنهادند
اگر چه آفتابِ عشق از کونین میتابد
ولی در فطرتِ هر ذرّه صد دیدار بنهادند
به باغی مشتبه کردند خلدِ جاودانی را
گروهی منظرِ خاطر ازین پندار بنهادند
بهشتِ عدن خواهی نیست دیگر جز رضایِ او
همه تنزیل و تاویل از پیِ این کار بنهادند
بهشت ای یار اگر هشت است و گر و هشتاد پنداری
دو عالم از برایِ یک دلِ بیدار بنهادند
محبت در میانِ دوستان پیوسته خواهد بود
بنایِ آفرینش گرچه ناهموار بنهادند
بلی در کثرت وحدت یکی غیرست و دیگر او
اگر غیرت برم شاید که با اغیار بنهادند
نزاری هم تو بودهستی که پیشِ خود براستادی
ندانستی حجابی هست چون دیوار بنهادند
برو در عالمِ کثرت به حلاّجی مکن دعوی
که اسرارِ انا الحق بر فرازِ دار بنهادند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
مرا به دردِ دل از دوستان جدا کردند
چه بد که با منِ درویشِ مبتلا کردند
به دل جدا نتوان کرد دوست را از دوست
که دوستان را یک دل ز ابتدا کردند
ز فرطِ حسنِ دلآویزِ خوبرویان بود
جماعتی که تقرّب به انزوا کردند
به هرزه واسطه دردِ من چرا گشتند
خلافِ قاعدهء اهلِ دل چرا کردند
ز طرّههایِ پریشان به یک کرشمهء حسن
هزار شیفته آشفته تر ز ما کردند
کمر به بندگیِ دوست بر میان بستم
عوام پیرهن سَتر ما قبا کردند
جهول ترکِ من و مایِ خود نمیگیرد
که هم به رای و قیاسِ خود اقتدا کردند
به نیم جو غمِ دنیا و آخرت بر من
بهشت و حور گرفتم که پر بها کردند
دو وجه لازم حالاند انتظار و فراق
که پشتِ طاقتِ صبر و خرد دو تا کردند
هزار بار برانداخت خان و مانِ ورع
ستیزهء عقلا عقل را فدا کردند
به دوست گفت نزاری شبی به وجهِ سوال
که در جنود مرا با تو آشنا کردند
جواب داد که آری مرا نمیدانی
که عشق را متصرّف نه عقل را کردند
چو عقل و نفس بدیدند در بدایتِ کار
که حال چیست سبک ترکِ ماجرا کردند
ورایِ عشق و فرودِ خرد چه میخواهی
ترا میانهء این هر دو کون جا کردند
چه بد که با منِ درویشِ مبتلا کردند
به دل جدا نتوان کرد دوست را از دوست
که دوستان را یک دل ز ابتدا کردند
ز فرطِ حسنِ دلآویزِ خوبرویان بود
جماعتی که تقرّب به انزوا کردند
به هرزه واسطه دردِ من چرا گشتند
خلافِ قاعدهء اهلِ دل چرا کردند
ز طرّههایِ پریشان به یک کرشمهء حسن
هزار شیفته آشفته تر ز ما کردند
کمر به بندگیِ دوست بر میان بستم
عوام پیرهن سَتر ما قبا کردند
جهول ترکِ من و مایِ خود نمیگیرد
که هم به رای و قیاسِ خود اقتدا کردند
به نیم جو غمِ دنیا و آخرت بر من
بهشت و حور گرفتم که پر بها کردند
دو وجه لازم حالاند انتظار و فراق
که پشتِ طاقتِ صبر و خرد دو تا کردند
هزار بار برانداخت خان و مانِ ورع
ستیزهء عقلا عقل را فدا کردند
به دوست گفت نزاری شبی به وجهِ سوال
که در جنود مرا با تو آشنا کردند
جواب داد که آری مرا نمیدانی
که عشق را متصرّف نه عقل را کردند
چو عقل و نفس بدیدند در بدایتِ کار
که حال چیست سبک ترکِ ماجرا کردند
ورایِ عشق و فرودِ خرد چه میخواهی
ترا میانهء این هر دو کون جا کردند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
هر چند که می حرام کردند
رمزیست که در کلام کردند
امّا چه کنم اگر حلال است
می خوردن اگر حرام کردند
با ما سخن از مبادیِ کون
در کُنفیکون تمام کردند
گر زان که حلال نیست باده
از چه لقبش مدام کردند
چون صورت جان بدید در جام
زان نسبت جم به جام کردند
در حک بدید احمدِ جام
زان ___ به جام کردند
چه جام و چه جم برو که رندان
سلطانان را غلام کردند
بر سر کردند جام و جان را
سکرانِ علیالدوام کردند
صیدِ من و ما شدی نزاری
مردان کم ننگ و نام کردند
اسرارِ بهشت و دانه آدم
صید از من و از تو دام کردند
لا حول مگو اگر ملایک
بر تو هر دم سلام کردند
گر تو نه تو ای سر نهادی
بر سجدهء تو قیام کردند
رمزیست که در کلام کردند
امّا چه کنم اگر حلال است
می خوردن اگر حرام کردند
با ما سخن از مبادیِ کون
در کُنفیکون تمام کردند
گر زان که حلال نیست باده
از چه لقبش مدام کردند
چون صورت جان بدید در جام
زان نسبت جم به جام کردند
در حک بدید احمدِ جام
زان ___ به جام کردند
چه جام و چه جم برو که رندان
سلطانان را غلام کردند
بر سر کردند جام و جان را
سکرانِ علیالدوام کردند
صیدِ من و ما شدی نزاری
مردان کم ننگ و نام کردند
اسرارِ بهشت و دانه آدم
صید از من و از تو دام کردند
لا حول مگو اگر ملایک
بر تو هر دم سلام کردند
گر تو نه تو ای سر نهادی
بر سجدهء تو قیام کردند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
جماعتی که محبت ز فطرت آوردند
شرابِ شوق به جامِ یگانگی خوردند
عدو مبین که یکیاند جمله در توحید
بدان دلیل که فرمانبرانِ یک مردند
تو نیز سجدهء بت کن به طوع اگر بینی
که اقتدا به کنشت و کلیسیا کردند
ازین گروه کسانی شدند سویِ بهشت
که سایه بر سرِ طوبا به حسن گستردند
به چشمِ خوار مبین جانبِ عزیزانی
که دایگانِ ازلشان به عشق پروردند
مسیحِ دور کمالاند در سلوک چو خضر
نشسته ساکن و در بر و بحر میگردند
امیدِشان نه به درمان و بیمِشان نه به درد
نه کس ز خویش نه خویش از کسی بیازردند
سموم شوق نیفتاد در فسردهدلان
چو سوزِ عشق ندارند خام و دل سردند
نزاریا به تکلّف طریقِ عشق مرو
که طالبانِ بقا سالکان پُر دردند
اگرچه محتملِ کَون و کثرتِ عددند
چو بنگری به حقیقت به ذاتِ او فردند
شرابِ شوق به جامِ یگانگی خوردند
عدو مبین که یکیاند جمله در توحید
بدان دلیل که فرمانبرانِ یک مردند
تو نیز سجدهء بت کن به طوع اگر بینی
که اقتدا به کنشت و کلیسیا کردند
ازین گروه کسانی شدند سویِ بهشت
که سایه بر سرِ طوبا به حسن گستردند
به چشمِ خوار مبین جانبِ عزیزانی
که دایگانِ ازلشان به عشق پروردند
مسیحِ دور کمالاند در سلوک چو خضر
نشسته ساکن و در بر و بحر میگردند
امیدِشان نه به درمان و بیمِشان نه به درد
نه کس ز خویش نه خویش از کسی بیازردند
سموم شوق نیفتاد در فسردهدلان
چو سوزِ عشق ندارند خام و دل سردند
نزاریا به تکلّف طریقِ عشق مرو
که طالبانِ بقا سالکان پُر دردند
اگرچه محتملِ کَون و کثرتِ عددند
چو بنگری به حقیقت به ذاتِ او فردند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
یا خود همه کس فتنهء بالای بلندند
بر عادتِ من چون گران مولعِ قندند
ای شمعِ جهانسوز به رغبت نظری کن
با جانبِ جمعی که بر آتش چو سپندند
از خیمه برون آی و ببین منتظران را
دیوانه و عاقل زچپ و راست که چندند
دانند که بودن نه صلاح است و نیارند
از پیش تو رفتن که گرفتار کمندند
حیف است که این روی به هرکس بنمودی
تا بینظران نیز نظر بر تو فکندند
گویی همه سحر است سراپای وجودت
کز دستِ تو خلقی به سراپای به بندند
این است قیامت که بگفتند و بدیدیم
گو خلق ببینند گر از ما نپسندند
یوسف چو ببینی نکنی عیبِ زلیخا
ای مدّعی آخر ز سرت دیده نکندند
یاران و رفیقانِ سفر بیش مگریید
بر من که بر آشفتنِ دیوانه بخندند
با خلق مگویید کنون جز سخنِ دوست
گرهم چو نزاری همه کس دشمنِ پندند
ای باد پیامی ببر از ما به قهستان
کایشان به فلان جای گرفتارِ کمندند
بر عادتِ من چون گران مولعِ قندند
ای شمعِ جهانسوز به رغبت نظری کن
با جانبِ جمعی که بر آتش چو سپندند
از خیمه برون آی و ببین منتظران را
دیوانه و عاقل زچپ و راست که چندند
دانند که بودن نه صلاح است و نیارند
از پیش تو رفتن که گرفتار کمندند
حیف است که این روی به هرکس بنمودی
تا بینظران نیز نظر بر تو فکندند
گویی همه سحر است سراپای وجودت
کز دستِ تو خلقی به سراپای به بندند
این است قیامت که بگفتند و بدیدیم
گو خلق ببینند گر از ما نپسندند
یوسف چو ببینی نکنی عیبِ زلیخا
ای مدّعی آخر ز سرت دیده نکندند
یاران و رفیقانِ سفر بیش مگریید
بر من که بر آشفتنِ دیوانه بخندند
با خلق مگویید کنون جز سخنِ دوست
گرهم چو نزاری همه کس دشمنِ پندند
ای باد پیامی ببر از ما به قهستان
کایشان به فلان جای گرفتارِ کمندند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
آنها که به دوست راه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
در سیر و سلوک شرطِ عشّاق
آن است که سر به راه دارند
بیدوست اگر دمی برآرند
آن دم سرِ هر گناه دارند
هر جا که روند دوستاناند
دانی به چه داغِ شاه دارند
مشهور بود جنودِ ارواح
پیوسته از آن سپاه دارند
کردند به ترک ترکِ دنیا
زان ترک چنین کلاه دارند
بر ترکِ حطامِ نام [و ناموس]
سد محضر پرگواه دارند
آنجا که به عرصۀ مظالم
فریاد به دادخواه دارند
آن روز مگر تو را نزاری
از هاویه در پناه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
در سیر و سلوک شرطِ عشّاق
آن است که سر به راه دارند
بیدوست اگر دمی برآرند
آن دم سرِ هر گناه دارند
هر جا که روند دوستاناند
دانی به چه داغِ شاه دارند
مشهور بود جنودِ ارواح
پیوسته از آن سپاه دارند
کردند به ترک ترکِ دنیا
زان ترک چنین کلاه دارند
بر ترکِ حطامِ نام [و ناموس]
سد محضر پرگواه دارند
آنجا که به عرصۀ مظالم
فریاد به دادخواه دارند
آن روز مگر تو را نزاری
از هاویه در پناه دارند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
حور چشمان ملایک منظرند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
این حوریان مگر ز سماوات میرسند
یا خود ز خیل خانۀ جنّات میرسند
گویی مگر گریختهاند از بهشتِ عدن
مستعجلان ز بهرِ ملاقات میرسند
یا از برای طوف به دنیا درآمدند
یا از پیِ وفورِ مهمّات میرسند
نینی قرینهای دگرست این سئوال را
مهمانِ ما ز محضِ کرامات میرسند
بسیار بردهایم به حاجت نیازِ خویش
بر موجبِ قبولِ مناجات میرسند
ما خود به حقِّ خود برسیدیم و لا محال
با حقِّ خود به وجهِ مکافات میرسند
هر قوم را که میگذرانند ازین مقام
قومی دگر ز عالمِ طامات میرسند
آری چنین بود که بدایات دورها
با سر برند چون به نهایات میرسند
اوّل ز لااله به ألّا الله آمدند
از نفی بگذرند و به اثبات میرسند
ماییم و پیرِ خویش و خراباتِ عاشقان
هم عارفان به سرِّ خرابات میرسند
آنها که در بدایتِ فطرت بمردهاند
مشکل به زندگیِ قیامات میرسند
نی مشکلاتِ سرّ و علن میکنند حلّ
نی در رموزِ بحثِ مقالات میرسند
در ذاتِ دوست محو شو آخر نزاریا
هم ذاتِ کاملاند که در ذات میرسند
یا خود ز خیل خانۀ جنّات میرسند
گویی مگر گریختهاند از بهشتِ عدن
مستعجلان ز بهرِ ملاقات میرسند
یا از برای طوف به دنیا درآمدند
یا از پیِ وفورِ مهمّات میرسند
نینی قرینهای دگرست این سئوال را
مهمانِ ما ز محضِ کرامات میرسند
بسیار بردهایم به حاجت نیازِ خویش
بر موجبِ قبولِ مناجات میرسند
ما خود به حقِّ خود برسیدیم و لا محال
با حقِّ خود به وجهِ مکافات میرسند
هر قوم را که میگذرانند ازین مقام
قومی دگر ز عالمِ طامات میرسند
آری چنین بود که بدایات دورها
با سر برند چون به نهایات میرسند
اوّل ز لااله به ألّا الله آمدند
از نفی بگذرند و به اثبات میرسند
ماییم و پیرِ خویش و خراباتِ عاشقان
هم عارفان به سرِّ خرابات میرسند
آنها که در بدایتِ فطرت بمردهاند
مشکل به زندگیِ قیامات میرسند
نی مشکلاتِ سرّ و علن میکنند حلّ
نی در رموزِ بحثِ مقالات میرسند
در ذاتِ دوست محو شو آخر نزاریا
هم ذاتِ کاملاند که در ذات میرسند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
آن کداماند و کیاناند و کجا میباشند
کز خرد دور و برانگیخته با اوباشاند
گرچه آزرده و رنجور شود دلهاشان
از جفای دگران سینۀ کس نخراشند
برِ این کِشته گر ابلیس خورد گر آدم
همچنان مجتهدان دانۀ خود میپاشند
گر به دربانیِ دل نصب شوی قانع باش
ماه و خورشید در این پردهسرا فرّاشاند
نیست با مردمِ نادان سخنِ منکر حق
که ندانی که گدایانِ خدا قلّاشاند
خویشتن را ز خدا دان و منافق بشمار
اغلب اربابِ حقایق به جهالت فاشاند
واعظ آن است که اثبات کند نفیِ وجود
گز ز من راست بپرسی دگران فحّاشاند
صلح کردهست و سپر بر سرِ آب افکندهاست
با نزاری همه زان در جدل و پرخاشاند
کز خرد دور و برانگیخته با اوباشاند
گرچه آزرده و رنجور شود دلهاشان
از جفای دگران سینۀ کس نخراشند
برِ این کِشته گر ابلیس خورد گر آدم
همچنان مجتهدان دانۀ خود میپاشند
گر به دربانیِ دل نصب شوی قانع باش
ماه و خورشید در این پردهسرا فرّاشاند
نیست با مردمِ نادان سخنِ منکر حق
که ندانی که گدایانِ خدا قلّاشاند
خویشتن را ز خدا دان و منافق بشمار
اغلب اربابِ حقایق به جهالت فاشاند
واعظ آن است که اثبات کند نفیِ وجود
گز ز من راست بپرسی دگران فحّاشاند
صلح کردهست و سپر بر سرِ آب افکندهاست
با نزاری همه زان در جدل و پرخاشاند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
گر همه عالم به بد گفتن زبان در من کشند
من چه غم دارم اگر با من خوشاند ار ناخوشاند
خودپرستان میرمند از ما که ما مَی میخوریم
ز آدمیّتشان نصیبی نیست یا مستوحشاند
این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی
جرعۀ جامی است کز مبدایِ فطرت میچشند
اهل کثرت غافلاند از خلد و غافل از بهشت
وز حسد فیالجمله باری در میانِ آتشاند
در میانه هیچنه خود را همه پنداشتند
حسرتا غبنا که این مشتی گدا سلطانوشاند
تا کدامین قوم را بینند در توحید محو
آن گروهاند از همه عالم که در غلّ و غشاند
گفتهاند این کز پریشانی چه غم مجموع را
پایمالان را چه نقصان گر بر ایشان بر کشند
زهره را باری بر انجامدوست میدارم دگر
هیچ دیگر نیست با سیّارم ار هفت ار ششاند
خوبرویان را برای عاشقان آوردهاند
دل به ایشان میدهم الحق که زیبا و کشاند
گیسوانشان بین که پنداری کمند رستماند
ابروانشان بین که پنداری کمانِ آرشند
من نمیدانم نزاری را چه سودا در سرست
این همیدانم که مستان محقّق بیهُشاند
من چه غم دارم اگر با من خوشاند ار ناخوشاند
خودپرستان میرمند از ما که ما مَی میخوریم
ز آدمیّتشان نصیبی نیست یا مستوحشاند
این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی
جرعۀ جامی است کز مبدایِ فطرت میچشند
اهل کثرت غافلاند از خلد و غافل از بهشت
وز حسد فیالجمله باری در میانِ آتشاند
در میانه هیچنه خود را همه پنداشتند
حسرتا غبنا که این مشتی گدا سلطانوشاند
تا کدامین قوم را بینند در توحید محو
آن گروهاند از همه عالم که در غلّ و غشاند
گفتهاند این کز پریشانی چه غم مجموع را
پایمالان را چه نقصان گر بر ایشان بر کشند
زهره را باری بر انجامدوست میدارم دگر
هیچ دیگر نیست با سیّارم ار هفت ار ششاند
خوبرویان را برای عاشقان آوردهاند
دل به ایشان میدهم الحق که زیبا و کشاند
گیسوانشان بین که پنداری کمند رستماند
ابروانشان بین که پنداری کمانِ آرشند
من نمیدانم نزاری را چه سودا در سرست
این همیدانم که مستان محقّق بیهُشاند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
عشق چون ره بزند عقل چه تدبیر کند
مهر چون کم نشود سوز چه تقصیر کند
گم شده یوسف و یعقوب به بیت الاحزان
هم دم و هم نفس از ناله شبگیر کند
جهد کردیم و هم آخر متغیر گشتیم
آری از حکم خدا جهد چه تدبیر کند
دی دل سوخته را دیدم و پرسیدم از او
محض تحقیق همین است که تقریر کند
گفتم ای سوخته دل چیست که با ما کردی
گفت من هیچ نکردم همه تقدیر کند
رفع دیوانگی ما نتوان کرد به عقل
یا به زنجیر که نه عقل نه زنجیر کند
توبه کردیم به صدق دل یک تا محکم
نه مزور که به دل توبه ز تزویر کند
هر که را رغبت سودا چو نزاری باشد
عشق بستاند و جان بدهد و توفیر کند
مهر چون کم نشود سوز چه تقصیر کند
گم شده یوسف و یعقوب به بیت الاحزان
هم دم و هم نفس از ناله شبگیر کند
جهد کردیم و هم آخر متغیر گشتیم
آری از حکم خدا جهد چه تدبیر کند
دی دل سوخته را دیدم و پرسیدم از او
محض تحقیق همین است که تقریر کند
گفتم ای سوخته دل چیست که با ما کردی
گفت من هیچ نکردم همه تقدیر کند
رفع دیوانگی ما نتوان کرد به عقل
یا به زنجیر که نه عقل نه زنجیر کند
توبه کردیم به صدق دل یک تا محکم
نه مزور که به دل توبه ز تزویر کند
هر که را رغبت سودا چو نزاری باشد
عشق بستاند و جان بدهد و توفیر کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
در سرم شوری تقاضا می کند
رغبت دیوانگی ها می کند
من نمی دانم چه دارد در حساب
راز پنهان آشکارا می کند
می نماید روی و می پوشد جمال
امتحان است این که با ما می کند
عشق یعنی پادشاه ملک و دین
حکم بر اعضا و اجزا می کند
رازدار خاص سلطان ستر او
زهره کی دارد که پیدا می کند
خویشتن پوشیده می دارد ز خلق
وان نه بر تقلید و عمیا می کند
هر که دارد سینه پرگوهر مقام
چون صدف در قعر دریا می کند
پای در ره نه نزاری مردوار
استعانت حق تعالی می کند
هیچ کس هرگز به خود کاری نکرد
ورکند کاری از آنجا می کند
رغبت دیوانگی ها می کند
من نمی دانم چه دارد در حساب
راز پنهان آشکارا می کند
می نماید روی و می پوشد جمال
امتحان است این که با ما می کند
عشق یعنی پادشاه ملک و دین
حکم بر اعضا و اجزا می کند
رازدار خاص سلطان ستر او
زهره کی دارد که پیدا می کند
خویشتن پوشیده می دارد ز خلق
وان نه بر تقلید و عمیا می کند
هر که دارد سینه پرگوهر مقام
چون صدف در قعر دریا می کند
پای در ره نه نزاری مردوار
استعانت حق تعالی می کند
هیچ کس هرگز به خود کاری نکرد
ورکند کاری از آنجا می کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
تو را عشق اگر رهنمایی کند
ز پیوند عقلت جدایی کند
همه استحالت صلاحی دهد
همه استفادت خدایی کند
ز عقل درونت خلاصی دهد
که او حکم های ریایی کند
بیاموزدت پس بیاندازدت
فریبت دهد خودنمایی کند
وگر قول کردی و یابد قبول
به تدبیر در سست رایی کند
وگر اندک اندک ز تو زلتی
تولد کند حق ستایی کند
چو ره بازیابد به حل و به عقل
جهانگیری و کدخدایی کند
چو درماند از جمله تدبیر و رای
حریصت چو سگ بر گدایی کند
از او آشنایی چنان کن قیاس
که بیگانه را آشنایی کند
اگر نه نزاری شوریده را
چرا هر زمان پیشوایی کند
ز پیوند عقلت جدایی کند
همه استحالت صلاحی دهد
همه استفادت خدایی کند
ز عقل درونت خلاصی دهد
که او حکم های ریایی کند
بیاموزدت پس بیاندازدت
فریبت دهد خودنمایی کند
وگر قول کردی و یابد قبول
به تدبیر در سست رایی کند
وگر اندک اندک ز تو زلتی
تولد کند حق ستایی کند
چو ره بازیابد به حل و به عقل
جهانگیری و کدخدایی کند
چو درماند از جمله تدبیر و رای
حریصت چو سگ بر گدایی کند
از او آشنایی چنان کن قیاس
که بیگانه را آشنایی کند
اگر نه نزاری شوریده را
چرا هر زمان پیشوایی کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
مجاوران صوامع مگر نمی دانند
که ساکنان خرابات عشق مردانند
قلم به حرف خطا می کشند در قومی
که بر جریده محصول حاصل ایشانند
بهشت و دوزخ ایشان حضور و غیبت اوست
اگر نه غافل از اینند و فارغ از آنند
رحیق و کوثر و حور و قصور و طوبی را
به یک نظر بدهند و غنیمتی دانند
چه حاجت آتش دوزخ که خویشتن از دوست
به اختیار بسوزند اگر جدا مانند
مجاهدان مترصد نشسته اند که جان
فدای دوست چو فرمان دهد برافشانند
فغان ز قصه زرّاقیان زهد فروش
جهود باشم ار آن کافران مسلمانند
برون نه از حد هستی و از وجود قدم
که بازماندگان خویشتن پرستانند
نزاریا بده انصاف خود چه می دانی
که گر تو خود بدهی ورنه از تو بستانند
که ساکنان خرابات عشق مردانند
قلم به حرف خطا می کشند در قومی
که بر جریده محصول حاصل ایشانند
بهشت و دوزخ ایشان حضور و غیبت اوست
اگر نه غافل از اینند و فارغ از آنند
رحیق و کوثر و حور و قصور و طوبی را
به یک نظر بدهند و غنیمتی دانند
چه حاجت آتش دوزخ که خویشتن از دوست
به اختیار بسوزند اگر جدا مانند
مجاهدان مترصد نشسته اند که جان
فدای دوست چو فرمان دهد برافشانند
فغان ز قصه زرّاقیان زهد فروش
جهود باشم ار آن کافران مسلمانند
برون نه از حد هستی و از وجود قدم
که بازماندگان خویشتن پرستانند
نزاریا بده انصاف خود چه می دانی
که گر تو خود بدهی ورنه از تو بستانند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
خوش وقت حال زنده دلانی که با تو اند
وه وه کمال زنده دلانی که با تو اند
هجران بسوخت ما را در غیبت شما
طوبی وصال زنده دلانی که با تو اند
هر کو نمی شود متصور نفوس را
غمگین زوال زنده دلانی که با تو اند
بی تو حرام محض بود هر چه خواه باد
الا حلال زنده دلانی که با تو اند
پیوسته در مقابل چشمی برون نه ای
هیچ از خیال زنده دلانی که با تو اند
بسیار باز جست سکندر ولی نیافت
آب زلال زنده دلانی که با تو اند
ممکن نمی شود که توان کرد شرح داد
وصف جلال زنده دلانی که با تو اند
با رب بده نزاری شوریده را به لطف
خو و خصال زنده دلانی که با تو اند
وه وه کمال زنده دلانی که با تو اند
هجران بسوخت ما را در غیبت شما
طوبی وصال زنده دلانی که با تو اند
هر کو نمی شود متصور نفوس را
غمگین زوال زنده دلانی که با تو اند
بی تو حرام محض بود هر چه خواه باد
الا حلال زنده دلانی که با تو اند
پیوسته در مقابل چشمی برون نه ای
هیچ از خیال زنده دلانی که با تو اند
بسیار باز جست سکندر ولی نیافت
آب زلال زنده دلانی که با تو اند
ممکن نمی شود که توان کرد شرح داد
وصف جلال زنده دلانی که با تو اند
با رب بده نزاری شوریده را به لطف
خو و خصال زنده دلانی که با تو اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
مرا تا با تو افتاده ست پیوند
نه در گوشم نصیحت رفت نه پند
دلم بر می جهد هر لحظه از جای
به دیدارت چنانم آرزومند
ندارم صبر اگر باور نداری
بگیر اینک بیا دستم به سوگند
که نه رسم محبت من نهادم
برفته است از ازل حکم خداوند
ز بام آسمان استاد فطرت
برآمد دیر تا این تشت بفکند
دلم چون است در سوگ وصالت
چو مادر در فراق کشته فرزند
اگر در زجر می کوشید هر بار
فراق این بارم از بنیاد برکند
هزاران چشمه از چشمم روان است
که سنگین تر غمی دارم ز الوند
دهانی دارم از هجران به تلخی
چو حنظل از لبی شیرین تر از قند
خدایا ناسپاسی نیست لیکن
ندانم هجر تا کی، صبر تا چند
بر آتش باد جانش کز تعصب
نمک بر ریش مجروحم پراکند
نباشد جان مشتاقان بی دل
ز جانان بیش از این مهجور خرسند
نزاری را تویی جان گرامی
تن بی چاره بی جان بیش مپسند
نه در گوشم نصیحت رفت نه پند
دلم بر می جهد هر لحظه از جای
به دیدارت چنانم آرزومند
ندارم صبر اگر باور نداری
بگیر اینک بیا دستم به سوگند
که نه رسم محبت من نهادم
برفته است از ازل حکم خداوند
ز بام آسمان استاد فطرت
برآمد دیر تا این تشت بفکند
دلم چون است در سوگ وصالت
چو مادر در فراق کشته فرزند
اگر در زجر می کوشید هر بار
فراق این بارم از بنیاد برکند
هزاران چشمه از چشمم روان است
که سنگین تر غمی دارم ز الوند
دهانی دارم از هجران به تلخی
چو حنظل از لبی شیرین تر از قند
خدایا ناسپاسی نیست لیکن
ندانم هجر تا کی، صبر تا چند
بر آتش باد جانش کز تعصب
نمک بر ریش مجروحم پراکند
نباشد جان مشتاقان بی دل
ز جانان بیش از این مهجور خرسند
نزاری را تویی جان گرامی
تن بی چاره بی جان بیش مپسند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
که دیده ست چشمی که دریا بود
همه گرد دریا ثریا بود
که دیده ست بحری که پیرامنش
مزین به لولوی لالا بود
محیطی که قعرش نباشد پدید
در او مردم دیده پیدا بود
گرین است پیدا بیا گو ببین
که نبود محیطی چنین یا بود
منم آن که پیوسته از آب چشم
چنین فتح بابم مهیا بود
به چشمی چنین جز به دیدار دوست
میسر نباشد که بینا بود
دلی دارم از آب زر ناشکیب
ولیکن در آتش شکیبا بود
که دیده ست آخر نشانی چنین
که هم آب و آتش به یک جا بود
کسی را که بر شمع رخسار دوست
زده در سر آتش ز صهبا بود
اگر ملک رومش مسلم شود
چو پروانه فارغ ز پروا بود
چو پروانه بشکفت اگر پر بسوخت
برین شمع پروانه عنقا بود
که شمع فلک در شبستان عشق
سرآسیمه پروانه آسا بود
ز ما هیچ ناید بلی هیچ کم
مگر خاطر دوست با ما بود
مرا نیست با بود و نابود کار
نزاری طفیل تولا بود
بگویید تا سر اسرار من
رموز محقق معما بود
همه گرد دریا ثریا بود
که دیده ست بحری که پیرامنش
مزین به لولوی لالا بود
محیطی که قعرش نباشد پدید
در او مردم دیده پیدا بود
گرین است پیدا بیا گو ببین
که نبود محیطی چنین یا بود
منم آن که پیوسته از آب چشم
چنین فتح بابم مهیا بود
به چشمی چنین جز به دیدار دوست
میسر نباشد که بینا بود
دلی دارم از آب زر ناشکیب
ولیکن در آتش شکیبا بود
که دیده ست آخر نشانی چنین
که هم آب و آتش به یک جا بود
کسی را که بر شمع رخسار دوست
زده در سر آتش ز صهبا بود
اگر ملک رومش مسلم شود
چو پروانه فارغ ز پروا بود
چو پروانه بشکفت اگر پر بسوخت
برین شمع پروانه عنقا بود
که شمع فلک در شبستان عشق
سرآسیمه پروانه آسا بود
ز ما هیچ ناید بلی هیچ کم
مگر خاطر دوست با ما بود
مرا نیست با بود و نابود کار
نزاری طفیل تولا بود
بگویید تا سر اسرار من
رموز محقق معما بود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نزاری که نیازش به اهل راز بود
چه گونه توبه کند ور کند مجاز بود
چو من کسی که بود می پرست و شاهدباز
مرا قبول نباشد که توبه باز بود
مگر که دیده بدوزی ز روی خوب ار نه
نظر نظاره کند تا دو دیده باز بود
به هر کجا بخرامد تذرو رفتاری
همای خاطر من بر قفا چو باز بود
بر آبگینه دردم هنوز باقی هاست
چو با صفا نبود توبه بی نماز بود
روا بود که چو من خمری خراباتی
ز مجلس می و مطرب در احتراز بود
به کعبه قبله کند منزوی برای نماز
ولیک قبله آزادگان نیاز بود
شبان تا به سحر محتسب چه می داند
که دوستان را با دوستان چه راز بود
اگر به مرتبه سلطان شود نزاری عشق
چو حاکم است همان بنده ایاز بود
چه گونه توبه کند ور کند مجاز بود
چو من کسی که بود می پرست و شاهدباز
مرا قبول نباشد که توبه باز بود
مگر که دیده بدوزی ز روی خوب ار نه
نظر نظاره کند تا دو دیده باز بود
به هر کجا بخرامد تذرو رفتاری
همای خاطر من بر قفا چو باز بود
بر آبگینه دردم هنوز باقی هاست
چو با صفا نبود توبه بی نماز بود
روا بود که چو من خمری خراباتی
ز مجلس می و مطرب در احتراز بود
به کعبه قبله کند منزوی برای نماز
ولیک قبله آزادگان نیاز بود
شبان تا به سحر محتسب چه می داند
که دوستان را با دوستان چه راز بود
اگر به مرتبه سلطان شود نزاری عشق
چو حاکم است همان بنده ایاز بود