عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
تا نیستی در آمد و هستیِ ما ستد
هم صبر در حجاب شد از ما و هم خرد
ما عاشقانِ کویِ خرابات دم زنیم
کز زاهدانِ صومعه بویِ وفا نزد
از حرص و آز تن به عنا در نداده ایم
هم چون درختِ توت لگد خورده از قفد
دیوانگانِ ملکِ خداییم و خلق را
در ما ز راهِ عقل تصرّف نمی رسد
ما را به رنگ و بوی تفاوت نمی کند
گر اطلس است پوشش و گر پارۀ نمد
محرابِ دینِ ما خمِ ابرویِ او بس است
یک وجه اگر دو قبله کند کی روا بود
چون دوست در نظر بود از حور فارغیم
با نور آفتاب کجا شمع در خورد
الّا رضایِ دوست نجویم ز خیر و شر
الّا برایِ دوست نگویم به نیک و بد
در عشق واجب است دلیلی نزاریا
هرگز به منتها نرسد هیچ کس به خود
هم صبر در حجاب شد از ما و هم خرد
ما عاشقانِ کویِ خرابات دم زنیم
کز زاهدانِ صومعه بویِ وفا نزد
از حرص و آز تن به عنا در نداده ایم
هم چون درختِ توت لگد خورده از قفد
دیوانگانِ ملکِ خداییم و خلق را
در ما ز راهِ عقل تصرّف نمی رسد
ما را به رنگ و بوی تفاوت نمی کند
گر اطلس است پوشش و گر پارۀ نمد
محرابِ دینِ ما خمِ ابرویِ او بس است
یک وجه اگر دو قبله کند کی روا بود
چون دوست در نظر بود از حور فارغیم
با نور آفتاب کجا شمع در خورد
الّا رضایِ دوست نجویم ز خیر و شر
الّا برایِ دوست نگویم به نیک و بد
در عشق واجب است دلیلی نزاریا
هرگز به منتها نرسد هیچ کس به خود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
گر دگر باره مرا با تو ملاقات افتد
اتّفاقی عجب از محضِ کرامات افتد
با رقیبانِ خیالت که نگه بانِ من اند
هر شبم بر سرِ کویِ تو مقالات افتد
بر من آخر چه ملامت که ملک در ملکوت
در سجود از پیِ وصلت به مناجات افتد
همّت آن است که از جانبِ ما میل کنی
هیچ باشد که ارادت به سویِ مات افتد
زاهد آن است که از راهِ حقیقت چون من
از صوامع به در آید به خرابات افتد
عشق می ورز نزاری که بباید کوشید
در مهمّی که مهمّ تر ز مهمّات افتد
اتّفاقی عجب از محضِ کرامات افتد
با رقیبانِ خیالت که نگه بانِ من اند
هر شبم بر سرِ کویِ تو مقالات افتد
بر من آخر چه ملامت که ملک در ملکوت
در سجود از پیِ وصلت به مناجات افتد
همّت آن است که از جانبِ ما میل کنی
هیچ باشد که ارادت به سویِ مات افتد
زاهد آن است که از راهِ حقیقت چون من
از صوامع به در آید به خرابات افتد
عشق می ورز نزاری که بباید کوشید
در مهمّی که مهمّ تر ز مهمّات افتد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نه آن مرغی ست معشوقم که در هر آشیان گنجد
کدامین آشیان کاندر زمین و آسمان گنجد
نه در عقل و نظر آید نه در جای و جهت باشد
نه در وهم و خیال افتد نه در کون و مکان گنجد
خیال است آن که می خواهی که در سمع و بصر آید
محال است آن که می گویی که در نطق و بیان گنجد
نه ذاتش منکسر باشد نه وجهش منعکس گردد
نه وصفش در صفات آید نه نامش در زبان گنجد
تو گردانی چنان دانی که او در عقلِ حسّ آید
تو گر بینی چنان بینی که او در جسم و جان گنجد
به علمِ او شوی عالم به نورِ او شوی بینا
وگرنه دانش و بینش کجا در بی نشان گنجد
میانِ جان و جان این جا حجابی هست می دانم
وگرنه مبدعِ جان ها کجا در این و آن گنجد
وگر در عین معیونی نمی گنجد چنین باشد
درین معنی چه شک باری عیان اندر عیان گنجد
نزاری تا کی از خامی چه سودا می پزی والله
اگر یک ذرّه زان خورشید در هر دو جهان گنجد
ازین ها هر چه برگفتی که گنجد یا نگنجد چه
مگر هم او بود هم او که با او در میان گنجد
کدامین آشیان کاندر زمین و آسمان گنجد
نه در عقل و نظر آید نه در جای و جهت باشد
نه در وهم و خیال افتد نه در کون و مکان گنجد
خیال است آن که می خواهی که در سمع و بصر آید
محال است آن که می گویی که در نطق و بیان گنجد
نه ذاتش منکسر باشد نه وجهش منعکس گردد
نه وصفش در صفات آید نه نامش در زبان گنجد
تو گردانی چنان دانی که او در عقلِ حسّ آید
تو گر بینی چنان بینی که او در جسم و جان گنجد
به علمِ او شوی عالم به نورِ او شوی بینا
وگرنه دانش و بینش کجا در بی نشان گنجد
میانِ جان و جان این جا حجابی هست می دانم
وگرنه مبدعِ جان ها کجا در این و آن گنجد
وگر در عین معیونی نمی گنجد چنین باشد
درین معنی چه شک باری عیان اندر عیان گنجد
نزاری تا کی از خامی چه سودا می پزی والله
اگر یک ذرّه زان خورشید در هر دو جهان گنجد
ازین ها هر چه برگفتی که گنجد یا نگنجد چه
مگر هم او بود هم او که با او در میان گنجد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تولّا بی تبّرا در نگنجد
دوالک بازی آن جا در نگنجد
به ما و من ، مکن دعوی که آن جا
که او باشد من و ما در نگنجد
مصافِ عشق و زخمِ تیغِ وحدت
در آن معرض محابا در نگنجد
اگر در دوست مستغرق نباشی
ز تو قطره به دریا در نگنجد
به احبابِ محقّق التجا کن
کزان پس کیدِ اعدا در نگنجد
چرا با مرده در گنجد دمِ روح
ولی با زنده قطعا در نگنجد
ز الزامِ محق دورست مبطل
که با جاهل مدارا در نگنجد
درونِ کعبۀ اسلام الحق
کشیشِ دیر حاشا در نگنجد
طبیبی بایدت حاذق که علّت
چو مزمن شد مداوا در نگنجد
همه دم تا به کی این جا که آن جا
دِم ام روز و فردا در نگنجد
نزاری گر شوی مویی به زاری
به الّا الله الّا در نگنجد
دوالک بازی آن جا در نگنجد
به ما و من ، مکن دعوی که آن جا
که او باشد من و ما در نگنجد
مصافِ عشق و زخمِ تیغِ وحدت
در آن معرض محابا در نگنجد
اگر در دوست مستغرق نباشی
ز تو قطره به دریا در نگنجد
به احبابِ محقّق التجا کن
کزان پس کیدِ اعدا در نگنجد
چرا با مرده در گنجد دمِ روح
ولی با زنده قطعا در نگنجد
ز الزامِ محق دورست مبطل
که با جاهل مدارا در نگنجد
درونِ کعبۀ اسلام الحق
کشیشِ دیر حاشا در نگنجد
طبیبی بایدت حاذق که علّت
چو مزمن شد مداوا در نگنجد
همه دم تا به کی این جا که آن جا
دِم ام روز و فردا در نگنجد
نزاری گر شوی مویی به زاری
به الّا الله الّا در نگنجد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
درونِ مجمعِ مردان پریشان در نمی گنجد
محبّت خانه خالی کن که جز جان در نمی گنجد
به ترکِ خویشتن داری بگو گر دوست می خواهی
که در میدانِ سربازان تن آسان در نمی گنجد
اگر تو در میان باشی بود او بر کنار از تو
برو شرکت پذیرفتن به امکان در نمی گنجد
به درویشی قناعت کن اگر سلطانی ت باید
که در خلوت گه سلمان سلیمان در نمی گنجد
جهودِ نفسِ ناقص را کجا آن منزلت باشد
که تا از خود برون ناید مسلمان در نمی گنجد
اگر در حضرتِ عزّت نزاری ره نمی یابد
گدایی را چه حد باشد که سلطان در نمی گنجد
محبّت خانه خالی کن که جز جان در نمی گنجد
به ترکِ خویشتن داری بگو گر دوست می خواهی
که در میدانِ سربازان تن آسان در نمی گنجد
اگر تو در میان باشی بود او بر کنار از تو
برو شرکت پذیرفتن به امکان در نمی گنجد
به درویشی قناعت کن اگر سلطانی ت باید
که در خلوت گه سلمان سلیمان در نمی گنجد
جهودِ نفسِ ناقص را کجا آن منزلت باشد
که تا از خود برون ناید مسلمان در نمی گنجد
اگر در حضرتِ عزّت نزاری ره نمی یابد
گدایی را چه حد باشد که سلطان در نمی گنجد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
چه می کنم ز دلی کو ز یار برگردد
روا بود که چنان دل ز دیده در گردد
مرا نباشد از آن دل که گر به جان آید
ز جورِ دوست بنالد ز عهد برگردد
دلم ز پایِ تو ای دوست بر نتابد سر
اگر ز دستِ تو در پایِ غم به سر گردد
نگردد از تو دلم گر به خونش گردانی
مگر ز دیده فرو گردد از تو گر گردد
دلِ [مرا] دلِ آن کی بود معاذالله
که با تو گر جگرش خون کنی دگر گردد
نزاریا سخنت تازه دار و کاغذ و کلک
که خود حدیثِ تو اندر جهان سمر گردد
روا بود که چنان دل ز دیده در گردد
مرا نباشد از آن دل که گر به جان آید
ز جورِ دوست بنالد ز عهد برگردد
دلم ز پایِ تو ای دوست بر نتابد سر
اگر ز دستِ تو در پایِ غم به سر گردد
نگردد از تو دلم گر به خونش گردانی
مگر ز دیده فرو گردد از تو گر گردد
دلِ [مرا] دلِ آن کی بود معاذالله
که با تو گر جگرش خون کنی دگر گردد
نزاریا سخنت تازه دار و کاغذ و کلک
که خود حدیثِ تو اندر جهان سمر گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چرا افسرده معذورش ندارد
که یاری از سرِ دردی بزارد
برون آمد ز خود عاشق و لیکن
ز کویِ دوست بیرون شو ندارد
نخواهم تا چه خواهد کرد دیگر
دلی دارد به دل داری سپارد
عجب از زاهدِ دل مرده دارم
که خود را هم ز مردم می شمارد
اگر خود سینۀ عاقل اثیرست
به سوزِ عاشقان نسبت ندارد
کسی را حّدِ انده خوردنِ اوست
که زهرش هم چو مَی خوش می گوارد
مگر مستی زند در زلفِ او دست
خرد پیشانیِ افعی نخارد
دلم بی دوست چون ماهی ست بی آب
معافش دار اگر طاقت نیارد
خیالش هر چه در عالم رقیب است
به عمدا بر سرِ وقتم گمارد
خوشا وقتِ نزاری کو چو فرهاد
به رغبت جانِ شیرین وا گذارد
مجالِ راز گفتن نیست شاید
که حالا بر زبان دندان فشارد
زبورِ عشق بر کر چند خواند
زلالی بر سرابی چند بارد
سخن در عقدِ گوهر نیست لیکن
کسی باید که در گوشش گذارد
که یاری از سرِ دردی بزارد
برون آمد ز خود عاشق و لیکن
ز کویِ دوست بیرون شو ندارد
نخواهم تا چه خواهد کرد دیگر
دلی دارد به دل داری سپارد
عجب از زاهدِ دل مرده دارم
که خود را هم ز مردم می شمارد
اگر خود سینۀ عاقل اثیرست
به سوزِ عاشقان نسبت ندارد
کسی را حّدِ انده خوردنِ اوست
که زهرش هم چو مَی خوش می گوارد
مگر مستی زند در زلفِ او دست
خرد پیشانیِ افعی نخارد
دلم بی دوست چون ماهی ست بی آب
معافش دار اگر طاقت نیارد
خیالش هر چه در عالم رقیب است
به عمدا بر سرِ وقتم گمارد
خوشا وقتِ نزاری کو چو فرهاد
به رغبت جانِ شیرین وا گذارد
مجالِ راز گفتن نیست شاید
که حالا بر زبان دندان فشارد
زبورِ عشق بر کر چند خواند
زلالی بر سرابی چند بارد
سخن در عقدِ گوهر نیست لیکن
کسی باید که در گوشش گذارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
چه دردست این که آرامی ندارد
چه دورست این که انجامی ندارد
نگه کردم به دنیا ذرّه یی نیست
که از خورشید اعلامی ندارد
ندیدم هیچ صاحب دل ندیدم
که بر کف هم چو جم جامی ندارد
به واجب عزّتِ درویش می دار
که سلطان است اگر شامی ندارد
مکن بر مردمِ عاشق ملامت
که بیش از عاشقی کامی ندارد
جمادست آن به معنی جانور نیست
که خاطر با دل آرامی ندارد
به انسان کی کند ترجیح وحشی
که گردن بستۀ دامی ندارد
چه می خواهی نزاری را که بینی
نزاری جز همین نامی ندارد
سری دارد فدایِ مقدمِ دوست
به گردن بیش از ین وامی ندارد
چه دورست این که انجامی ندارد
نگه کردم به دنیا ذرّه یی نیست
که از خورشید اعلامی ندارد
ندیدم هیچ صاحب دل ندیدم
که بر کف هم چو جم جامی ندارد
به واجب عزّتِ درویش می دار
که سلطان است اگر شامی ندارد
مکن بر مردمِ عاشق ملامت
که بیش از عاشقی کامی ندارد
جمادست آن به معنی جانور نیست
که خاطر با دل آرامی ندارد
به انسان کی کند ترجیح وحشی
که گردن بستۀ دامی ندارد
چه می خواهی نزاری را که بینی
نزاری جز همین نامی ندارد
سری دارد فدایِ مقدمِ دوست
به گردن بیش از ین وامی ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر کس نظرِ خاطر با خوش منشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
از طعنۀ بی حاصل بدخواه چه می خواهد
او عاقل و من عاشق هر کسی روشی دارد
گر تو بروی امّا در پردۀ زهّادی
این رندِ خراباتی هم پرورشی دارد
صرّافِ وجودِ ما خونِ دلِ رز باشد
خود سنگِ محک گوید هر زر که غشی دارد
ما ریخته خونِ رز در حلقِ و حسودِ ما
خونِ دل خود خورده هر کس خورشی دارد
گفته ست نزاری را ناگاه بسوزانم
من نیز رضا دادم گر یخ تبشی دارد
آری دلِ مشتاقان با جان کششی دارد
از طعنۀ بی حاصل بدخواه چه می خواهد
او عاقل و من عاشق هر کسی روشی دارد
گر تو بروی امّا در پردۀ زهّادی
این رندِ خراباتی هم پرورشی دارد
صرّافِ وجودِ ما خونِ دلِ رز باشد
خود سنگِ محک گوید هر زر که غشی دارد
ما ریخته خونِ رز در حلقِ و حسودِ ما
خونِ دل خود خورده هر کس خورشی دارد
گفته ست نزاری را ناگاه بسوزانم
من نیز رضا دادم گر یخ تبشی دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
دولتِ آن کس که عمر با تو گذارد
هر که نه در بندِ تست بخت ندارد
آن که زیارت کند ترا به ارادت
حاجتِ آن نبودش که حج بگزارد
نی غلطم بر تو مدّعی به محبّت
بر نخورد گر چه تخمِ مهر بکارد
عمر بباید که باغ بان چو تو سروی
در چمنِ باغِ روزگار بکارد
عیب کنندم که دل بدو مده از دل
کس چه کند گر به دل بری نسپارد
قدرتِ رفتن ز پیش صیدِ زبون را
نیست که صاحب کمند می نگذارد
با چو تو زور آزما که راست نگویی
قوّتِ بازویِ آن که پنجه فشارد
باده به من ده که مه صلاح و مه تقوا
با تو کس از نام و ننگ یاد نیارد
زاهدِ صد ساله را ز دست تو سیکی
در رمضان هم چو انگبین بگوارد
نفس مپرور نزاریا که محقّق
اهل هوا را هم از دواب شمارد
سینه چو صافی کنی مقیمِ خرابات
باش که طاهر نظر به خیر گمارد
هر که نه در بندِ تست بخت ندارد
آن که زیارت کند ترا به ارادت
حاجتِ آن نبودش که حج بگزارد
نی غلطم بر تو مدّعی به محبّت
بر نخورد گر چه تخمِ مهر بکارد
عمر بباید که باغ بان چو تو سروی
در چمنِ باغِ روزگار بکارد
عیب کنندم که دل بدو مده از دل
کس چه کند گر به دل بری نسپارد
قدرتِ رفتن ز پیش صیدِ زبون را
نیست که صاحب کمند می نگذارد
با چو تو زور آزما که راست نگویی
قوّتِ بازویِ آن که پنجه فشارد
باده به من ده که مه صلاح و مه تقوا
با تو کس از نام و ننگ یاد نیارد
زاهدِ صد ساله را ز دست تو سیکی
در رمضان هم چو انگبین بگوارد
نفس مپرور نزاریا که محقّق
اهل هوا را هم از دواب شمارد
سینه چو صافی کنی مقیمِ خرابات
باش که طاهر نظر به خیر گمارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
عمری که مردِ عاشق بی دوست می گذارد
هرگز روا نباشد کز زندگی شمارد
بی ذکرِ او وبال است گر یک سخن بگوید
بی یادِ او حرام است گر یک نفس برآرد
حاسد به طعنه گوید کز دوست می شکیبد
من می روم و لیکن بختم نمی گذارد
سنگین دلان بخندند از بی قراریِ ما
رضوان اگر ببیند رویِ تو حالت آرد
گر تلخ گفت شیرین فرهاد می پسندد
ور زهر می فرستد چون نوش می گوارد
قاضی چه کار دارد با اعتقادِ عاشق
گو از پسِ قضا رو گر شرع می گذارد
در آتشِ جدایی بس معجزی نباشد
بر آبِ چشمِ عاشق گر سیلِ خون ببارد
با آن که در حضورم اثبات جهل باشد
پنداشتم به غیبت کز ما خبر ندارد
تنها مرو نزاری زیرا کسی بباید
کو را به ما نماید ما را بدو سپارد
هرگز روا نباشد کز زندگی شمارد
بی ذکرِ او وبال است گر یک سخن بگوید
بی یادِ او حرام است گر یک نفس برآرد
حاسد به طعنه گوید کز دوست می شکیبد
من می روم و لیکن بختم نمی گذارد
سنگین دلان بخندند از بی قراریِ ما
رضوان اگر ببیند رویِ تو حالت آرد
گر تلخ گفت شیرین فرهاد می پسندد
ور زهر می فرستد چون نوش می گوارد
قاضی چه کار دارد با اعتقادِ عاشق
گو از پسِ قضا رو گر شرع می گذارد
در آتشِ جدایی بس معجزی نباشد
بر آبِ چشمِ عاشق گر سیلِ خون ببارد
با آن که در حضورم اثبات جهل باشد
پنداشتم به غیبت کز ما خبر ندارد
تنها مرو نزاری زیرا کسی بباید
کو را به ما نماید ما را بدو سپارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
کس نمی دانم که پیغامی برد
یک قدم با ما به یاری بسپرد
بندگی ها عرضه دارد و آن گهی
از دل آ [ رامم ] سلامی آورد
تا به وصلم کی مجالی می دهد
باز پرسد روی و راهی بنگرد
الله الله غفلتِ بی اختیار
بر من از بی التفاتی نشمرد
زاریی می آورد از من به دوست
مرغ اگر بالایِ بامش می پرد
خدمتی می آورد با اشتیاق
گر برو بادِ سحر گه بگذرد
دفعِ سودا را نزاری تا به کی
خونِ جان با آبِ رز برهم خورد
در تعجّب مانده ام تا هیچ کس
دشمنِ جان چون نزاری پرورد
هم گران باشد اگر او را کسی
از غمِ دنیا به یک جو واخَرَد
یک قدم با ما به یاری بسپرد
بندگی ها عرضه دارد و آن گهی
از دل آ [ رامم ] سلامی آورد
تا به وصلم کی مجالی می دهد
باز پرسد روی و راهی بنگرد
الله الله غفلتِ بی اختیار
بر من از بی التفاتی نشمرد
زاریی می آورد از من به دوست
مرغ اگر بالایِ بامش می پرد
خدمتی می آورد با اشتیاق
گر برو بادِ سحر گه بگذرد
دفعِ سودا را نزاری تا به کی
خونِ جان با آبِ رز برهم خورد
در تعجّب مانده ام تا هیچ کس
دشمنِ جان چون نزاری پرورد
هم گران باشد اگر او را کسی
از غمِ دنیا به یک جو واخَرَد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
منکر می خواره از حد می برد
پرده خلوت نشینان می درد
محتسب تشنیع های معتبر
می زند با آن که خود هم می خورد
می فروشد جامه تقوا به می
مردم آزاری به جان وا می خرد
خرمن اوقات غارت می کند
دام تزویر و حیل می گسترد
این همه احداد بی توجیه نیست
کز کنار او در میان می آورد
هم بدو عاید شود افعال او
چون پس و پیش عدالت ننگرد
مردمی باید که در سر و علن
چون نزاری خون خورد جان پرورد
مست باشد از سماوات العلا
بر براق همت آسان بگذرد
مرغ جان بر سدره دارد آشیان
کو به بال شوق جانان می پرد
پرده خلوت نشینان می درد
محتسب تشنیع های معتبر
می زند با آن که خود هم می خورد
می فروشد جامه تقوا به می
مردم آزاری به جان وا می خرد
خرمن اوقات غارت می کند
دام تزویر و حیل می گسترد
این همه احداد بی توجیه نیست
کز کنار او در میان می آورد
هم بدو عاید شود افعال او
چون پس و پیش عدالت ننگرد
مردمی باید که در سر و علن
چون نزاری خون خورد جان پرورد
مست باشد از سماوات العلا
بر براق همت آسان بگذرد
مرغ جان بر سدره دارد آشیان
کو به بال شوق جانان می پرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
هر که با سابقان قدم سپرد
هر دو عالم به یک درم نخرد
گو جهان بر خلاف مذهب باش
موقن البته هیچ غم نخورد
غلط احول است قرابه
بود و نابود را به هم شمرد
به همه حال هست مطلق را
نیست بیند چو از عدم نگرد
عقل چون زخم امتحان خورده است
بر سر کوی عشق کم گذرد
سخره دل مشو که نفس شریف
از فرومایگان ستم نبرد
پیش ما خود نزار یا نسزد
هر که با سابقان قدم سپرد
هر دو عالم به یک درم نخرد
گو جهان بر خلاف مذهب باش
موقن البته هیچ غم نخورد
غلط احول است قرابه
بود و نابود را به هم شمرد
به همه حال هست مطلق را
نیست بیند چو از عدم نگرد
عقل چون زخم امتحان خورده است
بر سر کوی عشق کم گذرد
سخره دل مشو که نفس شریف
از فرومایگان ستم نبرد
پیش ما خود نزار یا نسزد
هر که با سابقان قدم سپرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
حلقم بگیرد آن دم اگر شاد بگذرد
کاندیشه خیال تو از یاد بگذرد
گفتم بنالم از تو چنانم که در نفس
چندان مجال نیست که فریاد بگذرد
گفتم به پیش تیر غمت دل سپر کنم
پیکان غمزه تو ز پولاد بگذرد
بر هر که بگذری ببری جانش ای عجب
سروی و سرو همچو تو آزاد بگذرد
شیرین به ناز خفته و در شرط عشق نیست
گر خواب بر دو دیده فرهاد بگذرد
پند پدر نمی شودم استماع وگر
حرفی غلط به سمع درافتاد بگذرد
سی نارسیده عمر چرا توبه می کنم
ور نیز هفت بار ز هفتاد بگذرد
استاد ماست واعظ عشق و ستوده نیست
شاگرد کز نصیحت استاد بگذرد
غافل مشو ز کعبه پیمان ما که عمر
تا بنگری چو غافله باد بگذرد
در نزع رحلت است نزاری دمی بیا
تا چون نفس به قطع رسد شاد بگذرد
کاندیشه خیال تو از یاد بگذرد
گفتم بنالم از تو چنانم که در نفس
چندان مجال نیست که فریاد بگذرد
گفتم به پیش تیر غمت دل سپر کنم
پیکان غمزه تو ز پولاد بگذرد
بر هر که بگذری ببری جانش ای عجب
سروی و سرو همچو تو آزاد بگذرد
شیرین به ناز خفته و در شرط عشق نیست
گر خواب بر دو دیده فرهاد بگذرد
پند پدر نمی شودم استماع وگر
حرفی غلط به سمع درافتاد بگذرد
سی نارسیده عمر چرا توبه می کنم
ور نیز هفت بار ز هفتاد بگذرد
استاد ماست واعظ عشق و ستوده نیست
شاگرد کز نصیحت استاد بگذرد
غافل مشو ز کعبه پیمان ما که عمر
تا بنگری چو غافله باد بگذرد
در نزع رحلت است نزاری دمی بیا
تا چون نفس به قطع رسد شاد بگذرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
آخرت وقتی به عمری یاد ما بایست کرد
بود چندین عهد وپیمانت وفا بایست کرد
خستگانت را به بویی مرهمی بایست ساخت
دوستانت را به رویی آشنا بایست کرد
گر نمی بایست تعیین کرد میعادی به وصل
درد هجران را به مکتوبی دوا بایست کرد
یا خطابی یا سلامی کم زکم ور اعتماد
بر کس دیگر نکردی بر صبا بایست کرد
بی نسیمی کز گریبانت به ما آید چو گل
هر سحر گه پیرهن بر تن قبا بایست کرد
دوستان با دوستان معتقد زین ها کنند
شرم دار آخر به انصاف جفا بایست کرد
بی گناهی راستی چندین عقوبت شرط نیست
رحمتت نامد نمی گویی چرا بایست کرد
ورخطایی در وجود آمد زما بی اختیار
لطف خویشت عذر خواه آن خطا بایست کرد
ما چو شوخی کرده ایم آخر به قول دشمنان
دوستی با شر عقوبت ماجرا بایست کرد
بر نزاری دیگری بگزیدی ای کوته نظر
باری آخر دوست از دشمن جدا بایست کرد
بود چندین عهد وپیمانت وفا بایست کرد
خستگانت را به بویی مرهمی بایست ساخت
دوستانت را به رویی آشنا بایست کرد
گر نمی بایست تعیین کرد میعادی به وصل
درد هجران را به مکتوبی دوا بایست کرد
یا خطابی یا سلامی کم زکم ور اعتماد
بر کس دیگر نکردی بر صبا بایست کرد
بی نسیمی کز گریبانت به ما آید چو گل
هر سحر گه پیرهن بر تن قبا بایست کرد
دوستان با دوستان معتقد زین ها کنند
شرم دار آخر به انصاف جفا بایست کرد
بی گناهی راستی چندین عقوبت شرط نیست
رحمتت نامد نمی گویی چرا بایست کرد
ورخطایی در وجود آمد زما بی اختیار
لطف خویشت عذر خواه آن خطا بایست کرد
ما چو شوخی کرده ایم آخر به قول دشمنان
دوستی با شر عقوبت ماجرا بایست کرد
بر نزاری دیگری بگزیدی ای کوته نظر
باری آخر دوست از دشمن جدا بایست کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
عشق تو در خرابه جانم نزول کرد
وز هرچه غیر تست دلم را ملول کرد
گویند کنج سینه تو جای عشق نیست
مصرست هر خرابه که سلطان نزول کرد
ما را چه اختیار ،مطیعیم و بنده ایم
فرمان عشق را که تواند عدول کرد
با پادشاه امید امان منقطع کند
درویش بی نوا که طمع در وصول کرد
اقطاع تست ملک دلم حجت این که عشق
جان را به من ز مبدا فطرت رسول کرد
مردانه خورد غوطه دلم در محیط عشق
دولت مساعد آمد اگر نه فضول کرد
هر کو به قول عقل نه آهنگ عشق ساخت
قانون عمر در سر آن بی اصول کرد
عنین ست در طریقه مردان به حکم عشق
با دختر رز آن که نه هر شب دخول کرد
اثبات در فنون جنون کن نزاریا
چون پیر عشق ما همه ترک عقول کرد
وز هرچه غیر تست دلم را ملول کرد
گویند کنج سینه تو جای عشق نیست
مصرست هر خرابه که سلطان نزول کرد
ما را چه اختیار ،مطیعیم و بنده ایم
فرمان عشق را که تواند عدول کرد
با پادشاه امید امان منقطع کند
درویش بی نوا که طمع در وصول کرد
اقطاع تست ملک دلم حجت این که عشق
جان را به من ز مبدا فطرت رسول کرد
مردانه خورد غوطه دلم در محیط عشق
دولت مساعد آمد اگر نه فضول کرد
هر کو به قول عقل نه آهنگ عشق ساخت
قانون عمر در سر آن بی اصول کرد
عنین ست در طریقه مردان به حکم عشق
با دختر رز آن که نه هر شب دخول کرد
اثبات در فنون جنون کن نزاریا
چون پیر عشق ما همه ترک عقول کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
یارم ز در درآمد و بر من سلام کرد
درباب التفات بسی احترام کرد
دل خود نبود با من و جانم ز بس شتاب
بر پای جست و از سر عزت سلام کرد
پیشش به سر دویدم ودر بر گرفتمش
حالی فرو نشست و هوای مدام کرد
گفتم به خون رز مشو آلوده زینهار
حیزی چه می کنی که خدایش حرام کرد
گفتا حرام کرد ولی بر حرام خوار
کو اقتدا به پختن سودای خام کرد
بر مردم خبیث حرام است از آن سبب
ام الخبائثش ز پی خبس نام کرد
بر پاک نفس پاک رو پاک زاد کی
آب حیات نهی خلاف کرام کرد
هر کو نهاد پای ادب در حریم عشق
تعظیم یک قنینه به صد احتشام کرد
در ده بیار از آن که به تاثیر خاصیت
بسیار گردنان را سر زیر گام کرد
آن صیقلی که از دل و چشم جوان وپیر
بزدود زنگ ظلمت و ایینه فام کرد
صاحب حمایتی که ز بهر پناه خلق
خم خانه را به مرتبه دارالسلام کرد
القصه چون به حجت و برهان معنوی
رمزی به من نمود و بر آن التزام کرد
جامی به دست دادمش از شیشه وشراب
بر فوز کاسه یی دوسه پی هم تمام کرد
عزم نشاط کرد و سر طوف باغ داشت
درد خمار داشت مداوا به جام کرد
چون گرم شد دماغش از آن آتش روان
یاد بساط حضرت مولی الانام کرد
از روی ماه پرتو وان زلف قیر فام
نظاره گاه من صفت صبح و شام کرد
بر پای خاست از سر تعجیل و گفت هان
رفتم که پیش ازین نتوانم مقام کرد
بیدار باز بودم و گفتم نزاریا
هرگز کسی به حبل خیال اعتصام کرد
خوابی چنین خوش است ولی بر خلاف وصل
هجران بسی ستم ز پی انتقام کرد
درباب التفات بسی احترام کرد
دل خود نبود با من و جانم ز بس شتاب
بر پای جست و از سر عزت سلام کرد
پیشش به سر دویدم ودر بر گرفتمش
حالی فرو نشست و هوای مدام کرد
گفتم به خون رز مشو آلوده زینهار
حیزی چه می کنی که خدایش حرام کرد
گفتا حرام کرد ولی بر حرام خوار
کو اقتدا به پختن سودای خام کرد
بر مردم خبیث حرام است از آن سبب
ام الخبائثش ز پی خبس نام کرد
بر پاک نفس پاک رو پاک زاد کی
آب حیات نهی خلاف کرام کرد
هر کو نهاد پای ادب در حریم عشق
تعظیم یک قنینه به صد احتشام کرد
در ده بیار از آن که به تاثیر خاصیت
بسیار گردنان را سر زیر گام کرد
آن صیقلی که از دل و چشم جوان وپیر
بزدود زنگ ظلمت و ایینه فام کرد
صاحب حمایتی که ز بهر پناه خلق
خم خانه را به مرتبه دارالسلام کرد
القصه چون به حجت و برهان معنوی
رمزی به من نمود و بر آن التزام کرد
جامی به دست دادمش از شیشه وشراب
بر فوز کاسه یی دوسه پی هم تمام کرد
عزم نشاط کرد و سر طوف باغ داشت
درد خمار داشت مداوا به جام کرد
چون گرم شد دماغش از آن آتش روان
یاد بساط حضرت مولی الانام کرد
از روی ماه پرتو وان زلف قیر فام
نظاره گاه من صفت صبح و شام کرد
بر پای خاست از سر تعجیل و گفت هان
رفتم که پیش ازین نتوانم مقام کرد
بیدار باز بودم و گفتم نزاریا
هرگز کسی به حبل خیال اعتصام کرد
خوابی چنین خوش است ولی بر خلاف وصل
هجران بسی ستم ز پی انتقام کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
نگه به قول خرد زین سپس نخواهم کرد
که زندگانی بی هم نفس نخواهم کرد
خرد ز باختن عشق می کند منعم
زهی خیال من و توبه پس نخواهم کرد
نه طاقت و نه دماغ و نه دل نه عقل و نه هوش
قبول صبر بدین دسترس نخواهم کرد
چه آشنا و چه بیگانه زحمتم مدهید
که احتمال نصیحت ز کس نخواهم کرد
به ترک مستی و زاهد پرستی و رندی
اگر هوای دل است از هوس نخواهم کرد
به اعتقاد نزاری همی خورم سوگند
که هرگز از می و معشوق بس نخواهم کرد
که زندگانی بی هم نفس نخواهم کرد
خرد ز باختن عشق می کند منعم
زهی خیال من و توبه پس نخواهم کرد
نه طاقت و نه دماغ و نه دل نه عقل و نه هوش
قبول صبر بدین دسترس نخواهم کرد
چه آشنا و چه بیگانه زحمتم مدهید
که احتمال نصیحت ز کس نخواهم کرد
به ترک مستی و زاهد پرستی و رندی
اگر هوای دل است از هوس نخواهم کرد
به اعتقاد نزاری همی خورم سوگند
که هرگز از می و معشوق بس نخواهم کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر ز دل آهی برون خواهیم کرد
عالمی را سرنگون خواهیم کرد
سوز هجران است بل کاین تیره شب
رستخیز است آه چون خواهیم کرد
در فراقت کان عذاب مطلق است
دیده و دل هر دو خون خواهیم کرد
گر تو شفقت کم کنی سهل است ما
مهربانی ها فزون خواهیم کرد
اقتراح از طبع در خواهیم خواست
اشتباه از دل برون خواهیم کرد
عشق بی آلایشی خواهیم باخت
نفس سرکش را زبون خواهیم کرد
عقل اگر مانع شود ما دفع او
از مقامات جنون خواهیم کرد
روی در محراب جان خواهیم داشت
پشت بر دنیای دون خواهیم کرد
چون نزاری هرکه درس از ما گرفت
در جنونش ذوفنون خواهیم کرد
عالمی را سرنگون خواهیم کرد
سوز هجران است بل کاین تیره شب
رستخیز است آه چون خواهیم کرد
در فراقت کان عذاب مطلق است
دیده و دل هر دو خون خواهیم کرد
گر تو شفقت کم کنی سهل است ما
مهربانی ها فزون خواهیم کرد
اقتراح از طبع در خواهیم خواست
اشتباه از دل برون خواهیم کرد
عشق بی آلایشی خواهیم باخت
نفس سرکش را زبون خواهیم کرد
عقل اگر مانع شود ما دفع او
از مقامات جنون خواهیم کرد
روی در محراب جان خواهیم داشت
پشت بر دنیای دون خواهیم کرد
چون نزاری هرکه درس از ما گرفت
در جنونش ذوفنون خواهیم کرد