عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بر دست چون بود می و صبح و کنار کشت
با دوستان همدم و یاران خوش جهشت
گر بشنوی وگرنه به احکام معنوی
اینک کنار کوثر و اینک در بهشت
با جاهلان معامله در بحث معرفت
باشد چنان که بر سر جیحون زنند خشت
خرم وجود ساقی شب خیز خوش نشین
کز باقی شبانه به ما باقیی بهشت
ماییم و احتمال ملامت گر و وبال
نیکو خصال را چه تعلق به بد سرشت
گر حق نکو کند به جهودان خیبری
در اختصاص کعبه ی مطلق شود کنشت
بر عفو غافرست معوّل نه بر عمل
نزدیک ما چه خیر و چه شرّ و چه خوب و زشت
این نام بس مرا که خریدار یوسفم
من پای مرد دارم و آن زال دست رشت
آزاد کرده ایست نزاری ز ابتدا
وین شرط نامه کاتبِ وحی از ازل نوشت
جز پهلوی نشاید و تسلیم عشق را
در خورد پهلوی نبود مردم وبشت
با دوستان همدم و یاران خوش جهشت
گر بشنوی وگرنه به احکام معنوی
اینک کنار کوثر و اینک در بهشت
با جاهلان معامله در بحث معرفت
باشد چنان که بر سر جیحون زنند خشت
خرم وجود ساقی شب خیز خوش نشین
کز باقی شبانه به ما باقیی بهشت
ماییم و احتمال ملامت گر و وبال
نیکو خصال را چه تعلق به بد سرشت
گر حق نکو کند به جهودان خیبری
در اختصاص کعبه ی مطلق شود کنشت
بر عفو غافرست معوّل نه بر عمل
نزدیک ما چه خیر و چه شرّ و چه خوب و زشت
این نام بس مرا که خریدار یوسفم
من پای مرد دارم و آن زال دست رشت
آزاد کرده ایست نزاری ز ابتدا
وین شرط نامه کاتبِ وحی از ازل نوشت
جز پهلوی نشاید و تسلیم عشق را
در خورد پهلوی نبود مردم وبشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
دوش با جمعی حواری باده خوردم در بهشت
مجلسی دیدم همه عیسی دم و مریم جهشت
جمله شیرین پاسخ و شیرین لب و شیرین دهن
جمله نیکو سیرت و نیکو دل و نیکو سرشت
سیب و نارنج و ترنج و نرگس از پیرامنش
ماه رویان صبوحی بی نگهبانان زشت
چار سوی بزم هم چون جنّت از بس فر و زیب
بر ارم کرده تفاخر همچو کعبه بر کنشت
خوی بر رخساره ی اوراق گل هر یک چنان
قطره ی شبنم بود بنشسته بر اطراف کشت
بزمی القصه چو فردوس برین آراسته
بیش از این بر صفحه ی کاغذ نمی یارم نوشت
پیش کردم سر که بستانم ز حوری بوسه ای
دست کردم پیش تا در گردنش آرم نهشت
در هراسیدم ز خواب و خواب خوش بر چشم من
آتش حسرت سبک بگداخت چون در آب خشت
حاضر و غایب نزاری خواب و بیداری یکیست
باز می گو با حواری دوش بودم در بهشت
مجلسی دیدم همه عیسی دم و مریم جهشت
جمله شیرین پاسخ و شیرین لب و شیرین دهن
جمله نیکو سیرت و نیکو دل و نیکو سرشت
سیب و نارنج و ترنج و نرگس از پیرامنش
ماه رویان صبوحی بی نگهبانان زشت
چار سوی بزم هم چون جنّت از بس فر و زیب
بر ارم کرده تفاخر همچو کعبه بر کنشت
خوی بر رخساره ی اوراق گل هر یک چنان
قطره ی شبنم بود بنشسته بر اطراف کشت
بزمی القصه چو فردوس برین آراسته
بیش از این بر صفحه ی کاغذ نمی یارم نوشت
پیش کردم سر که بستانم ز حوری بوسه ای
دست کردم پیش تا در گردنش آرم نهشت
در هراسیدم ز خواب و خواب خوش بر چشم من
آتش حسرت سبک بگداخت چون در آب خشت
حاضر و غایب نزاری خواب و بیداری یکیست
باز می گو با حواری دوش بودم در بهشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
هر که با دوست آشنایی یافت
ز آفت خویشتن رهایی یافت
هر که خود را ز راه خود برداشت
راه در عالم خدایی یافت
ببر از خویشتن که طالب دوست
لذت وصل در جدایی یافت
هر که غواص وار جان درباخت
عاقبت گوهر بهایی یافت
در ضلالت مجوی را که خضر
روشنایی ز روشنایی یافت
فخر در فقر کن که سلطانی
عقل پوشیده در گدایی یافت
نام باقی و نعمت ابدی
ابن ادهم ز بی نوایی یافت
تا نگویی نزاری این شهرت
در جهان از سخن سرایی یافت
نه که در بست بر سرای سخن
تا خلاصی ز ژاژخایی یافت
ز آفت خویشتن رهایی یافت
هر که خود را ز راه خود برداشت
راه در عالم خدایی یافت
ببر از خویشتن که طالب دوست
لذت وصل در جدایی یافت
هر که غواص وار جان درباخت
عاقبت گوهر بهایی یافت
در ضلالت مجوی را که خضر
روشنایی ز روشنایی یافت
فخر در فقر کن که سلطانی
عقل پوشیده در گدایی یافت
نام باقی و نعمت ابدی
ابن ادهم ز بی نوایی یافت
تا نگویی نزاری این شهرت
در جهان از سخن سرایی یافت
نه که در بست بر سرای سخن
تا خلاصی ز ژاژخایی یافت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
گرمرا در بی هشی با دوست کاری رفت رفت
بی دلی را گر زدستش اختیاری رفت رفت
نا به کاری ، مبتلایی در بلایی ماند ماند
ور خردمندی خطایی کرد و کاری رفت رفت
گر مراد از باغ دیدن چیدن گل بود بود
بلبل شوریده را در سینه خاری رفت رفت
همت مجنون اگر جانی به لیلی داد داد
ور سری در مقدم زیبا نگاری رفت رفت
کشتی یی گر در محیط افتاد و سیری کرد کرد
تخته یی از موج دریا بر کناری رفت رفت
گر مرا او با رقیبش در مقامی دید دید
در میان با دوست گر بوس و کناری رفت رفت
گر دلم از آتش آن زلف مشکین سوخت سوخت
وز بخورش در دماغم گر بخاری رفت رفت
در زیارت گاه در دم گر نیازی هست هست
سوزناکی گر به زاری در مزاری رفت رفت
عشق اگر در بی قرای جان ما را داشت داشت
از پشیمانی چه حاصل گر قراری رفت رفت
آفت جان نزاری رغبت دل بود بود
نیم جانی در سر دل رفت آری رفت رفت
گنج اگرچه دیر دیدم رنج ضایع نیست نیست
چون وصالی یافتم گر انتظاری رفت رفت
بی دلی را گر زدستش اختیاری رفت رفت
نا به کاری ، مبتلایی در بلایی ماند ماند
ور خردمندی خطایی کرد و کاری رفت رفت
گر مراد از باغ دیدن چیدن گل بود بود
بلبل شوریده را در سینه خاری رفت رفت
همت مجنون اگر جانی به لیلی داد داد
ور سری در مقدم زیبا نگاری رفت رفت
کشتی یی گر در محیط افتاد و سیری کرد کرد
تخته یی از موج دریا بر کناری رفت رفت
گر مرا او با رقیبش در مقامی دید دید
در میان با دوست گر بوس و کناری رفت رفت
گر دلم از آتش آن زلف مشکین سوخت سوخت
وز بخورش در دماغم گر بخاری رفت رفت
در زیارت گاه در دم گر نیازی هست هست
سوزناکی گر به زاری در مزاری رفت رفت
عشق اگر در بی قرای جان ما را داشت داشت
از پشیمانی چه حاصل گر قراری رفت رفت
آفت جان نزاری رغبت دل بود بود
نیم جانی در سر دل رفت آری رفت رفت
گنج اگرچه دیر دیدم رنج ضایع نیست نیست
چون وصالی یافتم گر انتظاری رفت رفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
تا دل مجنون ما راه قلندر گرفت
هر چه نه لیلیش بود از همه دل برگرفت
سر به گریبان عشق برزد و مردانه وار
جان به میان برنهاد دامن دل برگرفت
عشق چو از کنج غیب راه کمین برگشاد
دل ز سر جان برفت سر کم افسر گرفت
باز چو برخاستم از روش نام و ننگ
بار دگر طعنه زن ولوله از سر گرفت
بی خبران را چه بیم از اثر برق عشق
عشق نه آن است کو با همه کس درگرفت
در حق هر بی هنر عشق نظر کی کند
خضر به مقصد رسید رنج سکندر گرفت
سوز نزاری ز جان بس که علم برکشید
قبّه ی مینا بسوخت گنبد اخضر گرفت
هر چه نه لیلیش بود از همه دل برگرفت
سر به گریبان عشق برزد و مردانه وار
جان به میان برنهاد دامن دل برگرفت
عشق چو از کنج غیب راه کمین برگشاد
دل ز سر جان برفت سر کم افسر گرفت
باز چو برخاستم از روش نام و ننگ
بار دگر طعنه زن ولوله از سر گرفت
بی خبران را چه بیم از اثر برق عشق
عشق نه آن است کو با همه کس درگرفت
در حق هر بی هنر عشق نظر کی کند
خضر به مقصد رسید رنج سکندر گرفت
سوز نزاری ز جان بس که علم برکشید
قبّه ی مینا بسوخت گنبد اخضر گرفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
خیال دوست ز من خورد و خواب بازگرفت
بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت
گر اندکی به شراب و سماع میلم بود
سماع باز ستاند و شراب بازگرفت
به من بر ید محبت ز ابتدای ازل
پیام عشق بداد و جواب بازگرفت
چو مرغ شب نظرم تاب آفتاب نداشت
و گر نه چند ره از خور نقاب بازگرفت
نداشت طاقتِ نور تجّلی شب طور
کلیم از آن ورق اضطراب بازگرفت
عجب دهنده ی بخشنده یی ست حاتم عشق
که هر چه داد به کس بر شتاب بازگرفت
به دامنش نتوان دست زد مگر وقتی
که آستین به رخ آفتاب بازگرفت
همای عشق به هر سر که سایه برگسترد
و گرچه صعوه بود ار عقاب بازگرفت
خلاف نیست نزاری ز هرچه گیرد باز
ولی ز دوست نشاید خطاب بازگرفت
فرو شود به همه حال هرچه دست سخاست
نثار فیض عمیم از سحاب گرفت
بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت
گر اندکی به شراب و سماع میلم بود
سماع باز ستاند و شراب بازگرفت
به من بر ید محبت ز ابتدای ازل
پیام عشق بداد و جواب بازگرفت
چو مرغ شب نظرم تاب آفتاب نداشت
و گر نه چند ره از خور نقاب بازگرفت
نداشت طاقتِ نور تجّلی شب طور
کلیم از آن ورق اضطراب بازگرفت
عجب دهنده ی بخشنده یی ست حاتم عشق
که هر چه داد به کس بر شتاب بازگرفت
به دامنش نتوان دست زد مگر وقتی
که آستین به رخ آفتاب بازگرفت
همای عشق به هر سر که سایه برگسترد
و گرچه صعوه بود ار عقاب بازگرفت
خلاف نیست نزاری ز هرچه گیرد باز
ولی ز دوست نشاید خطاب بازگرفت
فرو شود به همه حال هرچه دست سخاست
نثار فیض عمیم از سحاب گرفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
به هیچ انجمن داستانی نرفت
که از حال من هم چنانی نرفت
دربن مدت از ما نکرده ست یاد
کسی کو ز یادم زمانی نرفت
ز بی داد او هیچ روزی نشد
که آوازه یی در جهانی نرفت
به بالا برآهی زمان تا زمان
ز حلق چو من ناتوانی نرفت
به چین عرق چین او دم به دم
ز فریاد من کاروانی نرفت
ز ضدان طمع داشتن یک دلی
قبولی نکردم ضمانی نرفت
مسیحی ز هر مریمی برنخاست
همایی ز هر آشیانی نرفت
به غیر دل الحمدلله هنوز
اگر نیست سودی زیانی نرفت
مراد من اندر حجابی نماند
یقین من اندر گمانی نرفت
تفاوت نکرد ار دل از دست شد
سخن نیز در نیم جانی نرفت
همین گفت بر خود ببخش ای سقیم
دگر با نزاری نشانی نرفت
که از حال من هم چنانی نرفت
دربن مدت از ما نکرده ست یاد
کسی کو ز یادم زمانی نرفت
ز بی داد او هیچ روزی نشد
که آوازه یی در جهانی نرفت
به بالا برآهی زمان تا زمان
ز حلق چو من ناتوانی نرفت
به چین عرق چین او دم به دم
ز فریاد من کاروانی نرفت
ز ضدان طمع داشتن یک دلی
قبولی نکردم ضمانی نرفت
مسیحی ز هر مریمی برنخاست
همایی ز هر آشیانی نرفت
به غیر دل الحمدلله هنوز
اگر نیست سودی زیانی نرفت
مراد من اندر حجابی نماند
یقین من اندر گمانی نرفت
تفاوت نکرد ار دل از دست شد
سخن نیز در نیم جانی نرفت
همین گفت بر خود ببخش ای سقیم
دگر با نزاری نشانی نرفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
عقل نه این دید نه آن باز گفت
عشق به من نام و نشان باز گفت
آن چه بدیدم نتوان بازدید
وآن چه شنیدم نتوان باز گفت
عشق فراگوش دلم برد سر
گر سخنی داشت نهان باز گفت
چشم نظر کرد و پذیرفت دل
سامعه بشنید و زبان باز گفت
گر ننهی با دگران در میان
سر نهان خانه ی جان باز گفت
می شنوی راست نزاری نخست
راز ندانست از آن باز گفت
عشق به من نام و نشان باز گفت
آن چه بدیدم نتوان بازدید
وآن چه شنیدم نتوان باز گفت
عشق فراگوش دلم برد سر
گر سخنی داشت نهان باز گفت
چشم نظر کرد و پذیرفت دل
سامعه بشنید و زبان باز گفت
گر ننهی با دگران در میان
سر نهان خانه ی جان باز گفت
می شنوی راست نزاری نخست
راز ندانست از آن باز گفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
نگارم را ز جان خوشتر توان گفت
لبش را چشمه کوثر توان گفت
ز چالاکی که دیدم سرو آزاد
به جز او را به ایزد گر توان گفت
مرا گویند اگر اسلام خواهی
به ترک قبله ی آزر توان گفت
ولیکن با چو من صورت پرستی
حدیث کفر و دین کمتر توان گفت
وفا داری کنم با دوست چندان
که چون افسانه تا محشر توان گفت
وفای دوستان تا باز گویند
حدیث ازهر و مزهر توان گفت
فدای عشق را در جان سپاری
نکوبخت بلند اختر توان گفت
نه آن اندیشه دارم در دل از دوست
که هرگز با کسی دیگر توان گفت
چو می دانی نزاری کین سخنها
کخ در جان است با جان بر توان گفت
برو با جان به لفظ جان سخن گوی
که حق فی الجمله با حق ور توان گفت
لبش را چشمه کوثر توان گفت
ز چالاکی که دیدم سرو آزاد
به جز او را به ایزد گر توان گفت
مرا گویند اگر اسلام خواهی
به ترک قبله ی آزر توان گفت
ولیکن با چو من صورت پرستی
حدیث کفر و دین کمتر توان گفت
وفا داری کنم با دوست چندان
که چون افسانه تا محشر توان گفت
وفای دوستان تا باز گویند
حدیث ازهر و مزهر توان گفت
فدای عشق را در جان سپاری
نکوبخت بلند اختر توان گفت
نه آن اندیشه دارم در دل از دوست
که هرگز با کسی دیگر توان گفت
چو می دانی نزاری کین سخنها
کخ در جان است با جان بر توان گفت
برو با جان به لفظ جان سخن گوی
که حق فی الجمله با حق ور توان گفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
موذّن فالق الاصباح می گفت
گمان بردم که هات الراح می گفت
بر افکندم ز خواب آن دل ستان را
که می را مونس الرواح می گفت
سر ده را مسیح وقت میخواند
طلوع صبح را صبّاح می گفت
بدو گفتم چه می گوید موذّن
مگر رمزی در این اصلاح می گفت
قدح پر کن که چون کردی قدح پر
نباشد حاجت مصباح می گفت
به لفظی دیگرش می خواند جان بخش
به دیگر قوّت اشباح می گفت
وجوهی نقد می باید که بگشاد
در می خانه بی مفتاح می گفت
نمی گفت از طلوع صبح باری
همه در لمعه ی اقداح می گفت
در افکن کشتی ای در بحر مجلس
که پندارم تورا ملّاح می گفت
نزاری گفت قیدی هست در راه
ولی مقری هوالفتاح می گفت
گمان بردم که هات الراح می گفت
بر افکندم ز خواب آن دل ستان را
که می را مونس الرواح می گفت
سر ده را مسیح وقت میخواند
طلوع صبح را صبّاح می گفت
بدو گفتم چه می گوید موذّن
مگر رمزی در این اصلاح می گفت
قدح پر کن که چون کردی قدح پر
نباشد حاجت مصباح می گفت
به لفظی دیگرش می خواند جان بخش
به دیگر قوّت اشباح می گفت
وجوهی نقد می باید که بگشاد
در می خانه بی مفتاح می گفت
نمی گفت از طلوع صبح باری
همه در لمعه ی اقداح می گفت
در افکن کشتی ای در بحر مجلس
که پندارم تورا ملّاح می گفت
نزاری گفت قیدی هست در راه
ولی مقری هوالفتاح می گفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
غایب نشد زمانی از خاطرم خیالت
در پیش چشم دارم آیینه جمالت
هر بامداد دیدن رویت خجسته باشد
فرخ کسی که گیرد بر خویشتن به فالت
سر بر خط ارادت داریم و دیده بر در
تا کی دهند ما را پروانهٔ وصالت
دل ها نثار پایت جان ها فدای نامت
گر خون ما بریزی این نیز هم حلالت
با نقش بند اول صورت کند نیفتد
از نوک کلک قدرت یک نقطه همچو خالت
عیسی نفس نیارد با معجز دهانت
موسی نظر بدوزد از پرتو جلالت
وقتی که خشمناکی با ما عتاب می کن
بر هم مزن جهانی کز ما بود ملالت
گفتم همه تو را ام خود را طلاق دادم
تا بو که محو گردم در هستی کمالت
گفتا قدم نداری تا کی دم ای نزاری
بس کن که در نگیرد با ما به قیل و قالت
در پیش چشم دارم آیینه جمالت
هر بامداد دیدن رویت خجسته باشد
فرخ کسی که گیرد بر خویشتن به فالت
سر بر خط ارادت داریم و دیده بر در
تا کی دهند ما را پروانهٔ وصالت
دل ها نثار پایت جان ها فدای نامت
گر خون ما بریزی این نیز هم حلالت
با نقش بند اول صورت کند نیفتد
از نوک کلک قدرت یک نقطه همچو خالت
عیسی نفس نیارد با معجز دهانت
موسی نظر بدوزد از پرتو جلالت
وقتی که خشمناکی با ما عتاب می کن
بر هم مزن جهانی کز ما بود ملالت
گفتم همه تو را ام خود را طلاق دادم
تا بو که محو گردم در هستی کمالت
گفتا قدم نداری تا کی دم ای نزاری
بس کن که در نگیرد با ما به قیل و قالت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خوش است اگر بگذارد در این سرا اجلت
ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت
چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست
نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت
چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی
رواست گر نکنی مستزاد بر املت
غلّو مکن به تنعّم ز مرگ باز اندیش
که در نگیرد اگر بر فلک شوی حیَلت
به عقل تیغ چو مریخ بر مکش که به قهر
ز اوج ذروه ی گردون بیفکند زحلت
ز پای عمر گره باز کن به عشق که عقل
به سد قران نکند مشکل زمانه حلت
نه بت پرست کند ارتجا به لات و هبل
حذر زنفس که هم لات توست هم هبلت
به نام زشت و نکو روزگار ممثول است
چنان بزی که به نام نکو زند مثلت
نزاریا به نعیم خدای واثق باش
که صد گناه ببخشد خدا به یک عملت
گناه اگرچه عظیم است توبه باز آرد
میان مغفرت از بارگاه لم یزلت
قناعتی کن و بیشی مجوی و جهد مکن
به قسمتی که کرامت نکرد در ازلت
ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت
چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست
نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت
چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی
رواست گر نکنی مستزاد بر املت
غلّو مکن به تنعّم ز مرگ باز اندیش
که در نگیرد اگر بر فلک شوی حیَلت
به عقل تیغ چو مریخ بر مکش که به قهر
ز اوج ذروه ی گردون بیفکند زحلت
ز پای عمر گره باز کن به عشق که عقل
به سد قران نکند مشکل زمانه حلت
نه بت پرست کند ارتجا به لات و هبل
حذر زنفس که هم لات توست هم هبلت
به نام زشت و نکو روزگار ممثول است
چنان بزی که به نام نکو زند مثلت
نزاریا به نعیم خدای واثق باش
که صد گناه ببخشد خدا به یک عملت
گناه اگرچه عظیم است توبه باز آرد
میان مغفرت از بارگاه لم یزلت
قناعتی کن و بیشی مجوی و جهد مکن
به قسمتی که کرامت نکرد در ازلت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
هر که ببیند تو را بدین قد و قامت
باز نیاید به هوش تا به قیامت
جان و دل و دانش و خرد به تو دادیم
در حق ما بوسه ای نرفت کرامت
تا تو در آیی به باغ اگرچه ادب نیست
پیش تو بر پای ، سروکرده اقامت
درد سرم می دهد پدر ز رندی
دست بدار این چه علت است و علامت
بر عقب نیکوان مرو که نباشد
حاصل شاهد پرست غیر ندامت
گفتم اگر قدرت خدا به تفرّج
می نگرم بی غرض بر این چه غرامت
طلعت یوسف ندیده ای پدر آخر
سَترِ زلیخا چه می دری به ملامت
عشق برون تاخت از کمین و به تکلیف
مملکت دل فرو گرفت تمامت
تن به بلا ده نزاریا که نبرده ست
هیچ کس از کوی عشق سر به سلامت
باز نیاید به هوش تا به قیامت
جان و دل و دانش و خرد به تو دادیم
در حق ما بوسه ای نرفت کرامت
تا تو در آیی به باغ اگرچه ادب نیست
پیش تو بر پای ، سروکرده اقامت
درد سرم می دهد پدر ز رندی
دست بدار این چه علت است و علامت
بر عقب نیکوان مرو که نباشد
حاصل شاهد پرست غیر ندامت
گفتم اگر قدرت خدا به تفرّج
می نگرم بی غرض بر این چه غرامت
طلعت یوسف ندیده ای پدر آخر
سَترِ زلیخا چه می دری به ملامت
عشق برون تاخت از کمین و به تکلیف
مملکت دل فرو گرفت تمامت
تن به بلا ده نزاریا که نبرده ست
هیچ کس از کوی عشق سر به سلامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
خوش آید پاک بازان را ملامت
ز خود بیرون شدی اینک قیامت
طمع بگسل که معدوم الوجود است
اگر در عشق می خواهی سلامت
بباید جان به تیر عشق دادن
اگر شکرانه خواهد از غرامت
به رغبت بر در تسلیم باید
به پای بندگی کردن اقامت
به ترک وایه های خویش گفتن
موحّد را همین باشد علامت
مبین خود را چو خود بینان که خود را
نهند از جمعِ اربابِ کرامت
نزاری مشورت با عقل کردن
نه کار توست پرهیز از ندامت
مشو معجب به رای خویشتن هین
که دور است این فتور از استقامت
ز خود بیرون شدی اینک قیامت
طمع بگسل که معدوم الوجود است
اگر در عشق می خواهی سلامت
بباید جان به تیر عشق دادن
اگر شکرانه خواهد از غرامت
به رغبت بر در تسلیم باید
به پای بندگی کردن اقامت
به ترک وایه های خویش گفتن
موحّد را همین باشد علامت
مبین خود را چو خود بینان که خود را
نهند از جمعِ اربابِ کرامت
نزاری مشورت با عقل کردن
نه کار توست پرهیز از ندامت
مشو معجب به رای خویشتن هین
که دور است این فتور از استقامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
اگر عاشقی سر متاب از ملامت
غذا کن نه از آب و نان از ملامت
که دارد چو من طرفه بزمی که دارم
حریف و شراب و کباب از ملامت
همه نعمتم حاصل است و نباشد
کسی هم چو من کامیاب از ملامت
ز هرچ آن توان کرد با او اضافت
جفا کرده ام انتخاب از ملامت
موحّد خریدار باشد به جانش
مقلّد کند اجتناب از ملامت
اگر مایه ای بر سرش گستراند
تحاشی کند آفتاب از ملامت
به یک ذره بر من نیاید اگر خود
محیطی نباشد خراب از ملامت
نی ام زان شکایت کنان شتر دل
که ماند خرم در خلاب ملامت
من و بعد از این توبه در هم شکستن
خراب از نصیحت یباب از ملامت
به کنجی نشسته چو گنج از قناعت
به سر در کشیده نقاب از ملامت
نزاری مرو در خرابات مردان
و گر می روی سر نتاب از ملامت
غذا کن نه از آب و نان از ملامت
که دارد چو من طرفه بزمی که دارم
حریف و شراب و کباب از ملامت
همه نعمتم حاصل است و نباشد
کسی هم چو من کامیاب از ملامت
ز هرچ آن توان کرد با او اضافت
جفا کرده ام انتخاب از ملامت
موحّد خریدار باشد به جانش
مقلّد کند اجتناب از ملامت
اگر مایه ای بر سرش گستراند
تحاشی کند آفتاب از ملامت
به یک ذره بر من نیاید اگر خود
محیطی نباشد خراب از ملامت
نی ام زان شکایت کنان شتر دل
که ماند خرم در خلاب ملامت
من و بعد از این توبه در هم شکستن
خراب از نصیحت یباب از ملامت
به کنجی نشسته چو گنج از قناعت
به سر در کشیده نقاب از ملامت
نزاری مرو در خرابات مردان
و گر می روی سر نتاب از ملامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
مرا چه غم که مرا سرزنش کنند و ملامت
که من معاینه دیدم جمال روز قیامت
اگر تو نیز طلب گار آن شوی که ببینی
ز بود خود به در آیی کفایت است و کرامت
نه در میان بلایی که بر کنار ، پس این جا
مکن به هرزه طمع در بلای عشق سلامت
امید منقطع از وصل دوست شرط نباشد
بر آستان رجا از لوازم است اقامت
نثار کردن جان خود ضرورت است و فریضه
اگر به موجب شکرانه ور بود به غرامت
نزاریا نکنی التفات اگر چه شده ستی
میان خلق فضیحت به صد هزار علامت
تو را چو غایت مطلوب حاصل است و معین
به صرف کردن عمرت در این بلا چه ندامت
که من معاینه دیدم جمال روز قیامت
اگر تو نیز طلب گار آن شوی که ببینی
ز بود خود به در آیی کفایت است و کرامت
نه در میان بلایی که بر کنار ، پس این جا
مکن به هرزه طمع در بلای عشق سلامت
امید منقطع از وصل دوست شرط نباشد
بر آستان رجا از لوازم است اقامت
نثار کردن جان خود ضرورت است و فریضه
اگر به موجب شکرانه ور بود به غرامت
نزاریا نکنی التفات اگر چه شده ستی
میان خلق فضیحت به صد هزار علامت
تو را چو غایت مطلوب حاصل است و معین
به صرف کردن عمرت در این بلا چه ندامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
مخوان بعد از این داستان قیامت
بیا و تفرج کن این قد و قامت
اگر چینیان این صنم را ببینند
برند از پرستیدن بت ندامت
هر آن کس که این قد و قامت ببیند
نگیرد دگر کار او استقامت
به فتوای عشّاق پیش چنین بت
حلال است بر بت پرستان اقامت
سجود چنین بت کنند ای مسلمان
به ایزد که واجب نباشد ملامت
خنک آن که در بت پرستی علم شد
زهی خوش علامت زهی خوش علامت
مپیوند با عشق اگر نه به کلی
ببر چون نزاری امید از سلامت
بیا و تفرج کن این قد و قامت
اگر چینیان این صنم را ببینند
برند از پرستیدن بت ندامت
هر آن کس که این قد و قامت ببیند
نگیرد دگر کار او استقامت
به فتوای عشّاق پیش چنین بت
حلال است بر بت پرستان اقامت
سجود چنین بت کنند ای مسلمان
به ایزد که واجب نباشد ملامت
خنک آن که در بت پرستی علم شد
زهی خوش علامت زهی خوش علامت
مپیوند با عشق اگر نه به کلی
ببر چون نزاری امید از سلامت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
گر بیایی به سر چشمه ی حیوان برمت
پای کوبان به تماشا گه رضوان برمت
شرط آن است ولیکن که هم از گام نخست
دست بر دست رضا با سر پیمان برمت
چشم بر هم نه و بر بند زبان از سر صدق
جان به شکرانه بده تا بر جانان برمت
آرزومند وصالی و به غایت محروم
به من آ تا به در از ورطه ی هجران برمت
بارکش مور صفت باد چه می پیمایی
گر بیایی به سر تخت سلیمان برمت
جبرئیلم نه من و نه تو رسولی اما
رخت بر تخت گه سدره نشینان برمت
زهره داری که بیندیشی و رخصت یابی
گر نه من بر سر گنجینه ی سلطان برمت
گر سر بندگی آل محمّد داری
تا بیاموزمت اول بر سلمان برمت
ور تمنای مقیمان سماوات کنی
بی نزاری چو بیایی بر ایشان برمت
پای کوبان به تماشا گه رضوان برمت
شرط آن است ولیکن که هم از گام نخست
دست بر دست رضا با سر پیمان برمت
چشم بر هم نه و بر بند زبان از سر صدق
جان به شکرانه بده تا بر جانان برمت
آرزومند وصالی و به غایت محروم
به من آ تا به در از ورطه ی هجران برمت
بارکش مور صفت باد چه می پیمایی
گر بیایی به سر تخت سلیمان برمت
جبرئیلم نه من و نه تو رسولی اما
رخت بر تخت گه سدره نشینان برمت
زهره داری که بیندیشی و رخصت یابی
گر نه من بر سر گنجینه ی سلطان برمت
گر سر بندگی آل محمّد داری
تا بیاموزمت اول بر سلمان برمت
ور تمنای مقیمان سماوات کنی
بی نزاری چو بیایی بر ایشان برمت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
یک نفسی بیا که بر دیده و سر نشانمت
چند به زاری و شفاعت بر خویش خوانمت
روزی اگر قدم به بیغوله ی بنده در نهی
جان و دلی به صدق در هر قدمی فشانمت
هر چه خلایقند اگر قصد کنند مجتمع
با همه دیده وا نهم وز همه وا ستانمت
این همه لاف می زنم بو که ز در نرانی ام
این همه جهد میکنم بو که به خود رسانمت
شرح جمال و لطف تو خانه به خانه می کنم
بر همه خلق جز چنین جلوه نمی توانمت
با دل خام گفتم ای سوخته دل چو خون شدی
باش که قطره قطره از دیده برون چکانمت
یک دو سه هفته ی دگر در پس پرده صبر کن
تا چو کشنده ی منی نیک بپرورانمت
هاتف عشق گفت هان خشم مکن نزاریا
دل شد و گر نُطُق زنی از همه وارهانمت
چند به زاری و شفاعت بر خویش خوانمت
روزی اگر قدم به بیغوله ی بنده در نهی
جان و دلی به صدق در هر قدمی فشانمت
هر چه خلایقند اگر قصد کنند مجتمع
با همه دیده وا نهم وز همه وا ستانمت
این همه لاف می زنم بو که ز در نرانی ام
این همه جهد میکنم بو که به خود رسانمت
شرح جمال و لطف تو خانه به خانه می کنم
بر همه خلق جز چنین جلوه نمی توانمت
با دل خام گفتم ای سوخته دل چو خون شدی
باش که قطره قطره از دیده برون چکانمت
یک دو سه هفته ی دگر در پس پرده صبر کن
تا چو کشنده ی منی نیک بپرورانمت
هاتف عشق گفت هان خشم مکن نزاریا
دل شد و گر نُطُق زنی از همه وارهانمت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
جانا دلی چه سوزی کان هست جای گاهت
ماها تنی چه کاهی کان هست در پناهت
با دیده ی پر آبم با سینه ی پر آتش
زآن سینه ی سپیدت زآن دیده ی سیاههت
هر روز بامدادان کایی برون ز خانه
باشند صد هزاران بی دل گرفته راهت
زان پس که با تو بودم بی گاه و گاه گشتم
راضی بدان که بینم در راه گاه گاهت
در محنت درازم زآن گیسوی درازت
با قامت دوتاهم ز آن ابروی دو تاهت
چون سرو خشک زارم چون ماه نو نزارم
ز آن قد هم چو سروت ز آن روی هم چو ماهت
رنجی ست عاقلان را هاروت جرم کارت
گنجی است عاشقان را یاقوت عذر خواهت
ناهید خیره گردد وقت سماع دورت
خورسید سجده آرد پیش جمال و جاهت
پوشی سلاح کینم سازی سپاه جنگم
هر ساعتی روا نیست اندیشه سال و ماهت
آگه نه ای که باشد در کین و جنگ بر من
چشم دژم سلاحت زلف به خم سپاهت
سوزان شود نزاری از عشق تو هر آن گه
کاراسته ببیند در بزم پادشاهت
ماها تنی چه کاهی کان هست در پناهت
با دیده ی پر آبم با سینه ی پر آتش
زآن سینه ی سپیدت زآن دیده ی سیاههت
هر روز بامدادان کایی برون ز خانه
باشند صد هزاران بی دل گرفته راهت
زان پس که با تو بودم بی گاه و گاه گشتم
راضی بدان که بینم در راه گاه گاهت
در محنت درازم زآن گیسوی درازت
با قامت دوتاهم ز آن ابروی دو تاهت
چون سرو خشک زارم چون ماه نو نزارم
ز آن قد هم چو سروت ز آن روی هم چو ماهت
رنجی ست عاقلان را هاروت جرم کارت
گنجی است عاشقان را یاقوت عذر خواهت
ناهید خیره گردد وقت سماع دورت
خورسید سجده آرد پیش جمال و جاهت
پوشی سلاح کینم سازی سپاه جنگم
هر ساعتی روا نیست اندیشه سال و ماهت
آگه نه ای که باشد در کین و جنگ بر من
چشم دژم سلاحت زلف به خم سپاهت
سوزان شود نزاری از عشق تو هر آن گه
کاراسته ببیند در بزم پادشاهت