عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷ - شوخی در پارلمان
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - آرزوی محال
گر به آزادی زبان بودی
کار آزادگان روان بودی
وگر این سفلگی سخن گفتی
مردم سفله بینشان بودی
چه شدی فضل اگر بدی ارزان
چه شدی جهل اگر ران بودی
چه شدی گر حقایق پنهان
بر خلق جهان عیان بودی
تا که نادان ز جهل و تیره دلیش
شرمگین پیش این و آن بودی
چه شدی گر دل خردمندان
ایمن از محنت زمان بودی
گر ز دانش کسی بلند شدی
سر دانا بر آسمان بودی
وگر آزادگی فزودی عمر
مرد آزاده جاودان بودی
کاش اخلاق خلق را هر سال
پرسش و فحص و امتحان بودی
آن که را خوی خوب راهبر است
به کفش سر خط امان بودی
وان که را خوی بد سرشته به طبع
بر جبینش یکی نشان بودی
کاش نفس پلید بهتانبند
چون سگان از ییش دوان بودی
یا ستمکاره بر مثال گراز
رُسته دونابش از دهان بودی
کار آزادگان روان بودی
وگر این سفلگی سخن گفتی
مردم سفله بینشان بودی
چه شدی فضل اگر بدی ارزان
چه شدی جهل اگر ران بودی
چه شدی گر حقایق پنهان
بر خلق جهان عیان بودی
تا که نادان ز جهل و تیره دلیش
شرمگین پیش این و آن بودی
چه شدی گر دل خردمندان
ایمن از محنت زمان بودی
گر ز دانش کسی بلند شدی
سر دانا بر آسمان بودی
وگر آزادگی فزودی عمر
مرد آزاده جاودان بودی
کاش اخلاق خلق را هر سال
پرسش و فحص و امتحان بودی
آن که را خوی خوب راهبر است
به کفش سر خط امان بودی
وان که را خوی بد سرشته به طبع
بر جبینش یکی نشان بودی
کاش نفس پلید بهتانبند
چون سگان از ییش دوان بودی
یا ستمکاره بر مثال گراز
رُسته دونابش از دهان بودی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۲ - به یکی از رقبای سیاسی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴ - تاریخ لغو امتیاز دارسی
مانده بود از امتیاز دارسی
با حساب پارو با پیرار سی
خلق ایران سرگران زین امتیاز
ز آذری و مشهدی و فارسی
اهل آبادان فقیر و پر ز نفت
لندن و پاریس و ناپل و مارسی
پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید
چون برنده تیغ، نسج گارسی
شاعری دانا که بود استاد کل
درکلام پهلوی و پارسی
سال تاربخش بپرسید از خرد
در جوابش گفت: «لغو دارسی»
با حساب پارو با پیرار سی
خلق ایران سرگران زین امتیاز
ز آذری و مشهدی و فارسی
اهل آبادان فقیر و پر ز نفت
لندن و پاریس و ناپل و مارسی
پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید
چون برنده تیغ، نسج گارسی
شاعری دانا که بود استاد کل
درکلام پهلوی و پارسی
سال تاربخش بپرسید از خرد
در جوابش گفت: «لغو دارسی»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۹ - در هجو کسی که بهار را حبس کرد
من و تو هر دو ای ...
دو جوانیم شوخ و مندیلی
تو کنون از وجوه هندوستان
زر ستاندستی و کنی پیلی
به رخ خود پی فریب عوام
شکلکی بستهای تو تبدیلی
تو مرا حبس میکنی آوخ
شرم بادت ز ننگ فامیلی
چون مرا بینی و تو را بینم
هر دومان میشویم پاتیلی
تو از آن اخمهای اجمالی
من ازین خندههای تفصیلی
خندهٔ من چو شی رشرزهٔ نر
اخم تو چون جهود تنزیلی
کاین پس از اخم می کند نغنغ
وآن پس از خنده میزند سیلی
دو جوانیم شوخ و مندیلی
تو کنون از وجوه هندوستان
زر ستاندستی و کنی پیلی
به رخ خود پی فریب عوام
شکلکی بستهای تو تبدیلی
تو مرا حبس میکنی آوخ
شرم بادت ز ننگ فامیلی
چون مرا بینی و تو را بینم
هر دومان میشویم پاتیلی
تو از آن اخمهای اجمالی
من ازین خندههای تفصیلی
خندهٔ من چو شی رشرزهٔ نر
اخم تو چون جهود تنزیلی
کاین پس از اخم می کند نغنغ
وآن پس از خنده میزند سیلی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳ - جوابی به قطعه محمود فرخ
بهار قطعهٔ فرخ شنید وخرم گشت
چوکشت خشک ز ترشیح ابر نیسانی
و یا چو عاشق نومیدگشته از دیدار
که یار سر زده ییش آیدش به مهمانی
فسرده بودم و از عمر خوبشتن بیزار
که کرد شعر توام روح تازه ارزانی
سخنز حبس چه گویم که زندگی حبس است
به کشوری که ذلیلند عالی و دانی
درون حبس بسی خوبترگذشت به من
ز اختلاط فرومایگان تهرانی
همه دوروی و سخنچین و دزد و بیایمان
عبید اجنبی و خصم جان ایرانی
نه هوش فطری ونی رسم وراه مکتبسی
نه حس ملی ونی شیوهٔ مسلمانی
چوکبک کرده سر خود به زبر برف نهان
مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی
بهراستی که وزبر و وکیل جمله خرند
خران بارکش پشت ریش پالانی
به حیرتم که چرا در بسیط ری دانا
پیاده میرود و خر بدین فراوانی
همه ز قدرت شه سوء استفاده کنند
به فاش ساختن کینههای پنهانی
به زور بازوی شه مغز عاجزان کوبند
زهی فقیرکشی و ضعیفرنجانی
همیشه در پی آزار اهل مملکتاند
گمان برندکه این است مملکترانی
زکارهای سیاسی جدا شدم امسال
که بود یکسره طنازی وتنآسانی
به کار علم و معارف بهجد شدم مشغول
که هست معرفت وعلم قوت انسانی
مرا زمشغلهٔ درس وبحث هیچ نبود
خبر ز قصهٔ شیرازی و صفاهانی
پی خوشآمد شه ناگهم درافکندند
به محبسی که بود جای سارق و جانی
«به حسب حال خود این بیت کردهام تضمین
ز قول رودکی آن شاعر خراسانی
«به حسن صوت چو بلبل مقید قفسم
به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی»
هر آن بدی که رسد از زمانه خرسندم
به شکر آن که ندارم عذاب وجدانی
ز حال بنده غرض فرخا مشو نگران
که راستکار بود رستگار خود دانی
چوکشت خشک ز ترشیح ابر نیسانی
و یا چو عاشق نومیدگشته از دیدار
که یار سر زده ییش آیدش به مهمانی
فسرده بودم و از عمر خوبشتن بیزار
که کرد شعر توام روح تازه ارزانی
سخنز حبس چه گویم که زندگی حبس است
به کشوری که ذلیلند عالی و دانی
درون حبس بسی خوبترگذشت به من
ز اختلاط فرومایگان تهرانی
همه دوروی و سخنچین و دزد و بیایمان
عبید اجنبی و خصم جان ایرانی
نه هوش فطری ونی رسم وراه مکتبسی
نه حس ملی ونی شیوهٔ مسلمانی
چوکبک کرده سر خود به زبر برف نهان
مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی
بهراستی که وزبر و وکیل جمله خرند
خران بارکش پشت ریش پالانی
به حیرتم که چرا در بسیط ری دانا
پیاده میرود و خر بدین فراوانی
همه ز قدرت شه سوء استفاده کنند
به فاش ساختن کینههای پنهانی
به زور بازوی شه مغز عاجزان کوبند
زهی فقیرکشی و ضعیفرنجانی
همیشه در پی آزار اهل مملکتاند
گمان برندکه این است مملکترانی
زکارهای سیاسی جدا شدم امسال
که بود یکسره طنازی وتنآسانی
به کار علم و معارف بهجد شدم مشغول
که هست معرفت وعلم قوت انسانی
مرا زمشغلهٔ درس وبحث هیچ نبود
خبر ز قصهٔ شیرازی و صفاهانی
پی خوشآمد شه ناگهم درافکندند
به محبسی که بود جای سارق و جانی
«به حسب حال خود این بیت کردهام تضمین
ز قول رودکی آن شاعر خراسانی
«به حسن صوت چو بلبل مقید قفسم
به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی»
هر آن بدی که رسد از زمانه خرسندم
به شکر آن که ندارم عذاب وجدانی
ز حال بنده غرض فرخا مشو نگران
که راستکار بود رستگار خود دانی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - بهار شیروانی
به شهر شروان بُد شاعری بهار بنام
که شهره بود به مطبوعی و سخندانی
از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر
هم آنچه دانم دانند عالی و دانی
به شعر خویش هماکنون مفاخرت نکنم
که فخر بر هنر خود بود ز نادانی
به دیو مردم نادان همی نبندم دل
کزین گروه نبینم به جز گران جانی
ولی از اینان یکتن شدست خصمی من
به رای ابلیسی و به خوی شیطانی
همی چه گوید گوید کزان بهار توراست
ز شعر دفتری انباشته به پنهانی
چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل
نکو نداند شروانی از خراسانی
چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود
به ... خوردنش آسایش و تنآسانی
دربغ باشد پرداختن به چونین دیو
مراکه هست به ملک سخن سلیمانی
ایا فسانه به جهل و دریده کـ.. و کفل
چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی
به ک.. خویش فرو بر سطبر ک.. بهار
سپس بسنج کهطوسیاستیاکه شروانی
که شهره بود به مطبوعی و سخندانی
از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر
هم آنچه دانم دانند عالی و دانی
به شعر خویش هماکنون مفاخرت نکنم
که فخر بر هنر خود بود ز نادانی
به دیو مردم نادان همی نبندم دل
کزین گروه نبینم به جز گران جانی
ولی از اینان یکتن شدست خصمی من
به رای ابلیسی و به خوی شیطانی
همی چه گوید گوید کزان بهار توراست
ز شعر دفتری انباشته به پنهانی
چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل
نکو نداند شروانی از خراسانی
چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود
به ... خوردنش آسایش و تنآسانی
دربغ باشد پرداختن به چونین دیو
مراکه هست به ملک سخن سلیمانی
ایا فسانه به جهل و دریده کـ.. و کفل
چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی
به ک.. خویش فرو بر سطبر ک.. بهار
سپس بسنج کهطوسیاستیاکه شروانی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱ - سرگذشت شاعر در اولین مسافرت او به تهران
به که سردار کل جزاه الله
بشنود حال بنده بیاکراه
به که بر این فسانه دل بندد
تا همی گرید و همی خندد
قصهٔ من شنیدنش سهل است
علم هر چیز بهتر از جهل است
چون بدانی به ما چه میگذرد
به فلان بینوا چه میگذرد
یا بر افلاس شخص چاره کنی
یا خود از مفلسی کناره کنی
مفلسیمردناستبی کم وکاست
هرکه مفلسشدازجهانبرخاست
«بوهریره» همی نماید نقل
این حدیث از نبی مطابق عقل
کان زمانی که عهد نورانی است
جاکشی بهتر از پریشانی است
جاکشی همچو بار پنبه بود
که به ظاهر کلفت و لنبه بود
لیک چون پشت گردنت افتاد
سبک و نرم یابیش چون باد
لیک خودمفلسیچوکابوساست
کشسروشاخودُمنهمحسوناست
چون کهچسبید سخت بیخ خرت
مادرت را درآرد و پدرت
دیگری گفته مفلسی عرض است
عرضی کاندر او بسی مرضاست
این عرض گر فتد به جوهر فرد
شود از جزء جمع اشیا طرد
کسر اوقات کشت این سخنان
ادبیات گشت این سخنان
به کزین گفته بی نیاز شوم
به سر شرح قصه باز شوم
روسها چون به مشهد رضوی
قصد کردند بر زبادهروی
بندهٔ بی گناه را به تشر
طرد کردند از میان حشر
زان سپس مردمان فهمیده
همه بیرون شدند دزدیده
من نهادم ز پس خراسان را
گز نمودم طریق تهران را
بین ره دزدهای شیرازی
لخت کردندمان به طنازی
ندهم شرح آنچه خود بردند
کز من و غیر، هرچه بُد بردند
باز دارم سپاس یزدان را
که نبردند گوهر جان را
چون که دزدان شدند و من ماندم
این رباعی به یادشان خواندم:
دزدان بیابانی قهری نبُدند
خودکامهو لامذهبو دهری نبُدند
با آنهمهطبع سرقت و بیرحمی
بالله که چو سارقین شهری نبُدند
الغرض بنده چون زن بیوه
تای پا چارق، آن دگر گیوه
دررسیدم به ری از آن ره دور
خستهولوتو آسمانجلو عور
نمدی بر سرم، معاذالله
که کسی را از آن مبادکلاه
بر تنم جبه پارهای کهنه
که به پالان خر زدی طعنه
شده هر موی ریش من سویی
تنم از رنج گشته چون مویی
رخم از رنج و اضطراب و قلق
چون مه بدر، گل گل و ابلق
بنده را دوستان بُدند بسی
از خجالت نگفتم این به کسی
مر مرا دوستی موافق بود
درمی چند قرض وقوله نمود
هیکلم را بداد تبدیلی
کرد حاضر عبا و مندیلی
هرکسمدید، گفت: محتشماست
شیخابوالفضلو خواجه بوالحکم است
بی خبر کاین حریف پر ز ریا
کهنه رندی است رفته زبر عبا
الغرض ماهی اینچنین ماندم
راز خود برکشی نیفشاندم
شد سپس کیسه از دِرم خالی
شد وجودم قرین بد حالی
خواستم زبن بلاکناره کنم
به سفر درد خویش چاره کنم
پور سردار، آجودان باشی
گفت باید که پیش من باشی
که لرستان به فال فرخنده
شده ابواب جمع این بنده
تو بیا تا بدان دیار شوبم
با هم از روی صدق، یار شویم
من نگویم که خود چه چیز بخور
آنچه من میخورم تو نیز بخور
من که از حال خود بُدم آگاه
دیده بودم بلای این یک ماه
به کنایات کردمش حالی
که بود جیبم از دِرم خالی
گفت تدبیر حالت آسانست
شهر تهران نه چون خراسانست
پیش خود گفتم این نکو باشد
زین پس امّید من به او باشد
الغرض زین خبر چو بیخبران
خواستم عذر ره ز همسفران
از رفیقان راه واماندم
همه رفتند و بنده جا ماندم
چند تومان به زحمت بیمر
قرض کردم از این در و آن در
به امیدی که کار آسان است
مسقط الرحل ما لرستان است
قصه کوته بدین تمنی خام
بنده ماندم چنین، دو ماه تمام
ز اتفاقات شد سفر موقوف
شد دلش جانب دگر معطوف
گفت با من کنون بیا چالاک
بشتابیم جانب املاک
چند روزی ز مردم موذی
دور باشیم ما به فیروزی
گفتم این قصه سخت بیثمر است
خود بروجرد رفتن دگر است
این سخن پرگره چو موی من است
به درازی چو آرزوی من است
من کجا، جویبار ساوه کجا
مرد جنگی کجا، کجاوه کجا
الغرض دست دادم و گفتم
تو سلامت بمان که من رفتم
گفت روزی درنگ باید کرد
تا بگویم تو را چه شاید کرد
بنده «أمّن یُجیب» را خواندم
جای یک روز، هفتهای ماندم
چون بدیدم که قصه گشت دراز
ساز و برگ سفر نمودم ساز
به دوصد آه و زبنهار و امان
قرض کردم چهل عدد تومان
مبلغی قرض پیش را دادم
مابقی را به کیسه بنهادم
که بلیطی گرفته با گاری
سوی مشهد روم به چاپاری
ناگهان نامهای ز کلکته
داد حبل المتین که البته
ساز ره ساز کن که جا خالی است
بی تو جانم قرین بدحالی است
گر بیایی بهسوی ما یارا!
شاد و خرم کنی دل ما را
من به سردار قصه را گفتم
ذرهای زین حدیث ننهفتم
گفت صد به، هزار به به به
ساز ره کن که قصه شد کوته
گفتم این ره نه زان مجازیهاست
این هنوز اول درازیهاست
بهر انجام این ره پر طول
پول میباید و ندارم پول
گفت ما مبلغی کنیم نیاز
مابقی را تو خود مهیا ساز
من چو گربه به مرنو افتادم
مدتی در تک و دو افتادم
شصت تومان ز یک بلورفروش
قرض کردم بهصد فغان و خروش
این طلبکار بنده منجلی است
نام او حاج میرزا علی است
خشکرو و مقدس است بسی
من ندیدم چو او عبوس کسی
الغرض بین این سؤال و جواب
پانزده روز درگذشت چو آب
پولها رفته رفته اندک شد
خاطرم زین قضیه مُندک شد
گفتم این خود دگر چه سرسختیست
این چه رنج است و این چه بدبختیست
نه به کلکته رفتم و نه به طوس
مانده از هر دو ره به آه و فسوس
پس یکی نامهای به حال فگار
عرض کردم به خدمت سردار
که برادر، دلم به جان آمد
کارد آخر به استخوان آمد
یا بگو ها و یا بگو که نخیر
به سلامت ز ما و از تو به خیر
از پس چار روز بود و نبود
در جواب من اینچنین فرمود
خود تو دانی که دستتنگم من
با فلک روز و شب به جنگم من
چند روزی دگر تأمل کن
با قضا و قدر تحمل کن
زین سخن بنده سخت بور شدم
چون گدای لب تنور شدم
من در این حال ماندم اندر بند
رفت سردار، جانب دربند
پولها جمله خرج شد، هیهات
قرض هم کس نداد بر من لات
بهر سردار ساختم بدرود
یک قصیده که مطلعش این بود:
«من بندهٔ مسکین را ای رادخداوند»
«در بند نهادی و برفتی سوی دربند»
«در بند تو بودم، من زین پیش و کنون نیز»
«شاید که نباشی تو مرا اکنون در بند»
باری احوال بنده این باشد
شاید انصاف اگر چنین باشد
امرایی که رادمردانند
دوستان را چنین نگردانند
این بدان گفتم ای ستودهخصال
که بدانی تغیر احوال
آرزوها بسی دراز بود
به حقیقت رسی مجاز بود
هله سردار راد در دربند
شده خرّم به شادمانی چند
بنده ز اندیشهٔ طلبکاران
شده پنهان به خانهٔ یاران
بس که دستم تهی است از دینار
کردهام ترک چایی و سیگار
گر دو روزی دگر چنین برود
شام و ناهار نیز ترک شود
زان سپس بنده باد خواهم خورد
یاد سردار راد خواهم خورد
آن که از بیم بندهٔ ناچیز
سوی دربند میگریزد تیز
وان که در دوستی وفادار است
در مواعید خویش پادار است
وان که این بنده را به گفتهٔ خویش
کرد در غربت اینچنین درویش
باری این جمله زود میگذرد
لیک دهر این ز یاد مینبرد
یاد باد آن که این سخن فرمود
که به جانش هزار بار درود
«بر این منگرکه ذوفنون آید مرد»
«در عهد و وفا نگرکه چون آید مرد»
«از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد»
«از هرچه گمان بری فزون آید مرد»
بشنود حال بنده بیاکراه
به که بر این فسانه دل بندد
تا همی گرید و همی خندد
قصهٔ من شنیدنش سهل است
علم هر چیز بهتر از جهل است
چون بدانی به ما چه میگذرد
به فلان بینوا چه میگذرد
یا بر افلاس شخص چاره کنی
یا خود از مفلسی کناره کنی
مفلسیمردناستبی کم وکاست
هرکه مفلسشدازجهانبرخاست
«بوهریره» همی نماید نقل
این حدیث از نبی مطابق عقل
کان زمانی که عهد نورانی است
جاکشی بهتر از پریشانی است
جاکشی همچو بار پنبه بود
که به ظاهر کلفت و لنبه بود
لیک چون پشت گردنت افتاد
سبک و نرم یابیش چون باد
لیک خودمفلسیچوکابوساست
کشسروشاخودُمنهمحسوناست
چون کهچسبید سخت بیخ خرت
مادرت را درآرد و پدرت
دیگری گفته مفلسی عرض است
عرضی کاندر او بسی مرضاست
این عرض گر فتد به جوهر فرد
شود از جزء جمع اشیا طرد
کسر اوقات کشت این سخنان
ادبیات گشت این سخنان
به کزین گفته بی نیاز شوم
به سر شرح قصه باز شوم
روسها چون به مشهد رضوی
قصد کردند بر زبادهروی
بندهٔ بی گناه را به تشر
طرد کردند از میان حشر
زان سپس مردمان فهمیده
همه بیرون شدند دزدیده
من نهادم ز پس خراسان را
گز نمودم طریق تهران را
بین ره دزدهای شیرازی
لخت کردندمان به طنازی
ندهم شرح آنچه خود بردند
کز من و غیر، هرچه بُد بردند
باز دارم سپاس یزدان را
که نبردند گوهر جان را
چون که دزدان شدند و من ماندم
این رباعی به یادشان خواندم:
دزدان بیابانی قهری نبُدند
خودکامهو لامذهبو دهری نبُدند
با آنهمهطبع سرقت و بیرحمی
بالله که چو سارقین شهری نبُدند
الغرض بنده چون زن بیوه
تای پا چارق، آن دگر گیوه
دررسیدم به ری از آن ره دور
خستهولوتو آسمانجلو عور
نمدی بر سرم، معاذالله
که کسی را از آن مبادکلاه
بر تنم جبه پارهای کهنه
که به پالان خر زدی طعنه
شده هر موی ریش من سویی
تنم از رنج گشته چون مویی
رخم از رنج و اضطراب و قلق
چون مه بدر، گل گل و ابلق
بنده را دوستان بُدند بسی
از خجالت نگفتم این به کسی
مر مرا دوستی موافق بود
درمی چند قرض وقوله نمود
هیکلم را بداد تبدیلی
کرد حاضر عبا و مندیلی
هرکسمدید، گفت: محتشماست
شیخابوالفضلو خواجه بوالحکم است
بی خبر کاین حریف پر ز ریا
کهنه رندی است رفته زبر عبا
الغرض ماهی اینچنین ماندم
راز خود برکشی نیفشاندم
شد سپس کیسه از دِرم خالی
شد وجودم قرین بد حالی
خواستم زبن بلاکناره کنم
به سفر درد خویش چاره کنم
پور سردار، آجودان باشی
گفت باید که پیش من باشی
که لرستان به فال فرخنده
شده ابواب جمع این بنده
تو بیا تا بدان دیار شوبم
با هم از روی صدق، یار شویم
من نگویم که خود چه چیز بخور
آنچه من میخورم تو نیز بخور
من که از حال خود بُدم آگاه
دیده بودم بلای این یک ماه
به کنایات کردمش حالی
که بود جیبم از دِرم خالی
گفت تدبیر حالت آسانست
شهر تهران نه چون خراسانست
پیش خود گفتم این نکو باشد
زین پس امّید من به او باشد
الغرض زین خبر چو بیخبران
خواستم عذر ره ز همسفران
از رفیقان راه واماندم
همه رفتند و بنده جا ماندم
چند تومان به زحمت بیمر
قرض کردم از این در و آن در
به امیدی که کار آسان است
مسقط الرحل ما لرستان است
قصه کوته بدین تمنی خام
بنده ماندم چنین، دو ماه تمام
ز اتفاقات شد سفر موقوف
شد دلش جانب دگر معطوف
گفت با من کنون بیا چالاک
بشتابیم جانب املاک
چند روزی ز مردم موذی
دور باشیم ما به فیروزی
گفتم این قصه سخت بیثمر است
خود بروجرد رفتن دگر است
این سخن پرگره چو موی من است
به درازی چو آرزوی من است
من کجا، جویبار ساوه کجا
مرد جنگی کجا، کجاوه کجا
الغرض دست دادم و گفتم
تو سلامت بمان که من رفتم
گفت روزی درنگ باید کرد
تا بگویم تو را چه شاید کرد
بنده «أمّن یُجیب» را خواندم
جای یک روز، هفتهای ماندم
چون بدیدم که قصه گشت دراز
ساز و برگ سفر نمودم ساز
به دوصد آه و زبنهار و امان
قرض کردم چهل عدد تومان
مبلغی قرض پیش را دادم
مابقی را به کیسه بنهادم
که بلیطی گرفته با گاری
سوی مشهد روم به چاپاری
ناگهان نامهای ز کلکته
داد حبل المتین که البته
ساز ره ساز کن که جا خالی است
بی تو جانم قرین بدحالی است
گر بیایی بهسوی ما یارا!
شاد و خرم کنی دل ما را
من به سردار قصه را گفتم
ذرهای زین حدیث ننهفتم
گفت صد به، هزار به به به
ساز ره کن که قصه شد کوته
گفتم این ره نه زان مجازیهاست
این هنوز اول درازیهاست
بهر انجام این ره پر طول
پول میباید و ندارم پول
گفت ما مبلغی کنیم نیاز
مابقی را تو خود مهیا ساز
من چو گربه به مرنو افتادم
مدتی در تک و دو افتادم
شصت تومان ز یک بلورفروش
قرض کردم بهصد فغان و خروش
این طلبکار بنده منجلی است
نام او حاج میرزا علی است
خشکرو و مقدس است بسی
من ندیدم چو او عبوس کسی
الغرض بین این سؤال و جواب
پانزده روز درگذشت چو آب
پولها رفته رفته اندک شد
خاطرم زین قضیه مُندک شد
گفتم این خود دگر چه سرسختیست
این چه رنج است و این چه بدبختیست
نه به کلکته رفتم و نه به طوس
مانده از هر دو ره به آه و فسوس
پس یکی نامهای به حال فگار
عرض کردم به خدمت سردار
که برادر، دلم به جان آمد
کارد آخر به استخوان آمد
یا بگو ها و یا بگو که نخیر
به سلامت ز ما و از تو به خیر
از پس چار روز بود و نبود
در جواب من اینچنین فرمود
خود تو دانی که دستتنگم من
با فلک روز و شب به جنگم من
چند روزی دگر تأمل کن
با قضا و قدر تحمل کن
زین سخن بنده سخت بور شدم
چون گدای لب تنور شدم
من در این حال ماندم اندر بند
رفت سردار، جانب دربند
پولها جمله خرج شد، هیهات
قرض هم کس نداد بر من لات
بهر سردار ساختم بدرود
یک قصیده که مطلعش این بود:
«من بندهٔ مسکین را ای رادخداوند»
«در بند نهادی و برفتی سوی دربند»
«در بند تو بودم، من زین پیش و کنون نیز»
«شاید که نباشی تو مرا اکنون در بند»
باری احوال بنده این باشد
شاید انصاف اگر چنین باشد
امرایی که رادمردانند
دوستان را چنین نگردانند
این بدان گفتم ای ستودهخصال
که بدانی تغیر احوال
آرزوها بسی دراز بود
به حقیقت رسی مجاز بود
هله سردار راد در دربند
شده خرّم به شادمانی چند
بنده ز اندیشهٔ طلبکاران
شده پنهان به خانهٔ یاران
بس که دستم تهی است از دینار
کردهام ترک چایی و سیگار
گر دو روزی دگر چنین برود
شام و ناهار نیز ترک شود
زان سپس بنده باد خواهم خورد
یاد سردار راد خواهم خورد
آن که از بیم بندهٔ ناچیز
سوی دربند میگریزد تیز
وان که در دوستی وفادار است
در مواعید خویش پادار است
وان که این بنده را به گفتهٔ خویش
کرد در غربت اینچنین درویش
باری این جمله زود میگذرد
لیک دهر این ز یاد مینبرد
یاد باد آن که این سخن فرمود
که به جانش هزار بار درود
«بر این منگرکه ذوفنون آید مرد»
«در عهد و وفا نگرکه چون آید مرد»
«از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد»
«از هرچه گمان بری فزون آید مرد»
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳ - جنگ خانگی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴ - اندرز به جوانان
مفریب ای بزرگوار پسر
دختری را ز مادر و ز پدر
زن کس را هم ای پسر مفریب
ورت بفریفت زن، ازو بشکیب
دزدی عرض و دزدی ناموس
بتر از دزدی زر است و فلوس
زر چو دزدی به جایش آید زر
زن چو دزدی فنا شود شوهر
هرکه عرض کسی دهد بر باد
دهر عرضش به باد خواهد داد
فیلسوفی عظیم و دانشمند
میشنیدم که گفت با فرزند
بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
دختری را ز مادر و ز پدر
زن کس را هم ای پسر مفریب
ورت بفریفت زن، ازو بشکیب
دزدی عرض و دزدی ناموس
بتر از دزدی زر است و فلوس
زر چو دزدی به جایش آید زر
زن چو دزدی فنا شود شوهر
هرکه عرض کسی دهد بر باد
دهر عرضش به باد خواهد داد
فیلسوفی عظیم و دانشمند
میشنیدم که گفت با فرزند
بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶ - جواب بهار به ادیب السلطنۀ سمعین «عطا»
ای سمیعی رسید نامهٔ تو
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو
چامه، شیرین و دلنشین چو عسل
نامه، خیرالکلام قلّ و دلّ
آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس
خاصه شعری بدان دلارایی
جانفزاتر ز عهد برنایی
متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط خوش از که قرض کنم
با چنین طبع خسته و خط زشت
چونتوانم جواب خواجه نوشت
مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار
کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم
فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما
فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد
خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود
شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند
گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم
جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن
ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا
گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من
ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جانبخش تست چنگنواز
رشتهای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است
هست تنهابهجای از آن پیوند
علقهٔ صحبت رفیقی چند
دوستانی که شمع انجمناند
آخرین شعلهٔ حیات مناند
زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست
بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان
گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن
شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار
یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست
لیک با رنج، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست
منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند
بهر یک بینماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام
در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم
ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد
خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان
امرای کلام را زبن سوی
یکبه یک بوسهزن بهدست و بهروی
ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو
چامه، شیرین و دلنشین چو عسل
نامه، خیرالکلام قلّ و دلّ
آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس
خاصه شعری بدان دلارایی
جانفزاتر ز عهد برنایی
متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط خوش از که قرض کنم
با چنین طبع خسته و خط زشت
چونتوانم جواب خواجه نوشت
مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار
کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم
فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما
فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد
خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود
شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند
گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم
جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن
ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا
گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من
ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جانبخش تست چنگنواز
رشتهای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است
هست تنهابهجای از آن پیوند
علقهٔ صحبت رفیقی چند
دوستانی که شمع انجمناند
آخرین شعلهٔ حیات مناند
زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست
بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان
گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن
شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار
یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست
لیک با رنج، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست
منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند
بهر یک بینماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام
در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم
ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد
خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان
امرای کلام را زبن سوی
یکبه یک بوسهزن بهدست و بهروی
ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه
پادشها! چشم خرد بازکن
فکر سرانجام، در آغاز کن
بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت
چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری
میشود از خصم، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو
پادشها یکسره بد می کنی
خود نه به ما بلکه به خود میکنی
پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست
وای بهشاهی که رعیتکش است
حال خوش ملت ازو ناخوش است
بر رمه چون گشت شبان چیرهدست
او نه شبان است که گرگ رمه است
سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ
خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش
لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لب طفل صغیر
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن
با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن
قتل لوی شانزدهم نادر است
قصه نو آریم که نو خوشتر است
قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین
شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید
کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود
سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو
کوس اولوالامری میزد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی
قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود
لیک چو بُد خیره سر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد
این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه
فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد
چون تو قسم خورد و دگر عهدبست
وآنهمهرایکسره درهم شکست
مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود
ملت اسلام بر آن بلفضل
شورش کردند در اسلامبول
لشکریان ملک حیلهباز
راه به ملت بگرفتند باز
جیش «سلانیک» به قهر آمدند
حمله کنان جانب شهر آمدند
دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد عیش ملک
شاه و کسان سخت فراری شدند
جملهبه «یلدوز» متواری شدند
حمله نمودند سلانیکیان
جانب «یلدز» چو هژبر ژیان
گشت ازآن لشکر مشروطهخواه
شاه گرفتار وکسانش تباه
در نظرش گیتی تاربک شد
محبوسانه به سلانیک شد
باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند
ازپس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطهچیان شاد شد
بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد
پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست
ملت ماتمزده این می کند
هرکه چنان کرد چنین میکند
ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است
ما دوگروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من
روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر
هر دو به هم گرمدل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان
لیک شدیم از پی پیرایهای
هریک مقهور کف دایهای
ما همه مقهورکف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان
جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش
ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند
اینک از آن جهل خبر گشتهایم
و از سر این معنی برگشتهایم
راه نماییم به حق، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را
دایه از این معنی اگر سر زند
بیسببی ریشهٔ خود برکند
داربم امیدکه از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت
شاخه فرازند و برآرند سر
ربشه دوانند به هر بوم و بر
باد خزان از همه سو میوزد
یکسره بر زشت و نکو میوزد
شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قویگردنی
چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان
چون که به تنهایی باشد نهال
میشود از باد خزان پایمال
چون که تنیدند درختان بههم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم
خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد
ای کاش، ای کاش! اگر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان
تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند
هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان
یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان
کشورشان بد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا
از در افریقیه تا خاک ترک
بد به کف آن خلفای سترک
کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول
زان که بد اسلام در آن ک بهجد
یک جهت و متفق و متحد
لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد
ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم
سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟
جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبقخواندهٔ یک مکتبند
دین یک و مقصد یک و مقصود یک
رهٔک و معبد یک و معبود یک
جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده
پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان
عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند
یکسره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق
ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم
شاه جهان، نادر فیروز فر
خود به جز این قصد نبودش دگر
روز نخستین که به بخت جوان
تاج بهسر هشت به دشت مغان
سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش
شد ملک راد به منبرفراز
لعل سخنسنج ز هم کرد باز
رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید
گفتخود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعلهافروز شد
یاوهسرایان ز خود بیخبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر
شعلهٔ آن آتش جهلآزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای
هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز وعلا درکشید
شاه منم، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست
شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند
لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند
شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب
کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن
تا سترد از دل آنان بدی
بیسر و بن گشت نفاق خودی
پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول
تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق
او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از اینجهل تبه گشتو سست
وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سویملکخراسان سمند
تاکه بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک
لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد
و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر
گیتی از عدل پر آوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد
صلح عیان گشت و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ
هر دو به همیاریقرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید
آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد
معنی قرآن ز میان بردهاید
جان پیمبر را آزردهاید
عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند
تا که بود ما را قرآن بهدست
باشدمان رشتهٔ ایمان بهدست
چون که بود قرآن، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود
جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن
فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار
مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما
تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر
تا رقبا دیگ هوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند
پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود
داد جداگانه، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر
گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان
چوبهٔ تیری که بهدست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست
جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند
از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به هم پنج تیر
گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید
قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر
هریک، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست
تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم
پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر
هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند
گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور
هرچه فزون سختکمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید
تیر جداگانه شکستید پنج
بیتعب پنجه و بیدسترنج
لیک چو هر پنج بههم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد
تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چوشد پنج نبیند هوان
پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید
جمله بهتنهایی خسته شوند
درکفبدخواهشکسته شوند
لیک چو هرینج به حکم وداد
گرد هم آیید وکنید اتحاد
دشمن اگر چند فزون باشدا
درکف هر پنج زبون باشدا
خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند زکین و ستیز
زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک وعدوی کیش ما
چارهٔ ما نیست به جز اتحاد
این ره رشد است فنعمالرشاد
پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار
چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمه الخیر همین است و بس
فکر سرانجام، در آغاز کن
بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت
چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری
میشود از خصم، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو
پادشها یکسره بد می کنی
خود نه به ما بلکه به خود میکنی
پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست
وای بهشاهی که رعیتکش است
حال خوش ملت ازو ناخوش است
بر رمه چون گشت شبان چیرهدست
او نه شبان است که گرگ رمه است
سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ
خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش
لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لب طفل صغیر
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن
با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن
قتل لوی شانزدهم نادر است
قصه نو آریم که نو خوشتر است
قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین
شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید
کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود
سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو
کوس اولوالامری میزد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی
قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود
لیک چو بُد خیره سر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد
این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه
فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد
چون تو قسم خورد و دگر عهدبست
وآنهمهرایکسره درهم شکست
مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود
ملت اسلام بر آن بلفضل
شورش کردند در اسلامبول
لشکریان ملک حیلهباز
راه به ملت بگرفتند باز
جیش «سلانیک» به قهر آمدند
حمله کنان جانب شهر آمدند
دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد عیش ملک
شاه و کسان سخت فراری شدند
جملهبه «یلدوز» متواری شدند
حمله نمودند سلانیکیان
جانب «یلدز» چو هژبر ژیان
گشت ازآن لشکر مشروطهخواه
شاه گرفتار وکسانش تباه
در نظرش گیتی تاربک شد
محبوسانه به سلانیک شد
باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند
ازپس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطهچیان شاد شد
بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد
پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست
ملت ماتمزده این می کند
هرکه چنان کرد چنین میکند
ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است
ما دوگروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من
روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر
هر دو به هم گرمدل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان
لیک شدیم از پی پیرایهای
هریک مقهور کف دایهای
ما همه مقهورکف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان
جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش
ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند
اینک از آن جهل خبر گشتهایم
و از سر این معنی برگشتهایم
راه نماییم به حق، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را
دایه از این معنی اگر سر زند
بیسببی ریشهٔ خود برکند
داربم امیدکه از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت
شاخه فرازند و برآرند سر
ربشه دوانند به هر بوم و بر
باد خزان از همه سو میوزد
یکسره بر زشت و نکو میوزد
شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قویگردنی
چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان
چون که به تنهایی باشد نهال
میشود از باد خزان پایمال
چون که تنیدند درختان بههم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم
خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد
ای کاش، ای کاش! اگر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان
تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند
هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان
یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان
کشورشان بد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا
از در افریقیه تا خاک ترک
بد به کف آن خلفای سترک
کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول
زان که بد اسلام در آن ک بهجد
یک جهت و متفق و متحد
لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد
ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم
سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟
جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبقخواندهٔ یک مکتبند
دین یک و مقصد یک و مقصود یک
رهٔک و معبد یک و معبود یک
جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده
پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان
عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند
یکسره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق
ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم
شاه جهان، نادر فیروز فر
خود به جز این قصد نبودش دگر
روز نخستین که به بخت جوان
تاج بهسر هشت به دشت مغان
سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش
شد ملک راد به منبرفراز
لعل سخنسنج ز هم کرد باز
رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید
گفتخود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعلهافروز شد
یاوهسرایان ز خود بیخبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر
شعلهٔ آن آتش جهلآزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای
هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز وعلا درکشید
شاه منم، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست
شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند
لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند
شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب
کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن
تا سترد از دل آنان بدی
بیسر و بن گشت نفاق خودی
پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول
تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق
او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از اینجهل تبه گشتو سست
وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سویملکخراسان سمند
تاکه بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک
لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد
و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر
گیتی از عدل پر آوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد
صلح عیان گشت و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ
هر دو به همیاریقرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید
آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد
معنی قرآن ز میان بردهاید
جان پیمبر را آزردهاید
عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند
تا که بود ما را قرآن بهدست
باشدمان رشتهٔ ایمان بهدست
چون که بود قرآن، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود
جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن
فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار
مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما
تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر
تا رقبا دیگ هوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند
پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود
داد جداگانه، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر
گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان
چوبهٔ تیری که بهدست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست
جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند
از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به هم پنج تیر
گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید
قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر
هریک، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست
تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم
پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر
هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند
گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور
هرچه فزون سختکمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید
تیر جداگانه شکستید پنج
بیتعب پنجه و بیدسترنج
لیک چو هر پنج بههم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد
تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چوشد پنج نبیند هوان
پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید
جمله بهتنهایی خسته شوند
درکفبدخواهشکسته شوند
لیک چو هرینج به حکم وداد
گرد هم آیید وکنید اتحاد
دشمن اگر چند فزون باشدا
درکف هر پنج زبون باشدا
خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند زکین و ستیز
زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک وعدوی کیش ما
چارهٔ ما نیست به جز اتحاد
این ره رشد است فنعمالرشاد
پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار
چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمه الخیر همین است و بس
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸ - شاه لئیم
پادشهی بود به عهد قدیم
شیفتهٔ خوردنی و زر و سیم
لاغر پنداری و فربه بری
ای عجب آکنده بر لاغری
فربهی مرد به مغز سر است
فربه بیمغز بلی لاغر است
فربه بیمغزکدویی است خوار
لاغر پر مایه دُر شاهوار
از دو جهان سیم و زر او را و بس
وز ملکی تاج سر او را و بس
فسحت ملکیش ز اندازه بیش
با نظری تنگتر از مشت خویش
حاصل مردم شده هر سو بهباد
لیک شه از مزرعه خویش شاد
مملکت از جور وزیران تباه
لیک نکو حاصل مزروع شاه
زارع گرینده بر احوال خویش
شاه خوش از حاصل امسال خویش
سیم و زر آورده بهم چون جهود
داده پس آنگاه به تربیح و سود
نی غم خلق و نه غم مملکت
بیخبر از بیش و کم مملکت
سود خور و زر طلبو چشمتنگ
بیعظمتچون نمخون روز جنگ
نه ز پی صلح، وزیری هژیر
نه ز پی جنگ، سواری دلیر
کف لئیمش نشد ازحرص و آز
جز ز پی زر ستدن هیچ باز
بسته جز از زر ز دو گیتی نظر
زر و دگر زر و دگر باز زر
پرطمع و کوردل و تیرهجان
پادشه و زارع و بازارگان
چون که تجارت کند و زرع، شاه
تاجر و زارع به که جوید پناه؟!
شاه بکوشد ز پی سیم و زر
لیک کند بخش بر اهل هنر
گه به سپه، تا به رهش سر دهند
گه به رعیت، که بدو زر دهند
شه کهبه یکدست دهد سیم و زر
باز ستاندش به دست دگر
بندهٔ دینار و عبید دِرم
شاه رعیت نبود لاجرم
گنج برآورد و سپه کرد پست
بیسپهی نظم ولایت شکست
ملک برآشفت و سیه گشت روز
گشت نهان اختر گیتیفروز
خلق شتابان سوی درگه به خشم
رخت فروبسته شه تنگچشم
با دو سه فراش جگر سوخته
با دو سه صندوق زر اندوخته
برکتف هر یک صندوق زر
خم شده از بار گرانشان کمر
یکتن از آن سه ز تعب شد فکار
آه برآورد و بیفکند بار
گفت به صندوق که ای گنج زر
حاصل خون جگر رنجبر
خلق رسیدند و برآشفت کوی
هان به خداوند خود از من بگوی
کانچه در اینجاست اگر شهریار
بخش نمودی به سلاح و سوار
حالتش امروز به از این بُدی
خفت و خواریش نه چندین بُدی
گنج که سرمایهٔ سالاری است
چون نشود خرج، گرانباری است
شیفتهٔ خوردنی و زر و سیم
لاغر پنداری و فربه بری
ای عجب آکنده بر لاغری
فربهی مرد به مغز سر است
فربه بیمغز بلی لاغر است
فربه بیمغزکدویی است خوار
لاغر پر مایه دُر شاهوار
از دو جهان سیم و زر او را و بس
وز ملکی تاج سر او را و بس
فسحت ملکیش ز اندازه بیش
با نظری تنگتر از مشت خویش
حاصل مردم شده هر سو بهباد
لیک شه از مزرعه خویش شاد
مملکت از جور وزیران تباه
لیک نکو حاصل مزروع شاه
زارع گرینده بر احوال خویش
شاه خوش از حاصل امسال خویش
سیم و زر آورده بهم چون جهود
داده پس آنگاه به تربیح و سود
نی غم خلق و نه غم مملکت
بیخبر از بیش و کم مملکت
سود خور و زر طلبو چشمتنگ
بیعظمتچون نمخون روز جنگ
نه ز پی صلح، وزیری هژیر
نه ز پی جنگ، سواری دلیر
کف لئیمش نشد ازحرص و آز
جز ز پی زر ستدن هیچ باز
بسته جز از زر ز دو گیتی نظر
زر و دگر زر و دگر باز زر
پرطمع و کوردل و تیرهجان
پادشه و زارع و بازارگان
چون که تجارت کند و زرع، شاه
تاجر و زارع به که جوید پناه؟!
شاه بکوشد ز پی سیم و زر
لیک کند بخش بر اهل هنر
گه به سپه، تا به رهش سر دهند
گه به رعیت، که بدو زر دهند
شه کهبه یکدست دهد سیم و زر
باز ستاندش به دست دگر
بندهٔ دینار و عبید دِرم
شاه رعیت نبود لاجرم
گنج برآورد و سپه کرد پست
بیسپهی نظم ولایت شکست
ملک برآشفت و سیه گشت روز
گشت نهان اختر گیتیفروز
خلق شتابان سوی درگه به خشم
رخت فروبسته شه تنگچشم
با دو سه فراش جگر سوخته
با دو سه صندوق زر اندوخته
برکتف هر یک صندوق زر
خم شده از بار گرانشان کمر
یکتن از آن سه ز تعب شد فکار
آه برآورد و بیفکند بار
گفت به صندوق که ای گنج زر
حاصل خون جگر رنجبر
خلق رسیدند و برآشفت کوی
هان به خداوند خود از من بگوی
کانچه در اینجاست اگر شهریار
بخش نمودی به سلاح و سوار
حالتش امروز به از این بُدی
خفت و خواریش نه چندین بُدی
گنج که سرمایهٔ سالاری است
چون نشود خرج، گرانباری است
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی
بود به کرمان، شهی از دیلمان
یافته مخلوق ز عدلش امان
گشت یکی گنج به عهدش پدید
قفل به در خورده و هشته کلید
کارگران در بر شاه آمدند
صندوق آورده و زانو زدند
شاه بفرمودگشادند در
بود یکی حقه در آنجا ز زر
چون در آن حقه گشادند نیز
جز دو جوکهنه ندیدند چیز
هریک ازآن را درمی وزن بود
جو نه، که جوزی بهنظر مینمود
زآن جو و آن حقه و راز شگفت
شاه سرانگشت به دندان گرفت
گفت بجویید ز پیران یکی
بو که بداند ز هزار اندکی
پیرترین مرد بجستند باز
تا که گشایند بدو قفل راز
بود یکی پیر دوتاگشته پشت
ریش و سر اسپید و عصایی به مشت
شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد
گفت چنین واقعه داری به یاد؟
گفت مرا نیست از این در خبر
بو که خبر داشته باشد پدر
شحنه بگفتا پدرت در کجاست؟
نیک نشان ده که بجوبیم راست
گفت دو مویی است فلانیش نام
هست مر او را به فلان کو مقام
شد به نشانیش غلامی به کوی
یافت یکی مرد ظریف دو موی
بر سر و ریششبهدو مویی، پدید
زاغ سیه همدم باز سپید
گفت فرستاده، بدو شرح حال
صحبت فرزند و جواب و سئوال
گفت پس این رازکهن بازکن
پور ندانست تو آغازکن
گفت مرا نیزبسان پسر
نیست ازین راز نهانی خبر
لیکن دارم پدری هوشیار
هست سرایش به فلان رهگذار
گرچه هنوزش زجوانیست بهر
نیست کهن سالتر از وی به شهر
شاید اگر پرسی از او این مقال
نزد ملک عرضه کند شرح حال
شحنه فرستاد و طلب کرد پیر
پیر نه، بل تازه جوانی هژیر
مو سیه و سرو قد و پیلتن
محتشم و باادب و خوش سخن
سی و دو دندان سپیدش رده
موی سر و ریش به شانه زده
شحنه حکایت به ملک عرضه کرد
شاه عجب داشت از آن هر سه مرد
گفتازینجو، که عجب گستر است
قصهٔ این هر سه عجائبتر است
باب ،جوانتر زپسرکیرواست؟!
پیرتر از پور، نبیره چراست؟
گفت پدر: «شاه جهان زندهباد
واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»
هست مرا پاک زنی خوشزبان
کارکن و عاقله و مهربان
حالت من داند و اطوار من
مونس من باشد و غمخوار من
زبن سبب از عمر تمتع برم
غم نخورم پیر نگردد سرم
وین پسرم را زن کدبانوییست
کز جهتی بابدلشهست و نیست
گاه کند آشتی و گاه جنگ
گاه بود شکر وگاهی شرنگ
زین سبب اوگشته زمن پیرتر
لیک نه فرتوت چو پور دگر
لیک نبیره ز زن آزرده است
کرچه بسینیست که زنبرده است
هست زنش بیمزه و یاوه گوی
شوخگن و بیادب و زشتخوی
بس که بپاکرده در آن خانه جنگ
خانه بر اوگشته چو زندان تنگ
زین قبل از جور زن بیحیا
پیرتر است از پدر و از نیا
شاه از آن طرفه حدیث شگرف
شاد شد و بستاز آنطرفه طرف
گفت که هان سر نهان بازگوی
گر خبری داری از آن بازگوی
قصهٔ این حقه و صندوق و جو
چونبود وکی شده این جو درو؟
جو بدرمسنگ! چه نغز است این
جو نه که بادام دو مغز است این
گفت شها! دادگرا! شاد زی
روز و شبان با دهش و داد زی
از پدران دیدهام این یادداشت
کردهدرآنصفحهچنینیادداشت:
بود به کرمان ملکی پارسا
خلق برآسوده از آن پادشا
مقتدر و بندهنواز و حکیم
ملک نگهداشته ز امّید و بیم
هرکه ز بیمی شدی از ره بدر
گشتی امیدش سوی شه راهبر
دادگزارندهٔ هر دادخواه
لطف نمایندهٔ هر بی گناه
حکمت و دین جمع به دوران او
محتسب عقل به فرمان او
تربیتش داروی درد بدی
تمشیتش چارهٔ نابخردی
پیرو شه گشته ز حسن سلوک
خلق، که الناس بدین الملوک
روز دو، در هفته چنان چون سزید
کار مظالم به تن خود گزید
هرکه ز کس مظلمهای داشتی
در بر شه بردی و بگذاشتی
تا بهٔکی روز یکی عرض داشت
برد کسی در بر تختش گذاشت
گفت شها! گوش به عرضم گمار
داد دهای سایهٔ پروردگار
مزرعهای را بفروختم تمام
کرد خریدار در آن جا مقام
قیمت آن مزرعه پرداخته
نیز یکی قصر در آن ساخته
یافته در زبرزمین خُمّ زر
آمده گوید که بیا زر ببر!
گوبمش این ملک و زمین زان تست
وآنچهدر او هستدفینزان تست
گوید من خا خریدم، نه زر
زر نخریدم که شوم گنجوُر
شاه خریدار زمین را بخواست
گفت که این گنج از آن شماست
گفتخود اینباغ ز من بنده است
لیک زر از آن فروشنده است
شاه چو آن مشکل آسان بدید
وآن دو عجب قصه از آنان شنید
مظلمهای صعب و نزاعی سترگ!
با دو دل روشن و روح بزرگ
دیرگهی رنج تحیر کشید
سر به گریبان تفکرکشید
پس بهفروشنده، جهان کدخدای
گفت که فرزند چه دادت خدای
گفت مرا دختر دوشیزهایست
روی زمین جز ویم اولاد نیست
وز دگری جست همین ماجرا
یافت که باشد پسری مر ورا
دختر آن داد به فرزند این
گنج ببخشود بدو نازنین
کرد بدین طرز عدالت، ادا
حق خریدار و فروشنده را
ناشده خصمان ز قضاوت ملول
هر دو نمودند حکومت قبول
کِشت خریدار درآن سال، جو
کشته بدست آمد و جو شد درو
از اثر معدلت شهریار
وآن دو جوانمرد فتوت شعار
دانه جو را درمی وزن خاست
جو که به مثقال رسد، کیمیاست
شاه چو آن دید بفرمود: زه!
گفت که این قصه نبشتنش به
قصه نبشتند و نهادند جو
بهر بهآموزی اقوام نو
تاکه بدانند به هر روزگار
کز اثر معدلت شهریار
کار رعیت به کجا می کشد!
پاکی نیت به کجا می کشد؟
یافته مخلوق ز عدلش امان
گشت یکی گنج به عهدش پدید
قفل به در خورده و هشته کلید
کارگران در بر شاه آمدند
صندوق آورده و زانو زدند
شاه بفرمودگشادند در
بود یکی حقه در آنجا ز زر
چون در آن حقه گشادند نیز
جز دو جوکهنه ندیدند چیز
هریک ازآن را درمی وزن بود
جو نه، که جوزی بهنظر مینمود
زآن جو و آن حقه و راز شگفت
شاه سرانگشت به دندان گرفت
گفت بجویید ز پیران یکی
بو که بداند ز هزار اندکی
پیرترین مرد بجستند باز
تا که گشایند بدو قفل راز
بود یکی پیر دوتاگشته پشت
ریش و سر اسپید و عصایی به مشت
شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد
گفت چنین واقعه داری به یاد؟
گفت مرا نیست از این در خبر
بو که خبر داشته باشد پدر
شحنه بگفتا پدرت در کجاست؟
نیک نشان ده که بجوبیم راست
گفت دو مویی است فلانیش نام
هست مر او را به فلان کو مقام
شد به نشانیش غلامی به کوی
یافت یکی مرد ظریف دو موی
بر سر و ریششبهدو مویی، پدید
زاغ سیه همدم باز سپید
گفت فرستاده، بدو شرح حال
صحبت فرزند و جواب و سئوال
گفت پس این رازکهن بازکن
پور ندانست تو آغازکن
گفت مرا نیزبسان پسر
نیست ازین راز نهانی خبر
لیکن دارم پدری هوشیار
هست سرایش به فلان رهگذار
گرچه هنوزش زجوانیست بهر
نیست کهن سالتر از وی به شهر
شاید اگر پرسی از او این مقال
نزد ملک عرضه کند شرح حال
شحنه فرستاد و طلب کرد پیر
پیر نه، بل تازه جوانی هژیر
مو سیه و سرو قد و پیلتن
محتشم و باادب و خوش سخن
سی و دو دندان سپیدش رده
موی سر و ریش به شانه زده
شحنه حکایت به ملک عرضه کرد
شاه عجب داشت از آن هر سه مرد
گفتازینجو، که عجب گستر است
قصهٔ این هر سه عجائبتر است
باب ،جوانتر زپسرکیرواست؟!
پیرتر از پور، نبیره چراست؟
گفت پدر: «شاه جهان زندهباد
واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»
هست مرا پاک زنی خوشزبان
کارکن و عاقله و مهربان
حالت من داند و اطوار من
مونس من باشد و غمخوار من
زبن سبب از عمر تمتع برم
غم نخورم پیر نگردد سرم
وین پسرم را زن کدبانوییست
کز جهتی بابدلشهست و نیست
گاه کند آشتی و گاه جنگ
گاه بود شکر وگاهی شرنگ
زین سبب اوگشته زمن پیرتر
لیک نه فرتوت چو پور دگر
لیک نبیره ز زن آزرده است
کرچه بسینیست که زنبرده است
هست زنش بیمزه و یاوه گوی
شوخگن و بیادب و زشتخوی
بس که بپاکرده در آن خانه جنگ
خانه بر اوگشته چو زندان تنگ
زین قبل از جور زن بیحیا
پیرتر است از پدر و از نیا
شاه از آن طرفه حدیث شگرف
شاد شد و بستاز آنطرفه طرف
گفت که هان سر نهان بازگوی
گر خبری داری از آن بازگوی
قصهٔ این حقه و صندوق و جو
چونبود وکی شده این جو درو؟
جو بدرمسنگ! چه نغز است این
جو نه که بادام دو مغز است این
گفت شها! دادگرا! شاد زی
روز و شبان با دهش و داد زی
از پدران دیدهام این یادداشت
کردهدرآنصفحهچنینیادداشت:
بود به کرمان ملکی پارسا
خلق برآسوده از آن پادشا
مقتدر و بندهنواز و حکیم
ملک نگهداشته ز امّید و بیم
هرکه ز بیمی شدی از ره بدر
گشتی امیدش سوی شه راهبر
دادگزارندهٔ هر دادخواه
لطف نمایندهٔ هر بی گناه
حکمت و دین جمع به دوران او
محتسب عقل به فرمان او
تربیتش داروی درد بدی
تمشیتش چارهٔ نابخردی
پیرو شه گشته ز حسن سلوک
خلق، که الناس بدین الملوک
روز دو، در هفته چنان چون سزید
کار مظالم به تن خود گزید
هرکه ز کس مظلمهای داشتی
در بر شه بردی و بگذاشتی
تا بهٔکی روز یکی عرض داشت
برد کسی در بر تختش گذاشت
گفت شها! گوش به عرضم گمار
داد دهای سایهٔ پروردگار
مزرعهای را بفروختم تمام
کرد خریدار در آن جا مقام
قیمت آن مزرعه پرداخته
نیز یکی قصر در آن ساخته
یافته در زبرزمین خُمّ زر
آمده گوید که بیا زر ببر!
گوبمش این ملک و زمین زان تست
وآنچهدر او هستدفینزان تست
گوید من خا خریدم، نه زر
زر نخریدم که شوم گنجوُر
شاه خریدار زمین را بخواست
گفت که این گنج از آن شماست
گفتخود اینباغ ز من بنده است
لیک زر از آن فروشنده است
شاه چو آن مشکل آسان بدید
وآن دو عجب قصه از آنان شنید
مظلمهای صعب و نزاعی سترگ!
با دو دل روشن و روح بزرگ
دیرگهی رنج تحیر کشید
سر به گریبان تفکرکشید
پس بهفروشنده، جهان کدخدای
گفت که فرزند چه دادت خدای
گفت مرا دختر دوشیزهایست
روی زمین جز ویم اولاد نیست
وز دگری جست همین ماجرا
یافت که باشد پسری مر ورا
دختر آن داد به فرزند این
گنج ببخشود بدو نازنین
کرد بدین طرز عدالت، ادا
حق خریدار و فروشنده را
ناشده خصمان ز قضاوت ملول
هر دو نمودند حکومت قبول
کِشت خریدار درآن سال، جو
کشته بدست آمد و جو شد درو
از اثر معدلت شهریار
وآن دو جوانمرد فتوت شعار
دانه جو را درمی وزن خاست
جو که به مثقال رسد، کیمیاست
شاه چو آن دید بفرمود: زه!
گفت که این قصه نبشتنش به
قصه نبشتند و نهادند جو
بهر بهآموزی اقوام نو
تاکه بدانند به هر روزگار
کز اثر معدلت شهریار
کار رعیت به کجا می کشد!
پاکی نیت به کجا می کشد؟
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - موقوفه و موقوفهخوار
گفتا موقوفه به موقوفهخوار
کای تو سزای غضب کردگار
ای دل خودکامهٔ تو شیوهزن
ای زتو خون در جگر بیوهزن
ای دهنت باز به غیبتگری
ای دلت انباز به حیلتوری
خلقت تو شنعت بیچارگان
صنعت تو صنعت بیکارگان
روی تو رویی که ندیدنش به
دست تو دستی که بریدنش به
چیست گناهم که مرا میخوری
چون سبعانم ز چه رو می دری
خلق مرا بهر تو ناکردهاند
کز پی خیرات بنا کردهاند
چون ندهی گوش بر آوای من
از چه نهی سلسله برپای من
آه من اندر تو اثرها کند
مشت تو را روز جزا وا کند
گفت حریف دغل از روی کین
کای بت پوشیدهٔ خلوتنشین
خامشیآموز و زبانبسته باش
تند مرو اندکی آهسته باش
جان منی گرچه کنیز منی
همسر و ناموس عزیز منی
قامت رعنای تو نادیده به
ماه رخ خوب تو پوشیده به
روزی من بر تو حوالت شد ست
معده من از تو مرمت شدست
گر نخورم من دگری میخورد
ور نبرم من دگری میبرد
نیست به جز مفتخوری کار من
کارگری نیست سزاوار من
جز تو مرا نیست امیدی دگر
بیهنرم بیهنرم بیهنر
جز تو ندارم خبر از نیک و بد
بیخردم بیخردم بیخرد
شغل من این بوده پدر بر پدر
نیز چنین است پسر بر پسر
کای تو سزای غضب کردگار
ای دل خودکامهٔ تو شیوهزن
ای زتو خون در جگر بیوهزن
ای دهنت باز به غیبتگری
ای دلت انباز به حیلتوری
خلقت تو شنعت بیچارگان
صنعت تو صنعت بیکارگان
روی تو رویی که ندیدنش به
دست تو دستی که بریدنش به
چیست گناهم که مرا میخوری
چون سبعانم ز چه رو می دری
خلق مرا بهر تو ناکردهاند
کز پی خیرات بنا کردهاند
چون ندهی گوش بر آوای من
از چه نهی سلسله برپای من
آه من اندر تو اثرها کند
مشت تو را روز جزا وا کند
گفت حریف دغل از روی کین
کای بت پوشیدهٔ خلوتنشین
خامشیآموز و زبانبسته باش
تند مرو اندکی آهسته باش
جان منی گرچه کنیز منی
همسر و ناموس عزیز منی
قامت رعنای تو نادیده به
ماه رخ خوب تو پوشیده به
روزی من بر تو حوالت شد ست
معده من از تو مرمت شدست
گر نخورم من دگری میخورد
ور نبرم من دگری میبرد
نیست به جز مفتخوری کار من
کارگری نیست سزاوار من
جز تو مرا نیست امیدی دگر
بیهنرم بیهنرم بیهنر
جز تو ندارم خبر از نیک و بد
بیخردم بیخردم بیخرد
شغل من این بوده پدر بر پدر
نیز چنین است پسر بر پسر
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - قمرالملوک
ای نوگل باغ زندگانی
ای برتر و بهتر از جوانی
ای شبنم صبح در لطافت
ای سبزهٔ تازه در نظافت
ای بلبل نغمهسنج ایام
ای همچو فروغ مه دلارام
مام تو چو آفتاب زاده
نامت ز چه رو قمر نهاده؟
زحمت بهتو، دست آسمان داد
لعنت به سرشت آسمان باد
گردون نبود به ذات اگر دون
دست تو چرا شکست گردون
دستی که به کس جفا نکرده
در عهدکسی خطا نکرده
دستی که کند ز خوش ضمیری
ز اطفال یتیم دستگیری
ای چرخ ترا اگرچه دین نیست
دستی کهشکستنیست این نیست
بشکستی اگر به حیله این دست
دستدگر اینچنین مگر هست؟
دست تو به قلب ماست بسته
دست تونه، قلب ما شکسته
تیرافکن آسمان به یکدم
دست تو شکست و قلب عالم
یک تیر و هزارها نشانه
نفرین به کمان و بر زمانه
ای چرخ ستمگر جفاکار
دست از سر این محیط بردار
بربند نظر تو زین نشانه
کین مام سترون زمانه
صد قرن هزار ساله باید
تا یک قمرالملوک زاید
ایران که دو صد قمر ندارد
هر زن که چنین هنر ندارد
در زیر حجاب زشت، حوری است
در ابر سیه، نهفته نوری است
بگذار برای ما بماند
آواز فرح فزا بخواند
زان زمزمههای آسمانی
بر مرده دلان دهد جوانی
ای برتر و بهتر از جوانی
ای شبنم صبح در لطافت
ای سبزهٔ تازه در نظافت
ای بلبل نغمهسنج ایام
ای همچو فروغ مه دلارام
مام تو چو آفتاب زاده
نامت ز چه رو قمر نهاده؟
زحمت بهتو، دست آسمان داد
لعنت به سرشت آسمان باد
گردون نبود به ذات اگر دون
دست تو چرا شکست گردون
دستی که به کس جفا نکرده
در عهدکسی خطا نکرده
دستی که کند ز خوش ضمیری
ز اطفال یتیم دستگیری
ای چرخ ترا اگرچه دین نیست
دستی کهشکستنیست این نیست
بشکستی اگر به حیله این دست
دستدگر اینچنین مگر هست؟
دست تو به قلب ماست بسته
دست تونه، قلب ما شکسته
تیرافکن آسمان به یکدم
دست تو شکست و قلب عالم
یک تیر و هزارها نشانه
نفرین به کمان و بر زمانه
ای چرخ ستمگر جفاکار
دست از سر این محیط بردار
بربند نظر تو زین نشانه
کین مام سترون زمانه
صد قرن هزار ساله باید
تا یک قمرالملوک زاید
ایران که دو صد قمر ندارد
هر زن که چنین هنر ندارد
در زیر حجاب زشت، حوری است
در ابر سیه، نهفته نوری است
بگذار برای ما بماند
آواز فرح فزا بخواند
زان زمزمههای آسمانی
بر مرده دلان دهد جوانی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - به یاد آذربایجان
صبا شبگیرکن از خاورستان
به آذربایجان شو، بامدادان
گذر کن از بر کوه سهندش
عبیرآمیز کن پست و بلندش
بچم بر ساحل سرخاب رودش
بده از چشم مشتاقان درودش
غبار وادیش را تاج سر کن
سرابش را ز آب دیده تر کن
بهر سنگی که نقش عشق دیدی
ز هر خاکی که بوی خون شنیدی
به زاری گریه کن بر آن سیهسنگ
به جای ما ببوس آن خاک گلرنگ
سوی آذرگشسب آنگه گذرکن
در آن آتشکده خاکی بسرکن
چو دیدی اندر آن ایوان مطموس
روان کیقباد و جان کاوس
بگو ای شهریاران جوانبخت
سزای افسر و شایستهٔ تخت
نه این اقلیم آذربایجان بود؟!
که فرخ نام آن «شاه آستان» بود!!
شهنشاهان اکباتان و استخر
همیجستند ازین در، عزت و فخر
بهسالی یک کرت بیرون شدندی
نیایش را به این خاک آمدندی
بهعهدکورش اینجا جیشگه بود
قراول گاه و اردوگاه شه بود
کنون از بازی شاه و وزیرش
به چنگ یاغیان بینم اسیرش
فرو پیچیده دست زورمندش
به خاک افتاده بالای بلندش
زده دست خیانت بر زمینش
به خون آغشته جسم نازنینش
شده دانشورانش زینت دار
پلنگانش زبون گرک وکفتار
بهٔکره کنده شد چنگال تیزش
سترون کشت خاک مردخیزش
بجز خون جوانان رشیدش
نروید لاله از خاک امیدش
بجز خونابهٔ قلب حزینش
نبینی نقش غیرت بر زمینش
غرابی رفته در باغی نشسته
بهجای بلبلی، زاغی نشسته
چو شیرانرا فرامش گشت شیری
کند روباه حیلت گر دلیری
صمد خان باکدامین چشم بیند
که جای شاه کیخسرو نشیند
بدرّد کوه اگر جای پلنگی
به سنگی برجهد روباه لنگی
بسوزد باغ اگر جای تذروی
نشیند خربطی برشاخ سروی
صبا زانجا به سوی ری گذرکن
وزبران را ز کار خود خبرکن
بگو شادان، دل غمناکتان باد
دوصد رحمت بهجانپاکتان باد
بیاکندید چشم مرد و زن را
فرو بستید بار خویشتن را
زکفدادید ملکی را که خورشید
به ایران دیده بود از عهد جمشید
اگر ایران شود باغ جنانی
نبیند همچو آذربایجانی
شما این ملک را معیوب کردید
خداتان اجر بخشد خوب کردید!
به آذربایجان شو، بامدادان
گذر کن از بر کوه سهندش
عبیرآمیز کن پست و بلندش
بچم بر ساحل سرخاب رودش
بده از چشم مشتاقان درودش
غبار وادیش را تاج سر کن
سرابش را ز آب دیده تر کن
بهر سنگی که نقش عشق دیدی
ز هر خاکی که بوی خون شنیدی
به زاری گریه کن بر آن سیهسنگ
به جای ما ببوس آن خاک گلرنگ
سوی آذرگشسب آنگه گذرکن
در آن آتشکده خاکی بسرکن
چو دیدی اندر آن ایوان مطموس
روان کیقباد و جان کاوس
بگو ای شهریاران جوانبخت
سزای افسر و شایستهٔ تخت
نه این اقلیم آذربایجان بود؟!
که فرخ نام آن «شاه آستان» بود!!
شهنشاهان اکباتان و استخر
همیجستند ازین در، عزت و فخر
بهسالی یک کرت بیرون شدندی
نیایش را به این خاک آمدندی
بهعهدکورش اینجا جیشگه بود
قراول گاه و اردوگاه شه بود
کنون از بازی شاه و وزیرش
به چنگ یاغیان بینم اسیرش
فرو پیچیده دست زورمندش
به خاک افتاده بالای بلندش
زده دست خیانت بر زمینش
به خون آغشته جسم نازنینش
شده دانشورانش زینت دار
پلنگانش زبون گرک وکفتار
بهٔکره کنده شد چنگال تیزش
سترون کشت خاک مردخیزش
بجز خون جوانان رشیدش
نروید لاله از خاک امیدش
بجز خونابهٔ قلب حزینش
نبینی نقش غیرت بر زمینش
غرابی رفته در باغی نشسته
بهجای بلبلی، زاغی نشسته
چو شیرانرا فرامش گشت شیری
کند روباه حیلت گر دلیری
صمد خان باکدامین چشم بیند
که جای شاه کیخسرو نشیند
بدرّد کوه اگر جای پلنگی
به سنگی برجهد روباه لنگی
بسوزد باغ اگر جای تذروی
نشیند خربطی برشاخ سروی
صبا زانجا به سوی ری گذرکن
وزبران را ز کار خود خبرکن
بگو شادان، دل غمناکتان باد
دوصد رحمت بهجانپاکتان باد
بیاکندید چشم مرد و زن را
فرو بستید بار خویشتن را
زکفدادید ملکی را که خورشید
به ایران دیده بود از عهد جمشید
اگر ایران شود باغ جنانی
نبیند همچو آذربایجانی
شما این ملک را معیوب کردید
خداتان اجر بخشد خوب کردید!
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - طبیبان وطن
ز بس گفتند ایران بیحساب است
ز بس گفتند ایرانی خراب است
ز بس گفتند این ملت فضولند
ز بس گفتند این مردم جهولند
ز بس گفتند ملت جان ندارد
مریض مملکت درمان ندارد
کنون پر گشته گوش ما از این ساز
دگر نبود اثر در هیچ آواز
طبیبانی که دانایان رازند
مریضان را ز درد آگه نسازند
نگویند این مرض صعب و خطیر است
دربغاکاینمریضاز عمر سیر است
نگوبند آه ای بیچاره ناخوش
تو امشب مرد خواهی،ساعتشش
اگر خون آید از حلقش، بشویند
وگر نبضش شودکاهل، نگویند
بگویندش مباش اینقدر مرعوب
مهیا شوکه فردا میشوی خوب
وزپن سو، دست بر درمان شایند
ز روی علم درمانش نمایند
چو دردش گوبی و درمان نگویی
یقین میدان تو عزرائیل اویی
طبیبانی که در بالین مایند
به عزرائیل دلالی نمایند
چو تبخالی زند از غلظت خون
بگویند آه طاعون است، طاعون
کر استفراغکی بینند در ما
بگویند آخ « کلرا» واخ « کلرا»
چنین گویند تا آنگه که بیمار
ببازد دل، بیفتد خسته و زار
نه خود یکلحظه درمانش پذیرند
وگر درمان کنی دستت بگیرند
طبیبان وطن زین ساز و این بر
نمیسازند معجونی به جز مرگ
ز بس گفتند ایرانی خراب است
ز بس گفتند این ملت فضولند
ز بس گفتند این مردم جهولند
ز بس گفتند ملت جان ندارد
مریض مملکت درمان ندارد
کنون پر گشته گوش ما از این ساز
دگر نبود اثر در هیچ آواز
طبیبانی که دانایان رازند
مریضان را ز درد آگه نسازند
نگویند این مرض صعب و خطیر است
دربغاکاینمریضاز عمر سیر است
نگوبند آه ای بیچاره ناخوش
تو امشب مرد خواهی،ساعتشش
اگر خون آید از حلقش، بشویند
وگر نبضش شودکاهل، نگویند
بگویندش مباش اینقدر مرعوب
مهیا شوکه فردا میشوی خوب
وزپن سو، دست بر درمان شایند
ز روی علم درمانش نمایند
چو دردش گوبی و درمان نگویی
یقین میدان تو عزرائیل اویی
طبیبانی که در بالین مایند
به عزرائیل دلالی نمایند
چو تبخالی زند از غلظت خون
بگویند آه طاعون است، طاعون
کر استفراغکی بینند در ما
بگویند آخ « کلرا» واخ « کلرا»
چنین گویند تا آنگه که بیمار
ببازد دل، بیفتد خسته و زار
نه خود یکلحظه درمانش پذیرند
وگر درمان کنی دستت بگیرند
طبیبان وطن زین ساز و این بر
نمیسازند معجونی به جز مرگ
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - جواب به یکی از دوستان
محمد صالح، ای فرزانه فرزند
ترا توفیق خواهم از خداوند
وکیلالملک، بابت، مرد دین بود
مسلمانی اصیل و راستین بود
نبود او چون وکیلان کذائی
دمادم گرم دزدی وگدایی
میان او و این جهال مردود
تفاوت از زمین تا آسمان بود
وکیل ملک و ملت بود بابت
طبیعی، همچو عم مستطابت
مسلم شد که غمخوار بهاری
تو از آن دوست وی را یادگاری
اخیراً شعرها گفتی برایم
طلب کردی شفایم از خدایم
شفایی راکه رنج روح با اوست
نخواهم، گرچهعمر نوح با اوست
اگر سالی هزاران زنده باشم
هزاران سال جانی کنده باشم
حیات شاعر اندر مردن اوست
بقای خوشه در افشردن اوست
نیابم لذتی در زندگانی
بجز تکرار غمهای نهانی
به چشمم زبن رسوم احمقانه
نماید زشت سیمای زمانه
به خود پیوسته گویم، خوشدل از بخت:
مبارکباد این بیماری سخت
که از شر ددان آدمی روی
نجاتم داده و افکنده یکسوی
وظیفه می کشیدم بسته گردن
نمیشد با وظیفه پنجه کردن
وظیفه داشت حکم اکل جیفه
مرض برده است تکلیف وظیفه
تن تنها میان عدهای دزد
چگونه یابم از وجدان خود مزد
ترا توفیق خواهم از خداوند
وکیلالملک، بابت، مرد دین بود
مسلمانی اصیل و راستین بود
نبود او چون وکیلان کذائی
دمادم گرم دزدی وگدایی
میان او و این جهال مردود
تفاوت از زمین تا آسمان بود
وکیل ملک و ملت بود بابت
طبیعی، همچو عم مستطابت
مسلم شد که غمخوار بهاری
تو از آن دوست وی را یادگاری
اخیراً شعرها گفتی برایم
طلب کردی شفایم از خدایم
شفایی راکه رنج روح با اوست
نخواهم، گرچهعمر نوح با اوست
اگر سالی هزاران زنده باشم
هزاران سال جانی کنده باشم
حیات شاعر اندر مردن اوست
بقای خوشه در افشردن اوست
نیابم لذتی در زندگانی
بجز تکرار غمهای نهانی
به چشمم زبن رسوم احمقانه
نماید زشت سیمای زمانه
به خود پیوسته گویم، خوشدل از بخت:
مبارکباد این بیماری سخت
که از شر ددان آدمی روی
نجاتم داده و افکنده یکسوی
وظیفه می کشیدم بسته گردن
نمیشد با وظیفه پنجه کردن
وظیفه داشت حکم اکل جیفه
مرض برده است تکلیف وظیفه
تن تنها میان عدهای دزد
چگونه یابم از وجدان خود مزد
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - خیال مستان
چو می خوردی خیال بد میندیش
که از مستی خیال بد شود بیش
خیال بد چو افزون شد، شر آرد
به ناگه عمر مظلومی سر آرد
زن ار داری دهی ناگه طلاقش
پس آنگه زار نالی در فراقش
پسر گر داری او را حیز خوانی
وزین حرفش سوی حیزی کشانی
رفیق ار داری او را زشت گویی
بهتو خشم آورد زین زشتخویی
به نزدیکان فرستی زشت پیغام
بهٔاران میدهی صدگونه دشنام
چو کشتی کینه در قلب صمیمان
ندارد سود اگر گشتی پشیمان
چو رنجیدند یارانت کماهی
نبخشندت اگر صد عذر خواهی
نبخشندت وگر بخشند ناچار
تنک مغزت بخوانند وسبکسار
به مستی فکر بد جان را عذابست
وگر هرگزننوشی می، صوابست
به جای آن که در اصلاح کوشی
همان بهتر که هرگز می ننوشی
ز من گر بشنوی از می بکش دست
سگ دیوانه به از مردم مست
که از مستی خیال بد شود بیش
خیال بد چو افزون شد، شر آرد
به ناگه عمر مظلومی سر آرد
زن ار داری دهی ناگه طلاقش
پس آنگه زار نالی در فراقش
پسر گر داری او را حیز خوانی
وزین حرفش سوی حیزی کشانی
رفیق ار داری او را زشت گویی
بهتو خشم آورد زین زشتخویی
به نزدیکان فرستی زشت پیغام
بهٔاران میدهی صدگونه دشنام
چو کشتی کینه در قلب صمیمان
ندارد سود اگر گشتی پشیمان
چو رنجیدند یارانت کماهی
نبخشندت اگر صد عذر خواهی
نبخشندت وگر بخشند ناچار
تنک مغزت بخوانند وسبکسار
به مستی فکر بد جان را عذابست
وگر هرگزننوشی می، صوابست
به جای آن که در اصلاح کوشی
همان بهتر که هرگز می ننوشی
ز من گر بشنوی از می بکش دست
سگ دیوانه به از مردم مست