عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
یاد آن شبها که در زلف تو ماهی داشتیم
روز روشن از پی شام سیاهی داشتیم
با خیال روی چون آینه و لعل لبت
سوز و ساز و صبر و تاب و اشک و آهی داشتیم
آفتابا، تا رخت طالع نگشت از شام زلف،
در میان ماه و رویت اشتباهی داشتیم
می نبودیم این چنین تاریک بخت و تیره روز
ما و دل گاهی که از زلفت پناهی داشتیم
روزگاری ما و ساقی با دو جزع خون فشان،
در قدح از حسرت لعلت نگاهی داشتیم
تا زر و سیمی به کف بود و لب ساقی به کام
گاهگاهی بر در میخانه راهی داشتیم
کاش می گفتی به ما، آن دم که می کشتی ز کین
گر به شرع عشق جز عصمت گناهی داشتیم
تا که البرز غمت در سینه جا دادیم ما،
از کرامت کوه را در پر کاهی داشتیم
ای کمان ابرو، خوش آن روزی که در نخجیرگاه
سینه را آماج تیرت گاهگاهی داشتیم
ترک چشمت کرده ما را در صف مژگان دچار
ورنه کی پرخاش و کین ما با سپاهی داشتیم
کشور ما کی خراب از لشکر بیگانه شد
ما گدایان افسرا، گر دادخواهی داشتیم
روز روشن از پی شام سیاهی داشتیم
با خیال روی چون آینه و لعل لبت
سوز و ساز و صبر و تاب و اشک و آهی داشتیم
آفتابا، تا رخت طالع نگشت از شام زلف،
در میان ماه و رویت اشتباهی داشتیم
می نبودیم این چنین تاریک بخت و تیره روز
ما و دل گاهی که از زلفت پناهی داشتیم
روزگاری ما و ساقی با دو جزع خون فشان،
در قدح از حسرت لعلت نگاهی داشتیم
تا زر و سیمی به کف بود و لب ساقی به کام
گاهگاهی بر در میخانه راهی داشتیم
کاش می گفتی به ما، آن دم که می کشتی ز کین
گر به شرع عشق جز عصمت گناهی داشتیم
تا که البرز غمت در سینه جا دادیم ما،
از کرامت کوه را در پر کاهی داشتیم
ای کمان ابرو، خوش آن روزی که در نخجیرگاه
سینه را آماج تیرت گاهگاهی داشتیم
ترک چشمت کرده ما را در صف مژگان دچار
ورنه کی پرخاش و کین ما با سپاهی داشتیم
کشور ما کی خراب از لشکر بیگانه شد
ما گدایان افسرا، گر دادخواهی داشتیم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
یاد ایامی که در کوی تو کاری داشتیم
ما و دل با زلف و رویت روزگاری داشتیم
در خم هر حلقه زلف تو در القیم پارس
ای خوش آن شبها که ما چین و تتاری داشتیم
با دو زلف بیقرارت هر سحرگه با نسیم
با همه آشفته سامانی قراری داشتیم
در هوای گلشن روی تو ای زیبا نگار
صفحه رخ را ز خون دل نگاری داشتیم
بر سر بازار رسوایی ز فرّ عاشقی
با همه رسوا شدن ها، اعتباری داشتیم
در سر و چشم و کف و دل روزگاری شد که ما،
با خیالت باد و خاک و آب و ناری داشتیم
با تن رنجور و جان خسته در میدان عشق
سر به فتراک غم چابک سواری داشتیم
با خیال زلف و رویش روزگاری افسرا،
ما و دل در هر نفس لیل و نهاری داشتیم
ما و دل با زلف و رویت روزگاری داشتیم
در خم هر حلقه زلف تو در القیم پارس
ای خوش آن شبها که ما چین و تتاری داشتیم
با دو زلف بیقرارت هر سحرگه با نسیم
با همه آشفته سامانی قراری داشتیم
در هوای گلشن روی تو ای زیبا نگار
صفحه رخ را ز خون دل نگاری داشتیم
بر سر بازار رسوایی ز فرّ عاشقی
با همه رسوا شدن ها، اعتباری داشتیم
در سر و چشم و کف و دل روزگاری شد که ما،
با خیالت باد و خاک و آب و ناری داشتیم
با تن رنجور و جان خسته در میدان عشق
سر به فتراک غم چابک سواری داشتیم
با خیال زلف و رویش روزگاری افسرا،
ما و دل در هر نفس لیل و نهاری داشتیم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
چو ماه روی تو را در خیال می نگرم
دگر خیال بود هر چه هست در نظرم
اگر تو را لب لعل است لؤلؤ شهوار
من از خیال لبت چون عقیق خون جگرم
اگر تو سرو بنی، من تذرو نغمه تراز
اگر تو شاخ گلی من چو بلبل سحرم
گرم تو اوج دهی بر سریر نه فلکم
گرم تو پست کنی کم ز خاک رهگذرم
گر التفات توام پایمرد لطف شود،
به ملک نظم یکی شهسوار تاجورم
اگرچه ملک خرابم ولی به همت دوست،
در اوج شاعری آزرم ابر پرگهرم
همان درخت کهن عمر دیرسالم من
که سنگ جور تو ریزد شکوفه و ثمرم
نمک به منطق شیرین من شود شکر
چو بر زبان گذرد نام شاهد شکرم
ز یمن دولت دلدار افسرا، هر شب
در آسمان همه شعرا چو شعر می شمرم
دگر خیال بود هر چه هست در نظرم
اگر تو را لب لعل است لؤلؤ شهوار
من از خیال لبت چون عقیق خون جگرم
اگر تو سرو بنی، من تذرو نغمه تراز
اگر تو شاخ گلی من چو بلبل سحرم
گرم تو اوج دهی بر سریر نه فلکم
گرم تو پست کنی کم ز خاک رهگذرم
گر التفات توام پایمرد لطف شود،
به ملک نظم یکی شهسوار تاجورم
اگرچه ملک خرابم ولی به همت دوست،
در اوج شاعری آزرم ابر پرگهرم
همان درخت کهن عمر دیرسالم من
که سنگ جور تو ریزد شکوفه و ثمرم
نمک به منطق شیرین من شود شکر
چو بر زبان گذرد نام شاهد شکرم
ز یمن دولت دلدار افسرا، هر شب
در آسمان همه شعرا چو شعر می شمرم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
چو یاد خوی تو آید در آتش سخنم
گذارم آن که بسوزد ز شعلهاش دهنم
هر آن که سوز درون مرا کند انکار
عجب کند که ببیند به غیر پیرهنم
پس از وفات من از داغ عشق خواهی یافت
که رسته لاله خونین ز دامن کفنم
گهی شهاب و گهی از شهاب می سوزم
فرشته باشم و در اوج دست اهرمنم
درآن بهار که هرگز خزان نیابد دست
منم که زمزمه آموز بلبل چمنم
بگیر دست من ای باغبان که در این باغ،
ز پا فتاد سرو و شکسته سمنم
به پارس زادم و نشو و نما به چین دارم
که چین نافه زلف تو خوش تر از وطنم
تو آمدی و عدم شد وجود من یکسر
در آن مکان که تو باشی گمان مبر که منم
بیاد شمع جمال تو هر سحر، افسر
میان جمع، فروزان چو شمع انجمنم
گذارم آن که بسوزد ز شعلهاش دهنم
هر آن که سوز درون مرا کند انکار
عجب کند که ببیند به غیر پیرهنم
پس از وفات من از داغ عشق خواهی یافت
که رسته لاله خونین ز دامن کفنم
گهی شهاب و گهی از شهاب می سوزم
فرشته باشم و در اوج دست اهرمنم
درآن بهار که هرگز خزان نیابد دست
منم که زمزمه آموز بلبل چمنم
بگیر دست من ای باغبان که در این باغ،
ز پا فتاد سرو و شکسته سمنم
به پارس زادم و نشو و نما به چین دارم
که چین نافه زلف تو خوش تر از وطنم
تو آمدی و عدم شد وجود من یکسر
در آن مکان که تو باشی گمان مبر که منم
بیاد شمع جمال تو هر سحر، افسر
میان جمع، فروزان چو شمع انجمنم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
عاشق و رند و میخواره من از عهد قدیم
دل و جان در خم زلف تو نمودم تسلیم
آفتابا، ندهم ذره ای از خاک درت
گر دهندم به بها سلطنت هفت اقلیم
گردن از عشق رخت کج شده چون چنبر دال
قامت از بار غمت خم شده چون حلقه میم
نوبهار آمد و حیف است به غفلت مردن
که مسیحای چمن زنده کند عظم رمیم
زانجمن هیچ در این فصل مرو سوی چمن
ترسم آشفته شود سنبل زلفت ز نسیم
دل و جان در خم زلف تو نمودم تسلیم
آفتابا، ندهم ذره ای از خاک درت
گر دهندم به بها سلطنت هفت اقلیم
گردن از عشق رخت کج شده چون چنبر دال
قامت از بار غمت خم شده چون حلقه میم
نوبهار آمد و حیف است به غفلت مردن
که مسیحای چمن زنده کند عظم رمیم
زانجمن هیچ در این فصل مرو سوی چمن
ترسم آشفته شود سنبل زلفت ز نسیم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
تا به دامان تو من دست تولا زدهام
پای بر اطلس و نه جامه خضرا زدهام
تا دلم مطلع خورشید گریبان تو شد
خنده بر روشنی صبح مصفّا زدهام
در تو گر من نظری بنگرم از چشم هوس
تیر بر مردمک دیده بینا زدهام
من که مستم ز لب لعل تو ناخورده شراب
روشن است آن که می از ساغر بیضا زدهام
گرچه در اوج غم عشق، کم از عصفورم
پر ز اقبال تو، بر عرصه عنقا زدهام
خون خورد قبطی از این غم، که من از سیل سرشک
نیستم موسی عمران و به دریا زدهام
ای که از لعل تو شد، گوهر نظمم جانبخش
دم روحالقدس از نطق مسیحا زدهام
تا ز لعل لب تو، بر لب من رفت حدیث
میتوان گفت که حرفی ز معما زدهام
پای بر اطلس و نه جامه خضرا زدهام
تا دلم مطلع خورشید گریبان تو شد
خنده بر روشنی صبح مصفّا زدهام
در تو گر من نظری بنگرم از چشم هوس
تیر بر مردمک دیده بینا زدهام
من که مستم ز لب لعل تو ناخورده شراب
روشن است آن که می از ساغر بیضا زدهام
گرچه در اوج غم عشق، کم از عصفورم
پر ز اقبال تو، بر عرصه عنقا زدهام
خون خورد قبطی از این غم، که من از سیل سرشک
نیستم موسی عمران و به دریا زدهام
ای که از لعل تو شد، گوهر نظمم جانبخش
دم روحالقدس از نطق مسیحا زدهام
تا ز لعل لب تو، بر لب من رفت حدیث
میتوان گفت که حرفی ز معما زدهام
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
تذرو باغ توام، دل به شاخ سرو که بندم
شکنج دام تو خوش تر، ز شاخسار بلندم
من آن تذرو خموشم، که در فضای گلستان
ز بهر قامت سروی، اسیر حلقه و بندم
چرا خمیده و افتاده چون کمند و کمانم
اگر نه ابرو و زلفت بود کمان و کمندم
تویی که خوشه سنبل نهی به خرمن آتش
منم در آتش حسرت، نشسته همچو سپندم
مرا چه باک که تلخ است زهر درد جدایی
چو یاد آن لب شیرین، کند مذاق چو قندم
شنیده ام که سمندت هلال نعل ندارد
از آن گداخته پیکر، بسان نعل سمندم
شکنج دام تو خوش تر، ز شاخسار بلندم
من آن تذرو خموشم، که در فضای گلستان
ز بهر قامت سروی، اسیر حلقه و بندم
چرا خمیده و افتاده چون کمند و کمانم
اگر نه ابرو و زلفت بود کمان و کمندم
تویی که خوشه سنبل نهی به خرمن آتش
منم در آتش حسرت، نشسته همچو سپندم
مرا چه باک که تلخ است زهر درد جدایی
چو یاد آن لب شیرین، کند مذاق چو قندم
شنیده ام که سمندت هلال نعل ندارد
از آن گداخته پیکر، بسان نعل سمندم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
برق عشقت را، چنان در استخوان آوردهام
کاستخوان را همچو نی، آتش به جان آوردهام
از دهانت خواستم سرّی بیارم در میان
هیچ را، تعبیر از آن سرّ دهان آوردهام
بس که در موی میانت بردهام فکرت به کار
خویش را باریک چون موی میان آوردهام
دادهام دل در هوای کوه نور پیکرت
تا نپنداری از این سودا، زیان آوردهام
بر نبرد خصم، برق جانگداز آه را
توأمان با تیرت ای ابرو کمان آوردهام
با حریفان، در قمار دلبری، غنج و دلال
نسیه میآری و من نقد روان آوردهام
گفتم این بالا و چشم و زلف و مژگان چیست؟ گفت:
فتنهها باشد، که در آخر زمان آوردهام
همچو افسر، از غمت ای فتنه آخر زمان
شکوهها بر مردم دارالامان آوردهام
کاستخوان را همچو نی، آتش به جان آوردهام
از دهانت خواستم سرّی بیارم در میان
هیچ را، تعبیر از آن سرّ دهان آوردهام
بس که در موی میانت بردهام فکرت به کار
خویش را باریک چون موی میان آوردهام
دادهام دل در هوای کوه نور پیکرت
تا نپنداری از این سودا، زیان آوردهام
بر نبرد خصم، برق جانگداز آه را
توأمان با تیرت ای ابرو کمان آوردهام
با حریفان، در قمار دلبری، غنج و دلال
نسیه میآری و من نقد روان آوردهام
گفتم این بالا و چشم و زلف و مژگان چیست؟ گفت:
فتنهها باشد، که در آخر زمان آوردهام
همچو افسر، از غمت ای فتنه آخر زمان
شکوهها بر مردم دارالامان آوردهام
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
من دیوانه، که در حلقه عشاق توام
همچنان بسته زنجیرم و مشتاق توام
عجبی نیست به مردم اگر از زهر فراق
من بی تاب و توان، زنده تریاق توام
به خداوندیت اقرارم، از آن است که من،
بنده طلعت و زلف و ذقن و ساق توام
گفته بودی که دهی بوس و دهم جان به عوض
عهد بشکستی و من بر سر میثاق توام
تو چو خورشید در آفاقی و من مرغ سحر
عجب این است که من شهره آفاق توام
ای که دلجویی افسر کنی، از پرسش حال
بنده سیرتِ پاکیزه و اخلاق توام
همچنان بسته زنجیرم و مشتاق توام
عجبی نیست به مردم اگر از زهر فراق
من بی تاب و توان، زنده تریاق توام
به خداوندیت اقرارم، از آن است که من،
بنده طلعت و زلف و ذقن و ساق توام
گفته بودی که دهی بوس و دهم جان به عوض
عهد بشکستی و من بر سر میثاق توام
تو چو خورشید در آفاقی و من مرغ سحر
عجب این است که من شهره آفاق توام
ای که دلجویی افسر کنی، از پرسش حال
بنده سیرتِ پاکیزه و اخلاق توام
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
با تو صنوبر خرام، کرده قیامت قیام
کرده قیامت قیام، با تو صنوبر خرام
گر تو بریزی به جام، باده نباشد حرام
باده نباشد حرام، گر تو بریزی به جام
ماه رخت را غلام، آمده خورشید چرخ
آمده خورشید چرخ، ماه رخت را غلام
ولوله خاص و عام، زمزمه حسن توست
زمزمه حسن توست، ولوله خاص و عام
بس که بود ازدحام، کوی تو چون محشر است
کوی تو چون محشر است، بس که بود ازدحام
سرو خرامان به بام، جز تو نیامد دگر
جز تو نیامد دگر، سرو خرامان به بام
گر تو ببندی به دام، مایه وارستگی است
مایه وارستگی است، گر تو ببندی به دام
خون دل اندر به جام، افسر بیچاره راست
افسر بیچاره راست، خون دل اندر به جام
کرده قیامت قیام، با تو صنوبر خرام
گر تو بریزی به جام، باده نباشد حرام
باده نباشد حرام، گر تو بریزی به جام
ماه رخت را غلام، آمده خورشید چرخ
آمده خورشید چرخ، ماه رخت را غلام
ولوله خاص و عام، زمزمه حسن توست
زمزمه حسن توست، ولوله خاص و عام
بس که بود ازدحام، کوی تو چون محشر است
کوی تو چون محشر است، بس که بود ازدحام
سرو خرامان به بام، جز تو نیامد دگر
جز تو نیامد دگر، سرو خرامان به بام
گر تو ببندی به دام، مایه وارستگی است
مایه وارستگی است، گر تو ببندی به دام
خون دل اندر به جام، افسر بیچاره راست
افسر بیچاره راست، خون دل اندر به جام
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
قدح را در کف ساقی، ز حسرت خون جگر کردم
چو در مستی حدیث از لعل آن زیبا پسر کردم
بت یاقوت لب، مانند صهبا کرد نوش جان
به جام از حسرت لعلش، هم از خون جگر کردم
نخواهد گشت طالع، آفتاب صبح امیدم
چو من، با مدعی از شام هجرش قصه سر کردم
اگر جولان کنم در عالم بالا، عجب نبود
خرد را ذره خورشید آن رشک قمر کردم
شبی یاد آیدم، کز آتش رویش چو پروانه
سراپا سوختم، تا عرصه بر شمع سحر کردم
چو دانستم که گردد تلخ کام، از قصه صبرم
سپردم جان شیرین و حکایت مختصر کردم
ثنای مدعی کردم، به شکر وعده وصلش،
چه نفرینی، که شبها بر دعای بیاثر کردم
ز بس افشاند از هجرش، سرشک از دیدگان افسر،
ز سیل اشک، ملک شاه را، زیر و زبر کردم
چو در مستی حدیث از لعل آن زیبا پسر کردم
بت یاقوت لب، مانند صهبا کرد نوش جان
به جام از حسرت لعلش، هم از خون جگر کردم
نخواهد گشت طالع، آفتاب صبح امیدم
چو من، با مدعی از شام هجرش قصه سر کردم
اگر جولان کنم در عالم بالا، عجب نبود
خرد را ذره خورشید آن رشک قمر کردم
شبی یاد آیدم، کز آتش رویش چو پروانه
سراپا سوختم، تا عرصه بر شمع سحر کردم
چو دانستم که گردد تلخ کام، از قصه صبرم
سپردم جان شیرین و حکایت مختصر کردم
ثنای مدعی کردم، به شکر وعده وصلش،
چه نفرینی، که شبها بر دعای بیاثر کردم
ز بس افشاند از هجرش، سرشک از دیدگان افسر،
ز سیل اشک، ملک شاه را، زیر و زبر کردم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
از نوا کم نکنم، تا نکند آزادم
گر قفس گلشن و گلشن قفس صیادم
آن نهان عشوه، که آوردی و بردی دل من
از تنم جان رود و آن نرود از یادم
رنج دل در طلب راحت جان دولت نیست
دولت آن است که من در طلبش جان دادم
هیچ کم می نکند زآتش و آب و دل و چشم
غم عشق تو، که چون خاک دهد بر بادم
تو چو شیرینی و پرویز هوس پیشه، رقیب
سینه ام کوه و غمت تیشه و من فرهادم
نهم از دایره خط عدم، پا آن سوی
دست جور تو گر این گونه کند بنیادم
افسر، از قید وجود و عدم آزاد شدم
تا به دام سر زلفین بتان افتادم
گر قفس گلشن و گلشن قفس صیادم
آن نهان عشوه، که آوردی و بردی دل من
از تنم جان رود و آن نرود از یادم
رنج دل در طلب راحت جان دولت نیست
دولت آن است که من در طلبش جان دادم
هیچ کم می نکند زآتش و آب و دل و چشم
غم عشق تو، که چون خاک دهد بر بادم
تو چو شیرینی و پرویز هوس پیشه، رقیب
سینه ام کوه و غمت تیشه و من فرهادم
نهم از دایره خط عدم، پا آن سوی
دست جور تو گر این گونه کند بنیادم
افسر، از قید وجود و عدم آزاد شدم
تا به دام سر زلفین بتان افتادم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای چشمه خورشید تو، آسایش جانم
اندوه غمت، خوب تر از عیش جهانم
جسمی که از او روح جدا گشته چسان است
ای راحت جان، بی تو من خسته چنانم
در چشم بداندیش بود تیر تهمتن
تیر تو اگر بگذرد از پشت کمانم
از حسرت آن موی میانی که تو داری
دریاب، که باریک تر از موی میانم
از دیده ببارم همه دم خوشه مرجان
یاقوت لبت گر نشود قوت روانم
در عشق تو هم بانگ جرس آمده افسر
ای وای، اگر نشنوی آوای فغانم
اندوه غمت، خوب تر از عیش جهانم
جسمی که از او روح جدا گشته چسان است
ای راحت جان، بی تو من خسته چنانم
در چشم بداندیش بود تیر تهمتن
تیر تو اگر بگذرد از پشت کمانم
از حسرت آن موی میانی که تو داری
دریاب، که باریک تر از موی میانم
از دیده ببارم همه دم خوشه مرجان
یاقوت لبت گر نشود قوت روانم
در عشق تو هم بانگ جرس آمده افسر
ای وای، اگر نشنوی آوای فغانم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
تا به روی تو شد دیده بازم
از همه دلبران بی نیازم
توشه حسن و من بنده تو،
تو چو محمود و من چون ایازم
عشق تو کرده رسوای خلقم
پرده برداشت آخر ز رازم
شمع سان از فراقت همه شب
تا سحرگه بسوز و گدازم
از نگاهی دلم را ربودی
گردش چشم مستت بنازم
جان و دل در رهت دادم، آری
در قمار غمت، پاکبازم
چند، چند از فراغت بسوزم
تا به کی با خیالت بسازم
وصل تو تا مراد دلم شد،
غیر جان نیست بر کف نبازم
جز خیال رخش، نیست افسر
مونس شامهای درازم
از همه دلبران بی نیازم
توشه حسن و من بنده تو،
تو چو محمود و من چون ایازم
عشق تو کرده رسوای خلقم
پرده برداشت آخر ز رازم
شمع سان از فراقت همه شب
تا سحرگه بسوز و گدازم
از نگاهی دلم را ربودی
گردش چشم مستت بنازم
جان و دل در رهت دادم، آری
در قمار غمت، پاکبازم
چند، چند از فراغت بسوزم
تا به کی با خیالت بسازم
وصل تو تا مراد دلم شد،
غیر جان نیست بر کف نبازم
جز خیال رخش، نیست افسر
مونس شامهای درازم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
تا عشق را قدم بسرکو نهاده ایم
از کوی عافیت قدم آن سو نهاده ایم
آرام و تاب در پر عنقا سپرده ایم
صبر و سکون به سایه آهو نهاده ایم
پابست زلف سلسله مویی شدیم ما
واینک بپای سلسله ز آن مو نهاده ایم
گامی نرفته ایم نکو در تمام عمر
این گام اول است که نیکو نهاده ایم
بر یاد دوست، شب همه شب تا سحرگهان
شیدا صفت بنای هیاهو نهاده ایم
هر شب در آرزوی دو مرجان لعل او
بر کهربا، دو رشته لؤلؤ نهاده ایم
با نقد مهر دوست که چون زر خالص است
ما سنگ ناقصی به ترازو نهاده ایم
ما بلبلان نغمه سرا، مهر خاموشی
بر لب از آن دو لعل سخنگو نهاده ایم
بگذر شبی به کلبه عشاق و از غمش
سرها ببین که بر سر زانو نهاده ایم
با داغ او خوشیم که آخر بیادگار
نقشی به دل از آن رخ دلجو نهاده ایم
از کوی عافیت قدم آن سو نهاده ایم
آرام و تاب در پر عنقا سپرده ایم
صبر و سکون به سایه آهو نهاده ایم
پابست زلف سلسله مویی شدیم ما
واینک بپای سلسله ز آن مو نهاده ایم
گامی نرفته ایم نکو در تمام عمر
این گام اول است که نیکو نهاده ایم
بر یاد دوست، شب همه شب تا سحرگهان
شیدا صفت بنای هیاهو نهاده ایم
هر شب در آرزوی دو مرجان لعل او
بر کهربا، دو رشته لؤلؤ نهاده ایم
با نقد مهر دوست که چون زر خالص است
ما سنگ ناقصی به ترازو نهاده ایم
ما بلبلان نغمه سرا، مهر خاموشی
بر لب از آن دو لعل سخنگو نهاده ایم
بگذر شبی به کلبه عشاق و از غمش
سرها ببین که بر سر زانو نهاده ایم
با داغ او خوشیم که آخر بیادگار
نقشی به دل از آن رخ دلجو نهاده ایم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ای صبا از ره یاری سوی یارم گذری کن
دمی از حال دل غمزده او را خبری کن
کای طبیب دل بیمار، بر خسته خویش آی
بعیادت قدمی نه، به عنایت نظری کن
کف آبی به دل سوخته غمزده ای زن
مشت خاکی به سر خسته خونین جگری کن
مرهمی برتن صد پاره ز تیر ستمی نه
گذری بر سر غمدیده ی بی پا و سری کن
آخر ای کوکب تابنده ز گردون بنما رخ
آخر ای مهر درخشنده ز مشرق اثری کن
روز ما شام شد از دست غمت چند تطاول
صبح رویا، حذر از ناله و آه سحری کن
خلق را جان و دل اندر گرو سیم و تو افسر
خرقه هستت دل و جان در گرو سیمبری کن
دمی از حال دل غمزده او را خبری کن
کای طبیب دل بیمار، بر خسته خویش آی
بعیادت قدمی نه، به عنایت نظری کن
کف آبی به دل سوخته غمزده ای زن
مشت خاکی به سر خسته خونین جگری کن
مرهمی برتن صد پاره ز تیر ستمی نه
گذری بر سر غمدیده ی بی پا و سری کن
آخر ای کوکب تابنده ز گردون بنما رخ
آخر ای مهر درخشنده ز مشرق اثری کن
روز ما شام شد از دست غمت چند تطاول
صبح رویا، حذر از ناله و آه سحری کن
خلق را جان و دل اندر گرو سیم و تو افسر
خرقه هستت دل و جان در گرو سیمبری کن
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
دوش از درم درآمد، آن سرو سیمتن
شادان و خوی فشان و غزلخوان و خنده زن
با رویی، ای بمیرم، تاراج دین و دل
با مویی، ای نباشم، یغمای جان و تن
دلهای خستگانش، اندر شکنج زلف
جانهای بی دلانش، اندر چه ذقن
بر چهره دلفریبش هی رشحه رشحه خوی
چون قطره قطره ژاله بر برگ نسترن
زلفیش و مو بمو، همه زنجیر عاشقان
موئیش و تو بتو، همه زنار برهمن
از لوح سیمگونش پیدا، غبار مشک
در حقه عقیقش، پنهان دُر عدن
شمع رخش، به مشعل خورشید سخره خوان
لعل لبش، به معدن یاقوت طعنه زن
شادان و خوی فشان و غزلخوان و خنده زن
با رویی، ای بمیرم، تاراج دین و دل
با مویی، ای نباشم، یغمای جان و تن
دلهای خستگانش، اندر شکنج زلف
جانهای بی دلانش، اندر چه ذقن
بر چهره دلفریبش هی رشحه رشحه خوی
چون قطره قطره ژاله بر برگ نسترن
زلفیش و مو بمو، همه زنجیر عاشقان
موئیش و تو بتو، همه زنار برهمن
از لوح سیمگونش پیدا، غبار مشک
در حقه عقیقش، پنهان دُر عدن
شمع رخش، به مشعل خورشید سخره خوان
لعل لبش، به معدن یاقوت طعنه زن
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
تا چند جفا باما، یک ره ز وفا دم زن
با خیل وفاکیشان، دستان جفا کم زن
جمعیت دلها را، آشفته اگر خواهی،
دستی ز سر شوخی، بر طرّه پر خم زن
دل در خم گیسویت، کارش به جنون پیوست
بر پای گران بندیش زین سلسله محکم زن
در دایره ای کانجا، خوبان جهان جمعند
بنمای یکی جلوه، وآن دایره بر هم زن
بر گردن دلها بند، از زلف مسلسل نه
بر تارک جانها، تیغ، زابروی موسّم زن
زآن رایت فیروزی، کت قامت موزون است
بروی ز دو چین زلف، همواره دو پرچم زن
از سنبل مشکینت، تاری به چمن بفرست
طغرای سیه رویی، بر خط سپرغم زن
گر ملک سخن افسر، در زیر نگین خواهی
روزی چو سلیمان دم، زآن لعل چو خاتم زن
با خیل وفاکیشان، دستان جفا کم زن
جمعیت دلها را، آشفته اگر خواهی،
دستی ز سر شوخی، بر طرّه پر خم زن
دل در خم گیسویت، کارش به جنون پیوست
بر پای گران بندیش زین سلسله محکم زن
در دایره ای کانجا، خوبان جهان جمعند
بنمای یکی جلوه، وآن دایره بر هم زن
بر گردن دلها بند، از زلف مسلسل نه
بر تارک جانها، تیغ، زابروی موسّم زن
زآن رایت فیروزی، کت قامت موزون است
بروی ز دو چین زلف، همواره دو پرچم زن
از سنبل مشکینت، تاری به چمن بفرست
طغرای سیه رویی، بر خط سپرغم زن
گر ملک سخن افسر، در زیر نگین خواهی
روزی چو سلیمان دم، زآن لعل چو خاتم زن
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تا چند سخن از عقل، از عشق دلا دم زن
زنهار، دم از دانش اندر بر ما، کم زن
افسانه دور دهر، بر ما چه فروخوانی
شیدای رخ یاریم، با ما ز جنون دم زن
ز اسرار نهان عشق، یک نکته بگو با ما
دم از نفس قدسی، بر قالب آدم زن
سودای سرو سامان، با عشق نمی سازد
رو، خانه هستی را بنیان کن و برهم زن
درویشی کوی دوست بر محتشمی بگزین
در عین گدایی پای بر دستگه جم زن
بر قصد عدوی نفس، کش نخوت فرعونی است
روزی چو کلیم ای دل، بی واهمه بر یم زن
این کارگه خاکی، بر همت ما تنگ است
خرگاه عزیمت را، بیرون ز دو عالم زن
سرگشته در آن وادی، خشکیده لبی چند است
باری تو قدم آنجا، با دیده پرنم زن
در عرصه جانبازی، منصور صفت پانه
بردار بلا خود را، با خاطر خرّم زن
در شش جهت این کاخ، تا چند دو دل بودن
تکبیر چهارم را، چون زاده ادهم زن
آیین کرم افسر، منسوخ شد از گیتی
باری تو دم همت ز ارواح مکرم زن
اگر سری است با گلت، به عارض نگار بین
وگر هواست سنبلت، شکنج زلف یار بین
مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را
ز طره آن نگار را، بنفشه در کنار بین
چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت
ز روی یار محفلت، فریب نوبهار بین
به عارضش عرق نگر، ستاره بر شفق نگر
گهر به گل ورق نگر، به مه در استوار بین
الا که می برد دلت، به سوی سبزه و گلت
ز بوستان چه حاصلت، به بوستان عذار بین
به کوه لاله زارها، به دشت سبزه کارها
بهر چمن بهارها، از او به یادگار بین
گلی نگر بهشت رو، بهارکی بنفشه مو
فراز سرو قد او، گل و بنفشه یار بین
ز طلعتش بهار جو، ز طرّه اش تتار جو
ز قامتش عرار جو،به نرگسش خمار بین
مگو که نوبهار شد، زمین بنفشه زار شد
اگر جهان نگار شد، تو طلعت نگار بین
فسون و ناز و غمزه اش، دلال و غنج و عشوه اش
تعلل و کرشمه اش فزون و بیشمار بین
ز جعد تابدار او، ز خط مشکبار او،
فراز لاله زار او، دمیده سبزه زار بین
بجوی طرفه یارکی، بتی سمن عذارکی
بهشت وش نگارکی، وز آن به دل قرار بین
زنهار، دم از دانش اندر بر ما، کم زن
افسانه دور دهر، بر ما چه فروخوانی
شیدای رخ یاریم، با ما ز جنون دم زن
ز اسرار نهان عشق، یک نکته بگو با ما
دم از نفس قدسی، بر قالب آدم زن
سودای سرو سامان، با عشق نمی سازد
رو، خانه هستی را بنیان کن و برهم زن
درویشی کوی دوست بر محتشمی بگزین
در عین گدایی پای بر دستگه جم زن
بر قصد عدوی نفس، کش نخوت فرعونی است
روزی چو کلیم ای دل، بی واهمه بر یم زن
این کارگه خاکی، بر همت ما تنگ است
خرگاه عزیمت را، بیرون ز دو عالم زن
سرگشته در آن وادی، خشکیده لبی چند است
باری تو قدم آنجا، با دیده پرنم زن
در عرصه جانبازی، منصور صفت پانه
بردار بلا خود را، با خاطر خرّم زن
در شش جهت این کاخ، تا چند دو دل بودن
تکبیر چهارم را، چون زاده ادهم زن
آیین کرم افسر، منسوخ شد از گیتی
باری تو دم همت ز ارواح مکرم زن
اگر سری است با گلت، به عارض نگار بین
وگر هواست سنبلت، شکنج زلف یار بین
مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را
ز طره آن نگار را، بنفشه در کنار بین
چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت
ز روی یار محفلت، فریب نوبهار بین
به عارضش عرق نگر، ستاره بر شفق نگر
گهر به گل ورق نگر، به مه در استوار بین
الا که می برد دلت، به سوی سبزه و گلت
ز بوستان چه حاصلت، به بوستان عذار بین
به کوه لاله زارها، به دشت سبزه کارها
بهر چمن بهارها، از او به یادگار بین
گلی نگر بهشت رو، بهارکی بنفشه مو
فراز سرو قد او، گل و بنفشه یار بین
ز طلعتش بهار جو، ز طرّه اش تتار جو
ز قامتش عرار جو،به نرگسش خمار بین
مگو که نوبهار شد، زمین بنفشه زار شد
اگر جهان نگار شد، تو طلعت نگار بین
فسون و ناز و غمزه اش، دلال و غنج و عشوه اش
تعلل و کرشمه اش فزون و بیشمار بین
ز جعد تابدار او، ز خط مشکبار او،
فراز لاله زار او، دمیده سبزه زار بین
بجوی طرفه یارکی، بتی سمن عذارکی
بهشت وش نگارکی، وز آن به دل قرار بین
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
زآن قد چون صنوبر و زآن روی چون سمن،
کاخم شده است گلشن و کویم شده چمن
ماه است و ماه را نبود لعل لب عقیق
سرو است و سرو را، نبود سیم ساده تن
زلف دوتاش، آیت جادوی سامری
لعل لبانش، غیرت یاقوت بوالحسن
زنجیر عقل آمد و پابند هوشیار
آن زلف حلقه حلقه و آن جعد پرشکن
هر تار آن شکن که گره در گره بود
فرزانه را سلاسل و دیوانه را رسن
ایمن نیم ز هندوی زلف تو، کاشکار
کالای دل ربود که دزدی است خانهکَن
جز عندلیب دل، که به زلف تو واله است
بلبل شنیده ای که بود واله زغن
عزم سفر به خطه چین و ختن خطاست
مار است چین زلف تو، هم چین و هم ختن
کاخم شده است گلشن و کویم شده چمن
ماه است و ماه را نبود لعل لب عقیق
سرو است و سرو را، نبود سیم ساده تن
زلف دوتاش، آیت جادوی سامری
لعل لبانش، غیرت یاقوت بوالحسن
زنجیر عقل آمد و پابند هوشیار
آن زلف حلقه حلقه و آن جعد پرشکن
هر تار آن شکن که گره در گره بود
فرزانه را سلاسل و دیوانه را رسن
ایمن نیم ز هندوی زلف تو، کاشکار
کالای دل ربود که دزدی است خانهکَن
جز عندلیب دل، که به زلف تو واله است
بلبل شنیده ای که بود واله زغن
عزم سفر به خطه چین و ختن خطاست
مار است چین زلف تو، هم چین و هم ختن