عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ابرِ نیسان دیده ی گریان ماست
دوزخ سوزان دل بریان ماست
چون ز درد سینه میگرییم زار
هرکجا دردیست در دیوان ماست
سر ز جایی عاقبت بیرون کند
جنبشی کاندر میان جان ماست
گر مسلمانیست این گر کافریست
قبلهٔ ما هم رخ جانان ماست
عشق اگر نیک است اگر بد عاشقیم
یار اگر خوب است اگر زشت آن ماست
بندهٔ دیوانگان صادقیم
گرچه گردون بندهٔ فرمان ماست
کس نمیداند چو ما دیوانگی
کآیت دیوانگی در شأن ماست
ما نزاری نیستیم او کیست هیچ
قطرهای از بحر بیپایان ماست
دوزخ سوزان دل بریان ماست
چون ز درد سینه میگرییم زار
هرکجا دردیست در دیوان ماست
سر ز جایی عاقبت بیرون کند
جنبشی کاندر میان جان ماست
گر مسلمانیست این گر کافریست
قبلهٔ ما هم رخ جانان ماست
عشق اگر نیک است اگر بد عاشقیم
یار اگر خوب است اگر زشت آن ماست
بندهٔ دیوانگان صادقیم
گرچه گردون بندهٔ فرمان ماست
کس نمیداند چو ما دیوانگی
کآیت دیوانگی در شأن ماست
ما نزاری نیستیم او کیست هیچ
قطرهای از بحر بیپایان ماست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
جهان پرفتنه از جانانهٔ ماست
فلک سرمست از پیمانهٔ ماست
تپان مرغ دل اندر بر ملک را
به بوی دام کاه و دانهٔ ماست
اگرچه از همه اکوان برون است
چو هست اندر درون هم خانهٔ ماست
خردمندان نه مرد این حدیثند
در این ره عقل کل دیوانه ی ماست
اگر تو طالب گنج نهانی
بیا کین گنج در ویرانهٔ ماست
به شب خورشید اگر حاضر ندیدی
بیا بنگر که در کاشانهٔ ماست
چه خورشید آن که خواهد شمع گردون
که گوید کمترین پروانهٔ ماست
عیان مطلوب و ما محجوب هیهات
حجاب از نفس نامردانهٔ ماست
برادر کآشنای کوی او نیست
برادر نیست او بیگانهٔ ماست
نزاری نقد وقت خویش را باش
سخن های دگر افسانهٔ ماست
فلک سرمست از پیمانهٔ ماست
تپان مرغ دل اندر بر ملک را
به بوی دام کاه و دانهٔ ماست
اگرچه از همه اکوان برون است
چو هست اندر درون هم خانهٔ ماست
خردمندان نه مرد این حدیثند
در این ره عقل کل دیوانه ی ماست
اگر تو طالب گنج نهانی
بیا کین گنج در ویرانهٔ ماست
به شب خورشید اگر حاضر ندیدی
بیا بنگر که در کاشانهٔ ماست
چه خورشید آن که خواهد شمع گردون
که گوید کمترین پروانهٔ ماست
عیان مطلوب و ما محجوب هیهات
حجاب از نفس نامردانهٔ ماست
برادر کآشنای کوی او نیست
برادر نیست او بیگانهٔ ماست
نزاری نقد وقت خویش را باش
سخن های دگر افسانهٔ ماست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
فراق دوستان کاری عظیم است
چه میگویم که دردی بس الیم است
اگر چه دوست با ما نیست یک دم
وصالش مونس و هجران ندیم است
اگر هجران، خیالش همنشین است
وگر وصل، اتصالش مستقیم است
به جز او هیچ دیگر دوستان را
به حمدالله نه امّید و نه بیم است
دورویی شرط مردان نیست اما
چه می خواهی دل ما خود دو نیم است
نیارم طاقت یک نکتهٔ خضر
برو گو مدعی گر خود کلیم است
تو هم بر جهل خود میباش محکم
مسلم گشته را دل ناسلیم است
ترا باد آن همه تا چند گویی
که در فردوس الوان نعیم است
مقاماتی که مردان راست درعشق
برون از حد فردوس و جحیم است
ندیدهست آن ممالک انقلابی
که ملک عاشقان ملکی قدیم است
تو خواهی ملحدم خوان خواه مشرک
اگر ناحق نداند حق علیم است
به نزد مدعی خود حق و باطل
به یک نرخ است و سودایی عظیم است
به نادانی نزاری را گروهی
چنان دانند کو مردی حکیم است
ولی من خویشتن را نیک دانم
ز حکمت ها دلم اندک حلیم است
چه میگویم که دردی بس الیم است
اگر چه دوست با ما نیست یک دم
وصالش مونس و هجران ندیم است
اگر هجران، خیالش همنشین است
وگر وصل، اتصالش مستقیم است
به جز او هیچ دیگر دوستان را
به حمدالله نه امّید و نه بیم است
دورویی شرط مردان نیست اما
چه می خواهی دل ما خود دو نیم است
نیارم طاقت یک نکتهٔ خضر
برو گو مدعی گر خود کلیم است
تو هم بر جهل خود میباش محکم
مسلم گشته را دل ناسلیم است
ترا باد آن همه تا چند گویی
که در فردوس الوان نعیم است
مقاماتی که مردان راست درعشق
برون از حد فردوس و جحیم است
ندیدهست آن ممالک انقلابی
که ملک عاشقان ملکی قدیم است
تو خواهی ملحدم خوان خواه مشرک
اگر ناحق نداند حق علیم است
به نزد مدعی خود حق و باطل
به یک نرخ است و سودایی عظیم است
به نادانی نزاری را گروهی
چنان دانند کو مردی حکیم است
ولی من خویشتن را نیک دانم
ز حکمت ها دلم اندک حلیم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
این تویی کت هوس باغ و سر بستان است
بی وجود تو جهان بر دل من زندان است
هیچ بر جان منت رحم نباید زنهار
دل سنگین تو گویی مگر از سندان است
قادری گر بزنی، حاکمی ار بنوازی
چه کنم بر سر مملوک خودت فرمان است
تو که بر مسند آسایش و نازی نخوری
غم درویش که در بادیه سرگردان است
عاقلان گر به همین داغ گرفتار آیند
آتش عشق بدانند که چون سوزان است
غیرتم می کند از مردم نادان که مرا
متهم کرد به نادانی و خود نادان است
صورتی داشته باشد به همه حال کسی
که دل از دست نداده ست ولی بی جان است
به مداوای طبیب از دل ما درد حبیب
نتوان برد که دردی ست که بی درمان است
هر شبی را که به پایان برسد روزی هست
جز شب عاشق مهجور که بی پایان است
خبر روز قیامت که شنیدی رمزی ست
پیش مشتاق که مشتق ز شب هجران است
یار می آید و تو در قدمش می افتی
وز تو برخواسته فریاد قیامت آن است
بر سر آتش تیز است نزاری و به شرح
نیست محتاج که دود سخنش برهان است
بی وجود تو جهان بر دل من زندان است
هیچ بر جان منت رحم نباید زنهار
دل سنگین تو گویی مگر از سندان است
قادری گر بزنی، حاکمی ار بنوازی
چه کنم بر سر مملوک خودت فرمان است
تو که بر مسند آسایش و نازی نخوری
غم درویش که در بادیه سرگردان است
عاقلان گر به همین داغ گرفتار آیند
آتش عشق بدانند که چون سوزان است
غیرتم می کند از مردم نادان که مرا
متهم کرد به نادانی و خود نادان است
صورتی داشته باشد به همه حال کسی
که دل از دست نداده ست ولی بی جان است
به مداوای طبیب از دل ما درد حبیب
نتوان برد که دردی ست که بی درمان است
هر شبی را که به پایان برسد روزی هست
جز شب عاشق مهجور که بی پایان است
خبر روز قیامت که شنیدی رمزی ست
پیش مشتاق که مشتق ز شب هجران است
یار می آید و تو در قدمش می افتی
وز تو برخواسته فریاد قیامت آن است
بر سر آتش تیز است نزاری و به شرح
نیست محتاج که دود سخنش برهان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
مرا به دیدن تو اشتیاق چندان است
که تشنه را به بیابان ، به آب حیوان است
چنان به ذکر تو مشغول خاطرم شب وروز
که ورد نام تو بالای حرز ایمان است
مگر تو یوسف گم گشته ای و من یعقوب
که کنج کلبه من بی تو بیت احزان است
ز رستخیز قیامت کسی خبر دارد
که تا به روز شبی در عذاب هجران است
اگر به چاه درم با تو در گل ستانم
وگر به باغ روم بی تو همچو زندان است
شب وصال تو بوده ست گوئیا شب قدر
ولی چو قدر بشناختم چه درمان است
به خواب زلف تو گفتم مگر توانم دید
خیال می پزم این خواب هم پریشان است
کدام خواب ،که گر بر حریر می خسبم
به زیر پهلوی من نشتر مغیلان است
مگر خود این شب یلدا به روز دانم برد
کدام یلدا کاین شب هزار چندان است
هرآن که داغ جدایی ندید پندارد
که این مفارقت از دوست کردن آسان است
چو حلقه بر در جانان زنند و بگشایند
به اعتقاد نزاری درِ بهشت آن است
اجازت است که افسرده احتراز کند
حدیث سوخته با اندرون سوزان است
که تشنه را به بیابان ، به آب حیوان است
چنان به ذکر تو مشغول خاطرم شب وروز
که ورد نام تو بالای حرز ایمان است
مگر تو یوسف گم گشته ای و من یعقوب
که کنج کلبه من بی تو بیت احزان است
ز رستخیز قیامت کسی خبر دارد
که تا به روز شبی در عذاب هجران است
اگر به چاه درم با تو در گل ستانم
وگر به باغ روم بی تو همچو زندان است
شب وصال تو بوده ست گوئیا شب قدر
ولی چو قدر بشناختم چه درمان است
به خواب زلف تو گفتم مگر توانم دید
خیال می پزم این خواب هم پریشان است
کدام خواب ،که گر بر حریر می خسبم
به زیر پهلوی من نشتر مغیلان است
مگر خود این شب یلدا به روز دانم برد
کدام یلدا کاین شب هزار چندان است
هرآن که داغ جدایی ندید پندارد
که این مفارقت از دوست کردن آسان است
چو حلقه بر در جانان زنند و بگشایند
به اعتقاد نزاری درِ بهشت آن است
اجازت است که افسرده احتراز کند
حدیث سوخته با اندرون سوزان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
اگر مفارقت ای دوست بر تو آسان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است
اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است
اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
به سرزنش که اسیر ایاز سلطان است
هر آدمی که پری پیکری به دست نکرد
هنوز حاشا در پای گاه حیوان است
در آن وجود که از عشق جنبشی نبود
بود معاینه چون صورتی که بی جان است
تورا عذاب شب گور هایل است و مرا
عذاب روز جدایی هزار چندان است
زباد رایحه ی شهرِ دوست می آید
مگر برید صبا هد هد سلیمان است
قیاس کن تو که فردوس مطلق است عراق
مرا چه فایده چون دوست در قهستان است
گریز کردن از اصحاب غیر مصلحت است
علی الضروره اگر عزمشان به ایران است
به اتفاق رفیقان مشوش احوال اند
نه هم نزاری و بس زین سفر پشیمان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است
اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است
اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
به سرزنش که اسیر ایاز سلطان است
هر آدمی که پری پیکری به دست نکرد
هنوز حاشا در پای گاه حیوان است
در آن وجود که از عشق جنبشی نبود
بود معاینه چون صورتی که بی جان است
تورا عذاب شب گور هایل است و مرا
عذاب روز جدایی هزار چندان است
زباد رایحه ی شهرِ دوست می آید
مگر برید صبا هد هد سلیمان است
قیاس کن تو که فردوس مطلق است عراق
مرا چه فایده چون دوست در قهستان است
گریز کردن از اصحاب غیر مصلحت است
علی الضروره اگر عزمشان به ایران است
به اتفاق رفیقان مشوش احوال اند
نه هم نزاری و بس زین سفر پشیمان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
میان عاشقان سری نهان است
که الا عاشقان سرش ندانست
اگر خواهی که دانی عاشقی باش
که آن سر در میان عاشقان است
چه شاید کرد اگر از چشم بوجهل
مقامات حبیب الله نهان است
به زور و زاری و زر سر مردان
که حاصل کرد هرگز کس توانست
به خود تا هیچ باشی هیچ باشی
نشان بی نشانی این نشان است
بدو بشناختم اورا که چون است
درین حجت که می گویم بیان است
بدو بین تا یقینش دیده باشی
که خود بینی گمان اندر گمان است
مقاماتی کزو حق باز یابی
به نزدیک محقّق بس عیان است
بر این برهان نزاری معتقد باش
از این جا هر چه بردی با تو آن است
که الا عاشقان سرش ندانست
اگر خواهی که دانی عاشقی باش
که آن سر در میان عاشقان است
چه شاید کرد اگر از چشم بوجهل
مقامات حبیب الله نهان است
به زور و زاری و زر سر مردان
که حاصل کرد هرگز کس توانست
به خود تا هیچ باشی هیچ باشی
نشان بی نشانی این نشان است
بدو بشناختم اورا که چون است
درین حجت که می گویم بیان است
بدو بین تا یقینش دیده باشی
که خود بینی گمان اندر گمان است
مقاماتی کزو حق باز یابی
به نزدیک محقّق بس عیان است
بر این برهان نزاری معتقد باش
از این جا هر چه بردی با تو آن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
ما را به روی دوست شب تیره روشن است
خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است
در شب گر آفتاب نبینند پس چرا
بر روز روشنش شب تاری مبیّن است
در آرزوی آن که ببینم خیال او
شخصم چو رشته یی که در آید به سوزن است
روشن ز ماه تابه ی خورشید طلعتش
این سقف تا به خانه که کیوانش روزن است
عاطر به عنبرینه زلف مسلسلش
مشک ختا که نافه ی آهوش مسکن است
حیران ز رشک دانه لولوی اشک من
درّ عدن که باطن دریاش معدن است
او آفتاب عالم و من ذره حقیر
الحق چنان حریف چنین بابتِ من است
دولت مساعدت کند ار نه ز روی عقل
هومان پیل تن نه به بازوی بیژن است
مرغی مقیدست دلم کز همه جهان
در خانه های حلقه زلفش نشیمن است
ماهی چنین که دید که خورشید آسمان
کز نور او سراسر آفاق روشن است
هر شام طیلسان شب از رشک روی او
در سرکشیده هم چو کشیشان ارمن است
ماهی لطیف صورت سروی شریف ذات
پاکیزه روی نادره پاکیزه دامن است
من بی وصال او تن بی جان مطلقم
و اوهم چو روح قدس همه جان بی تن است
چندان شگفت نیست که سر در سرش کنم
صد خونش هم چو خون نزاری به گردن است
آری همه نکوست چو بر وفق رای اوست
تسلیم عشق را چه غم از جور دشمن است
خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است
در شب گر آفتاب نبینند پس چرا
بر روز روشنش شب تاری مبیّن است
در آرزوی آن که ببینم خیال او
شخصم چو رشته یی که در آید به سوزن است
روشن ز ماه تابه ی خورشید طلعتش
این سقف تا به خانه که کیوانش روزن است
عاطر به عنبرینه زلف مسلسلش
مشک ختا که نافه ی آهوش مسکن است
حیران ز رشک دانه لولوی اشک من
درّ عدن که باطن دریاش معدن است
او آفتاب عالم و من ذره حقیر
الحق چنان حریف چنین بابتِ من است
دولت مساعدت کند ار نه ز روی عقل
هومان پیل تن نه به بازوی بیژن است
مرغی مقیدست دلم کز همه جهان
در خانه های حلقه زلفش نشیمن است
ماهی چنین که دید که خورشید آسمان
کز نور او سراسر آفاق روشن است
هر شام طیلسان شب از رشک روی او
در سرکشیده هم چو کشیشان ارمن است
ماهی لطیف صورت سروی شریف ذات
پاکیزه روی نادره پاکیزه دامن است
من بی وصال او تن بی جان مطلقم
و اوهم چو روح قدس همه جان بی تن است
چندان شگفت نیست که سر در سرش کنم
صد خونش هم چو خون نزاری به گردن است
آری همه نکوست چو بر وفق رای اوست
تسلیم عشق را چه غم از جور دشمن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
بده بیار که می مایه ی حیات من است
ز بدو خلقت من متصل به ذات من است
به وقت صبح درآیم زخواب و برخیزم
به بانگ چنگ که قدقامت الصلات من است
به نزد هر کس از آنجا که ذات ناقص اوست
هنوز زندقه از حیز صفات من است
مجال پس روی پیر عقل نیست که عشق
فرو گرفته حوالی شش جهات من است
گمان برم به خلاص از قوای نفسانی
که نیست ممکن و این هم ز ممکنات من است
زهم گشاده شوم چون نفس فرو بندد
عجب مدار که هم بند من نجات من است
سخن کرا نکند با مقلدان گفتن
هرآنچه گفته ام از محض ترهّات من است
چه می کنند ملامت مرا گناه از کیست
شکال پای من از عقل بی ثبات من است
ز بس که برنظرم جلوه می کند اصنام
اگر قبول کنی کعبه سومنات من است
چو من به من همه هیچ ام چو با توام همه تو
به حکم الا الله لا اله لات من است
به خواب دیده ام ای دوست در حلال و حرام
که فاسقات به امر تو صالحات من است
مرا چه غم که معاند ترش نشیند و تلخ
که زهر طعنه صاحب غرض نبات من است
حلاوت سخن من کجا نبات کجا
که شور بر همه عالم ز مسکرات من است
ز اسب نیک و بد خود چنان پیاده شوم
که پیل مست بر این نطع شاه مات من است
گهی زباران رشک ارس بدی چشمم
کنون زگریه ی وافر ارس فرات من است
عوام را به نزاری از آن تعلّق نیست
که نام هستی او در مسلمات من است
من از نتیجه آدم نیم که فطرت من
برون ز فطرت آبا و امهات من است
ز بدو خلقت من متصل به ذات من است
به وقت صبح درآیم زخواب و برخیزم
به بانگ چنگ که قدقامت الصلات من است
به نزد هر کس از آنجا که ذات ناقص اوست
هنوز زندقه از حیز صفات من است
مجال پس روی پیر عقل نیست که عشق
فرو گرفته حوالی شش جهات من است
گمان برم به خلاص از قوای نفسانی
که نیست ممکن و این هم ز ممکنات من است
زهم گشاده شوم چون نفس فرو بندد
عجب مدار که هم بند من نجات من است
سخن کرا نکند با مقلدان گفتن
هرآنچه گفته ام از محض ترهّات من است
چه می کنند ملامت مرا گناه از کیست
شکال پای من از عقل بی ثبات من است
ز بس که برنظرم جلوه می کند اصنام
اگر قبول کنی کعبه سومنات من است
چو من به من همه هیچ ام چو با توام همه تو
به حکم الا الله لا اله لات من است
به خواب دیده ام ای دوست در حلال و حرام
که فاسقات به امر تو صالحات من است
مرا چه غم که معاند ترش نشیند و تلخ
که زهر طعنه صاحب غرض نبات من است
حلاوت سخن من کجا نبات کجا
که شور بر همه عالم ز مسکرات من است
ز اسب نیک و بد خود چنان پیاده شوم
که پیل مست بر این نطع شاه مات من است
گهی زباران رشک ارس بدی چشمم
کنون زگریه ی وافر ارس فرات من است
عوام را به نزاری از آن تعلّق نیست
که نام هستی او در مسلمات من است
من از نتیجه آدم نیم که فطرت من
برون ز فطرت آبا و امهات من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
نتیجه ای که زافکار نیم جان من است
وبال چشم و دماغ و تن و توان من است
به روزنامه ی سودای من چنین منگر
مداد او همه از مغز استخوان من است
روانیِ سخن از سرعت تفکّر نیست
که قطره قطره ی خون از رگ روان من است
عذوبت سخن ازآب سیل چشمم خاست
مداد سوخته از خامه ی روان من است
مراد من ز سخن طمطراق نیست بلی
غرض تسلیِ مرغ ِدلِ تپانِ من است
عجب مگر سر من در سر زبان نشود
یقین نه ام که چنین است در گمان من است
از آن که می شود از شیوه ی سخن معلوم
که آفت سرمن در سر زبان من است
چنین لطیف و گوارنده میوه ی سخنی
غذای اهل دل است و بلای جان من است
به کنج سینه ی من گنج شایگان و ازو
رسد به منفعتی هر کس و زیان من است
به شب چو خواب نمی یابم از هجوم خیال
زحل قیاس گرفتم که پاسبان من است
به روز چون سرخودنیستم چنان پندار
که زهره ی طرب انگیز میزبان من است
شنیده ای که شود در سرکسان سودا
سری که در سر سودا شده است آن من است
کنون که در سر سودای فکر کردم سر
چه سود اگر سر گردون برآستان من است
امان نمیدهدم یک زمان تکلف عشق
مگر خود این همه تکلیف در زمان من است
کمانِ ابروی خوبان کشیدمی وقتی
کنون به قوت بازوی من کمان من است
جواهری که کمر وار برمیان بستم
نثار کرده ی چشم گهرفشان من است
سواد کز پی شَعر نغوله شان کردم
سیاه کرده ی انفاس پر دخان من است
بسی به وصف لب لعل کانِ جان کندم
هنوز عادت جان کندن امتحان من است
ازین سپس من و ترتیب مسکرات الوجد
که گنج خانه ی سرّ دل نهان من است
اگر تفرّج مجنون به نجد بود اکنون
تفرجی ست که در وجد داستان من است
خبرز نام و نشان درمقام وجدم نیست
همین که نام نزاری برد نشان من است
غم وجود و عدم نیست هر چه بود و نبود
که داند آن که چه در سرّ کن فکان من است
به هرزه هم متلاشی نمی تواند شد
وجود من که ز جود خدایگان من است
وبال چشم و دماغ و تن و توان من است
به روزنامه ی سودای من چنین منگر
مداد او همه از مغز استخوان من است
روانیِ سخن از سرعت تفکّر نیست
که قطره قطره ی خون از رگ روان من است
عذوبت سخن ازآب سیل چشمم خاست
مداد سوخته از خامه ی روان من است
مراد من ز سخن طمطراق نیست بلی
غرض تسلیِ مرغ ِدلِ تپانِ من است
عجب مگر سر من در سر زبان نشود
یقین نه ام که چنین است در گمان من است
از آن که می شود از شیوه ی سخن معلوم
که آفت سرمن در سر زبان من است
چنین لطیف و گوارنده میوه ی سخنی
غذای اهل دل است و بلای جان من است
به کنج سینه ی من گنج شایگان و ازو
رسد به منفعتی هر کس و زیان من است
به شب چو خواب نمی یابم از هجوم خیال
زحل قیاس گرفتم که پاسبان من است
به روز چون سرخودنیستم چنان پندار
که زهره ی طرب انگیز میزبان من است
شنیده ای که شود در سرکسان سودا
سری که در سر سودا شده است آن من است
کنون که در سر سودای فکر کردم سر
چه سود اگر سر گردون برآستان من است
امان نمیدهدم یک زمان تکلف عشق
مگر خود این همه تکلیف در زمان من است
کمانِ ابروی خوبان کشیدمی وقتی
کنون به قوت بازوی من کمان من است
جواهری که کمر وار برمیان بستم
نثار کرده ی چشم گهرفشان من است
سواد کز پی شَعر نغوله شان کردم
سیاه کرده ی انفاس پر دخان من است
بسی به وصف لب لعل کانِ جان کندم
هنوز عادت جان کندن امتحان من است
ازین سپس من و ترتیب مسکرات الوجد
که گنج خانه ی سرّ دل نهان من است
اگر تفرّج مجنون به نجد بود اکنون
تفرجی ست که در وجد داستان من است
خبرز نام و نشان درمقام وجدم نیست
همین که نام نزاری برد نشان من است
غم وجود و عدم نیست هر چه بود و نبود
که داند آن که چه در سرّ کن فکان من است
به هرزه هم متلاشی نمی تواند شد
وجود من که ز جود خدایگان من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
گر رقیبش دشمن جان است رضوان من است
ورهمه مالک بود در راه او جان من است
آب حیوانی کزو شد زنده ی جاوید خضر
گر زمن پرسند خاک کوی جانان من است
من چه غم دارم اگر بر چشم اهل روزگار
ترک نام و ننگ دشوار است آسان من است
از بهشت و دوزخ ار خواهی نشانی ای پری
روزهای وصلت و شب های هجران من است
مذهب من نیست بودن قابل زهد و ورع
پند دانشمند ننیوشم که نادان من است
کفر مطلق نیست می گویند جز در زلف دوست
حلقه ای زآن زلف میخواهم که ایمان من است
نیست در فرمان من دانی که دل در اصل نیست
چون کنم دعوی که دل در تحت فرمان من است
درد دارم درد آه از درددل ای دوست دوست
چون کنم هم دردی درد تو درمان من است
مطربی دیگر ندارم در تماشا گاه وصل
زاری مسکین نزاری صوت و الحان من است
ورهمه مالک بود در راه او جان من است
آب حیوانی کزو شد زنده ی جاوید خضر
گر زمن پرسند خاک کوی جانان من است
من چه غم دارم اگر بر چشم اهل روزگار
ترک نام و ننگ دشوار است آسان من است
از بهشت و دوزخ ار خواهی نشانی ای پری
روزهای وصلت و شب های هجران من است
مذهب من نیست بودن قابل زهد و ورع
پند دانشمند ننیوشم که نادان من است
کفر مطلق نیست می گویند جز در زلف دوست
حلقه ای زآن زلف میخواهم که ایمان من است
نیست در فرمان من دانی که دل در اصل نیست
چون کنم دعوی که دل در تحت فرمان من است
درد دارم درد آه از درددل ای دوست دوست
چون کنم هم دردی درد تو درمان من است
مطربی دیگر ندارم در تماشا گاه وصل
زاری مسکین نزاری صوت و الحان من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
شراب خانه ی وحدت که انزوای من است
درو وساده ی تحقیق متّکای من است
کسی زمن نکند این سخن قبول ولی
ورای سدره اگر بشنوی سرای من است
فراز و شیب تعلق به معرفت دارد
از این قِبَل سرگردون به زیر پای من است
منم که لنگر کشتی قلزمِ عشقم
زفوج موج نترسم که آشنای من است
مرا برای غم دوست پروریده ستند
سعادت غم رویی که از برای من است
مرا زعالم بالا مدد دهند مدد
زکبریای خداوند کبریای من است
درون کنج نشسته همی کنم معراج
هزار رشک فلک راز ارتقای من است
قلم ز روی خرد بر صحیفه ی کاغذ
برآسمان دلم خط استوای من است
من ار مسخّر عشقم ولی مدبّر عقل
زدست فکر پراکنده مبتلای من است
مرا چه ستر حجاب و چه نام و ننگ بماند
میان خلق چو افسانه ماجرای من است
مرا مراد ز دریوزه چیست می دانی؟
همین و بس که نزاری همان گدای من است
قرار نیست مرا برزمین ز کثرت شوق
چه حاجت است قسم ، آسمان گوای من است
درو وساده ی تحقیق متّکای من است
کسی زمن نکند این سخن قبول ولی
ورای سدره اگر بشنوی سرای من است
فراز و شیب تعلق به معرفت دارد
از این قِبَل سرگردون به زیر پای من است
منم که لنگر کشتی قلزمِ عشقم
زفوج موج نترسم که آشنای من است
مرا برای غم دوست پروریده ستند
سعادت غم رویی که از برای من است
مرا زعالم بالا مدد دهند مدد
زکبریای خداوند کبریای من است
درون کنج نشسته همی کنم معراج
هزار رشک فلک راز ارتقای من است
قلم ز روی خرد بر صحیفه ی کاغذ
برآسمان دلم خط استوای من است
من ار مسخّر عشقم ولی مدبّر عقل
زدست فکر پراکنده مبتلای من است
مرا چه ستر حجاب و چه نام و ننگ بماند
میان خلق چو افسانه ماجرای من است
مرا مراد ز دریوزه چیست می دانی؟
همین و بس که نزاری همان گدای من است
قرار نیست مرا برزمین ز کثرت شوق
چه حاجت است قسم ، آسمان گوای من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
سرّی که در اوصاف و مقامات جنون است
از باصره و سامعه و نطق برون است
در عشق جمالی و کمالیست ولیکن
آن را نتوان دید و نه دانست که چون است
جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق
گر جانست همه آتش و گر دل همه خون است
در بند وجودی و وجودت عدم توست
عاشق به کف قدرت معشوق زبون است
بر عاشق مسکین چه کنی عیب که در عشق
سرّیست که چون حکم قضا کن فیکون است
در دارشفایی که بنا کرد محبت
هر لحظه دوا کم بود و درد فزون است
از بادیه ی عشق به مقصد نبری راه
بی درد که دردت به دوا راه نمون است
با عشق به هم صبر محال است نزاری
در خلقت ازیرا حَرَکت ضدّ سکون است
از باصره و سامعه و نطق برون است
در عشق جمالی و کمالیست ولیکن
آن را نتوان دید و نه دانست که چون است
جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق
گر جانست همه آتش و گر دل همه خون است
در بند وجودی و وجودت عدم توست
عاشق به کف قدرت معشوق زبون است
بر عاشق مسکین چه کنی عیب که در عشق
سرّیست که چون حکم قضا کن فیکون است
در دارشفایی که بنا کرد محبت
هر لحظه دوا کم بود و درد فزون است
از بادیه ی عشق به مقصد نبری راه
بی درد که دردت به دوا راه نمون است
با عشق به هم صبر محال است نزاری
در خلقت ازیرا حَرَکت ضدّ سکون است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
گر بدانی لمن الملک این است
اطلبوا العلم ولو بالصّین است
هرچه در دایرۀ گردون نیست
همه در یک دلِ روشن بین است
گر تو را آن دلِ روشن باشد
مطلعِ صبحِ قیامت این است
مست باش ای دلِ دیوانه که مست
فارغ از عیب گر و تحسین است
هر که با دخترِ دوشیزۀ رز
متأهل نشود عِنّین است
عقل اگر حکم کند من نکنم
ترکِ می کآن سخنِ رنگین است
عکسِ رخسارۀ جانانۀ ماست
هر اشارت که به حورالعین است
هندوی ِرومیِ او یعنی خال
نقطه یی بر ورقِ نسرین است
زرهِ مُظلِم او یعنی زلف
عقل را ظلمت و ما را دین است
حلقه بر حلقۀ زلفش گویی
حبسِ خَم در خَمِ غسطنطین است
هیچ زندانی از او ره بیرون
نبرد گرچه رهش تعیین است
ورچه تو بودۀ در زندانش
حلقه در گوشِ درش مشکین است
بر دلم هیچ ملامت مکنید
گر خطایی رود اندر چین است
گرچه دل گیر بود خوش باشد
تن وطن گاهِ دلِ مسکین است
رمز می گویم و می گویم باز
آن چه در ضمنِ سخن تضمین است
غایتِ کار محبّت دارد
با نزاری همه را این کین است
پسِ دیوارِ قناعت بنشست
گرچه صاحب قدمی پیشین است
اطلبوا العلم ولو بالصّین است
هرچه در دایرۀ گردون نیست
همه در یک دلِ روشن بین است
گر تو را آن دلِ روشن باشد
مطلعِ صبحِ قیامت این است
مست باش ای دلِ دیوانه که مست
فارغ از عیب گر و تحسین است
هر که با دخترِ دوشیزۀ رز
متأهل نشود عِنّین است
عقل اگر حکم کند من نکنم
ترکِ می کآن سخنِ رنگین است
عکسِ رخسارۀ جانانۀ ماست
هر اشارت که به حورالعین است
هندوی ِرومیِ او یعنی خال
نقطه یی بر ورقِ نسرین است
زرهِ مُظلِم او یعنی زلف
عقل را ظلمت و ما را دین است
حلقه بر حلقۀ زلفش گویی
حبسِ خَم در خَمِ غسطنطین است
هیچ زندانی از او ره بیرون
نبرد گرچه رهش تعیین است
ورچه تو بودۀ در زندانش
حلقه در گوشِ درش مشکین است
بر دلم هیچ ملامت مکنید
گر خطایی رود اندر چین است
گرچه دل گیر بود خوش باشد
تن وطن گاهِ دلِ مسکین است
رمز می گویم و می گویم باز
آن چه در ضمنِ سخن تضمین است
غایتِ کار محبّت دارد
با نزاری همه را این کین است
پسِ دیوارِ قناعت بنشست
گرچه صاحب قدمی پیشین است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
دلی کآن دل به نور نفس بیناست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
چو اصل عشق ورزیدن تبراست
ز خود فانی شود تا هست گردد
چو بی خود شد حجاب از راه برخاست
نهانش در نهان باشد ز هر کس
غلط کردم نهانش آشکاراست
چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد
ز بهر سر بریدن بر سر پاست
چو موسی در مناجات است در طور
اگر چون یونس اندر قعر دریاست
در آتش گر ببینی چون خلیلش
نشسته چون خضر بر فرش خضراست
وگر خال لبش بینی یقین دان
که این ماتم تماشا در تماشاست
وگر با خاک ره یکسان نماید
به معنی منزلش بر چرخ اعلاست
صفاتش از مشارق تا مغارب
کمالش از ثرا تا بر ثریاست
اگر در بند عشقی عشق این این است
وگر سودای عشقت نیست سوداست
مجوی از هیچ تارک روشنایی
کو گوهر در میان سنگ خاراست
نزاری هر چه دانستی بگفتی
زبان در کش که زین پس بیم غوغاست
نظر گاهش رخ معشوقه ی ماست
ره ما دیر شد آمد ولیکن
در این ره مرد عاشق بی سر و پاست
نخست از خود تبرا کرده باشد
چو اصل عشق ورزیدن تبراست
ز خود فانی شود تا هست گردد
چو بی خود شد حجاب از راه برخاست
نهانش در نهان باشد ز هر کس
غلط کردم نهانش آشکاراست
چو شمعی زنده دل تا خوش بسوزد
ز بهر سر بریدن بر سر پاست
چو موسی در مناجات است در طور
اگر چون یونس اندر قعر دریاست
در آتش گر ببینی چون خلیلش
نشسته چون خضر بر فرش خضراست
وگر خال لبش بینی یقین دان
که این ماتم تماشا در تماشاست
وگر با خاک ره یکسان نماید
به معنی منزلش بر چرخ اعلاست
صفاتش از مشارق تا مغارب
کمالش از ثرا تا بر ثریاست
اگر در بند عشقی عشق این این است
وگر سودای عشقت نیست سوداست
مجوی از هیچ تارک روشنایی
کو گوهر در میان سنگ خاراست
نزاری هر چه دانستی بگفتی
زبان در کش که زین پس بیم غوغاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
کنون که قبله ی من روی آن نگارین است
سجود پیش رخ او کنم که راه این است
نماز من چو در این قبله طاعت است و قبول
ز خاک قبله ی خود ساختن چه آیین است
چو روی دوست بود فارغم ز قبله ی غیر
اگر چه کفر تو باشد ولی مرا دین است
چو دیر هست چه جویم نشان صومعه باز
که کنج صومعه ها مسکن مساکین است
نگنجد این سخن اندر دهان ناقص عقل
که این سخن نه برازای مرد خود بین است
نزاری و می و معشوق و کنج دیر مغان
طریق عاقل و مجنون بی غرض این است
سجود پیش رخ او کنم که راه این است
نماز من چو در این قبله طاعت است و قبول
ز خاک قبله ی خود ساختن چه آیین است
چو روی دوست بود فارغم ز قبله ی غیر
اگر چه کفر تو باشد ولی مرا دین است
چو دیر هست چه جویم نشان صومعه باز
که کنج صومعه ها مسکن مساکین است
نگنجد این سخن اندر دهان ناقص عقل
که این سخن نه برازای مرد خود بین است
نزاری و می و معشوق و کنج دیر مغان
طریق عاقل و مجنون بی غرض این است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
شب هجران تباه اندر تباه است
جهان برچشمِ من چون شب سیاه است
چه می گویم سوادچشمم آخر
چنین روشن نه زان رویِ چو ماه است
نبودم یک نفس از دوست خالی
وگر بودم خدابر من گواه است
چنانم هر چه فرمایی چنانم
چه گوید بنده حاکم پادشاه است
گر از من در وجود آید گناهی
نه آخر نورِ چشمم عذر خواه است
به سروِ قامتِ او بخش مارا
که طوبا اهلِ جنّت را پناه است
زمن بستان مرا تا بی تو با من
نماند هیچ وگر ماند تباه است
تو بپذیرم که بی بخشایش تو
عبادت خانه من پر گناه است
مرا اکنون خبر کردنداگر نه
محبت درمیان از دیر گاه است
نمی دانم چه می گویم چه گویم
حجابِ آتشِ سوزان گیاه است
نیازم هم رسد روزی به بالا
مسیح درد ناکان دودِ آه است
نزاری در مقامِ سرفرازی
ترابِ مقدمِ مردانِ راه است
کسی را گر معیّن نیست موعود
چه غم دارم بحمدالله مرا هست
جهان برچشمِ من چون شب سیاه است
چه می گویم سوادچشمم آخر
چنین روشن نه زان رویِ چو ماه است
نبودم یک نفس از دوست خالی
وگر بودم خدابر من گواه است
چنانم هر چه فرمایی چنانم
چه گوید بنده حاکم پادشاه است
گر از من در وجود آید گناهی
نه آخر نورِ چشمم عذر خواه است
به سروِ قامتِ او بخش مارا
که طوبا اهلِ جنّت را پناه است
زمن بستان مرا تا بی تو با من
نماند هیچ وگر ماند تباه است
تو بپذیرم که بی بخشایش تو
عبادت خانه من پر گناه است
مرا اکنون خبر کردنداگر نه
محبت درمیان از دیر گاه است
نمی دانم چه می گویم چه گویم
حجابِ آتشِ سوزان گیاه است
نیازم هم رسد روزی به بالا
مسیح درد ناکان دودِ آه است
نزاری در مقامِ سرفرازی
ترابِ مقدمِ مردانِ راه است
کسی را گر معیّن نیست موعود
چه غم دارم بحمدالله مرا هست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
می بده که در دادنِ می یاری هاست
کار این است دگرها همه بی کاری هاست
هیچ آرامش و آسایش و آسانی نیست
در عنا خانه دنیا همه دشواری هاست
به خلافِ فقها پیر خرابات منم
که میانِ ورع و می کده بیزاری هاست
گو ملامت گرِ بی فایده خود را دریاب
در دل آزاریِ عشّاق گرفتاری هاست
نیک بخت است که بر وی نبود پوشیده
که عقوبت همه مشتق زدل آزاری هاست
درد و رنج و غم و اندوه و ملامت بر دل
بارِعشق است و بر او این همه سربار ی هاست
تلخیِ شربت هجران و ترش روییِ صبر
شور بختا که چنین محتملِ خواری هاست
هر نزاری چو نزاری نبود بی زر وزور
چه کند زاری و خود پیشه او زاری هاست.
کار این است دگرها همه بی کاری هاست
هیچ آرامش و آسایش و آسانی نیست
در عنا خانه دنیا همه دشواری هاست
به خلافِ فقها پیر خرابات منم
که میانِ ورع و می کده بیزاری هاست
گو ملامت گرِ بی فایده خود را دریاب
در دل آزاریِ عشّاق گرفتاری هاست
نیک بخت است که بر وی نبود پوشیده
که عقوبت همه مشتق زدل آزاری هاست
درد و رنج و غم و اندوه و ملامت بر دل
بارِعشق است و بر او این همه سربار ی هاست
تلخیِ شربت هجران و ترش روییِ صبر
شور بختا که چنین محتملِ خواری هاست
هر نزاری چو نزاری نبود بی زر وزور
چه کند زاری و خود پیشه او زاری هاست.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
تشنیعِ خلق برمن ازین خاک ساری است
وین آب دیر شد که در این جوی جاری است
ما خوف راملامتِ افسرده کرده ایم
آری همیشه شیوه افسرده خواری است
ما بی خبر که عینِ بقا در فنایِ ماست
اصل جهاد قاعده جان سپاری است
زهّاد را امیدِ ثواب از عبادت است
معهودِ ما به دوست نیازست و زاری است
داند که از دیارِ که می آید این صبا
آن را که برمقالتِ ما استواری است
اسرار فاش می کنم و قاصرم و لیک
بی طاقتی نتیجه بی اختیاری است
الحق مقصّرم که قلم را به خدمتی
رخصت دهم که حاصلِ آن شرم ساری است
هرگز قبول کی کند از من سخن شناس
عذری که در مقابله نابه کاری است
معذور نیستم که به تاراج می دهم
گنجی که در خرابه کُنجِ نزاری است
بس مدّتی نماندکه بر تو نزاریا
فتوی روان شود که چو حلّاج داری است
وین آب دیر شد که در این جوی جاری است
ما خوف راملامتِ افسرده کرده ایم
آری همیشه شیوه افسرده خواری است
ما بی خبر که عینِ بقا در فنایِ ماست
اصل جهاد قاعده جان سپاری است
زهّاد را امیدِ ثواب از عبادت است
معهودِ ما به دوست نیازست و زاری است
داند که از دیارِ که می آید این صبا
آن را که برمقالتِ ما استواری است
اسرار فاش می کنم و قاصرم و لیک
بی طاقتی نتیجه بی اختیاری است
الحق مقصّرم که قلم را به خدمتی
رخصت دهم که حاصلِ آن شرم ساری است
هرگز قبول کی کند از من سخن شناس
عذری که در مقابله نابه کاری است
معذور نیستم که به تاراج می دهم
گنجی که در خرابه کُنجِ نزاری است
بس مدّتی نماندکه بر تو نزاریا
فتوی روان شود که چو حلّاج داری است