عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴ - مخترع
بود گر چه جام می لاله گون تلخ
ولی جام هجرست از وی فزون تلخ
گر این هر دو تلخست لیکن باغیار
بود یار می خوردن از حد برون تلخ
ز هجران بدانگونه تلخست عمرم
که آید برون گر زنی زخم خون تلخ
در آن بین که چون شربت هجر تلخست
مگو ساغر عشرتت گشت چون تلخ
ازان تلخ کامم گه باده خوردن
که ریزد می از جام چرخ نگون تلخ
اگر عیش من تلخ شد عیب نبود
کند عیش اهل وفا چرخ دون تلخ
به فانی نه بد تلخکامی چو شد یار
یقین دان که شد کام عیشش کنون تلخ
ولی جام هجرست از وی فزون تلخ
گر این هر دو تلخست لیکن باغیار
بود یار می خوردن از حد برون تلخ
ز هجران بدانگونه تلخست عمرم
که آید برون گر زنی زخم خون تلخ
در آن بین که چون شربت هجر تلخست
مگو ساغر عشرتت گشت چون تلخ
ازان تلخ کامم گه باده خوردن
که ریزد می از جام چرخ نگون تلخ
اگر عیش من تلخ شد عیب نبود
کند عیش اهل وفا چرخ دون تلخ
به فانی نه بد تلخکامی چو شد یار
یقین دان که شد کام عیشش کنون تلخ
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸ - تتبع خواجه
باد با طره دلدار بهر تار چه کرد
زیر هر تار به دلهای گرفتار چه کرد؟
صورتش کرد چو آراسته مشاطه صنع
وه که در گونه آن عارض و رخسار چه کرد
با همه سنگدلی رحم کنی گردانی
که شب هجر تو با روز من زار چه کرد؟
روح بخش است لبت خازن حکمت یا رب
درج در جوهر آن لعل شکربار چه کرد؟
عکسی از لمعه لعل لب شیرین چو به کوه
پرتو افکند به فرهاد جگر خوار چه کرد؟
منع ازان زلف مکن شیخ که در گردن جان
پیر دیرم بجز آن حلقه زنار چه کرد؟
عقل در وضع فلک پی نبرد بین که حکیم
حل این نکته باندیشه بسیار چه کرد؟
همه ذوقست و صفا تعبیه معمار قضا
وه که در چار حد کلبه خمار چه کرد؟
فانی آمد به سوی میکده چون اهل صلاح
گر نشد رهن به می خرقه و دستار چه کرد؟
زیر هر تار به دلهای گرفتار چه کرد؟
صورتش کرد چو آراسته مشاطه صنع
وه که در گونه آن عارض و رخسار چه کرد
با همه سنگدلی رحم کنی گردانی
که شب هجر تو با روز من زار چه کرد؟
روح بخش است لبت خازن حکمت یا رب
درج در جوهر آن لعل شکربار چه کرد؟
عکسی از لمعه لعل لب شیرین چو به کوه
پرتو افکند به فرهاد جگر خوار چه کرد؟
منع ازان زلف مکن شیخ که در گردن جان
پیر دیرم بجز آن حلقه زنار چه کرد؟
عقل در وضع فلک پی نبرد بین که حکیم
حل این نکته باندیشه بسیار چه کرد؟
همه ذوقست و صفا تعبیه معمار قضا
وه که در چار حد کلبه خمار چه کرد؟
فانی آمد به سوی میکده چون اهل صلاح
گر نشد رهن به می خرقه و دستار چه کرد؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰ - تتبع خواجه
مرا دل از خرابات مغان بیرون نخواهد شد
چه سوی خانقاهش ره نمایم چون نخواهد شد
به طوف گلشن و گل رند عاشق را کجا جویی؟
که جز با روی گلرنگ و می گلگون نخواهد شد
به صحرای جنون هر کو قدم زد چون مرا بیند
پی تعلیم سودا جانب مجنون نخواهد شد
ته هر وصله ای از خرقه ام کز یکدرم باشد
به جز وجه شراب و شاهد موزون نخواهد شد
ز جام وصلش از یکقطره بویی هم نخواهد یافت
دلم تا در هوایش قطره قطره خون نخواهد شد
چه سوی کهنه اوراق علوم آرم نظر زانرو
که مالیت ندارد باده را مرهون نخواهد شد
من آن رند خراباتم که پیش همتم در دیر
عوض یک جرعه می را گنج افریدون نخواهد شد
چو پیر دیر را شأن از نهم گردون بلند آمد
ز قبض و بسط گردون شاد یا محزون نخواهد شد
بر کامل جهان و اهل او را وزن خس نبود
غمین و خوشدل از احوال دون جز دون نخواهد شد
چنان رنجور کردی از بلای هجر فانی را
که جز وصل تو از عمر ابد ممنون نخواهد شد
چه سوی خانقاهش ره نمایم چون نخواهد شد
به طوف گلشن و گل رند عاشق را کجا جویی؟
که جز با روی گلرنگ و می گلگون نخواهد شد
به صحرای جنون هر کو قدم زد چون مرا بیند
پی تعلیم سودا جانب مجنون نخواهد شد
ته هر وصله ای از خرقه ام کز یکدرم باشد
به جز وجه شراب و شاهد موزون نخواهد شد
ز جام وصلش از یکقطره بویی هم نخواهد یافت
دلم تا در هوایش قطره قطره خون نخواهد شد
چه سوی کهنه اوراق علوم آرم نظر زانرو
که مالیت ندارد باده را مرهون نخواهد شد
من آن رند خراباتم که پیش همتم در دیر
عوض یک جرعه می را گنج افریدون نخواهد شد
چو پیر دیر را شأن از نهم گردون بلند آمد
ز قبض و بسط گردون شاد یا محزون نخواهد شد
بر کامل جهان و اهل او را وزن خس نبود
غمین و خوشدل از احوال دون جز دون نخواهد شد
چنان رنجور کردی از بلای هجر فانی را
که جز وصل تو از عمر ابد ممنون نخواهد شد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵ - تتبع خواجه
آن بیوفا چه شد که نظر سوی ما کند
وعده کند وفا و به وعده وفا کند
آنکاو ز جور مغبچگان در شکایت است
باید به پیر دیر مغان التجا کند
شوخی که التفات به سوی شهان نکرد
با من که مست و رند و گدایم کجا کند
ساقی که بعد عمری اگر داردم شراب
من ناگرفته جام وی از کف رها کند
هر چ آیدت به پیش چو بی اختیار تست
درویش با که شکوه ز چون و چرا کند
عشاق را ز بهر دل خویش رحم کرد
شاید بدین غریب ز بهر خدا کند
می ده که جرم ما به دو صد زاری و نیاز
زان زهد که به شیخ به عجب و ریا کند
روحم بکوی دوست شد و نیستش علاج
مرغی که سوی گلشن اصلی هوا کند
فانی که خواست ملک بقا فتح گرددش
نبود عجب که میل به دشت فنا کند
وعده کند وفا و به وعده وفا کند
آنکاو ز جور مغبچگان در شکایت است
باید به پیر دیر مغان التجا کند
شوخی که التفات به سوی شهان نکرد
با من که مست و رند و گدایم کجا کند
ساقی که بعد عمری اگر داردم شراب
من ناگرفته جام وی از کف رها کند
هر چ آیدت به پیش چو بی اختیار تست
درویش با که شکوه ز چون و چرا کند
عشاق را ز بهر دل خویش رحم کرد
شاید بدین غریب ز بهر خدا کند
می ده که جرم ما به دو صد زاری و نیاز
زان زهد که به شیخ به عجب و ریا کند
روحم بکوی دوست شد و نیستش علاج
مرغی که سوی گلشن اصلی هوا کند
فانی که خواست ملک بقا فتح گرددش
نبود عجب که میل به دشت فنا کند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸ - تتبع خواجه سلمان
هر که را دل مبتلای چون تو جانانی بود
هم فدا سازد گرش هر مو بتن جانی بود
چون خیال آرم کشیدن آن تن نازک ببر
منکه هر سو کرده سر از سینه پیکانی بود
ای مسلمانان چه خوانیدم به مسجد چون به دیر
رخنه در دینم فکنده نا مسلمانی بود
کی من مجنون توانم دید روی آن پری
کش بدیدن عقل کل مدهوش حیرانی بود
اشک خون پیدا برویم راند وان کاندر دلش
از فراق لاله رویی داغ پنهانی بود
زو جدا گشتم ندانستم که از بی طاقتی
آه و اشکم در غمش هر لحظه طوفانی بود
منع فانی کرد ناصح از جنون و عاشقی
کی بود باور که او این نوع نادانی بود
هم فدا سازد گرش هر مو بتن جانی بود
چون خیال آرم کشیدن آن تن نازک ببر
منکه هر سو کرده سر از سینه پیکانی بود
ای مسلمانان چه خوانیدم به مسجد چون به دیر
رخنه در دینم فکنده نا مسلمانی بود
کی من مجنون توانم دید روی آن پری
کش بدیدن عقل کل مدهوش حیرانی بود
اشک خون پیدا برویم راند وان کاندر دلش
از فراق لاله رویی داغ پنهانی بود
زو جدا گشتم ندانستم که از بی طاقتی
آه و اشکم در غمش هر لحظه طوفانی بود
منع فانی کرد ناصح از جنون و عاشقی
کی بود باور که او این نوع نادانی بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲ - تتبع خواجه
گلی که شرح غمم پیش او صبا بکند
خوشست یک بیکش گر چو من ادا بکند
ز غمزه تو نیاید طریق دلجویی
جز اینکه قصد دل زار مبتلا بکند
به تندخویی آن مست بین که زاید تیغ
گه خرام اسیری گرش دعا بکند
بکشته غم هجر تو جز وصال چه سود؟
هزار بار مسیحا گرش دوا بکند
ز شیخ شهر طریق فنا نیافت دلم
مگر به پیر خرابات التجا بکند
خوشست یک بیکش گر چو من ادا بکند
ز غمزه تو نیاید طریق دلجویی
جز اینکه قصد دل زار مبتلا بکند
به تندخویی آن مست بین که زاید تیغ
گه خرام اسیری گرش دعا بکند
بکشته غم هجر تو جز وصال چه سود؟
هزار بار مسیحا گرش دوا بکند
ز شیخ شهر طریق فنا نیافت دلم
مگر به پیر خرابات التجا بکند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴ - تتبع مخدوم
باز تیغ ظلم بر کف تندخوی من رسید
ریخت هر سویی دو صد خون تا به سوی من رسید
هر چه از طوفان اشک من رسید اندر غمش
بر همه روی زمین اول به روی من رسید
سنگباران فلک صد جا سرم را هم شکست
سنگ بیدادش نه تنها بر سبوی من رسید
گر چه من دیدم ملالتها ز گفت و گوی خلق
خلق را هم بس ملال از گفت و گوی من رسید
اینکه بر هر تار موی من زدی تیغ ظلم
آن همه بر پیکر چون تار موی من رسید
حکم کشتن هر کرا فرمود آن سلطان حسن
شحنه عشق از برای جست و جوی من رسید
فانیا در ضعف هجران تیغ آن بیباک بود
قطره آبی که ناگه بر گلوی من رسید
ریخت هر سویی دو صد خون تا به سوی من رسید
هر چه از طوفان اشک من رسید اندر غمش
بر همه روی زمین اول به روی من رسید
سنگباران فلک صد جا سرم را هم شکست
سنگ بیدادش نه تنها بر سبوی من رسید
گر چه من دیدم ملالتها ز گفت و گوی خلق
خلق را هم بس ملال از گفت و گوی من رسید
اینکه بر هر تار موی من زدی تیغ ظلم
آن همه بر پیکر چون تار موی من رسید
حکم کشتن هر کرا فرمود آن سلطان حسن
شحنه عشق از برای جست و جوی من رسید
فانیا در ضعف هجران تیغ آن بیباک بود
قطره آبی که ناگه بر گلوی من رسید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵ - تتبع خواجه
از رخت عکس مگر در می گلفام افتاد
یا گل از گوشه دستار تو در جام افتاد
چون گل خشک بود بسته به گلدسته تر
شکل داغ تو که بر جسم گلندام افتاد
گر نه آن مغبچه از دیر برون آمد مست
چیست این آفت و یغما که در اسلام افتاد
فرق ها هست به رسوایی عشق ای زاهد
کز تو نام نکو افتاد و ز ما نام افتاد
سر فتنه است در ایام تو خوبان را لیک
چشم فتان تو سر فتنه ایام افتاد
پرده دارست شب و پرده دری شیوه روز
زین سبب عیش نهانی طرف شام افتاد
دل فانی ز گل روی تو شد بسته به زلف
مرغی از گلشن قدس آمد و در دام افتاد
یا گل از گوشه دستار تو در جام افتاد
چون گل خشک بود بسته به گلدسته تر
شکل داغ تو که بر جسم گلندام افتاد
گر نه آن مغبچه از دیر برون آمد مست
چیست این آفت و یغما که در اسلام افتاد
فرق ها هست به رسوایی عشق ای زاهد
کز تو نام نکو افتاد و ز ما نام افتاد
سر فتنه است در ایام تو خوبان را لیک
چشم فتان تو سر فتنه ایام افتاد
پرده دارست شب و پرده دری شیوه روز
زین سبب عیش نهانی طرف شام افتاد
دل فانی ز گل روی تو شد بسته به زلف
مرغی از گلشن قدس آمد و در دام افتاد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶ - تتبع مخدوم
قدح به خلوت یارم بهانه ای باشد
مرادم از دو سرا کنج خانه ای باشد
ز تیر عشق تو زخمی به سینه میخواهم
که هر کجا روم از تو نشانه ای باشد
غرض ازینکه بهر آستانه مالم روی
به چشم روشنی از آستانه ای باشد
ز ماه روی تو آن خال شد مراد دلم
ز خرمنی غرض مور دانه ای باشد
شرار شعله عشقت نه برق باشد و بس
که از وی آتش دوزخ زبانه ای باشد
گه خرام سمندت که تک زنم در پیش
به فرقم آرزوی تازیانه ای باشد
مراد فانی ازین رنج بیکرانه خلق
همین که از همه مردم کرانه ای باشد
مرادم از دو سرا کنج خانه ای باشد
ز تیر عشق تو زخمی به سینه میخواهم
که هر کجا روم از تو نشانه ای باشد
غرض ازینکه بهر آستانه مالم روی
به چشم روشنی از آستانه ای باشد
ز ماه روی تو آن خال شد مراد دلم
ز خرمنی غرض مور دانه ای باشد
شرار شعله عشقت نه برق باشد و بس
که از وی آتش دوزخ زبانه ای باشد
گه خرام سمندت که تک زنم در پیش
به فرقم آرزوی تازیانه ای باشد
مراد فانی ازین رنج بیکرانه خلق
همین که از همه مردم کرانه ای باشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹ - مخترع
سوی گلشن رفتم و سرو خرامانم نبود
گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو بباغ
زانکه غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دلرا به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل سر عشقم شد عیان
زانکه از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو بباغ
زانکه غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دلرا به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل سر عشقم شد عیان
زانکه از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰ - مخترع
سوی میخانه به رندان خبرم باز آید
گر سوی خانه مه نوسفرم باز آید
آن جگر گوشه اگر باز نیاید چه عجب
بارها گر سوی چشم از جگرم باز آید
پرتو مهر فتد بر سرم و سایه سرو
اگر آن نخل خرامان به سرم بار آید
وارهاند ز خمارم به در دیر اگر
می به کف مغبچه عشوه گرم باز آید
محتسب آمد و در صومعه مستم دانست
رخت در دیر مغان گر نبرم باز آید
منکه در چشم کشم خاک خرابات فنا
نقد کونین کجا در نظرم باز آید؟
به غضب گر بشد آن مه ز برت ای فانی
باد باقی اگر از راه کرم باز آید
گر سوی خانه مه نوسفرم باز آید
آن جگر گوشه اگر باز نیاید چه عجب
بارها گر سوی چشم از جگرم باز آید
پرتو مهر فتد بر سرم و سایه سرو
اگر آن نخل خرامان به سرم بار آید
وارهاند ز خمارم به در دیر اگر
می به کف مغبچه عشوه گرم باز آید
محتسب آمد و در صومعه مستم دانست
رخت در دیر مغان گر نبرم باز آید
منکه در چشم کشم خاک خرابات فنا
نقد کونین کجا در نظرم باز آید؟
به غضب گر بشد آن مه ز برت ای فانی
باد باقی اگر از راه کرم باز آید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲ - تتبع خواجه
میل سروم ز هوای قد دلجوی تو بود
بودنم واله گلبرگ هم از روی تو بود
در خم طاق فلک هیأت قوسی هلال
از پی زیب کمانخانه ابروی تو بود
مردم از رشک و دگر زنده شدستم از شوق
که سحر نگهت گل را به چمن بوی تو بود
در خرابات مغان دوش علالا تا صبح
از می لعل تو و سلسله موی تو بود
بود در راه طلب روشنی دیده و دل
توتیا رنگ هر آن گرد که از کوی تو بود
کعبه و دیر تفاوت نکند چون همه جا
دیده بر روی تو و میل دلم سوی تو بود
فیض قدسی رسد از نکته فانی هر دم
که حدیثش صفت لعل سخنگوی تو بود
بودنم واله گلبرگ هم از روی تو بود
در خم طاق فلک هیأت قوسی هلال
از پی زیب کمانخانه ابروی تو بود
مردم از رشک و دگر زنده شدستم از شوق
که سحر نگهت گل را به چمن بوی تو بود
در خرابات مغان دوش علالا تا صبح
از می لعل تو و سلسله موی تو بود
بود در راه طلب روشنی دیده و دل
توتیا رنگ هر آن گرد که از کوی تو بود
کعبه و دیر تفاوت نکند چون همه جا
دیده بر روی تو و میل دلم سوی تو بود
فیض قدسی رسد از نکته فانی هر دم
که حدیثش صفت لعل سخنگوی تو بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳ - تتبع خواجه
بند گیسوی تو از دست رها نتوان کرد
گر جدا سازیش از بند جدا نتوان کرد
دم نگه دار مسیحا که به جز نوش وصال
درد مهلک چو شد از هجر دوا نتوان کرد
چو خرامی سوی ما گر نه فقیرم بینی
جان چه باشد که به پای تو فدا نتوان کرد
قیمت لعل تو کردن نتوان جوهر روح
جوهر روح بلی خاک بها نتوان کرد
مستم آن نوع که درد دل خود را بر یار
آنچه در دل گذرد نیک ادا نتوان کرد
سجده در پیش بتان فوت نمودن نتوان
زاهدا این نه نمازست قضا نتوان کرد
باده عشق ور بخیلی نبود راست ولیک
جز به رندان خرابات صلا نتوان کرد
ای دل از نور یقین میطلبی سرمه چشم
به جز از خاک در میکده ها نتوان کرد
طلب وصل حرم هر که کند چون فانی
روی دل جز به بیابان فنا نتوان کرد
گر جدا سازیش از بند جدا نتوان کرد
دم نگه دار مسیحا که به جز نوش وصال
درد مهلک چو شد از هجر دوا نتوان کرد
چو خرامی سوی ما گر نه فقیرم بینی
جان چه باشد که به پای تو فدا نتوان کرد
قیمت لعل تو کردن نتوان جوهر روح
جوهر روح بلی خاک بها نتوان کرد
مستم آن نوع که درد دل خود را بر یار
آنچه در دل گذرد نیک ادا نتوان کرد
سجده در پیش بتان فوت نمودن نتوان
زاهدا این نه نمازست قضا نتوان کرد
باده عشق ور بخیلی نبود راست ولیک
جز به رندان خرابات صلا نتوان کرد
ای دل از نور یقین میطلبی سرمه چشم
به جز از خاک در میکده ها نتوان کرد
طلب وصل حرم هر که کند چون فانی
روی دل جز به بیابان فنا نتوان کرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷ - تتبع میر
حسن روی حور جنت را فلک اظهار کرد
چون رخ خوب تو دید از کعبه استغفار کرد
وه چه کافر بود آن کز دیر مست آمد برون
بهر قیدم رشته تسبیح را زنار کرد
باغبان تا کرد تشبیه دهانش غنچه را
در دلم از زخم پیکانها فزونتر کار کرد
کلک قدرت حل آن در دوره ساغر نهاد
مشکلاتی را که در نه گنبد دوار کرد
رندیش بادا حلال آن کو به عشق مغبچه
خرقه سجاده رهن کلبه خمار کرد
لعل جان بخشش ز مردم جان بآسانی گرفت
سخت خوانی های من این قصه را دشوار کرد
بر سر بازار حسنش خود فروشی را گذاشت
یوسف و پیش رخش بر بندگی اقرار کرد
دوش چون میمردم از هجران صراحی خون گریست
شمع نیز از سوز دردم خودکشی بسیار کرد
مست و عاشق فانی از دیر مغان آمد برون
هر دو ثابت شد باو گرچه بسی انکار کرد
چون رخ خوب تو دید از کعبه استغفار کرد
وه چه کافر بود آن کز دیر مست آمد برون
بهر قیدم رشته تسبیح را زنار کرد
باغبان تا کرد تشبیه دهانش غنچه را
در دلم از زخم پیکانها فزونتر کار کرد
کلک قدرت حل آن در دوره ساغر نهاد
مشکلاتی را که در نه گنبد دوار کرد
رندیش بادا حلال آن کو به عشق مغبچه
خرقه سجاده رهن کلبه خمار کرد
لعل جان بخشش ز مردم جان بآسانی گرفت
سخت خوانی های من این قصه را دشوار کرد
بر سر بازار حسنش خود فروشی را گذاشت
یوسف و پیش رخش بر بندگی اقرار کرد
دوش چون میمردم از هجران صراحی خون گریست
شمع نیز از سوز دردم خودکشی بسیار کرد
مست و عاشق فانی از دیر مغان آمد برون
هر دو ثابت شد باو گرچه بسی انکار کرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸ - تتبع خواجه
طریق شیوه رندی کسی بجا آورد
که روی دل سوی میخانه فنا آورد
نداشت نور صفا شام هجر ما آن مه
ز چهره نور رسانید و می صفا آورد
حیات بخش دلم شو چو آهویی ای عمر
دمی مرو که ترا این طرف خدا آورد
بلای عشق مرا بر سر آمد از ره چشم
ندید روز خوش ار بر سرم بلا آورد
درون میکده در بزمگاه رندان ریخت
ز سیر کوی مغان هر چه این گدا آورد
قضا نشد متغیر خوش آنکه داد رضا
بهر چه بر سر برگشته اش قضا آورد
نگوید آنکه سوی فانی آمد آن مه لیک
به خود رقیب سیه روی را کجا آورد
که روی دل سوی میخانه فنا آورد
نداشت نور صفا شام هجر ما آن مه
ز چهره نور رسانید و می صفا آورد
حیات بخش دلم شو چو آهویی ای عمر
دمی مرو که ترا این طرف خدا آورد
بلای عشق مرا بر سر آمد از ره چشم
ندید روز خوش ار بر سرم بلا آورد
درون میکده در بزمگاه رندان ریخت
ز سیر کوی مغان هر چه این گدا آورد
قضا نشد متغیر خوش آنکه داد رضا
بهر چه بر سر برگشته اش قضا آورد
نگوید آنکه سوی فانی آمد آن مه لیک
به خود رقیب سیه روی را کجا آورد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹ - تتبع خواجه
چه عجب گر خوی آن چهره دل ما ببرد
کوه را سیل چنین گر رسد از جا ببرد
به تماشای چمن رفتن آن سرو خوش است
نیست این خوش که رقیبش به تماشا ببرد
دل مجنون شده چون صید غزال لیلست
سود نبود عربش گر چه ز صحرا ببرد
دل که بی عاشقی افسرده نماید ای کاش
که سمومیش درین دشت به یغما ببرد
اندر آن کوی مگو نام تو شیدا چون شد
پیش او کیست که نام من شیدا ببرد
یار مهمان و مرا ضعف که آیا بی می
طرف میکده تسبیح و مصلا ببرد
فانیا گشته ز دیرش مگر آرند برون
دل آنرا که می و ساقی ترسا ببرد
کوه را سیل چنین گر رسد از جا ببرد
به تماشای چمن رفتن آن سرو خوش است
نیست این خوش که رقیبش به تماشا ببرد
دل مجنون شده چون صید غزال لیلست
سود نبود عربش گر چه ز صحرا ببرد
دل که بی عاشقی افسرده نماید ای کاش
که سمومیش درین دشت به یغما ببرد
اندر آن کوی مگو نام تو شیدا چون شد
پیش او کیست که نام من شیدا ببرد
یار مهمان و مرا ضعف که آیا بی می
طرف میکده تسبیح و مصلا ببرد
فانیا گشته ز دیرش مگر آرند برون
دل آنرا که می و ساقی ترسا ببرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰ - در طور شیخ
دو زلف کان مه نامهربان به تاب افکند
نقاب بر مه و برقع بر آفتاب افکند
به طرف مصحف عارض نمود حلقه زلف
نشانه را پر طاوس در کتاب افکند
معاشران همه بیدار کرد بهر صبوح
مرا چو دید روان خویشرا بخواب افکند
به دست جام مرادش همیشه پر می باد
مرا به دیر مغان آنکه در شراب افکند
بآب خضر مگر کرد زهره را ممزوج
کسی که آب خضر در شراب ناب افکند
وگر به لعل می آلود ساقی سرمست
بجانم آتش و در چشم اضطراب افکند
ز عشق با جگری سوخته بود فانی
چو مفلسی که در آتش جگر کباب افکند
نقاب بر مه و برقع بر آفتاب افکند
به طرف مصحف عارض نمود حلقه زلف
نشانه را پر طاوس در کتاب افکند
معاشران همه بیدار کرد بهر صبوح
مرا چو دید روان خویشرا بخواب افکند
به دست جام مرادش همیشه پر می باد
مرا به دیر مغان آنکه در شراب افکند
بآب خضر مگر کرد زهره را ممزوج
کسی که آب خضر در شراب ناب افکند
وگر به لعل می آلود ساقی سرمست
بجانم آتش و در چشم اضطراب افکند
ز عشق با جگری سوخته بود فانی
چو مفلسی که در آتش جگر کباب افکند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱ - تتبع حضرت شیخ
چشمم چو بر آن روی چو رشک قمر افتاد
از چشم دوید انجم و بر روی در افتاد
از خوی به رخت اختر دری به شفق نیست
کز شبنم فردوس به گلبرگ تر افتاد
خون دلم از دیده ز بس کرد غمم فاش
هر چند جگر گوشه نمود از نظر افتاد
شامم که ز هجران تو شد روز قیامت
چون روز شدم وعده به روز دگر افتاد
از ناله من تا به سحر خواب نبردش
وین تهمتی در گردن مرغ سحر افتاد
در حسرت بوسی که به جانم ز لبت بود
زان لعل چه خونها که مرا در جگر افتاد
فانی بره سعدی اگر زد قدمی چند
با او سخنش بین که چو شیر و شکر افتاد
نی نی چه حد آنکه درآید به مقابل
کز پرتو اکسیر وی این خاک زر افتاد
از چشم دوید انجم و بر روی در افتاد
از خوی به رخت اختر دری به شفق نیست
کز شبنم فردوس به گلبرگ تر افتاد
خون دلم از دیده ز بس کرد غمم فاش
هر چند جگر گوشه نمود از نظر افتاد
شامم که ز هجران تو شد روز قیامت
چون روز شدم وعده به روز دگر افتاد
از ناله من تا به سحر خواب نبردش
وین تهمتی در گردن مرغ سحر افتاد
در حسرت بوسی که به جانم ز لبت بود
زان لعل چه خونها که مرا در جگر افتاد
فانی بره سعدی اگر زد قدمی چند
با او سخنش بین که چو شیر و شکر افتاد
نی نی چه حد آنکه درآید به مقابل
کز پرتو اکسیر وی این خاک زر افتاد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴ - تتبع خواجه
علی الصباح مغان قفل دیر باز کنید
دو جام باعث گفتار اهل راز کنید
گر گر اهل زهد و ریا بگذرند معاذالله
به وقت نکته ز نامحرم احتراز کنید
نیاز ما ز شما کشتن است ای خوبان
ز غمزه خواه شما قتل و خواه ناز کنید
بابروی بت خود سجده کرده جان دادم
اگر برآیدتان این چنین نماز کنید
چو جلوه گر شود ای اهل روضه طوبی را
فدای قامت آن سرو سرفراز کنید
چو عاشق آمده فانی به گاه کشتن خلق
میان مجرم و بی جرم امتیاز کنید
دو جام باعث گفتار اهل راز کنید
گر گر اهل زهد و ریا بگذرند معاذالله
به وقت نکته ز نامحرم احتراز کنید
نیاز ما ز شما کشتن است ای خوبان
ز غمزه خواه شما قتل و خواه ناز کنید
بابروی بت خود سجده کرده جان دادم
اگر برآیدتان این چنین نماز کنید
چو جلوه گر شود ای اهل روضه طوبی را
فدای قامت آن سرو سرفراز کنید
چو عاشق آمده فانی به گاه کشتن خلق
میان مجرم و بی جرم امتیاز کنید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹ - تتبع میر در طور خواجه
چه عکس ساقی خورشیدوش در ساغرم افتد
شراب از ساغر خورشید خوردن در سرم افتد
چو عقد دختر رز خواستم هر شب بخواب خوش
عروس آفتاب از آسمان در بسترم افتد
درون مهر صد گل از کواکب بشکفد هر گه
ز می گلها بروی ساقی مه پیکرم افتد
مرا جان برد صد ره از برای وعده بوسی
ز مستی و جنون دیگر چو گوید باورم افتد
ز لعل آتشینش سوختم شاید که بارد خون
چو گردد ابر ازان بادی که در خاکسترم افتد
ز بام دیر از مستی مده بیمم ز افتادن
چه باک آن مست را کز بام دیر اندر حرم افتد
رسم از دشت هرمان جانب مقصود چون فانی
دران صحرا اگر خضر هدایت رهبرم افتد
شراب از ساغر خورشید خوردن در سرم افتد
چو عقد دختر رز خواستم هر شب بخواب خوش
عروس آفتاب از آسمان در بسترم افتد
درون مهر صد گل از کواکب بشکفد هر گه
ز می گلها بروی ساقی مه پیکرم افتد
مرا جان برد صد ره از برای وعده بوسی
ز مستی و جنون دیگر چو گوید باورم افتد
ز لعل آتشینش سوختم شاید که بارد خون
چو گردد ابر ازان بادی که در خاکسترم افتد
ز بام دیر از مستی مده بیمم ز افتادن
چه باک آن مست را کز بام دیر اندر حرم افتد
رسم از دشت هرمان جانب مقصود چون فانی
دران صحرا اگر خضر هدایت رهبرم افتد