عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰ - تتبع میر
وه که در وقت گلم زان گل رخسار جدا
گل جدا آتش من نیز کند خار جدا
از جدایی من و یار ابر ز تأثیر بهار
من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا
چه فراق است که جانان چو جدا گشت ز من
دل ز جان گشت جدا جان ز تن زار جدا
آن پری پیکر ازین خسته جدایی طلبد
همچو جان کو شود از پیکر بیمار جدا
در و دیوار ز هم گشت جدا بسکه زدم
سر جدا بر در آن کوی و به دیوار جدا
ساقیا داروی بیهوشیم افکن در می
که نباید به دلم هوش ز دلدار جدا
فانیا جام فنا نوش درین دیر اگر
بیخودی خواهی ازان دلبر خمار جدا
گل جدا آتش من نیز کند خار جدا
از جدایی من و یار ابر ز تأثیر بهار
من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا
چه فراق است که جانان چو جدا گشت ز من
دل ز جان گشت جدا جان ز تن زار جدا
آن پری پیکر ازین خسته جدایی طلبد
همچو جان کو شود از پیکر بیمار جدا
در و دیوار ز هم گشت جدا بسکه زدم
سر جدا بر در آن کوی و به دیوار جدا
ساقیا داروی بیهوشیم افکن در می
که نباید به دلم هوش ز دلدار جدا
فانیا جام فنا نوش درین دیر اگر
بیخودی خواهی ازان دلبر خمار جدا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - تتبع شیخ
هر گه از تب زرد یابم گلعذار خویشرا
در خزان رو کرده بینم نو بهار خویشرا
در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم
غرقه بحر بلا جان نزار خویشرا
از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب
کی توانم بست چشم اشکبار خویشرا
کاشکی تب خاله از لعلش به دندان برکنم
تا کنم فارغ ز رنجش لعل یار خویشرا
عمر من چبود به عمر او فزایی ای سپهر
تا حیات و جان فدا سازم نگار خویشرا
روزگارم تیره شد از رنج آن مه کی شود
تا دگر بینم صفایی روزگار خویشرا
فانیا چون خوشترش یابی به رسم تهنیت
برفشان از جان بپای او نثار خویشرا
در خزان رو کرده بینم نو بهار خویشرا
در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم
غرقه بحر بلا جان نزار خویشرا
از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب
کی توانم بست چشم اشکبار خویشرا
کاشکی تب خاله از لعلش به دندان برکنم
تا کنم فارغ ز رنجش لعل یار خویشرا
عمر من چبود به عمر او فزایی ای سپهر
تا حیات و جان فدا سازم نگار خویشرا
روزگارم تیره شد از رنج آن مه کی شود
تا دگر بینم صفایی روزگار خویشرا
فانیا چون خوشترش یابی به رسم تهنیت
برفشان از جان بپای او نثار خویشرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵ - تتبع شیخ
ای ز رویت ماه را صدگونه تاب
مه مگو باشد سخن در آفتاب
غیر در کویت عذابم می کند
هیچ کس نشنیده در جنت عذاب
تا ندیدم خواب در چشمم ز اشک
چشم را اکنون نمی بینم به خواب
در تن خاکی است از لعل تو جوش
خاک را در جوش می آرد شراب
چون خیال دیدن رویت کنم
در دل افتد ضعف از بس اضطراب
پیر دیر و مغ بچه مستم کنند
خوش دلم در میکده از شیخ و شاب
فانیا در قطع وادیهای عشق
از جگر باید غذا وز دیده آب
مه مگو باشد سخن در آفتاب
غیر در کویت عذابم می کند
هیچ کس نشنیده در جنت عذاب
تا ندیدم خواب در چشمم ز اشک
چشم را اکنون نمی بینم به خواب
در تن خاکی است از لعل تو جوش
خاک را در جوش می آرد شراب
چون خیال دیدن رویت کنم
در دل افتد ضعف از بس اضطراب
پیر دیر و مغ بچه مستم کنند
خوش دلم در میکده از شیخ و شاب
فانیا در قطع وادیهای عشق
از جگر باید غذا وز دیده آب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - تتبع میر
چشمه ی زندگی آمد دهن آن مه نخشب
بهر سیراب شدن سبزه ی خط رسته بآن لب
طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق
شوخ من جلوه کنان چون که خرامد سوی مکتب
سر ما را چه ره آنکه به فتراک ببندی
همچو گوی این شرفش بس که رسد برسم مرکب
کی به نعل سم رخشت مه نو هست بر ابر
کین ز سیم است و وی از چهره ی عشاق مذهب
ای اجل رنجه شو اکنون که ز بیماری هجران
بهر خان دادنم آمد همه اسباب مرتب
فانیا مطلب تو درد فنا شد چه در آیی
جز می صافی روشن ز کف مغ بچه مطلب
بهر سیراب شدن سبزه ی خط رسته بآن لب
طفل مکتب شده پیر خرد اندر ره عشق
شوخ من جلوه کنان چون که خرامد سوی مکتب
سر ما را چه ره آنکه به فتراک ببندی
همچو گوی این شرفش بس که رسد برسم مرکب
کی به نعل سم رخشت مه نو هست بر ابر
کین ز سیم است و وی از چهره ی عشاق مذهب
ای اجل رنجه شو اکنون که ز بیماری هجران
بهر خان دادنم آمد همه اسباب مرتب
فانیا مطلب تو درد فنا شد چه در آیی
جز می صافی روشن ز کف مغ بچه مطلب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - تتبع خواجه سلمان
در چمن گل را نظاره کردم از روی حبیب
تازه شد جانم کزو آمد به من بوی حبیب
گل به رویش اندکی مانند شد در رنگ و بوی
جا که بر فرقش دهم هست آن هم از روی حبیب
سیل اشکم گر ز جا بر بود خواهم شد هلاک
باک نبودگر نخواهد برد نم سوی حبیب
در سر کویش هلاکم ای صبا بهر خدا
کز پی مردن مبر خاک من از کوی حبیب
بنده ی زلف تو شد سنبل غلام سنبلم
بنده ی آنم که شد هندوی هندوی حبیب
مردنم باشد ز تغییر مزاج نازکش
بیم قتلم کی بود از تندی خوی حبیب
یک سر مویش به ملک هر دو عالم کی دهد
گر چه فانی در ضعیفی نیست چون موی حبیب
تازه شد جانم کزو آمد به من بوی حبیب
گل به رویش اندکی مانند شد در رنگ و بوی
جا که بر فرقش دهم هست آن هم از روی حبیب
سیل اشکم گر ز جا بر بود خواهم شد هلاک
باک نبودگر نخواهد برد نم سوی حبیب
در سر کویش هلاکم ای صبا بهر خدا
کز پی مردن مبر خاک من از کوی حبیب
بنده ی زلف تو شد سنبل غلام سنبلم
بنده ی آنم که شد هندوی هندوی حبیب
مردنم باشد ز تغییر مزاج نازکش
بیم قتلم کی بود از تندی خوی حبیب
یک سر مویش به ملک هر دو عالم کی دهد
گر چه فانی در ضعیفی نیست چون موی حبیب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دل چو آید از فروغ برق آن عارض به تاب
سوی خورشید آورد رو چون به سایه ز آفتاب
دل چو در گلشن فتاد از کوی او شد مضطرب
بر زمین خشک ز آن سان کوفتد ماهی ز آب
از خیال طره ی وی می تپم در بیخودی
چون کسی کز خواب آشفته جهد هر دم ز خواب
جانب هر کس کنی تعجیل الا سوی من
گر چه باشد عمر را با هر کسی یکسان شتاب
پاره کن دل را که نقش آن عذار آید برون
گل گشاده به بود گر غنچه باشد در نقاب
حلقه های زلفت از عارض همی تابند سر
مثل اهل کفر کز ایمان نمایند اجتناب
قطره خوی بر لبت بیش آردم در دل طرب
مزج آب آری فزون سازد نشاط اندر شراب
ساقی از جام لبالب زایلم کن هوش از آنک
به که هم مست خراب افتم درین دیر خراب
گر همی خواهی که هر دم معنی ای رو آردت
فانیا از خاک پای اهل معنی رو متاب
سوی خورشید آورد رو چون به سایه ز آفتاب
دل چو در گلشن فتاد از کوی او شد مضطرب
بر زمین خشک ز آن سان کوفتد ماهی ز آب
از خیال طره ی وی می تپم در بیخودی
چون کسی کز خواب آشفته جهد هر دم ز خواب
جانب هر کس کنی تعجیل الا سوی من
گر چه باشد عمر را با هر کسی یکسان شتاب
پاره کن دل را که نقش آن عذار آید برون
گل گشاده به بود گر غنچه باشد در نقاب
حلقه های زلفت از عارض همی تابند سر
مثل اهل کفر کز ایمان نمایند اجتناب
قطره خوی بر لبت بیش آردم در دل طرب
مزج آب آری فزون سازد نشاط اندر شراب
ساقی از جام لبالب زایلم کن هوش از آنک
به که هم مست خراب افتم درین دیر خراب
گر همی خواهی که هر دم معنی ای رو آردت
فانیا از خاک پای اهل معنی رو متاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶ - در طور مخدومی نورا
من وز هجر مهی ناله و فغان هر شب
فغان و ناله رساندن بآسمان هر شب
ز عشق تازه جوانی بگو چه گشت رسید
هزار جور باین پیر ناتوان هر شب
پی نظاره به کنجی نهان شوم که رود
ز بزم شه به سوی خانه آن خوان هر شب
به کوی او من و او هم به کوی دلبر خویش
ازو نهان من و او هم ز وی نهان هر شب
زمان زمان فکنم خویش را به کویش لیک
سگان برون فکنندم کشان کشان هر شب
حریف بزم تو خاصان مرا بس اینکه نهم
سر نیاز بر آن خاک آستان هر شب
بکوی او که هزاران بلاست ای فانی
نگفته ترک سر و جان مشو روان هر شب
فغان و ناله رساندن بآسمان هر شب
ز عشق تازه جوانی بگو چه گشت رسید
هزار جور باین پیر ناتوان هر شب
پی نظاره به کنجی نهان شوم که رود
ز بزم شه به سوی خانه آن خوان هر شب
به کوی او من و او هم به کوی دلبر خویش
ازو نهان من و او هم ز وی نهان هر شب
زمان زمان فکنم خویش را به کویش لیک
سگان برون فکنندم کشان کشان هر شب
حریف بزم تو خاصان مرا بس اینکه نهم
سر نیاز بر آن خاک آستان هر شب
بکوی او که هزاران بلاست ای فانی
نگفته ترک سر و جان مشو روان هر شب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷ - در طور مخدومی
به مستی در دلم گردد خیال روی یار امشب
که سازد هر زمان در گریه ام بی اختیار امشب
به حالم شمع را گر دل بسوزد گو سر خود گیر
که در هجران مرا تا صبحدم اینست کار امشب
خیال آن پری دارد بدان حالم که میخواهد
که رو بر کوه و صحرا آورم دیوانه وار امشب
تماشا را شده همسایگان بر بام ها حیران
که این مجنون دگر از گریه گشته بیقرار امشب
اگر آب سرشکم غرقه سازد ناصحا از پند
زبان کوتاه کن ما را دمی با ما گذار امشب
ملولم از حیاط ای دل عجب کز کاروان عمر
نخواهد بر غریبستان به عقبی بست بار امشب
مده جام شراب ای ساقی دوران که میخواهد
که از جسم حزین فرقت گزیند جان زار امشب
هزاران شب رسید ای فانی از هجران به روز اما
نه بیند روی روز ار خود بود چون من هزار امشب
که سازد هر زمان در گریه ام بی اختیار امشب
به حالم شمع را گر دل بسوزد گو سر خود گیر
که در هجران مرا تا صبحدم اینست کار امشب
خیال آن پری دارد بدان حالم که میخواهد
که رو بر کوه و صحرا آورم دیوانه وار امشب
تماشا را شده همسایگان بر بام ها حیران
که این مجنون دگر از گریه گشته بیقرار امشب
اگر آب سرشکم غرقه سازد ناصحا از پند
زبان کوتاه کن ما را دمی با ما گذار امشب
ملولم از حیاط ای دل عجب کز کاروان عمر
نخواهد بر غریبستان به عقبی بست بار امشب
مده جام شراب ای ساقی دوران که میخواهد
که از جسم حزین فرقت گزیند جان زار امشب
هزاران شب رسید ای فانی از هجران به روز اما
نه بیند روی روز ار خود بود چون من هزار امشب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - تتبع شیخ
ای بگه جلوه قامت تو قیامت
آن قد رعنا قیامت است نه قامت
گاه خرامت هزار جان بدر از تن
گر برود گو برو تو باش سلامت
بی تو دمی گر زنم مردن ازان به
گر دم عیسی است هست جای ندامت
نیست غمی از ملامتی که کند شیخ
غم نخورد از ملامت اهل ملامت
روضه خوش است از برای سیر و تماشا
گوشه کویت ولی ز بهر اقامت
عشق چه قابل بود که کشته او را
هست همه جانب قتیل غرامت
فانی اگر ترک نام و ننگ بگیری
به که همه خلق راست ننگ ز نامت
آن قد رعنا قیامت است نه قامت
گاه خرامت هزار جان بدر از تن
گر برود گو برو تو باش سلامت
بی تو دمی گر زنم مردن ازان به
گر دم عیسی است هست جای ندامت
نیست غمی از ملامتی که کند شیخ
غم نخورد از ملامت اهل ملامت
روضه خوش است از برای سیر و تماشا
گوشه کویت ولی ز بهر اقامت
عشق چه قابل بود که کشته او را
هست همه جانب قتیل غرامت
فانی اگر ترک نام و ننگ بگیری
به که همه خلق راست ننگ ز نامت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲ - تتبع میر
خیال مغبچگان تا درون جان من است
بکوی دیر مغان ناله و فغان من است
کمند زلف بتی این که ساختم زنار
درون دیر بهر بزم داستان من است
به بین بصافی ساغر درو به حمرت می
که آن نشانه ای از چشم خون فشان من است
به کوهکن نگر و بیستون که آن گویی
دل طپنده و این یک غم گران من است
مگو فتاده به من موی از دهان سبو
که در سرشک مژه چشم ناتوان من است
چو من به نیستی از بی نشانی افتادم
درین ره آنکه ز خود نیست شد نشان من است
هزار تیغ بلا گر کشی نتابم روی
مباش رنجه گر از بهر امتحان من است
بلطف بکر معانی نگر دلا و مپرس
که از کجاست که گلهای گلستان من است؟
سپرد نقد دل و جان به مخزنت فانی
دگر مگو که ازان تو یا ازان من است
بکوی دیر مغان ناله و فغان من است
کمند زلف بتی این که ساختم زنار
درون دیر بهر بزم داستان من است
به بین بصافی ساغر درو به حمرت می
که آن نشانه ای از چشم خون فشان من است
به کوهکن نگر و بیستون که آن گویی
دل طپنده و این یک غم گران من است
مگو فتاده به من موی از دهان سبو
که در سرشک مژه چشم ناتوان من است
چو من به نیستی از بی نشانی افتادم
درین ره آنکه ز خود نیست شد نشان من است
هزار تیغ بلا گر کشی نتابم روی
مباش رنجه گر از بهر امتحان من است
بلطف بکر معانی نگر دلا و مپرس
که از کجاست که گلهای گلستان من است؟
سپرد نقد دل و جان به مخزنت فانی
دگر مگو که ازان تو یا ازان من است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵ - تتبع خواجه
ز بسکه مستی عشقم ز شرح بیرون است
می است اشک جگرگون مگر که او چون است
شراب را بود آن گونه زان گل رخسار
نه گونه رخ او از شراب گلگون است
کمال عشق من و حسن بی نهایت او
ازان چه خلق تصور کنند بیرون است
صبا سلاسل آن طره را مزن بر هم
که آن مقام دل صد هزار مجنون است
بوعظ شیخ نخواهم ز عشق و باده گذشت
چرا که آن گهی افسانه و گه افسون است
بیار باده که این پنج روزه مهلت عمر
چو بنگری یکی از مکرهای گردون است
درون میکده آشوب می غنیمت دان
که در برون همه آشوب عالم دون است
به چار صفه میخانه شد گدا ساکن
فزون بکوکبه از شاه ربع مسکون است
خلاف امر به لاف فنا کند فانی
طرق بندگی ای دون مگر که ایدون است
می است اشک جگرگون مگر که او چون است
شراب را بود آن گونه زان گل رخسار
نه گونه رخ او از شراب گلگون است
کمال عشق من و حسن بی نهایت او
ازان چه خلق تصور کنند بیرون است
صبا سلاسل آن طره را مزن بر هم
که آن مقام دل صد هزار مجنون است
بوعظ شیخ نخواهم ز عشق و باده گذشت
چرا که آن گهی افسانه و گه افسون است
بیار باده که این پنج روزه مهلت عمر
چو بنگری یکی از مکرهای گردون است
درون میکده آشوب می غنیمت دان
که در برون همه آشوب عالم دون است
به چار صفه میخانه شد گدا ساکن
فزون بکوکبه از شاه ربع مسکون است
خلاف امر به لاف فنا کند فانی
طرق بندگی ای دون مگر که ایدون است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - تتبع شیخ
می آئینه گون صاف و قدح آئینه فام است
جز عکس رخ یار درو دانکه حرام است
چو ساقی مهوش قدحت عشوه کنان داشت
تقوی چه حکایت بود و زهد کدام است؟
از آب می و دانه نقل است همانا
مرغان نشاطم که ببزم آمده رام است
سر مستیم از دایره عقل برون کرد
گویا که میم تا خط بیرونی جام است
در جلوه قد چابکت افکند ز پایم
الله از این راه و روش وین چه خرام است
در میکده ام عربده از حد شده زان رو
نظاره گیان کرده هجوم از در و بام است
فانی چو کشی جام فنا باد حلالت
ور شربت کوثر خوری از زهد حرام است
جز عکس رخ یار درو دانکه حرام است
چو ساقی مهوش قدحت عشوه کنان داشت
تقوی چه حکایت بود و زهد کدام است؟
از آب می و دانه نقل است همانا
مرغان نشاطم که ببزم آمده رام است
سر مستیم از دایره عقل برون کرد
گویا که میم تا خط بیرونی جام است
در جلوه قد چابکت افکند ز پایم
الله از این راه و روش وین چه خرام است
در میکده ام عربده از حد شده زان رو
نظاره گیان کرده هجوم از در و بام است
فانی چو کشی جام فنا باد حلالت
ور شربت کوثر خوری از زهد حرام است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰ - تتبع خواجه
در دلم آتش محبت اوست
آب چشمم ز دود فرقت اوست
نیست دود دلم بهیأت سرو
از دلم رسته سرو قامت اوست
لب لعلش که شد می آلوده
چشمم آلوده خون ز حسرت اوست
رخشش ابرو باد و لمعه نعل
در گه پویه برق آفت اوست
گز ذلیلم به عشق و می ای شیخ
این مذلت هم از مشیت اوست
بنده پیر دیرم ای زاهد
که فراغم ز درد صحبت اوست
فانی و دلبر خراباتی
که فنا حاصلش ز خدمت اوست
آب چشمم ز دود فرقت اوست
نیست دود دلم بهیأت سرو
از دلم رسته سرو قامت اوست
لب لعلش که شد می آلوده
چشمم آلوده خون ز حسرت اوست
رخشش ابرو باد و لمعه نعل
در گه پویه برق آفت اوست
گز ذلیلم به عشق و می ای شیخ
این مذلت هم از مشیت اوست
بنده پیر دیرم ای زاهد
که فراغم ز درد صحبت اوست
فانی و دلبر خراباتی
که فنا حاصلش ز خدمت اوست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱ - تتبع خواجه
قدم به کلبه ام از لطف بیکرانه تست
که بنده بنده تو بود و خانه خانه تست
شب بکوی وی ای دل چه ها فتاده که روز
به شهر و کوه و دمن خلق بر فسانه تست
گدایم و تو غنی ای جوان باده فروش
زکاتی از همه خم ها که در خزانه تست
ز خاک پای تو شد روشنم نظر که مرا
سواد دیده چو گل میخ آستانه تست
درامدی به دلم مست و تیغ ظلم به دست
کنون بهر سوی دل بنگرم نشانه تست
صدای نغمه ات ای مطرب او فتاد به دیر
که پای کوبی رندان ازان ترانه تست
ز هر مراد که دورند بیدلان ای چرخ
چون بنگرند به یک حیله یا بهانه تست
به عشق مغبچگان تا فتادی ای فانی
سرود راه فنا نغمه مغانه تست
که بنده بنده تو بود و خانه خانه تست
شب بکوی وی ای دل چه ها فتاده که روز
به شهر و کوه و دمن خلق بر فسانه تست
گدایم و تو غنی ای جوان باده فروش
زکاتی از همه خم ها که در خزانه تست
ز خاک پای تو شد روشنم نظر که مرا
سواد دیده چو گل میخ آستانه تست
درامدی به دلم مست و تیغ ظلم به دست
کنون بهر سوی دل بنگرم نشانه تست
صدای نغمه ات ای مطرب او فتاد به دیر
که پای کوبی رندان ازان ترانه تست
ز هر مراد که دورند بیدلان ای چرخ
چون بنگرند به یک حیله یا بهانه تست
به عشق مغبچگان تا فتادی ای فانی
سرود راه فنا نغمه مغانه تست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲ - تتبع شیخ
میرود یار جدا زو کار بر من مشکل است
داغ هجرم بر تن و نیش فراقم بر دل است
باده دور از وی کجا آرد نشاطم ای رفیق
زانکه آب زندگی بی او چو زهر قاتل است
یا دلم را سوخته یا در گرفته از دلم
جای آتش هاش در صحرا که در هر منزل است
هست آن خورشید زیبایی مرا عمر عزیز
کی عجب باشد به رفتن گر چنین مستعجل است
گر دو صد صبر و شکیبم نقش گردد در ضمیر
در زمان از موج سیلاب فراقش زایل است
می نماید سعی دور از وی هلاکم را اجل
گوئیا از کشتن بیدار هجرش غافل است
هست این غوغای رستاخیز اندر قافله
از دل چاکم نه از بانگ درای محمل است
تا کدامین محفلش جا گشت باری در غمش
داستان عشق من افسانه هر محفل است
رفت جان همراه جانان فانی ار میرد چه عیب
زنده بودن چونکه بی جانان و بی جان مشکل است
داغ هجرم بر تن و نیش فراقم بر دل است
باده دور از وی کجا آرد نشاطم ای رفیق
زانکه آب زندگی بی او چو زهر قاتل است
یا دلم را سوخته یا در گرفته از دلم
جای آتش هاش در صحرا که در هر منزل است
هست آن خورشید زیبایی مرا عمر عزیز
کی عجب باشد به رفتن گر چنین مستعجل است
گر دو صد صبر و شکیبم نقش گردد در ضمیر
در زمان از موج سیلاب فراقش زایل است
می نماید سعی دور از وی هلاکم را اجل
گوئیا از کشتن بیدار هجرش غافل است
هست این غوغای رستاخیز اندر قافله
از دل چاکم نه از بانگ درای محمل است
تا کدامین محفلش جا گشت باری در غمش
داستان عشق من افسانه هر محفل است
رفت جان همراه جانان فانی ار میرد چه عیب
زنده بودن چونکه بی جانان و بی جان مشکل است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - تتبع خواجه
رندان همه در کوی مغان گشته خرابت
ای مغبچه شوخ چه مست است شرابت
لطف و کرمت تیر کشیدست به تنها
ارباب وفا جان دهد از ناز و عتابت
هستی تو پری زانکه درآیی بدل و جان
در آمدن خانه کسی نیست حجابت
پرسی که چو من نیست به خوبی مه و خورشید
روشن بود ای ماه چو خورشید جوابت
در دیده اهل نظر آن چهره عیانست
جز تیره گی هستی ما نیست نقابت
در بادیه عشق ببازی نتوان رفت
کانجاست بسی صدمت و بسیار مهابت
فانی ننهی پای به سر منزل مقصود
تا نیست به جز باده هستی خور و خوابت
ای مغبچه شوخ چه مست است شرابت
لطف و کرمت تیر کشیدست به تنها
ارباب وفا جان دهد از ناز و عتابت
هستی تو پری زانکه درآیی بدل و جان
در آمدن خانه کسی نیست حجابت
پرسی که چو من نیست به خوبی مه و خورشید
روشن بود ای ماه چو خورشید جوابت
در دیده اهل نظر آن چهره عیانست
جز تیره گی هستی ما نیست نقابت
در بادیه عشق ببازی نتوان رفت
کانجاست بسی صدمت و بسیار مهابت
فانی ننهی پای به سر منزل مقصود
تا نیست به جز باده هستی خور و خوابت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - ایضا له
رفتی اگر چه از بر من کی گذارمت
تا بازت آورد به خدا می سپارمت
کارم چو از ازل به تو افتاده تا ابد
گر صد رهم گذاری و من کی گذارمت
دامان تست و دست من ار افکنی سرم
ممکن مدان که دست ز دامن بدارمت
گویی که ترک جان کن و از دل برونم آر
در جانت جا دهم اگر از دل برارمت
چون غیر نامرادیم از عمر امید نیست
ساقی بیار باده که امیدوارمت
باید شبی که صبح قیامت صباح اوست
غمهای خویش تا به سحرگه شمارمت
گویی که فانیا به دلم آر روز هجر
کی زو برون شدی که درون باز آرمت؟
تا بازت آورد به خدا می سپارمت
کارم چو از ازل به تو افتاده تا ابد
گر صد رهم گذاری و من کی گذارمت
دامان تست و دست من ار افکنی سرم
ممکن مدان که دست ز دامن بدارمت
گویی که ترک جان کن و از دل برونم آر
در جانت جا دهم اگر از دل برارمت
چون غیر نامرادیم از عمر امید نیست
ساقی بیار باده که امیدوارمت
باید شبی که صبح قیامت صباح اوست
غمهای خویش تا به سحرگه شمارمت
گویی که فانیا به دلم آر روز هجر
کی زو برون شدی که درون باز آرمت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - ایضا له
کسیکه دل ز سر زلف مشکسای تو بست
امید جان به لب لعل جانفزای تو بست
غریب کوی تو شد دل بپرس گه گاهش
چرا که رخت سفر از وطن برای تو بست
نگر تموج خون خواست نقش بند ازل
چه نقش هاست که بر لعل گون قبای تو بست
کشای چشم ترحم به سوی مقتولت
که دیده از چمن دهر از جفای تو بست
به باغ وصل مکن دلکشای بیش ای گل
چو غنچه هر که گره در دل هوای تو بست
چراست پای تو خون مرغ نامه بر گویا
سپهر نامه خونین دلم به پای تو بست
به شام هجر چو پروانه سوختی فانی
مگر که شمع سپاه از پی فنای تو بست
امید جان به لب لعل جانفزای تو بست
غریب کوی تو شد دل بپرس گه گاهش
چرا که رخت سفر از وطن برای تو بست
نگر تموج خون خواست نقش بند ازل
چه نقش هاست که بر لعل گون قبای تو بست
کشای چشم ترحم به سوی مقتولت
که دیده از چمن دهر از جفای تو بست
به باغ وصل مکن دلکشای بیش ای گل
چو غنچه هر که گره در دل هوای تو بست
چراست پای تو خون مرغ نامه بر گویا
سپهر نامه خونین دلم به پای تو بست
به شام هجر چو پروانه سوختی فانی
مگر که شمع سپاه از پی فنای تو بست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹ - تتبع مولانا شاهی
پیش جام پر می رخشنده مه را تاب نیست
ساغر خورشید را گر تاب هست این آب نیست
می ستایی واعظا کوثر ز دست حور و عین
خود ز دست ساقی گلرخ شراب ناب نیست
هست قلاب محبت از دل یاران کشش
حاجت پولاد و آهن سر این قلاب نیست
درگه پیر مغانست آنکه رندان سر نهد
گر سجود آنست زین به بهر او محراب نیست
می مده بیهوش دار و ده مرا ساقی که باز
چند شب شد کز غم هجران به چشمم خواب نیست
ای مغنی چون خراش سینه ام خواهی به لحن
کش بروی تار ناخن حاجت مضراب نیست
تا نشستی فانیا از عشق بر خاک سیه
شاه وقتی بر بساطت حاجت سنجاب نیست
ساغر خورشید را گر تاب هست این آب نیست
می ستایی واعظا کوثر ز دست حور و عین
خود ز دست ساقی گلرخ شراب ناب نیست
هست قلاب محبت از دل یاران کشش
حاجت پولاد و آهن سر این قلاب نیست
درگه پیر مغانست آنکه رندان سر نهد
گر سجود آنست زین به بهر او محراب نیست
می مده بیهوش دار و ده مرا ساقی که باز
چند شب شد کز غم هجران به چشمم خواب نیست
ای مغنی چون خراش سینه ام خواهی به لحن
کش بروی تار ناخن حاجت مضراب نیست
تا نشستی فانیا از عشق بر خاک سیه
شاه وقتی بر بساطت حاجت سنجاب نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - تتبع خواجه
آن کاکل مشکین که به رخ گشت حجابت
آهست مرا کار پی رفع نقابت
گنجی است ترا حسن کزو دهر شد آباد
لیکن دل دیوانه من گشت خرابت
ساقی می روشن که دل غمزده تیرست
از گردش دوران ز سر زلف بتابت
گر ماه نه ای چون شده از دور گذارت؟
گر عمر نه ای در شدن از چیست شتابت!
گویی ز لبم کام تو چبودکه دهی جام
هم گوی خود ای جان که درین چیست جوابت؟
افسانه خود چون به تو گویم پس عمری
چون بخت من آن لحظه رود چشم بخوابت
فانی ز غم مغبچگان چند وه و آه
شد در نظر پیر مغان وقت انابت
آهست مرا کار پی رفع نقابت
گنجی است ترا حسن کزو دهر شد آباد
لیکن دل دیوانه من گشت خرابت
ساقی می روشن که دل غمزده تیرست
از گردش دوران ز سر زلف بتابت
گر ماه نه ای چون شده از دور گذارت؟
گر عمر نه ای در شدن از چیست شتابت!
گویی ز لبم کام تو چبودکه دهی جام
هم گوی خود ای جان که درین چیست جوابت؟
افسانه خود چون به تو گویم پس عمری
چون بخت من آن لحظه رود چشم بخوابت
فانی ز غم مغبچگان چند وه و آه
شد در نظر پیر مغان وقت انابت