عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : اشعار دیگر
شمارهٔ ۴
طغرل احراری : مستزادها
شمارهٔ ۱
ای عکس رخ جان دهد آئینه دل را
چون معجز عیسی!
طوطی شده حیران سخن های تو جانا
با آن لب گویا!
تا با قد شمشاد گذشتی سوی گلشن
قمری به فغان شد
نرگس پی نظاره شود دیده سراپا
از بهر تماشا
از شرم جمال تو شده یوسف مصری
در زاویه چاه
سودای تو دارد به سر وامق و عذرا
تنها نه زلیخا!
پیراهن گل در چمن از شوق تو چاک است
از فرقت رویت
خون بسته دل غنچه ز لعل تو همانا
چون باده به مینا!
باد سحر از نکهت زلفت به گلستان
آورد نسیمی
سوسن به زبان طعنه زد آهوی خطا را
زان رفت به صحرا
خضر خط تو داده به ریحان ادب ناز
از قاعده بو
در کشور خوبی نبود لاله عذارا
چون تو شه والا!
تا لشکر حسن تو به تاراج ز هر سو
آورد شبیخون
چشم از پی جان بردن و رخ از پی یغما
در ملک دل ما!
طغرل به خیال سر زلف تو اسیر ا ست
رستن نتواند
زنجیر بود هر سو مو پای جنون را
زان زلف مطرا!
چون معجز عیسی!
طوطی شده حیران سخن های تو جانا
با آن لب گویا!
تا با قد شمشاد گذشتی سوی گلشن
قمری به فغان شد
نرگس پی نظاره شود دیده سراپا
از بهر تماشا
از شرم جمال تو شده یوسف مصری
در زاویه چاه
سودای تو دارد به سر وامق و عذرا
تنها نه زلیخا!
پیراهن گل در چمن از شوق تو چاک است
از فرقت رویت
خون بسته دل غنچه ز لعل تو همانا
چون باده به مینا!
باد سحر از نکهت زلفت به گلستان
آورد نسیمی
سوسن به زبان طعنه زد آهوی خطا را
زان رفت به صحرا
خضر خط تو داده به ریحان ادب ناز
از قاعده بو
در کشور خوبی نبود لاله عذارا
چون تو شه والا!
تا لشکر حسن تو به تاراج ز هر سو
آورد شبیخون
چشم از پی جان بردن و رخ از پی یغما
در ملک دل ما!
طغرل به خیال سر زلف تو اسیر ا ست
رستن نتواند
زنجیر بود هر سو مو پای جنون را
زان زلف مطرا!
طغرل احراری : مستزادها
شمارهٔ ۲
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۳
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۶
طغرل احراری : دیوان اشعار
مثمن
نه این سودا به سر از نشئه افیون و بنگ آمد
کجا این ناله از نی کی چنین مطرب به چنگ آمد؟!
ز هجرش بر تنم ناخون زخم عام لنگ آمد
عجب دارم که آن نازآفرین از من به ننگ آمد
مرا از فرقت جانان به جانم صد خدنگ آمد
نآمد سوی من هرگز اگر آمد به جنگ آمد
ز بهر کشتنم آن شوخ با تیر و تفنگ آمد
دل مجروح محزونم ازین سودا به تنگ آمد
جراحت ها به دل دارم من از مژگان خون خوارش
طبیبا مرهم از وصلش بنه دیگر میازارش
حیات مرده صد ساله بخشد لعل در بارش
به دردی من گرفتارم که غیر فکر دیدارش
هوای آن دو زلف عنبرین و چشم خمارش
اشارت های ابرو و نزاکت های گفتارش
تبسم های لعل می پرست و خال رخسارش
به شهر حسن هندوزاده از ملک فرنگ آمد!
دو زلفش سرنگون ماریست من بیمار گیسویش
سراسر چهره او نار و من در نار بی رویش
دهد تعلیم سحر سامری چشمان جادویش
گرفتار است مرغ دل به دام حلقه مویش
چو بلبل ناله می سازم به یاد آن گل رویش
. . .
اگر چندی نباشد بر شنا از شش جهت جویش
بحمدالله که بخت من به زلف یار رنگ آمد!
لباس عشق از آشفتگی هر کس به بر دارد
کجا با تاج و تخت و افسر دارا نظر دارد؟!
به مجنون همدم و از عاقل و دانا حذر دارد
رفیق من بود هر کس که این سودا به سر دارد
غلام خوب رویان گشته از عالم گذر دارد
دوام الوقت تقوای جمالش در نظر دارد
سواد ظلمت شامم دم فیض سحر دارد
اگر دامان وصل آن مه تابان به چنگ آمد!
دل من سر به سر در آتش عشقش کباب او
ز مستی قصد خونم داشت چشم نیم خواب او
منم چون میخ خیمه بسته بر گردن طناب او
سیه چشمی که می گردم من مجنون خراب او
به خود پیوسته می پیچم چو زلف تاب تاب او
غضبناک است با من آنقدر ناز و عتاب او
نمی گردد نصیب ما سیه بختان شراب او
ندانم قسمت روز ازل با من چه رنگ آمد؟!
عتاب آلوده مست باده با رخساره گلگون
به سر وقت حیاتم آمد آن با قامت موزون
غضبناکانه گفتا هرزه گردی چیست چون گردون؟!
وفا کم کم جفا بسیار در حق من مجنون
ترحم کن تکلم بیش بیش از هر عدد افزون
ورا بودی چنین حالت مرا باشد ازین مضمون
قد نون و دل داغ و رخ زرد و سرشک خون
به میدان ستمگاری عجائب شوخ شنگ آمد!
دهان غنچه اش با صد زبان اما خموشیده
ز پستان عنایت در طفولیت ندوشیده
صفی آسا هزار عاشق به یک گندم فروشیده
لب لعلش ز جام دلنوازی می ننوشیده
به تحصیل علوم آشنائی او نکوشیده
لباس مهر و شفقت را به عمر خود نپوشیده
شراب مرحمت در ظرف جسم او نجوشیده
به قد همچو سروش این قبای ناز تنگ آمد!
به گلشن منفعل شد طوبی ازان قد بالایش
دریده پیرهن گل ها همه از روی زیبایش
ز خوبان جهان هرگز نباشد هیچ همتایش
جگر خون گشته آهو از نگاه چشم شهلایش
سیه شد مشک چین از نکهت زلف سمن سایش
خجل گردید قند از لذت لعل شکرخایش
اگر دورم ز وصل او ولیکن در تماشایش
صدای عارضش در سینه ام چون نقش سنگ آمد
چو ماهی در محیط عشق آن دلبر شنا کردم
طریق عشقبازی را به عالم من بنا کردم
سراپا عمر خود در جستجوی او ادا کردم
ابا ناکرده دل را با محبت آشنا کردم
غم سنگین دلی را در درون سینه جا کردم
غلط کردم ندانستم عجب کار خطا کردم
به دریای وصالش کشتی دل را رها کردم
غضب باد مخالف گشت در کام نهنگ آمد!
صبا آورد تا از نکهت زلفش پیام او
نچیده دانه خالش شدم در قید دام او
مثمن کرد طغرل این مخمس را به نام او
نصیب من نشد یک ذره ای از لطف عام او
به روی من نمی تابد دمی ماه تمام او
به جای باده زهر هجر می نوشم ز جام او
سر هر سطر حرف دال آوردم به نام او
مکرم اسم جانان بین که با این آب و رنگ آمد!
کجا این ناله از نی کی چنین مطرب به چنگ آمد؟!
ز هجرش بر تنم ناخون زخم عام لنگ آمد
عجب دارم که آن نازآفرین از من به ننگ آمد
مرا از فرقت جانان به جانم صد خدنگ آمد
نآمد سوی من هرگز اگر آمد به جنگ آمد
ز بهر کشتنم آن شوخ با تیر و تفنگ آمد
دل مجروح محزونم ازین سودا به تنگ آمد
جراحت ها به دل دارم من از مژگان خون خوارش
طبیبا مرهم از وصلش بنه دیگر میازارش
حیات مرده صد ساله بخشد لعل در بارش
به دردی من گرفتارم که غیر فکر دیدارش
هوای آن دو زلف عنبرین و چشم خمارش
اشارت های ابرو و نزاکت های گفتارش
تبسم های لعل می پرست و خال رخسارش
به شهر حسن هندوزاده از ملک فرنگ آمد!
دو زلفش سرنگون ماریست من بیمار گیسویش
سراسر چهره او نار و من در نار بی رویش
دهد تعلیم سحر سامری چشمان جادویش
گرفتار است مرغ دل به دام حلقه مویش
چو بلبل ناله می سازم به یاد آن گل رویش
. . .
اگر چندی نباشد بر شنا از شش جهت جویش
بحمدالله که بخت من به زلف یار رنگ آمد!
لباس عشق از آشفتگی هر کس به بر دارد
کجا با تاج و تخت و افسر دارا نظر دارد؟!
به مجنون همدم و از عاقل و دانا حذر دارد
رفیق من بود هر کس که این سودا به سر دارد
غلام خوب رویان گشته از عالم گذر دارد
دوام الوقت تقوای جمالش در نظر دارد
سواد ظلمت شامم دم فیض سحر دارد
اگر دامان وصل آن مه تابان به چنگ آمد!
دل من سر به سر در آتش عشقش کباب او
ز مستی قصد خونم داشت چشم نیم خواب او
منم چون میخ خیمه بسته بر گردن طناب او
سیه چشمی که می گردم من مجنون خراب او
به خود پیوسته می پیچم چو زلف تاب تاب او
غضبناک است با من آنقدر ناز و عتاب او
نمی گردد نصیب ما سیه بختان شراب او
ندانم قسمت روز ازل با من چه رنگ آمد؟!
عتاب آلوده مست باده با رخساره گلگون
به سر وقت حیاتم آمد آن با قامت موزون
غضبناکانه گفتا هرزه گردی چیست چون گردون؟!
وفا کم کم جفا بسیار در حق من مجنون
ترحم کن تکلم بیش بیش از هر عدد افزون
ورا بودی چنین حالت مرا باشد ازین مضمون
قد نون و دل داغ و رخ زرد و سرشک خون
به میدان ستمگاری عجائب شوخ شنگ آمد!
دهان غنچه اش با صد زبان اما خموشیده
ز پستان عنایت در طفولیت ندوشیده
صفی آسا هزار عاشق به یک گندم فروشیده
لب لعلش ز جام دلنوازی می ننوشیده
به تحصیل علوم آشنائی او نکوشیده
لباس مهر و شفقت را به عمر خود نپوشیده
شراب مرحمت در ظرف جسم او نجوشیده
به قد همچو سروش این قبای ناز تنگ آمد!
به گلشن منفعل شد طوبی ازان قد بالایش
دریده پیرهن گل ها همه از روی زیبایش
ز خوبان جهان هرگز نباشد هیچ همتایش
جگر خون گشته آهو از نگاه چشم شهلایش
سیه شد مشک چین از نکهت زلف سمن سایش
خجل گردید قند از لذت لعل شکرخایش
اگر دورم ز وصل او ولیکن در تماشایش
صدای عارضش در سینه ام چون نقش سنگ آمد
چو ماهی در محیط عشق آن دلبر شنا کردم
طریق عشقبازی را به عالم من بنا کردم
سراپا عمر خود در جستجوی او ادا کردم
ابا ناکرده دل را با محبت آشنا کردم
غم سنگین دلی را در درون سینه جا کردم
غلط کردم ندانستم عجب کار خطا کردم
به دریای وصالش کشتی دل را رها کردم
غضب باد مخالف گشت در کام نهنگ آمد!
صبا آورد تا از نکهت زلفش پیام او
نچیده دانه خالش شدم در قید دام او
مثمن کرد طغرل این مخمس را به نام او
نصیب من نشد یک ذره ای از لطف عام او
به روی من نمی تابد دمی ماه تمام او
به جای باده زهر هجر می نوشم ز جام او
سر هر سطر حرف دال آوردم به نام او
مکرم اسم جانان بین که با این آب و رنگ آمد!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای به گلستان هزار نرگس شهلا
در گل گلزار عارضت به تماشا
لاله و گل از تجلی تو به خوبی
قمری و بلبل ز شوق تو به علالا
در رخ روز از رخ تو بارقه ی مهر
در دل شب از غم تو مایه ی سودا
عاشق بیدل ز شوق روی تو مجنون
کرده بهانه ولی محبت لیلا
عارض یوسف نموده لمعه ی رویت
زو شده مشعوف و زار عشق زلیخا
گاه در آیین عاشقی شده ظاهر
هم شده بر حسن خویش واله و شیدا
گاه به معشوق شیوگیست تسحب
هم به خود از ناز کرده غارت و یغما
عاشق و معشوق و عشق جمله خودی پس
هر نفس از یک لباس گشته هویدا
در دو جهان عاشق تو گشت چو فانی
ساز فنا هم به عشق خویشتن او را
در گل گلزار عارضت به تماشا
لاله و گل از تجلی تو به خوبی
قمری و بلبل ز شوق تو به علالا
در رخ روز از رخ تو بارقه ی مهر
در دل شب از غم تو مایه ی سودا
عاشق بیدل ز شوق روی تو مجنون
کرده بهانه ولی محبت لیلا
عارض یوسف نموده لمعه ی رویت
زو شده مشعوف و زار عشق زلیخا
گاه در آیین عاشقی شده ظاهر
هم شده بر حسن خویش واله و شیدا
گاه به معشوق شیوگیست تسحب
هم به خود از ناز کرده غارت و یغما
عاشق و معشوق و عشق جمله خودی پس
هر نفس از یک لباس گشته هویدا
در دو جهان عاشق تو گشت چو فانی
ساز فنا هم به عشق خویشتن او را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - تتبع میر
گر پرده اندازد مهم آن روی آتشناک را
سوزم به آه آتشین نه پرده ی افلاک را
خواهی چو قتل ای کج کله حاجت به تیغت نیست وه
این بس که بشکستی به ته طرف کلاه چاک را
افتد به مردم صد خطر گوید ملایک الحذر
هر سو که سازی جلوه گر آن قامت چالاک را
با هر کس ای سیمین بدن منمای روی خویشتن
باید چو چشم پاک من ز انسان جمال پاک را
ساقی ز بیداد جهان صد غم به دل دارم نهان
جامی بدار و وارهان زانها من غمناک را
باید که مستی فن کنی دیر مغان مسکن کنی
گر بایدت روشن کنی آیینه ی ادراک را
فانی در این دیر الم چون مهلکت شد زهر غم
چون مرشد جان بخش دم زو نوش کن تریاک را
سوزم به آه آتشین نه پرده ی افلاک را
خواهی چو قتل ای کج کله حاجت به تیغت نیست وه
این بس که بشکستی به ته طرف کلاه چاک را
افتد به مردم صد خطر گوید ملایک الحذر
هر سو که سازی جلوه گر آن قامت چالاک را
با هر کس ای سیمین بدن منمای روی خویشتن
باید چو چشم پاک من ز انسان جمال پاک را
ساقی ز بیداد جهان صد غم به دل دارم نهان
جامی بدار و وارهان زانها من غمناک را
باید که مستی فن کنی دیر مغان مسکن کنی
گر بایدت روشن کنی آیینه ی ادراک را
فانی در این دیر الم چون مهلکت شد زهر غم
چون مرشد جان بخش دم زو نوش کن تریاک را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مه من در شبستان چونکه نوشد جام می شبها
نماید از شفق می از حباب ریزه کوکبها
دهن شد چشمه حیوان ترا از عین نایابی
دو لعل جانفزای دلکشت آن چشمه را لبها
بیا ای ساقی مهوش بده آن جام چون آتش
بدینم سوز چون در هجر میسوزاندم تبها
چو آرد ترکتاز آن شوخ بهر پایبوس افتد
هزاران ماه و انجم از نشان نعل مرکبها
شرابم باعث اخلاص رندان خرابات است
بلی آمیزش یاران بود از قرب مشربها
چنان عشاق هر شب بی تو بردارند رستاخیز
که در روحانیان غوغا فتد زان آه و یاربها
اگر فانی خرامد تشنه لب زین سان به میخانه
ازان دریا کش خم ها تهی سازند قالبها
نماید از شفق می از حباب ریزه کوکبها
دهن شد چشمه حیوان ترا از عین نایابی
دو لعل جانفزای دلکشت آن چشمه را لبها
بیا ای ساقی مهوش بده آن جام چون آتش
بدینم سوز چون در هجر میسوزاندم تبها
چو آرد ترکتاز آن شوخ بهر پایبوس افتد
هزاران ماه و انجم از نشان نعل مرکبها
شرابم باعث اخلاص رندان خرابات است
بلی آمیزش یاران بود از قرب مشربها
چنان عشاق هر شب بی تو بردارند رستاخیز
که در روحانیان غوغا فتد زان آه و یاربها
اگر فانی خرامد تشنه لب زین سان به میخانه
ازان دریا کش خم ها تهی سازند قالبها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گل رویت که ظاهر گشته رنگ یاسمین او را
چه باشد کز می گلرنگ سازی آتشین او را
نمی دانم ز می شد سرخ چون نافرت یا خود
لباس آل پوشاندی بقتل لعل دین او را
مرا هم غنچه دل بشکفد چون آن دهن هر گه
ز خوی شبنم چو بنشیند به گلزار جبین او را
چو عکس صورتت در باده ظاهر گشت نتواند
بدین سان آب ور نگی ساختن نقاش چین او را
به مکنت چون سلیمان است پیر می فروش اینک
ز هر خم عالمی دیگر شده زیر نگین او را
چو اوج رفعتش از آسمان نگذشت ازان معنی
گدا گشتند شاهان همه روی زمین او را
بهارستان گیتی را گلی ایمن کجا یابی
که نبود صرصر باد خزان اندر کمین او را
ازان دور افتد از وی کز برای چاره وصلش
مکان تعیین نماید زاهد خلوت نشین او را
درآمد در خرابات فنا ای دل دگر فانی
ز اهل توبه و تقوی نگویی بعد ازین او را
چه باشد کز می گلرنگ سازی آتشین او را
نمی دانم ز می شد سرخ چون نافرت یا خود
لباس آل پوشاندی بقتل لعل دین او را
مرا هم غنچه دل بشکفد چون آن دهن هر گه
ز خوی شبنم چو بنشیند به گلزار جبین او را
چو عکس صورتت در باده ظاهر گشت نتواند
بدین سان آب ور نگی ساختن نقاش چین او را
به مکنت چون سلیمان است پیر می فروش اینک
ز هر خم عالمی دیگر شده زیر نگین او را
چو اوج رفعتش از آسمان نگذشت ازان معنی
گدا گشتند شاهان همه روی زمین او را
بهارستان گیتی را گلی ایمن کجا یابی
که نبود صرصر باد خزان اندر کمین او را
ازان دور افتد از وی کز برای چاره وصلش
مکان تعیین نماید زاهد خلوت نشین او را
درآمد در خرابات فنا ای دل دگر فانی
ز اهل توبه و تقوی نگویی بعد ازین او را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - تتبع مخدومی نورا
سوزیم تا برفروزی روی آتشناک را
ساز آتش گیره ی آن شعله این خاشاک را
از شکاف غنچه پنداری نمایان گشت گل
گر ز چاک پهلویم بینی دل صد چاک را
گردسان خیزد زمین زان رو که در وقت خرام
جان دهد رفتار چون آب حیاتت خاک را
حاجب قصرت گرم راند عجب نبود که نیست
رسم ماندن پیش شه دیوانه بی باک را
ساقیا از محنت دوران ضمیرم تیره گشت
باده تا صیقل دهم آئینه ادراک را
چون گدای دیر می نوشد بود صد گونه رشک
از سفال کهنه ای او ساغر افلاک را
گر نه مقصودش می گلرنگ باشد دست صنع
خوشه های لعل یاقوت از چه بندد تاک را
بنده پیر خراباتم که جام جود او
سوزد از یک برق می صد خرمن امساک را
فانیا کار جهان جز غم نباشد باده نوش
لحظه ای گر شاد خواهی خاطر غمناک را
ساز آتش گیره ی آن شعله این خاشاک را
از شکاف غنچه پنداری نمایان گشت گل
گر ز چاک پهلویم بینی دل صد چاک را
گردسان خیزد زمین زان رو که در وقت خرام
جان دهد رفتار چون آب حیاتت خاک را
حاجب قصرت گرم راند عجب نبود که نیست
رسم ماندن پیش شه دیوانه بی باک را
ساقیا از محنت دوران ضمیرم تیره گشت
باده تا صیقل دهم آئینه ادراک را
چون گدای دیر می نوشد بود صد گونه رشک
از سفال کهنه ای او ساغر افلاک را
گر نه مقصودش می گلرنگ باشد دست صنع
خوشه های لعل یاقوت از چه بندد تاک را
بنده پیر خراباتم که جام جود او
سوزد از یک برق می صد خرمن امساک را
فانیا کار جهان جز غم نباشد باده نوش
لحظه ای گر شاد خواهی خاطر غمناک را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - تتبع حضرت مخدومی
ای از بهار حسن تو بر چهره ام گلزارها
در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل
چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم
بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی
ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
چون زان بت آشفته خو آرم بسوی قبله رو
بسته چو از هر تار مو بر گردنم زنارها
بودم به عقل ذوفنون پیر خرد پیش از جنون
طفلان دوانندم کنون در کوچه و بازارها
زین نظم نو چرخ کهن یکباره گو حیرت مکن
فانی چو تعلیم سخن دارد جامی بارها
در سینه زان گلزارها دارم خلیده خارها
از نیش هجرش متصل کو رشته جانم گسل
چون دوخت نتوان چاک دل زان سوزن و زین تارها
در کلبه غم گر برم آیی نیابی پیکرم
بس خاک و خواری بر سرم کافتاده از دیوارها
از حمرت رخسار کی بتوان شدن همرنگ وی
ما را به خون او را به می چون رنگ شد رخسارها
چون زان بت آشفته خو آرم بسوی قبله رو
بسته چو از هر تار مو بر گردنم زنارها
بودم به عقل ذوفنون پیر خرد پیش از جنون
طفلان دوانندم کنون در کوچه و بازارها
زین نظم نو چرخ کهن یکباره گو حیرت مکن
فانی چو تعلیم سخن دارد جامی بارها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - تتبع مخدومی
بی روی تو شد تیره از اشک مرا شب ها
روشن نشود شب ها بی ماه ز کوکبها
از تیرگی هجرت شد روز و شبم یکسان
کز شب سیهم روز است وز روز سیه شبها
عشاق که از هجرت کردند تهی قالب
باز از لب جان بخشت جان رفت به قالبها
بی قدر تو در بستان هر شاخ که پر برگ است
ماریست مرا کز وی آویخته عقربها
یکقطره می ای ساقی بس کرد میم لیکن
زان می که ترا گردد آلوده بآن لبها
من مست شراب ای دل زهاد و غم کوثر
دوری بودم زیشان از دوری مشربها
در دیر مغان فانی یکجام خورد اکنون
یک جام دگر خواهد با ناله یاربها
روشن نشود شب ها بی ماه ز کوکبها
از تیرگی هجرت شد روز و شبم یکسان
کز شب سیهم روز است وز روز سیه شبها
عشاق که از هجرت کردند تهی قالب
باز از لب جان بخشت جان رفت به قالبها
بی قدر تو در بستان هر شاخ که پر برگ است
ماریست مرا کز وی آویخته عقربها
یکقطره می ای ساقی بس کرد میم لیکن
زان می که ترا گردد آلوده بآن لبها
من مست شراب ای دل زهاد و غم کوثر
دوری بودم زیشان از دوری مشربها
در دیر مغان فانی یکجام خورد اکنون
یک جام دگر خواهد با ناله یاربها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - تتبع میر
زهی از جام عشقت بیخودان را دوستگانی ها
وزان رطل گران افسردگان را سرگرانی ها
نشانت یافت هر کو بی نشان شد هست ازان آتش
به هر سو داغهایت بی نشانان را نشانی ها
به صحرای غمت آواره و بیخان و مان گشتم
خوش آن آوارگی ها خرم این بی خانمانی ها
اگر در حلقه بزم سگانت ره دهد بختم
ز سرمستی کنم با شیر گیران سرگرانی ها
هر آن کو تا تواند ناتوانی در غمت ورزد
توانایان زبون او شوند از ناتوانی ها
بدرس عشق آن شد که نکته دان کو لوح شست از غیر
درین ره ساده لوحیها به است از خرده دانی ها
مرا شد زندگانی سر بسر بر باد از هجرت
خوشا آنها که دارند از وصالت زندگانی ها
اگر تو حافظ فانی شوی از سهو در حمدت
در اقلیم سخن دانی کنم صاحب قرانی ها
زبانم گر کنی گویا بدستانهای حمد خود
چه خسرو بلکه با جامی کنم همداستانی ها
وزان رطل گران افسردگان را سرگرانی ها
نشانت یافت هر کو بی نشان شد هست ازان آتش
به هر سو داغهایت بی نشانان را نشانی ها
به صحرای غمت آواره و بیخان و مان گشتم
خوش آن آوارگی ها خرم این بی خانمانی ها
اگر در حلقه بزم سگانت ره دهد بختم
ز سرمستی کنم با شیر گیران سرگرانی ها
هر آن کو تا تواند ناتوانی در غمت ورزد
توانایان زبون او شوند از ناتوانی ها
بدرس عشق آن شد که نکته دان کو لوح شست از غیر
درین ره ساده لوحیها به است از خرده دانی ها
مرا شد زندگانی سر بسر بر باد از هجرت
خوشا آنها که دارند از وصالت زندگانی ها
اگر تو حافظ فانی شوی از سهو در حمدت
در اقلیم سخن دانی کنم صاحب قرانی ها
زبانم گر کنی گویا بدستانهای حمد خود
چه خسرو بلکه با جامی کنم همداستانی ها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - تتبع خواجه
گفتی برم دلت را جان هم فدات یارا
گویم دلت نماند دل خود کجاست ما را
دل رفت و جان هم از پی در وجه مطرب و می
این هر دو لیک بی وی گو بزم ما میارا
ای رند لاابالی پیش از بلا ننالی
عاشق به بی بلایی باید کشد بلا را
در تست گنج پنهان زانی بچشم ویران
بین گرد خویش گردان این هفت اژده ها را
با عشرتم چه قوت کین چرخ کم فتوت
هم هست بیمروت هم هست بی مدارا
ای دل به دوست رو کن جانرا فدای او کن
با درد عشق خو کن لیکن مجو دوا را
پیر مغان که گردون عمرش کناد افزون
دارد همیشه ممنون رندان بینوا را
در دیر اگر چه مستم زنار کفر بستم
باری ز خویش رستم صد شکر ازین خدا را
فانی ره وفا جو سر منزل رضا جو
در عشق او فنا جو دان مغتنم فنا را
گویم دلت نماند دل خود کجاست ما را
دل رفت و جان هم از پی در وجه مطرب و می
این هر دو لیک بی وی گو بزم ما میارا
ای رند لاابالی پیش از بلا ننالی
عاشق به بی بلایی باید کشد بلا را
در تست گنج پنهان زانی بچشم ویران
بین گرد خویش گردان این هفت اژده ها را
با عشرتم چه قوت کین چرخ کم فتوت
هم هست بیمروت هم هست بی مدارا
ای دل به دوست رو کن جانرا فدای او کن
با درد عشق خو کن لیکن مجو دوا را
پیر مغان که گردون عمرش کناد افزون
دارد همیشه ممنون رندان بینوا را
در دیر اگر چه مستم زنار کفر بستم
باری ز خویش رستم صد شکر ازین خدا را
فانی ره وفا جو سر منزل رضا جو
در عشق او فنا جو دان مغتنم فنا را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - تتبع خواجه در طور سعدی
ز روی بستر شاهی به بین گهی ما را
به زیر پهلو خار و به زیر سر خارا
چو لب به عشوه گزی دست اگر نهم بر دل
بگو چه چاره کنم جان ناشکیبا را؟
حدیث وصل ترا بر زبان اگر نآرم
ز سر چگونه برون آرم این تمنا را
ز کوی او که روی ای ملک به سوی بهشت
چرا ز دست دهی این چنین تماشا را؟
نگر به میکده راکع سبوی باده به دوش
ز دوش آنکه نه انداختی مصلا را
چو خواهد از پی حسن تو زهد مشاطه
بآفتاب کشد زحمت از پی آرا را
به سعدی است قدم بر قدم زده فانی
که پی دو فهم نگردد خیال دانا را
به زیر پهلو خار و به زیر سر خارا
چو لب به عشوه گزی دست اگر نهم بر دل
بگو چه چاره کنم جان ناشکیبا را؟
حدیث وصل ترا بر زبان اگر نآرم
ز سر چگونه برون آرم این تمنا را
ز کوی او که روی ای ملک به سوی بهشت
چرا ز دست دهی این چنین تماشا را؟
نگر به میکده راکع سبوی باده به دوش
ز دوش آنکه نه انداختی مصلا را
چو خواهد از پی حسن تو زهد مشاطه
بآفتاب کشد زحمت از پی آرا را
به سعدی است قدم بر قدم زده فانی
که پی دو فهم نگردد خیال دانا را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - تتبع یار عزیز
ای ز آتش می در گل روی تو اثرها
در سینه ازان آتشم افتاده شررها
سنگ لب رودی ز قتیل تو رود خون
باشد ز تموج به کنار آمده سرها
در خلعت گلگون قد رعنای تو سرو است
کو نشو و نما یافته با خون جگرها
هر نخل تمنی که به عشق تو نشاندیم
از سنگ ملامت همه آورده ثمرها
از عشق یکی مغبچه در دیر مغان دوست
آورده پی جرعه می روی به درها
بی راهبری دشت فنا طی نتوان کرد
کافزونست درو ازحدو اندازه خطرها
فانی بود و جام می و عشق و خرابات
کز دهر مراد این شد و بیهوده دگرها
در سینه ازان آتشم افتاده شررها
سنگ لب رودی ز قتیل تو رود خون
باشد ز تموج به کنار آمده سرها
در خلعت گلگون قد رعنای تو سرو است
کو نشو و نما یافته با خون جگرها
هر نخل تمنی که به عشق تو نشاندیم
از سنگ ملامت همه آورده ثمرها
از عشق یکی مغبچه در دیر مغان دوست
آورده پی جرعه می روی به درها
بی راهبری دشت فنا طی نتوان کرد
کافزونست درو ازحدو اندازه خطرها
فانی بود و جام می و عشق و خرابات
کز دهر مراد این شد و بیهوده دگرها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - جواب خود گوید
زهی به خار مژه صد هزار زار ترا
اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
مباد جور خزان از بهار زیبایی
چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی
چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است
گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
چو عمر میگذرد جام می ز دست منه
که وارهاند از اندوه روزگار ترا
مکش تو دامن اگر دامنت کشد خاری
به خاک اهل وفا چون فتد گذار ترا
مرو به باد خودی فانیا به وادی فقر
که اندر او به چنین بار نیست بار ترا
اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
مباد جور خزان از بهار زیبایی
چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی
چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است
گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
چو عمر میگذرد جام می ز دست منه
که وارهاند از اندوه روزگار ترا
مکش تو دامن اگر دامنت کشد خاری
به خاک اهل وفا چون فتد گذار ترا
مرو به باد خودی فانیا به وادی فقر
که اندر او به چنین بار نیست بار ترا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - مخترع
بعد عمری کافکند گردون بکوی او مرا
سیل اشک شادمانی هی برد زان کو مرا
گاه چشم آید گران در کفه عشقم ز غم
کوه فرهادش اگر یک سو نهی یک سو مرا
رو براهت بسکه سودم هر دو خونین گشت و ریش
وه که سویت آمدن را نیست راه رو مرا
بوی مشکین طره ات تا در دماغ من رسید
گه کند بیحال و گه آرد بحال آن بو مرا
بسکه آن بدخوی تیغ بیدریغم راند ساخت
زین رعایت های مفرط همچو خود بدخو مرا
منکه غرق می شدم ز اقبال پیر میکده
محتسب این دم کجا یابد بجست و جو مرا
فانیا نابودم اندر یار و باشد جای شکر
کز غم و شادی مبرا ساخت عشق او مرا
سیل اشک شادمانی هی برد زان کو مرا
گاه چشم آید گران در کفه عشقم ز غم
کوه فرهادش اگر یک سو نهی یک سو مرا
رو براهت بسکه سودم هر دو خونین گشت و ریش
وه که سویت آمدن را نیست راه رو مرا
بوی مشکین طره ات تا در دماغ من رسید
گه کند بیحال و گه آرد بحال آن بو مرا
بسکه آن بدخوی تیغ بیدریغم راند ساخت
زین رعایت های مفرط همچو خود بدخو مرا
منکه غرق می شدم ز اقبال پیر میکده
محتسب این دم کجا یابد بجست و جو مرا
فانیا نابودم اندر یار و باشد جای شکر
کز غم و شادی مبرا ساخت عشق او مرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - تتبع میر سهیلی
دل کز غمت آرام نباشد برم او را
تا چند بکویت برم و آورم او را
زاغی که کند گاه جنون میل نشستن
بر فرق بود طعمه ز زخم سرم او را
خواهم که گرانی برم از کوی تو گر چه
از سایه گران تر نبود پیکرم او را
شد لیلی و مجنون ز میان چون نه پسندم
در عشق من اینرا به صفا دلبرم او را
نبود حد آنم که کنم دعوی پابوس
اینم نه بس ای عشق که خاک درم او را
جسم تو خسم شد بسرا پرده آن گل
ای باده نرانی ز حریم حرم او را
آمد ز پی درد سفالم سگ او لیک
دیوانه کند نگهتی از ساغرم او را
گر شیخ ریایی شمرد دانه تسبیح
من بین که چو فانی به جوی نشمرم او را
تا چند بکویت برم و آورم او را
زاغی که کند گاه جنون میل نشستن
بر فرق بود طعمه ز زخم سرم او را
خواهم که گرانی برم از کوی تو گر چه
از سایه گران تر نبود پیکرم او را
شد لیلی و مجنون ز میان چون نه پسندم
در عشق من اینرا به صفا دلبرم او را
نبود حد آنم که کنم دعوی پابوس
اینم نه بس ای عشق که خاک درم او را
جسم تو خسم شد بسرا پرده آن گل
ای باده نرانی ز حریم حرم او را
آمد ز پی درد سفالم سگ او لیک
دیوانه کند نگهتی از ساغرم او را
گر شیخ ریایی شمرد دانه تسبیح
من بین که چو فانی به جوی نشمرم او را