عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ای لعل لب تو جان عاشق
ابروی کژت کمان عاشق!
روز و شب و سال و مه نباشد
جز نام تو بر زبان عاشق!
بی خنده لعل تو نخندد
یکبار ز غم دهان عاشق
در مسلخ عشق سر بریدن
باشد مگر امتحان عاشق؟!
بی روی گل تو همچو بلبل
بر چرخ رسد فغان عاشق
هر گه به لبان لبان کشائی
خندد به لبان لبان عاشق!
تو روح روان عاشقانی!
رفتی تو رود روان عاشق!
یکبار ز راه مهربانی
بگذر طرف مکان عاشق
ای شوخ چرا خبر نداری
از طغرل ناتوان عاشق؟!
ابروی کژت کمان عاشق!
روز و شب و سال و مه نباشد
جز نام تو بر زبان عاشق!
بی خنده لعل تو نخندد
یکبار ز غم دهان عاشق
در مسلخ عشق سر بریدن
باشد مگر امتحان عاشق؟!
بی روی گل تو همچو بلبل
بر چرخ رسد فغان عاشق
هر گه به لبان لبان کشائی
خندد به لبان لبان عاشق!
تو روح روان عاشقانی!
رفتی تو رود روان عاشق!
یکبار ز راه مهربانی
بگذر طرف مکان عاشق
ای شوخ چرا خبر نداری
از طغرل ناتوان عاشق؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
اگر خرامی به سوی چمن بدین نیرنگ
به پیش روی تو گل می رود ز رنگ به رنگ
به صید شیردلان جهان به صیادی
غزال چشم تو هر دم کند کمین پلنگ
به یاد آن قد موزون فتاده ام از پا
نشان تیر من آمد کمان خانه چنگ
به غیر ساز فراقت که آورد دیگر
نوای نغمه عشاق را بدین آهنگ؟!
به باغ حسن ز خوبان چه سرو ممتازی
سوی تو نسبت خوبان بود تخیل بنگ
طریق مدح تو من آنقدر نمودم طی
شدم به صفحه آفاق همچو مصرع لنگ
دلت چو قطعه سنگ است که آتشین خوئی
که نیست مسکن آتش به غیر سینه سنگ
شکست رونق بازار نقش تصویرت
نگارخانه چینی و کارگاه فرنگ
به نزد محنت روز فراق یار مرا
برابر است دم اژده ها و کام نهنگ
خوشا ز مصرع دریای معرفت طغرل
حباب بست نفس بس که دید قافیه تنگ
به پیش روی تو گل می رود ز رنگ به رنگ
به صید شیردلان جهان به صیادی
غزال چشم تو هر دم کند کمین پلنگ
به یاد آن قد موزون فتاده ام از پا
نشان تیر من آمد کمان خانه چنگ
به غیر ساز فراقت که آورد دیگر
نوای نغمه عشاق را بدین آهنگ؟!
به باغ حسن ز خوبان چه سرو ممتازی
سوی تو نسبت خوبان بود تخیل بنگ
طریق مدح تو من آنقدر نمودم طی
شدم به صفحه آفاق همچو مصرع لنگ
دلت چو قطعه سنگ است که آتشین خوئی
که نیست مسکن آتش به غیر سینه سنگ
شکست رونق بازار نقش تصویرت
نگارخانه چینی و کارگاه فرنگ
به نزد محنت روز فراق یار مرا
برابر است دم اژده ها و کام نهنگ
خوشا ز مصرع دریای معرفت طغرل
حباب بست نفس بس که دید قافیه تنگ
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
حافظت از چشم بد بادا خداوند تعال
باد یارب نخل قدت در محل اعتدال!
باده پیمای می میخانه شوق توام
چند پنهان می کنی رخ را ز ما بنما جمال!
یک شبی سوی من سرگشته محزون بیا
عمرها شد در فراقم من به امید وصال
با که از جبر و جفایت شمه ای سازم بیان؟!
جز دل افسرده نبود محرمی در این مقال!
چاره درد دل بیچاره ام ساز ای حبیب
مرهم از وصلت بنه دیگر مرا نبود مجال!
از چه رو زافتادگان خویش واقف نیستی
قدر ما را می ندانی طفلی ای نازک نهال!
ناله ها کردم چو نی تأثیر در گوشت نکرد
طغرل آشفته را هرگز نگفتی چیست حال!
باد یارب نخل قدت در محل اعتدال!
باده پیمای می میخانه شوق توام
چند پنهان می کنی رخ را ز ما بنما جمال!
یک شبی سوی من سرگشته محزون بیا
عمرها شد در فراقم من به امید وصال
با که از جبر و جفایت شمه ای سازم بیان؟!
جز دل افسرده نبود محرمی در این مقال!
چاره درد دل بیچاره ام ساز ای حبیب
مرهم از وصلت بنه دیگر مرا نبود مجال!
از چه رو زافتادگان خویش واقف نیستی
قدر ما را می ندانی طفلی ای نازک نهال!
ناله ها کردم چو نی تأثیر در گوشت نکرد
طغرل آشفته را هرگز نگفتی چیست حال!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
مرا شوریست بر سر از غم دل
نمی دانم کنون بیش و کم دل
ترشح می کند از دیده من
دمادم اشک خونین از یم دل
یکی امروز با ما سیر دل کن
که دارد عالمی این عالم دل!
برافشان دانه کشت مرادت
شود سرسبز و خرم از نم دل
نشین در پرده مضراب سازش
بسی دارد نوا زیر و بم دل
نمی گردد دگر صید کمانت
غزال وحشی ما از رم دل!
طواف کعبه دل کن که نوشی
ز چاه مدعایت زمزم دل
قبول کس نگردد این حکایت
اگر گوئی که باشد محرم دل
دل خود را به مهر دل قوی کن
که باشد عقد پروین شبنم دل
خرد بر چرخ میساید علم را
لوایش گر بود از پرچم دل!
درین محنت سرا امروز طغرل
نمی یابم کسی را همدم دل!
نمی دانم کنون بیش و کم دل
ترشح می کند از دیده من
دمادم اشک خونین از یم دل
یکی امروز با ما سیر دل کن
که دارد عالمی این عالم دل!
برافشان دانه کشت مرادت
شود سرسبز و خرم از نم دل
نشین در پرده مضراب سازش
بسی دارد نوا زیر و بم دل
نمی گردد دگر صید کمانت
غزال وحشی ما از رم دل!
طواف کعبه دل کن که نوشی
ز چاه مدعایت زمزم دل
قبول کس نگردد این حکایت
اگر گوئی که باشد محرم دل
دل خود را به مهر دل قوی کن
که باشد عقد پروین شبنم دل
خرد بر چرخ میساید علم را
لوایش گر بود از پرچم دل!
درین محنت سرا امروز طغرل
نمی یابم کسی را همدم دل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
خوشا روزی که از مضمون طغرل
به عرض آید در مکنون طغرل!
سمند فکر خود را زن تو مهمیز
نماید جلوه در هامون طغرل
سخن هایی که چون سحر حلال است
مرتب گشته از افسون طغرل
پر از گوهر شود دامان فکرت
روی در قلزم مشحون طغرل
روان شد از غمش دریا ز چشمم
حذر سازید از جیحون طغرل!
عجب نبود که از راه تلطف
به دست آورد دل محزون طغرل
مکش با تیغ هجرانم که اکنون
نمی ارزد جهان در خون طغرل!
خیال قامت دلدار باشد
عصای قامت واژون طغرل!
به عرض آید در مکنون طغرل!
سمند فکر خود را زن تو مهمیز
نماید جلوه در هامون طغرل
سخن هایی که چون سحر حلال است
مرتب گشته از افسون طغرل
پر از گوهر شود دامان فکرت
روی در قلزم مشحون طغرل
روان شد از غمش دریا ز چشمم
حذر سازید از جیحون طغرل!
عجب نبود که از راه تلطف
به دست آورد دل محزون طغرل
مکش با تیغ هجرانم که اکنون
نمی ارزد جهان در خون طغرل!
خیال قامت دلدار باشد
عصای قامت واژون طغرل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
عالمی از روی او دارد گلستان در بغل
بر رخش نظاره را باشد چراغان در بغل
از سواد جعد زلفش هر زمان بر لوح دل
نسخه آشفته ای دارم پریشان در بغل
توشه لخت جگر کافی بود عشاق را
می روم در راه عشقش بی لب نان در بغل
کوهکنوش کوه دل کن لفظ شیرین بایدت
شاهد معنی نآید با تو آسان در بغل!
اعتبارات جهان از جوش تمکین دل است
موج گوهر را بود دائم گریبان در بغل
صاف طبعان محو اظهارند در عرض ادب
جوهر از آئینه دارد چشم حیران در بغل
آنقدر دوش از غمش از دیده باریدم گهر
طفل اشکم می رود امروز طوفان در بغل
همچو بلبل روز و شب با ناله دارم الفتی
کز فراق او مرا باشد نیستان در بغل
پهلوی عشاق باشد گرم در بازار غم
زاهد از افسردگی دارد زمستان در بغل
هر زمان طغرل کنون ز ندیشه حاصل کرده ام
از خیال باد زلفش صد شبستان در بغل
بر رخش نظاره را باشد چراغان در بغل
از سواد جعد زلفش هر زمان بر لوح دل
نسخه آشفته ای دارم پریشان در بغل
توشه لخت جگر کافی بود عشاق را
می روم در راه عشقش بی لب نان در بغل
کوهکنوش کوه دل کن لفظ شیرین بایدت
شاهد معنی نآید با تو آسان در بغل!
اعتبارات جهان از جوش تمکین دل است
موج گوهر را بود دائم گریبان در بغل
صاف طبعان محو اظهارند در عرض ادب
جوهر از آئینه دارد چشم حیران در بغل
آنقدر دوش از غمش از دیده باریدم گهر
طفل اشکم می رود امروز طوفان در بغل
همچو بلبل روز و شب با ناله دارم الفتی
کز فراق او مرا باشد نیستان در بغل
پهلوی عشاق باشد گرم در بازار غم
زاهد از افسردگی دارد زمستان در بغل
هر زمان طغرل کنون ز ندیشه حاصل کرده ام
از خیال باد زلفش صد شبستان در بغل
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ای از بهار عارضت نظاره را جان در بغل
آئینه دارد از رخت جوش چراغان در بغل!
فریاد عاشق کی کند در گوش معشوقش اثر؟!
بلبل ندارد در چمن جز آه و افغان در بغل!
ای دیده در بزم ادب مغرور آسائش مشو
یک صبح وصلش را بود صد شام هجران در بغل
از یاد تیره غمزه اش ایمن نباشد سینه ام
چشم خدنگ انداز او خوابیده پیکان در بغل
در چارسوی عشق او واکرده دکان جنون
از بهر تعلیقم جنون در پای مردان در بغل
خواندیم دوش اندر چمن از دفتر اوراق گل
مشکل که آید دلبرت امروز آسان در بغل
از بهر تعلیق جنون در پای مردم میفتد
طفل سرشکم گوئیا دارد دبستان در بغل!
چین جبین منعمان کی منع عبرانش کند
چشم گدا بیند اگر دست کریمان در بغل؟!
داروی دیگر کی بود اندر مریض عشق او؟!
بیمار چشمش را بود پیوسته درمان در بغل!
شمع از گداز عارضت در گریه از شب تا سحر
چیدست دامن تا کمر گویا گریبان در بغل
دوش این غزل در گوش من می گفت دهقان سخن
نظمی که سعدی گفته است دارد «گلستان » در بغل!
طغرل هزاران آفرین بر مصرع بحر سخن
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل!
آئینه دارد از رخت جوش چراغان در بغل!
فریاد عاشق کی کند در گوش معشوقش اثر؟!
بلبل ندارد در چمن جز آه و افغان در بغل!
ای دیده در بزم ادب مغرور آسائش مشو
یک صبح وصلش را بود صد شام هجران در بغل
از یاد تیره غمزه اش ایمن نباشد سینه ام
چشم خدنگ انداز او خوابیده پیکان در بغل
در چارسوی عشق او واکرده دکان جنون
از بهر تعلیقم جنون در پای مردان در بغل
خواندیم دوش اندر چمن از دفتر اوراق گل
مشکل که آید دلبرت امروز آسان در بغل
از بهر تعلیق جنون در پای مردم میفتد
طفل سرشکم گوئیا دارد دبستان در بغل!
چین جبین منعمان کی منع عبرانش کند
چشم گدا بیند اگر دست کریمان در بغل؟!
داروی دیگر کی بود اندر مریض عشق او؟!
بیمار چشمش را بود پیوسته درمان در بغل!
شمع از گداز عارضت در گریه از شب تا سحر
چیدست دامن تا کمر گویا گریبان در بغل
دوش این غزل در گوش من می گفت دهقان سخن
نظمی که سعدی گفته است دارد «گلستان » در بغل!
طغرل هزاران آفرین بر مصرع بحر سخن
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
ای نرگس مستت چمن آرای تغافل
بازار تو گرم است ز سودای تغافل
در سرمه چو بخت سیه ما همه اکنون
خوابیده مگر فتنه و غوغای تغافل؟!
غفلت اثر شوق بود غنچه لعلت
خون گشت دل ما به تمنای تغافل
جان در طلبت داده به امید نگاهی
آخر شدم از چشم تو رسوای تغافل!
یک جرعه ای از باده شوق تو مرا بس
در انجمن ناز ز مینای تغافل
شوریست ز کیفیت میخانه چشمت
حیرانم ازین مستی صهبای تغافل
در بادیه عشق دویدیم و ندیدیم
جز چشم تو نخچیر به صحرای تغافل
با مصلحت عشق به گلزار جمالش
چشمی بگشا بهر تماشای تغافل
از وصل تو محروم من از طالع پستم
از ناز بلندست مگر جای تغافل؟!
ای همنفسان خار ره عشق برارید
با سوزن مژگان من از پای تغافل
طغرل چه خوش است موجه دریای معانی
من کشته تمکینم و رسوای تغافل
بازار تو گرم است ز سودای تغافل
در سرمه چو بخت سیه ما همه اکنون
خوابیده مگر فتنه و غوغای تغافل؟!
غفلت اثر شوق بود غنچه لعلت
خون گشت دل ما به تمنای تغافل
جان در طلبت داده به امید نگاهی
آخر شدم از چشم تو رسوای تغافل!
یک جرعه ای از باده شوق تو مرا بس
در انجمن ناز ز مینای تغافل
شوریست ز کیفیت میخانه چشمت
حیرانم ازین مستی صهبای تغافل
در بادیه عشق دویدیم و ندیدیم
جز چشم تو نخچیر به صحرای تغافل
با مصلحت عشق به گلزار جمالش
چشمی بگشا بهر تماشای تغافل
از وصل تو محروم من از طالع پستم
از ناز بلندست مگر جای تغافل؟!
ای همنفسان خار ره عشق برارید
با سوزن مژگان من از پای تغافل
طغرل چه خوش است موجه دریای معانی
من کشته تمکینم و رسوای تغافل
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
لبت لعل و قدت طوبی رخت گل
منم در گلشن حسن تو بلبل
به دور مه فکندی زلف مشکین
کشیدی خط بطلان تسلسل
ازان روزی که دیدم روی خوبت
شدم از طاقت و صبر و تحمل!
قدت اندر چمن شد جلوه آرا
به طوبی طعنه زد در باغ صلصل
رسید از نکهت زلفت به گلشن
ز حسرت شد پریشان حال سنبل
به یاد لعل تو دارد به محفل
صراحی از زبان باده قل قل
هران سر را که سودای تو باشد
نباشد میل او با ساغر مل
به میل سایه مژگان آهو
کشیده نرگست کحل تغافل
ادافهمان چو تیهو در گریزند
به هر جانب کند پرواز طغرل
منم در گلشن حسن تو بلبل
به دور مه فکندی زلف مشکین
کشیدی خط بطلان تسلسل
ازان روزی که دیدم روی خوبت
شدم از طاقت و صبر و تحمل!
قدت اندر چمن شد جلوه آرا
به طوبی طعنه زد در باغ صلصل
رسید از نکهت زلفت به گلشن
ز حسرت شد پریشان حال سنبل
به یاد لعل تو دارد به محفل
صراحی از زبان باده قل قل
هران سر را که سودای تو باشد
نباشد میل او با ساغر مل
به میل سایه مژگان آهو
کشیده نرگست کحل تغافل
ادافهمان چو تیهو در گریزند
به هر جانب کند پرواز طغرل
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر کسی چیند ز باغ عارضت یکبار گل
در کنار خود کند تمهید صد گلزار گل
کرده ای تا دیده خود محرم دیدار خویش
جوهر آئینه آرد هر دم از زنگار گل
کم بود همچون گل روی تو گل اندر چمن
در گلستان جهان دیدیم ما بسیار گل
صورتی از چین زلفت گر فتد ناگه به چین
پنجه بهزاد می چیند ز شاخ مار گل
در چمن گل را اگر بینی تو با صد رنگ و بو
گر نه مانند رخ او بشکفد مشمار گل!
هر کجا باشد حدیث پرده رخسار او
ساز مطرب آورد از نغمه هر تار گل
دم به دم ز اقبال بخت خویش مانند هدف
می کند بر سینه ام تیر نگاه یار گل
ز اول شب تا سحر خوابیده اندر فرش ناز
کی شود از ناله بلبل دمی بیدار گل؟!
جز دم وحدت به زیر رأیت عشقش مزن
خون منصورت کند ناگه ز چوب دار گل
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل!
در کنار خود کند تمهید صد گلزار گل
کرده ای تا دیده خود محرم دیدار خویش
جوهر آئینه آرد هر دم از زنگار گل
کم بود همچون گل روی تو گل اندر چمن
در گلستان جهان دیدیم ما بسیار گل
صورتی از چین زلفت گر فتد ناگه به چین
پنجه بهزاد می چیند ز شاخ مار گل
در چمن گل را اگر بینی تو با صد رنگ و بو
گر نه مانند رخ او بشکفد مشمار گل!
هر کجا باشد حدیث پرده رخسار او
ساز مطرب آورد از نغمه هر تار گل
دم به دم ز اقبال بخت خویش مانند هدف
می کند بر سینه ام تیر نگاه یار گل
ز اول شب تا سحر خوابیده اندر فرش ناز
کی شود از ناله بلبل دمی بیدار گل؟!
جز دم وحدت به زیر رأیت عشقش مزن
خون منصورت کند ناگه ز چوب دار گل
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بس که آوردست نخل قامت دلدار گل
سرو را هرگز شنیدی کآورد در بار گل؟!
صافدل را آرزوی سیر گلشن کی بود؟!
بر رخ آئینه از جوهر بود بسیار گل!
عاشقان را نیست از سنگ ملامت چاره ای
هیچ در باغ جهان دیدی بود بی خار گل؟!
در تلاش جستجوی باغبان هر سو مرو
همچو او دیگر نمی یابی درین گلزار گل!
عالمی تهمت پرست گیر و دار عالمند
کی کند جز خون منصورش ز چوب دار گل؟!
اعتبارات جهان بی نغمه زیر و بم است
گر بود در کوه در صحرا نباشد خوار گل!
بس که نتوانم که سازم چاره هجران او
شعله آه من از دل می کند ناچار گل
رتبه ادبار هم بی رونق اقبال نیست
مدعایت می کند از سایه دیوار گل!
باغبان امروز از بهر رضای عندلیب
بار دیگر مگذران در جانب بازار گل
تار قانون نوای او چو بلبل گر کشد
ناخن مطرب کند از نغمه این تار گل
ریز خونم که به تیغ خویش گل داری هوس
تا کند از خون من آن تیغ جوهردار گل!
بس که طغرل همچو گل مضمون رنگین بسته ام
می توان چیدن کنون ز ابیات من بسیار گل!
سرو را هرگز شنیدی کآورد در بار گل؟!
صافدل را آرزوی سیر گلشن کی بود؟!
بر رخ آئینه از جوهر بود بسیار گل!
عاشقان را نیست از سنگ ملامت چاره ای
هیچ در باغ جهان دیدی بود بی خار گل؟!
در تلاش جستجوی باغبان هر سو مرو
همچو او دیگر نمی یابی درین گلزار گل!
عالمی تهمت پرست گیر و دار عالمند
کی کند جز خون منصورش ز چوب دار گل؟!
اعتبارات جهان بی نغمه زیر و بم است
گر بود در کوه در صحرا نباشد خوار گل!
بس که نتوانم که سازم چاره هجران او
شعله آه من از دل می کند ناچار گل
رتبه ادبار هم بی رونق اقبال نیست
مدعایت می کند از سایه دیوار گل!
باغبان امروز از بهر رضای عندلیب
بار دیگر مگذران در جانب بازار گل
تار قانون نوای او چو بلبل گر کشد
ناخن مطرب کند از نغمه این تار گل
ریز خونم که به تیغ خویش گل داری هوس
تا کند از خون من آن تیغ جوهردار گل!
بس که طغرل همچو گل مضمون رنگین بسته ام
می توان چیدن کنون ز ابیات من بسیار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
ای ز صبح عارضت شرمنده در گلزار گل
پیش رخسارت بود امروز جای خار گل
سوی گلشن ای بهار ناز بی پروا خرام
کز نهگاهت می کند از هر در و دیوار گل
در گلستانی که یاد شعله دیدار توست
بشکفد هر لحظه از فریاد موسیقار گل
کس نمی بیند کنون در چارسوی اعتبار
جز حدیث آن گل روی تو در بازار گل
تا به رخسار تو شد آئینه گلشن دچار
می کند تعظیم رویت در چمن ناچار گل
دامن زلفت به رخ پیچیده زان رو بشکفد
برهمن را هر زمان در گردن از زنار گل
گر ز مرآت رخت عکسی فتد ناگه در آب
سرو جای برگ آرد بر لب جوبار گل
پنج نوبت می زند اندر چمن از شش جهت
عارض و رخسار و لعل و خنده ات از چار گل
گر کشد هر کس ز تصویر جمالت یک رقم
بشکفد از پنجه اش تا حشر چون گلزار گل
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل!
پیش رخسارت بود امروز جای خار گل
سوی گلشن ای بهار ناز بی پروا خرام
کز نهگاهت می کند از هر در و دیوار گل
در گلستانی که یاد شعله دیدار توست
بشکفد هر لحظه از فریاد موسیقار گل
کس نمی بیند کنون در چارسوی اعتبار
جز حدیث آن گل روی تو در بازار گل
تا به رخسار تو شد آئینه گلشن دچار
می کند تعظیم رویت در چمن ناچار گل
دامن زلفت به رخ پیچیده زان رو بشکفد
برهمن را هر زمان در گردن از زنار گل
گر ز مرآت رخت عکسی فتد ناگه در آب
سرو جای برگ آرد بر لب جوبار گل
پنج نوبت می زند اندر چمن از شش جهت
عارض و رخسار و لعل و خنده ات از چار گل
گر کشد هر کس ز تصویر جمالت یک رقم
بشکفد از پنجه اش تا حشر چون گلزار گل
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
در محفل رقیبان رویت شکفته گل گل
با ما رسید نوبت کار تو شد تغافل
اندر محیط عشقت عمریست ناخدایم
افکنده خویشتن را در کشتی توکل
مژگان کشیده صف صف چشمان سحر سازت
قصد کدام داری با این همه تجمل؟!
شور طرب فزاید از خنده دهانت
وصف تو را نماید مینا به بانگ قل قل
با یاد عارض تو گل جامه را دریده
بی تو به باغ و گلشن در آه و ناله بلبل
داغ است لاله را دل از حسرت جمالت
خون می خورد ز لعلت پیوسته شیشه مل
آشفته روزگارم طغرل به دور زلفت
بادا همیشه ما را تا حشر این تسلسل!
با ما رسید نوبت کار تو شد تغافل
اندر محیط عشقت عمریست ناخدایم
افکنده خویشتن را در کشتی توکل
مژگان کشیده صف صف چشمان سحر سازت
قصد کدام داری با این همه تجمل؟!
شور طرب فزاید از خنده دهانت
وصف تو را نماید مینا به بانگ قل قل
با یاد عارض تو گل جامه را دریده
بی تو به باغ و گلشن در آه و ناله بلبل
داغ است لاله را دل از حسرت جمالت
خون می خورد ز لعلت پیوسته شیشه مل
آشفته روزگارم طغرل به دور زلفت
بادا همیشه ما را تا حشر این تسلسل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
تا به منشور سخن سرمشق طغرا گشته ام
یک جهان مضمون یک عالم معما گشته ام
چشم بد دور از برم امروز همچون آفتاب
از صفای دل در آغوش مسیحا گشته ام
بس که در بحر معانی غوطه خوردم چون گهر
مشتمل با چند معنی همچو علیا گشته ام
تا کشادم عقده های نسخه درس ادب
سر خط جمعیت عقد ثریا گشته ام
عمرها بگذشت اندر باغ امکان همچو گل
خون دل خوردم که تا محبوب دلها گشته ام
می روم از خویش چون دریا ولی مانند موج
از خیال زلف او زنجیر بر پا گشته ام
گر چه سفتم صد گهر با مثقب تیغ زبان
لیلک از بی طالعی ها سخت رسوا گشته ام
دم به دم زاندیشه او در خیال آباد دل
همچو ماهی در محیط عشق بی پا گشته ام
گفتمش با زلف او در هم چرا پیچیده ای
گفت در صید برهمن چون چلیپا گشته ام
تا سخن سنجیده ام طغرل به میزان ادب
در میان شاعران امروز یکتا گشته ام
یک جهان مضمون یک عالم معما گشته ام
چشم بد دور از برم امروز همچون آفتاب
از صفای دل در آغوش مسیحا گشته ام
بس که در بحر معانی غوطه خوردم چون گهر
مشتمل با چند معنی همچو علیا گشته ام
تا کشادم عقده های نسخه درس ادب
سر خط جمعیت عقد ثریا گشته ام
عمرها بگذشت اندر باغ امکان همچو گل
خون دل خوردم که تا محبوب دلها گشته ام
می روم از خویش چون دریا ولی مانند موج
از خیال زلف او زنجیر بر پا گشته ام
گر چه سفتم صد گهر با مثقب تیغ زبان
لیلک از بی طالعی ها سخت رسوا گشته ام
دم به دم زاندیشه او در خیال آباد دل
همچو ماهی در محیط عشق بی پا گشته ام
گفتمش با زلف او در هم چرا پیچیده ای
گفت در صید برهمن چون چلیپا گشته ام
تا سخن سنجیده ام طغرل به میزان ادب
در میان شاعران امروز یکتا گشته ام
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بشنود بلبل اگر اندر گلستان ناله ام
می کند اندر چمن تمهید سامان ناله ام
بهر ساز خویش نی از چوب طوبا بایدم
تا رسد در گوش آن سرو خرامان ناله ام
عرض مطلب نیست حاجت پیش ارباب کرم
سر زند در پاش از چاک گریبان ناله ام
سوختم پروانه سان در آتش شوق عمل
می کند در شام غم جوش چراغان ناله ام
زینهار ای آرزو گستاخ بر آن در مرو
خسرو غم را بود امروز دربان ناله ام
خوشه چین خرمن گیسوی مشکینش بودم
زان سبب رفتست اندر سنبلستان ناله ام
ساز ما هر چند در بازار عبرت کم بهاست
نزد عشاق است لیکن خوشتر از جان ناله ام
نیست حاجت در مریض عشق داروی دگر
هست در زخم غم او بس که درمان ناله ام
نالم از یک مصرع بیدل که طغرل گفته است
درد آن دارم که خواهد شد پریشان ناله ام
می کند اندر چمن تمهید سامان ناله ام
بهر ساز خویش نی از چوب طوبا بایدم
تا رسد در گوش آن سرو خرامان ناله ام
عرض مطلب نیست حاجت پیش ارباب کرم
سر زند در پاش از چاک گریبان ناله ام
سوختم پروانه سان در آتش شوق عمل
می کند در شام غم جوش چراغان ناله ام
زینهار ای آرزو گستاخ بر آن در مرو
خسرو غم را بود امروز دربان ناله ام
خوشه چین خرمن گیسوی مشکینش بودم
زان سبب رفتست اندر سنبلستان ناله ام
ساز ما هر چند در بازار عبرت کم بهاست
نزد عشاق است لیکن خوشتر از جان ناله ام
نیست حاجت در مریض عشق داروی دگر
هست در زخم غم او بس که درمان ناله ام
نالم از یک مصرع بیدل که طغرل گفته است
درد آن دارم که خواهد شد پریشان ناله ام
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بر نمی آید برون از سینه آسان ناله ام
سرمه سان در عهد چشمش بسته پیمان ناله ام
از تو ای شور جنون ساز دگر دارم هوس
تا شود از پرده خاموشی عریان ناله ام
آنقدر در مجمر داغ ادب اخگر شدم
در نظر آید تو را شمع شبستان ناله ام؟!
نیست خالی با همه تعجیل از پیغام وصل
می رسد از کوی او برچیده دامان ناله ام
در خیال زلف او اینست گر سامان من
تا کجا خواهد شدن یارب پریشان ناله ام؟!
مشتری خواهی تو گر جنس از دکان اعتبار
قیمت بسیار دارد نیست ارزان ناله ام!
خانه صبرم ثباتی داشت از دیدار او
قصر تمکینم کند امروز ویران ناله ام
هر کسی بار امانت را به جائی می نهد
بشنوی هرگه گذشتی از نیستان ناله ام
گشته از بار فراقش دوش من همچون کمان
آه من امروز چون تیرست پیکان ناله ام!
حبذا طغرل که می گوید مه اوج سخن
بعد ازین این نه فلک گوئیست چوگان ناله ام!
سرمه سان در عهد چشمش بسته پیمان ناله ام
از تو ای شور جنون ساز دگر دارم هوس
تا شود از پرده خاموشی عریان ناله ام
آنقدر در مجمر داغ ادب اخگر شدم
در نظر آید تو را شمع شبستان ناله ام؟!
نیست خالی با همه تعجیل از پیغام وصل
می رسد از کوی او برچیده دامان ناله ام
در خیال زلف او اینست گر سامان من
تا کجا خواهد شدن یارب پریشان ناله ام؟!
مشتری خواهی تو گر جنس از دکان اعتبار
قیمت بسیار دارد نیست ارزان ناله ام!
خانه صبرم ثباتی داشت از دیدار او
قصر تمکینم کند امروز ویران ناله ام
هر کسی بار امانت را به جائی می نهد
بشنوی هرگه گذشتی از نیستان ناله ام
گشته از بار فراقش دوش من همچون کمان
آه من امروز چون تیرست پیکان ناله ام!
حبذا طغرل که می گوید مه اوج سخن
بعد ازین این نه فلک گوئیست چوگان ناله ام!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
کاش در بزم ادب من دلبری می داشتم
پیش خود مانند مینا ساغری می داشتم
رایتم از عشق او می سود سر اندر فلک
گر ز نقش خاک پایش افسری می داشتم!
ساز قانون محبت پرده عشقم درید
کاش مینشنودم و گوش کری می داشتم
می شدم من سربلند سجده ناز ادب
چون صراحی خطبه بی منبری می داشتم
جز گل مطلب نمی چیدم ز گلزار امید
در بهار این عمل چشم تری می داشتم
سوختم پروانه سان در آتش داغ غمش
می پریدم سوی او بال و پری می داشتم
همدم بزم وصالم جز غم لیلی نبود
همچو مجنون گر ز خارا بستری می داشتم!
نسخه های عشق او از بس که بی شیرازه بود
می نوشتم شرح غم را مستری می داشتم
می شد اندر دیده ام عکس حقیقت روبرو
بر رخ آئینه گر خاکستری می داشتم
نزد این بی دانشان فرق حذف از در نبود
ور نه در بحر سخن من گوهری می داشتم!
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
خاک می کردم به راهت گر سری می داشتم!
پیش خود مانند مینا ساغری می داشتم
رایتم از عشق او می سود سر اندر فلک
گر ز نقش خاک پایش افسری می داشتم!
ساز قانون محبت پرده عشقم درید
کاش مینشنودم و گوش کری می داشتم
می شدم من سربلند سجده ناز ادب
چون صراحی خطبه بی منبری می داشتم
جز گل مطلب نمی چیدم ز گلزار امید
در بهار این عمل چشم تری می داشتم
سوختم پروانه سان در آتش داغ غمش
می پریدم سوی او بال و پری می داشتم
همدم بزم وصالم جز غم لیلی نبود
همچو مجنون گر ز خارا بستری می داشتم!
نسخه های عشق او از بس که بی شیرازه بود
می نوشتم شرح غم را مستری می داشتم
می شد اندر دیده ام عکس حقیقت روبرو
بر رخ آئینه گر خاکستری می داشتم
نزد این بی دانشان فرق حذف از در نبود
ور نه در بحر سخن من گوهری می داشتم!
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
خاک می کردم به راهت گر سری می داشتم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
طرب پیمای عشقم خاکساریهاست معراجم
تپیدن ها بود طومار نبض سعی الحاجم
چراغم یافت آخر از خموشی سرفرازی ها
مرصع شد ز سنگ سرمه گویا گوهر تاجم
سفیر بلبل آهم چو نی گر ناله انگیزد
نیستان یک قلم آتش شود ز اخگر دهد باجم
به سعی گفتگوی او سرم در پای دار آمد
به فتوای محبت گوئیا منصور حلاجم
بیا ای مشرق صبح سعادت در برم یک دم
که من از بهر تشریف قدومت سخت محتاجم!
ازان روزی که نخل قامتت بشکست طوبی را
به سودای خیال سرو بالای تو دراجم
بلند است آنقدر فکر بلندم در سخن طغرل
تو پنداری که اندر تار و پود شعر نساجم
تپیدن ها بود طومار نبض سعی الحاجم
چراغم یافت آخر از خموشی سرفرازی ها
مرصع شد ز سنگ سرمه گویا گوهر تاجم
سفیر بلبل آهم چو نی گر ناله انگیزد
نیستان یک قلم آتش شود ز اخگر دهد باجم
به سعی گفتگوی او سرم در پای دار آمد
به فتوای محبت گوئیا منصور حلاجم
بیا ای مشرق صبح سعادت در برم یک دم
که من از بهر تشریف قدومت سخت محتاجم!
ازان روزی که نخل قامتت بشکست طوبی را
به سودای خیال سرو بالای تو دراجم
بلند است آنقدر فکر بلندم در سخن طغرل
تو پنداری که اندر تار و پود شعر نساجم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ازان روزی که من در حلقه زلف تو افتادم
سراپا قید بودم گوئیا کردی تو آزادم
به عاشق تلخی هجران لیلی طلعتان شیرین
ازان در کوه و صحرا همدم مجنون و فرهادم!
گیاه تشنه ام سر بر زده در وادی حسرت
ز نومیدی ثمر آورده نخل کلفت ایجادم
طلسم عنصرم دور است از آب و گل و آتش
ندارد کشتی تن موج را لنگر به جز بادم
به افسون دل خود عالمی زیر نگین دارم
که نقش خاتم دست سلیمان است او را دم
شب هجران من با کاکل او نسبتی دارد
پریشانی مرا سرمایه شد اما بدین شادم
بود پیوسته طغرل عندلیب گلشن کویش
به یاد خنده لعلش چو نی عمری به فریادم
سراپا قید بودم گوئیا کردی تو آزادم
به عاشق تلخی هجران لیلی طلعتان شیرین
ازان در کوه و صحرا همدم مجنون و فرهادم!
گیاه تشنه ام سر بر زده در وادی حسرت
ز نومیدی ثمر آورده نخل کلفت ایجادم
طلسم عنصرم دور است از آب و گل و آتش
ندارد کشتی تن موج را لنگر به جز بادم
به افسون دل خود عالمی زیر نگین دارم
که نقش خاتم دست سلیمان است او را دم
شب هجران من با کاکل او نسبتی دارد
پریشانی مرا سرمایه شد اما بدین شادم
بود پیوسته طغرل عندلیب گلشن کویش
به یاد خنده لعلش چو نی عمری به فریادم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
خجالت مایه ام وضع پریشانیست بنیادم
گلاب خجلت از سنبل کشد تصویر بهزادم
نگاه حیرتم از نقش پای او سبق گیرد
مگر عکس رخ آئینه بود سرمشق استادم!
معمای سر زلفش به جز از شانه نکشاید
ازان در باغ زیر سایه موزون شمشادم
سپند داغ رشکم سوخت از دل سر نزد ناله
تو پنداری به سنگ سرمه خوابیدست فریادم
به سودای خیالش شهره آفاق گردیدم
تمنای وصالش داد نام و ننگ بر بادم!
شکست دل به سنگ یائس پیغامیست جمشیدی
صدای کاسه چینی دهد فغفور را یادم!
ازان گریده ام در اوج دانش طغرل معنی
به قید لفظ نازک بس که شاهین بود صیادم
گلاب خجلت از سنبل کشد تصویر بهزادم
نگاه حیرتم از نقش پای او سبق گیرد
مگر عکس رخ آئینه بود سرمشق استادم!
معمای سر زلفش به جز از شانه نکشاید
ازان در باغ زیر سایه موزون شمشادم
سپند داغ رشکم سوخت از دل سر نزد ناله
تو پنداری به سنگ سرمه خوابیدست فریادم
به سودای خیالش شهره آفاق گردیدم
تمنای وصالش داد نام و ننگ بر بادم!
شکست دل به سنگ یائس پیغامیست جمشیدی
صدای کاسه چینی دهد فغفور را یادم!
ازان گریده ام در اوج دانش طغرل معنی
به قید لفظ نازک بس که شاهین بود صیادم