عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۳
رخنه در سنگ اگر از آه سحرگاه کنم
نیست ممکن که اثر در دل در دل آن ماه کنم
به کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟
نیست در دست من این رشته کوتاه کنم
می کند گریه تراوش از دل من بی خواست
نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم
چه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟
من که چون چشم قناعت به پرکاه کنم
من که هر پاره دلم پیش بتی در گروست
به چه دل بندگی حضرت الله کنم؟
در وطن شد به زر قلب برابر یوسف
به چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟
مرکز حلقه ماتم زدگانش سازم
هر که را از غم جانکاه خود آگاه کنم
پرده نکهت گل، برگ نگردد صائب
چون گره در دل صد پاره خود آه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۴
دست در یوزه خسیسانه به بالا چه کنم؟
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنم؟
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه
ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟
از گرانان جهان قاف سبکروحترست
نکشم رخت بر سر منزل عنقا چه کنم؟
زندگی را کند احسان ترشرویان تلخ
برنگردم به لب تشنه ز دریا چه کنم؟
پیش هر کس نتوان کرد دل خود خالی
ننهم سر به خط جام چو مینا چه کنم؟
نه چنان مرده دل من که دگر زنده شود
دم جان بخش توقع ز مسیحا چه کنم؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
شهد راحت طلب از قبه خضرا چه کنم؟
می توان چشم ز اوضاع جهان پوشیدن
با دل روشن و با جان مصفا چه کنم؟
مطلب روی زمین در ته دامان شب است
نزنم دست در آن زلف چلیپا چه کنم
سایه را سرکشی از سرو سبک جولان نیست
نروم در پی آن قامت رعنا چه کنم؟
بی کشاکش نبود موجه دریای سراب
طمع خاطر آسوده ز دنیا چه کنم؟
آب و رنگ چمن از برق سبکسیرترست
سربرآرم ز گریبان تماشا چه کنم؟
من که از خانه بدوشان جهانم چو حباب
از گرانسنگی سیلاب محابا چه کنم
نیست در عالم ایجاد چو فریادرسی
تلخ صائب دهن از شکوه بیجا چه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۵
با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟
در صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟
مرهم امروز تویی داغ جگرریشان را
ننمایم به تو داغ جگر خود چه کنم؟
صندل امروز تویی دردسر عالم را
پیش عیسی نبرم دردسر خود، چه کنم؟
من که از دوری منزل نفسم سوخته است
با درازی شب بی سحر خود چه کنم؟
چون خریدار گلوسوز درین عالم نیست
ندهم طرح به موران شکر خود چه کنم؟
خانه تنگ جهان جای پرافشانی نیست
گر بر آتش ننهم بال و پر خود چه کنم؟
نیست از سوخته جانان اثری چون پیدا
در دل سنگ ندزدم شرر خود چه کنم؟
(من که سر رشته تدبیر ز دستم رفته است
نکنم خاک زمین را به سر خود، چه کنم؟)
هیچ کس را خبری نیست چو از خود صائب
من عاجز ز که پرسم خبر خود، چه کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۶
شکوه از کجروی طالع وارون چه کنم؟
اژدها می شود این مار ز افسون چه کنم؟
دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شد
همچو عیسی نکشم رخت به گردون چه کنم؟
در و دیوار به وحشت زدگان زندان است
ننهم روی خود از شهر به هامون چه کنم؟
آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
نروم در دهن شیر چو مجنون چه کنم؟
هست در گوشه نشینی دل جمعی گرهست
در خم می نگریزم چو فلاطون چه کنم؟
من که داغ است گران بر سر سودا زده ام
چتر کیخسروی و تاج فریدون چه کنم؟
چشم سخت فلک از آب مروت خالی است
طمع باده ازین کاسه وارون چه کنم؟
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
از تهی کردن دل می شود افزون چه کنم؟
بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبر
رفت یکبارگی از دست دل اکنون چه کنم؟
من که از خون جگر نشأه می می یابم
لاله گون روی خود از باده گلگون چه کنم؟
سازگاران جهان را دل ازو پر خون است
من به این طالع ناساز به گردون چه کنم؟
من گرفتم به گرستن شودم دیده تهی
با لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟
من نه آنم که تراوش کند از من گله ای
می دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟
نتوان ساخت تهی دل چو درین عالم تنگ
دست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۱
خیز جان در ره صاحب نفسی افشانیم
مگر از سینه غبار هوسی افشانیم
سرو را نیست جز دست فشاندن باری
ما چه داریم که در پای کسی افشانیم
نیست در طالع ما جرأت دامنگیری
مشت خاکی به ره دادرسی افشانیم
هوس محمل لیلی گرهی بربادست
ما که جان را به نوای جرسی افشانیم
شکری را که به شیرینی جان می گیرند
چه ضرورست به کام مگسی افشانیم
شرم داریم که بال چمن آلوده خویش
غوطه نا داده به خون در قفسی افشانیم
چه بود خرده جان پیش زر گل صائب
به که جان در قدم خار و خسی افشانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۴
به حرف پوچ مرا عمر شد تباه تمام
فغان که خرمن من گشت خرج آه تمام
فریفت طبع شریف مرا جهان خسیس
پریدنم چو نظر شد به برگ کاه تمام
ز من چو دیده قربانیان حساب مجو
که عمر من بسر آمد به یک نگاه تمام
چه نسبت است به مجنون ساده لوح مرا
که شد ز مشق جنونم زمین سیاه تمام
اگر چو مشمع خموشم به روز معذورم
که شب شود نفسم خرج مد آه تمام
ز اهل فقر مرا می رسد کله داری
اگر به ترک تعلق شود کلاه تمام
نمی توان ز نشان پی بی نشان بردن
و گر نه سنگ نشان است سنگ راه تمام
چو سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد
مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم
از آن حیات که گردد به سال و ماه تمام
لباس پرده عیب است بی کمالان را
که زیر ابر نماید عیار ماه تمام
ز آفتاب چه تقصیر، کم عیاری ماست
که همچو ماه گهی ناقصیم و گاه تمام
گواه خام چه سازد به دعوی ناقص
ز عذر لنگ شود بیشتر گناه تمام
که می تواند بر حرف من نهاد انگشت
چنین که نامه خود کرده ام سیاه تمام
خوشا کسی که درین انجمن کند صائب
چو شمع زندگی خود به اشک و آه تمام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۷
چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده ام
که دست در کمر زلف دلستان زده ام
درین بساط من آن سیل خانه پردازم
که پشت پای به معموره جهان زده ام
مرا به کنج قفس کیست رهنما گردد
که برق بر خس و خاشاک آشیان زده ام
به گوهرم صدف چرخ می کند تنگی
ز عجز نیست که مهر بر دهان زده ام
شده است خار ندامت جگر خراش مرا
به سهو برگ گلی گر به دشمنان زده ام
ز شرم بی ادبی آب گشته ام هر چند
ز دور بوسه بر آن خاک آستان زده ام
به زور نرم دل آسمان نمی گردد
و گرنه زور مکرر بر این کمان زده ام
حذر کنید ز زخم زبان ناله من
که من ز کوه غم این تیغ برفسان زده ام
ز سرد مهری احباب در ریاض جهان
تمام برگ سفر چون گل خزان زده ام
ز بس به تیر خدنگ تو داده ام پهلو
چو شیر دست به ترکش ز نیستان زده ام
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که تکیه بر دم شمشیر خونچکان زده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۹
برون نیامده از برگ بی ثمر شده ام
خبر نیافته از خویش بیخبر شده ام
مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی
ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام
به گرد کعبه مقصود اگر نگردیدم
به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام
اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد
که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام
قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب
ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام
ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس
زبس فریفته نقش بال و پر شده ام
چو قطره گر چه فتادم ز چشم ابر بهار
سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام
بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار
ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام
نبود ناله من بی اثر چنین صائب
ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۲
ز بیغمی نه ز مطرب ترانه می طلبم
برای گریه چو طفلان بهانه می طلبم
شده است سنگ نشان دل ز بی پر و بالی
ز آه سوختگان تازیانه می طلبم
سیاه کاسه فتاده است چشمه حیوان
ز عشق زندگی جاودانه می طلبم
نظر به عالم غیب است گوشه گیران را
ز خال کنج لب یار دانه می طلبم
ربوده است ز من شوق خاکبوس قرار
اگر چو موج ز دریا کرانه می طلبم
ز ریگ روغن بادام چشم می دارم
مروت از دل اهل زمانه می طلبم
دهان تیشه فرهاد شد به خون شیرین
هنوز مزد ازین کارخانه می طلبم
گهر به گرد یتیمی نمی رسد اینجا
من از محیط محبت کرانه می طلبم
کجاست پله آزادی و گرفتاری
حضور کنج قفس ز آشیانه می طلبم
نمی رسد به هدف تیر کج به هیچ نشان
همان ز ساده دلی من نشانه می طلبم
نصیب خانه خرابان نمی شود صائب
گشایشی که من از کنج خانه می طلبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۵
به حرف و صوف ز لب مهر از چه بردارم
که پیش تیغ حوادث همین سپر دارم
درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که در بهار سر خود به زیر پر دارم
سپهر مجمر و انجم سپند می گردد
اگر برون دهم آهی که در جگر دارم
مرا از زخم زبان نیست غم ز دل سیهی
چو خون مرده فراغت ز نیشتر دارم
میان اهل خرابات چون سفید شوم
که من ز بیخبریهای خود خبر دارم
اگر چه هر دو جهان را نثار او کردم
به پشت پای خجالت همان نظر دارم
کریم غافل از افتادگان نمی گردد
به پای خم چو سبو دست زیر سر دارم
ز تیغ راهزن از پیروی نمی ترسم
که من ز راهنما پیش رو سپر دارم
مگر ز گمشده خود خبر توانم یافت
هزار قافله اشک در سفر دارم
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
کجاست فرصت آنم که توشه بردارم
ز بحر اگر چه ساحل رسیده ایم صائب
همان ملاحظه از موجه خطر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۶
ز سر کلاه نمد را چگونه بردارم
که زیر تیغ حوادث همین سپر دارم
چو تخم سوخته از خاک بر نمی آید
سری که من ز خیال تو زیر پر دارم
مرا ز برگ سفر شوق کعبه غافل کرد
مگر چو آبله در راه آب بر دارم
دهم ز شوق جمال تو شستشوی نگاه
به آفتاب اگر بی رخست نظر دارم
ز طوق فاخته دیوانه ای زنجیری
رعونتی که ز آزادگی به سر دارم
توان ز دشمن دانا کناره کرد به عقل
ز تیر کج حذر از راست بیشتر دارم
کجا به سایه بال هما کنم اقبال
سعادتی که من از عشق در نظر دارم
ز دستگیری پیر مغان نیم نومید
اگر چه همچو سبو دست زیر سر دارم
دل از غبار یتیمی نمی توان برداشت
وگرنه بحر گره در دل گهر دارم
ز شوق تیغ تو از گل کنم اگر بستر
زبیقراری خون خار در جگر دارم
به کار عالم فانی نمی رود دستم
ز عجز نیست اگر دست بر کمر دارم
چو نی به ناخن من همچو نیشکر کردند
ازین چه سود که در آستین شکر دارم
کدوی پوچ ز صهبا گرانبها گردد
علاقه بیشتر از سر به درد سر دارم
گزیده است مرا پاس آشنایی خلق
وگرنه آبله ها در دل از سفر دارم
من و جدایی و آنگاه زندگی صائب
لبی به خون خود از تیغ تشنه تر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۸
ز خال روز سیاهی که داشتم دارم
ز زلف رشته آهی که داشتم دارم
رسید اگر چه به پایان چو شمع هستی من
ز اشک و آه سپاهی که داشتم دارم
تو داد وعده خلافی بده به خاطر جمع
که من همان سر راهی که داشتم دارم
درین بهار که یک سبزه زیر سنگ نماند
ز زیر بال پناهی که داشتم دارم
چه سود ازین که سرم چون حباب رفت به باد
ز فکر پوچ کلاهی که داشتم دارم
به وصل گمشده خود رسید هر بی چشم
منم که چشم به راهی که داشتم دارم
ز خرمن است چه حاصل دل حریص مرا
که چشم بر پر کاهی که داشتم دارم
به رو اگر چه گناه مرا نیاوردند
ز انفعال گناهی که داشتم دارم
ز خوان وصل نشد سیر دیده ام صائب
گرسنه چشم نگاهی که داشتم دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۷
به لب نمی رسد از ضعف آه شبگیرم
ز بار دل چو کمان، خانه می کند تیرم
ز بس گداختگی در نظر نمی آیم
مگر به موی میان کرده اند تصویرم
چه بوریا همه تن استخوان نما شده ام
هما ز سایه خود می کشد به زنجیرم
گذشته است به تعمیر دل مدار مرا
نمی شود نکند روزگار تعمیرم
ز نقشهای مخالف همین خبر دارم
که همچو موم گرفتار دست تقدیرم
چنین که سرکشی از شست من برون جسته است
به حیرتم که چسان گرد می کند تیرم
نظر ز دیدن من همچو دود می پوشند
مس سیاه دلان را اگر چه اکسیرم
خدنگ ناله من بی کمان سبکسرست
نمی پرد به پر و بال دیگران تیرم
جواب آن غزل است این که میرشوقی گفت
چو شیر از دو طرف می کشند زنجیرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۳
مرا که گفت که دست از عنان یار کشم
کشد رقیب رکاب و من انتظار کشم
مرا که هست میسر سبوکشی در دیر
چه لازم است که درد سر خمار کشم
مرا که صبحت داغی همیشه داشته ام
چه اوفتاده که دامن ز لاله زار کشم
مرا که دست و دل از روزگار سرد شده است
چسان به رشته گهرهای آبدار کشم
مرا که زندگی از آتش است همچون شمع
چرا ز شعله برون رخت چون شرار کشم
ز شوربختی من هر حباب گردابی است
چگونه کشتی ازین ورطه برکنار کشم
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
به روی آینه دل خط غبار کشم
چو خار خشک سزاوار سوختن شده ام
عبث چه منت مشاطه بهار کشم
به مصر رفتم و از مشتری ندیدم روی
متاع آینه خود به زنگبار کشم
به یک نسیم توجه ز خاک بردارم
ز ضعف پا به زمین چند چون غبار کشم
ندیده هجر دل ناز پرورم صائب
عجب نباشد اگر ناله های زار کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۸
اگر چه نیک نیم در پناه نیکانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
ز اشک شمع به شبگردی اشک من پیش است
ز گریه زمزم صد کعبه شبستانم
چرا عزیز نباشم به دیده ها چون خال
کبوتر حرم آن چه زنخدانم
صدف به آب گهر تا دهن نمی شوید
نمی برد به زبان نام چشم گریانم
همان تلاش نهانخانه وطن دارم
اگر دهد به کف دست جا سلیمانم
به هر که منکر جوش سرشک من باشد
اگر بود پسر نوح، موج طوفانم
گشاده روی به احباب چون گل صبحم
به گرمخونی چون آفتاب تابانم
تلاش میوه جنت نمی کنم صائب
هلاک سیب زنخدان و نار پستانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۰
ز رعشه رفته برون دست و پا ز فرمانم
فتاده است تزلزل به چار ارکانم
شده است نقد قیامت مرا از پیریها
عصا صراط من و عینک است میزانم
اگر نه صبح قیامت بود سفیدی موی
چرا چو انجم از افلاک، ریخت دندانم
شده است موی سرم تا سفید از پیری
چو شمع صبح به نور حیات لرزانم
ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام چو غبار
به دست و دوش نسیم صباست جولانم
نمی گزم لب نانی ز سست مغزیها
خمیر مایه حسرت شده است دندانم
قرار نیست مرا همچو گوی بی سر و پا
اگر چه قامت چون تیر گشت چوگانم
دوام زندگی من نه از تنومندی است
ز ناتوانی بر لب نمی رسد جانم
زیاد مرگ همان غافله ز دل سیهی
شده است قامت خم گشته طاق نسیانم
به حرف و صوت سرآمد حیات من صائب
نهشت باد خزان برگی از گلستانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۳
ستاره سوخته آتشین عذارانم
چو داغ لاله سیه روز نوبهارانم
به پاک چشمی من شبنمی ندارد باغ
ز دست هم بربایند گلعذارانم
ز مشت خار و خس من سفر نمی آید
مگر به بحر برد سیل نوبهارانم
مرا به حلقه اطفال رهنما گردید
که شیشه بارم و مشتاق سنگبارانم
ربوده است ز من اختیار، جذبه بحر
عنان گسسته تر از رشته های بارانم
چو داغ لاله به خون گر چه روی خود شستم
درین حدیقه هنوز از سیاهکارانم
هزار مرحله دارم به آن رمیده غزال
اگر چه قافله سالار بیقرارانم
اگرچه تخته مشتی حوادث فلکم
گشاده روی تر از شام روزه دارانم
بشوی دست ز تعمیر من که چون مجنون
خراب کرده جولان نی سوارانم
چو از هزار یکی ناله ام به گل نرسد
ازین چه سود که سر حلقه هزارانم
همان که داده غمم غمگسار خواهد شد
اگر به غم بگذراند غمگسارانم
به گرد من نرسد سیل خوش عنان صائب
که من گداخته آتشین عذارانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۵
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
به بی نیازی من ناز می کند همت
توانگر از دل بی مدعای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریده ام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
به پاره دل خود می کنم چو غنچه مدار
رهین منت برگ و نوای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل که کرده های خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر می توان جستن
مرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنم
گرفت تاج زر از آفتاب شبنم و من
همان ز پستی طالع به جای خویشتنم
به جای خویش نبودم چو جابجا بودم
کنون که در همه جایم به جای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۹
چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم
دلم نمی دهد این صفحه را سیاه کنم
نه آه بر لب و نه گریه در نظر دارم
چسان نگاه بر رخسار صبحگاه کنم
هزار رنگ گل داغ در بغل دارم
نه لاله ام که همین صفحه ای سیاه کنم
دوبار برخ او دیدن از مروت نیست
تمام عمر چو آیینه یک نگاه کنم
مرا به گوشه چشم ترحمی دریاب
که نیست طاقت آنم که نیم آه کنم
به سد آهن اگر کار آه من افتد
به نیم آه برابر به خاک راه کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۰
دلم ز پاس نفس تار می شود چه کنم
وگرنه نفس کشم افگار می شود چه کنم
اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار
جهان به دیده من تار می شود چه کنم
چو ابر منع من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار می شود چه کنم
به درد ساختن من ز بی علاجی نیست
دم مسیح به من بار می شود چه کنم
ز حرف حق لب از آن بسته ام که چون منصور
حدیث راست مرا دار می شود چه کنم
اگر ز دل سخن راست بر زبان آرم
پی گزیدن من مار می شود چه کنم
ز دوستان گله من ز تنگ ظرفی نیست
ز درد حوصله سرشار می شود چه کنم
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار می شود چه کنم
بر آبگینه من بار نیست خاکستر
ز روشنی دل من تار می شود چه کنم
توان به دست و دل از روی یار گل چیدن
مرا که دست و دل از کار می شود چه کنم
گرفتم این که حیا رخصت تماشا دارد
نگاه پرده دیدار می شود چه کنم
درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس
دل چو آینه ام تار می شود چه کنم
نفس درازی من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار می شود چه کنم