عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - اخلاق
چشم بهی مدار از این بدسگال قوم
کاینجا شرافت همه کس دست خوردنی‌ است
تاج غرور و فخر ز سرها فتادنی
نقش وفا و مهر ز دل‌ها ستردنی است
جز نقش نابکار «‌زر» آن‌ هم ز دست غیر
دیگر نقوششان همه از یاد بردنی است
اقوام روزگار به اخلاق زنده‌اند
قومی که گشت‌ فاقد اخلاق‌، مردنی است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - به یکی از مدیران جراید
ای مدیری که ز نوک قلمت
تیر در دیدهٔ اهل نظرست
هیکل نحس تو و اخلاقت
هر یکی از دگری زشت‌ترست
تویی آن حلقهٔ مفقوده که او
بین بوزبنه وجنس‌ بشرست
هرگزافی که به عالم علمست
هر دروغی که به گیتی سمرست
در سیه‌نامهٔ تو مندرجست
در ورق‌پارهٔ نو منتشرست
فکرهای کج و بی‌معنی تو
همچو احکام ستاره شمرست
هرکرا مدح کنی منفعلست
هرکرا قدح کنی مفتخرست
با تو ای مظهر خر، چتوان کرد
تف به گور پدر هرچه خرست‌!
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در زندان شهربانی
بگرفتم آفتابه که گیرم ره مبال
آژان گرفت راهم و گفتا اجازه نیست
گفتم تو تا اجازه فراز آری از رئیس
من‌ریده‌ام‌به‌خوٻش‌،‌بگفتاکه چاره‌چیست
یاران نظرکنیدکه جز من به روزگار
آن کس که بی‌اجازهٔ‌دولت ریده کیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - صفاهان اگر نیست شیراز هست
جهادا فراموش کردی مرا
ولی از تو زبن‌رو دلم تنگ نیست
مدیحی نوشتم به سردار جنگ
که در وزن و معنی کم از سنگ نیست
به پایان آن چامه بد نکته‌ای
که هر کان نداند به فرهنگ نیست
نفهمید سردار آن نکته را
اگر لر نفهمد سخن‌، ننگ نیست
وگر دید و دانست و ناکرده ماند
مرا با چنان مهتری جنگ نیست
ولی از تو انسان دانش‌پژوه
تجاهل بدین حد خوش‌آهنگ نیست
که شعرم نفهمیده خوانی به خلق
ازین زشت‌تر در جهان رنگ نیست
به سردار برگوکه حکم حکیم
کم از امر سرتیپ و سرهنگ نیست
صفاهان اگر نیست شیراز هست
خدا جهان را جهان تنگ نیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - در دوران گرفتاری
بدتر ز دورویی به جهان منقصتی نیست
وز صدق نکوتر به دو عالم صفتی نیست
آن را که به نزدیک خدا منزلتی هست
غم نیست گرش نزد شهان منزلتی نیست
رحم آر بر آن قوم که در پنجهٔ ظالم
هر روز جز آزردنشان امنیتی نیست
چیزی که در او فایدتی هست بماند
نابود شود آنچه در او فایدتی نیست
گر رتبت والا طلبی علم طلب کن
کز علم برون زیر فلک مرتبتی نیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - شکوه
فلان سفیه که بر فضل من نهاد انگشت
به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت
فضیحت ‌است که ‌تسخر زند به کهنه ‌شراب
عصیر تازه که‌نابرده‌ زحمت چرخشت
خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم
ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت
ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم
که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت
به نظم و نثر مجرّد چرا نیارم فخر
که تابناک ‌ترند از دلایل زردشت
فنون شاعری و نثر خوب‌ و نظم بدیع
مرا به ‌دست‌ چو انگشتری ‌است ‌در انگشت
برای خاطر پروین و اعتصام‌الملک
من و رشید و دگر خلق را نباید کشت
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - ونیز
شد سیه‌پوش از غم مرگ صبا بدرالملوک
زین مصیبت ملت اسلام قرمزپوش باد
کرد با نیکان ستیزه‌ تا که شد همدوش مرگ
هرکه با نیکان ستیزد با اجل همدوش باد
عیب پاکان کرد تا خاموش گشت او را زبان
هر زبان کاو عیب پاکان می کند خاموش باد
هرکه بار دوش ملت گشت مانند صبا
بار نعشش رهروان مرگ را بر دوش باد
بدسگال ملک و ملت بود از آن منفور شد
بدسگالان را صدای مرگ او درگوش باد
نفرت ملی ‌نمایان شد به پای نعش او
بر سر این ماجرا ای دوستان سرپوش باد
پتک نفرت خورد زیرا سکه ‌مغشوش بود
پتک نفرت بر سر هر سکه مغشوش باد
بهر تاریخش رقم زد کلک مشکین بهار
از قفای بدسگالان آب راحت نوش باد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - ماده تاریخ مرگ صبا
صبا روزی که عصرش کرد سکته
به‌ یک‌ مجلس‌ دو من‌ سیب و هلو خورد
هلوی مفت و سیب آمد به‌دستش
ز حرص آن جمله را یکجا فرو برد
دگر سی تخم‌مرغ نیم‌رو را
یکایک در میان معده افشرد
سپس ده شیشه لیموناد نوشید
زهی پرخور، زهی پردل‌ زهی گرد
پس آنگه مدتی خسبید و آخر
همان‌جا سکته کرد و خونش افسرد
زن بیچاره‌اش با حالت یأس
به بالینش طبیبی چند آورد
به قصد فصد او بودند اما
نجستند اندر آن هیکل رگی خرد
به هرجا شد زدندش چند نشتر
نه‌خون آمد نه رنگ جنباند تا مرد
به مرگش شورها کردند مخلوق
که او مخلوق را بسیار آزرد
جلو افتاد سالی بیست مرگش
شتابان رفت سوی گور بافرد
دل یاران به درد آورد از این‌رو
بدل شد صاف برناییش با درد
به من بهتان بسی زد تا به نفرین
بر او تیری زدم کش بر جگر خورد
به طمع جیفهٔ دنیا بدی کرد
به دنیا هم در آخر جیفه بسپرد
به تارب‌بخ وفاتش طبع بنده
مکرر سفر اشعار گسترد
مصارپع مناسب را مکرر
ز روی امتحان بنوشت و بشمرد
خود او ازگور آخرکرد بیرون
سرو گفتا «‌صبا از پرخوری مرد»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۸
دل موری میازار ار چه خرد است
که خردک نالشی سازد تو را خرد
جوانمرگی است قسم مردم آزار
اگر کنت ‌است اگر دوک است اگر لرد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۹ - جای زحمت
بی‌زحمت و دردسر چه جاییست
جایی که در آن بشر نباشد
کانجاکه در آن بشر نهاد پای
بی‌زحمت و دردسر نباشد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - حسب حال
شه شبهه نمود درحق من
بگذار در اشتباه باشد
ای کاش چو من هر آدمی را
توفیق چنین گناه باشد
من دانایی ضعیفم و وی
بر دانا کینه‌خواه باشد
من بی کسم و فقیر و او را
خیل و خدم و سپاه باشد
من مانده فقیر و ناکسان را
آسایش و مال و جاه باشد
اجلاف‌، سفیدبخت و احرار
گو طالعشان سیاه باشد
از جمله جهان طمع بریدم
تا حامی من اله باشد
گر زان که‌ سر من‌ است‌ این سر
بگذار که بی کلاه باشد
بگذار به زیر تیغ جلاد
آویزهٔ قتلگاه باشد
بگذار نباشدم به کف آه
وین سینه تنور آه باشد
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر به‌راه باشد
بگذار به مرگ عندلیبان
جغدان را قاه قاه باشد
حق است اجل بمان که حالم
ازگفتن حق تباه باشد
بگذار به‌جرم حفظ سوگند
جایم به سیاه‌چاه باشد
دشمن به گناه مهر ایران
ازکین به منش نگاه باشد
گرچه بر تندباد اندوه
هستیم چو پرکاه باشد
بر سفله فرو نیاورم سر
هرچند که پادشاه باشد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - تاریخ بنای دبیرستان پهلوی در شهر بابل
در زمان پهلوی شاهنشه ایران‌، کزو
کشور ایران ز قید هرج و مرج آزاد شد
هرکسی آشفته بود از شفقتش آسوده گشت
هرکجا ویرانه بود از همتش آباد شد
هر دل افسرده از او شعلهٔ شادی کشید
هر دژ مخروبه از او غیرت نوشاد شد
عزت عصر قدیم و ذلت عهد اخیر
آن‌ یکی با یاد آمد وین یکی از یاد شد
کی کند جیش حوادث رخنه دراین مرز و بوم
زان که ایران را حصار از آهن و پولاد شد
وز نفاذ امر خسرو، کوهکن را در عمل
مته شیرین‌کارتر از تیشهٔ فرهاد شد
گر بساط جم برفتی بر سر باد و هوا
زین شه جم رتبه خاک کوه‌ها بر باد شد
دیگران‌ در جهل کوشیدند و شه کوشد به‌ علم
زان که داند که‌ ارتقای کشور از استاد شد
نی به بابل بلکه در هر نقطهٔ کشور ز علم
ریخته بنیادها زین شهریار راد شد
بر مراد شاه‌، فارغ چون که دستور علوم
زبن دبیرستان‌.خوش‌بنیاد محکم لاد شد
کلک مشکین بهار از بهر تاریخش نوشت
این دبیرستان به یمن پهلوی بنیاد شد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۹ - مطایبه
بهر بهار بازو وکون وکفل نماند
کزسیل‌ «‌استرپ تومیسین» ‌دشت و تل نماند
گیرم که خواستند رهی را عمل کنند
باقی تنی بجا ز برای عمل نماند
باید خرید هرکرمی بیست سی فرانک
بایع فرنگی است ر مجال جدل نماند
پولی که بود خرج عروسی سینه شد
چیزی پی هزینه ماه عسل نماند
دولت فقیر و ما همه از او فقیرتر
نقدی بجا ز غارت دزد و دغل نماند
هرکس برای خ‌بش کلاهی تهیه دید
بهر حقیر جز سر سخت کچل نماند
یاران به ملک و مال رسیدند و بهر ما
جز زخم سینه حاصل سعی و عمل نماند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۰ - این هم نماند
نماند درد و درمان هم نماند
نماند وصل و هجران هم نماند
بهارا غم مخورکاندر زمانه
نماند عیش و خذلان هم نماند
به تهران در منال ازیاد استخر
که رفت استخر وتهران هم نماند
شود ایران بسی آباد و ویران
همان آباد و وبران هم نماند
نپاید چین و ژاپون هم نپاید
نماند روس و آلمان هم نماند
نماند انگلیسی خردمند
همان هندوی نادان هم نماند
بمیرد مرغ و ماهی هم بمیرد
نماند وحش و انسان هم نماند
اگرچه دیر ماند نام نیکو
سرانجام ای پسر آن هم نماند
بتوفد پردهٔ این نجم ساکن
زمین گرد گردان هم نماند
بر این افراشته سقف مرصع
قنادیل فروزان هم نماند
بجز یک‌ذات کاصل کاینات است
صور و اسماء و اعیان هم نماند
بد و خوب‌ جهان اندر زوال است
پس‌ این‌ جنگ و جدال ما خیال ‌است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۱ - به مناسبت کوتاه کردن زنان گیسوان خود را
شنیدم در امربکا گروهی
دل از عشق زنان یکسو کشیدند
ز دست بیوفایی‌های نسوان
در آغوش جوانان آرمیدند
همانگه دسته‌ای در شهر پاریس
سوی ابن ماجرا با سر دوبدند
چنان شد رسم کار بچه‌بازی
که گفتی زن از اول نافربدند
زنان از دیدن این غبن فاحش
سرانگشت پشیمانی گزیدند
پس آنگه بهر استرضای مردان
به فرم امردان کسوت گزیدند
به بر کردند رخت تنگ و کوتاه
سراسر زلف با مقراض چیدند
شد این‌مد درجهان‌مقبول‌وهرجا
زنان گیسوی مشک‌افشان بریدند
به ایران هم سرایت کرد این کار
زنان فرمودهٔ شیطان شنیدند
طلایین طرّه و مشکین کلاله
درو کردند و قلب ما دریدند
سر خود را کچل کردند و زین غم
دل ما را به خاک وخون کشیدند
به یک تقلید بیجا این بلا را
دودستی بر سر خود آوربدند
سخن کوته کنم دور از عزیزان
زنان یکسر به گیس خویش ریدند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۲ - در هجو یکی از زن‌های تهران
هر شب میان خانه افسر زن ...
نامحرمان صلای خبردار می کشند
مرد و زن و پدرزن و مادرزن و عروس
در بزم عیش باده کلنار می کشند
کدبانوان و دخترکان و عروسکان
در نزد غیر پرده ز رخسار می کشند
از بس غربو و هلهله‌، ‌گویی میان جمع
نایب حسین را به سردار می کشند
ضرب و غریو و کف زدن خارج از اصول
کوبی که خرس را سوی بازار می کشند
مشدی عباد و قربده و دنبلی ...
برگرد کمان و دف و تار می کشند
هرکس که نیم‌شب ز خیابان گذرکند
او را میان خانه به اصرار می کشند
کف می‌زنند وهلهله بسیار می کنند
می می‌خورند و عربده بسیار می کشند
همسایگان‌خستهء‌مسکین ز خواب خوش
برجسته فحش داده و سیگار می کشند
دنبک روان و دایره گرم و رنودمست
تا صبحدم ز گردهٔ هم کار می کشند
پرسیدم‌از پلیس‌محل کاین سرا زکیست‌؟
کانجا حجب‌، ز چهرهٔ اسرار می کشند
نرمک جواب داد که هست این حرمسرا
بازار ... فروشی و ... جار می کشند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۵ - قطعه‌
آسمان با کسی وفا نکند
تا به هفتادکس جفا نکند
نکند پادشا گدایی را
تا دوصد پادشا گدا نکند
آنچنان کارها شدست خراب
که دگرگپ زدن کرا نکند
ور زنی بانگ بر کریوهٔ کوه
کوه در پاسخت صدا نکند
نیست‌ایزدبه فکرنوع‌بشر
یا همین فکرکارما نکند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۷ - از ما چه می‌خواهند؟
به حیرتم که اجانب ز ما چه می‌خواهند؟
ملوک عصر ز مشتی گدا چه می‌خواهند؟
ز فقر مردیم‌، از نان ما چه می‌شکنند
به جان رسیدیم‌، از جان ما چه می‌خواهند؟
نوا نوای کسی بود و رقص رقص کسی
درین میان ز من بینوا چه می‌خواهند؟
خطا نمود شه و اجنبی سزایش داد
ز ملتی که نکرده خطا چه می‌خواهند؟
اگر به مسکو و باکو کسی گناهی کرد
ز بصره و نجف وکربلا چه می‌خواهند؟
ز هند و بصره گرفتند تا به مصر و حجاز
خدا قبول کند! از خدا چه می‌خواهند؟
به بیع قطع خریدند مملکت را مفت
درتن معامله غیر از رضا چه‌می‌خواهند؟
از آب حمام اینان گرفته‌اند رفیق
زآبروی چنین آشنا چه می‌خواهند؟
روا بود که بمیرند مردم از زن و مرد
ز عزتی که ندارد بقا چه می‌خواهند؟
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۲ - جهد و کوشش
اهتمام و شوق اگر یاور شود
مرد خامل ذکر نام‌آور شود
شوق را باطل مکن در خویشتن
تا ز نورش خاطرت انور شود
کاتش تابان به خاکستر درون
گر بماند دیر، خاکستر شود
کودکی نقاش بشناسم که داشت
آرزو تا قائد کشور شود
چون که‌قائد گشت‌لشگر گرد کرد
تا به گیتی بر سران سرور شود
پس عجب نی گرز گشت روزگار
مردک نقاش اسکندر شود
دیده‌شدکاندر جهان‌از فیض رب
کودکی نجارپیغمبر شود
تاکه اوضاع جهان بر باطل است
کی تواند حق ضیاگستر شود
تا بود قدر و شرف محکوم زر
هرکه ناکس‌تر، مقدس‌تر شود
علم باید تا جهان گیرد نظام
کار باید تا جهان چون زر شود
فکر دیگر باید و مردی دگر
تاکه اوضاع جهان دیگر شود
خدمت استاد باید دیرگاه
تاکه دانشجوی دانشور شود
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - در ذم یکی ز عمال آستان قدس رضوی که بهار را در مشهد تکفیرکرده بود
ای جناب میرزا .. از بهر چه
حکم بر کفر من دلریش محزون داده‌اید؟
اشتباهات عجیب و انتسابات خنک
همچو آروغ از درون سینه بیرون داده‌اید
چون منی در آستانه باعث ضعف شماست
زان سبب در عزل من دستور معجون داده‌اید
گر برای هجو اول بود، کان هجوی نبود
کز غضب رخساره را رنگ طبرخون داده‌اید
ور برای دست‌بوسی بود، کان روز آمدم
لیک دیدم صلح را ترتیب وارون داده‌اید
خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش
زین خریت‌ها به دست خلق مضمون داده‌اید
داد نتوان شرح نسبت‌هاکه بر این بیگناه
آنچه سابق داده‌اید و آنچه اکنون داده‌اید
من ز شفقت هجو را هرچندکمترگفته‌ام
از لجاجت لفت را هر لحظه افزون داده‌اید
شاعران طوس ملعونند ای عالی‌جناب
چون ندای جنگ با این قوم ملعون داده‌اید
گفته‌اید این شخص باشد دشمن دین مبین
این‌چنین نسبت به من یاسیدی چون داده‌اید؟
در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست
حضرتعالی مکر در بچگی کون داده‌اید