عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷۸
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۸۰
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۸۱
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۸۵
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۸۷
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۹۰
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۹۱
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۰
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۷
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۲
رهی معیری : چند قطعه
لاله کوهی
سحر به دامن کهسار، لاله گفت به سنگ
ز رنگ و بوی جوانی، چه بود حاصل ما؟
به درد و داغ در این گوشه سوختیم و نبود
کسی که برزند آبی بر آتش دل ما
نه سرو بر سرم افراشت سایبان روزی
نه عندلیب، شبی نغمه زد به محفل ما
نه چشمی از رخ رنگین ما نصیبی یافت
نه چشمه، آینه بنهاد در مقابل ما
در این بهار که جمع اند شاهدان چمن
قضا فکند به دامان کوه منزل ما
به خیره، چهره برافروختیم و پژمردیم
ندیده رهگذری، جلوه شمایل ما
ز حرف لاله برآشفت سنگ خاره و گفت:
که ای مصاحب خودبین و یار غافل ما
به شکر کوش، گر از ورطه بلا دوریم
که نیست ره غم و اندوه را به ساحل ما
از آن گروه منافق که خصم یکدگرند
گشوده کی شود ای دوست، عقده دل ما
چو خار طعنه مزن، گر نه همنشین گلی
که همنشین من و توست بخت مقبل ما
به گوشه گیری، مجموع باش و دم درکش
کز اجتماع، پراکندگی ست حاصل ما
ز رنگ و بوی جوانی، چه بود حاصل ما؟
به درد و داغ در این گوشه سوختیم و نبود
کسی که برزند آبی بر آتش دل ما
نه سرو بر سرم افراشت سایبان روزی
نه عندلیب، شبی نغمه زد به محفل ما
نه چشمی از رخ رنگین ما نصیبی یافت
نه چشمه، آینه بنهاد در مقابل ما
در این بهار که جمع اند شاهدان چمن
قضا فکند به دامان کوه منزل ما
به خیره، چهره برافروختیم و پژمردیم
ندیده رهگذری، جلوه شمایل ما
ز حرف لاله برآشفت سنگ خاره و گفت:
که ای مصاحب خودبین و یار غافل ما
به شکر کوش، گر از ورطه بلا دوریم
که نیست ره غم و اندوه را به ساحل ما
از آن گروه منافق که خصم یکدگرند
گشوده کی شود ای دوست، عقده دل ما
چو خار طعنه مزن، گر نه همنشین گلی
که همنشین من و توست بخت مقبل ما
به گوشه گیری، مجموع باش و دم درکش
کز اجتماع، پراکندگی ست حاصل ما
رهی معیری : چند قطعه
فتنه آذربایجان
فغان که آتش کین آشیان ما را سوخت
به غیر ناله نخیزد نوایی از دهنی
گسست رشته پیوند، یار دشمن خوی
شکست حقه الفت، حریف حق شکنی
جفای زاغ و زغن بین که از سیاه دلی
به بلبلان نگذارند گوشه چمنی
به تیره بختی ما شمع انجمن سوزد
به هرکجا که حریفان کنند انجمنی
بنای خانه بیداد واژگون گردد
به دست تیر زنی یا به آه پیرزنی
کسی که بد به وطن گفت بی وطن بادا
که بر وطن نزند طعنه غیر بی وطنی
اگر میانه و تبریز و اردبیل افتاد
به دست غیر، چو گنجی به دست راهزنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
«چنین عزیز نگینی، به دست اهرمنی »
به غیر ناله نخیزد نوایی از دهنی
گسست رشته پیوند، یار دشمن خوی
شکست حقه الفت، حریف حق شکنی
جفای زاغ و زغن بین که از سیاه دلی
به بلبلان نگذارند گوشه چمنی
به تیره بختی ما شمع انجمن سوزد
به هرکجا که حریفان کنند انجمنی
بنای خانه بیداد واژگون گردد
به دست تیر زنی یا به آه پیرزنی
کسی که بد به وطن گفت بی وطن بادا
که بر وطن نزند طعنه غیر بی وطنی
اگر میانه و تبریز و اردبیل افتاد
به دست غیر، چو گنجی به دست راهزنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
«چنین عزیز نگینی، به دست اهرمنی »
رهی معیری : چند قطعه
پند پیرانه
دوش چشمت به خواب غفلت بود
غافل از خویشتن، چو دوش مباش
چون شغالان به لانه ات تازند
کم ز مرغ ار نه ای، خموش مباش
میشوی سهم شعله، خار مشو
میشوی صید گربه، موش مباش
اهل هوشت دهند پند همی
غافل از پند اهل هوش مباش
حامی رنجبر اگر هستی
روز و شب، گرم عیش و نوش مباش
هرچه گردی، عدوپرست مگرد
هرچه هستی، وطن فروش مباش
غافل از خویشتن، چو دوش مباش
چون شغالان به لانه ات تازند
کم ز مرغ ار نه ای، خموش مباش
میشوی سهم شعله، خار مشو
میشوی صید گربه، موش مباش
اهل هوشت دهند پند همی
غافل از پند اهل هوش مباش
حامی رنجبر اگر هستی
روز و شب، گرم عیش و نوش مباش
هرچه گردی، عدوپرست مگرد
هرچه هستی، وطن فروش مباش
رهی معیری : چند قطعه
نسیم گریزان
رهی معیری : چند قطعه
باغبان ملک
ای باغبان طرفه که خواهی به دست عدل
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
در باغ ملک ره چه دهی موش کور را
از خرسهای بیشه نزدیک غافلی
لیکن، کشی به بند شغالان دور را
دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش
گرگان به خلق بسته طریق عبور را
جمعی که فارغ اند ز اندوه دیگران
کرده به خلق، غمکده بزم و سرور را
ای خواجه پاس دار که در روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
در باغ ملک ره چه دهی موش کور را
از خرسهای بیشه نزدیک غافلی
لیکن، کشی به بند شغالان دور را
دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش
گرگان به خلق بسته طریق عبور را
جمعی که فارغ اند ز اندوه دیگران
کرده به خلق، غمکده بزم و سرور را
ای خواجه پاس دار که در روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
رهی معیری : چند قطعه
جانانه دشتی
مستیم و خرابیم ز پیمانه دشتی
ای بی خبر از باده مستانه دشتی
چون زمزمه رود و چو آوای شب آهنگ
افسونگر دل ها بود افسانه دشتی
زان باده صافی که دهد مستی جاوید
لبریز چو میخانه بود خامه دشتی
او فتنه زیبائی و دیوانه عشق است
صاحب نظران فتنه و دیوانه دشتی
جانانه او نیست به جز خواجه شیراز
ای جان جهان برخی جانانه دشتی
از باده بود مستی رندان و رهی را
سرمست کند گفته رندانه دشتی
ای بی خبر از باده مستانه دشتی
چون زمزمه رود و چو آوای شب آهنگ
افسونگر دل ها بود افسانه دشتی
زان باده صافی که دهد مستی جاوید
لبریز چو میخانه بود خامه دشتی
او فتنه زیبائی و دیوانه عشق است
صاحب نظران فتنه و دیوانه دشتی
جانانه او نیست به جز خواجه شیراز
ای جان جهان برخی جانانه دشتی
از باده بود مستی رندان و رهی را
سرمست کند گفته رندانه دشتی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای نور خدا در نظر از روی تو ما را
بگذار که در روی تو بینیم خدا را
تا نکهت جان بخش تو همراه صبا شد
خاصیت عیسیست دم باد صبا را
هر چند که در راه تو خوبان همه خاکند
حیفست که بر خاک نهی آن کف پا را
پیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدم
هرگز اثری بهتر ازین نیست دعا را
می خواستم آسوده بکنجی بنشینم
بالای تو ناگاه بر انگیخت بلا را
آن روز که تعلیم تو می کرد معلم
بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟
گر یار کند میل، هلالی، عجبی نیست
شاهان چه عجب گر بنوازند گدا را؟
بگذار که در روی تو بینیم خدا را
تا نکهت جان بخش تو همراه صبا شد
خاصیت عیسیست دم باد صبا را
هر چند که در راه تو خوبان همه خاکند
حیفست که بر خاک نهی آن کف پا را
پیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدم
هرگز اثری بهتر ازین نیست دعا را
می خواستم آسوده بکنجی بنشینم
بالای تو ناگاه بر انگیخت بلا را
آن روز که تعلیم تو می کرد معلم
بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟
گر یار کند میل، هلالی، عجبی نیست
شاهان چه عجب گر بنوازند گدا را؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
ترک یاری کردی و من هم چنان یارم ترا
دشمن جانی و از جان دوست تر دارم ترا
گر بصد خار جفا آزرده سازی خاطرم
خاطر نازک ببرگ گل نیازارم ترا
قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من
جان بکف بگذارم و از دست نگذارم ترا
گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل
نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم ترا
یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم ترا
این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست
مشکل آگاهی رسد از ناله زارم ترا
گفته ای: خواهم هلالی را بکام دشمنان
این سزای من که با خود دوست میدارم ترا
دشمن جانی و از جان دوست تر دارم ترا
گر بصد خار جفا آزرده سازی خاطرم
خاطر نازک ببرگ گل نیازارم ترا
قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من
جان بکف بگذارم و از دست نگذارم ترا
گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل
نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم ترا
یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم ترا
این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست
مشکل آگاهی رسد از ناله زارم ترا
گفته ای: خواهم هلالی را بکام دشمنان
این سزای من که با خود دوست میدارم ترا
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم تو را؟
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را
افتاده بر خاک درت، خوش آنکه آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را
یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟
تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را
از دیدنت بیخود شدم، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را
گفتی که: هر کس یک نظر بیند مرا جان می دهد
من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را
صد بار آیم سوی تو، تا آشنا گردی به من
هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
تا کی هلالی را چنین زین ماه می داری جدا؟
یارب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را
افتاده بر خاک درت، خوش آنکه آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را
یک بار بینم روی تو دل را چه سان تسکین دهم؟
تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را
از دیدنت بیخود شدم، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را
گفتی که: هر کس یک نظر بیند مرا جان می دهد
من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را
صد بار آیم سوی تو، تا آشنا گردی به من
هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
تا کی هلالی را چنین زین ماه می داری جدا؟
یارب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
یار ما هرگز نیازارد دل اغیار را
گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را
دیگر از بی طاقتی خواهم گریبان چاک زد
چند پوشم سینه ی ریش و دل افگار را؟
بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب
مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را
باغ حسنت تازه شد از دیده ی گریان من
چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را
روز هجر از خاطرم اندیشه ی وصلت نرفت
آرزوی صحت از دل کی رود بیمار را؟
حال خود گفتی: بگو، بسیار و اندک هرچه هست
صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟
دیدن دیدار جانان دولتی باشد عظیم
از خدا خواهد هلالی دولت دیدار را
گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را
دیگر از بی طاقتی خواهم گریبان چاک زد
چند پوشم سینه ی ریش و دل افگار را؟
بر من آزرده رحمی کن، خدا را، ای طبیب
مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را
باغ حسنت تازه شد از دیده ی گریان من
چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را
روز هجر از خاطرم اندیشه ی وصلت نرفت
آرزوی صحت از دل کی رود بیمار را؟
حال خود گفتی: بگو، بسیار و اندک هرچه هست
صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟
دیدن دیدار جانان دولتی باشد عظیم
از خدا خواهد هلالی دولت دیدار را