عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۵
نگار من چو اندر من نظر کرد
همه احوال من بر من دگر کرد
به پرسش درد جانم را دوا داد
به خنده زهر عیشم را شکر کرد
ز راه دیده ناگه در درونم
درآمد نور و ظلمت را به در کرد
به شب چون خانه گشتم روشن از شمع
که چون خورشیدم از روزن نظر کرد
زهر وصفی که بود او را و اسمی
به قدر حال من در من اثر کرد
به گوشم گوش شد با چشم شد چشم
ز هر جایی به نسبت سر به در کرد
به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار
به لب چون مرغ عیسی جانور کرد
چو سایه هستیم را نور خود داد
چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد
دلم روشن نگردد بی رخ او
که بی آتش نشاید شمع برکرد
برین سر راست ناید تاج وصلش
ز بهر تاج باید ترک سر کرد
بجان در زلفش آویزم چه باشد
رسن بازی تواند این قدر کرد
مرا از حال عشق و صبر پرسید
چه گویم این مقیم است آن سفر کرد
خمش کن سیف فرغانی کزین حال
نمیشاید همه کس را خبر کرد
همه احوال من بر من دگر کرد
به پرسش درد جانم را دوا داد
به خنده زهر عیشم را شکر کرد
ز راه دیده ناگه در درونم
درآمد نور و ظلمت را به در کرد
به شب چون خانه گشتم روشن از شمع
که چون خورشیدم از روزن نظر کرد
زهر وصفی که بود او را و اسمی
به قدر حال من در من اثر کرد
به گوشم گوش شد با چشم شد چشم
ز هر جایی به نسبت سر به در کرد
به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار
به لب چون مرغ عیسی جانور کرد
چو سایه هستیم را نور خود داد
چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد
دلم روشن نگردد بی رخ او
که بی آتش نشاید شمع برکرد
برین سر راست ناید تاج وصلش
ز بهر تاج باید ترک سر کرد
بجان در زلفش آویزم چه باشد
رسن بازی تواند این قدر کرد
مرا از حال عشق و صبر پرسید
چه گویم این مقیم است آن سفر کرد
خمش کن سیف فرغانی کزین حال
نمیشاید همه کس را خبر کرد
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۷
این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد
وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد
ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید
جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد
از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی
کاین آب و لطف هرگز در ماء و طین نباشد
ای خدمت تو کردن بهتر زدین و دنیا!
آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد
مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد
انگشتری جم را ز آهن نگین نباشد
چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد
بیچارهای که جانش در آستین نباشد
هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه
اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد
اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن
گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد
مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی
عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد
آن کو به عشق میرد اندر لحد نخسبد
گور شهید دریا اندر زمین نباشد
الا به عشق جانان مسپار سیف دل را
کز بهر این امانت جبریل امین نباشد
وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد
ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید
جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد
از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی
کاین آب و لطف هرگز در ماء و طین نباشد
ای خدمت تو کردن بهتر زدین و دنیا!
آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد
مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد
انگشتری جم را ز آهن نگین نباشد
چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد
بیچارهای که جانش در آستین نباشد
هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه
اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد
اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن
گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد
مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی
عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد
آن کو به عشق میرد اندر لحد نخسبد
گور شهید دریا اندر زمین نباشد
الا به عشق جانان مسپار سیف دل را
کز بهر این امانت جبریل امین نباشد
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۹
آه درد مرا دوا که کند؟
چارهٔ کارم ای خدا که کند؟
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند؟
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند؟
من به دست آورم وصالش لیک
ملک عالم به من رها که کند؟
دادن دل بدو صواب نبود
در جهان جز من به این خطا که کند؟
لایق است او به هر وفا که کنم
راضیم من به هر جفا که کند
دی مرا دید، داد دشنامی
این چنین لطف دوست با که کند؟
ای توانگر به حسن غیر از تو
جود با همچو من گدا که کند؟
وصل تو دولتیست، تا که برد؟
ذکر تو طاعتیست، تا که کند
جان به مرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان به من جدا که کند؟
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند؟
چارهٔ کارم ای خدا که کند؟
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند؟
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند؟
من به دست آورم وصالش لیک
ملک عالم به من رها که کند؟
دادن دل بدو صواب نبود
در جهان جز من به این خطا که کند؟
لایق است او به هر وفا که کنم
راضیم من به هر جفا که کند
دی مرا دید، داد دشنامی
این چنین لطف دوست با که کند؟
ای توانگر به حسن غیر از تو
جود با همچو من گدا که کند؟
وصل تو دولتیست، تا که برد؟
ذکر تو طاعتیست، تا که کند
جان به مرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان به من جدا که کند؟
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند؟
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۰
ای که در باغ نکویی به تو نبود مانند
گل به رخسار نکو سرو به بالای بلند
هیچ کس نیست ز خوبان جهان همچون تو
هرگز استاره به خورشید نباشد مانند
با وجود تو که هستی ز شکر شیرینتر
نیست حاجت که کس از مصر به روم آرد قند
کبر شاهانهٔ تو شاخ امیدم بشکست
ناز مستانهٔ تو بیخ قرارم برکند
ساقی عشق تو ما را به زبان شیرین
شربتی داد خوش و شور تو درما افگند
عاشق روی تو از خلق بود بیگانه
مرد را عشق تو از خویش ببرد پیوند
در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد
ز آنکه درویش تو نبود به کسی حاجتمند
گر برو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسند
هر که را عشق تو بیمار کند جانش را
ندهد شهد شفا و نکند زهر گزند
دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا
نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند
دست تدبیر کسی پای گشاده نکند
چون دلی را سر گیسوی تو آرد در بند
هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا
چون منی چون شود از دوست به دشمن خرسند
سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار
خوش همی گرید چون ابر، تو چون گل میخند
گل به رخسار نکو سرو به بالای بلند
هیچ کس نیست ز خوبان جهان همچون تو
هرگز استاره به خورشید نباشد مانند
با وجود تو که هستی ز شکر شیرینتر
نیست حاجت که کس از مصر به روم آرد قند
کبر شاهانهٔ تو شاخ امیدم بشکست
ناز مستانهٔ تو بیخ قرارم برکند
ساقی عشق تو ما را به زبان شیرین
شربتی داد خوش و شور تو درما افگند
عاشق روی تو از خلق بود بیگانه
مرد را عشق تو از خویش ببرد پیوند
در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد
ز آنکه درویش تو نبود به کسی حاجتمند
گر برو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسند
هر که را عشق تو بیمار کند جانش را
ندهد شهد شفا و نکند زهر گزند
دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا
نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند
دست تدبیر کسی پای گشاده نکند
چون دلی را سر گیسوی تو آرد در بند
هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا
چون منی چون شود از دوست به دشمن خرسند
سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار
خوش همی گرید چون ابر، تو چون گل میخند
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۱
دردمندان غم عشق دوا میخواهند
به امید آمدهاند از تو تو را میخواهند
روز وصل تو که عید است و منش قربانم
هر سحر چون شب قدرش به دعا میخواهند
اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی
که ملوک از در تو نان چو گدا میخواهند
بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از در ما میخواهند
ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور
در شگفتم که ز تو جز تو چرا میخواهند
زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس
طاعتی کرده و فردوس جزا میخواهند
عمل صالح خود را شب و روز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها میخواهند
عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین
که ولایت ز کجا تا به کجا میخواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا میخواهند
تو به دست کرم خویش جدا کن از من
طبع و نفسی که مرا از تو جدا میخواهند
عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق
عاقلان نعمت و عشاق بلا میخواهند
سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی
از خدا خواهد و این قوم خدا میخواهند
در عزیزان ره عشق به خواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا میخواهند
به امید آمدهاند از تو تو را میخواهند
روز وصل تو که عید است و منش قربانم
هر سحر چون شب قدرش به دعا میخواهند
اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی
که ملوک از در تو نان چو گدا میخواهند
بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم
پادشاهان همه نان از در ما میخواهند
ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور
در شگفتم که ز تو جز تو چرا میخواهند
زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس
طاعتی کرده و فردوس جزا میخواهند
عمل صالح خود را شب و روز از حضرت
چون متاعی که فروشند بها میخواهند
عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین
که ولایت ز کجا تا به کجا میخواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا میخواهند
تو به دست کرم خویش جدا کن از من
طبع و نفسی که مرا از تو جدا میخواهند
عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق
عاقلان نعمت و عشاق بلا میخواهند
سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی
از خدا خواهد و این قوم خدا میخواهند
در عزیزان ره عشق به خواری منگر
بنگر این قوم کیانند و کرا میخواهند
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۲
دوشم اسباب عیش نیکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندر آن خلوت بهشت آیین
غیر من هر چه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پستهٔ سخنگو بود
نکنی باور ار تو را گویم
که چه سیمین بر و سمن بو بود
بود در دست شاه چون چوگان
آن که در پای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ و آب در جو بود
من به نور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه به دست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری از دوست، سیف فرغانی!
گر ز تو تا تو یک سر مو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندر آن خلوت بهشت آیین
غیر من هر چه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پستهٔ سخنگو بود
نکنی باور ار تو را گویم
که چه سیمین بر و سمن بو بود
بود در دست شاه چون چوگان
آن که در پای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ و آب در جو بود
من به نور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه به دست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری از دوست، سیف فرغانی!
گر ز تو تا تو یک سر مو بود
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۳
مشکل است این که کسی را به کسی دل برود
مهرش آسان به درون آید و مشکل برود
دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود
بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق
کشتی من نه همانا که به ساحل برود
بی وصال تو من مرده چراغم مانده
همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود
در عروسی جمال تو نمیدانم کس
که ز پیرایهٔ سودای تو عاطل برود
با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور
که به تبریز کسی آید و عاقل برود
آمن از فتنهٔ حسن تو درین دوران نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
لایق بدرقهٔ راه تو از هر چه مراست
آب چشمی است که آن با تو به منزل برود
خاک کویت همه، گل گشت ز آب چشمم
چون گران بار جفاهای تو در گل برود؟!
عهد کرده است که در محمل تن ننشیند
جانم، آن روز که از کوی تو محمل برود
سیف فرغانی یار است تو را حاصل عمر
چه بود فایده از عمر چو حاصل برود؟
مهرش آسان به درون آید و مشکل برود
دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود
بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق
کشتی من نه همانا که به ساحل برود
بی وصال تو من مرده چراغم مانده
همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود
در عروسی جمال تو نمیدانم کس
که ز پیرایهٔ سودای تو عاطل برود
با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور
که به تبریز کسی آید و عاقل برود
آمن از فتنهٔ حسن تو درین دوران نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
لایق بدرقهٔ راه تو از هر چه مراست
آب چشمی است که آن با تو به منزل برود
خاک کویت همه، گل گشت ز آب چشمم
چون گران بار جفاهای تو در گل برود؟!
عهد کرده است که در محمل تن ننشیند
جانم، آن روز که از کوی تو محمل برود
سیف فرغانی یار است تو را حاصل عمر
چه بود فایده از عمر چو حاصل برود؟
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۵
دلم بوسه ز آن لعل نوشین خوهد
و گر در بها دنیی و دین خوهد
لب تست شیرین، زبان تو چرب
چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد
جهان گر سراسر همه عنبر است
دلم بوی آن زلف مشکین خوهد
نگارا غم عشقت از عاشقان
چو کودک گهی آن و گه این خوهد
مرا گفت جانان خوهی جان بده
درین کار او مزد پیشین خوهد
چو خسرو اگر میخوهی ملک وصل
چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد
چو خندم ز من گریه خواهد ولیک
چو گریم ز من اشک خونین خوهد
نه عاشق کند ملک دنیا طلب
نه بهرام شمشیر چوبین خوهد
کند عاشق اندر دو عالم مقام
اگر در لحد مرده بالین خوهد
به ما کی درآویزد ای دوست عشق
که شاه است و هم خانه فرزین خوهد
چو من بوم را کی کند عشق صید
که شهباز کبک نگارین خوهد
درین دامگه ما چو پر کلاغ
سیاهیم و او بال رنگین خوهد
بر آریم گرد از بساط زمین
اگر اسب شطرنج شه زین خوهد
به دست آورمگر، ز چون من گدا
سگ کوی او نان زرین خوهد
تو از سیف فرغانیی بینیاز
توانگر کجا یار مسکین خوهد
و گر در بها دنیی و دین خوهد
لب تست شیرین، زبان تو چرب
چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد
جهان گر سراسر همه عنبر است
دلم بوی آن زلف مشکین خوهد
نگارا غم عشقت از عاشقان
چو کودک گهی آن و گه این خوهد
مرا گفت جانان خوهی جان بده
درین کار او مزد پیشین خوهد
چو خسرو اگر میخوهی ملک وصل
چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد
چو خندم ز من گریه خواهد ولیک
چو گریم ز من اشک خونین خوهد
نه عاشق کند ملک دنیا طلب
نه بهرام شمشیر چوبین خوهد
کند عاشق اندر دو عالم مقام
اگر در لحد مرده بالین خوهد
به ما کی درآویزد ای دوست عشق
که شاه است و هم خانه فرزین خوهد
چو من بوم را کی کند عشق صید
که شهباز کبک نگارین خوهد
درین دامگه ما چو پر کلاغ
سیاهیم و او بال رنگین خوهد
بر آریم گرد از بساط زمین
اگر اسب شطرنج شه زین خوهد
به دست آورمگر، ز چون من گدا
سگ کوی او نان زرین خوهد
تو از سیف فرغانیی بینیاز
توانگر کجا یار مسکین خوهد
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۶
در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید
در آرزوی رویش چندین عجب نباشد
گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون
بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید
گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم
از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید
از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر
از ابر در ببارد وز خاک زر برآید
گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
چون بر گل عذارش ریحان تر برآید
من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش به سر برآید
جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بیجامه در برآید
دامن به دست چون من بیطالعی کی افتد
آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید
باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان
تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید
از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید
در آرزوی رویش چندین عجب نباشد
گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون
بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید
گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم
از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید
از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر
از ابر در ببارد وز خاک زر برآید
گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
چون بر گل عذارش ریحان تر برآید
من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش به سر برآید
جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بیجامه در برآید
دامن به دست چون من بیطالعی کی افتد
آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید
باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان
تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۷
بیا که بیتو مرا کار بر نمیآید
مهم عشق تو بییار بر نمیآید
مرا به کوی تو کاری فتاد، یاری ده
که جز به یاری تو کار بر نمیآید
مقام وصل بلند است و من برو نرسم
سگش چو گربه به دیوار بر نمیآید
از آن درخت که در نوبهار گل رستی
به بخت بنده به جز خار بر نمیآید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریک است
از آن چو موی به یکبار بر نمیآید
به آب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمیآید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشتهام پار، بر نمیآید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث به گفتار بر نمیآید
میان عاشق و معشوق بعد ازین کاریست
که آن به گفتن اشعار بر نمیآید
مهم عشق تو بییار بر نمیآید
مرا به کوی تو کاری فتاد، یاری ده
که جز به یاری تو کار بر نمیآید
مقام وصل بلند است و من برو نرسم
سگش چو گربه به دیوار بر نمیآید
از آن درخت که در نوبهار گل رستی
به بخت بنده به جز خار بر نمیآید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریک است
از آن چو موی به یکبار بر نمیآید
به آب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمیآید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشتهام پار، بر نمیآید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث به گفتار بر نمیآید
میان عاشق و معشوق بعد ازین کاریست
که آن به گفتن اشعار بر نمیآید
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۹
ای تو را تعبیه در تنگ شکر مروارید
تا به کی خنده زند لعل تو بر مروارید
چون بگویی بفشانی گهر از حقهٔ لعل
چون بخندی بنمایی ز شکر مروارید
بحر حسنی تو و هرگز صدف لطف نداشت
به ز دندان تو ای کان گهر مروارید
در دندان بنمای از لب همچون آتش
تا ز شرم آب شود بار دگر مروارید
ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو
بر زمین ریختم از دیدهٔ تر مروارید
ریسمان مژهام را به در اشک ای دوست
چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید
گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی
ز آنکه غواص نجوید ز شمر مروارید
لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف
کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید
در سخن جمع کنم در معانی پس ازین
درکشم از پی گوش تو به زر مروارید
سخن بنده چو آبیست که کردهاست آن را
دل صدف وار به صد خون جگر مروارید
شعر خود نزد تو آوردم و عقلم میگفت
کز پی سود به بحرین مبر مروارید
سیف فرغانی گرچه همه عیب است بگوی
کز تو نبود عجب ای کان هنر مروارید
تا به کی خنده زند لعل تو بر مروارید
چون بگویی بفشانی گهر از حقهٔ لعل
چون بخندی بنمایی ز شکر مروارید
بحر حسنی تو و هرگز صدف لطف نداشت
به ز دندان تو ای کان گهر مروارید
در دندان بنمای از لب همچون آتش
تا ز شرم آب شود بار دگر مروارید
ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو
بر زمین ریختم از دیدهٔ تر مروارید
ریسمان مژهام را به در اشک ای دوست
چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید
گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی
ز آنکه غواص نجوید ز شمر مروارید
لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف
کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید
در سخن جمع کنم در معانی پس ازین
درکشم از پی گوش تو به زر مروارید
سخن بنده چو آبیست که کردهاست آن را
دل صدف وار به صد خون جگر مروارید
شعر خود نزد تو آوردم و عقلم میگفت
کز پی سود به بحرین مبر مروارید
سیف فرغانی گرچه همه عیب است بگوی
کز تو نبود عجب ای کان هنر مروارید
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۰
ای نامهٔ نو رسیده از یار
بیگوش سخن شنیده از یار
در طی تو گر هزار قهر است
لطفیست به من رسیده از یار
ای بوی وفا شنیده از تو
این جان جفا کشیده از یار
وی دیده هر آنچه گفته از دوست
وی گفته هر آنچه دیده از یار
هرگز باشد که چون سوادت
پر نور کنیم دیده از یار
اندر شب هجر مطلع تو
صبحیست ولی دمیده از یار
ای حظ نظر گرفته از دوست
وی ذوق سخن چشیده از یار
گر باز روی ز من بگویش
کای بیسببی رمیده از یار،
انصاف بده که چون بود سیف
پیوسته چنین بریده از یار
بیگوش سخن شنیده از یار
در طی تو گر هزار قهر است
لطفیست به من رسیده از یار
ای بوی وفا شنیده از تو
این جان جفا کشیده از یار
وی دیده هر آنچه گفته از دوست
وی گفته هر آنچه دیده از یار
هرگز باشد که چون سوادت
پر نور کنیم دیده از یار
اندر شب هجر مطلع تو
صبحیست ولی دمیده از یار
ای حظ نظر گرفته از دوست
وی ذوق سخن چشیده از یار
گر باز روی ز من بگویش
کای بیسببی رمیده از یار،
انصاف بده که چون بود سیف
پیوسته چنین بریده از یار
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۱
ایا نموده دهانت ز لعل خندان در
سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در
غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد
تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در
به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن
مرا چو چشم در اندازد از گریبان در
دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت
که کس به شهد نپرورد در نمکدان در
چو چشمهٔ خضر اندر میان تاریکی
لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در
سال بوسهٔ ما را ز لب جوابی ده
به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در
دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت
که از دهان تو آید مرا به دندان در
به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم
بده ز لعل شکر بار قند و بستان در
دهانت معدن لؤلؤست با همه تنگی
بده زکات که مستظهری به چندان در
به دست من گهر وصل خویش اکنون ده
که هست در صدف قالب من از جان در
حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است
به دست همچو منی خود نیاید آسان در
گر از لبت به سخن بوسهای خوهم ندهی
شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در
غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم
چو در دهان صدف رفت گشت باران در
مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو
که در طویلهٔ تو با شبهست یکسان در
سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت
غلط مکن که نساید کسی به سوهان در
به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی
کسی به مصر شکر چون برد به عمان در
ز شاعران سخن عاشقان جانپرور
طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در
سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در
غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد
تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در
به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن
مرا چو چشم در اندازد از گریبان در
دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت
که کس به شهد نپرورد در نمکدان در
چو چشمهٔ خضر اندر میان تاریکی
لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در
سال بوسهٔ ما را ز لب جوابی ده
به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در
دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت
که از دهان تو آید مرا به دندان در
به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم
بده ز لعل شکر بار قند و بستان در
دهانت معدن لؤلؤست با همه تنگی
بده زکات که مستظهری به چندان در
به دست من گهر وصل خویش اکنون ده
که هست در صدف قالب من از جان در
حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است
به دست همچو منی خود نیاید آسان در
گر از لبت به سخن بوسهای خوهم ندهی
شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در
غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم
چو در دهان صدف رفت گشت باران در
مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو
که در طویلهٔ تو با شبهست یکسان در
سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت
غلط مکن که نساید کسی به سوهان در
به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی
کسی به مصر شکر چون برد به عمان در
ز شاعران سخن عاشقان جانپرور
طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۲
دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر
طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر
ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم
شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر
عقل در سایهٔ حیرت شده زآن رو و دهان
که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر
خط ریحانی بر چهرهٔ مشکین خالش
همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر
وصف آن حسن درازست و من کوته بین
به معانی نرسیدم ز تماشای صور
پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور
کمتر از نقطه بود دایرهٔ روی قمر
هست آن میوهٔ دل نوبر بستان جمال
وندرو جمع شده حسن گل و لطف زهر
خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس
حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر
از پی حسن بهین همه اجزا شد روی
وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر
هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک
دایم از آب لطافت گل رخسارش تر
او توانگر به جمال است و شده خوار و عزیز
ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر
اوست پیدا و سرافراز میان خوبان
همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر
سر انصاف به زیر قدم او آورد
سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر
بر جگر تیغ زند غمزهٔ تیر اندازش
دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر
سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است
نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر
طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر
ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم
شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر
عقل در سایهٔ حیرت شده زآن رو و دهان
که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر
خط ریحانی بر چهرهٔ مشکین خالش
همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر
وصف آن حسن درازست و من کوته بین
به معانی نرسیدم ز تماشای صور
پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور
کمتر از نقطه بود دایرهٔ روی قمر
هست آن میوهٔ دل نوبر بستان جمال
وندرو جمع شده حسن گل و لطف زهر
خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس
حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر
از پی حسن بهین همه اجزا شد روی
وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر
هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک
دایم از آب لطافت گل رخسارش تر
او توانگر به جمال است و شده خوار و عزیز
ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر
اوست پیدا و سرافراز میان خوبان
همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر
سر انصاف به زیر قدم او آورد
سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر
بر جگر تیغ زند غمزهٔ تیر اندازش
دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر
سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است
نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۳
مست عشقت به خود نیاید باز
ور ببری سرش چو شمع به گاز
ای به نیکی ز خوب رویان فرد
وی به خوبی ز نیکوان ممتاز
هر که در سایهٔ تو باشد نیست
روز او را به آفتاب نیاز
هر که را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز
قبله چون روی تست عاشق را
دل به سوی تو به که رو به حجاز
عشق تو در درون ما ازلیست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز
هیچ بیدرد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمیکند در باز
تا سخن از پی تو میگویم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهر است و کند
صد چو محمود را غلام ایاز
همچو فرهاد بینوایی را
عشق با خسروان کند انباز
هر که از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز
به تو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشک است مشک را غماز
نوبت تست سیف فرغانی
به سخن شور در جهان انداز
کآفرین میکنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پردهٔ ناز
ور ببری سرش چو شمع به گاز
ای به نیکی ز خوب رویان فرد
وی به خوبی ز نیکوان ممتاز
هر که در سایهٔ تو باشد نیست
روز او را به آفتاب نیاز
هر که را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز
قبله چون روی تست عاشق را
دل به سوی تو به که رو به حجاز
عشق تو در درون ما ازلیست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز
هیچ بیدرد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمیکند در باز
تا سخن از پی تو میگویم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهر است و کند
صد چو محمود را غلام ایاز
همچو فرهاد بینوایی را
عشق با خسروان کند انباز
هر که از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز
به تو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشک است مشک را غماز
نوبت تست سیف فرغانی
به سخن شور در جهان انداز
کآفرین میکنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پردهٔ ناز
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۴
ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
شوق لقاء تو بادهٔ طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
در دل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرا از تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز از آن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا به دود ملامت
عقل که چون هیزم تر است گران سوز
رو غم آن ماهرو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گر نکشندت برو بمیر در آن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت
تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز
عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
شوق لقاء تو بادهٔ طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
در دل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرا از تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز از آن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا به دود ملامت
عقل که چون هیزم تر است گران سوز
رو غم آن ماهرو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گر نکشندت برو بمیر در آن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت
تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۵
ایا به حسن چو شیرین به ملک چون پرویز
قد تو سرو روان است و سرو تو گل ریز
به روزگار تو جز عاشقی کنم نسزد
به عهد خسرو چون کار خر کند شبدیز؟
اگر زلعل تو مستان عشق نقل خوهند
بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز
بریز پای میاور چو خاک و برمگذر
مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز
گرم به تیغ برانی ز پیش تو نروم
نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز
من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب
نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز
کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش
از آب گرد برآرد به آه دردآمیز
به عهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی
که مرده خفته نماند به روز رستاخیز
از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد
چو وجد گفتهٔ شیرین اوست شورانگیز
قد تو سرو روان است و سرو تو گل ریز
به روزگار تو جز عاشقی کنم نسزد
به عهد خسرو چون کار خر کند شبدیز؟
اگر زلعل تو مستان عشق نقل خوهند
بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز
بریز پای میاور چو خاک و برمگذر
مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز
گرم به تیغ برانی ز پیش تو نروم
نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز
من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب
نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز
کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش
از آب گرد برآرد به آه دردآمیز
به عهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی
که مرده خفته نماند به روز رستاخیز
از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد
چو وجد گفتهٔ شیرین اوست شورانگیز
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۶
جرعهای می نخورده از دستش
بیخودم کرد نرگس مستش
هر که از جام عشق او میخورد
توبه گر سنگ بود بشکستش
به کسی مبتلا شدم که نرست
مرغ از دام و ماهی از شستش
به همه جای میرود حکمش
به همه کس همی رسد دستش
از عنایت مپرس کن معنی
نیست در حق بنده گر هستش
هر که عاشق نشد، به دامن دوست
نرسد دست همت پستش
سیف از مشک بوی دوست شنید
بر گریبان خویشتن بستش
بیخودم کرد نرگس مستش
هر که از جام عشق او میخورد
توبه گر سنگ بود بشکستش
به کسی مبتلا شدم که نرست
مرغ از دام و ماهی از شستش
به همه جای میرود حکمش
به همه کس همی رسد دستش
از عنایت مپرس کن معنی
نیست در حق بنده گر هستش
هر که عاشق نشد، به دامن دوست
نرسد دست همت پستش
سیف از مشک بوی دوست شنید
بر گریبان خویشتن بستش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۷
گر چه جان میدهم از آرزوی دیدارش
جان نو داد به من صورت معنیدارش
بنگر آن دایرهٔ روی و برو نقطهٔ خال
دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش
بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخسارهٔ چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
از پی نصرت سلطان جمالش جمع است
لشکر حسن به زیر علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش
سیف فرغانی نزدیک همه زندهدلان
مردهای باش اگر جان ندهی در کارش
جان نو داد به من صورت معنیدارش
بنگر آن دایرهٔ روی و برو نقطهٔ خال
دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش
بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخسارهٔ چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
از پی نصرت سلطان جمالش جمع است
لشکر حسن به زیر علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش
سیف فرغانی نزدیک همه زندهدلان
مردهای باش اگر جان ندهی در کارش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۸
قند خجل میشود از لب چون شکرش
قوت دل میدهد بوسهٔ جان پرورش
زهر غمش میخورم بوک به شیرین لبان
کام دلم خوش کند پستهٔ پر شکرش
لذت قند و نبات چاشنیی از لبش
چشمهٔ آب حیوة رشحهٔ لعل ترش
از دهنش قند ریخت لعل شکربار او
در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش
دل شده را قوت جان از لب لعل وی است
هر که بهشتی بود آب دهد کوثرش
پرده ز رخ بر گرفت دوش شبم روز کرد
معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش
از کله و از قبا هست برون یار ما
یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش
در بر او دیگری میخورد آب حیوة
ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش
دعوی عشق تو کرد سیف و به تو جان بداد
گر چه نگوید دروغ هیچ مکن باورش
قوت دل میدهد بوسهٔ جان پرورش
زهر غمش میخورم بوک به شیرین لبان
کام دلم خوش کند پستهٔ پر شکرش
لذت قند و نبات چاشنیی از لبش
چشمهٔ آب حیوة رشحهٔ لعل ترش
از دهنش قند ریخت لعل شکربار او
در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش
دل شده را قوت جان از لب لعل وی است
هر که بهشتی بود آب دهد کوثرش
پرده ز رخ بر گرفت دوش شبم روز کرد
معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش
از کله و از قبا هست برون یار ما
یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش
در بر او دیگری میخورد آب حیوة
ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش
دعوی عشق تو کرد سیف و به تو جان بداد
گر چه نگوید دروغ هیچ مکن باورش