عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲ - به یاد صحبت اخوان و اطاق آفتاب روی تهران
روزگار آشفتگی دارد بسر، کو همدمی
تا ز فیض صحبتش خاطر بیاساید دمی
آتش و ابر و دم و دودست پیدا در افق
کو مقامی امن و جایی محرم و دود و دمی‌؟
از خدا خواهم اطاق قبلی و یاری سه چار
خادمی محرم که خواهد عذر هر نامحرمی
بست مشک‌آلوده جوشان از بر شاخ کهور
به که از کین بر گلوی نیزه بندی پرچمی
خلق را زین‌سو مشرف کن گرت هست آرزو
بی‌تغیر عالمی و بی‌تبدل آدمی
هجر فرهادش به دل هر لحظه خنجر می‌زند
خود گرفتم شد بهار از حفظ صحت رستمی
جای موسی خالی است وآن عصای موسوی
تا که فرعون کسالت را ببلعد در دمی
موسیا ز انوار یزدان یک قبس ما را فرست
چون‌ اناالحق زان همایون شعله بشنیدی همی
ای شبان وادی ایمن چو گشتی بهره‌مند
زان درخت شعله‌ور فکر برادر کن کمی
چون سحرگاهان نهادی سر به محراب نماز
بهر قلب ما فرست از دود آهی مرهمی
یاد لطف صحبت اخوان درخشد در دلم
چون چراغ روشنی در جایگاه مظلمی
بس که خوردم چایی دم ناکشیده در سویس
آبم افتد در دهان از یاد چای پر دمی
وز غم نادیدن همصحبتان محترم
مردمان چشم من بستند حلقهٔ ماتمی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳ - خواطر و آراء
ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی
دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی
به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت
که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی
ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد
به کیش من مبارک‌تر بود یک لحظه پدرامی
بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره
که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی
بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون
به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی
حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر
که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی
بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم
به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی
جهان را پختگی بر نوجوانان می‌کند کوته
که طولانی کند بر شاخ‌، عمر میوه را خامی
ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم
به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی
ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد
نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی
سواد و بی‌سوادی نیست شرط زندگی زیرا
دهد یک لنگ بر علامه و بی‌علم‌، حمامی
زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر
نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی
به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن
که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی
به‌جای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب
به عالم بی‌نشان گشتی غرور و حرص و نمامی
کس ار یک بد کند ز آوازه‌اش صد بد پدید آید
که بر اغراق دارد خوی‌، طبع دانی و سامی
بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون
دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی
مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن
به است از تندی و آشفتگی‌، نرمی و آرامی
ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت
چنان چون پیش شمشیر نصاری‌، حس‌ اسلامی
*
*
بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو
که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی
مکرر، گر همه قند است‌، خاطر را کند رنجه
ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶ - دل شکسته
بدرود گفت فر جوانی
سستی گرفت چیره‌زبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش‌، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی
تیر غمم نشست به‌ پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی
زیرا بهر دو دست‌، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی
چون خردسالگان به‌خروشم
زبن سالخوردگی و شمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیه‌خوانی
جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی
خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی
عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی
هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی
آری ستوده‌اند ولیکن
در بددلی و سست گمانی
هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی
چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت‌، سمانی
من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی
آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه‌، نهانی
گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکرده‌اند تبانی
یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاین‌جای دزدی است و عوانی
دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی
زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملک‌ستانی
آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی
وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
*‌
*‌
شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی‌
گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی
جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی
نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و عرق کیانی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۷ - خصم خرد
مخور تا توانی می اندر جوانی
می اندر جوانی مخور تا توانی
که یک جرعه می در جوانی نشاند
یکی تیر در دیدهٔ زندگانی
حکیمانه می نیز خوردن نشاید
ازین اندک و گاه گاه و نهانی
گناهست و جهل است و بیماری تن
چه یک دوستکانی چه ده دوستکانی
ادیبی که فرمود، می خورد باید
دربغست ازو علم و آداب دانی
نه بر کیفر باده خوردن از اول
به پور جوان دره‌ا زد پیر ثانی
نه امریکیان منع کردند می را
درین عصر، چون مردم باستانی‌؟
چنان رامشی مردمان توانگر
بسیجیده درکار عشق و جوانی
چنان رادمردان چست و معاشر
خنیده به مهمانی و میزبانی‌
به مستی و می‌خوارگی کرده عادت
چو بازارگانان به بازارگانی
چو دیدند می را زیانهاست در پی
برون از سبکساری و سرگرانی
ببستند مر مرزها را و هر سو
نشاندند قومی پی مرزبانی
نهشتند کآید ز بیرون کشور
می صافی و باده ارغوانی
به کشور هم‌، آنجاکه بد خنب‌خانه
ببستند و بردند بیرون اوانی
نه از بهر دین خاست این کار ازیرا
ز قهر خرد خاست این قهرمانی
به تحقیق دیدند کز خوردن می
فزون شد جنایت برافزود جانی
هرآن کارگرکو به می کرد رغبت
ببازد به یک شب دوره بیستکانی
هرآن برزگر کاو به می کرد عادت
فرو ماند از پیشهٔ گاورانی
هرآن پاسبان کو به می گشت راغب
نیاید ازو شیوهٔ پاسبانی
خردمند مردم چو دیدند اینها
بکردند در حرمت می تبانی
همانا حرامست می زی گروهی
که دارد بر آنان خرد حکمرانی
تو را گر خرد حکمرانست بر دل
چو جویی ز خصم خرد شادمانی‌؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰ - تاریخچه انقلاب مشروطه
دریغا که بگذشت عهد جوانی
درآمد ز در پیری و ناتوانی
جوانی به راه وطن دادم از کف
دربغا وطن‌رفت‌و طی‌شد جوانی
وگر بازگردد وطن بار دیگر
نیارد جوانی به ما ارمغانی
دو ده ساله بودم که آشفت ایران
برآمد ز ری بانگ عالی و دانی
به مشروطه بر پیشوایان شیعه
بدادند فتوی و گشتند بانی
دو سال دگر انقلابی بپا شد
که شه عهد بشکست در ملکرانی
سپس فتنه نو شد به هنگام‌ شوستر
کجا بد تزار اندر آن فتنه‌بانی
سه سال دگر جنگ بین‌الملل زد
شرار از اقاصی جهان تا ادانی
ببود آن محن تا به شش سال قائم
جهان گشته ویران و مخلوق فانی
تبه گشت آداب و گم شد فضایل
کهن شد اصول و نگون شد مبانی
غمی گشت ایران که دشمن درآمد
ز هر سو درین کشور باستانی
بپا خاست ستار و گردش جوانان
ز ارانی و آذر آبادگانی
به ستارخان حمله‌ور شد شه‌، اما
بر او چیره شد جیش ستارخانی
بهم یار گشتند مردان کشور
خراسانی وگیلی و اصفهانی
ز ناگه به هرسو غریوی برآمد
ز نیریزی و لاری و بهبهانی
دو لشگر ز رشت و سپاهان برآمد
به تنبیه شه کرده با هم تبانی
برآن پیشوا یپرم و نصر دولت‌
بر این پیشوا دودهٔ ایلخانی‌
دلیران و آزادمردان گیتی
زگرجی و ارانی و ایروانی
شده همعنان با جوانان ایران
همه‌دست‌شسته ز جان و جوانی
پی‌دفع این‌هر دو لشگر برون شد
ز ری لشگر شاه خونریز جانی
سلام چطوری
به سرباز سیلاخوری همعنانی
ز خون وطن‌دوستان مست یکسر
چو میخواره از بادهٔ ارغوانی
به بادامک اندر فتادند برهم
ز خون‌، دشت در گشته حمراء‌قانی‌
یکی جسته رزم از پی سود کشور
دگر جسته رزم از پی بیستگانی‌
یکی‌ را به سر کبر و دل پر معونت
یکی‌ را به‌سر عشق‌‌ و دل بر معانی
یکی در ره منفعت گشته کشته
دگر در ره مملکت گشته فانی
یکی‌ را به کف ساز و برگی مکمل
ز خمپاره و توپ و دیگر مبانی
ولی این‌ دگر را نه برگ و نه سازی
جز امید اصلاح و دیگر امانی
یکی دور زد بخشی‌ از جیش ملی
کش‌ آمد به کف‌ شهر از آن قهرمانی
تهی کرد قزاق ازین دور، میدان
که آمد به سر دورش از ناتوانی
ببستند سنگر به هرکوی و برزن
دم توپشان کرده آتش‌فشانی
ز سنگر گذر کرد تیر مجاهد
چو تیر تهمتن ز درع کشانی
به پیرامن مجلس و مسجد آنگه
مصافی‌قوی رفت چونان که دانی
ری آمد به چنگ دلیران کجا بود
از آزاد مردانشان پشتبانی
وزان‌پس‌به‌مجلس نشستند و آمد
ز مردم بر ایشان درود وتهانی
چو شه دید ازینگونه نکبت روان شد
به زرگنده از قصر صاحبقرانی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱ - تهرانی
دمادم در پی عیش و تناسانی است تهرانی
ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی
به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید
چو پیش لشگر افغان‌، صفاها نیست تهرانی
گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی
کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی
چومی‌بندد خراسانی به‌پرخاش مغولان‌صف
غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی
چو آذربایجانی می‌زند با روسیان پنجه
پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی
چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش
اسیر بند غفلت‌های شیطانی است تهرانی
فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری
درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی
نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش
بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی
اگر مفلس شدی یاری ز تهرانی مجو هرگز
که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی
چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان
همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی
به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد
به‌جز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی
اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید
مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۲ - آزرم
ای برادر، تا توانی گیر با آزرم‌ خوی
مرد بی‌آزرم باشد چون زن بسیار شوی
غیرت و صدق و امانت‌، کاین سه اصل مردمیست
اصلشان ز آزرم خیزد، گیر با آزرم‌خوی
هرکه در پیش کسان آزرم خود بر خاک ریخت
غیرت و صدق و امانت خوار باشد پیش اوی
وانکه کشت عصمتش سیراب گشت از آب خلق
روی ازو برتاب‌، کاندر وی نیابی آبروی
رادی و مردی‌، صفات ثابت آمیغی‌اند
رادی از ناکس مخواه و مردی از غرزن مجوی
هرکه گردد گرد کژی‌، ای پسر گردش مگرد
هرکه پوید سوی پستی‌، یا بنی سویش مپوی
گر بمیری‌، پای خود بر خاک نامردان منه
ور بسوزی‌، دست‌خویش از آب ناپاکان مشوی
معنی صدق و وفا و شرم در آزادیست
ای ‌«‌بهار» آزاد باش و هرچه می‌خواهی بگوی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۴ - نفرین به انگلستان
انگلیسا در جهان بیچاره و رسوا شوی
ز آسیا آواره گردی وز اروپا، پا شوی
چشم‌پوشی با دل صد پاره از سودان و مصر
وز بویر و کاپ، دل برکنده و در وا شوی
باکلاه بام خورده با لباس مندرس
کفش پاره‌، دست خالی‌، سوی امریکا شوی
بگذری از لالی و بیرون شوی از هفت کل
وز غم نفتون روان پرشعله نفت‌آسا شوی
چون که یاد آری ز پالایشگه نفت عراق
دل کنی چون کوره و از دیده خون‌پالا شوی
چون بهٔاد آری ز آبادان وکشتی‌های نفت
موج‌زن از شور دل مانندهٔ دریا شوی
چون کنی یاد از عراق و ساحل اروندرود
قطره‌زن در موج غم که زیر و گه بالا شوی‌
در غم خرماستان بصره وکوت وکویت
سینه‌چاک و بی‌بها چون دانهٔ خرما شوی
سود نابرده هنوز از پنبه‌زاران عراق
زبر سنگ آسمان چون جوزق از هم واشوی
حاصل ملک فلسطین را نخورده چون یهود
خوار و سرگردان به هرجا سخرهٔ دنیا شوی
بگذری فرعون‌وش ازتخت وتاج ملک مصر
غرقه همچون قبطیان در قلزم حمرا شوی
کوه طارق را سپاری با خداوندان خویش
وز جزیرهٔ مالت بیرون یکه وتنها شوی
از عدن بگریزی و بندی نظر از حضر موت
بی‌خبر از العسیر و غافل از صنعا شوی
بگذری از ماوراء اردن و ملک حجاز
فارغ از نجد و قطیف و مسقط و لحسا شوی
خطهٔ بحرین را سازی به ایران مسترد
بی‌نصیب از غوصگاه لؤلؤ لالا شوی
راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریقا شوی
چون به‌ نومیدی گذر گیری تو از «‌بن‌اسپرانس‌»
زی سیام و برمه و زیلند، ره‌پیما شوی
دشمن آید از قفایت چون سحاب مرگبار
زان سبب گیری طریق برمه وآنجا شوی
قلعهٔ ستوار سنگاپور راگیری حصار
چند روزی برکنار از جنگ و از دعوا شوی
و آخر از بیم هجوم و انتقال اهل هند
جامه‌دان را بسته و یکسر به کانادا شوی
عشق بلع نفت خوزستان و موصل را به گور
برده و آواره از دنیا و مافیها شوی
بگذری از ایرلند و سرکشی ز اسکاتلند
زیر ... و ... ایرلند و عرب دولا شوی
ای که گفتی هست مرز ما کنار رود رن
زود باشد کز کران تایمز ناپیدا شوی
طعمهٔ خود فرض کردی جمله موجودات را
وقت آن آمدکه یکسر طعمهٔ اعدا شوی
اختلاف افکندی و کردی حکومت بر جهان
شد دمی کز اتحاد خصم بی‌ملجا شوی
بودی اندر عقل و دانایی و بینائی مثل
خواست حق تاکور گردی‌، کر شوی‌، کانا شوی
از حیل کالیوه و شیدا نمودی‌ شرق را
گاه آن آمد که خود کالیوه و شیدا شوی
خوردی و بردی تو افریقا و مصر و هند را
خودکنون مانند هند و مصر و افریقا شوی
ساختی از نادرستی کار مردان بزرگ
باش تا خود بر سر این نادرستی‌ها شوی
هرکجا دیدی جوانمردی ‌وطن‌ خواه و غیور
ازمیان بردیش تا خود در جهان آقا شوی
با فریب و خدعه کشتی صاحبان هند را
تا چو طاعون و وبا در هند پابرجا شوی
برکف هرجا برو مردم کشی‌،‌در شرق و غرب
تیغ دادی تا به دست او جهان پیرا شوی
هند و افغان را تهی کردی ز مردان فکور
تا تو خود تنها درآن معموره ملک‌آرا شوی
مانع بسط تمدن گشتی اندر ملک شرق
تا بدین مشتی خرافی صاحب و مولا شوی
هرکجاگنجی نهان‌، یا ثروتی دیدی عیان
حیله‌ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی
عهدها کردی و پیمان‌ها به شاهان قجر
کز نهیب قهر روس این ملک را ملجا شوی
چون زمان جنگ پیش آمد کشیدی پای پس
تا به جلب روس نایل‌، از فریب ما شوی
عهد بستی بی‌طرف مانی تو در کار هرات
چون یسندیدی که ناگه بر سر حاشا شوی‌؟
چون به‌پاس‌قول و عهدت جانب افغان شدیم
بهتر آن دیدی که با ما داخل دعوا شوی
مدت یک قرن شد تا تو درین ملک ضعیف
گه نشانی شاه وک سرمایهٔ غوغا شوی
گه کنی تحریک و از پای افکنی میرکبیر
تا پس از او حامی دزدان بی‌پروا شوی
گاه در افکندن شوستر شوی همدست روس
تا در ایران بی‌رقیب انباز هر یغما شوی
آتش جنگ عمومی را نمایی شعله‌ور
قتل ملیون‌ها جوان را علت اولی شوی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶
سیل خون‌آلود اشکم بی‌خبرگیرد تو را
خون مردم‌، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را
ای شکرلب‌، آب چشمم نیک دریابد تو را
وی قصب‌پوش آتش دل زود درگیرد تو را
ورگریزی زین دو طوفان چون پری برآسمان
بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را
باخبرکردم تو را خون ضعیفان را مریز
زان که خون بی‌گناهان بی‌خبر گیرد تو را
نفرت مردم به مانند سگ درنده است
گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را
کن حذر زان دم که دست عاشق دل مرده‌ای
همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را
ای خدنگ غمزه ی جانان ز تنهایی منال
مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را
خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان
هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو را
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
رقم قتل ما به دست حبیب
چون مخالف نداشت شد تصویب
خامشی به مجلسی که در آن
نیست یک تن سخن‌شناس و لبیب
خویشتن را میان خیل خران
خر نسازد به حکم عقل‌، ادیب
گورخر را چه حاجت بیطار
بدوی را چه انتظار طبیب
دهر چون نانجیب‌پرور شد
گو بمیرند مردمان نجیب
بلبل از بیم جان شود پنهان
چون به بستان کشد غراب نعیب
از در احتیاج مردم بود
آنچه دادند عاقلان ترتیب
هیچ اصلی به دهر ثابت نیست
خواه اصلی بعید و خواه قریب
جای دیگر عجیب ننماید
آنچه اینجا به چشم تو ست عجیب
خوار گردد به نزد یار، بهار
چون بریار شد عزیز، رقیب
چه توان کرد چون نشد معتاد
بینی خنفسا به نکهت طیب
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
غم طوقی از آهن شد و برگردنم آویخت
چون ژنده ی درویش، بلا در تنم آویخت
درگردن دلدار نیاویخته‌، دستم
بشکست به صد خواری و در گردنم آویخت
آن طفل که پرورده ی دل بود چو اغیار
افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت
بدگوبی جهال به بوم و برم آشفت
بیغاره ی حساد به پیرامنم آویخت
ببرید طبیعت ز هواهای دلم سر
وآورد ویکایک به سر برزنم آوبخت
بلبل‌صفت آفات سخن گفتن شیرین
در خانه و در لانه و درگلشنم آویخت
چون منطق شیرین مرا دید زمانه
از طاق فلک در قفس آهنم آویخت
بگداخت تنم شمع‌صفت وین دل سوزان
چون شعله ی فانوس به پیراهنم آویخت
هر چیزکزان بیش دلم داشت تنفر
چون پرده ی تاری به در روزنم آویخت
تاربکی افکار حریفان چو حجابی
گرد آمد و درییش دل روشنم آویخت
حلاج‌ صفت‌، تا ز چه گفتم سخن حق
از دار بلا این فلک ریمنم آویخت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بسوختیم زبیداد چرخ و خواهد سوخت
کسی که علم فراموش کرد و جهل آموخت
بگو به سایه ی دیوار دیگران خسبد
کسی که خانه ی خود را به دیگران بفروخت
وطن زکید اجانب درون آتش و ما
به سر زنیم و بنالیم از اینکه آمل سوخت
شکافتیم و دربدیم و سوختیم ز جهل
به زیب پیکر ما گر جهان قبایی دوخت
بود زخون فقیرآنکه شربتی نوشید
بود ز مال یتیم آنکه ثروتی اندوخت
درین میانه بهارا نصیب رنجبر است
به هر کجا که ز بیداد آتشی افروخت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
همین نه از ستم چرخ شهر آمل سوخت
که‌ از عطش به‌ ری امسال سبزه و گل سوخت
به جای شمع برافروخت در چمن گل سرخ
به جای شهپر پروانه بال بلبل سوخت
به باغ‌، بید معلق ز تشنگی چون شمع
گرفت لرزه و از پای تا به کاکل سوخت
تو ای سحاب کرم قطره‌ای فشان بر خاک
که چهر لاله سیه گشت و زلف سنبل سوخت
ز حال خلق تغافل بس است ای وزرا
که خانمان ضعیفان ازین تغافل سوخت
به کار ملک تعلل بس است ای امرا
که شهر دلکش آمل ازبن تعلل سوخت
به داغ هیچ عزیزی خدا نسوزاند
هرآن دلی که بر احوال شهر آمل سوخت
بهار گفت توکل به حق کنید دریغ
که برق غفلت ما خرمن توکل سوخت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
حشمت محتشمان مایه ی مرگ فقراست
داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست
یا رب این شهر چه شهر ست و چه خلقند این خلق
که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست
می‌شنیدم سحری طفل یتیمی می گفت‌:
هر بلایی که به ما می‌رسد از این وزراست
خانه ی «‌محتشم‌» آباد که از همت او
شیون و غلغله در خانه ی مسکین و گداست
از خدایش به حقیقت نرسد برگ مراد
آنکه فارغ ز غم ومحنت مخلوق خداست
نوش داروی نصیحت چه دهد سود بهار
به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نم باران ز بستان گرد رفته است
طبیعت‌ را گلی از گل شکفته است
نسیم آزاد می‌آید به بستان
چرا پس مرغکان را دل گرفته است
عجب شوری بپاکردست بلبل
ندانم‌ عشق در گوشش چه گفته است
به ما جز عشق و آزادی مده پند
که عاشق حرف‌مردم کم شنفته است
بهارا بیش ازبن درگوش ملت
مزن گلبانگ آزادی که خفته است
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تو اگر خامی و ما سوخته‌، توفیر بسی است
شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است
هر طبیبی نکند چارهٔ این مرده‌دلان
که دوای دل ما درکف عیسی‌نفسی است
گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب
سوی حق راهبر موسی عمران‌، قبسی است
کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک
خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است
طفل راگوشهٔ گهواره جهانی است فراخ
همه آفاق بر همت مردان قفسی است
ای توانگر تو به زر شادی و دانا به ضمیر
هر کسی را به جهان گذران ملتمسی است
شهر ما با عسس و محتسب از دزد پر است
ای‌خوش آن‌ شهر که‌ در باطن‌ هر کس عسسی است
سال‌ها حلقه زدم بر در این خانه «‌بهار»
بود ظنم به همه عمر که در خانه کسی است
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست
قصر سلطان امن‌تر ازکلبهٔ درویش نیست‌
طاهر آن دامان کزو دست امیدی دور نه
قادر آن سلطان کزو قلب فقیری ریش نیست
گر ز خون من نگین شاه رنگین می‌شود
گو بریز این خون که مقدار نگینی بیش نیست
برکس ای قاضی به خون من منه بهتان ازآنک
قاتل من در جهان جز عشق کافرکیش نیست
ای صبا با خسرو خوبان بگو درد فراق
بر دل‌ من کمتر از این‌حبس‌و این‌تشویش نیست
گر دلت با من نباشد قصرتجریش است بند
ور دلت با من بود زندان کم از تجریش نیست
در صفوف واپسین جا داد یارم ورنه کس
زبن رقیبان درصف عشق وی ازمن پیش نیست
دل به اقبال جهان ای صاحب‌دولت مبند
کاین جهان در اختیار عقل دوراندیش نیست
نعمت او بی‌تغیر، امن او بی‌انقلاب
راحت او بی‌تزاحم‌، نوش او بی‌نیش نیست
تجربت کردم رهی سوی سرای عافیت
راست‌تر زین‌ ره که من بگرفته‌ام در پیش‌ نیست
من نی‌ام مسعود و بواحمد ولی زندان من
کمتر از زندان نای و قلعهٔ مندیش نیست
گر توپی انسان «‌بهار» اندوه نوع خویش دار
ورنه‌حیوان‌هم نیابی کاو به فکر خویش نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
به کشوری که در آن ذره‌ای معارف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
وکیل بی‌هنر از موش مرده می‌ترسد
ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود
تمام‌یکسره جمع است حیف «‌عارف‌» نیست
«‌بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذره‌ای عواطف نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که‌آب از سرگذشت
تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت
اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد
دیو بر بنگاه کیکاوس نام‌آورگذشت
پیش این روز سیه‌، گشتند بالله روسفید
روزهایی کز سیه‌بختی برین کشور گذشت
هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی
زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت
تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما
آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت
در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت
وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت
هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول
کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید
وان راز نهانی را از پرده براندازند
این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست
شایان تماشا را طرح دگر اندازید
ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد
عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید
تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل
آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید
تا یار که‌را خواهد تا عشق که‌را شاید
خود را و حریفان را اندر خطر اندازید
تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار
اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید
تا حق‌طلبان گردند از دربدری آزاد
شیخان ریایی را از در بدر اندازید
این محنت بی‌دردی دردی دگرست آری
گر دست‌ دهد خود را در دردسر اندازید
گر عقل زند لافی دشنام دهید او را
وانجا که جنون آید پیشش سپر اندازید
یک شعله برافروزید از آه دل سوزان
وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید