عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - پند پدر
نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید
سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید
سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ
بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخ‌کامی، وز بیم و از امید
ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید
لوحی است در زمانه که در وی فرشته‌ای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید
این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید
جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا‌ر
مانده به یادگار، ز دوران جمشید
آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید
خوب و بد آنچه هست‌، نویسند اندرو
بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید
تقویم کهنه‌ایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید
هرچند کهنه است‌، به هر سال نو شود
کهنه ‌بدین نوی به جهان گوش کی شنید
هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید
گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید
عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین‌ در زمین فروشد و آن به آسمان پرید
کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید
چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید
دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی به ‌ره چکید
بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید
چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید
کی شد زمانه خامش‌، اگر دعویئی نکرد
کی خفت شیرشرزه‌، که مژگان بخوابنید
محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید
یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید
دژخیم‌وار بر زبر نطع او به خشم
آن زاغ بر جنازهٔ گل‌ها همی چمید
واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه
جانی دگر به پیکر اشجار بردمید
آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه‌دار
از دشت بردمید و به کهسار بر دوید
آزاده بود سوسن‌، گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین‌، پشتش فرو خمید
بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانه‌ای مرصع اندر میان خوید
گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ
زخمی به سر رسید و براندام خون چکید
وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یک جای بشکفید
چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید
یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست‌، اگرنیست شنبلید
وین جلوه‌ها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله یه کمان مه تیر سرکشید
نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید
آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون ‌باغبان ز حسرت‌، انگشت ‌و لب گزید
هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید
ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید
هرکس به پند مشفق یک‌ رنگ داد گوش
گل‌های رنگ رنگ ز شاخ مراد چید
من‌ خود به کودکی چو تو نشنیدم ‌این ‌حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید
پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید
وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یک‌دم ز درس و پند و نصیحت نیارمید
چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید
چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید
بخشی ز پندهای پدر شد درست‌، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید
دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان به طرح به من بر پراکنید
این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید
خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - پیشگویی
بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا درین ژرف یخ‌زار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضرگواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
برین خاک‌، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت‌، گرد سپاهی برآید
گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کام‌ها از نگاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلاگرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - بهاریه
بگریست ابر تیره به دشت اندر
وزکوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد، چون کله دارا
ابر سیه‌، چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین کله خاقان
بر دوش نارون سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل بنای برده یکی مزهر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس وکاخ بزم
این‌یک طرازکلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل‌، زشرم همی‌خندد
چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خاربن بخندد سیصدگل
چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هرآنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون
لولو همی بغلطد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر
غران همی برآید ابر ازکوه
چون کوس برکشیده یکی لشکر
برف از ستیغ کوه فرو غلطد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر
هرگه درخشی ازکه بدرخشد
وز بیم خویش ناله کند تندر
گوئی به روز رزم همی نالد
از بیم تیغ شاه‌، دل کافر
حیدر امیر بدر و شه صفین
دست خدا و بازوی پیغمبر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه
مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدان‌جا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غم‌انگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن‌، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ‌، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به‌ دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - چیستان
چیست آن جنبدهٔ والاگهر
گوهرش از آب و آتش جسته فر
زادهٔ خورشید و هم‌پیمان خاک
گاه چون مریخ و گاهی چون قمر
هر زمان رنگی پذیرد در جهان
گه سیه‌، گه سرخ‌، گه رنگ دگر
جانورکردار، جنبانست و هست
اندر او جان‌ها و خود ناجانور
بار گیرنده به مانند ستور
راه جوینده بمانند بشر
راه را از چاه بشناسد از آنک
همچو مردم صاحب‌ مغزست و سر
در دویدن چون دگر جنبندگان
در قفای خویش نگذارد اثر
هست فربه لیک چون ساکن شود
مهره‌های پشتش آید در شمر
یک زمان اندر دوره پویان بود
وان دو یکسانست او را در نظر
کرده از گردون گردان عاریت
پای‌ها، وز نسر طایر بال و پر
نیست او را چشم چون مردم ولیک
صد جهان بین است او را بیشتر
همچنانش گوش‌ها باشد ولی
این شگفتی بین که باشد کور و گر
کور ره جویست کٌر خوش نیوش
گنگ غرنده است و لنگ راه بر
با ستور و گاو و خر دشمن و لیک
شاد ازو جان ستور و گاو و خر
هست چون ابری سیه با رعد و برق
لیک از او هرگز نمی بارد مطر
جنگیئی باشد که او را گاه رزم
جوشن از چوبست و از آهن سپر
گاهگاهی زیر چوبین جوشنش
می کند خفتانی از دیبا به بر
پای‌ها دارد ولی افعی مثال
سینه مالان‌، پیچد اندر بوم و بر
هست همچون اژدها مردم ربای
اژدری مردم‌خور و هامون سپر
هرچه پیش آید بیوبارد همی
زادمی و اشتر و اسب و ستر
وین شگفتی بین کزین بلعیدنش
مردم و حیوان نمی‌بیند ضرر
لیک اگر بلعیده‌ها دورافکند
جان شیرینشان شود از تن بدر
گه شود زاو کشوری خرم بهشت
گه شود ز او ملکتی زیر و زبر
گه بشیر دولتست و جاه و مال
گه نذیر غارتست و شور و شر
گر فزونش طعمه باشد هست رام
ور کمش باشد خورش زاید خطر
تربیت کردنش دشوار است و سخت
واندر آن گنجینه‌ها گردد هدر
زین زیانکاری که باشد اندر او
پادشاهان را بود از وی حذر
گر به کار آید بود بس جانفزای
ور ز کار افتد شود بس جان شکر
آوخ از این غول شکل دیو فعل
آوخ از این پیل زور دد سیر
هان‌وهان‌ماریست‌بس خوش‌خط وخال
جانب وی دست بی‌افسون مبر
گنج ایران شد هزینه اندر او
باز ناپیداست پای او ز سر
بو که گردد رام عزم شهریار
این هیون بدلگام خاره در
گنجهایی را کز ایران خورده است
قی کند این اژدهای گنج‌خور
پیش از آن کش افکند از بیخ و بن
سیل اشگ و دود آه رنجبر
خورده ملیون‌ها، به ما واپس دهد
کیسه‌ها را پر کند از سیم و زر
تا که گردد صرف بند هیرمند
یا که گردد خرج سدّ شوشتر
تا که گردد صرف کاری کاندران
خیر ملت باشد و نفع بشر
لختی از آن صرف ایجاد قنات
بخشی از آن خرج تسطیح ممر
قسمتی زان وقف بر طبع کتاب
پاره‌ای زان بخش بر اهل هنر
نیمه‌ای خرج سلیح و ساز جنگ
بهره‌ای خرج سپاه نامور
ور شهنشه ریزدی آن را به دور
تا ربودندیش خلق از رهگذر
به که تقدیم فرنگستان شود
آنچه گرد آمد به صد خون جگر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - هدیه باکو
روزآدینه ببستیم زری رخت سفر
بسپردیم ره دیلم و دریای خزر
بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار
که صبا خادم او بود و شمالش چاکر
به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه
به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر
رهبرما به سوی قاف یکی هدهد بود
هدهدی‌غران چون شیر و دمان چون صرصر
بود سیمرغ‌وشی بانگ‌زن و رویین‌تن
مرغ رویین که شنیده است بدین قوت و فر
پیلتن مرغ فرو خورد مرا با یاران
تا بباکویه فرو ریزدمان از ژاغر
نیمی‌از هشت‌چو بگذشت به‌ساعت‌، برخاست
مرغ رویینه‌تن از جای چو دیوی منکر
مرغ دیده است کسی دیو تن و دیو غریو؟
دیو دیده است کسی مرغ‌وش و مرغ‌سیر؟
دم کشیده به زمین‌، چشم گشاده به سما
وز دو سو بی‌حرکت‌، پهن دو رویین شهپر
کرده گفتی دو ملخ‌ صید و گرفته به دهان
وآن‌دو صید از دو طرف‌سخت به‌قوت زده پر
تا نگیرد کس از او صید وی از جای بجست
همچو سیمرغ که گیرد به‌سوی قاف گذر
جست چون برق و گذر کرد ز بالای سحاب
بانگ دو پرهٔ او همچو خروش تندر
داشت دومغز و به هر مغز یکی کارشناس
چشم بر عقربک و دست به سکان اندر
ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک
اوبه دریا در و ما در دل جو راهسپر
خطهٔ ری به پس پشت نهادیم و شدیم
از فضای کرج و ساحت قزوین برتر
برف بر تیغهٔ البرز و بر او ابر سپید
کوه بی‌جنبش و ابر از بر او بازیگر
برنشستند تو گفتی به یکی ببر سطبر
نوعروسانی بنهفته به کتان پیکر
ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر
کاروان‌ها بسی از ابر، به کوه و به کمر
سایه و روشن چون رقعهٔ شطرنج شدی
سطح هر دامنه کش ابرگذشتی ز زبر
ما بر این رقعهٔ شطرنج مقامر بودیم
خصم طوفان بد وما بروی جستیم ظفر
که‌سوی‌چپ متمایل شدی وگه سوی راست
گه فروخفتی‌ و گه جستی چون ضیغم‌نر
عاقبت مرکب ما بیحد و مر اوج گرفت
تا برون راند از آن ورطهٔ پرخوف وخطر
الموت از شکم میغ نمایان‌، چونانک
ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر
سرخ‌رود از دره‌ای ژرف سراسیمه دوان
شاهرود از طرفی قطره‌زن و خوی گستر
راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم
وز دو سوگشته دوان در طلب یکدیگر
دریکی بستر، این هر دو بهم پیوستند
زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر
پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی
زاد ازآن وصلت و غلتید به خونین بستر
رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود
دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر
رحمت‌آباد به تن مخمل زنگاری داشت
زیر دامانش نهان وادی وکوه و کردر
برگذشتیم زکهسار و رسیدیم به دشت
خطهٔ رشت به چشم آمد و دریا به نظر
خطه رشت مگر فرش بهارستان بود
اندرو نقش‌، ز هر لون و زهر نوع‌، گهر
از پس پشت یکی سلسله کهسار کبود
پیش رو دشتی هموار ز فیروزهٔ تر
از بر گیلان راندیم به دریا و که دید
سفر دربا بی گفت و شنود بندر
پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود
بافتی ماهی سیمینه به نیلی میزر
مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش
خلوتی بود و سکوتی ز خرد گوباتر
ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی
چون به ملک ابدیت وزش وهم بشر
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر
«‌آبشوران‌» کهن کز مدد پیر مغان‌
دارد اندر دل او آتش جاوید مقرّ
خاک باکو وطن و مامن دینداران بود
اندر آن عهدکه بر شرق گذشت اسکندر
شهر باکو، نه که دردانه تاج مشرق
خاک باکو، نه که دروازهٔ صلح خاور
تکیه گاه سپه سرخ که همواره بود
زرد از رشک طلای سیهش چهرهٔ زر
خاک باکویه عزیز است و گرامی‌ بر ما
که ز یک نسل و تباپم و زیک اصل و گهر
بیشه‌ای دیدیم آنجا ز مجانیق بلند
وز عمارات قوی‌ییکر و عالی‌منظر
بیشه‌ای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ
خطه‌ای مردم او شیردل و نام‌آور
قصر در قصر برآورده چه درکوه و چه دشت
چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر
خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار
شجرش‌ علم و شکوفه شرف و میوه ظفر
صبح برجسته ز جاکارگران از پی کار
زیر پا واگن برقی و توکل در سر
مرد دهقان ز سرشوق برد آب به دشت
که شریک است در آن مزرعهٔ جان‌پرور
باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق
خوکند باغ وکشد زحمت و برگیرد بر
کارگر کارکند روز و چو خور چهره نهفت
بنمایش رود و جامه کند نو در بر
هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای
جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در
نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد
نه فریبندهٔ دختر نه ربایندهٔ زر
زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق
شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر
اندر آن مملکت از دربدری نیست نشان
اندر آن ناحیت از گرسنگی نیست خبر
دربدر نیست کس آنجا به جز از باد صبا
گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر
یا تناسانی کاهل که بود دشمن کار
یا دغلبازی گر بز که بود مایهٔ شر
مزد بخشند به میزان توانایی و زور
وان که بیمار و ضعیف است پزشکش یاور
برتر از مزد درتن ملک مکان یابد و جاه
هر هنرییشه و هر عالم و هر دانشور
مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد
شغل هرشخص به اندازهٔ هوش است و فکر
ابتکار آنجا بیقدر نماند زبراک
صلتی باشد هرفکر نوی را درخور
اندر آن ملک بود ارزش هر چیز پدید
ارزش کار فزون‌، ارزش فکر افزونتر
شاعران دیدم آنجا و هنرمندانی
که نبدشان شمر خواستهٔ خو ز بر
مادران را گه زادن رسد از مهر، پزشک
خواهد آن مام پسر زاید و خواهد دختر
کودک اندرکنف لطف پرستارانست
تا رسد مادرش ازکار و بگیرد در بر
کودکستان پس از آن جایگه طفلانست
چون که شد طفل کلان مدرسه آید به اثر
طفل هست از شکم مادر خود تا دم مرگ
به چنین قاعده و نظم قوی مستظهر
چون رودکار به اندازه و نظم آید پیش
نز حسد یابی آثارو نه از بخل خبر
حسد و بخل و نفاق و غرض و دزدی و مکر
ز اختلاف طبقاتست و نظام ابتر
آن‌یکی غره به مالست ویکی خسته زفقر
آن یکی شاد به نفع است و یکی رنجه ز ضر
ای بسا دانا کز ساده‌دلی مانده سفیل
وی بسا نادان کز حیله گری نام‌آور
حیلت‌اندوز و رباکارکشد جام مراد
خوبشتن‌دار و هنرمند خورد خون جگر
زبنت مرد به علم و هنر و پاکدلی است
هست مکار و فسونساز عدوی کشور
اندر آن خطه که با حیلت و دستان و فریب
مال گرد آید و جاه و شرف و قدر و خطر
مرد بی‌حیلت و آزاده در او خوار شود
واهل خیرات نسازند در آن ملک مقر
نظم چون گشت خطا، مرد تبه کار دنی
هست‌ پیوسته به عز و به شرف مستبشر
لاجرم خلق درافتند به جنگ طبقات
زان میان جنگ جهانی بگشاید منظر
طمع و حرص و حسد را تو یکی مزرعه دان
کاندرو کینه بکارند و دهد جنگ ثمر
عدل باید، که ستمکار شود مانده زکار
نظم باید، که طمع‌ورز شود رانده ز در
این‌چنین قاعده و نظم‌، من اندر باکو
دیدم و یافتم از گمشدهٔ خویش اثر
وز چنین نظم قوی بود که از لشکر سرخ
شد هزیمت سپه نازی و جیش محور
آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان
هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر
این همان خاک عزیز است که اندر طلبش
هیتلر از جمله اروپا بهم آورد حشر
راند از اسپانی و ایتالی و بالکان و فرنگ
لشکری بیحد و افروخت به روسیه شرر
لشکر سرخ بدان سیل خروشان ره داد
تا درآیند و درافتند به دام کیفر
مردم شوروی از هر طرفی همچون سیل
برسیدند و براندند به خیل و به نفر
بزدند آن سپه بی حد و راندند از پیش
تا شکست از دد نازی کمر وگردن و سر
از در بالکان وز مرز لهستان و پروس
تا در برلین لشکرنگسست ازلشکر
هیچ شک نیست که در آرزوی خوردن نفت
نو ز لب تشنه بود مهتر نازی به سقر
اگر این نظم شود در همه عالم جاری
نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر
نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار
نه یکی نادان بر مردم دانا سرور
*‌
*‌
پنج سال افزون بر بیست گذشته است اکنون
کابر استقلال افشانده برین خاک مطر
شد بدین شادی آراسته جشنی و شدند
در وی از هر طرفی گرد بسی نام‌آور
ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم
که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر
آذر آبادان همسایهٔ پر مایهٔ ماست
غیر هم‌خونی و هم کیشی و احوال دگر
من برآنم که ز همسایگی روس بزرگ
برد این ملک در آینده حظوظوافر
تا نگویی که ز همسایگی روس مرا
دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر
دین و آیین تو وابستهٔ اهلیت تو است
نبود دوستی شوروی الزام‌آور
گر تو نااهل شدی چیست گناه دگران
در چنار کهن از خویش درافتد آذر
روس همسایهٔ مستغنی و قادر خواهد
نه که همسایهٔ نالان و ضعیف و مضطر
*‌
*
نیمهٔ دوم اردی است به باکو و هنوز
ننموده است گل سرخ سر از غنچه بدر
لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم
وبژه روز رژه بر ساحل دریای خزر
بگذشتند ز پیش رخ ما بیست‌هزار
لعبتانی ز گل و سرو چمن زبباتر
دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند
پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر
دختران سروقد و لاله‌رخ و سیم‌اندام
پسران شیردل و تهمتن و کندآور
به گه بزم‌، فرشته گه رزم‌، اهریمن
سرو در زیرکله‌، ببر به زبر مغفر
*‌
*‌
من زبان وطن خویشم و دانم به یقین
با زبانست دل مردم ایران همسر
آنچه آرم به زبان راز دل ایرانست
بو که اندر دل یاران کند این راز اثر
کی فراموش کند شوروی نیک‌نهاد
که شد ایران پل پیروزی او سرتاسر
گشت ما را ستخوان خرد که سالی سه‌چهار
چرخ ییروزی بر سینهٔ ما داشت گذر
اینک از دوستی متفقین آن خواهیم
که بخواهد پسر خسته و نالان ز پدر
باشد این هدیهٔ باکو اثرکلک بهار
یادگاری که بماند به جهان تا محشر
هست از آنگونه که استاد ابیوردی گفت
«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - تغزل و بهاریه
گشاده روی بهار، ای گشاده روی بهار
شراب سرخ بخواه و نبید سرخ بیار
بهار آمد و سنبل برآمد از لب جوی
به بوی زلف تو ای شمسهٔ بتان بهار
توازبهار فزونی بتا، به رنگ و به بوی
خود اینکه گفتم از من بسی شگفت مدار
بهارگیتی روزی دو بیش خرم نیست
بهار روی تو را خرمی بود هموار
به جزتو ای به دوزخ رشگ لعبتان چگل
ندیده هیچ کس اندر به هیچ شهر و دیار
بهار چنگ‌سرای و بهار رودنواز
بهار ساغرگیر و بهار باده گسار
بهار نبود رشگ نگارخانهٔ چین
بهار نبود بی‌غارهٔ بت فرخار
مکن شتاب و به سیر بهار و باغ مرو
وگرکه رفتن خواهی مرا چنین مگذار
بپوش روی و حذرکن که بهر سیر، تو را
ستاده‌اند بسی مرد و زن به راه گذار
مکن جدا ز رخ خود کنار و دیدهٔ من
گرم نخواهی رنگین به خون دیده کنار
تو نوبهاری و ابر تو دیدگان منست
همی ببارد ابر آن کجاکه بود بهار
ز رنج دوری روی تو ای بدیع صنم
ز درد وسختی هجر تو ای ستوده نگار
جنان بگریم از دیده گان به دامن دشت
که سیل اشک فرستم همی به دریا بار
همی بگریم زار و مرا نگویدکس
که کریه بشکن و ز دیدکان سرشک مبار
چنین نگریم‌، نی نی خطاست گریه چنین
به عهد خواجه نه نیکوست گریهٔ بسیار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در وصف آتلیه نقاشی اسعد
حبذا از این نگارستان پر نقش و نگار
خوش‌تر از بتخانهٔ چین و سرای نوبهار
صفحه ‌اندر صفحه خرم ‌چون بهشت ‌اندر بهشت
پرده اندر پرده رنگین چون بهار اندر بهار
نقش‌های روم و یونان پیش نقشش ناتمام
طرح‌های چین و تبت ییش طرحش نابکار
حرکت از هر گوشه پیدا، صنعت از هرسو پدید
فکر هر جانب نمایان‌، ذوق هر جا آشکار
می‌دود از هر طرف در این گلستان سیل روح
راست همچون جدول باران به روز ژاله بار
بوستان بینی و گو می‌وزد این دم نسیم
کاروان بینی و گوبی می‌نهد این لحظه بار
گویی اکنون می‌پرد از نزد ما نقش تذور
گویی اینک می‌دود بر روی ما شکل سوار
جنگلی بینی که شبنم می‌چکد از برک گل
وز نسیم نرم حرکت می کند برگ چنار
سوسن بری ز شرم سوسن او روی زرد
لالهٔ دشتی ز رشگ لالهٔ او داغدار
ساق گل بینی و خواهی تا کنی از لطف بوی
لیک ‌از آن ترسی که بر دستت خلد ز آن ساق خار
سوزن ‌عیسی ‌بود با رشتهٔ ‌مریم ‌قرین
کاین روانبخشی روان کرده‌است بر هر پود و تار
کی شدی ارژنگ مانی همچو عنقا بی‌نشان
گر ز سوزن کرد «‌اسعد» داشتی یک رشته کار
نور چشم ایلخان اسعد محمد آن که هست
بختیاری را شرف زین خاندان بختیار
اسعدا وصف نگارستان زیبای ترا
خامهٔ من لوحه‌ای آراست بهر یادگار
سوزن من خامه است و رشته‌اش فکر بلند
نقش سوزن کرد من وصف نگارستان یار
گر بخواند احمدی قاضی القضاه این چامه را
آفرین راند به طبع صورت‌انگیز بهار
در میان بنده و اسعد همو شاید حکم
زان که هست اندر قضاوت دادبان و دادیار
آن که گر برخوان جودش نه ‌فلک سغدو شود
گزلک عزمش کند در یک دم او را چاپار
شکوهٔ اسعد به هرمز بردم آری گفته‌اند
شکوهٔ یاران به یاران کرد باید آشکار
شکوه‌ای گر از تو هست اندر دل پردرد من
احمدی آن شکوه را خواهد نمودن برکنار
ورتو با جمشید هستی در نزاع مرده ریک
از چه با من رفت فعل مرده شو با مرده‌خوار؟
داده و بخشیده خود باز نستاند کریم
این بود رسم بزرگان‌، این بودی خوی کبار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - پائیز و زمستان
روان شد لشگر آبان به طرف جوببار اندر
نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر
نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر
تو گویی گرد کُه بستند پولادین حصار اندر
چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر
درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر
درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر
به پای هر درختی برگ‌ها گشته نثار اندر
خزانی برگ، هرسو توده چون زر عیار اندر
دمنده باد، همچون صیرفی وقت شمار اندر
بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر
چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر
بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر
غرابان بر سر آیینه چون آیینه‌دار اندر
شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر
به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر
فسرده غنچه‌ها گشته نگون بر شاخسار اندر
توگویی لعبتان گشتند آویزه به دار اندر
در آن وادی که خوید آمد به زانوی سوار اندر
کنون‌ جز خشک ‌خاری نیست فرش‌ رهگذار اندر
به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر
فروبندد جلب‌شان بند بر پای هزار اندر
به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر
درافکنده با بر تیره بانگ غارغار اندر
فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر
چنار بی‌بر از ایشان ز نو آید به بار اندر
سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر
ز هیبت‌شان به باغ‌، از باغ بگریزد هزار اندر
چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر
پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر
پلنگ از قله زی دامن شود بهر شکار اندر
شبان مر گوسپندان را کند پنهان بغار اندر
به برف افتد نشان پای گرگان بی‌شمار اندر
به‌بازی جسته درهم پنج‌ پنج و چار چار اندر
بوادی‌ها درون خرگوشکان جسته قرار اندر
نهفته تن به زبر خاربن عیاروار اندر
نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر
گشاده چشم‌ها همچون دو لعل شاهوار اندر
به سویش ره برد تازی چو عاشق سوی یار اندر
ز خفتنگه برآهنجدش و افتدگیر و دار اندر
بدا بیچاره مسکینی به بدخواهان دچار اندر
به قصدش مرگ بگشاده کمین از هرکنار اندر
*‌
*
بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر
درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر
تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر، بار اندر
به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر
به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر
توگویی کینهٔ دیرین به دل دارند بار اندر
دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر
دریغا آن دلیری‌ها به چندین روزگار اندر
چه شد رستم که هرساعت به‌دشت کارزار اندر
گرامی جان سپر کردی به پیش شهریار اندر
برگودرز یل هفتاد پور نامدار اندر
به میدان داده جان هریک به عز و افتخار اندر
ببین زی داریوش آن خسرو با اقتدار اندر
به نقش بیستونش بین و آن والا شعار اندر
به ‌بیم است ‌از دروغی‌، چون به ‌شهری گرگ ‌هار اندر
بخواهد کز دروغ ایران بماند برکنار اندر
کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر
چکد خونابه‌اش از مژگان اشکبار اندر
بدین کشور نه‌بینی جز گروهی نابکار اندر
کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر
امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر
ز درویش و توانگر تا به شاه و شهریار اندر
شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر
تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر
ز بی‌برگی درافتاده به حال احتضار اندر
جهانخواران به گرد او چو جوقی لاشخوار اندر
به ختم احتضار او نشسته به انتظار اندر
کجا افتند در وی از یمین و از یسار اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - تجدید مطلع (در توصیف مازندران)
خوشست اکنون اگر جویی به آبسکون گذار اندر
سوی مازندران تی و برگیری قرار اندر
گهی بر ساحل دریا بخوید و مرغزار اندر
گهی بر طرف بابل رود با بوس و کنار اندر
گهی غلطیده درگردونه‌های برق‌سار اندر
گهی بنشسته بر تازی کمیت راهوار اندر
خوشا مازندران ویژه پاییز و بهار اندر
به خاصه طرف آبسکون بدان دریاکنار اندر
زمینش سال‌ و مه سبز و گل اندر وی به‌ بار اندر
همیشه بلبلانش مست در لیل و نهار اندر
دمد انجیر بن‌ها بر چنار و بر منار اندر
درختی بر درختی روید و آید به بار اندر
تذرو جفت گم کرده خروشان بر چنار اندر
کشیده هر طرف گردن پی دیدار یار اندر
«‌هراز» بانگ زن پوید بدان خرم دیار اندر
به کردار طراز سیم بر نیلی شعار اندر
خروشش گوش کر سازد به ‌بانگ رعد سار اندر
بغلطاند تن پیل ژیان را بر گدار اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - تغزل
سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم زافریدگار، کزان روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان وتن اندر
گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو
گاه به‌ پیچم همی به خویشتن اندر
سخت به پیچم که هر که بیند گوبد
هست مگر کژدمش به پیرهن اندر
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو درتاب تیره زلف تو، گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طره‌ات که مر او را
بافته جادو به صدهزار فن اندر
صدشکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صدگره افتد به‌هردلی که‌به گیتی‌است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چندکزان زلف بر ستردی‌، امروز
مشگ نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد، که در شهر
جادویی افتد میان مرد و زن اندر
جادویی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوبی وگربزی چو شد همه‌جایی
ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذردکارها به حیلت و افسون
هیچ بندهدکسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ‌ساز را به جهان در
جای نباشد مگربه مرزغن اندر
زلفک تو حیله‌سازگشت و سیه کار
زانش ببرند سر بدین ز من اندر
قدتو چون راستی گزید، به‌پیشش
سجده برم چون به پیش بت‌، شمن اندر
گر نکنی پیشه راستی و درستی
راست نیایی به خدمت وطن اندر
ور نکنی خدمت وطن به تمامی
عاصی گردی بحی ذوالمنن اندر
درخمت ار جان دهم‌خوشست‌، که مردن
شیرین آید به کام کوه کن اندر
جوشم و خونابه گرم گرم ببارم
همچون مرغی به روی بابزن اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در وصف انگور
انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش
شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور
اکنون شده آبستن و برگردش هر روز
چون قابلگان آمده یک قافله زنبور
این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور
سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد
زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور
وین نیز عجب‌تر که به یک زادن چون گشت
ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور
وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی
چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور
زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن
و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور
خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن
لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور
وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه
چونان که به گهواره درون گردد محصور
آن طفل نکوروی که از روشن رویش
چون روز برافروخته گردد شب دیجور
آنگه که به نیرو شود و روی فروزد
زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور
وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش
چون کان عقیق یمنی گردد بلور
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - تغزل
بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر
همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر
بر نشاط روی گل وقت سپیده‌دم به باغ
فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر
بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه
سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر
ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ
باد جوشن گرکشید از سیم‌، جوشن بر غدیر
نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر
لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر
روز باران از فروغ مهرگردد آشکار
آن کمان هفت‌رنگ از دامن چرخ اثیر
چون‌ حریری چند رنگین ‌بر تن ‌چینی عروس
باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر
نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست
خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر
از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد
وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر
همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند
آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - بهاریه و تشبیب
نگر به زلف و بنا گوش آن بت کشمیر
یکی ز ساده پرند و یکی ز سوده عبیر
دو پیشه دارد بر جان و دل دو طرهٔ او
یکی گذارد بند و یکی نهد زنجیر
شگفتم آید زان دل در آن بر سمین
یکی به طبع حدید و یکی به لطف حریر
برمن آمد آراسته به هم رخ و زلف
یکی چو لیله مظلم یکی چو بدر منیر
بگفت چند بهم بر، من و تو بنشینیم
یکی به رنج دچار و یکی به عشق اسیر
جواب دادم زان کم نژند شد دل و جان
یکی ز گیتی ریمن یکی ز چرخ اثیر
ز رنج سیم و زر ایدون شده است چشم و رخم
یکی به گونهٔ سیم و یکی به رنگ زریر
بگفت سوی چمن شو که سیم و زرگیری
یکی ز چهرهٔ نسرین یکی ز دیدهٔ تیر
به باغ و بستان بینی نگارخانهٔ چین
یکی پر از تمثال و یکی پر از تصویر
نهاده معجزهٔ خویش، موسی و داود
یکی به شاخ درخت و یکی به روی غدیر
سرشگ ابر بهاری به آبگیر درون
یکی است حلقه‌نگار و یکی است حلقه‌پذیر
برد شقیق و گل سرخ را به باغ و به راغ
یکی ز مرجان تاج و یکی ز عود سریر
همی بنالد رعد و همی بتابد برق
یکی چو جان مخالف یکی چو تیغ امیر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در منقبت حضرت امام جعفر صادق‌(‌ع‌)
باز به پا کرد نوبهار سرادق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
رایتی فرودین به باغ درآویخت
پرچم سرخ از گلوی سبز سناجق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف‌، راه مضایق
رعد فروکوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبی
آمد بر لشکر شمالی فائق
لاله نوخیز رسته بر دو لب جوی
همچو به شطرنج از دو سوی‌، بیادق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید بسان دیده وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
دفتری گل کشد ز جزوه کش اوراق
تا که سوابق کند درست و لواحق
چون که شد اوراق گل تمام مرتب
عضو گلستان شود به حکم سوابق
هست گلستان اداره و گلش اعضا
مهر فروزان بود مدیری لایق
نیست خلل اندرین اداره که خورشید
هست به تشویق جمله اعضا شایق
عضو هنرمند، جاه و مرتبه باید
خاصه که با وی بود رییس موافق
*
*‌
نوز نتابیده صبح‌، خواه صبوحی
زان که صبوحی است لیل غم را فالق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رائق
با می فکرت صبوح کن که بود فکر
خمری کان را خمار نبود لاحق
هرکه سحرخیزگشت و فکرکننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
وانکه فروخفت تا برآمد خورشید
بر تن و بر جان خویش نبود مشفق
چون گل خندان پگاه روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه‌صفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی‌ خود به‌ ژاله‌ فروشست
تاکه نماز آورد به رب مشارق
خیزکه مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
*‌
*‌
حجه یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهان‌نمای ضمایر
ناخن فکرش گره‌گشای دقایق
ازپی او رو که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان که اوست ناصح مشفق
سر قران را ز محکم و متشابه
جوی ز لطفش که اوست مصحف ناطق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کاوست طبیبی به هر معالجه حاذق
داروی فقهش اگر نکردی چاره
شرع نبی مرده بودی از مرض دق
محضر درس امام گشت مقوی
شربت لطف امام گشت معرق
خود نشنیدی مگر که بود به عهدش
دورهٔ ضعف کتاب و نشر زنادق
وز طرفی خیل صوفیان اباحی
بسته ز هر سو به هدم شرع مناطق
مُرجئه و ناصبیه نیز ز سویی اا‌
در ره دین خدا نهاده عوائق
تیرگی جهل کشت یکسره زایل
چهر مُنیرش چوگشت لامع و شارق
ساخت بنایی متین ز سنت و تفسیر
کان نه زپای افتد از هجوم طوارق
در ره ارشاد خلق توسن عزمش
جست فزونی به تک ز سابق و لاحق
شافعی و بوحنیفه‌، مالک و حنبل
ابجد خوانند و او معلم مفلق
خود نشنیدی که «‌بودوانق‌» ملعون
خواست که خون ریزدش به‌ خنجر بارق
هیبتش انسان گرفت دیدهٔ منصور
کش‌ ز سر صدق‌ جست‌ و گشت معانق
آیت‌حق است و هست ذات شریفش
مظهر ذات و صفات صانع رازق
گر ز سر مهر بنگرد سوی دشمن
قهر خدایی شود به‌ دشمن طارق
او پی تهذیب خلق آمد از آن‌رو
بود صبور و حلیم و سهل ومرافق
ور شدی از حق به پادشاهی مأمور
گبشی ازو شمل دشمنان متفرق
خصم بر قدرت امام چه باشد
تودهٔ کاهی به پیش ذروهٔ شاهق
*‌
*‌
دولت مروانیان چو طی شد و آمد
جیش خراسان به جیش مروان فائق
قاصدی آمد بر امام ز کوفه
کشت شبانگه به درگهش متعلق
داشت ز بوسلمهٔ ضلال کتابی
کای توبه شرع نبی بزرگ محقق
مهتر آل رسول جز تو کس امروز
نیست که گردد به ملک راتق و فاتق
کار به دست منست و جز تو کسی را
من نشناسم به ملک درخور ولایق
خیز وز یثرب به کوفه آی از آن پیش
کایند از رمله کودکان مراهق‌
چشم به راهت اعالیند و ادانی
بندهٔ حکمت مغاربند و مشارق
*
*‌
صادق آل رسول نامه فرو خواند
دید سخن با حقیقتست مطابق
لیک ز شاهی چو بود فرض‌ترش کار
فقر به شاهی گزید و دین به دوانق
نامهٔ بوسلمه را نداد جوابی
تا که نیفتد به مشکلات و مضایق
*‌
*‌
ای خلف مرتضی وسبط پیمبر
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
هستی نزد خدای زنده و مرزوق
ای تو به خلق خدای منعم و رازق
پرتو مهرت مباد دور ز دل‌ها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیده رایق
چشم من از مهر برگشای و نگهدار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - بلای گل
افتاده‌ایم سخت به دام بلای گل
یارب چو ما مباد کسی مبتلای گل
گِل مشگلی شده‌است به‌هرمعبر وطریق
گام روندگان شده مشگل گشای کل
هرگه که ابر خیمه زند در فضای شهر
بر بام هر سرای برآید لوای گل
گل دل نمی کند ز خراسان و اهل او
ای جان اهل شهر فدای وفای گل
گر صدهزارکفش بدرد به پای خلق
هرگز نمی‌رسند به کشف غطای گل
با خضر اگر روند به ظلمات کوچه خلق
اسکندری خورند در آن چشمه‌های کل
اول قدم که بوسه زندگل به پای ما
افتیم بر زمین و ببوسیم پای کل
گل‌ها ثقیل ودرهم وکوچه خراب وتنگ
آه از جفای کوچه و داد از جفای گل
گل هرچه را به پنجه درآورد ول نکرد
صد آفرین به پنجه معجزنمای گل
ازگل ز بس که خاطر و دل‌ها فسرده است
گُل نیز بعد از این ندمد از فضای گل
بر روزگار خویش کنم گریه بامداد
چون بنگرم به خندهٔ دندان‌نمای گل
ازپشت تا به شانه و از پیش تا به ریش
هستند خلق یکسره غرق عطای گل
امروز در قلمرو طوس از بلند و پست
آن جایگه کجاست که خالی است جای گل
آید اگر جهاز زره‌پوش ز انگلند
حیران شود ز لجهٔ بی‌منتهای گل
گر لای و گل تمام نگردد از این بلد
اهل بلد تمام بمانند لای گل
شرم آیدم زگفتن بسیار ورنه باز
چندین هزار مسئله باشد ورای گل
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - پایتخت گل
در پایتخت ما بگشادند بخت گِل
شد پایتخت ما به صفت پای تخت گل
خوشگلتر از شوارع ری نیست کاندروست
صدگونه شکل هندسی از لخت لخت گل
هر گه ستور گام نهد از پی عبور
بر گرد گام‌هاش بروید درخت گل
گر تختی از بلور نهی برکنار راه
در نیم لحظه‌اش نشناسی ز تخت گل
گر بخت گل گره خورد از سعی نیم‌شب
عمال نیمروز گشایند بخت گل
یک رخت پاک باز نماند به شهر ری
گر آفتاب و باد نه‌بندند رخت گل
گر قصه موجز آمد عیبم مکن ازآنک
سخت است رد شدن ز قوافی سخت گل
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - خزانیه
پاییز به رغم نیّر اعظم
افراخت به باغ و بوستان پرچم
همچون گه امتحان یکی دژخیم
در خشم و لبانش پر ز باد و دم
طفلان چمن ز هیبتش لرزان
رخ‌زرد و نژندچهر و بالاخم
هرکو پی امتحان فراز آید
بیرون کندش ز بوستان در دم
بر سنگ زند دوات مینا را
وز هم بدرد کتاب اسپر غم
شیرازه کشد ز دفتر کوکب
معجر فکند ز عارض مریم
افتد گل اختر از فراز شاخ
زین جور، به زیر پای نامحرم
بر باد دهد بیاض داودی
وز پیکر یاسمین کشد ملحم
از سبزه و گل تهی شود گلشن
چون علم ز صدر خواجهٔ عالم
دستور معارف آنکه نشناسد
خود گوز از کوز و شلغم از بلغم
یک‌چند ز مهر بود با خواجه
پیوند وفاق بنده مستحکم
گفتم که وزیر ازین گرامی‌تر
نازاده ز پشت دودهٔ آدم
دیدم همه خلق دشمنند او را
نامش نبرند جز به لعن و ذم
گفتم که به علم وی حسد ورزند
کاین خواجه بود ز دیگران اعلم
چون یافتمش که نیست در واقع
آن علم که با حسد شود توأم
گفتم که به جاه او حسد آرند
قومی که فروترند ازین سُلّم
دیدم وزرا هم اندربن معنی
هستند شریک خلق بیش و کم
گفتم به یقین ز خلق نیکویش
تشویر خورند اندرین عالم
کاین خواجه ‌ز خوی خوش سبق برده است
در عالم خود ز عیسی مریم
مردانگی و وفا و خوش‌عهدی
در ذات شریف او بود مدغم
این خوش‌منشی و همت والا
با بدمنشان کجا شود همدم
اهریمن هست منکر جبریل
گرسیوز هست دشمن رستم
یکچند بدین خیال‌ها بودم
مستغرق مدح خواجهٔ اعظم
هر جا که حدیث رفتی از خواجه
گفتی شده‌ام به مدحتش ملهم
تا نوبت امتحان فراز آمد
وز تنگ شکر پدید شد علقم‌
نبسوده هنوز دست‌، شد معلوم
چرم همدان ز دیبهٔ معلم
معلومم شد که هیچ بارش نیست
این جفته گذار کُرهٔ بدرم
گه گاه به قند مشتبه گردد
کز دور سپید می‌زند شغلم
ذوقش چو عقیده اش کج اندر کج
فکرش چو سلیقه‌اش خم‌اندر خم
آنگه که به علم برگشاید لب
آنگه که به نطق برگشاید فم
تحقیقاتی کند پراکنده
گویی که ز دست چرس و می با هم
دیوانگی و سفاهتی مخلوط
پس کبر و جلافتی بدان منضم
هر شخص نجیب‌ از درش محروم
هرگول و سفیه در برش محرم
شهرت‌طلب است‌ و نامجو،‌ لیکن
بر قاعدهٔ برادر حاتم
گر کس نبود مراقبش ناگه
شاشد به میان چشمهٔ زمزم
با جامعهٔ محصلین باشد
دشمن‌، چو بخیل آهوان ضیغم
خواهد که محصلین بی‌ثروت
بی علم زیند و اخرس و ابکم
گوید که چو علم عامه شد افزون
بقال و لبوفروش گردد کم
باید که خواص و اغنیا باشند
با علم وعوام خلق لایعلم
گر خوف ز شه نباشدش یک‌روز
در خمرهٔ کودکان بریزد سم
امسال در امتحان شاگردان
بگشاد عناد فطریش پرچم
از شدت خبث‌، جمله را ردکرد
بنواخت به علم ضربتی محکم
هرگوشه که بد معلمی دانا
زد نیش بر او چو افعی ارقم
هرجای که دید لوطیئی نادان
بر جمع افاضلش نمود اقدم
از قوت معلمین فاضل کاست
بنهاد به صرفه مبلغی برهم
بخشید سپس هزارگان دینار
آن راکه نبود قدر یک درهم
در راه کتاب‌های بی‌مصرف
تقسیم شد آنچه بد درین مقسم
گویی که در انتخاب هر چیزی
بودست به کج‌سلیقگی ملزم
شخص عربی گماشت تا سازد
در سیرت شیعیان یکی معجم
اسرار طبیعی و مقالیدش
پرکرده جهان و نزد تا مبهم
او زر به شفای بوعلی بخشد
تابنهد از آن به زخم ما مرهم
از ترجمهٔ شفا چه سود امروز
کی قطره کند برابری با یم
آنجا که بر آسمان پرد مردم
نازش نسزد بر اشهب و ادهم
این نخبهٔ کار او است خود بنگر
تا چیست بقیتش ز کیف و کم
ای خواجه دریغ لطف شاهنشه
بر چون تو سفیه پر ز باد و دم
غبنا که دراز مدتی دل را
در دوستی تو داشتم خرم
پنداشتم ار مرا غمی زاید
در چشم تو ازغم من آید نم
آوخ که ز جبن و غفلت افزودی
هنگامهٔ بستگی غمم بر غم
خواهم که حمایت از تو برگیرد
آن آصف بارگاه ملک جم
تا با دوسه هجوآن کنم با تو
کت خانه شود حظیرهٔ ماتم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - تشبیب و بهاریه
رسید گاه بهار و گه سماع و مدام
کجایی ای صنم سرو قد سیم اندام
بنفشه با سر زلف خمیده گشت پدید
کجایی ای سر زلف تو را بنفشه غلام
به‌پای خیز که‌ هنگام رامش است و نشاط
نشاط باید کردن‌، بلی در این هنگام
چمن گرفته ز فرخنده نوبهار، طراز
جهان گرفته ز اردیبهشت ماه‌، نظام
رسیده موکب اردیبهشت ماه و شدست
چمن بهشت مثال و دمن بهشت مقام
ز ژاله برطرف دشت صدهزاران جوی
ز لاله برطرف باغ صدهزاران جام
چرند بر ز بر لاله آهوان به کناس
چمند بر زبر سبزه ضیغمان به کنام
چنان گراید بر سیر بوستان‌، دل خلق
که سوی باغ گراید که نماز، امام
چو زاهدیست نهان گشته در شعار سپید
درخت بادام اندر شکوفهٔ بادام
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - شب پائیز
روز بگذشت و شب تیره بگستردادیم
مسند از حجره به ایوان فکن ای نیک‌ندیم
بادهٔ روشن نیک است همه وقت و سماع
ویژه اکنون که شب تیره بگسترد ادیم
گل اگر چند نمانده است فزون‌، لیک هنوز
مادرگلبن از زادن ناگشته عقیم
گل آذریون رخشنده به شب بر سر شاخ
من درو حیران چون در شجر نار، کلیم
چون نسیم آید گردد چو کمان شاخک بید
راست چون تیر شود باز چو بنشست نسیم
کرم شب‌تابک از آن تابش خود بیم کند
که به نتواند بودن به یکی جای مقیم
نیک بنگر به شب تیره دوان از پس روز
راست چونان که گدا بر اثر مرد کریم
بلعجب تعبیه‌ای کرده به شب چرخ بلند
در شگفت آید زین بلعجبی مرد حکیم
نیم‌شب انجم افروخته بر چرخ چنانک
پاره‌ها زاتش جسته به یکی تیره گلیم
وان بنات‌النعش از دور بدان گونه همی
گرد هم خاموش اندر شده چون اهل رقیم
وان ستاره به فلک بر اثر دیو دوان
چون به آب اندر از بیم دوان ماهی سیم
کهکشان راست چو زربفتی بیرنگ وکهن
خود کهن بوده بدین گونه هم از عهد قدیم
تافته ماه و دم عقرب خمیده بر او
گوی و چوگان را ماند به کف شاه کریم