عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی ام - پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگيرد
پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگيرد ودزدان ازو گریزان باشند این طُرفه افتاده است که دزدید طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگيرد وبدست آورد حق تعالی با بایزید گفت که یا بایزید چه خواهی گفت خواهم که نخواهم اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدَ اکنون آدمی رادو حالت بیش نیست یا خواهد یا نخواهد اینک همه نخواهد این صفت آدمی نیست این آنست که از خود تهی شداست و کلّی نمانده است که اگر اومانده بودی آن صفت آدمیتی درو بودی که خواهد و نخواهد اکنون حق تعالی میخواست که او راکامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دوی و فراق نگنجد. وصل کلّی باشد و اتحّاد زیرا همه رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن میسّر نشود چون نخواهی رنج نماند مردان منقسمند و ایشان را درین طریق مراتب است بعضی بجهد و سعی بجایی برساند که آنچ خواهند باندرون و اندیشه بفعل نیاورند این مقدور بشرست امّا انک در اندرون دغدغهٔ خواست و اندیشه نیاید آن مقدور آدمی نیست آن را جز جذبهٔ حق ازو نبرد قُلْ جاءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ اُدْخُلْ یَامُؤْمِنُ فاِنَّ نُوْرَکَ اَطْفاءَ نَاری مؤمن چون تمام اور ا ایمان حقیقی باشد او همان فعل کند که حق خواهی جذبهٔ او باشد خواهی جذبهٔ حق آنچ میگویند بعد از مصطفی (صلیّ اللهّ علیه و سلمّ) و پیغامبران علیهم السلام وحی بردیگران منزل نشود چرا نشود شود الا آن را وحی نخوانند معنی آن باشد که میگوید اَلْمُؤْمِنُ یَنْظُرُ بِنُوْرِاللهِّ چون بنور خدا نظر میکند همه را ببیند اول را و آخر را غایت را و حاضر را زیرا ازنور خدا چیزی چون پوشیده باشد و اگر پوشیده باشد آن نور خدانباشد پس معنی وحی هست اگرچه آن را وحی نخوانند. عثمان رضی اللهّ عنه چون خلیفه شد بر منبر رفت خلق منتظر بودند که تا چه فرماید خمش کرد و هیچ نگفت ودر خلق نظر میکرد و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بيرون روند و از همدگر خبر نداشتند که کجا نشستهاند که بصد تذکير و وعظ و خطبه ایشان را آنچنان حالت نیکونشده بود فایدهایی ایشان را حاصل شد و سرهّایی کشف شد که بچندین عمل و وعظ نشده بود تا آخر مجلس همچنين نظر میکرد و چیزی نمیفرمود، چون خواست فروآمدن فرمود که اِنَّ لَکُمْ اِمامٌ فَعَالٌ خَیْرٌ اِلَیْکُمْ مِنْ اِمَامٍ قَواّلٍ راست فرمود چون مراد از قول فایده و رقّت است و تبدیل اخلاق بی گفت اضعاف آن که ازگفت حاصل کرده بودند میسر شد، پس آنچ فرمود عين صواب فرمود آمدیم که خود را فعاّل گفت ودر آن حالت که او بر منبر بود فعلی نکرد ظاهر که آن را بنظر و ان دیدن نماز نکرد بحج نرفت، صدقه نداد، ذکر نمیگفت خود خطبه نیز نگفت پس دانستیم که عمل و فعل این صورت نیست تنها بلک این صورتها صورت آن عمل است و آن عمل جان اینک میفرماید مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ اَصْحَابِیْ کَالنُّجُوْمِ بِاَیِّهِمِ اقْتَدَیْتُمْ اِهْتَدَیْتُمْ اینک یکی در ستاره نظر میکند و راه می برد هیچ ستارهٔ سخن میگوید باوی نی الا بمجردّ آن که در ستاره نظر میکند راه را از بی رهه میداند و بمنزل ميرسد همچنين ممکنست که در اولیای حق نظر کنی ایشان درتو تصرّف کنند بی گفتی و بحثی و قال و قیلی مقصود حاصل شود و ترا بمنزل وصل رساند.
فَمَنْ شاءَ فَلْیَنْظُرْ اِلَیَّ فَمَنْطَریْ
نَذیْرٌ اِلي مَنْ ظَنَّ اَنَّ الْهَوي سَهْلٌ
در عالم خدا هیچ چیز صعبتر از تحمّل محال نیست مثلاً تو کتابی خوانده باشی و تصحیح ودرست و معرب کرده یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ میخواند هیچ توانی آن را تحمّل کردن ممکن نیست و اگر آن را نخوانده باشی ترا تفاوت نکند اگر خواهی کژ خواند و اگر راست چون تو کژ را از راست تمییز نکردهٔ پس تحمّل مجاهدهٔ عظیم است اکنون انبیا و اولیا خود را مجاهده نمیدهند اولّ مجاهده که در طلب داشتند قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاداکبر است و چون واصل شدند و رسیدند و در مقام امن مقیم شدند بریشان کژ و راست کشف شد، راست رااز کژ میدانند و میبینند. باز در مجاهدهٔ عظیمند زیرا این خلق را همه افعال کژست و ایشان میبینند و تحمّل می کنند که اگر نکنند و بگویند و کژی ایشانرا بیان کنند یک شخص پیش ایشان ایست نکند و کس سلام مسلمانی بریشان ندهد الاّ حق تعالی ایشان را سعتی و حوصلهٔ عظیم بزرگ داده است که تحمّل میکنند از صد کژی یک کژی را میگویند تا او را دشوار نیاید و باقی کژیهاش را میپوشانند بلک مدحش میکنند که آن کژت راست است تا بتدریج این کژیهارا یک یک ازو دفع میکنند. همچنانک معلمّ کودکی را خط آموزد چون بسطر رسد کودک سطر مینویسد و بمعلّم مینماید پیش معلّم آن همه کژست و بد باوی بطریق صنعت و مدارا میگوید که جمله نیکست ونیکو نبشتی احسنت احسنت اِلّا این یک حرف را بدنبشتی چنين میباید و آن یک حرف هم بد نبشتی چند حرفی را از آن سطر بدمیگوید و بوی مینماید که چنين میباید نبشتن و باقی را تحسين میگوید تا دل اونرمدو ضعف او بآن تحسين قوتّ میگيردو همچنان بتدریج تعلیم میکند و مدد مییابد. ان شاءاللهّ تعالی امیدواریم که امير را حق تعالی مقصودها میسرّ گرداند و هرچه در دل دارد و آن دولتها را نیز که در دل ندارد و نمیداند که چه چیزست که آن را بخواهدامیدست آنها نیز میسّر شود که چون آن را ببیند و آن بخششها بوی رسد ازین خواستها و تمناّهای اولّ شرمش آید که چنين چیزی مرادر پیش بود بوجود چنين دولتی و نعمتی ای عجبا من آنها را چون تمناّ میکردم شرمش آید اکنون عطا آنرا گویند که در وهم آدمی نیاید و نگذرد زیرا هرچ در وهم او گذرد اندازهٔ همت او باشد و اندازهٔ قدر او باشد اما عطای حق اندازهٔ قدر حقّ باشد پس عطا آن باشد که لایق حق باشد نه لایق وهم و همت بنده که مَالَا عَیْنٌ رَأَتْ وَلَا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلَاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ هرچند که آنچ تو توقع داری از عطاء من چشمها آن رادیده بودند و گوشها جنس آن شنیده بودند در دلها جنس آنهامصورّ شده بود اماّ عطاء من بيرون آن همه باشد.
فَمَنْ شاءَ فَلْیَنْظُرْ اِلَیَّ فَمَنْطَریْ
نَذیْرٌ اِلي مَنْ ظَنَّ اَنَّ الْهَوي سَهْلٌ
در عالم خدا هیچ چیز صعبتر از تحمّل محال نیست مثلاً تو کتابی خوانده باشی و تصحیح ودرست و معرب کرده یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ میخواند هیچ توانی آن را تحمّل کردن ممکن نیست و اگر آن را نخوانده باشی ترا تفاوت نکند اگر خواهی کژ خواند و اگر راست چون تو کژ را از راست تمییز نکردهٔ پس تحمّل مجاهدهٔ عظیم است اکنون انبیا و اولیا خود را مجاهده نمیدهند اولّ مجاهده که در طلب داشتند قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاداکبر است و چون واصل شدند و رسیدند و در مقام امن مقیم شدند بریشان کژ و راست کشف شد، راست رااز کژ میدانند و میبینند. باز در مجاهدهٔ عظیمند زیرا این خلق را همه افعال کژست و ایشان میبینند و تحمّل می کنند که اگر نکنند و بگویند و کژی ایشانرا بیان کنند یک شخص پیش ایشان ایست نکند و کس سلام مسلمانی بریشان ندهد الاّ حق تعالی ایشان را سعتی و حوصلهٔ عظیم بزرگ داده است که تحمّل میکنند از صد کژی یک کژی را میگویند تا او را دشوار نیاید و باقی کژیهاش را میپوشانند بلک مدحش میکنند که آن کژت راست است تا بتدریج این کژیهارا یک یک ازو دفع میکنند. همچنانک معلمّ کودکی را خط آموزد چون بسطر رسد کودک سطر مینویسد و بمعلّم مینماید پیش معلّم آن همه کژست و بد باوی بطریق صنعت و مدارا میگوید که جمله نیکست ونیکو نبشتی احسنت احسنت اِلّا این یک حرف را بدنبشتی چنين میباید و آن یک حرف هم بد نبشتی چند حرفی را از آن سطر بدمیگوید و بوی مینماید که چنين میباید نبشتن و باقی را تحسين میگوید تا دل اونرمدو ضعف او بآن تحسين قوتّ میگيردو همچنان بتدریج تعلیم میکند و مدد مییابد. ان شاءاللهّ تعالی امیدواریم که امير را حق تعالی مقصودها میسرّ گرداند و هرچه در دل دارد و آن دولتها را نیز که در دل ندارد و نمیداند که چه چیزست که آن را بخواهدامیدست آنها نیز میسّر شود که چون آن را ببیند و آن بخششها بوی رسد ازین خواستها و تمناّهای اولّ شرمش آید که چنين چیزی مرادر پیش بود بوجود چنين دولتی و نعمتی ای عجبا من آنها را چون تمناّ میکردم شرمش آید اکنون عطا آنرا گویند که در وهم آدمی نیاید و نگذرد زیرا هرچ در وهم او گذرد اندازهٔ همت او باشد و اندازهٔ قدر او باشد اما عطای حق اندازهٔ قدر حقّ باشد پس عطا آن باشد که لایق حق باشد نه لایق وهم و همت بنده که مَالَا عَیْنٌ رَأَتْ وَلَا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلَاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ هرچند که آنچ تو توقع داری از عطاء من چشمها آن رادیده بودند و گوشها جنس آن شنیده بودند در دلها جنس آنهامصورّ شده بود اماّ عطاء من بيرون آن همه باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و یکم - صفت یقين شیخ کامل است ظنّهای نیکوی راست
صفت یقين شیخ کامل است ظنّهای نیکوی راست مریدان او شد علی التفّاوت ظنّ و اغلب اغلب ظن و علی هذا همچنين هر ظنیّ که افزون ترست آن ظنّ او بیقين نزدیکتر و از انکار دورتر لَوْ وُزِنَ اِیَمَانُ اَبِيْ بَکْرٍ همه ظنون راست از یقين شير میخورند و میافزایند و آن شيرخوردن و افزودن نشان آن تحصیل زیادتی ظنّست بعلم و عمل تا هر یکی یقين شود و در یقين فانی شوند بکلیّ زیرا چون یقين شوند ظن نماند و این شیخ و مریدان ظاهر شده در عالم اجسام نقشهای آن شیخ یقيناند و مریدانش دلیل بر آنک این نقشها متبدلّ میشوند دَوْراً بَعْدَدَوْرٍ وَقَرْناً بَعْدَ قَرْنٍ و آن شیخ یقين و فرزندانش که ظنون راستاند قایمند در عالم عَلی مِّرِ الْادْوَارِ وَ الْقُرُوْنِ مِنْ غَیْرَ تَبَدُّلٍ بازظنون غالط ضال منکر راندگان شیخ یقيناند که هر روز ازو دورتر شوند و هر روز پس ترند زیرا هر روز میافزایند در تحصیلی که آن ظنّ بدرابیفزاید فِيْ قُلُوْبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً اکنون خواجگاان خرما می خورند و اسيران خار میخورند قَالَ اللهُّ تَعَالی اَفَلَا یَنْظُرُوْنَ اِلَی الْاِبِلِ اِلَامَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً فَاوُلَئکَ یُبَدِّلُ اللهُّ سَیِّاتِهِم حَسَنَاتٍ هر تحصیلی که کرده است در افساد ظن این ساعت قوتّ شود در اصلاح ظنّ همچنانک دزدی دانا توبه کرد و شحنه شد آن همه طراّریهای دزدی که میورزید این ساعت قوتّ شد در احسان و عدل و فضل دارد بر شحنگان دیگر که اولّ دزد نبودهاند زیرا آن شحنه که دزدیها کرده است شیوهٔ دزدان را میداند احوال دزدان ازو پوشیده نماند و این چنين کس اگر شیخ شود کامل باشد ومهتر عالم و مهدی زمان.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و سوم - دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب
دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب فقصدت اخذه و هو علی غرفة صغيرة ینظر من الدرّج فرفع یده و یقفز کذا و کذا ثم رأیت جلال. التبریزی عنده علی صورة دلة فنفر فاخذته و هو یقصد ان یعضنی فوضعت راسه تحت قدمی و عصرته عصرا کثيرا حتی خرج کل ما کان فیه ثم نظرت الی حسن جلده قلت هذه یلیق ان یملأ ذهبا وجوهرا و دراّ ویاقوتا و افضل من ذلک ثم قلت اخذت مااردت فانفر یا نافر حیث شئت واقفز الی ایّ جانب رأیت و انما قفزانه خوفا من ان یغلب و فی المغلوبیة سعادته لاشک انه یصوّر من دقائق الشهابیة و غيره واشرب فی قلبه وهویرید ان یدرک کل شیء اخذ من ذلک الطریق الذی اجتهد فی حفظه و التذبه و لایمکنه ذلک لانّ للعارف حالة لایصطاد بتلک الشبکات ولایلیق ادراک هذا.الصیدّ بتلک الشبکات و ان کان صحیحا مستقیما فالعارف مختار فی ان یدرکه مدرک لایمکن لاحد ان یدرکه الاّ باختیاره انت قعدت مرصاداً لاجل الصیّد الصید یراک و یری بیتک و حیلتک و هو مختار و لا ینحصر طرق عبوره و لا یعبر من مرصدک انما یعبر من طرق طرقها هو و ارض اللّه واسعة ولا یحیطون بشیء من علمه الّا بماشاء ثم تلک الرقائق لمّا وقعت فی لسانک و ادراکک ما بقیت دقائق بل فسدت بسبب الاتصّال بک کما ان کل فاسد اوصالح وقع فی فم العارف و مدرکه لایبقی علی ماهو بل یصير شیئاً آخر متدثرا متزملّا بالعنایات و الکرامات الاتری الی العصا کیف تدثرت فی ید موسی و لم تبق علی ما کان من ماهیّة العصا و کذا اسطوانة الحناّنة و القضیب فی یدالرسّول والدّعاء فی فم موسی و الحدید فی ید داود و الجبال معه مابقیت علی ماهیتّها بل صارت شیئا اَخر غير ما کانت فکذا الرقائق و الدعّوات اذا وقعت فی یدالظلمانی الجسمانی لایبقی علی ما کان.
کعبه باطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفراّش الجاهل یأکل فی سبعين معاءً و لواکل فی معاواحد لکان آکلا فی سبعين معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفراّش هنهنا لدخلت علیه و نصحته ولااخرج من عنده حتی یطرده ویبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله ویالیت کان یحمله علی الفسادات غير هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتصّلت بعنایات صاحب العنایة لکنهّ ملأ البیت من السجادات لیت یلفّ فیها و یحرق حتیّ یتخّلصّ الفراّش منه و من شرهّ لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قداّمه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات والاوراد و المصلیّات لعل یوما یفتح اللهّ عين الفراّش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العين و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلصّ اللهّ المظلومين من مثل هولاء القاطعين الصّادیّن عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان ليری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء ودحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرهّم و فرهّم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ ونواهیه المختصةّ بهم و المغنی فی السمّاع کالامام فی الصلّوة والقوم یتعبونه ان غنیّ ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنیّ خفیفا رقصوا خفیفا تمثالالمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النهّی.
کعبه باطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفراّش الجاهل یأکل فی سبعين معاءً و لواکل فی معاواحد لکان آکلا فی سبعين معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفراّش هنهنا لدخلت علیه و نصحته ولااخرج من عنده حتی یطرده ویبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله ویالیت کان یحمله علی الفسادات غير هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتصّلت بعنایات صاحب العنایة لکنهّ ملأ البیت من السجادات لیت یلفّ فیها و یحرق حتیّ یتخّلصّ الفراّش منه و من شرهّ لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قداّمه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات والاوراد و المصلیّات لعل یوما یفتح اللهّ عين الفراّش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العين و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلصّ اللهّ المظلومين من مثل هولاء القاطعين الصّادیّن عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان ليری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء ودحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرهّم و فرهّم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ ونواهیه المختصةّ بهم و المغنی فی السمّاع کالامام فی الصلّوة والقوم یتعبونه ان غنیّ ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنیّ خفیفا رقصوا خفیفا تمثالالمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النهّی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و چهارم - مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند
مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند از احوال عارفان چنين شرح که میفرماید وَلَاتُطِع کُلَّ حَلَّافٍ غماّز خاص خود اوست که فلان را مشنو هرچ گوید که او چنين است با تو هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیْمٍ مَناّعٍ لِلْخَیْرِ الا قرآن عجب جادوست غیور چنان میبندد که صریح در گوش خصم میخواند چنانک فهم میکند و هیچ خبر ندارد باز میرباید خَتَمَ اللهُّ عجب لطفی دارد ختمش میکند که میشنود و فهم نمیکند و بحث میکند و فهم نمی کند اللهّ لطیف و قهرش لطیف و قفلش لطیف اماّ نه چون قفل گشایش که لطف آن در صفت نگنجد من اگر از اجزا خود را فروسکلم از لطف بی نهایت و ارادت قفل گشایی و بیچونی فتاّحی او خواهد بود زنهار بیماری و مردن را در حق من متهمّ میکنید که آن جهت روپوش است کشندهٔ من این لطف و بی مثلی او خواهد بودن آن کارد یا شمشير که پیش آید جهت دفع چشم اغیارست تا چشمهای نحس بیگانهٔ جُنب ادراک این مقتل نکند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و هشتم - حسام الدیّن ارزنجانی پیش از آنک بخدمت فقرا رسد
حسام الدیّن ارزنجانی پیش از آنک بخدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی عظیم بود هرجا که رفتی و نشستی بجدّ بحث و مناظره کردی خوب کردی و خوش گفتی اما چون با درویشان مجالست کرد آن بر دل او سرد شد، نبرد عشق را جز عشق دیگر مَنْ اَرَادَ اَنْ یَجْلِسَ مَعَ اللّهِ تَعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصوُّفِ این علمها نسبت بااحوال فقرا بازی و عمر ضایع کردنست که اِنَّمَا الدُّنْیا لَعِبٌ اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند این علم و قال و قیل و هوسهای دنیا بادست و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشمها را خسته کند و ازوجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد، اما اکنون اگرچه خاک است بهر سخنی که میشنود میگرید اشکش چون آب روانست تَرَی اَعْیُنَهُمْ تَفِیْضُ مِنَ الدَمْعِ اکنون چون عوض باد بر خاک آب فرومیآید کار بعکس خواهد بودن. لاشک چون خاک آب یافت برو سبزه و ریحان و بنفشه و گل گلزار روید این راه فقر راهست که درو بجمله آرزوها برسی هر چیزی که تمنای تو بوده باشد البته درین راه بتو رسد از شکستن لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتن ملکها و تسخير خلق و تفوق براقران خویشتن و فصاحت و بلاغت و هرچ بدین ماند چون راه فقر را گزیدی اینها همه بتو رسد هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد بخلاف راههای دگر هرک در آنراه رفت و کوشید از صد هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانک دل او خنک گردد و قرار گيرد زیرا هر راهی را اسبابیست و طریقی است بحصول آن مقصود و مقصود حاصل نشود اِلّا از راه اسباب و آنراه دورست و پر آفت و پر مانع شاید که آن اسباب تخلف کند از مقصود اکنون چون در عالم فقر آمدی و ورزیدی حق تعالی ترا ملکها و عالمها بخشد که در وهم ناورده باشی و از آنچ اول تمنا میکردی و میخواستی خجل گردی که آوه من بوجود چنين چیزی چنان چیز حقير چون میطلبیدم.
اما حق تعالی گوید اگر تو از آن منزه شدی و نمیخواهی و بیزاری اما آن وقت در خاطر تو آن گذشته بود برای ما ترک کردی کرم ما بی نهایت است البته آن نیز میسر تو گردانم چنانک مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را میدید تمناّ میبرد که مرا نیز این چنين فصاحت و بلاغت بودی چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلیّ آن طلب و آن تمناّ بر دل او سرد شد، حق تعالی فرمود که آن فصاحت و بلاغت که میطلبیدی بتو دادم، گفت یا رب مرا بچه کار آید آن و فارغم و نخواهم، حق تعالی فرمود غم مخور آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ ترا زیان ندارد، حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلدّها ساختند و میسازند وهنوز از ادراک آن قاصرند و فرمود حق تعالی که نام ترا صحابه از ضعف و بیم سروحسودان در گوش پنهان میگفتند بزرگی ترا بحدّی نشر کنم که برمنارهای بلند در اقالیم عالم پنج وقت بانگ زنند بآوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود، اکنون هرک درین راه خود رادرباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسّر گشت و کس ازین راه شکایت نکرد. سخن ما همه نقدست و سخنهاء دیگران نقلست و این نقل فرع نقدست، نقد همچون پای آدمیست و نقد همچنانست که قالب چوبين بشکل قدم آدمی اکنون آن قدم چوبين را ازین قدم اصلی دزدیدهاند و اندازهٔ آن ازین گرفتهاند.
اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی پس بعضی سخنها نقدست و بعضی نقل است وبهمدیگر میمانند ممیّزی میباید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمانست و کفر بیتمیزی است، نمیبینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران مار شدند آنک تمییز نداشت همه را یک لون دید و فرق نکرد وآنک تمییز داشت سحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطهٔ تمییز، پس دانستیم که ایمان تمییزست آخر این فقه اصلش وحی بود اماّ چون بافکار و حواس و تصرّف خلق آمیخته شد آن لطف نماند و این ساعت چه ماند بلطافت وحی چنانک این آب که در ثروت روانست سوی شهر آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از باغها و محلهّا و خانهای اهل شهر بگذرد چندین خلق دست و رو و پا او اعضا و جامها و قاليها و بولهای محلّها و نجاستها از آن اسب و استر درو ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری. اگرچه همانست گل کند خاک را و تشنه را سيراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیزی میباید که دریابد که این آب را آن لطف که بود نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عَاقِلٌ پير عاقل نیست چون ببازی مشغول است اگر صد ساله شود هنوز (خام) و کودکست و اگر کودک است چون ببازی مشغول نیست پيرست اینجا سنّ معتبر نیست مَاءٍ غَیْرِ آسِنٍ میباید ماء غير آسن آن باشد که جمله پلیدیهای عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مضمحل نشود وخلط و گنده نگردد وآن آب حیات است. یکی در نماز نعره زد و بگریست نماز او باطل شود یا نی، جواب این بتفصیل است اگر آن گریه از آنرو بود که او را عالمی دیگر نمودند بيرون محسوسات اکنون آن را آخر آب دیده میگویند تا چه دید چون چنين چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد و مکملّ نماز باشد مقصود از نماز آنست نمازش درست و کاملتر باشد و اگر بعکس این دید برای دنیا گریست یا دشمنی برو غالب شد از کين او گریهاش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست نمازش ابتر و ناقص و باطل باشد، پس دانستیم که ایمان تمییزست که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل هر کرا تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است همچنانک دوشخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفع روستائی گواهی بدهند، امّا روستائی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو که آن گواهی هیچ نتیجهٔ ندهد و سعی ایشان ضایع گردد و ازین روی میگویند که روستایی گواه با خود دارد الاّ چون حالت سکر مستولی گردد مست بآن نمینگرد که اینجا ممیزی هست یا نی مستحق این سخن و اهل این هست یا نی از گزاف فرو ميریزد همچنانک زنی را که پستانهاش قوی پر شود ودرد کند سگ بچگان محله را جمع کند و شير را بریشان میریزد، اکنون این سخن بدست ناممیز افتاد همچنان باشد که درّ ثمين بدست کودکی دادی که قدر آن نمیداند چون از آن سوتر رود سیبی بدست او نهند و آن درّ را ازو بستانند چون تمییز ندارد پس تمییز بمعنی عظیم است. ابایزید را پدرش در عهد طفلی بمدرسه برد که فقه آموزد چون پیش مدرسشّ برد گفت هَذا فِقْهُ اَبِیْ حَنِیْفَة گفت اَنَا اُرِیْدُ فِقْهَ اللهِّ چون بر نحویش بُرد گفت هَذا نَحْوُ اللهِّ گفت هَذا نَحْوُ سِیْبَوَیْهِ گفت مَااُرِیْدُ همچنين هرجاش که میبُرد چنين گفت پدر ازو عاجز شد او را بگذاشت بعد از آن درین طلب ببغداد آمد حالی که جنید را بدید نعرهٔ بزد گفت هَذا فِقْهُ اللهِّ و چون باشد که برهّ مادر خود را نشناسد چون رضیع آن لِبانست و او از عقل و تمیز زاده است صورت را رها کن.
شیخی بود مریدان را استاده رها کردی دست بسته در خدمت، گفتند ای شیخ این جماعت را چرا نمینشانی که این رسم درویشان نیست این عادت امرا و ملوکست، گفت نی خمش کنید من میخواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند اگرچه تعظیم در دل است ولکن اَلظَّاهِرُ عِنْوانُ الْباطِنِ معنی عنوان چیست یعنی که از عنوان نامه بدانند که درینجا چه بابهاست و چه فصلها از تعظیم ظاهر و سر نهادن و بپا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیمها دارند و چگونه تعظیم میکنند حق را و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بی باک است و مردان حق را معظمّ نمیدارد.
اما حق تعالی گوید اگر تو از آن منزه شدی و نمیخواهی و بیزاری اما آن وقت در خاطر تو آن گذشته بود برای ما ترک کردی کرم ما بی نهایت است البته آن نیز میسر تو گردانم چنانک مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را میدید تمناّ میبرد که مرا نیز این چنين فصاحت و بلاغت بودی چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلیّ آن طلب و آن تمناّ بر دل او سرد شد، حق تعالی فرمود که آن فصاحت و بلاغت که میطلبیدی بتو دادم، گفت یا رب مرا بچه کار آید آن و فارغم و نخواهم، حق تعالی فرمود غم مخور آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ ترا زیان ندارد، حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلدّها ساختند و میسازند وهنوز از ادراک آن قاصرند و فرمود حق تعالی که نام ترا صحابه از ضعف و بیم سروحسودان در گوش پنهان میگفتند بزرگی ترا بحدّی نشر کنم که برمنارهای بلند در اقالیم عالم پنج وقت بانگ زنند بآوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود، اکنون هرک درین راه خود رادرباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسّر گشت و کس ازین راه شکایت نکرد. سخن ما همه نقدست و سخنهاء دیگران نقلست و این نقل فرع نقدست، نقد همچون پای آدمیست و نقد همچنانست که قالب چوبين بشکل قدم آدمی اکنون آن قدم چوبين را ازین قدم اصلی دزدیدهاند و اندازهٔ آن ازین گرفتهاند.
اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی پس بعضی سخنها نقدست و بعضی نقل است وبهمدیگر میمانند ممیّزی میباید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمانست و کفر بیتمیزی است، نمیبینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران مار شدند آنک تمییز نداشت همه را یک لون دید و فرق نکرد وآنک تمییز داشت سحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطهٔ تمییز، پس دانستیم که ایمان تمییزست آخر این فقه اصلش وحی بود اماّ چون بافکار و حواس و تصرّف خلق آمیخته شد آن لطف نماند و این ساعت چه ماند بلطافت وحی چنانک این آب که در ثروت روانست سوی شهر آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از باغها و محلهّا و خانهای اهل شهر بگذرد چندین خلق دست و رو و پا او اعضا و جامها و قاليها و بولهای محلّها و نجاستها از آن اسب و استر درو ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری. اگرچه همانست گل کند خاک را و تشنه را سيراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیزی میباید که دریابد که این آب را آن لطف که بود نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عَاقِلٌ پير عاقل نیست چون ببازی مشغول است اگر صد ساله شود هنوز (خام) و کودکست و اگر کودک است چون ببازی مشغول نیست پيرست اینجا سنّ معتبر نیست مَاءٍ غَیْرِ آسِنٍ میباید ماء غير آسن آن باشد که جمله پلیدیهای عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مضمحل نشود وخلط و گنده نگردد وآن آب حیات است. یکی در نماز نعره زد و بگریست نماز او باطل شود یا نی، جواب این بتفصیل است اگر آن گریه از آنرو بود که او را عالمی دیگر نمودند بيرون محسوسات اکنون آن را آخر آب دیده میگویند تا چه دید چون چنين چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد و مکملّ نماز باشد مقصود از نماز آنست نمازش درست و کاملتر باشد و اگر بعکس این دید برای دنیا گریست یا دشمنی برو غالب شد از کين او گریهاش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست نمازش ابتر و ناقص و باطل باشد، پس دانستیم که ایمان تمییزست که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل هر کرا تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است همچنانک دوشخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفع روستائی گواهی بدهند، امّا روستائی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو که آن گواهی هیچ نتیجهٔ ندهد و سعی ایشان ضایع گردد و ازین روی میگویند که روستایی گواه با خود دارد الاّ چون حالت سکر مستولی گردد مست بآن نمینگرد که اینجا ممیزی هست یا نی مستحق این سخن و اهل این هست یا نی از گزاف فرو ميریزد همچنانک زنی را که پستانهاش قوی پر شود ودرد کند سگ بچگان محله را جمع کند و شير را بریشان میریزد، اکنون این سخن بدست ناممیز افتاد همچنان باشد که درّ ثمين بدست کودکی دادی که قدر آن نمیداند چون از آن سوتر رود سیبی بدست او نهند و آن درّ را ازو بستانند چون تمییز ندارد پس تمییز بمعنی عظیم است. ابایزید را پدرش در عهد طفلی بمدرسه برد که فقه آموزد چون پیش مدرسشّ برد گفت هَذا فِقْهُ اَبِیْ حَنِیْفَة گفت اَنَا اُرِیْدُ فِقْهَ اللهِّ چون بر نحویش بُرد گفت هَذا نَحْوُ اللهِّ گفت هَذا نَحْوُ سِیْبَوَیْهِ گفت مَااُرِیْدُ همچنين هرجاش که میبُرد چنين گفت پدر ازو عاجز شد او را بگذاشت بعد از آن درین طلب ببغداد آمد حالی که جنید را بدید نعرهٔ بزد گفت هَذا فِقْهُ اللهِّ و چون باشد که برهّ مادر خود را نشناسد چون رضیع آن لِبانست و او از عقل و تمیز زاده است صورت را رها کن.
شیخی بود مریدان را استاده رها کردی دست بسته در خدمت، گفتند ای شیخ این جماعت را چرا نمینشانی که این رسم درویشان نیست این عادت امرا و ملوکست، گفت نی خمش کنید من میخواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند اگرچه تعظیم در دل است ولکن اَلظَّاهِرُ عِنْوانُ الْباطِنِ معنی عنوان چیست یعنی که از عنوان نامه بدانند که درینجا چه بابهاست و چه فصلها از تعظیم ظاهر و سر نهادن و بپا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیمها دارند و چگونه تعظیم میکنند حق را و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بی باک است و مردان حق را معظمّ نمیدارد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و یکم - این کسانی که تحصیلها کردند و در تحصیلند میپندارند
این کسانی که تحصیلها کردند و در تحصیلند میپندارند که اگر اینجا ملازمت کنند علم را فراموش کنند و تارک شوند بلک چون اینجا آیند علمهاشان همه جان گيرد همچنان باشد که قالبی بیجان جان پذیرفته باشد اصل این همه علمها از آنجاست از عالم بیحرف و صوت در عالم حرف و صوت نقل کرد درآن عالم گفتست بی حرف و سخن گفت آخر با حرف و صوت سخن « علیه السلام » صوت که وَکَلَّمَ اللهُّ مُوْسی تَکْلِیْماً حق تعالی با موسی نگفت زیرا حرف را کام و لبی میباید تا حرف ظاهر شود تعالی و تقدسّ او منزهّست از لب ودهان و کام پس انبیا را درعالم بیحرف و صوت گفت و شنودست با حق که اوهام این عقول جزوی بآن نرسد و نتواند پی بردن اماّ انبیا از عالم بیحرف در عالم حرف میآید و طفل میشوند برای این طفلان که بُعِثْتُ مُعَلِّماً اکنون اگرچه این جماعت که در حرف وصوت ماندهاند باحوال او نرسد اماّ از او قوتّ گيرند و نشو و نما یابند و بوی بیارامند همچنانک طفل اگرچه مادر را (نمیداند و) نمیشناسد بتفصیل اماّ بوی میآرامد و قوتّ میگيرد و همچنانک میوه بر شاخ میآرامد و شيرین میشود و میرسد و از درخت خبر ندارد همچنان از آن بزرگ و از حرف و صوت او اگرچه او را ندانند و بوی نرسند اماّ ایشان ازو قوتّ گيرند و پرورده شوند در جمله این نفوس هست که ورای عقل و حرف و صوت چیزی هست و عالمی هست عظیم نمیبینی که همه خلق میل میکنند بدیوانگان و بزیارت میروند و میگویند باشد که این آن باشد.
راست است چنين چیزی هست اماّ محلّ را غلط کردهاند آن چیز در عقل نگنجد اما نه هر چیز که در عقل نگنجد آن باشد کُلُّ جَوْزٍ مُدَوَّرٌوَلَیْسَ کُلُّ مُدَوِّرٍ جَوْز نشانش آن باشد که گفتیم اگرچه او را حالتی باشد که آن درگفت و ضبط نیاید اماّ از روی عقل و جان قوتّ گيرد و پرورده شود و درین دیوانگان که ایشان گردشان می گردند این نیست و از حال خود نمیگردند و باو آرام نمییابند و اگر چه ایشان پندارند که آرام گرفتهاند آن را آرام نگوییم همچنانک طفلی از مادر جدا شد لحظهٔ بدیگری آرام یافت آن را آرام نگوییم زیرا غلط کرده است طبیبان میگویند که هرچ مزاج را خوش آمد و مشتهای اوست آن او را قوتّ دهد و خون او را صافی گرداند. اما وقتی که بی علتّش خوش آید تقدیرا اگر گل خوری را گل خوش میآید آن را نگوییم مصلح مزاجست اگرچه خوشش میآید و همچنين صفرایی راترشی خوش میآید و شکر ناخوش میآید آن خوشی را اعتبار نیست زیرا که بنا بر علتّ است خوشی آنست که اول پیش از علتّ ورا خوش میآید مثلاً دست یکی را بریدهاند یا شکسته اند و آویخته است کژ شده جراّح آن را راست میکند و برجای اولّ مینشاند اورا آن خوش نمیآید و دردش می کند آنچنان کژش خوش میآید جراّح میگوید ترا اولّ آن خوش میآمد که دستت راست بود و بآن آسوده بودی و چون کژ میکردند متألم میشدی و میرنجیدی این ساعت اگر ترا آن کژ خوش میآید این خوشی دروغين است این را اعتبار نباشد همچنان ارواح را در عالم قدس خوشی از ذکر حق واستغراق در حق بود همچون ملایکه اگر ایشان بواسطهٔ اجسام رنجور و معلول شدند و گل خوردنشان خوش میاید نبی و ولی که طبیباند میگویند که ترا این خوش نمیآید و این خوشی دروغست ترا خوش چیزی دیگر میآید آن را فراموش کردهٔ خوشی مزاج اصلی صحیح تو آنست که اولّ خوش میآمد این علت ترا خوش میآید تو میپنداری که این خوش است و باور نمیکنی عارف پیش نحوی نشسته بود، نحوی گفت سخن بيرون ازین سه نیست یا اسم باشد یا فعل یا حرف، عارف جامه بدّرید که واوبلتاه بیست سال عمر من و سعی و طلب من بباد رفت که من باومید آنک بيرون ازین سخنی دیگر هست مجاهدها کردهام تو امید مرا ضایع کردی هرچند که عارف بآن سخن و مقصود رسیده بود الاّ نحوی را باین طریق تنبیه میکرد.
آوردهاند که حسن وحسين رضی اللهّ عنهما شخصی رادیدند در حالت طفلی که وضو کژ میساخت و نامشروع خواستند که او را بطریق احسن وضو تعلیم دهند آمدند بر او که این مرا میگوید که تووضوی کژ میسازی هر دو پیش تو وضو سازیم بنگر که از هر دو وضوی کی مشروعست هر دو پیش او وضو ساختند، گفت ای فرزندان وضوی شما سخت مشروعست و راست است و نیکوست وضوی من مسکين کژ بوده است. چندانک مهمان بیش شود خانه را بزرگتر کنندو آرایش بیشتر شودو طعام بیش سازند نمیبینی که چون طفلک را قدک او کوچکست اندیشهٔ اونیز که مهمان است لایق خانه قالب اوست غير شيرو دایه نمیداند و چون بزرگتر شد مهمانان اندیشها افزون شوند از عقل و ادراک و تمیز و غيره خانه بزرگترگردد و چون مهمانان عشق آیند درخانه نگنجند وخانه را ویران کنند و از نو عمارتها سازد پردهای پادشاه و بردابرد پادشاه و لشکر و حشم او در خانهٔ اونگنجد وآن پردها لایق این در نباشد آن چنان حشم بیحد را مقام بیحد میآید و آن پردها را چون در آویزند همه روشناییها دهدو حجابها بردارد و پنهانها آشکار گردد بخلاف پردهای این عالم که حجاب میافزاید این پرده بعکس آن پردهاست.
اِنِّی لَاَشْکُوْ خُطُوْباً لااُعَینُّهَا
لِیَجْهَلَ النّاسُ عَنْ عُذْريْ وَعَنْ عَذَلِی کَالشَّمْعِ یَبْکی وَلَایُدْری اَعَبْرَتُهُ
مِنْ صُحْبةِّ النّارِ اَمْ مِنْ فُرْقَةِ العَسَلِ
شخصی گفت که این را قاضی ابومنصور هروی گفته است گفت قاضی منصور پوشیده گوید و ترددّ آمیز باشد و متلونّ اماّ منصور برنتافت پیدا و فاش گفت همه عالم اسير قضااند و قضا اسير شاهد شاهد پیدا کند و پنهان ندارد.گفت صفحهٔ از سخنان قاضی بخوان بخواند بعد از آن فرمود که خدا را بندگانند که چون زنی را در چادر بینند حکم کنند که نقاب بردار تا روی تو ببینیم که چه کسی و چه چیزی که چون تو پوشیده بگذری و ترا نبینیم مرا تشویش خواهد بودن که این کی بود و چه کس بود من آن نیستم که اگر روی ترا ببینم بر تو فتنه شوم و بسته تو شوم مرا خدا دیرست که از شما پاک و فارغ کرده است از آن ایمنم که اگر شما را ببینم مرا تشویش و فتنه شوید الاّ اگر نبینم در تشویش باشم که چه کس بود بخلاف طایفهٔ دیگر که اهل نفساند اگر ایشان روی شاهدان را بازبینند فتنهٔ ایشان شوند و مشوشّ گردند پس در حق ایشان آن به که رو باز نکنند تا فتنهٔ ایشان نگردد و در حق اهل دل آن به که رو باز کنند تا از فتنه برهند شخصی گفت در خوارزم شاهدان بسیارند چون شاهدی ببینند و دل برو بندند بعد ازو ازو بهتر بینند آن بر دل ایشان سرد شود فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که درو شاهدان بیحدند و آن خوارزم فقرست که دروخوبان معنوی و صورتهای روحانی بیحدند که بهرک فروآیی و قرار گيری دیگری رو نماید که آن اولّ را فراموش کنی الی مالانهایه پس بر نفس فقر عاشق شویم که درو چنين شاهدانند.
راست است چنين چیزی هست اماّ محلّ را غلط کردهاند آن چیز در عقل نگنجد اما نه هر چیز که در عقل نگنجد آن باشد کُلُّ جَوْزٍ مُدَوَّرٌوَلَیْسَ کُلُّ مُدَوِّرٍ جَوْز نشانش آن باشد که گفتیم اگرچه او را حالتی باشد که آن درگفت و ضبط نیاید اماّ از روی عقل و جان قوتّ گيرد و پرورده شود و درین دیوانگان که ایشان گردشان می گردند این نیست و از حال خود نمیگردند و باو آرام نمییابند و اگر چه ایشان پندارند که آرام گرفتهاند آن را آرام نگوییم همچنانک طفلی از مادر جدا شد لحظهٔ بدیگری آرام یافت آن را آرام نگوییم زیرا غلط کرده است طبیبان میگویند که هرچ مزاج را خوش آمد و مشتهای اوست آن او را قوتّ دهد و خون او را صافی گرداند. اما وقتی که بی علتّش خوش آید تقدیرا اگر گل خوری را گل خوش میآید آن را نگوییم مصلح مزاجست اگرچه خوشش میآید و همچنين صفرایی راترشی خوش میآید و شکر ناخوش میآید آن خوشی را اعتبار نیست زیرا که بنا بر علتّ است خوشی آنست که اول پیش از علتّ ورا خوش میآید مثلاً دست یکی را بریدهاند یا شکسته اند و آویخته است کژ شده جراّح آن را راست میکند و برجای اولّ مینشاند اورا آن خوش نمیآید و دردش می کند آنچنان کژش خوش میآید جراّح میگوید ترا اولّ آن خوش میآمد که دستت راست بود و بآن آسوده بودی و چون کژ میکردند متألم میشدی و میرنجیدی این ساعت اگر ترا آن کژ خوش میآید این خوشی دروغين است این را اعتبار نباشد همچنان ارواح را در عالم قدس خوشی از ذکر حق واستغراق در حق بود همچون ملایکه اگر ایشان بواسطهٔ اجسام رنجور و معلول شدند و گل خوردنشان خوش میاید نبی و ولی که طبیباند میگویند که ترا این خوش نمیآید و این خوشی دروغست ترا خوش چیزی دیگر میآید آن را فراموش کردهٔ خوشی مزاج اصلی صحیح تو آنست که اولّ خوش میآمد این علت ترا خوش میآید تو میپنداری که این خوش است و باور نمیکنی عارف پیش نحوی نشسته بود، نحوی گفت سخن بيرون ازین سه نیست یا اسم باشد یا فعل یا حرف، عارف جامه بدّرید که واوبلتاه بیست سال عمر من و سعی و طلب من بباد رفت که من باومید آنک بيرون ازین سخنی دیگر هست مجاهدها کردهام تو امید مرا ضایع کردی هرچند که عارف بآن سخن و مقصود رسیده بود الاّ نحوی را باین طریق تنبیه میکرد.
آوردهاند که حسن وحسين رضی اللهّ عنهما شخصی رادیدند در حالت طفلی که وضو کژ میساخت و نامشروع خواستند که او را بطریق احسن وضو تعلیم دهند آمدند بر او که این مرا میگوید که تووضوی کژ میسازی هر دو پیش تو وضو سازیم بنگر که از هر دو وضوی کی مشروعست هر دو پیش او وضو ساختند، گفت ای فرزندان وضوی شما سخت مشروعست و راست است و نیکوست وضوی من مسکين کژ بوده است. چندانک مهمان بیش شود خانه را بزرگتر کنندو آرایش بیشتر شودو طعام بیش سازند نمیبینی که چون طفلک را قدک او کوچکست اندیشهٔ اونیز که مهمان است لایق خانه قالب اوست غير شيرو دایه نمیداند و چون بزرگتر شد مهمانان اندیشها افزون شوند از عقل و ادراک و تمیز و غيره خانه بزرگترگردد و چون مهمانان عشق آیند درخانه نگنجند وخانه را ویران کنند و از نو عمارتها سازد پردهای پادشاه و بردابرد پادشاه و لشکر و حشم او در خانهٔ اونگنجد وآن پردها لایق این در نباشد آن چنان حشم بیحد را مقام بیحد میآید و آن پردها را چون در آویزند همه روشناییها دهدو حجابها بردارد و پنهانها آشکار گردد بخلاف پردهای این عالم که حجاب میافزاید این پرده بعکس آن پردهاست.
اِنِّی لَاَشْکُوْ خُطُوْباً لااُعَینُّهَا
لِیَجْهَلَ النّاسُ عَنْ عُذْريْ وَعَنْ عَذَلِی کَالشَّمْعِ یَبْکی وَلَایُدْری اَعَبْرَتُهُ
مِنْ صُحْبةِّ النّارِ اَمْ مِنْ فُرْقَةِ العَسَلِ
شخصی گفت که این را قاضی ابومنصور هروی گفته است گفت قاضی منصور پوشیده گوید و ترددّ آمیز باشد و متلونّ اماّ منصور برنتافت پیدا و فاش گفت همه عالم اسير قضااند و قضا اسير شاهد شاهد پیدا کند و پنهان ندارد.گفت صفحهٔ از سخنان قاضی بخوان بخواند بعد از آن فرمود که خدا را بندگانند که چون زنی را در چادر بینند حکم کنند که نقاب بردار تا روی تو ببینیم که چه کسی و چه چیزی که چون تو پوشیده بگذری و ترا نبینیم مرا تشویش خواهد بودن که این کی بود و چه کس بود من آن نیستم که اگر روی ترا ببینم بر تو فتنه شوم و بسته تو شوم مرا خدا دیرست که از شما پاک و فارغ کرده است از آن ایمنم که اگر شما را ببینم مرا تشویش و فتنه شوید الاّ اگر نبینم در تشویش باشم که چه کس بود بخلاف طایفهٔ دیگر که اهل نفساند اگر ایشان روی شاهدان را بازبینند فتنهٔ ایشان شوند و مشوشّ گردند پس در حق ایشان آن به که رو باز نکنند تا فتنهٔ ایشان نگردد و در حق اهل دل آن به که رو باز کنند تا از فتنه برهند شخصی گفت در خوارزم شاهدان بسیارند چون شاهدی ببینند و دل برو بندند بعد ازو ازو بهتر بینند آن بر دل ایشان سرد شود فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که درو شاهدان بیحدند و آن خوارزم فقرست که دروخوبان معنوی و صورتهای روحانی بیحدند که بهرک فروآیی و قرار گيری دیگری رو نماید که آن اولّ را فراموش کنی الی مالانهایه پس بر نفس فقر عاشق شویم که درو چنين شاهدانند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند
هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند او را اندیشهٔ معقول روی مینماید اگر آنجا روم مصلحتها و کارهای بسیار میسرّ شود و احوال من نظام پذیرد و دوستان شاد شوند و بر دشمنان غالب گردم او را پیشنهاد اینست و مقصود حق خود چیزی دگر چندین تدبيرها کرد و پیشنهادها اندیشید یکی میسّر نشد بر وفق مراد او مع هذا بر تدبير و اختيار خود اعتماد میکند.
تدبير کند بنده و تقدیر نداند
تدبير بتقدیر خداوند نماند
و مثال این چنين باشد که شخصی در خواب میبیند که بشهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد نه کس او را میشناسد ونه او کس را سرگردان میگردد این مرد پشیمان میشود و غصهّ و حسرت میخورد که من چرا باین شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم و دست بر دست میزند و لب میخاید چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم، معلومش گردد آن غصهّ و تأسف و حسرت خوردن بیفایده بود پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقاً در چنان شهری بیند و غم و غصّه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و میدانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بیفایده. اکنون همچنين است خلقان صدهزار بار دیدهاند که عزم و تدبير ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مرادایشان پیش نرفت الّا حقتعالی نسیانی بریشان می گمارد آن جمله فراموش میکنند وتابع اندیشه و اختیار خود میگردند اِنَّ اللهَّ یَحُوْلُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ.
ابراهیم ادهم « رحمة اللهّ علیه » در وقت پادشاهی بشکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلیّ جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی او هنوز میتاخت، در آن بیابان چون از حدّ گذشت آهو بسخن درآمد و روی بازپس کرد که مَا خُلِقْتَ لِهذا ترا برای این نیافریدهاند و ازعدم جهت این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی خود مرا صید کرده گير تا چه شود ابراهیم چون این را بشنید نعرهٔ زد و خود را از اسب درانداخت، هیچکس در آن صحرا نبود غير شبانی باو لابه کرد و جامهای پادشاهانه مرصعّ بجواهر و صلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را بمن ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده، آن نمد در پوشید وراه گرفت اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود، او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را بآهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او.
عمر رضی اللهّ عنه پیش از اسلام بخانهٔ خواهر خویشتن درآمد، خواهرش قرآن میخواند طه مَااَنْزَلْنَا بآواز بلند،چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد عمر شمشير برهنه کرد و گفت البتّه بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همين لحظه بشمشير ببرّم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست از بیم جان مقر شد گفت ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان بمحمّد صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرستاد گفت بخوان تا بشنوم سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگين شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد.
اول بروم سر او را ببرّم آنگاه بکار تو پردازم، همچنان از غایت غضب با شمشير برهنه روی بمسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنا دید قریش او را دیدند گفتند هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن ازین بیاید زیرا عمر عظیم باقوتّ و رجولیتّ بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا بحدّی که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ میفرمود همیشه که خداوندا دین مرا بعمر نصرت ده یا بابوجهل زیرا آن دو در عهد خود بقوتّ و رجولیتّ مشهور بودند وآخر چون مسلمان گشت همیشه عمرمیگریستی و میگفتی یا رسول اللهّ وای بر من اگر بوجهل را مقدم میداشتی و میگفتی که خداوندا دین مرا بابوجهل نصرت ده یابعمر حال من چه بودی و در ضلالت میماندمی، فی الجمله در راه با شمشير برهنه روی بمسجد رسول «صلیّ اللهّ علیه و سلمّ» نهاد در آن میان جبرائیل علیه السلام وحی آورد بمصطفی « صلیّ اللهّ علیه و سلمّ » که اینک یا رسول اللهّ عمر میآید تا روی باسلام آورد در کنارش گير همين که عمر از در مسجد درآمد معين دید که تيری از نور بپَرید از مصطفی « علیه السلّام » و در دلش نشست.
نعرهٔ زد بیهوش افتاد مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفی « علیه السّلام » گداخته شود از غایت محبت و محو گردد گفت اکنون یا نبی اللهّ ایمان عرض فرما و آن کلمهٔ مبارک بگوی تا بشنوم چون مسلمان شد گفت اکنون بشکرانهٔ آنک بشمشير برهنه بقصد تو آمدم و کفاّرت آن، بعد ازین از هرک نقصانی در حقّ تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشير سرش را از تن جدا گردانم از مسجد بيرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشير خون آلود در دست میرفت صنا دید قريش شمشير خون آلود دیدند گفتند آخر وعده کرده بودی که سرآورم سر کو گفت اینک گفت این سر را ازینجا اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن « این آن سریست » بُردی گفت نی این آن سر نیست مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.
شمشير بکف عمّر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید بگویید سر آوردیم گویید ما این سر را دیده بودیم بگویند نی این آن نیست این سری دیگرست سر آنست که درو سرّی باشد و اگر نه هزار سر بپولی نيرزد، این آیت را خواندند که وَاِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلناّس وَاَماً وَاتْخِذُوُاْمِن مَقَام اِبْرَاهِیْمَ مُصَلّیً ابراهیم علیه السّلام گفت خداوندا چون مرا بخلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و برگزیدی ذریاّت مرا نیز این کرامت روزی گردان حق تعالی فرمود لایَنَالُ عَهْدِیَ الظاّلِمِیْنَ یعنی آنها که ظالم باشند ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند. چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست قید گرفت گفت خداوندا آنها که ایمان آوردهاند وظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و ازیشان دریغ مدار، حق تعالی فرمود که رزق عامست همه را از روی نصیب باشد و ازین مهمان خانه کل خلایق منتفع و بهرمند شوند اِلّا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت قسمت خاصانست و برگزیدگان اهل ظاهر میگویند که غرض ازین بیت کعبه است که هرک دروی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و بکس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است این راست است و خوبست الا این ظاهر قرآن است محققان میگویند که بیت درون آدمیست یعنی خداوندا باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالیگردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک کن تا درو هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گرددو بکلی محل وحی تو باشد در و دیو و وسواس او را راه نباشد همچنانک حقّ تعالی بر آسمان شهب گماشته است تا شیاطين رجیم را مانع میشوند از استماع ملایکه تا هیچ کسی بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند.
یعنی خداوندا تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطين و حیل نفس و هوا را ازما دور گردانند این قول اهل باطن و محققاّن است هر کسی از جای خود میجنبد قران دیبائی دورویه است بعضی ازین روی بهره مییابند و بعضی از آن روی و هر دو راست است چون حقّ تعالی میخواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند همچنانک زنی را شوهرست و فرزندی شيرخوار و هر دو را ازو حظّی دیگرست طفل را لذّت از پستان وشير او و شوهر لذّت جفتی یابد ازو، خلایق طفلان راهند از قرآن لذّت ظاهر یابند و شير خورند اِلاّ آنها که کمال یافتهاند ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند.
مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جاییست که اهل ظاهر میگویند آنجا دو رکعت نماز میباید کردن، این خوبست ای واللهّ اِلاّ مقام ابراهیم پیش محققاّن آنست که ابراهیموار خود رادر آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی بجهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود را جهت حق فداکرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوبست اِلاّ چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم مقصود از کعبه دل انبیا و اولیاست که محل وحی حقسّت و کعبه فرع آن است اگر دل نباشد کعبه بچه کار آید، انبیا و اولیا بکلیّ مراد خود ترک کردهاند و تابع مراد حقّند تا هرچ او فرماید آن کنند و با هرک او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد ازو بیزار شوندو دردیدهٔ ایشان دشمن نماید.
دادیم بدست تو عنان دل خویش
تا هرچ تو گویی پخت من گویم سوخت
هرچ گویم مثال است مثل نیست مثال دیگرست و مثل دیگر حقّ تعالی نور خویشتن را بمصباح تشبیه کرد است جهت مثال و وجود اولیا را بزجاجه این جهت مثال است نور او در کون و مکان نگنجد در زجاجه و مصباح کی گنجد مشارق انوار حقّ جلّ جلاله در دل کی گنجد اِلّا چون طالب آن باشی آن را در دل یابی نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست بلک آنرا از آنجا یابی همچنانک نقش خود را در آینه یابی ومع هذا نقش تو در آینه نیست الاّ چون در آینه نظر کنی خود را ببینی چیزهایی که آن نامعقول نماید چون آن سخن را مثال گویند معقول گردد و چون معقول گردد محسوس شود همچنانک بگویی که چون یکی چشم بهم مینهد چیزهای عجب میبیند و صور و اشکال محسوس مشاهده میکند و چون چشم میگشاید هیچ نمیبیند.
این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند اِلاّ چون مثال بگویی معلوم شود و این چون باشد همچون کسی در خواب صدهزار چیز میبیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و چون مهندسی که در باطن خانه تصوّر کرد و عرض و طول وشکل آنراکسی را این معقول ننماید اِلاّ چون صورت آن را بر کاغذ نگارد ظاهر شود و چون معینّ کند کیفیّت آن را معقول گردد و بعد ازآن چون معقول شود خانه بنا کند بر آن نسق محسوس شود پس معلوم شد کهجمله نامعقولات بمثال معقول و محسوس گردد و همچنين میگویند که در آن عالم نامها پراّن شود بعضی بدست راست و بعضی بدست چپ و ملایکه و عرش و نار و جنّت باشد و میزان وحساب و کتاب هیچ معلوم نشود تا این را مثال نگویند.
اگر چه آن را درین عالم مثل نباشد الاّ بمثال معینّ گردد و مثال آن درین عالم آنست که شب همه خلق می خسبند از کفش گر و پادشاه و قاضی و خیاّط و غيرهم جمله اندیشها ازیشان میپردّ و هیچ کس را اندیشهٔ نمی ماند تا چون سپیدهٔ صبح همچون نفخهٔ اسرافیل ذراّت اجسام ایشان را زنده گرداند اندیشهٔ هر یکی چون نامه پراّن (ودوان) سوی هر کسی میآید هیچ غلط نمیشود اندیشه درزی سوی درزی و اندیشهٔ فقیه سوی فقیه و اندیشهٔ آهنگر سوی آهنگر و اندیشهٔ ظالم سوی ظالم و اندیشهٔ عادل سوی عادل هیچ کسی شب درزی میخسبد و روز کفشگر میخیزد نی زیرا که عمل و مشغولی او آن بود بازبان مشغول تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست ودرین عالم واقعست، پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سررشته رسد جمله احوال آن عالم درین دنیا مشاهده کند و بوی برد وبرو مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی
صد سال بقای آن بت مه وش باد
تير غم او رادل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد
و مثال این در عالم محسوسات واقعست همچنانک دو کس در یک بستر خفتهاند یکی خود را میان خوان وگلستان و بهشت میبیند و یکی خود را میان ماران و زبانیهٔ دوزخ و کژدمان میبیند و اگر بازکاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن پس چه عجب که اجزای بعضی نیز در گور در لذتّ و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم و محنت باشد و هیچ نه این بینی و نه آن، پس معلوم شد که نامعقول بمثال معقول گردد و مثال بمثل نماند همچنانک عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان میگوید چه ماند خوشی ببهار یا غم بخزان از روی صورت الاّ این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصوّر و ادراک نتواند کردن و همچنانک حق تعالی میفرماید که وَمَایَسْتَوِی الْاَعْمی وَالْبَصِیْرُ وَلَاالْظُّلُمَاتُ وَلَاالْنُّوْرُ وَلَاالْظِّلُ وَلَاالْحُروْرُ ایمان را بنور نسبت کرد و کفر را بظلمت یا ایمان را بسایهٔ خوش نسبت فرمود و کفر را بآفتاب سوزان بی امان که مغز را بجوش آرد و چه ماند روشنی و لطف ایمان بنور آن جهان یا فرخجی و ظلمت کفر بتاریکی این عالم.
اگر کسی در وقت سخن گفتن ما میخسبد آن خواب از غفلت نباشد بلک از امن باشد همچنانک کاروانی در راهی صعب مخوف در شب تاریک میرود و میرانند از بیم تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد همين که آواز سگ یا خروس بگوش ایشان رسد و بده آمدند فارغ گشتند و پاکشیدند وخوش خفتند در راه که هیچ آواز و غلغله نبود از خوف خوابشان نمیامد و در ده بوجود امن با آن همه غلغلهٔ سگان و خروش خروس فارغ و خوش در خواب میشوند سخن ما نیز از آبادانی و امن میآید وحدیث انبیاء و اولیاست، ارواح چون سخن آشنایان میشنوند ایمن میشوند و از خوف خلاص مییابند زیرا ازین سخن بوی امید و دولت میآید همچنانک کسی در شب تاریک باکاروانی همراهست از غایت خوف هر لحظه میپندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شدهاند میخواهد تا سخن همراهان بشنود و ایشان را بسخن بشناسد چون سخن ایشان میشنود ایمن میشود قُلْ یَا مُحَمَّدُ أقْرَا زیرا ذات تو لطیف است نظرها باو نمیرسند چون سخن میگویی در مییابند که تو آشنای ارواحی ایمن میشوند و میآسایند سخن بگو.
کَفی بجسْمِیْ نُحُوْلاً اَنَّنِی رَجُلٌ
لَوْلَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِي
در کشتزار جانور کیست که ازغایت خردگی در نظر نمیآید چون بانگ کند او را میبینند بواسطهٔ بانگ یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نظر نمیآید سخن بگو تا ترا بشناسند چون تو می خواهی که جایی روی اولّ دل تو میرود و میبیند و بر احوال آن مطلّع میشود آنکه دل باز میگرد و بدن را میکشاند اکنون این جمله خلایق بنسبت باولیاء و انبیا اجسامند دل عالم ایشانند اولّ ایشان بآن عالم سير کردند و از بشریّت و گوشت و پوست بيرون آمدند و تحت و فوق آن عالم و این عالم را مطالعه کردند و قطع منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون میباید رفتن آنگه آمدند و خلایق را دعوت میکنند که بیایید بدان عالم اصلی که این عالم خرابیست و سرای فانیست و ما جایی خوش یافتیم شما را خبر میکنیم پس معلوم شد که دل من جمیع الاحوال ملازم دلدارست و او را حاجت قطع منازل و خوف ره زن و پالان استر نیست تن مسکين است که مقیّد اینهاست
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت کیی میدانی
دل گفت مرا تخته غلط میخوانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی و چون محبّت ملک تو شد همشیه محبّ باشی درگور و در حشر ودر بهشت الی مالانهایه چون تو گندم کاشتی قطعا گندم روید ودر انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامهٔ نویسد قلم در دست گرفت و این بیت گفت
خَیَالُکَ فِیْ عَیْنِیْ وَاِسْمُک فِیْ فَمِیْ
وَذکْرُک فِیْ قَلْبي الي اَیْنَ اَکْتُبُ
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست وذکر تو در صمیم جان جای دارد پس نامه پیش کی نویسم چون تو درین محلّها میگردی قلم بشکست و کاغذ بدرّید.
بسیار کس باشد که دلش ازین سخنان پرباشد الاّ بعبارت و الفاظ نتواند آوردن اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد عجب نیست و این مانع عشقنباشد بلک خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت، همچنانک طفل عاشق شيرست و از آن مدد مییابد و قوتّ میگيرد و مع هذا نتواند شرح شير کردن و حدّ آن را گفتن ودر عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شير چه لذّت مییابم و بنا خوردن آن چگونه ضعیف و متألمّ میشوم اگر چه جانش خواهان و عاشق شيرست و بالغ اگرچه بهزار گونه شير را شرح کند (و وصف کند) امّا او را از شير هیچ لذّت نباشد و ازآن حظ ندارد.
تدبير کند بنده و تقدیر نداند
تدبير بتقدیر خداوند نماند
و مثال این چنين باشد که شخصی در خواب میبیند که بشهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد نه کس او را میشناسد ونه او کس را سرگردان میگردد این مرد پشیمان میشود و غصهّ و حسرت میخورد که من چرا باین شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم و دست بر دست میزند و لب میخاید چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم، معلومش گردد آن غصهّ و تأسف و حسرت خوردن بیفایده بود پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقاً در چنان شهری بیند و غم و غصّه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و میدانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بیفایده. اکنون همچنين است خلقان صدهزار بار دیدهاند که عزم و تدبير ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مرادایشان پیش نرفت الّا حقتعالی نسیانی بریشان می گمارد آن جمله فراموش میکنند وتابع اندیشه و اختیار خود میگردند اِنَّ اللهَّ یَحُوْلُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ.
ابراهیم ادهم « رحمة اللهّ علیه » در وقت پادشاهی بشکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلیّ جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی او هنوز میتاخت، در آن بیابان چون از حدّ گذشت آهو بسخن درآمد و روی بازپس کرد که مَا خُلِقْتَ لِهذا ترا برای این نیافریدهاند و ازعدم جهت این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی خود مرا صید کرده گير تا چه شود ابراهیم چون این را بشنید نعرهٔ زد و خود را از اسب درانداخت، هیچکس در آن صحرا نبود غير شبانی باو لابه کرد و جامهای پادشاهانه مرصعّ بجواهر و صلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را بمن ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده، آن نمد در پوشید وراه گرفت اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود، او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را بآهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او.
عمر رضی اللهّ عنه پیش از اسلام بخانهٔ خواهر خویشتن درآمد، خواهرش قرآن میخواند طه مَااَنْزَلْنَا بآواز بلند،چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد عمر شمشير برهنه کرد و گفت البتّه بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همين لحظه بشمشير ببرّم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست از بیم جان مقر شد گفت ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان بمحمّد صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرستاد گفت بخوان تا بشنوم سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگين شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد.
اول بروم سر او را ببرّم آنگاه بکار تو پردازم، همچنان از غایت غضب با شمشير برهنه روی بمسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنا دید قریش او را دیدند گفتند هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن ازین بیاید زیرا عمر عظیم باقوتّ و رجولیتّ بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا بحدّی که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ میفرمود همیشه که خداوندا دین مرا بعمر نصرت ده یا بابوجهل زیرا آن دو در عهد خود بقوتّ و رجولیتّ مشهور بودند وآخر چون مسلمان گشت همیشه عمرمیگریستی و میگفتی یا رسول اللهّ وای بر من اگر بوجهل را مقدم میداشتی و میگفتی که خداوندا دین مرا بابوجهل نصرت ده یابعمر حال من چه بودی و در ضلالت میماندمی، فی الجمله در راه با شمشير برهنه روی بمسجد رسول «صلیّ اللهّ علیه و سلمّ» نهاد در آن میان جبرائیل علیه السلام وحی آورد بمصطفی « صلیّ اللهّ علیه و سلمّ » که اینک یا رسول اللهّ عمر میآید تا روی باسلام آورد در کنارش گير همين که عمر از در مسجد درآمد معين دید که تيری از نور بپَرید از مصطفی « علیه السلّام » و در دلش نشست.
نعرهٔ زد بیهوش افتاد مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفی « علیه السّلام » گداخته شود از غایت محبت و محو گردد گفت اکنون یا نبی اللهّ ایمان عرض فرما و آن کلمهٔ مبارک بگوی تا بشنوم چون مسلمان شد گفت اکنون بشکرانهٔ آنک بشمشير برهنه بقصد تو آمدم و کفاّرت آن، بعد ازین از هرک نقصانی در حقّ تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشير سرش را از تن جدا گردانم از مسجد بيرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشير خون آلود در دست میرفت صنا دید قريش شمشير خون آلود دیدند گفتند آخر وعده کرده بودی که سرآورم سر کو گفت اینک گفت این سر را ازینجا اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن « این آن سریست » بُردی گفت نی این آن سر نیست مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.
شمشير بکف عمّر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید بگویید سر آوردیم گویید ما این سر را دیده بودیم بگویند نی این آن نیست این سری دیگرست سر آنست که درو سرّی باشد و اگر نه هزار سر بپولی نيرزد، این آیت را خواندند که وَاِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلناّس وَاَماً وَاتْخِذُوُاْمِن مَقَام اِبْرَاهِیْمَ مُصَلّیً ابراهیم علیه السّلام گفت خداوندا چون مرا بخلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و برگزیدی ذریاّت مرا نیز این کرامت روزی گردان حق تعالی فرمود لایَنَالُ عَهْدِیَ الظاّلِمِیْنَ یعنی آنها که ظالم باشند ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند. چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست قید گرفت گفت خداوندا آنها که ایمان آوردهاند وظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و ازیشان دریغ مدار، حق تعالی فرمود که رزق عامست همه را از روی نصیب باشد و ازین مهمان خانه کل خلایق منتفع و بهرمند شوند اِلّا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت قسمت خاصانست و برگزیدگان اهل ظاهر میگویند که غرض ازین بیت کعبه است که هرک دروی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و بکس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است این راست است و خوبست الا این ظاهر قرآن است محققان میگویند که بیت درون آدمیست یعنی خداوندا باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالیگردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک کن تا درو هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گرددو بکلی محل وحی تو باشد در و دیو و وسواس او را راه نباشد همچنانک حقّ تعالی بر آسمان شهب گماشته است تا شیاطين رجیم را مانع میشوند از استماع ملایکه تا هیچ کسی بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند.
یعنی خداوندا تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطين و حیل نفس و هوا را ازما دور گردانند این قول اهل باطن و محققاّن است هر کسی از جای خود میجنبد قران دیبائی دورویه است بعضی ازین روی بهره مییابند و بعضی از آن روی و هر دو راست است چون حقّ تعالی میخواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند همچنانک زنی را شوهرست و فرزندی شيرخوار و هر دو را ازو حظّی دیگرست طفل را لذّت از پستان وشير او و شوهر لذّت جفتی یابد ازو، خلایق طفلان راهند از قرآن لذّت ظاهر یابند و شير خورند اِلاّ آنها که کمال یافتهاند ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند.
مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جاییست که اهل ظاهر میگویند آنجا دو رکعت نماز میباید کردن، این خوبست ای واللهّ اِلاّ مقام ابراهیم پیش محققاّن آنست که ابراهیموار خود رادر آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی بجهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود را جهت حق فداکرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوبست اِلاّ چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم مقصود از کعبه دل انبیا و اولیاست که محل وحی حقسّت و کعبه فرع آن است اگر دل نباشد کعبه بچه کار آید، انبیا و اولیا بکلیّ مراد خود ترک کردهاند و تابع مراد حقّند تا هرچ او فرماید آن کنند و با هرک او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد ازو بیزار شوندو دردیدهٔ ایشان دشمن نماید.
دادیم بدست تو عنان دل خویش
تا هرچ تو گویی پخت من گویم سوخت
هرچ گویم مثال است مثل نیست مثال دیگرست و مثل دیگر حقّ تعالی نور خویشتن را بمصباح تشبیه کرد است جهت مثال و وجود اولیا را بزجاجه این جهت مثال است نور او در کون و مکان نگنجد در زجاجه و مصباح کی گنجد مشارق انوار حقّ جلّ جلاله در دل کی گنجد اِلّا چون طالب آن باشی آن را در دل یابی نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست بلک آنرا از آنجا یابی همچنانک نقش خود را در آینه یابی ومع هذا نقش تو در آینه نیست الاّ چون در آینه نظر کنی خود را ببینی چیزهایی که آن نامعقول نماید چون آن سخن را مثال گویند معقول گردد و چون معقول گردد محسوس شود همچنانک بگویی که چون یکی چشم بهم مینهد چیزهای عجب میبیند و صور و اشکال محسوس مشاهده میکند و چون چشم میگشاید هیچ نمیبیند.
این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند اِلاّ چون مثال بگویی معلوم شود و این چون باشد همچون کسی در خواب صدهزار چیز میبیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و چون مهندسی که در باطن خانه تصوّر کرد و عرض و طول وشکل آنراکسی را این معقول ننماید اِلاّ چون صورت آن را بر کاغذ نگارد ظاهر شود و چون معینّ کند کیفیّت آن را معقول گردد و بعد ازآن چون معقول شود خانه بنا کند بر آن نسق محسوس شود پس معلوم شد کهجمله نامعقولات بمثال معقول و محسوس گردد و همچنين میگویند که در آن عالم نامها پراّن شود بعضی بدست راست و بعضی بدست چپ و ملایکه و عرش و نار و جنّت باشد و میزان وحساب و کتاب هیچ معلوم نشود تا این را مثال نگویند.
اگر چه آن را درین عالم مثل نباشد الاّ بمثال معینّ گردد و مثال آن درین عالم آنست که شب همه خلق می خسبند از کفش گر و پادشاه و قاضی و خیاّط و غيرهم جمله اندیشها ازیشان میپردّ و هیچ کس را اندیشهٔ نمی ماند تا چون سپیدهٔ صبح همچون نفخهٔ اسرافیل ذراّت اجسام ایشان را زنده گرداند اندیشهٔ هر یکی چون نامه پراّن (ودوان) سوی هر کسی میآید هیچ غلط نمیشود اندیشه درزی سوی درزی و اندیشهٔ فقیه سوی فقیه و اندیشهٔ آهنگر سوی آهنگر و اندیشهٔ ظالم سوی ظالم و اندیشهٔ عادل سوی عادل هیچ کسی شب درزی میخسبد و روز کفشگر میخیزد نی زیرا که عمل و مشغولی او آن بود بازبان مشغول تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست ودرین عالم واقعست، پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سررشته رسد جمله احوال آن عالم درین دنیا مشاهده کند و بوی برد وبرو مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی
صد سال بقای آن بت مه وش باد
تير غم او رادل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد
و مثال این در عالم محسوسات واقعست همچنانک دو کس در یک بستر خفتهاند یکی خود را میان خوان وگلستان و بهشت میبیند و یکی خود را میان ماران و زبانیهٔ دوزخ و کژدمان میبیند و اگر بازکاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن پس چه عجب که اجزای بعضی نیز در گور در لذتّ و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم و محنت باشد و هیچ نه این بینی و نه آن، پس معلوم شد که نامعقول بمثال معقول گردد و مثال بمثل نماند همچنانک عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان میگوید چه ماند خوشی ببهار یا غم بخزان از روی صورت الاّ این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصوّر و ادراک نتواند کردن و همچنانک حق تعالی میفرماید که وَمَایَسْتَوِی الْاَعْمی وَالْبَصِیْرُ وَلَاالْظُّلُمَاتُ وَلَاالْنُّوْرُ وَلَاالْظِّلُ وَلَاالْحُروْرُ ایمان را بنور نسبت کرد و کفر را بظلمت یا ایمان را بسایهٔ خوش نسبت فرمود و کفر را بآفتاب سوزان بی امان که مغز را بجوش آرد و چه ماند روشنی و لطف ایمان بنور آن جهان یا فرخجی و ظلمت کفر بتاریکی این عالم.
اگر کسی در وقت سخن گفتن ما میخسبد آن خواب از غفلت نباشد بلک از امن باشد همچنانک کاروانی در راهی صعب مخوف در شب تاریک میرود و میرانند از بیم تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد همين که آواز سگ یا خروس بگوش ایشان رسد و بده آمدند فارغ گشتند و پاکشیدند وخوش خفتند در راه که هیچ آواز و غلغله نبود از خوف خوابشان نمیامد و در ده بوجود امن با آن همه غلغلهٔ سگان و خروش خروس فارغ و خوش در خواب میشوند سخن ما نیز از آبادانی و امن میآید وحدیث انبیاء و اولیاست، ارواح چون سخن آشنایان میشنوند ایمن میشوند و از خوف خلاص مییابند زیرا ازین سخن بوی امید و دولت میآید همچنانک کسی در شب تاریک باکاروانی همراهست از غایت خوف هر لحظه میپندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شدهاند میخواهد تا سخن همراهان بشنود و ایشان را بسخن بشناسد چون سخن ایشان میشنود ایمن میشود قُلْ یَا مُحَمَّدُ أقْرَا زیرا ذات تو لطیف است نظرها باو نمیرسند چون سخن میگویی در مییابند که تو آشنای ارواحی ایمن میشوند و میآسایند سخن بگو.
کَفی بجسْمِیْ نُحُوْلاً اَنَّنِی رَجُلٌ
لَوْلَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِي
در کشتزار جانور کیست که ازغایت خردگی در نظر نمیآید چون بانگ کند او را میبینند بواسطهٔ بانگ یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نظر نمیآید سخن بگو تا ترا بشناسند چون تو می خواهی که جایی روی اولّ دل تو میرود و میبیند و بر احوال آن مطلّع میشود آنکه دل باز میگرد و بدن را میکشاند اکنون این جمله خلایق بنسبت باولیاء و انبیا اجسامند دل عالم ایشانند اولّ ایشان بآن عالم سير کردند و از بشریّت و گوشت و پوست بيرون آمدند و تحت و فوق آن عالم و این عالم را مطالعه کردند و قطع منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون میباید رفتن آنگه آمدند و خلایق را دعوت میکنند که بیایید بدان عالم اصلی که این عالم خرابیست و سرای فانیست و ما جایی خوش یافتیم شما را خبر میکنیم پس معلوم شد که دل من جمیع الاحوال ملازم دلدارست و او را حاجت قطع منازل و خوف ره زن و پالان استر نیست تن مسکين است که مقیّد اینهاست
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت کیی میدانی
دل گفت مرا تخته غلط میخوانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی و چون محبّت ملک تو شد همشیه محبّ باشی درگور و در حشر ودر بهشت الی مالانهایه چون تو گندم کاشتی قطعا گندم روید ودر انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامهٔ نویسد قلم در دست گرفت و این بیت گفت
خَیَالُکَ فِیْ عَیْنِیْ وَاِسْمُک فِیْ فَمِیْ
وَذکْرُک فِیْ قَلْبي الي اَیْنَ اَکْتُبُ
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست وذکر تو در صمیم جان جای دارد پس نامه پیش کی نویسم چون تو درین محلّها میگردی قلم بشکست و کاغذ بدرّید.
بسیار کس باشد که دلش ازین سخنان پرباشد الاّ بعبارت و الفاظ نتواند آوردن اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد عجب نیست و این مانع عشقنباشد بلک خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت، همچنانک طفل عاشق شيرست و از آن مدد مییابد و قوتّ میگيرد و مع هذا نتواند شرح شير کردن و حدّ آن را گفتن ودر عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شير چه لذّت مییابم و بنا خوردن آن چگونه ضعیف و متألمّ میشوم اگر چه جانش خواهان و عاشق شيرست و بالغ اگرچه بهزار گونه شير را شرح کند (و وصف کند) امّا او را از شير هیچ لذّت نباشد و ازآن حظ ندارد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و هفتم - الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت
الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت صوتَ الشکر تأهیتَ للمزید اِذا اَحبّ اللهّ عبداً ابتلاءُ فَان صبرَ اِجتباهُ وان شکرَ اصطفاءُ بعضهم یشکرون اللهّ لِقهره و بَعضهم یَشکرونَهُ لِلطفهِ و کلُّ واحِدٍ منهما خيرٌ لِاَنّ الشکرتریقاٌ یُقلّب القهر لطفاً العاقل الکامل هُوَ الذی یشکرُ علی الجفاء فی الحضور و الخفاء فَهوُالذیّ اصطفاه اللّه و ان کان مُرادهُ دَرَک الناّر فبالشکر یَستعجل مقصودهُ لان اَلشکوی الظاهر تنقیص لشکوی الباطن قالَ علیه السّلم اَنَا الضّحوکُ القتول یعنی ضحکی فی وجه الجافی قتلُ لَهُ وَالمراد مِنَ الضحک الشکرُ مَکان الشکایة و حکی اَنّ یَهودیّاً کان فی جواراَحدٍ من اصحاب رسول اللهّ و کانَ الیهودیُّ عَلی غُرفةٍ ینزل منها الاحداثُ والاَنجاس وابوال الصبیان و غَسیل الثیّاب اِلی بیتهِ وهو یشکر الیهودیَّ و یامُر اَهلهُ بِالشکر وَ مضی عَلی هذا ثمان سِنينَ حَتی ماتَ المسلم فدَخَل الیهودی لیعزی اهله قَرأی فی البیت تلک النجاساتِ ورآی مَنافِذَها مِن الغرفة فعلم ما جَری فی المدةِّ الماضیة وَنَدِم ندماً شدیداً وقال لِاَهلهِ ویحکم لِمَ لم تُخبرونی و دایماً کنتم تَشکرونی قالوا انهّ کان یَأمُرنا بِالشکّر و یُهددنّا عن ترکِ الشکر فَآمَنَ الیهودی.ّ ذکر نیکان مُحرضّ نیکیست همچو مطرب که باعث سیکیست و لهذا ذکراللهّ فی القرآن انبیاءهُ و صالحی عِباد و شکرَهُم عَلی ما فَعلوا و لمن قَدر و غَفر. شکر مزیدن پستان نعمتست پستان اگرچه پر بود تانمزی شير نیاید. پرسید که سبب ناشکری چیست و آنچ مانع شکرست چیست، شیخ فرمود مانع شکر خام طمعیست که آنچ بدو رسید بیش از آن طمع کرده بود آن طمع خام او را بر آن داشت چون از آنچ دل نهاده بود کمتر رسید مانع شکر شد پس از عیب خودغافل بود و آن نقد که پیش کش کرد از عیب و از زیافت آن غافل بود لاجرم طمع خام همچو میوهٔ خام خوردنست و نان خام و گوشت خام پس لاجرم موجب تولّد علّت باشد و تولّد ناشکری چون دانست که مضرّ خورد استفراغ واجبست حقّ تعالی بحکمت خویشتن او را ببی شکری مبتلا کرد تا استفراغ کند و از آن پنداشت فاسد فارغ شود تا آن یک علتّ صد علتّ نشود وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَیئّآتِ لَعَلهُّم یَرْجِعُوْنَ یعنی رزقناهُم من حیث لایحتسبونَ وهوَ الغیب و یَتنفرُّ نَظرهم عن رؤیَةِ الاسباب التی هی کَالشر کَاءللّه کما قال ابویزید یارَب ما اشرکت بُک قال اللهّ تعالی یا ابایزید ولالیلة اللبّن قلتَ ذاتَ لیلةٍ اللّبن اَضرّنی واناالضّار النّافع فنظر الی السبب فعدهُّ اللّهُ مُشرکاً و قال اَنَاالضّار بعداللبّن و قبل اللّبن لکن جعلتُ اللّبن کالذنب و المضّرة کالتأدیب من الاُستاذ فاذا قال الاستاذ لاتأکل الفواکه فاکل التلمیذ و ضربَ الُستاذ علی کفٌ رجله لایصحّ ان یقول اَکَلتُ الفواکه فاضرّ رَجلی و علی هذاالاصل من حفظ لسانه عن الشّرک تکفل اللّه ان یُطهّر روحَه عَن اغراس الشرّک القلیلُ عنداللهّ کثيرالفرق بين الحمد و الشکّر اَنّ اَلشکر علی نِعمٍ لایقال شَکرتهُ علی جماله و علی شجاعَتِهِ والحمداعم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاهم - همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی
همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی.طلب آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد الاّ طلبی که یافته باشدو مقصود حاصل بود و طالبِ آن چیز باشد این عجبست این چنين طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن راتصوّر کردن زیرا طلب او از برای چیز نویست که نیافته است و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب حقسّت زیرا که حقّ تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت اوموجود است که کُنْ فَیَکُوْنْ اَلْواحِدُ الْمَاجِدُ واجد آن باشد که همه چیز را یافته باشد و مع هذا حق تعالی طالبست که هُوَ الطاّلِبُ وَالْغَالِبُ پس مقصود ازین آنست که ای آدمی چندانک تو درین طلبی که حادثست و وصف آدمیست از مقصود دوری چون طلب تو در طلب حقّ فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد تو آنگه طالب شوی بطلب حق. یکی گفت که ما را هیچ دلیلی قاطع نیست که ولی حقّ وواصل بحقّ کدام است نه قول و نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز زیرا که قول شاید که آموخته باشد و فعل و کرامات رهابين را هم هست و ایشان استخراج ضمير می کنند و بسیار عجایب بطریق سحر نیز اظهار کردهاند و ازین جنس برشمرد فرمود که تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه گفت ای واللهّ معتقدم و عاشقم فرمود که آن اعتقاد تو در حقّ آنکس مبنی بر دلیلی و نشانی بود یا خود همچنين چشم فراز کردی و آنکس را گرفتی گفت حاشا که بی دلیل و نشان باشد فرمود که پس چرا میگوئی که بر اعتقاد هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست و سخن متناقض میگوئی. یکی گفت هر ولییّ را و بزرگی را در زعم آنست که این قُرب که مرا با حقسّت و این عنایت که حقّ را با منست هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست، فرمود که این خبر را که گفت ولی گفت یاغير ولی، اگر این خبر را ولی گفت پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد اینست در حقّ خود پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد واگر این خبر را غيرولی گفت پس فی الحقیقة ولی و خاص حقّ اوست که حقّ تعالی این راز را از جملهٔ اولیا پنهان داشت و ازو مخفی نداشت آنکس مثال گفت که پادشاه را ده کنیزک بود، کنیزکان گفتند خواهیم تا بدانیم که از ما محبوبتر کیست پیش پادشاه، شاه فرمود این انگشتری فردا در خانهٔ هرکه باشد او محبوبترست، روز دیگر مثل آن انگشتری ده انگشتری بفرمود تا بساختند و بهر کنیزک یک انگشتری داد فرمود که سؤال هنوز قایمست و این جواب نیست و بدین تعلقّ ندارد این خبر را از آن ده کنیزک یکی گفت یا بيرون آن ده کنیزک اگر از آن ده کنیزک یکی گفت پس چون او دانست که این انگشتری باو مخصوص نیست وهر کنیزک مثل آن دارد پس او را رجحان نباشد و محبوبتر نبود اگر این خبر را غير آن ده کنیزک گفتند پس خود قِرناق خاصِ پادشاه و محبوب اوست.یکی گفت عاشق میباید که ذلیل باشد و خوار باشد و حَمول باشد و ازین اوصاف برمیشمرد، فرمود که عاشق این چنين میباید وقتی که معشوق خواهد یا نه اگر بی مراد معشوق باشد پس او عاشق نباشد پی رو مراد خود باشد و اگر بمراد معشوق باشد چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد اوذلیل و خوار چون باشد پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الاّ تا معشوق اورا چون خواهد، عیسی فرموده است که عَجِبْتُ مِنَ الْحَیَوَانِ کَیْفَ یَأْکُلُ الْحَیَوَانَ اهل ظاهر میگویند که آدمی گوشت حیوان میخورد و هر دو حیواناند این خطاست چرا زیراکی آدمی گوشت میخورد و آن حیوان نیست جمادست زیرا چون کشته شد حیوانی نماند درو، الاّ غرض آنست که شیخ مرید را فرو میخورد بی چون و چگونه عجب دارم از چنين کاری نادر.
یکی سؤال کرد که ابراهیم علیه السلّم بنمرود گفت که خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند، نمرود گفت که من نیز یکی را معزول کنم چنانست که او را میرانیدم و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم، آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزم شد بدان دردلیلی دیگر شروع کرد که خدای من آفتاب را از مشرق برمیآرد و بمغرب فرو میبرد تو بعکس آن کن، این سخن از روی ظاهرمخالف آنست فرمود که حاشا که ابراهیم بدلیل او ملزم شود و او را جواب نماند بلک این یک سخن است در مثال دیگر یعنی که حقّ تعالی چنين را از مشرق رحم بيرون میآرد و بمغرب گور فرو میبرد پس یک سخن بوده باشد حجّت ابراهیم علیه السلّام آدمی را حقّ تعالی هر لحظه از نو میآفریند ودر باطن او چیزی دیگر تازه تازه میفرستد که اولّ بدومّ نمیماند ودومّ بسومّ الاّ او از خویشتن غافلست و خود را نمیشناسد. سلطان محمود را رحمةاللهّ علیه اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب و صورتی بغایت نغز داشت، روز عید سوار شد بر آن اسب جمله خلایق بنظاره بر بامها نشسته بوند و آن را تفرجّ میکردند، مستی در خانه نشسته بود و او را بزور تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی، گفت من بخود مشغولم و نمیخواهم و پروای آن ندارم فی الجمله چارهٔ نبود چون برکنار بام آمد و سخن سرمست بود سلطان میگذشت چون مست سلطان را بر آن اسب دید گفت این اسب را پیش من چه محل باشد که اگر درین حالت مطرب ترانهٔبگوید و آن اسب از آن من باشد فی الحال باو ببخشم چون سلطان آن را شنید عظیم خشمگين شد فرمود که او را بزندان محبوس کردند، هفتهٔ بر آن بگذشت این مرد بسلطان کس فرستاد که آخر مرا چه گناه بود و جُرم چیست شاه عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود، سلطان فرمودکه او را حاضر کردند، گفت ای رندِ بی ادب آن سخن را چون گفتی و چه زهره داشتی گفت ای شاه عالم آن سخن را من نگفتم آن لحظه مَردکی مست بر کنار بام ایستاده بود آن سخن را گفت و رفت این ساعت من آن نیستم مردیام عاقل و هشیار شاه را خوش آمد خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود، هرکه با ما تعلقّ گرفت و ازین شراب مست شد هرجا که رود با هرکه نشیند و با هر قومی که صحبت کند او فی الحقیقه با ما مینشیند وبا این جنس میآمیزد زیرا که صحبت اغیار آینهٔ لطف صحبت یارست و آمیزش با غير جنس موجب محبّت و اختلاط با جنس است وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشَیَاءُ ابوبکر صدّیق رضی اللهّ عنه شکر را نام امیّ نهاده بود یعنی شيرین مادرزاد اکنون میوهای دیگر برشکر نخوت میکنند که ما چندین تلخی کشیدهایم تا بمنزلت شيرینی رسیدیم تو لذّت شيرینی چه دانی چون مشقتّ تلخی نکشیدهٔ.
یکی سؤال کرد که ابراهیم علیه السلّم بنمرود گفت که خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند، نمرود گفت که من نیز یکی را معزول کنم چنانست که او را میرانیدم و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم، آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزم شد بدان دردلیلی دیگر شروع کرد که خدای من آفتاب را از مشرق برمیآرد و بمغرب فرو میبرد تو بعکس آن کن، این سخن از روی ظاهرمخالف آنست فرمود که حاشا که ابراهیم بدلیل او ملزم شود و او را جواب نماند بلک این یک سخن است در مثال دیگر یعنی که حقّ تعالی چنين را از مشرق رحم بيرون میآرد و بمغرب گور فرو میبرد پس یک سخن بوده باشد حجّت ابراهیم علیه السلّام آدمی را حقّ تعالی هر لحظه از نو میآفریند ودر باطن او چیزی دیگر تازه تازه میفرستد که اولّ بدومّ نمیماند ودومّ بسومّ الاّ او از خویشتن غافلست و خود را نمیشناسد. سلطان محمود را رحمةاللهّ علیه اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب و صورتی بغایت نغز داشت، روز عید سوار شد بر آن اسب جمله خلایق بنظاره بر بامها نشسته بوند و آن را تفرجّ میکردند، مستی در خانه نشسته بود و او را بزور تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی، گفت من بخود مشغولم و نمیخواهم و پروای آن ندارم فی الجمله چارهٔ نبود چون برکنار بام آمد و سخن سرمست بود سلطان میگذشت چون مست سلطان را بر آن اسب دید گفت این اسب را پیش من چه محل باشد که اگر درین حالت مطرب ترانهٔبگوید و آن اسب از آن من باشد فی الحال باو ببخشم چون سلطان آن را شنید عظیم خشمگين شد فرمود که او را بزندان محبوس کردند، هفتهٔ بر آن بگذشت این مرد بسلطان کس فرستاد که آخر مرا چه گناه بود و جُرم چیست شاه عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود، سلطان فرمودکه او را حاضر کردند، گفت ای رندِ بی ادب آن سخن را چون گفتی و چه زهره داشتی گفت ای شاه عالم آن سخن را من نگفتم آن لحظه مَردکی مست بر کنار بام ایستاده بود آن سخن را گفت و رفت این ساعت من آن نیستم مردیام عاقل و هشیار شاه را خوش آمد خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود، هرکه با ما تعلقّ گرفت و ازین شراب مست شد هرجا که رود با هرکه نشیند و با هر قومی که صحبت کند او فی الحقیقه با ما مینشیند وبا این جنس میآمیزد زیرا که صحبت اغیار آینهٔ لطف صحبت یارست و آمیزش با غير جنس موجب محبّت و اختلاط با جنس است وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشَیَاءُ ابوبکر صدّیق رضی اللهّ عنه شکر را نام امیّ نهاده بود یعنی شيرین مادرزاد اکنون میوهای دیگر برشکر نخوت میکنند که ما چندین تلخی کشیدهایم تا بمنزلت شيرینی رسیدیم تو لذّت شيرینی چه دانی چون مشقتّ تلخی نکشیدهٔ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و سوم - فرمود اولّ که شعر میگفتیم داعیۀ بود عظیم
فرمود اولّ که شعر میگفتیم داعیهٔ بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروبست هم اثرها دارد سنتّ حق تعالی چنين است که چیزها را در وقت شروق تربیت میفرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا میشود در حالت غروب نیز همان تربیت قایمست رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَالْغَارِبَةَ معتزله میگویند که خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر میشود بنده خالق آن فعلست نشاید که چنين باشد، زیرا که آن فعلی که ازو صادر میشود یا بواسطهٔ این آلتست که دارد مثل عقل و روح و قوتّ و جسم یابی واسطه نشاید که او خالق افعال نباشد بواسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق فعل باشد، زیرا محالست که بی آن آلت ازو فعلی آید، پس علی الاطلاق دانستیم که خالق افعال حقسّت نه بنده، هر فعلی اماّ خير و اِماّ شرکّه از بنده صادر میشود، او آن را بنیتّی و پیش نهادی میکند اماّ حکمت آن کار همان قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او رادر آن کار نمود فایدهٔ آن همان قدر بود که آن فعل ازو بوجودآید، امّا فواید کلّی آن را خدای می داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز میکنی بنیتّ آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک نامی و امان باشد در دنیا، اماّ فایدهٔ آن نماز همين قدر نخواهدبودن، صدهزار فایدهها خواهد دادن که آن در وهم تونمی گذرد آن فایدهها را خدای داند که بنده را بر آن کار میدارد اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمانست و حقّ تعالی او را درکارها مستعمل میکند و فاعل در حقیقت حقسّت نه کمان، کمان آلتست و واسطه است لیکن بیخبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که من دردست کیستم چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد، ونمیبینی که چون کسی را بیدار میکنند از دنیا نیز بیزار می شود و سرد میشود و او نیز میگدازد و تلف میشود آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است بواسطه غفلت بوده است، والاّ هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ بواسطهٔ غفلت شد، باز بروی حقّ تعالی رنجها و مجاهدها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلتها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند بآن عالم آشنا گشتن وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرکين، الاّ این تلّ سرکين اگر عزیزست جهتِ آنست که درو خاتم پادشاست و وجود آدمی همچون جوال گندمست، پادشاه ندامیکند که آن گندم را کجا میبری که صاع من دروست، او ازصاع غافلست، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود بگندم کی التفات کند، اکنون هر اندیشه که ترا بعالم علوی میکشد و از عالم سفلی سرد وفاتر میگرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بيرون میزند، آدمی میل بآن عالم می کند، و چون بعکسه میل بعالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و چهارم - گفت قاضی عزاّلدیّن سلام میرساند
گفت قاضی عزاّلدیّن سلام میرساند و همواره ثنای شما و حمد شما میگوید فرمود:
هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد
اگر کسی در حقّ کسی نیک گوید آن خير و نیکی بوی عاید میشود و در حقیقت آن ثنا و حمد بخود میگوید نظير این چنان باشد که کسی گرد خانهٔ خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دایماً در بهشت باشد، چون خو کرد بخير گفتن مردمان چون بخير یکی مشغول شد، آنکس محبوب وی شد، و چون ازویَش یاد آید محبوب را یادآورده باشد و یاد آوردن محبوب گل و گلستانست و روح و راحت است و چون بدِ یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد، چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد اکنون چون میتوانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی، و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر میآید، چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان میگردی پس اولیا که همه را دوست میدارند و نیک میبینند آن را برای غير نمیکنند برای خود کاری میکنند، تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید، چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیرست پس جهد کردند که دریاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهتِ مبغوض مُشوشّ راه ایشان نگردد، پس هرچه میکنی در حقّ خلق و ذکر ایشان میکنی بخير و شر آن جمله بتو عاید میشود و ازین میفرماید حق تعالی مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ اَسَاءَ فَعلَیهَا وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرِّةٍ خَیْراً یَرَهْ وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهْ.
سؤال کرد که حق تعالی میفرماید اِنِّي جَاعِلٌ فِي الْاَرْضِ خَلِیْفَةً فرشتگان گفتند اَتَجْعَلُ فِیْهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیْهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لک هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشين چون حکم کردند بر فساد و یَسفک الدمّاء آدمی فرمود که آن را دو وجه گفتهاند یکی منقول و یکی معقول امّا آنچ منقولست آنست که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که قومی بيرون آیند صفتشان چنين باشد پس از آن خبر دادند و وجه دومّ آنست که فرشتگان بطریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمين خواهند بودن، لابد حیوان باشند و از حیوان البتهّ این آید هر چند که این معنی دریشان باشد، و ناطق باشند اماّ چون حیوانیتّ دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون ریزی که آن از لوازم آدمیست، قومی دیگر معنی دیگر میفرمایند میگویند که فرشتگان عقل محضاند و خير صرفند وایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری، همچنانک تودر خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست دروقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی، و اگر زناکنی، فرشتگان در بیداری این مثابتاند، و آدمیان بعکس ایناند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند، قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفتِ حیوانست، پس حال ایشان که ملایکهاند ضدّ حال آدمیان آمد پس شاید باین طریق ازیشان خبر دادن که ایشان چنين گفتند و اگرچه آنجا گفتی وزبانی نبود، تقدیرش چنين باشد اگر آن دو حال متضادّ در سخن آیند و از حال خودخبر دهند این چنين باشد، همچنانک شاعر میگوید که بر که گفت که من پُر شدم بر که سخن نمیگوید معنیش اینست که اگر بر که را زبان بودی درین حال چنين گفتی، هر فرشتهٔ را لوحیست در باطن که از آن لوح بقدر قوتّ خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشين میخواند، و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجّب کند در عظمت و غیب دانی حق،ّ آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجّب بی لفظ و عبارت تسبیح اوباشد همچنانک بناّیی بشاگرد خود خبر دهد که درین سَرا که میسازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه، چون سَرا تمام شود وهمان قدر آلت رفته باشد بی کم و بیش، شاگرد در اعتقاد بیفزاید ایشان نیز درین مثابتاند.
یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ میگوید یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً این چون باشد شیخ فرمود سخن بمثال روشن شود این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد، فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و بهم کام و عیش میراندند و از همدیگر فربه میشدند و میبالیدند، حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که بآب زنده باشد سالها بهم می بودند، ناگهان ایشان را حقّ تعالی غنی کرد گوسفندان بسیار و گاوان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعمّ عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و بخیل و حشم در آنسرا منزل کرد، این بطرفی او بطرفی و چون حال باین مثابت رسید نمیتوانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن، اندرونشان زیر زیر میسوخت نالهای پنهانی میزدند، و امکان گفت نی تا این سوختگی بغایت رسید کلّی ایشان درین آتش فراق بسوخت، چون سوختگی بنهایت رسید، ناله در محلّ قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت بتدریج بجایی رسید که بدان مثابتِ اولّ باز آمدند بعد مدّت دراز باز بآن ده اولّ جمع شدند، و بعیش و وصل و کنار مشغول گشتند ازتلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجردّ بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالی میبالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطها میخورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز بآن عیش اولّ بازگردد گوید که کاشکی پیغامبر نبودمی و باین عالم نیامدمی که نسبت بآن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است این همه علمها و مجاهدها و بندگیها نسبت باستحقاق وعظمت باری همچنانست که یکی سرنهاد و خدمتی کرد ترا و رفت، اگر همه زمين را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمين نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابقست ترا از کجا بيرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او میزنی، این بندگیها و علمها همچنان باشد که صورتکها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن بحضرت عرض کنی که مرا این صورتکها خوش آمد ساختم امّا جان بخشیدن کارتست اگر جان بخشی عملهای مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تراست،
ابراهیم فرمود که خدا آنستکه یُحْیِیْ وَیُمِیْتُ، نمرود گفت که اَنَا اُحْیِیْ وَاُمِیْتُ چون حقّ تعالی اورا ملک داد او نیز خود را قادر دید، بحقّ حواله نکرد گفت من نیز زنده کنم و بميرانم و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حقّ تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را بخود اضافت کند، که من باین عمل و باین کار کارها را زنده کنم، وذوق حاصل کنم گفت نی هو یُحیی و یُمیت یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم بنمرود گفت که خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و بمغرب فرو برد که اِنَّ اللهَّ یَأْتِيْ بالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ الآیه اگر تو دعوی خدایی میکنی بعکس کن، ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اولّ را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ میخایی، این یک سخنست در دو مثال، تو غلط کردهٔ و ایشان نیز، اینرا معانی بسیارست، یک معنی آنست که حقّ تعالی ترا از کتم عدم در شکم مادر مصوّر کرد، و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و بمغرب گور فرو رفتی این همان سخن اولّست بعبارت دیگر که یُحیی و یُمیتُ اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و بمشرق رحم باز بر، معنی دیگر اینست که عارف را چون بواسطهٔ طاعت و مجاهده و عملهای سَنی روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید ودر حالتِ ترکِ این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود، پس این دو حالتِ طاعت و ترکِ طاعت مشرق و مغرب اوبوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن درین حالتِ غروب ظاهر که فسق وفساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع میکرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان، این کار بنده نیست وبنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حقسّت، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق که هُوَ الذّی یُحْیْي و یُمیتُ کافر و مؤمن هر دو مُسبّحند زیرا حقّ تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنين خوشیها و روشنائیها و زندگیها پدید آید و چون بعکس آن کند چنين تاریکیها و خوفها و چاهها و بلاها پیش آید هر دو چون این میورزند و آنچ حقّ تعالی وعده داده است لَایَزیدُ وَلاَ یَنْقُصُ شَتاّنَ بَیْنَ آن مسبحّ واین مسبحّ مثلا دزدی دزدی کرد و او را بدار آویختند او نیز واعظِ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش اینست و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانانست اماّ دزد بآن زبان و امين باین زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ.
هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد
اگر کسی در حقّ کسی نیک گوید آن خير و نیکی بوی عاید میشود و در حقیقت آن ثنا و حمد بخود میگوید نظير این چنان باشد که کسی گرد خانهٔ خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دایماً در بهشت باشد، چون خو کرد بخير گفتن مردمان چون بخير یکی مشغول شد، آنکس محبوب وی شد، و چون ازویَش یاد آید محبوب را یادآورده باشد و یاد آوردن محبوب گل و گلستانست و روح و راحت است و چون بدِ یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد، چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد اکنون چون میتوانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی، و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر میآید، چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان میگردی پس اولیا که همه را دوست میدارند و نیک میبینند آن را برای غير نمیکنند برای خود کاری میکنند، تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید، چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیرست پس جهد کردند که دریاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهتِ مبغوض مُشوشّ راه ایشان نگردد، پس هرچه میکنی در حقّ خلق و ذکر ایشان میکنی بخير و شر آن جمله بتو عاید میشود و ازین میفرماید حق تعالی مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ اَسَاءَ فَعلَیهَا وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرِّةٍ خَیْراً یَرَهْ وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهْ.
سؤال کرد که حق تعالی میفرماید اِنِّي جَاعِلٌ فِي الْاَرْضِ خَلِیْفَةً فرشتگان گفتند اَتَجْعَلُ فِیْهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیْهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لک هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشين چون حکم کردند بر فساد و یَسفک الدمّاء آدمی فرمود که آن را دو وجه گفتهاند یکی منقول و یکی معقول امّا آنچ منقولست آنست که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که قومی بيرون آیند صفتشان چنين باشد پس از آن خبر دادند و وجه دومّ آنست که فرشتگان بطریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمين خواهند بودن، لابد حیوان باشند و از حیوان البتهّ این آید هر چند که این معنی دریشان باشد، و ناطق باشند اماّ چون حیوانیتّ دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون ریزی که آن از لوازم آدمیست، قومی دیگر معنی دیگر میفرمایند میگویند که فرشتگان عقل محضاند و خير صرفند وایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری، همچنانک تودر خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست دروقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی، و اگر زناکنی، فرشتگان در بیداری این مثابتاند، و آدمیان بعکس ایناند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند، قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفتِ حیوانست، پس حال ایشان که ملایکهاند ضدّ حال آدمیان آمد پس شاید باین طریق ازیشان خبر دادن که ایشان چنين گفتند و اگرچه آنجا گفتی وزبانی نبود، تقدیرش چنين باشد اگر آن دو حال متضادّ در سخن آیند و از حال خودخبر دهند این چنين باشد، همچنانک شاعر میگوید که بر که گفت که من پُر شدم بر که سخن نمیگوید معنیش اینست که اگر بر که را زبان بودی درین حال چنين گفتی، هر فرشتهٔ را لوحیست در باطن که از آن لوح بقدر قوتّ خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشين میخواند، و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجّب کند در عظمت و غیب دانی حق،ّ آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجّب بی لفظ و عبارت تسبیح اوباشد همچنانک بناّیی بشاگرد خود خبر دهد که درین سَرا که میسازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه، چون سَرا تمام شود وهمان قدر آلت رفته باشد بی کم و بیش، شاگرد در اعتقاد بیفزاید ایشان نیز درین مثابتاند.
یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ میگوید یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً این چون باشد شیخ فرمود سخن بمثال روشن شود این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد، فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و بهم کام و عیش میراندند و از همدیگر فربه میشدند و میبالیدند، حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که بآب زنده باشد سالها بهم می بودند، ناگهان ایشان را حقّ تعالی غنی کرد گوسفندان بسیار و گاوان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعمّ عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و بخیل و حشم در آنسرا منزل کرد، این بطرفی او بطرفی و چون حال باین مثابت رسید نمیتوانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن، اندرونشان زیر زیر میسوخت نالهای پنهانی میزدند، و امکان گفت نی تا این سوختگی بغایت رسید کلّی ایشان درین آتش فراق بسوخت، چون سوختگی بنهایت رسید، ناله در محلّ قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت بتدریج بجایی رسید که بدان مثابتِ اولّ باز آمدند بعد مدّت دراز باز بآن ده اولّ جمع شدند، و بعیش و وصل و کنار مشغول گشتند ازتلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجردّ بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالی میبالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطها میخورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز بآن عیش اولّ بازگردد گوید که کاشکی پیغامبر نبودمی و باین عالم نیامدمی که نسبت بآن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است این همه علمها و مجاهدها و بندگیها نسبت باستحقاق وعظمت باری همچنانست که یکی سرنهاد و خدمتی کرد ترا و رفت، اگر همه زمين را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمين نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابقست ترا از کجا بيرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او میزنی، این بندگیها و علمها همچنان باشد که صورتکها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن بحضرت عرض کنی که مرا این صورتکها خوش آمد ساختم امّا جان بخشیدن کارتست اگر جان بخشی عملهای مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تراست،
ابراهیم فرمود که خدا آنستکه یُحْیِیْ وَیُمِیْتُ، نمرود گفت که اَنَا اُحْیِیْ وَاُمِیْتُ چون حقّ تعالی اورا ملک داد او نیز خود را قادر دید، بحقّ حواله نکرد گفت من نیز زنده کنم و بميرانم و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حقّ تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را بخود اضافت کند، که من باین عمل و باین کار کارها را زنده کنم، وذوق حاصل کنم گفت نی هو یُحیی و یُمیت یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم بنمرود گفت که خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و بمغرب فرو برد که اِنَّ اللهَّ یَأْتِيْ بالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ الآیه اگر تو دعوی خدایی میکنی بعکس کن، ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اولّ را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ میخایی، این یک سخنست در دو مثال، تو غلط کردهٔ و ایشان نیز، اینرا معانی بسیارست، یک معنی آنست که حقّ تعالی ترا از کتم عدم در شکم مادر مصوّر کرد، و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و بمغرب گور فرو رفتی این همان سخن اولّست بعبارت دیگر که یُحیی و یُمیتُ اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و بمشرق رحم باز بر، معنی دیگر اینست که عارف را چون بواسطهٔ طاعت و مجاهده و عملهای سَنی روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید ودر حالتِ ترکِ این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود، پس این دو حالتِ طاعت و ترکِ طاعت مشرق و مغرب اوبوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن درین حالتِ غروب ظاهر که فسق وفساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع میکرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان، این کار بنده نیست وبنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حقسّت، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق که هُوَ الذّی یُحْیْي و یُمیتُ کافر و مؤمن هر دو مُسبّحند زیرا حقّ تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنين خوشیها و روشنائیها و زندگیها پدید آید و چون بعکس آن کند چنين تاریکیها و خوفها و چاهها و بلاها پیش آید هر دو چون این میورزند و آنچ حقّ تعالی وعده داده است لَایَزیدُ وَلاَ یَنْقُصُ شَتاّنَ بَیْنَ آن مسبحّ واین مسبحّ مثلا دزدی دزدی کرد و او را بدار آویختند او نیز واعظِ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش اینست و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانانست اماّ دزد بآن زبان و امين باین زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و پنجم - فرمود که خاطرت خوش است و چونست
فرمود که خاطرت خوش است و چونست زیرا که خاطر عزیز چیزیست همچون دام است دام میبایدکه درست باشد تا صید گيرد اگر خاطرناخوش باشد دام دریده باشد بکاری نیاید پس باید که دوستی در حقّ کسی بافراط نباشد و دشمنی بافراط نباشد که ازین هر دو دام دریده شود میانه باید این دوستی که بافراط نمیباید در حقّ غيرحق میگویم اماّ در حقّ باری تعالی هیچ افراط مصوّر نگردد محبّت هرچ بیشتر بهتر زیرا که محبّتِ غير حقّ چون مفرط باشد و خلق مسخرّ چرخ فلکند و چرخ فلک دایرست و احوال خلق هم دایر پس چون دوستی بافراط باشد در حقّ کسی دایماً سعود بزرگی او خواهد و این متعذرّست پس خاطر مشوشّ گردد و دشمنی چون مفرط باشد پیوسته نحوست و نکبتِ او خواهد و چرخ فلک دایرست و احوال اودایر وقتی مسعود و وقتی منحوس این نیز که همیشه منحوس باشد میسرّ نگردد. پس خاطر مشوشّ گردد اماّ محبّت در حقّ باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جملهٔ موجودات کامِن است کسی موجد خود را چون دوست ندارد دوستی درو کامِنست الاّ موانع آن را محجوب میدارد چون موانع برخیزد آن محبّت ظاهر گردد چه جای موجودات که عدم در جوش است بتوقّع آنک ایشان را موجود گرداند عدمها همچنانک چهار شخص پیش پادشاهی صف زدهاند هر یکی میخواهد و منتظر که پادشاه منصب را به وی مخصوص گرداند و هر یکی از دیگری شرمنده زیرا توقّع او منافی آن دیگرست پس عدمها چون از حقّ متوقّع ایجاداند صف زده که مراهست کن و سَبق ایجاد خود میخواهند از باری، پس از همدگر شرمندهاند اکنون چون عدمها چنين باشند موجودات چون باشند و اِنْ مِنْ شَیْیء اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ عجب نیست این عجبست که وَاِنْ مِنْ لَاشَیْیءٍ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ کفر و دین هر دودر رهت پویان وحده لاشریک له گویان این خانه بناش از غفلتست و اجسام و عالم را همه قوامش بر غفلتست این جسم نیز که بالیده است از غفلتست، و غفلت کفرست و دین بی وجود کفر ممکن نیست زیرا دین ترک کفرست، پس کفری بباید که ترک او توان کرد پس هر دو یک چیزند چون این بی آن نیست و آن بی این نیست لایتجزّیاند و خالقشان یکی باشد که اگر خالقشان یکی نبودی متجزیّ بودندی زیرا هر یکی چیزی آفریدی پس متجزیّ بودند پس چون خالق یکیست وحده لاشریک باشد.گفتند که سیّد برهان الدیّن سخن خوب میفرماید اماّ شعر سنائی در سخن بسیار میآرد سیّد فرمود همچنان باشدکه میگویند آفتاب خوبست اماّ نور میدهد این عیب دارد زیرا سخن سنائی آوردن نمودن آن سخن است و چیزها را آفتاب نماید و درنور آفتاب توان دیدن مقصود از نور آفتاب آنست که چیزها نماید آخر این آفتاب چیزها مینماید که بکارنیاید آفتابی که چیزها نماید بکار آید حقیقت آفتاب او باشد و این آفتاب فرع و مجاز آن آفتاب حقیقی باشد آخر شما را نیز بقدر عقل جزوی خود ازین آفتاب دل میگيرید ونور علم میطلبید که شما را چیزی غير محسوسات دیده شود و دانش شما در فزایش باشد و از هر استادی و هر یاری متوقّع میباشید که ازو چیزی فهم کنید ودریابید پس دانستیم که آفتاب دیگر هست غير آفتاب صورت که از وی کشف حقایق و معانی میشود و این علم جزوی که در وی میگریزی و ازو خوش میشوی فرع آن علم بزرگست و پرتو آنست این پرتو ترا بآن علم بزرگ و آفتاب اصلی میخواند که اُولئِکَ یُنَادَوْنَ مِنْ مَکَانٍ بَعِیْدٍ تو آن علم را سوی خود میکشی او میگوید که من اینجا نگنجم و توآنجا دیررسی گنجیدن من اینجا محالست و آمدن تو آنجا صعبست تکوین محال محالست اماّ تکوین صعب محال نیست پس اگرچه صعبست جهد کن تا بعلم بزرگ پیوندی و متوقّع مباش که آن اینجا گنجد که محالست و همچنين اغنیا از محبّت غنای حقّ پول پول جمع میکنند و حبّه حبّه تا صفت غِنا ایشان را حاصل گردد از پرتو غنا، پرتو غنا میگوید من منادیام شما را از آن غنای بزرگ مرا چه اینجا میکشید که من اینجا نگنجم شما سوی این غنا آیید فی الجمله اصل عاقبت است عاقبت محمود باد عاقبت محمود آن باشد که درختی که بیخ اودرآن باغ روحانی ثابت باشد و فروع و شاخهای او میوهای او بجای دیگر آویخته شده باشد و میوههای او ریخته عاقبت آن میوها را بآن باغ برند زیرا بیخ در آن باغست و اگر بعکس باشد اگرچه بصورت تسبیح و تهلیل کند چون بیخش درین عالمست آن همه میوه های او را باین عالم آورند و اگر هر دو در آن باغ باشد نور علی نور باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و ششم - اکمل الدیّن گفت مولانا را عاشقم
اکمل الدیّن گفت مولانا را عاشقم ودیدار او را آرزومندم و آخرتم خود یاد نمیآید نقش مولانا را بی این اندیشها و پیش نهادها مونس میبینم و آرام میگيرم بجمال او و لذتّها حاصل میشود از عين صورت او یا از خیال او، فرمود اگرچه آخرت و حقّ درخاطر نیاید الاّ آن همه مُضمرست در دوستی و مذکورست. پیش خلیفه رقاصهّٔ شاهد چار پاره میزد خلیفه گفت که فِي یَدَیْکِ صَنْعَتُکَ قَالَ فُي رِجْلِي یَا خَلِیْفَةَ رَسُوْلِ اللّه خوشی دردستهای من از آنست که آن خوشی پادرین مضمرست پس اگرچه مُرید بتفاصیل آخرت را یاد نیاورد اماّ لذّت او بدیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ متضمّن آن همه تفاصیل است و آن جمله درو مضمرست چنانک کسی فرزند را یا برادر را مینوازد و دوست میدارد اگرچه از بنوتّ و اخّوت و امید وفا و رحمت و شفقتّ و مهر او بر خویشتن و عاقبت کار و باقی منفعتها که خویشان از خویشان امید دارند ازینها هیچ بخاطر او نمیآید اماّ این تفاصیل جمله مضمرست در آن قدر ملاقات و ملاحظت همچنانک باد در چوب مضمرست اگرچه در خاک بود یا در آب بود که اگر درو باد نبودی آتش را باو کار نبودی زیرا که باد علفِ آتش است و حیاتِ آتش است نمیبینی که بنفخ زنده میشود اگرچه چوب در آب و خاک باشد باد در او کامِن است اگر باددرو کامن نبودی بر روی آب نیامدی و همچنانک سخن میگویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رئیسان تناند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم بآن قایمست تا برسی بعالم صفات و آنگه ذات وبا این همه این معانی در سخن مُظهر نیست و پیدا نمیشود آن جمله مضمرست در سخن چنانک ذکر رفت. آدمی را هر روز پنج و شش بار بی مرادی و رنج پیش میآید بیاختیار او قطعاً ازو نباشد از غير او باشد و او مسخرّ آن غير باشد و آن غير مراقب او باشد زیرا پسِ بدفعلی رنجش میدهد اگر مراقب نباشد چون دهد مناسب و با این همه بیمرادیها طبعش مقر نمیشود و مطمئن نمیشود که من زیر حکم کسی باشم خَلَقّ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ در وصف الوهيت که مضادّ صفت عبودیتّ است مستعار نهاده است چندین برسرش میکوبد و آن سرکشی مستعار را نمیگذارد زود فراموش میکند این بی مرادیها را ولیکن سودش ندارد تا آن وقت که آن مستعار را ملک او نکنند از سیلی نرهد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و هشتم - گفت که آن منجمّ میگوید که غيرافلاک
گفت که آن منجمّ میگوید که غيرافلاک و این کرهٔ خاکی که میبینم شما دعوی میکنید که بيرون آن چیزی هست پیش من غير آن چیزی نیست و اگر هست بنمایید که کجاست فرمود که آن سؤال فاسدست از ابتدا زیرا می گویی که بنمایید که کجاست و آنرا خود جای نیست و بعد از آن بیا بگو که اعتراض تو از کجاست و در چه جایست در زبان نیست و در دهان نیست در سینه نیست این جمله را بکاو و پاره پاره و ذرهّ ذرهّ کن ببين که این اعتراض و اندیشه را درینها همه هیچ مییابی پس دانستیم که اندیشهٔ ترا جای نیست چون جای اندیشهٔ خود را ندانستی جای خالق اندیشه را چون دانی چندین هزار اندیشه و احوال بر تو میآید بدست تونیست و مقدور و محکوم تونیست و اگر مطلع این را دانستیی که از کجاست آن را افزودیی ممرّیست این جمله چیزها را بر تو و تو بیخبر که از کجا میآید و بکجا میرودو چه خواهد کردن چون از اطلّاع احوال خود عاجزی چگونه توقّع می داری که بر خالق خود مطلقّ گردی، قحبه خواهرزن میگوید که در آسمان نیست ای سگ چون میدانی که نیست آری آسمان را وژه وژه پیمودی همه را گردیدی خبر میدهی که درو نیست قحبهٔ خود را که در خانه داری ندانی آسمان را چون خواهی دانستن هی آسمان شنیدهٔ و نام ستارهها و افلاک چیزی میگویی اگر تو از آسمان مَطلّع میبودی یا سوی آسمان وژهٔ بالا میرفتی ازین هرزهها نگفتی این چه میگوییم که حقّ بر آسمان نیست مراد ما آن نیست که بر آسمان نیست یعنی آسمان برو محیط نیست و او محیط آسمانست تعلقّی دارد بآسمان ازین بیچون و چگونه چنانک بتو تعلّق گرفته است بیچون و چگونه و همه در دستِ قدرتِ اوست و مَظهرِ اوست ودر تصرفّ اوست پس بيرون از آسمان و اَکوان نباشد و بکلّی در آن نباشد یعنی که اینها برو محیط نباشد و او بر جمله محیط باشد.
یکی گفت که پیش از آنک زمين و آسمان بود و کرسی بود عجب کجا بود گفتیم این سؤال از اولّ فاسدست زیراکه خدای آنست که او را جای نیست تو میپرسی پیش ازین هم کجا بود آخر همه چیزهای تو بیجاست این چیزها را که در تست جای آن را دانستی که جای او را میطلبی چون بیجایست احوال و اندیشهای تو جای چگونه تصوّر بندد آخر خالق اندیشه از اندیشه لطیفتر باشد مثلاً این بنّا که خانه ساخت آخر او لطیفتر باشد ازین خانه زیرا که صد چنين و غيراین بناّیی کارهای دیگر و تدبيرهای دیگر که یک بیک نماند آن مرد بنّا تواند ساختن پس او لطیفتر باشد و عزیزتر از بِنی اماّ آن لطف در نظر نمیآید مگر بواسطهٔ خانه و عملی که در عالم حس درآید تا آن لطف او جمال نماید، این نفس در زمستان پیداست و در تابستان پیدا نیست نه آنست که در تابستان نفس منقطع شد و نفس نیست اِلاّ تابستان لطیفست و نفس لطیفست پیدا نمیشود بخلاف زمستان همچنين همه اوصاف تو و معانی تو لطیفند در نظر نمیآیند مگر بواسطهٔ فعلی مثلاً حلم تو موجودست امّا در نظر نمیآید چون بر گناه کار ببخشایی حلم تو محسوس شود و همچنين قهاّری تو در نظر نمیآید چون بر مجرمي قهر راني و او را بزني قهر تو در نظر آيد و همچنين الی مالانهایه حقّ تعالی از غایت لطف در نظر نمیآید کَیْفَ « فَوْقَهُمْ » آسمان و زمين را آفرید تا قدرت او وصنع او در نظر آید و لهذا میفرماید اَفَلَمْ یَنْظُرَوْا اِلَی السمَّاءِ بَنَیْنَاهَا سخن من بدست من نیست و ازین رو میرنجم زیرا میخواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقاد من نمیشود ازین رو میرنجم اماّ از آن رو که سخن من بالاتر از منست و من محکوم ویم شاد میشوم زیرا که سخنی را که حقّ گوید هر جا که رسد زنده کند و اثرهای عظیم کند وَمَا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی تيری که ازکمان حقّ جَهد هیچ سپری و جوشنی مانع آن نگردد ازین رو شادم علم اگر بکلّی در آدمی بودی و جهل نبودی آدمی بسوختی و نماندی پس جهل مطلوب آمد ازین رو که بقای وجود بویست و علم مطلوبست از آن رو که وسیلت است بمعرفت باری پس هر دو یاری گر همدگرند و همه اضداد چنيناند، شب اگر چه ضدّ روزست اماّ یاری گر اوست ویک کار میکنند اگر همیشه شب بودی هیچ کاری حاصل نشدی و بر نیامدی و اگر همیشه روز بودی چشم و سر و دماغ خيره ماندندی و دیوانه شدندی و معطلّ پس در شب میآسایند و میخسبند و همه آلتها از دماغ و فکر و دست و پا و سمع و بصر جمله قوّتی میگيرند و روز آن قوتّها را خرج میکنند، پس جملهٔ اضداد نسبت بماضدّ مینماید نسبت بحکیم همه یک کار میکنند و ضدّ نیستند در عالم بنما کدام بَد است که در ضمن آن نیکی نیست و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست مثلاً یکی قصد کشتن کرد بزنا مشغول شد آن خون ازو نیامد ازین رو که زناست بدست ازین رو که مانع قتل شد نیکست پس بدی و نیکی یک چیزند غير متجزیّ و ازین رو ما را بحث است با مجوسیان که ایشان میگویند که دو خداست، یکی خالق خير و یکی خالق شر اکنون تو بنما خير بی شر تا ما مقر شویم که خدای شر هست و خدای خير و این محالست زیرا که خير از شر جدا نیست چون خير و شر دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست پس دو خالق محالست ما شما را الزام نمیکنیم که البتهّ یقين کن که چنين است، میگوییم کم از آنک در تو ظنیّ درآید که مبادا که این چنين باشد که میگویند مسلمّ که یقینت نشد که چنانست چگونهات یقين شد که چنان نیست خدا میفرماید که ای کافرک اَلَا یَظُنُّ أولئکَ اَنَّهُمْ مَبْعُوْثَوْنَ لِیَوْمٍ عظِیمٍ ظنیتّ نیز پدید نشد که آن وعدهای ما که کردهایم مبادا که راست باشد و مؤاخذه بر کافران برین خواهد بودن که ترا گمانی نیامد چرا احتیاط نکردی و طالب ما نگشتی.
یکی گفت که پیش از آنک زمين و آسمان بود و کرسی بود عجب کجا بود گفتیم این سؤال از اولّ فاسدست زیراکه خدای آنست که او را جای نیست تو میپرسی پیش ازین هم کجا بود آخر همه چیزهای تو بیجاست این چیزها را که در تست جای آن را دانستی که جای او را میطلبی چون بیجایست احوال و اندیشهای تو جای چگونه تصوّر بندد آخر خالق اندیشه از اندیشه لطیفتر باشد مثلاً این بنّا که خانه ساخت آخر او لطیفتر باشد ازین خانه زیرا که صد چنين و غيراین بناّیی کارهای دیگر و تدبيرهای دیگر که یک بیک نماند آن مرد بنّا تواند ساختن پس او لطیفتر باشد و عزیزتر از بِنی اماّ آن لطف در نظر نمیآید مگر بواسطهٔ خانه و عملی که در عالم حس درآید تا آن لطف او جمال نماید، این نفس در زمستان پیداست و در تابستان پیدا نیست نه آنست که در تابستان نفس منقطع شد و نفس نیست اِلاّ تابستان لطیفست و نفس لطیفست پیدا نمیشود بخلاف زمستان همچنين همه اوصاف تو و معانی تو لطیفند در نظر نمیآیند مگر بواسطهٔ فعلی مثلاً حلم تو موجودست امّا در نظر نمیآید چون بر گناه کار ببخشایی حلم تو محسوس شود و همچنين قهاّری تو در نظر نمیآید چون بر مجرمي قهر راني و او را بزني قهر تو در نظر آيد و همچنين الی مالانهایه حقّ تعالی از غایت لطف در نظر نمیآید کَیْفَ « فَوْقَهُمْ » آسمان و زمين را آفرید تا قدرت او وصنع او در نظر آید و لهذا میفرماید اَفَلَمْ یَنْظُرَوْا اِلَی السمَّاءِ بَنَیْنَاهَا سخن من بدست من نیست و ازین رو میرنجم زیرا میخواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقاد من نمیشود ازین رو میرنجم اماّ از آن رو که سخن من بالاتر از منست و من محکوم ویم شاد میشوم زیرا که سخنی را که حقّ گوید هر جا که رسد زنده کند و اثرهای عظیم کند وَمَا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی تيری که ازکمان حقّ جَهد هیچ سپری و جوشنی مانع آن نگردد ازین رو شادم علم اگر بکلّی در آدمی بودی و جهل نبودی آدمی بسوختی و نماندی پس جهل مطلوب آمد ازین رو که بقای وجود بویست و علم مطلوبست از آن رو که وسیلت است بمعرفت باری پس هر دو یاری گر همدگرند و همه اضداد چنيناند، شب اگر چه ضدّ روزست اماّ یاری گر اوست ویک کار میکنند اگر همیشه شب بودی هیچ کاری حاصل نشدی و بر نیامدی و اگر همیشه روز بودی چشم و سر و دماغ خيره ماندندی و دیوانه شدندی و معطلّ پس در شب میآسایند و میخسبند و همه آلتها از دماغ و فکر و دست و پا و سمع و بصر جمله قوّتی میگيرند و روز آن قوتّها را خرج میکنند، پس جملهٔ اضداد نسبت بماضدّ مینماید نسبت بحکیم همه یک کار میکنند و ضدّ نیستند در عالم بنما کدام بَد است که در ضمن آن نیکی نیست و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست مثلاً یکی قصد کشتن کرد بزنا مشغول شد آن خون ازو نیامد ازین رو که زناست بدست ازین رو که مانع قتل شد نیکست پس بدی و نیکی یک چیزند غير متجزیّ و ازین رو ما را بحث است با مجوسیان که ایشان میگویند که دو خداست، یکی خالق خير و یکی خالق شر اکنون تو بنما خير بی شر تا ما مقر شویم که خدای شر هست و خدای خير و این محالست زیرا که خير از شر جدا نیست چون خير و شر دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست پس دو خالق محالست ما شما را الزام نمیکنیم که البتهّ یقين کن که چنين است، میگوییم کم از آنک در تو ظنیّ درآید که مبادا که این چنين باشد که میگویند مسلمّ که یقینت نشد که چنانست چگونهات یقين شد که چنان نیست خدا میفرماید که ای کافرک اَلَا یَظُنُّ أولئکَ اَنَّهُمْ مَبْعُوْثَوْنَ لِیَوْمٍ عظِیمٍ ظنیتّ نیز پدید نشد که آن وعدهای ما که کردهایم مبادا که راست باشد و مؤاخذه بر کافران برین خواهد بودن که ترا گمانی نیامد چرا احتیاط نکردی و طالب ما نگشتی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و دوم - دوستان را در دل رنجها باشد که آن بهیچ داروی خوش نشود
دوستان را در دل رنجها باشد که آن بهیچ داروی خوش نشود، نه بخفتن نه بگشتن و نه بخوردن الّا بدیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ تا حدّی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثير ایشان آن لحظه مؤمن میشود کقوله تعالی وَاِذَا لَقُواالذِّیْنَ آمَنُوْا قَالُوْا آمَناّ فَکَیفَ که مؤمن با مؤمن بنشیند چون در منافق این عمل میکند بنگر که در مؤمن چه منفعتها کند، بنگر که آن پشم از مجاورت عاقلی چنين بساط منقشّ شد واین خاک بمجاورت عاقل چنين سرایی خوب شد صحبت عاقل در جمادات چنين اثر کرد بنگر که صحبت مؤمنی در مؤمن چه اثر کند از صحبت نفسِ جزوی و عقل مختصر جمادات باین مرتبه رسیدند و اینجمله سایه عقل جزویست، از سایه شخص را قیاس توان کردن اکنون ازینجا قیاس کن که چه عقل و فرهنگ میباید که از آن این آسمانها و ماه و آفتاب و هفت طبقهٔ زمين پیدا شود وآنچ در مابين ارض و سماست این جملهٔ موجودات سایهٔ عقل کلیّست، سایهٔ عقل جزوی مناسب سایهٔ شخصش، و سایهٔ عقل کلّی که موجودات است مناسب اوست و اولیای حقّ غير این آسمانها آسمانهای دیگر مشاهده کردهاند که این آسمانها در چشمشان نمیآید و این حقير مینماید پیش ایشان و پای برینها نهادهاند و گذشتهاند
آسمانهاست در ولایت جان
کار فرمای آسمان جهان
و چه عجب میآید که آدمیی از میان آدمیان این خصوصیتّ یابد که پا بر سر کیوان نهد، نه ما همه جنس خاک بودیم حق تعالی در ما قوّتی نهاد که اما از جنس خود بدان قوتّ ممتاز شدیم ومتصرّف آن گشتیم و آن متصرف ما شد تا در وی تصرفّ میکنیم بهرنوعی که میخواهیم گاه بالاش میبریم گاه زیرش مینهیم گاه سرایش می سازیم گاه کاسه و کوزهاش میکنیم گاه درازش میکنیم و گاه کوتاهش میکنیم اگر ما اولّ همان خاک بودیم و جنس او بودیم حقّ تعالی ما را بدان قوتّ ممتاز کرد، همچنين ازمیان ما که یک جنسیم چه عجبست که اگر حقّ تعالی بعضی را ممتاز کندکه ما بنسبت بوی چون جماد باشیم، و اودر ما تصرفّ کند و ما ازو بی خبر باشیم و او از ما باخبر، این که میگوییم بی خبر بی خبری محض نمیخواهیم، بلک هر خبری در چیزی بیخبریست از چیزی دیگر، خاک نیز بآن جمادی از آنچ خدا او را داده است باخبرست که اگر بیخبر بودی آب را کی پذیرا شدی و هر دانهٔ را بحسب آن دایگی کی کردی و پروردی شخصی چون در کاری مجدّ باشد و ملازم باشد آن کار را بیداریش در آن کار بیخبریست از غير آن، ما ازین غفلت غفلتِ کلّی نمیخواهیم، گربه را میخواستند که بگيرند هیچ ممکن نمیشد روزی آن گربه بصید مرغی مشغول بود بصید مرغ غافل شد اورا بگرفتند، پس نمی باید که در کار دنیا بکلیّ مشغول شدن سهل باید گرفتن و دربندِ آن نمیباید بودن، که نبادا این برنجد و آن برنجد میباید که گنج نرنجد اگر اینان برنجد اوشان بگرداند اماّ اگر او برنجد نعوذباللهّ او را که گرداند، اگر ترا مثلاً قماشات باشد از هر نوعی بوقت غرق شدن عجب چنگ در کدام زنی، اگرچه همه دربایست است و لیکن یقين است که در تنگ چیزی نفیس خزینهٔ دست زنی که بیک گوهر و بیک پاره لعل هزار تجمّل توان ساخت، از درختی میوهٔ شيرین ظاهر میشود اگرچه آن میوه جزو او بود حقّ تعالی آن جزو را بر کل گزید و ممتاز کرد، که در وی حلاوتی نهاد که در آن باقی ننهاد که بواسطهٔ آن جزو بر آن کل رجحان یافت و لباب و مقصود درخت شد کقوله تعلی بَلْ عَجِبُوْا اَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ.
شخصی میگفت که مرا حالتی هست که محّمد و ملک مقربّ آنجا نمیگنجد شیخ فرمود که عجب بنده راحالتی باشد که محمّد در وی نگنجد محمّد را حالتی نباشد که چون تو گنده غل آنجا نگنجد.
مسخرهٔ میخواست که پادشاه را بطبع آورد و هر کسی بوی چیزی پذیرفتند که پادشاه عظیم رنجیده بود بر لب جوی پادشاه سيران میکرد خشمگين مسخره از طرفی دیگر پهلوی پادشاه سيران میکرد بهیچ وجه پادشاه در مسخره نظر نمیکرد درآب نظر میکرد مسخره عاجز شد گفت ای پادشاه در آن آب چه میبینی که چندین نظر میکنی گفت قلتبانی را میبینم گفت بنده نیز کور نیست اکنون چون ترا وقتی باشد که محمّد نگنجد عجب محمّد را آن حالت نباشد که چون او گنده بغلی درنگنجد آخر این قدر حالتی که یافتهٔ از برکت اوست و تأثير اوست، زیرا اولّ جمله عطاها را برو میریزند، آنگه ازو بدیگران بخش شود سنتّ چون چنين است حقّ تعالی فرمود که اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْنَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اللهِّ وَبَرَکَاتُهُ جمله نثارها بر تو ریختیم او گفت که وَعَلی عِبَادِاللّهِ الصَّالِحِیْنَ راه حقّ سخت مخوف و بسته بود و پر برف اولّ جان بازی او کرد واسب را در راند و راه را بشکافت هر که روددرین راه از هدایت و عنایت او باشد، چون راه را از اولّ او پیدا کرد و هر جای نشانی نهاد و چوبها استانید که این سومروید وآن سو مروید و اگر آن سو روید هلاک شوید چنانک قوم عاد وثمود و اگر این سو روید خلاص یابید چنانک مؤمنان همه قرآن در بیان اینست که فِیْهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ یعنی درین راهها نشانها بدادهایم و اگر کسی قصد کند که ازین چوبها چوبی بشکند همه قصد او میکنند که راه ما را چرا ویران میکنی و دربند هلاکتمان میکوشی مگر تو ره زنی اکنون بدانک پیش رو محمّد است تا اولّ بمحمّد نیاید بما نرسد، همچنانک چون خواهی که جایی روی اولّ رهبری عقل میکند که فلان جای میباید رفتن مصلحت اینست، بعد از آن چشم پیشوایی کند بعد از آن اعضادر جنبش آیند، بدین مراتب، اگرچه اعضارا از چشم خبر نیست و چشم را از عقل.
آدمی اگرچه غافلست الاّ ازودیگران غافل نیستند، پس کاردنیا را قوی مُجدّ باشی از حقیقت کار غافل شوی، رضای حقّ باید طلبیدن نه رضای خلق، که آن رضا و محبّت و شفقتّ در خلق مستعارست حق نهاده است، اگر نخواهد هیچ جمعیتّ و ذوق ندهد، بوجوداسباب نعمت و نان و تنعمّات همه رنج و محنت شود، پس همه اسباب چون قلمیست در دستِ قدرتِ حقّ محرکّ و محررّ حقسّت تا اونخواهد قلم نجنبد اکنون تو در قلم نظر میکنی میگویی این قلم رادستی باید قلم را میبینی دست را نمیبینی قلم را میبینی دست را یاد میکنی کوآنک میبینی و آنک میگویی، اماّ ایشان همیشه دست را میبینند میگویند که قلمی نیز باید بلک از مطالعهٔ خوبی دست پروای مطالعهٔ قلم ندارند و میگویند که این چنين دست بی قلم نباشد جایی که ترا از حلاوت مطالعهٔ قلم پروای دست نیست، ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد، چون ترا در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمين نمیکنی ایشان را بوجود نان گندمين یاد نان جوین کی کنند، چون ترا بر زمين ذوقی بخشید که آسمان را نمیخواهی که خود محلّ ذوق آسمانست، و زمين از آسمان حیات دارد، اهل آسمان از زمين کی یاد آورند اکنون خوشیها و لذتّها را از اسباب مبين که آن معانی در اسباب مستعارست که هُوَ الضَّرُ وَالناّفِعُ چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چفسیدهٔ خَیْرُ الْکَلَامِ مَاقَلَّ وَدَلّ بهترین سخنها آنست که مفید باشد نه که بسیار قُلْ هُوَاللهُّ اَحَدٌ اگرچه اندکست بصورت امّا بر البقره اگرچه مطولّست رجحان دارد از روی افادت، نوح هزار سال دعوت کرد چهل کس باو گرویدند مصطفی را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود چندین اقالیم بوی ایمان آوردند، چندین اولیا و اوتاد ازو پیدا شدند پس اعتبار بسیاری را و اندکی را نیست، غرض افادتست بعضی را شاید که سخن اندک مفیدتر باشد از بسیاری چنانک تنوری را چون آتش بغایت تیز باشد ازو منفعت نتوانی گرفتن ونزدیک اونتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گيری، پس معلوم شد که مقصود فایده است بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند همين ببینند بس باشد و نافع آن باشد و اگر سخن بشنود زیانش دارد، شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد چون به تبریز رسید بر در زاویهٔ شیخ رسید از اندرون زاویه آواز آمد که بازگرد در حقّ تو نفع اینست که برین در رسیدی اگر شیخ را ببینی ترا زیان دارد، سخن اندک و مفید همچنانست که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت آن در حقّ او بس است، و او بمقصود رسید، نبی آخر آن صورت نیست صورت او اسب نبیست، نبی آن عشق است و محبّت و آن باقیست همیشه همچنانک ناقهٔ صالح صورتش ناقه است، نبی آن عشق و محبّت است و آن جاویدست.
یکی گفت که بر مناره خدا را تنها چرا ثنا نمیگویند و محمّد را نیز یاد میآرند گفتندش که آخر ثنای محمّد ثنای حقسّت، مثالش همچنانک یکی بگوید که خدا پادشاه را عمری دراز دهاد و آنکس را که مرا بپادشاه راه نمود، یا نام و اوصاف پادشاه را بمن گفت، ثنای او بحقیقت ثنای پادشاه باشد، این نبی میگوید که بمن چیزی دهید من محتاجم یا جبهّٔ خود را بمن ده یا مال یا جامهٔ خود را او جبهّ و مال را چه کند میخواهد لباس ترا سبک کند تا گرمی آفتاب بتو رسد که اَقْرِضُواللهَّ قَرْضاً حَسَناً مال و جبهّ تنهانمیخواهد بتو بسیار چیزها داده است غير مال، علم و فکر ودانش و نظر یعنی لحظهٔ نظرو فکر و تأملّ و عقل را بمن خرج کن آخر مال را باین آلتها که من داده ام بدست آوردهٔ هم از مرغان و هم ازدام صدقه میخواهد، اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر که آن آفتاب سیاه نکند، بلک سپید کند و اگر نه باری جامه را سبکتر کن تا ذوق آفتاب را ببینی مدّتی بترشی خو کردهٔ باری شيرینی را نیز بیازما.
آسمانهاست در ولایت جان
کار فرمای آسمان جهان
و چه عجب میآید که آدمیی از میان آدمیان این خصوصیتّ یابد که پا بر سر کیوان نهد، نه ما همه جنس خاک بودیم حق تعالی در ما قوّتی نهاد که اما از جنس خود بدان قوتّ ممتاز شدیم ومتصرّف آن گشتیم و آن متصرف ما شد تا در وی تصرفّ میکنیم بهرنوعی که میخواهیم گاه بالاش میبریم گاه زیرش مینهیم گاه سرایش می سازیم گاه کاسه و کوزهاش میکنیم گاه درازش میکنیم و گاه کوتاهش میکنیم اگر ما اولّ همان خاک بودیم و جنس او بودیم حقّ تعالی ما را بدان قوتّ ممتاز کرد، همچنين ازمیان ما که یک جنسیم چه عجبست که اگر حقّ تعالی بعضی را ممتاز کندکه ما بنسبت بوی چون جماد باشیم، و اودر ما تصرفّ کند و ما ازو بی خبر باشیم و او از ما باخبر، این که میگوییم بی خبر بی خبری محض نمیخواهیم، بلک هر خبری در چیزی بیخبریست از چیزی دیگر، خاک نیز بآن جمادی از آنچ خدا او را داده است باخبرست که اگر بیخبر بودی آب را کی پذیرا شدی و هر دانهٔ را بحسب آن دایگی کی کردی و پروردی شخصی چون در کاری مجدّ باشد و ملازم باشد آن کار را بیداریش در آن کار بیخبریست از غير آن، ما ازین غفلت غفلتِ کلّی نمیخواهیم، گربه را میخواستند که بگيرند هیچ ممکن نمیشد روزی آن گربه بصید مرغی مشغول بود بصید مرغ غافل شد اورا بگرفتند، پس نمی باید که در کار دنیا بکلیّ مشغول شدن سهل باید گرفتن و دربندِ آن نمیباید بودن، که نبادا این برنجد و آن برنجد میباید که گنج نرنجد اگر اینان برنجد اوشان بگرداند اماّ اگر او برنجد نعوذباللهّ او را که گرداند، اگر ترا مثلاً قماشات باشد از هر نوعی بوقت غرق شدن عجب چنگ در کدام زنی، اگرچه همه دربایست است و لیکن یقين است که در تنگ چیزی نفیس خزینهٔ دست زنی که بیک گوهر و بیک پاره لعل هزار تجمّل توان ساخت، از درختی میوهٔ شيرین ظاهر میشود اگرچه آن میوه جزو او بود حقّ تعالی آن جزو را بر کل گزید و ممتاز کرد، که در وی حلاوتی نهاد که در آن باقی ننهاد که بواسطهٔ آن جزو بر آن کل رجحان یافت و لباب و مقصود درخت شد کقوله تعلی بَلْ عَجِبُوْا اَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ.
شخصی میگفت که مرا حالتی هست که محّمد و ملک مقربّ آنجا نمیگنجد شیخ فرمود که عجب بنده راحالتی باشد که محمّد در وی نگنجد محمّد را حالتی نباشد که چون تو گنده غل آنجا نگنجد.
مسخرهٔ میخواست که پادشاه را بطبع آورد و هر کسی بوی چیزی پذیرفتند که پادشاه عظیم رنجیده بود بر لب جوی پادشاه سيران میکرد خشمگين مسخره از طرفی دیگر پهلوی پادشاه سيران میکرد بهیچ وجه پادشاه در مسخره نظر نمیکرد درآب نظر میکرد مسخره عاجز شد گفت ای پادشاه در آن آب چه میبینی که چندین نظر میکنی گفت قلتبانی را میبینم گفت بنده نیز کور نیست اکنون چون ترا وقتی باشد که محمّد نگنجد عجب محمّد را آن حالت نباشد که چون او گنده بغلی درنگنجد آخر این قدر حالتی که یافتهٔ از برکت اوست و تأثير اوست، زیرا اولّ جمله عطاها را برو میریزند، آنگه ازو بدیگران بخش شود سنتّ چون چنين است حقّ تعالی فرمود که اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْنَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اللهِّ وَبَرَکَاتُهُ جمله نثارها بر تو ریختیم او گفت که وَعَلی عِبَادِاللّهِ الصَّالِحِیْنَ راه حقّ سخت مخوف و بسته بود و پر برف اولّ جان بازی او کرد واسب را در راند و راه را بشکافت هر که روددرین راه از هدایت و عنایت او باشد، چون راه را از اولّ او پیدا کرد و هر جای نشانی نهاد و چوبها استانید که این سومروید وآن سو مروید و اگر آن سو روید هلاک شوید چنانک قوم عاد وثمود و اگر این سو روید خلاص یابید چنانک مؤمنان همه قرآن در بیان اینست که فِیْهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ یعنی درین راهها نشانها بدادهایم و اگر کسی قصد کند که ازین چوبها چوبی بشکند همه قصد او میکنند که راه ما را چرا ویران میکنی و دربند هلاکتمان میکوشی مگر تو ره زنی اکنون بدانک پیش رو محمّد است تا اولّ بمحمّد نیاید بما نرسد، همچنانک چون خواهی که جایی روی اولّ رهبری عقل میکند که فلان جای میباید رفتن مصلحت اینست، بعد از آن چشم پیشوایی کند بعد از آن اعضادر جنبش آیند، بدین مراتب، اگرچه اعضارا از چشم خبر نیست و چشم را از عقل.
آدمی اگرچه غافلست الاّ ازودیگران غافل نیستند، پس کاردنیا را قوی مُجدّ باشی از حقیقت کار غافل شوی، رضای حقّ باید طلبیدن نه رضای خلق، که آن رضا و محبّت و شفقتّ در خلق مستعارست حق نهاده است، اگر نخواهد هیچ جمعیتّ و ذوق ندهد، بوجوداسباب نعمت و نان و تنعمّات همه رنج و محنت شود، پس همه اسباب چون قلمیست در دستِ قدرتِ حقّ محرکّ و محررّ حقسّت تا اونخواهد قلم نجنبد اکنون تو در قلم نظر میکنی میگویی این قلم رادستی باید قلم را میبینی دست را نمیبینی قلم را میبینی دست را یاد میکنی کوآنک میبینی و آنک میگویی، اماّ ایشان همیشه دست را میبینند میگویند که قلمی نیز باید بلک از مطالعهٔ خوبی دست پروای مطالعهٔ قلم ندارند و میگویند که این چنين دست بی قلم نباشد جایی که ترا از حلاوت مطالعهٔ قلم پروای دست نیست، ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد، چون ترا در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمين نمیکنی ایشان را بوجود نان گندمين یاد نان جوین کی کنند، چون ترا بر زمين ذوقی بخشید که آسمان را نمیخواهی که خود محلّ ذوق آسمانست، و زمين از آسمان حیات دارد، اهل آسمان از زمين کی یاد آورند اکنون خوشیها و لذتّها را از اسباب مبين که آن معانی در اسباب مستعارست که هُوَ الضَّرُ وَالناّفِعُ چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چفسیدهٔ خَیْرُ الْکَلَامِ مَاقَلَّ وَدَلّ بهترین سخنها آنست که مفید باشد نه که بسیار قُلْ هُوَاللهُّ اَحَدٌ اگرچه اندکست بصورت امّا بر البقره اگرچه مطولّست رجحان دارد از روی افادت، نوح هزار سال دعوت کرد چهل کس باو گرویدند مصطفی را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود چندین اقالیم بوی ایمان آوردند، چندین اولیا و اوتاد ازو پیدا شدند پس اعتبار بسیاری را و اندکی را نیست، غرض افادتست بعضی را شاید که سخن اندک مفیدتر باشد از بسیاری چنانک تنوری را چون آتش بغایت تیز باشد ازو منفعت نتوانی گرفتن ونزدیک اونتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گيری، پس معلوم شد که مقصود فایده است بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند همين ببینند بس باشد و نافع آن باشد و اگر سخن بشنود زیانش دارد، شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد چون به تبریز رسید بر در زاویهٔ شیخ رسید از اندرون زاویه آواز آمد که بازگرد در حقّ تو نفع اینست که برین در رسیدی اگر شیخ را ببینی ترا زیان دارد، سخن اندک و مفید همچنانست که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت آن در حقّ او بس است، و او بمقصود رسید، نبی آخر آن صورت نیست صورت او اسب نبیست، نبی آن عشق است و محبّت و آن باقیست همیشه همچنانک ناقهٔ صالح صورتش ناقه است، نبی آن عشق و محبّت است و آن جاویدست.
یکی گفت که بر مناره خدا را تنها چرا ثنا نمیگویند و محمّد را نیز یاد میآرند گفتندش که آخر ثنای محمّد ثنای حقسّت، مثالش همچنانک یکی بگوید که خدا پادشاه را عمری دراز دهاد و آنکس را که مرا بپادشاه راه نمود، یا نام و اوصاف پادشاه را بمن گفت، ثنای او بحقیقت ثنای پادشاه باشد، این نبی میگوید که بمن چیزی دهید من محتاجم یا جبهّٔ خود را بمن ده یا مال یا جامهٔ خود را او جبهّ و مال را چه کند میخواهد لباس ترا سبک کند تا گرمی آفتاب بتو رسد که اَقْرِضُواللهَّ قَرْضاً حَسَناً مال و جبهّ تنهانمیخواهد بتو بسیار چیزها داده است غير مال، علم و فکر ودانش و نظر یعنی لحظهٔ نظرو فکر و تأملّ و عقل را بمن خرج کن آخر مال را باین آلتها که من داده ام بدست آوردهٔ هم از مرغان و هم ازدام صدقه میخواهد، اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر که آن آفتاب سیاه نکند، بلک سپید کند و اگر نه باری جامه را سبکتر کن تا ذوق آفتاب را ببینی مدّتی بترشی خو کردهٔ باری شيرینی را نیز بیازما.
مولوی : المجلس الاوّل
مناجات
ملکا و پادشاها آتشهای حرص ما را به آب رحمت خویش بنشان. جان مشتاقان را شراب وحدت بچشان. ضميردل ما را به انوار معرفت و اسرار وحدت، منور و روشن دار. دامهای امید ما را که در صحرای سعت رحمت توبازگشادهایم به مرغان سعادت و شکارهای کرامت مشرفّ و مکرمّ گردان، آه سحرگاه سوختگان راه را به سمع قبول و عاطفت استماع کن. دود دل بیدلان را که از سوز فراق آن مجمع ارواح هر دم آن دود برتابخانهٔ فلک برمیآید به عطر وصال معطر گردان. قال و قیل ما را و گفت و شنود ما را که چون پاسبانان بر بام سلطنت عشق، نصیب مدام بخشش فرما. قال ما را خلاصهٔ حال « یوفیهم اجورهم بغيرحساب » چوبک میزنند از اجرای گردان. حال ما را از شرفات قال درگذران ما را از دشمنکامی هر دو جهان نگاه دار. آنچه دشمنان میخواهند بر ما، از ما دور دار. آنچه دوستان میخواهند و گمان میبرند، ما را عالیتر و بهتر از آن گردان. ای خزانهٔ لطف تو بی پایان و ای دریای با پهنای با کرم تو بیکران. ابتدای تذکير به خبری کنیم از اخیار مصطفوی صلی الله علیه و سلم آن بشير نذیر و آن نذیر بی نظير، سید المرسلين چراغ آسمان و زمين، لقد جاء فی اصح الانباء عن افصح الانبیاء علیه افضل الصلوات و اعلاها و کساد امّتی عند فساد امّتی، الا من تمسکّ بسنتّی عند فساد امّتی فله اجرمائة » : اکمل التحیات و اسناها انهّ قال صدق اﻟﻒ شهید» صدق رسول اللهّ.
رسول کونين، پیشوای ثقلين، خاص الخاص « لعمرک »، مشرف تشریف « لولاک» ، فصیح « انا افصح العرب والعجم »، پیشوای «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر الفقر فخری»چنين میفرماید که: کساد امت من به هنگام فساد امت من باشد. یعنی هیچ نبیی نیست بعد از من که امت او تفضیل یابند بر امت من، چنانکه امت من تفضیل یافت بر امت عیسی و موسی و هیچ دینی نیست که دین مرا منسوخ کند و کاسد کند، چنانکه دین من، دینهای ما تقدم را منسوخ کرد.
گفتند: یا رسول الله امت تو به چه کاسد شوند؟
فرمود که چون امت من فساد آغاز کنند، این شرفی که یافتهاند و این خلعت اطلس تقوی که پوشیدهاند که درکونين تابان است که:« ولباس التقوی ذلک خير»چون دود معصیت برآید آن خلعت اطلس آسمانی را و آن تشریف دیبای زیبای محمدی را متغير گرداند و دود آلود کند و کاسد شود.
گفتند: یا رسول اللهّ! چون چنين دود آلود و کاسد شود و از دود معصیت بی قیمت و قدر گردد، مشتری«ان اللّه اشتری من المؤمنين انفسهم»خریداری نکند و کالهٔ اعمال کاسد شدهٔ ایشان را نخرد و بهایٍ «لیوفیهم اجورهم»ندهد، بی برگ و کاسد بمانند فریاد کنند. شعر:
«مَثَلَت هست در سرایِ غرور مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش کس خریدار نی و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد با دل دردناک و با دم سرد
این همی گفت و اشک میبارید که بسی مان نماند و کس نخرید»
گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود و از تاب آفتاب معصیت گداختن گيرد چارهٔ ما یخ فروشان چه باشد، تا متاع ما قیمت گيرد و کیسه های امید ما پر شود؟ جواب فرمود که:« الامن تمسک بسنتی عند فساد امتی»فرمود:
«هرکس که به کار خویش سرگشته شود آن بهٔ باشد که بر سر رشته شود»
سنت من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند بستیزهم در آن خارزار ندوانند که:« اللجاج شوم».
«درهای گلستان ز پی تو گشادهایم در خارزار چند روی ای برهنه پا؟»
«هرکه در کارها ستیزه کند دور هفت آسیاش ریزه کند»
چون زخم خار دیدند، بدانند که راه غلط کردند و در خارزار افتادند پیش و پس بنگرند علامات راه ببینند که من در این راه بی فریاد بی نشان، علامتها و نشانها در هوا کردهام و در این بیابان چوبها فرو بردهام و سنگها درهم نهاده تا مسافران آن نشانها را بجویند و در این بیابان سرگشته نشوند و اثر قدم من که نامش سنت است در راه بجویند چنانکه اثر قدم شکار را طلبند، صیادان در برف و در پی صید دوند همچنانکه در برف ضلالت و غوایت اثر قدمهای هدایت و نهایت و بدایت مرا بجویند و بکوبند که چون بر قدم من رانند و عنان از خارستان معصیت بگردانند تا در گلستان قبول افتند و با شاهدان و شهیدان که معاشران عشرت ابدند و پادشاهان مملکت سرمد، هم عنان و همنشين و هم جام وهم حریف گردند که:« اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیّين و الصدیقين و الشهداء و الصالحين» چه جای این است بلکه تفضیل یابند بر فاضلان شهدا که:« فله اجرمائة اﻟﻒ شهید».
یا رسول الله! چرا تفضیل یابند؟ چو ایشان عاملند و اینها عامل و ترازوی عدل آویخته است. کدام ترازوی عدل؟ ترازوی«و ان لیس للانسان الاّ ماسعی» ترازوی «انما اجرک علی قدرتعبک و نصبک» ترازوی«فاما من ثقلت موازینه».
تو که ذرهای عقل داری مزد مزدوران را به کار میداری که فلان مزدور در باغ ده روزبیل زد و فلان مزدور پنج روز و فلان یک روز و هر یکی را بر قدر کار خود اجرت میدهی و غلط نمیکنی عالم«انی اعلم مالاتعلمون».دانای«و ما یعزب عن ربک من مثقال ذرة فی الارض و لافی السماء» آن دانا خداوندی که مور سیاه را برسنگ سیاه بدان پای باریک، در شب تاریک، میافتد و میخیزد و میرود آن بینای مطلق تعالی و تقدس می بیندش که آن مور، در آن شب دیجور در رفتار، تیز یا آهسته میرود یا میانه سوی خانه میرود یا سوی دانه می رود. پس آن دانا خداوند، اندازهٔ رنج و کوشش بندگان خویش و عدد اشک چشم عاصیان پرحسرت و آه وعدد قطره های خون جگر خون چکان عارفان بارگاه و عدد انفاس پاس مسبحان تسبیح سحرگاه و عدد اقدام باقدام سالکان مالکان مملکت مجاهده که روز و شب به بارگاه و پیشگاه «مقعد صدق»رقصان و ترانه گویانند،شعر:
«ما شب روان که در شب خلوت سفر کنیم در تاج خسروان به حقارت نظر کنیم»
می روند بجان نه سوارونه پیاده، بی دل و دلداده، بی مرکب و زواده بر قدم توکل بر مالک جزو و کل، پس آن دانا خداوند، شمار جان نثار تمام عیار آن بندگان را در نسخهٔ علم قدیم خود، یک به یک، ذره به ذره، موی به موی، نشمرده باشد و ننوشته باشد که:« و نکتب ما قدموا و آثارهم»و چون شمرده باشد و نوشته باشد قدمها ودمها و ندمهای اولیان و آخریان را، پس آن عادل خداوندی که زخم تير عدلش بر آماج اصابت، موی را دو نیم کند، چون روا باشد از عدل چنين عادلی از انصاف چنين منصفی که این یک عامل را صد دهدو صدهزار دهد وآن عامل را که او همين کار کرده باشد، یکی دهد! یا رسول الله! ای مشکل گشای اهل آسمان وزمين، ای «رحمةً للعالمين» ،مشکل ما را حل فرما که مشکل گشای مشکلات اهل آسمان و زمين امروز تویی. شعر:
«اگر مرد حقیقت را در این عالم نشانستی همه رمز الهی را ز خاطر ترجمانستی
وگر مرغان صحرا را بدان عالم رهی بودی ز پر وبال هر مرغی همه مشکل عیانستی
مسلم نیست هر کس را که در بازار عشق آید وگرنه زیر هر سنگی هزاران کاروانستی»
رسول الله صلی الله علیه و سلم آن ترجمان بارگاه قدم، آن افصح عرب و عجم آن معدن علم و کرم، آن شهنشاه بی طبل و علم، سید کائنات، سلطان موجودات، جواب فرمود که:
ای یاران صادق و ای صحابهٔ موافق بدانید که اگر سیل با قوت از کوهسار، غلط غلطان عاشق وار به دریا باز رود، و به دریا پیوندد، با چندین دست و پا که آبها دست و پای یکدیگرند، و مرکب یکدیگرند، به قوت همدیگرکوه و بیابان را ببرند و جیحونها و به دریا که اصل ایشان است، پیوندند و هر قطرهای نعره میزند که:« ارجعی الی ربک راضیه»این چه عجب باشد عجیب صعب و دشوار و غریب آن باشد که قطرهٔ تنها مانده در میان کوهساری یا در دهان غاری یا در بیابان بی زنهاری از آرزوی دریا که معدن آن قطره است آن قطرهٔ بی دست وپا تنها مانده بی پا و پا افزار، بی دست و دست افزار از شوق دریا بار بی مدد سیل و یار غلطان شودو بیابان رامیبرد به قدم شوق سوی دریا میدواند بر مرکب ذوق. ای قطرهٔ بیچاره، خاک خصم تو، باد خصم تو، تاب آفتابْ خصم تو، مقصدت که دریاست سخت دورست، ای قطرهٔ بی دست وپا، در میان چندین اعدا، جانب دریا چون خواهی رفتن؟ قطره به زبان حال میگوید که: در جان من که قطرهای ام و ضعیفم، شوقی است از تأثيرعنایت دریای بی پایان که:« وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولاً»اندرین بیابان که سیلها میلرزند از بیم فروماندن، که:« انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابين ان یحملنها و اشفقن منها»از هیبت خطر بیابان بی زنهار مجاهده آسمان بلرزید و بترسید و کوهها فریاد کرد که ربنا ما این امانت برنتابیم زمين گفت: من خاک آن رهروانم، اما طاقت آن ندارد جانم جان آدمی که قطرهای است، میان به خدمت بربست که :
«تو مرا دل ده و دليری بين رُوبَهِ خویش خوان و شيری بين»
ضعیفم، نحیفم، بیچارهام، اما چون آثار عنایت «کرمّنا بنی آدم»به گوش جانم رسید، نه ضعیفم، نه نحیفم نه بیچارهام، چاره گر جهانم.
«چون ز تير تو پر کنم ترکش کمر کوه قاف گيرم و کش»
تا نظرم به خود است و به قوت خود، ضعیفم، ناتوانم، از همهٔ ضعیفان ضعیفتر، بیچارهام از همهٔ بیچارگان بیچاره ترم، اما چون نظرم را گردانیدی تا به خود ننگرم به عنایت و لطف تو نگرم که:« وجوه یومئذ ناضرة الی ربهاناظرة» چرا ضعیف باشم، چرا بیچاره باشم، چرا چاره گر نباشم، چرا آدمی باشم، چرا آن دمی نباشم؟
«چوآمدروی مه رویم که باشم من که من باشم؟ که من خودآن زمان هستم که من بی خویشتن باشم
مرا گرمایهای بینی، بدان کان مایه او باشد برو گر سایه ای بینی، بدان کان سایه من باشم
چواوبامن سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد چومن بااوسخن گویم چوموسی وقت لن باشم
سخن پیدا و پنهان است او آن دوستتر دارد که اوبامن سخن گوید من آنجاچون سخن باشم»
بازآمدیم به معنی حدیث مصطفوی و تحقیق و بیان وسر و مغز جان آن، خنک او را که مغزی دارد و جانی دارد،آن مغز باید تا مغز را دریابد و جانی باید که از جان لذتی گيرد ای جان عزیز من! ای طالب من! چندانکه تو درطلب از یک پوست بيرون میآیی عروس معنی از یک پوست بيرون میآید و چون تو از دوم پوست بيرون می آیی او از دوم پوست بيرون میآید، میگوید که:
«اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم ز مهر خلق و هوای کسان کرانه کنم»
چون تو باز به حکم هوی و شهوت در پوست اندر میروی، او نیز در حجاب میرود، میگویی: عروس معنی،ای مطلوب عالم! ای صورت غیبی، ای کمال بی عیبی! جمال نمودی باز چرا در حجاب رفتی؟ او جواب می گوید: زیرا که تو در حجاب هوی و شهوت رفتی.
«دلدار چنان مشوش آمد که مپرس هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که: مکن. گفت: مکن تا نکنم زین یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
روزی سلیمان صلواة الله علیه بر تخت«وسخرّنا له الریح»نشسته بود. مرغان در هوا پر در پرآورده بودند و قبّه کرده تا آفتاب بر سلیمان نتابد. هم تخت پراّن هم قبّه بر هوا پران«غدوِّها شهرٌ و رواحها شهر» ناگاه اندیشه ای که لایق شکر آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال تاج بر سرش کژ گشت. هرچند که راست میکرد باز کژ میشد. گفت: ای تاج راست شو. تاج به سخن آمد، گفت: ای سلیمان! تو راست شو. سلیمان در حال درسجود افتاد که:« ربنّا ظلمنا» در حال تاج کژ شده بی آنکه او راست کند، بر سر راست ایستاد سلیمان به امتحان تاج را کژ میکرد راست میشد. عزیز من! تاج تو، ذوق توست و وجد و گرمی توست. چون ذوق از تو رفت، افسرده شدی تاج تو کژ شد.
ذوقی که ز خلق آید زوهستی تن زاید ذوقی که زحق آید زاید دل و جان ای جان
ای سلیمان وقت! که پریرویان عقلانی و روحانی به فرمان تواند، دیو رویان نفسانی و شیطانی پیش تخت وجود تو دوند:
«گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری ملک سلیمان تو راست گم مکن انگشتری
صلح جدا کن ز جنگ، زانکه نه نیکو بود کارگه شیشه گر، دستگه گازری»
در دکان وجود تو تا شیشه گر طاعت و شوق و ذوق تواند با گازر هوی و شهوات هرچه ده روز شیشه گر در این دکان، شیشههای طاعت سازد، گازر کوبهای بزند دکان در لرزد، همهٔ شیشهها در هم شکند :« ان تحبط اعمالکم و انتم لاتشعرون» اکنون ای سلیمان وقت خویش، چون تاج ذوق و نور اخلاص بر فرق سر جان خود نبینی، خود را افسرده بینی و تاریک و محبوس سوداها بینی، بانگ برآری که ای ذوق کجایی؟ و ای شوق در چه حجابی؟هر چند میکوشی تا آن ذوق رفته بازآید، نیاید، و آن تاج اخلاص را هر چند بر سر خود راست میکنی، کژ می شود ندا میکند که تو راست شو تا من راست شوم.« بان الله لم یک مغيراً نعمة انعمها علی قوم حتی یغيروامابانفسهم».چنين میفرماید صانع ذوالجلال، معطی بی ملال قدیم پیش از پیش بخشایندهٔ بیش از بیش جل جلاله که من که خدایم، بخشندهام و بخشاینده و بخشنده و بخشاینده آفرینم، چون به بندگان نعمتی دهم، هرگزآن را دیگرگون نکنم تا ایشان معامله و زندگانی خود دیگرگون نکنند.
آمدیم به تمامت آن حدیث اول که این حدیث ما را پایان و نهایت نیست که:« قل لو کان البحر مداداً لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مدداً»«والعاقل یکفیه الاشاره»میفرماید که:« الامن تمسک بسنتی عندفساد امتی» یعنی آن قطرهٔ جان پاک مشتاق از دریای جانان دور مانده محجوب گشته در عالم آب و گل از شوق جان ودل، چون ماهی بر خشکی میطپد و قطرههای دیگر با او یار نمیشوند که: «الاسلام بدأ غریباً و سیعود غریباً»بعضی قطرهها با خاک درآمیختند، بعضی قطرهها بر برگها درآویختند بعضی قطره ها به وسوسهٔ ظلمات خود را چارمیخ کردند، بعضی قطرهها به دایگی درختان قصد بیخ کردند هر قطرهٔ جانی به چیزی مشغول شد: یکی به خیاطی، یکی به کفشگری و یکی به سودای اخیی، یکی به سماع چنگی ویکی به بو و رنگی، ازدریاش فراموش شد.
اکنون همان کار که آن سیلها که صدهزار قطره بودند، جمع شدند، راه کردند و راه رفتند به قوت همدیگر که: «السابقون السابقون» این یک قطرهٔ از یاران مانده، همان راه و بیابان با پهنا تنها پیش گرفت بی یارو بی پیشکار و بی پشت دار، توکل کرده بر جبار پروردگار. دشتها و وادیها که آن سیلهای با صدهزار قطره بریدند، اوتنها میبرد که:« واحدٌ کالألف ان امرٌ عَنی»«قلیلٌ اذا عدّوا کثيرٌ اذا شدوّا»پس چو آن قطره، کار صد هزارقطره کرد که«الا من تمسک بسنتی»،این قطره نباشد، سیل باشد در صورت قطره که«ان ابراهیم کان امّة» پرسیدند پیغامبر را از حال امت ابراهیم علیه السلام جواب آمد که: چه میپرسی از امت ابراهیم که به خودی خودامت بود و فِرَق، هم پادشاه بود و هم به خود لشکر بود هم قطره بود هم به خود سیل بود. امت هزار باشد وصدهزار باشد«ان ابراهیم کان امة» ابراهیم، هزار بود بلکه صدهزار بود، عدد بی شمار بود:
«کشتی وجود مرد دانا عجب است افتاده به چاه، مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب در یک کشتی، هزار دریا عجب است»
*
«گر نسیم یوسفم پیدا شود هرکه نابینا بود، بینا شود
ای دل از دریا چرا تنها شدی از چنان دریا کسی تنها شود؟
ماهئی کز بحر در خشکی فتاد می طپد تا زودتر آنجا شود
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
هم جوابش ده که پیش آفتاب ذرهّ سرگردان و ناپیدا شود»
عزیز من! آن قطرهٔ جانی که در فراق دریا قرار گرفته باشد و یاد دریا نمیکند، گاهی در برگی میآویزد، گاهی درخاک میآمیزد، مگر بی ادبی کرده است، که او را بند بر پای نهادهاند بند زرین، بند سیمين، بند مُجوهر. اوعاشق آن بند شده است، چنانکه از عشق سیم و زر، آن بند را بند نمیبیند او را پند مده که بند او از آن سختتراست، که پند راه یابد.
«ملک و مال و اطلس این مرحله هست بر جان سبکرو سلسله
سلسلهٔ زرّین بدید و غرّه گشت ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی افعئی پر زهر و نقشش گلرخی
الحذر ای ناقصان زین گلرخی کوبه گاه صحبت آمد دوزخی»
چنانکه منافذ ادراکات و فهم او را عشق آن رنگ و بو و گفت و گو گرفته است که سر سوزنی از پند راه نیابد،بلکه پند دهنده را دشمن گيرد، زیرا زنگی همیشه دشمن آیینه بود. ناصحان و واعظان آینهاند یا آینه دارند. عاشقان نفس و طالبان دنیا زشت رویانند، زنگی چهرگانند که:« واتبعنا هم فی هذه الدنیا لعنه و یوم القیمه هم من المقبوحين»اما در ولایت زنگبار، زشتی زنگی کی نماید که آنجا مرد و زن همه زنگیند و جنس همدیگرند، باش تا از این ولایتش بر مرکب اجل بيرون برند بر خو بچهرگان ترک و روم که فرشتگان نورانیند«کِرامٌ بَرَرَه»که مسکن ایشان هفت آسمان است، آنگه رسوایی خویش میان رومیان روحانیان ببینند، حسرت خورند و هیچ سود ندارد. لاجرم از این سبب دشمن آینهاند و آیینه دارند.
«زنگئی یافت آینه در راه اندر او روی خویش کرد نگاه
بینیی پخش دید و رویی زشت چشم چون آتش و رخ از انگِشت
چون بر او عیبش آینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت:
کانکه این زشت را خداوند است بهر ننگش به راه بفکندست
گر چو من خود به کاری بودی این کی در این راه خوار بودی این؟»
اما آن سیاهی که رنگ زنگی دارد، و زنگی نیست، از ولایت ترک است و از ولایت روم است، به طفلی به زنگبارش به اسيری بردهاند. دشمنی، سیاهئی در روی او مالیده است. چون آینه را بیند، حالی خال سیاه در روی سپید ببیند، گویند: عجبا! چه مالیدهاند در رویم، همهٔ روی چرا چنين سپید نیست؟ پس سپیدی با سیاهی در جنگ آید که « لااقسم بیوم القیمه و لااقسم بالنفس اللوامه» یا خود چون او میان زنگیان افتاد ایشان با او بیگانه میبودند از روی آنکه تو سپیدی و ما سیاه، از ما نیستی. او تنها و بیکس میماند از ضرورت تا با ایشان باشد و او را بیگانه ندارند، سیاهی در روی خود میمالید تا دختران زنگیان از وی نرمند که:« ان من ازواجکم و اولادکم عدواً لکم». این دخترچگان زنگی، شاهدان و خوبان و لذتها و شربتهای این عالم فانی است که عدوی چهرهٔ چون ماه شمایند که از بهر ایشان سیاهی در رو میمالید هان و هان به خود آیید و این سیاهی از رو بزدایید مبادا که چون بسیار بماند این سیاهی بر روی شما رنگ اصلی را بخورد و همرنگ کند و آن فر سپیدی و سرخی رویتان، در زیر آن سیاهی به روزگار بپوسد رنگ سیاه عاریتی، رنگ اصلی شود. زودتر جدایی بجویید و روی خود را از ننگ رنگ سیاه تباه ایشان بشویید که:
« عادت چو کهن شود طبیعت گردد.»
و آنگاه که آن خال سپید که بر روی شما یادگار سپیدی است، نماند، سیاهی محیط شود بر روی جان شما که: « واحاطت به خطیئته فاولئک اصحاب النار هم فیها خالدون» بعد از آن هرگز از سیه رویی بيرون نیاید که:« یوم تبیض وجوه و تسود وجوه.» چون قومی سیاهی بر رو و سیاهکاری در دل عاریتی است و بعضی را اصلی است، فردا چون به جوی آب طهور قیامت، سر بر کنند و از خواب مرگ، خواب آلود برخیزند، همه رویها بشویند چنانکه عادت بود که چون خفته از جامهٔ خواب برخیزد، روی بشوید.« فاغسلوا وجوهکم» چون روهافرو شویند، آنها که ترک و رومیاند، آن آب مبارک، سیاهی را از روی ایشان ببرد و آنها که زنگی اصلیند، چندانکه بشویند سیاهتر شوند چون سر از جوی برآرند عیان ببینند حال هر دو قوم را که:« یوم تبیض وجوه و تسود وجوه».
عزیز من! مبادا که ترا این سیاهی و سیاهکاری عشق دنیای فانی و مکارغدار گندم نمای جوفروش، سیاههٔ سپیده برکرده عجوزهٔ خود را جوان ساخته، رنگ زشت او بر تو طبیعت شود، دشمن آینهٔ الهی شوی صفت خفاشی وآفتاب دشمنی در تو متمکن شود، دشمن آفتاب شوی.
«بس روشن است روزولیک از شعاع روز بی روزنند از آنکه همه بسته روزنند
از خوی زشت، دشمن آن خوی و خاطرند وز درد چشم، دشمن خورشید روشنند»
*
«آن کرّهای به مادر خود گفت: چونکه ما آبی همی خوریم، صفيری همی زنند
مادرچه گفت؟ گفت: برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش میکنند»
آن تُرکْ بچه میگوید پدر را که: مرا عاجز کردی که: رو بشو، رو بشو از سیاهی، اگر سیاهرویی بد است آن زنگیان چرا شادی میکنند و ما چون داروها بر روی خود میمالیم، چرا بر ما میخندند و تسخر میکنند و طعنه میزنند؟
پدر میگوید: تو کار خویش کن و چهرهٔ چو ماه از بهر شاه ابد و ازل بیارای که:« ان الله جمیل یحب الجمال» که ایشان بر روی زشت خود میخندند که:« ان الذین اجرموا کانوا من الذین آمنوا یضحکون». همه بر موافقت افضل القراء فلان الدین از میان جان نام « الرحمن» بگوییم که: بسم الله الرحمن الرحیم.
«تا دل ز کمال تو نشان یافت جان عشق تو در میان جان یافت
جان بارگه ترا طلب کرد در مغز جهان لامکان یافت
هرجان که به کوی تو فرو شد از بوی تو جان جاودان یافت
فریاد و خروش عاشقانت در کون و مکان نمیتوان یافت
از درد تو جان ما بنالید درمان ز تو درد بیکران یافت
چون درد تو یافت، زیر هر درد درمان همه جهان نهان یافت
هرچیز که جان ما همی جست چون در تو نگاه کرد آن یافت»
هرکه حلاوت این نام یافت از ذروهٔ عرش تا پشت فرش، پیش همت او پر پشهای نسنجد و هرکه را به جمال این نام صید کردند، هیچ صوت وصیت و رنگ و بو او را نتواند صید کردن و هر کلبهای که آفتاب سعادت این نام بروی تافت، شرفات و کنگرهٔ قصر ملوک عالم را خدمت آن کلبهٔ او فرستند، تا او را پرستند. هرکه حلقهٔ بندگی این نام در گوش کرد، دنیا و عقبی را فراموش کرد. هر که از مشرب عذب این نام سيراب شد، عُمراناتِ عالم در بصرو بصيرت او خراب شد. روزی که آفتاب سعادت از برج اقبال برآید و دوست دیرینه از اقصای سینه ناگاه بدرآید که:« افمن شرح الله صدره للاسلام» یعنی آن مؤمنی را که گزیدهام از خاک و بخریدهام او را از دست جهل و خودپرستی و پسندیدهام و اوصاف پسندیده بخشیدهام و او را لایق خدمت و دقایق پسندیدهٔ آداب طاعات گردانیدهام، اجتبا و اصطفا کردهام و دل او را با وفا و صفا بسرشتهام و به شرح، نرم گردانیدهام که شَرَحَ و وَسَّعَ و زَیَّنَ و نَوَّرَ از یک قبیلند در معنی« افمن شرح الله؟» این شرح که کرد؟ من کردهام که اللهّام، بخود کرده ام به جبرئیل باز نگذاشتم. به میکائیل حواله نکردم. صدرهٔ صدر در میان تن است. صدر، سینه بود که حرم کعبهٔ دل است چنانکه آن حرم در میان زمين است، این حرم سینهٔ بی کینه در میان تن است که « خير الامور اوسطها» بهترین جواهر در میان قلاده بود تا اگر به کنارها آفتی رسد، آنچه خلاصه است، در میان سلامت بماند. ایشان گرد او همچون پاسبانان باشند و سینه در میان همچون خزینهای. دگر چه میفرماید؟« للأسلام» بعضی مفسران
گویند: این لام تملیک است، یعنی هرچه بيرون اسلام است از هنرها و دانشها در دل عاریت است و اسلام دردل حقیقت است و مقصود اوست. چنانکه در خانه مقصود عروس بود نه کنیزکان و نه گنده پيران حاجبه و آینده و رونده.
« بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران علیه صلوات الرحمن صد هزار شمشير و شمشيرزن و نیزه و نیزه باز، لشکر آهن خای آتش پای فرعون را به عصایی به قوت این نام زیر و زبر کرد.« بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران، دوازده شاهراه خشک از بهر گذشتن بنی اسرائیل پیدا کرد در دریا و گرد، از دریا برآورد.«بسم الله» آن نامی است که عیسی بن مریم بر مرده خواند، زنده شد. سر از گور برآورد موی سپید گشته از هیبت این نام. ای منکر سئوال گور از منکر و نکير! مگر قصهٔ عیسی را منکری که به آواز عیسی، مرده سر از گور برکرد؟ چرا به آواز منکر و نکير، سر از کفن بيرون نکند و جواب نگوید؟«بسم الله» آن نامی است که هر روز چندین لنگ و مبتلا و رنجور و نابینا، بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جمع شدندی هر بامدادی، چون او از اوراد فارغ شدی، بيرون آمدی، این نام مبارک بر ایشان خواندی، همه بی علت، با تمام صحت و قوت به منزلهای خود روان شدندی،« بسم الله» ، آن نامی است که مصطفی صلوات الله علیه شب مهتاب مه چهارده، گرد کعبه طواف می کرد و در مکه از غایت گرما اغلب خلق به شب گردند ابوجهل او را دید، خشم کرد و حسدش بجوشید. از جوش کف کرد و گفت:
خدا داند که این ساحر، باز در چه مکر است!
مصطفی صلوات الله علیه جوابش گفت از راه شفقت که: مکر از کجا و من از کجا؟ من آمدهام که خلق را از مکر و دام همچون تو گمراهان برهانم. گفت: اگر ساحر نیستی، بگو که در مشت من چیست؟ و او در مشت، قاصد، سنگ ریزهها برگرفته بود. جبرئیل امين در رسید و گفت: یا محمد! حق، ترا سلام میرساند که:« السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته» و میگوید که: هیچ میندیش اگر ترا نام ساحر کنند، ما ترا نامهای نیکو نهادهایم. بعضی به خلقان گفته ایم و بعضی را که خلقان، طاقت فهم آن ندارند، با ایشان نگفته ایم که:« کلم الناس علی قدر عقولهم» او که باشد که ترا نام نهد؟ خواجه را رسد که غلام را نام نهد. غلام ادبار را که از در درآید، کی رسد که خواجه را و خواجه زاده را نام نهد؟ نامی که او نهد، هم در گردن او آویزند و به دوزخ فرستند ترا امتحان میکند که بگو در مشت من چیست؟ جوابش بگو که: کدام میخواهی، آنکه بگویم که در مشت تو چیست یا آنکه آنچه در مشت توست، بگوید که من کیستم؟
چون مصطفی علیه السلام این نام مبارک را بر زبان راند که:« بسم الله الرحمن الرحیم» جوابش بگفت. ابوجهل گفت: نی، این قویتر است که آنچه در مشت من است، بگوید که تو کیستی. به نام پاک خدا هر سنگ پارهای به آواز آمد از میان دست ابوجهل که:« لا اله الاالله، محمدٌ رسول الله». طایفه ای ایمان آوردند. ابوجهل، از غایت خشم سنگریزهها را بر زمين زد و سخت پشیمان شد به گفتن و گفت: دیدی که چه کردم من به دست خویش؟ باز خویشتن را بگرفت و بستیزه گفت: که به لات و عزی که این هم جادوی است.
بعضی از یاران ابوجهل گفتندش که جادوی در زمين رود و بر آسمان اثر نکند. بیا تا او را بدین امتحان کنیم.آمدند و گفتند که اگراین چه میکنی، سحر نیست و حق است و از خداست، این ماه شب چهارده را بشکاف که سِحْر در آسمان اثر نکند. در حال جبرئیل امين در رسید و گفت: میندیش و نام مبارک مطهر مقدس قدیم لم یزل و لایزال ما را بخواان و بگو :« بسم الله الرحمن الرحیم » و آن دو انگشت مبارکت را از هم باز کن تا قدرت ما را
ببینند. چنان کرد. در حال مه دو پاره شد. نیمی سوی انگشت راست پیغامبر میرفت و نیمی سوی انگشت چپش میرفت که:« اقتربت الساعه و انشق القمر» و بانگ با هیبت میآمد که چندین هزار حیوان در شهر و صحرا بمردند و باقی حیوانات از علف باز ایستادند و میلرزیدند و چندین خلق رنجور شدند و قومی را شکم خون شد. جمله تضرع کردند که بدان خدای که تو از وی میگویی که زود این ماه را فراهم آور و درست کن، چنانکه بود و اگر نی همين ساعت همه جهان زیر و زبر شود. پیغامبر صلوات الله علیه باز این نام مبارک را اعادت کرد که:« بسم الله الرحمن الرحیم» و دو انگشت را بهم آورد به فرمان خدا و به برکت این نام جانفزا، هر دو نیمه بهم آمد. قومی دیگر، بسیار، ایمان آوردند. ابوجهل را غصه زیادت شد و از دست برفت. باز بجلدی خود رابگرفت و گفت: اگر این راست باشد و چشم بندی و گوش بندی و هوش بندی نباشد، باید که شهرهای دیگر ازاین خبر دارند. بعد از آن وَفْدها و کاروانها و پیکان و نامه ها میرسید از اطراف عالم تا به اطراف عالم بردوستان که این چه واقعه بود که ماه اسمان بشکافت که از آن روز که« فاطر السموات» این دو شمع را در این گنبد، افروخته است و پردههای ظلمات را به تابش تاب این دو گوهر میسوخته است که« وجعل الشمس ضیاء و القمر نوراً»، هرگز جنس این واقعهٔ عجیب غریب نادر، از آبا و اجداد ما هیچ کس حکایت نکرد و در هیچ کتابی ننوشتند و از اطراف شهرها، نامه بر نامه میرسید و ابوجهل و امثال او هر دم سیه روتر میشدند که:« فاما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجساً الی رجسهم» و آنها که ایمان آورده بودند هر روز قوی دل تر و قوی ایمان تر که:« لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
«مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنين بود
از ماه نور گيرد ارکان آسمان خود کیست آن سگی که بخار زمين بود»
بخوان، ملک القراء! از کلام ربی الاعلی، از بهر ارشاد سالکان جادهای را که:« قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله». ملک جلیل، واهب جزیل دارای جهان، دانای نهان، خالق جزوو کل، رازق خار و گل، پادشاه علی الاطلاق، مالک الملک باستحقاق، از بهر زنده کردن مرده دلان و تازه کردن پژمرده دلان، چنين میفرماید که:« قل یا عبادی» قل: بگو ای محمد که قال ترا حلال است که قال تو از حضرت جلال است:
« حکما را بود به خوان جلال لقمه و نطق و سحر هر سه حلال»
« قل». بگو، ای قال تو بهتر از حال، ای قال تو کمال کمال.« یا عبادی» یا، ندای بعید است، یعنی ای دورافتادگان از جادهٔ راه به وسوسهٔ دیو سیاه که چون کاروانی در بیابان حيران شود، بعضی گویند: راه، این سوی است و بعضی گویند: از آنسوی است. دیو گوید: وقت خود یافتم. برود از طرف دور که از راه سخت مخالف باشد، بانگ میزند اهل کاروان را به آوازی که ماند به آواز خویشان ایشان و دوستان و معتمد ایشان به بانگ بلند و سخن فصیح مشفقانه که: بیایید بیایید که راه اینجاست. هان! ای کاروان مؤمنان! هوش و گوش دارید وغره مشوید که در آن بانگ فتنههاست، کاروان در آن حيرانی چون آن آواز مشفقانهٔ خویشانه بشنوند همه سوی آن دیو روان شوند. چون بسیار بیایند، گویند که: آنکه ما را میخواند، اینجا بود، کجا رفت؟ خواهند که باز گردند که این خود غول بیابان بود. رهزن کاروان بود. دیو گوید: حیف باشد که اینها را بگذارم که باز گردند. بر سر راه باز از دور، از آن سوی گمراهی او را بینند که آواز میدهد که: بیایید، بیایید، از آن گرمتر که اول میگفت. اینجا بعضی از اهل کاروان به گمان افتند که اگر او غمخوار ما بود و چنان که مینمود، چرا نایستاد و آشنائی نداد! به یک نظر به سوی آن دیو مینگرند که سوی او برویم و به یک نظر باز پس مینگرند آن سوی که آمده اند، باشد که از آن طرف کسی پیدا شود، بعضی که از عنایت دورند هم در آن بیابان ضلالت و عناد و فساد در پی آن دیو بر این نسق و بر این شیوه چندان بروند که نه قوت بازگشتن ماند و نه امکان مراجعت. از گرسنگی و تشنگی همه در آن بیابان ضلالت بميرند، علف گرگان شوند. و بعضی که اهل عنایت باشند در میان بیابان ضلالت، تضرع آغاز کنند که:« ربنا ظلمنا» ظلم کردیم، از راه، سخت دورافتادیم. عجب باشد اگر ما خلاص یابیم. حق تعالی فرشتهای را بفرستد، بلکه نبیی را، رسول معصوم را، مصطفای مجتبی را تا از زبان حق ندا کنند ایشان را از طرف جادهٔ راه راست که:« الذین اسرفوا» ای بندگان حق که اسراف کردید و از راه، سخت دور رفتید تو مپندار که همه اسراف آن باشد که چند در می بگزاف خرج کنی یا چند خروار گندم بی حساب خرج کنی یا ميراثی مال بسیار بگزاف به عشرت خرج کنی. اسراف بزرگ ان است که عمر عزیز که یک ساعته عمر را که به صد هزار دینار نیابند که:« الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لاتشتری بالیواقیت» یعنی چون وقت عمر مهلت دهد، یا قوتها و گوهرها توان بدست آوردن، اما به صد هزار یواقیت و جوهر، مواقیت عمر نتوان خریدن.
« به زر نخریدهای جان را ازآن قدرش نمیدانی که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را»
« علی انفسهم» این ظلم بر خود کردید و پنداشتید که بر دیگران میکنید. آتش در دکان خود زدیت و سرمایهٔ خود را سوختید و شاد میبودیت که دکان خصمان خود را میسوزیم.« بد مکن که بدافتی، چَه مکن که خود افتی»
« ظالم که کباب از دل درویش خورد چون درنگری ز پهلوی خویش خورد»
رسول کونين، پیشوای ثقلين، خاص الخاص « لعمرک »، مشرف تشریف « لولاک» ، فصیح « انا افصح العرب والعجم »، پیشوای «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر الفقر فخری»چنين میفرماید که: کساد امت من به هنگام فساد امت من باشد. یعنی هیچ نبیی نیست بعد از من که امت او تفضیل یابند بر امت من، چنانکه امت من تفضیل یافت بر امت عیسی و موسی و هیچ دینی نیست که دین مرا منسوخ کند و کاسد کند، چنانکه دین من، دینهای ما تقدم را منسوخ کرد.
گفتند: یا رسول الله امت تو به چه کاسد شوند؟
فرمود که چون امت من فساد آغاز کنند، این شرفی که یافتهاند و این خلعت اطلس تقوی که پوشیدهاند که درکونين تابان است که:« ولباس التقوی ذلک خير»چون دود معصیت برآید آن خلعت اطلس آسمانی را و آن تشریف دیبای زیبای محمدی را متغير گرداند و دود آلود کند و کاسد شود.
گفتند: یا رسول اللهّ! چون چنين دود آلود و کاسد شود و از دود معصیت بی قیمت و قدر گردد، مشتری«ان اللّه اشتری من المؤمنين انفسهم»خریداری نکند و کالهٔ اعمال کاسد شدهٔ ایشان را نخرد و بهایٍ «لیوفیهم اجورهم»ندهد، بی برگ و کاسد بمانند فریاد کنند. شعر:
«مَثَلَت هست در سرایِ غرور مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش کس خریدار نی و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد با دل دردناک و با دم سرد
این همی گفت و اشک میبارید که بسی مان نماند و کس نخرید»
گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود و از تاب آفتاب معصیت گداختن گيرد چارهٔ ما یخ فروشان چه باشد، تا متاع ما قیمت گيرد و کیسه های امید ما پر شود؟ جواب فرمود که:« الامن تمسک بسنتی عند فساد امتی»فرمود:
«هرکس که به کار خویش سرگشته شود آن بهٔ باشد که بر سر رشته شود»
سنت من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند بستیزهم در آن خارزار ندوانند که:« اللجاج شوم».
«درهای گلستان ز پی تو گشادهایم در خارزار چند روی ای برهنه پا؟»
«هرکه در کارها ستیزه کند دور هفت آسیاش ریزه کند»
چون زخم خار دیدند، بدانند که راه غلط کردند و در خارزار افتادند پیش و پس بنگرند علامات راه ببینند که من در این راه بی فریاد بی نشان، علامتها و نشانها در هوا کردهام و در این بیابان چوبها فرو بردهام و سنگها درهم نهاده تا مسافران آن نشانها را بجویند و در این بیابان سرگشته نشوند و اثر قدم من که نامش سنت است در راه بجویند چنانکه اثر قدم شکار را طلبند، صیادان در برف و در پی صید دوند همچنانکه در برف ضلالت و غوایت اثر قدمهای هدایت و نهایت و بدایت مرا بجویند و بکوبند که چون بر قدم من رانند و عنان از خارستان معصیت بگردانند تا در گلستان قبول افتند و با شاهدان و شهیدان که معاشران عشرت ابدند و پادشاهان مملکت سرمد، هم عنان و همنشين و هم جام وهم حریف گردند که:« اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیّين و الصدیقين و الشهداء و الصالحين» چه جای این است بلکه تفضیل یابند بر فاضلان شهدا که:« فله اجرمائة اﻟﻒ شهید».
یا رسول الله! چرا تفضیل یابند؟ چو ایشان عاملند و اینها عامل و ترازوی عدل آویخته است. کدام ترازوی عدل؟ ترازوی«و ان لیس للانسان الاّ ماسعی» ترازوی «انما اجرک علی قدرتعبک و نصبک» ترازوی«فاما من ثقلت موازینه».
تو که ذرهای عقل داری مزد مزدوران را به کار میداری که فلان مزدور در باغ ده روزبیل زد و فلان مزدور پنج روز و فلان یک روز و هر یکی را بر قدر کار خود اجرت میدهی و غلط نمیکنی عالم«انی اعلم مالاتعلمون».دانای«و ما یعزب عن ربک من مثقال ذرة فی الارض و لافی السماء» آن دانا خداوندی که مور سیاه را برسنگ سیاه بدان پای باریک، در شب تاریک، میافتد و میخیزد و میرود آن بینای مطلق تعالی و تقدس می بیندش که آن مور، در آن شب دیجور در رفتار، تیز یا آهسته میرود یا میانه سوی خانه میرود یا سوی دانه می رود. پس آن دانا خداوند، اندازهٔ رنج و کوشش بندگان خویش و عدد اشک چشم عاصیان پرحسرت و آه وعدد قطره های خون جگر خون چکان عارفان بارگاه و عدد انفاس پاس مسبحان تسبیح سحرگاه و عدد اقدام باقدام سالکان مالکان مملکت مجاهده که روز و شب به بارگاه و پیشگاه «مقعد صدق»رقصان و ترانه گویانند،شعر:
«ما شب روان که در شب خلوت سفر کنیم در تاج خسروان به حقارت نظر کنیم»
می روند بجان نه سوارونه پیاده، بی دل و دلداده، بی مرکب و زواده بر قدم توکل بر مالک جزو و کل، پس آن دانا خداوند، شمار جان نثار تمام عیار آن بندگان را در نسخهٔ علم قدیم خود، یک به یک، ذره به ذره، موی به موی، نشمرده باشد و ننوشته باشد که:« و نکتب ما قدموا و آثارهم»و چون شمرده باشد و نوشته باشد قدمها ودمها و ندمهای اولیان و آخریان را، پس آن عادل خداوندی که زخم تير عدلش بر آماج اصابت، موی را دو نیم کند، چون روا باشد از عدل چنين عادلی از انصاف چنين منصفی که این یک عامل را صد دهدو صدهزار دهد وآن عامل را که او همين کار کرده باشد، یکی دهد! یا رسول الله! ای مشکل گشای اهل آسمان وزمين، ای «رحمةً للعالمين» ،مشکل ما را حل فرما که مشکل گشای مشکلات اهل آسمان و زمين امروز تویی. شعر:
«اگر مرد حقیقت را در این عالم نشانستی همه رمز الهی را ز خاطر ترجمانستی
وگر مرغان صحرا را بدان عالم رهی بودی ز پر وبال هر مرغی همه مشکل عیانستی
مسلم نیست هر کس را که در بازار عشق آید وگرنه زیر هر سنگی هزاران کاروانستی»
رسول الله صلی الله علیه و سلم آن ترجمان بارگاه قدم، آن افصح عرب و عجم آن معدن علم و کرم، آن شهنشاه بی طبل و علم، سید کائنات، سلطان موجودات، جواب فرمود که:
ای یاران صادق و ای صحابهٔ موافق بدانید که اگر سیل با قوت از کوهسار، غلط غلطان عاشق وار به دریا باز رود، و به دریا پیوندد، با چندین دست و پا که آبها دست و پای یکدیگرند، و مرکب یکدیگرند، به قوت همدیگرکوه و بیابان را ببرند و جیحونها و به دریا که اصل ایشان است، پیوندند و هر قطرهای نعره میزند که:« ارجعی الی ربک راضیه»این چه عجب باشد عجیب صعب و دشوار و غریب آن باشد که قطرهٔ تنها مانده در میان کوهساری یا در دهان غاری یا در بیابان بی زنهاری از آرزوی دریا که معدن آن قطره است آن قطرهٔ بی دست وپا تنها مانده بی پا و پا افزار، بی دست و دست افزار از شوق دریا بار بی مدد سیل و یار غلطان شودو بیابان رامیبرد به قدم شوق سوی دریا میدواند بر مرکب ذوق. ای قطرهٔ بیچاره، خاک خصم تو، باد خصم تو، تاب آفتابْ خصم تو، مقصدت که دریاست سخت دورست، ای قطرهٔ بی دست وپا، در میان چندین اعدا، جانب دریا چون خواهی رفتن؟ قطره به زبان حال میگوید که: در جان من که قطرهای ام و ضعیفم، شوقی است از تأثيرعنایت دریای بی پایان که:« وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولاً»اندرین بیابان که سیلها میلرزند از بیم فروماندن، که:« انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابين ان یحملنها و اشفقن منها»از هیبت خطر بیابان بی زنهار مجاهده آسمان بلرزید و بترسید و کوهها فریاد کرد که ربنا ما این امانت برنتابیم زمين گفت: من خاک آن رهروانم، اما طاقت آن ندارد جانم جان آدمی که قطرهای است، میان به خدمت بربست که :
«تو مرا دل ده و دليری بين رُوبَهِ خویش خوان و شيری بين»
ضعیفم، نحیفم، بیچارهام، اما چون آثار عنایت «کرمّنا بنی آدم»به گوش جانم رسید، نه ضعیفم، نه نحیفم نه بیچارهام، چاره گر جهانم.
«چون ز تير تو پر کنم ترکش کمر کوه قاف گيرم و کش»
تا نظرم به خود است و به قوت خود، ضعیفم، ناتوانم، از همهٔ ضعیفان ضعیفتر، بیچارهام از همهٔ بیچارگان بیچاره ترم، اما چون نظرم را گردانیدی تا به خود ننگرم به عنایت و لطف تو نگرم که:« وجوه یومئذ ناضرة الی ربهاناظرة» چرا ضعیف باشم، چرا بیچاره باشم، چرا چاره گر نباشم، چرا آدمی باشم، چرا آن دمی نباشم؟
«چوآمدروی مه رویم که باشم من که من باشم؟ که من خودآن زمان هستم که من بی خویشتن باشم
مرا گرمایهای بینی، بدان کان مایه او باشد برو گر سایه ای بینی، بدان کان سایه من باشم
چواوبامن سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد چومن بااوسخن گویم چوموسی وقت لن باشم
سخن پیدا و پنهان است او آن دوستتر دارد که اوبامن سخن گوید من آنجاچون سخن باشم»
بازآمدیم به معنی حدیث مصطفوی و تحقیق و بیان وسر و مغز جان آن، خنک او را که مغزی دارد و جانی دارد،آن مغز باید تا مغز را دریابد و جانی باید که از جان لذتی گيرد ای جان عزیز من! ای طالب من! چندانکه تو درطلب از یک پوست بيرون میآیی عروس معنی از یک پوست بيرون میآید و چون تو از دوم پوست بيرون می آیی او از دوم پوست بيرون میآید، میگوید که:
«اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم ز مهر خلق و هوای کسان کرانه کنم»
چون تو باز به حکم هوی و شهوت در پوست اندر میروی، او نیز در حجاب میرود، میگویی: عروس معنی،ای مطلوب عالم! ای صورت غیبی، ای کمال بی عیبی! جمال نمودی باز چرا در حجاب رفتی؟ او جواب می گوید: زیرا که تو در حجاب هوی و شهوت رفتی.
«دلدار چنان مشوش آمد که مپرس هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که: مکن. گفت: مکن تا نکنم زین یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
روزی سلیمان صلواة الله علیه بر تخت«وسخرّنا له الریح»نشسته بود. مرغان در هوا پر در پرآورده بودند و قبّه کرده تا آفتاب بر سلیمان نتابد. هم تخت پراّن هم قبّه بر هوا پران«غدوِّها شهرٌ و رواحها شهر» ناگاه اندیشه ای که لایق شکر آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال تاج بر سرش کژ گشت. هرچند که راست میکرد باز کژ میشد. گفت: ای تاج راست شو. تاج به سخن آمد، گفت: ای سلیمان! تو راست شو. سلیمان در حال درسجود افتاد که:« ربنّا ظلمنا» در حال تاج کژ شده بی آنکه او راست کند، بر سر راست ایستاد سلیمان به امتحان تاج را کژ میکرد راست میشد. عزیز من! تاج تو، ذوق توست و وجد و گرمی توست. چون ذوق از تو رفت، افسرده شدی تاج تو کژ شد.
ذوقی که ز خلق آید زوهستی تن زاید ذوقی که زحق آید زاید دل و جان ای جان
ای سلیمان وقت! که پریرویان عقلانی و روحانی به فرمان تواند، دیو رویان نفسانی و شیطانی پیش تخت وجود تو دوند:
«گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری ملک سلیمان تو راست گم مکن انگشتری
صلح جدا کن ز جنگ، زانکه نه نیکو بود کارگه شیشه گر، دستگه گازری»
در دکان وجود تو تا شیشه گر طاعت و شوق و ذوق تواند با گازر هوی و شهوات هرچه ده روز شیشه گر در این دکان، شیشههای طاعت سازد، گازر کوبهای بزند دکان در لرزد، همهٔ شیشهها در هم شکند :« ان تحبط اعمالکم و انتم لاتشعرون» اکنون ای سلیمان وقت خویش، چون تاج ذوق و نور اخلاص بر فرق سر جان خود نبینی، خود را افسرده بینی و تاریک و محبوس سوداها بینی، بانگ برآری که ای ذوق کجایی؟ و ای شوق در چه حجابی؟هر چند میکوشی تا آن ذوق رفته بازآید، نیاید، و آن تاج اخلاص را هر چند بر سر خود راست میکنی، کژ می شود ندا میکند که تو راست شو تا من راست شوم.« بان الله لم یک مغيراً نعمة انعمها علی قوم حتی یغيروامابانفسهم».چنين میفرماید صانع ذوالجلال، معطی بی ملال قدیم پیش از پیش بخشایندهٔ بیش از بیش جل جلاله که من که خدایم، بخشندهام و بخشاینده و بخشنده و بخشاینده آفرینم، چون به بندگان نعمتی دهم، هرگزآن را دیگرگون نکنم تا ایشان معامله و زندگانی خود دیگرگون نکنند.
آمدیم به تمامت آن حدیث اول که این حدیث ما را پایان و نهایت نیست که:« قل لو کان البحر مداداً لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مدداً»«والعاقل یکفیه الاشاره»میفرماید که:« الامن تمسک بسنتی عندفساد امتی» یعنی آن قطرهٔ جان پاک مشتاق از دریای جانان دور مانده محجوب گشته در عالم آب و گل از شوق جان ودل، چون ماهی بر خشکی میطپد و قطرههای دیگر با او یار نمیشوند که: «الاسلام بدأ غریباً و سیعود غریباً»بعضی قطرهها با خاک درآمیختند، بعضی قطرهها بر برگها درآویختند بعضی قطره ها به وسوسهٔ ظلمات خود را چارمیخ کردند، بعضی قطرهها به دایگی درختان قصد بیخ کردند هر قطرهٔ جانی به چیزی مشغول شد: یکی به خیاطی، یکی به کفشگری و یکی به سودای اخیی، یکی به سماع چنگی ویکی به بو و رنگی، ازدریاش فراموش شد.
اکنون همان کار که آن سیلها که صدهزار قطره بودند، جمع شدند، راه کردند و راه رفتند به قوت همدیگر که: «السابقون السابقون» این یک قطرهٔ از یاران مانده، همان راه و بیابان با پهنا تنها پیش گرفت بی یارو بی پیشکار و بی پشت دار، توکل کرده بر جبار پروردگار. دشتها و وادیها که آن سیلهای با صدهزار قطره بریدند، اوتنها میبرد که:« واحدٌ کالألف ان امرٌ عَنی»«قلیلٌ اذا عدّوا کثيرٌ اذا شدوّا»پس چو آن قطره، کار صد هزارقطره کرد که«الا من تمسک بسنتی»،این قطره نباشد، سیل باشد در صورت قطره که«ان ابراهیم کان امّة» پرسیدند پیغامبر را از حال امت ابراهیم علیه السلام جواب آمد که: چه میپرسی از امت ابراهیم که به خودی خودامت بود و فِرَق، هم پادشاه بود و هم به خود لشکر بود هم قطره بود هم به خود سیل بود. امت هزار باشد وصدهزار باشد«ان ابراهیم کان امة» ابراهیم، هزار بود بلکه صدهزار بود، عدد بی شمار بود:
«کشتی وجود مرد دانا عجب است افتاده به چاه، مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب در یک کشتی، هزار دریا عجب است»
*
«گر نسیم یوسفم پیدا شود هرکه نابینا بود، بینا شود
ای دل از دریا چرا تنها شدی از چنان دریا کسی تنها شود؟
ماهئی کز بحر در خشکی فتاد می طپد تا زودتر آنجا شود
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
هم جوابش ده که پیش آفتاب ذرهّ سرگردان و ناپیدا شود»
عزیز من! آن قطرهٔ جانی که در فراق دریا قرار گرفته باشد و یاد دریا نمیکند، گاهی در برگی میآویزد، گاهی درخاک میآمیزد، مگر بی ادبی کرده است، که او را بند بر پای نهادهاند بند زرین، بند سیمين، بند مُجوهر. اوعاشق آن بند شده است، چنانکه از عشق سیم و زر، آن بند را بند نمیبیند او را پند مده که بند او از آن سختتراست، که پند راه یابد.
«ملک و مال و اطلس این مرحله هست بر جان سبکرو سلسله
سلسلهٔ زرّین بدید و غرّه گشت ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی افعئی پر زهر و نقشش گلرخی
الحذر ای ناقصان زین گلرخی کوبه گاه صحبت آمد دوزخی»
چنانکه منافذ ادراکات و فهم او را عشق آن رنگ و بو و گفت و گو گرفته است که سر سوزنی از پند راه نیابد،بلکه پند دهنده را دشمن گيرد، زیرا زنگی همیشه دشمن آیینه بود. ناصحان و واعظان آینهاند یا آینه دارند. عاشقان نفس و طالبان دنیا زشت رویانند، زنگی چهرگانند که:« واتبعنا هم فی هذه الدنیا لعنه و یوم القیمه هم من المقبوحين»اما در ولایت زنگبار، زشتی زنگی کی نماید که آنجا مرد و زن همه زنگیند و جنس همدیگرند، باش تا از این ولایتش بر مرکب اجل بيرون برند بر خو بچهرگان ترک و روم که فرشتگان نورانیند«کِرامٌ بَرَرَه»که مسکن ایشان هفت آسمان است، آنگه رسوایی خویش میان رومیان روحانیان ببینند، حسرت خورند و هیچ سود ندارد. لاجرم از این سبب دشمن آینهاند و آیینه دارند.
«زنگئی یافت آینه در راه اندر او روی خویش کرد نگاه
بینیی پخش دید و رویی زشت چشم چون آتش و رخ از انگِشت
چون بر او عیبش آینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت:
کانکه این زشت را خداوند است بهر ننگش به راه بفکندست
گر چو من خود به کاری بودی این کی در این راه خوار بودی این؟»
اما آن سیاهی که رنگ زنگی دارد، و زنگی نیست، از ولایت ترک است و از ولایت روم است، به طفلی به زنگبارش به اسيری بردهاند. دشمنی، سیاهئی در روی او مالیده است. چون آینه را بیند، حالی خال سیاه در روی سپید ببیند، گویند: عجبا! چه مالیدهاند در رویم، همهٔ روی چرا چنين سپید نیست؟ پس سپیدی با سیاهی در جنگ آید که « لااقسم بیوم القیمه و لااقسم بالنفس اللوامه» یا خود چون او میان زنگیان افتاد ایشان با او بیگانه میبودند از روی آنکه تو سپیدی و ما سیاه، از ما نیستی. او تنها و بیکس میماند از ضرورت تا با ایشان باشد و او را بیگانه ندارند، سیاهی در روی خود میمالید تا دختران زنگیان از وی نرمند که:« ان من ازواجکم و اولادکم عدواً لکم». این دخترچگان زنگی، شاهدان و خوبان و لذتها و شربتهای این عالم فانی است که عدوی چهرهٔ چون ماه شمایند که از بهر ایشان سیاهی در رو میمالید هان و هان به خود آیید و این سیاهی از رو بزدایید مبادا که چون بسیار بماند این سیاهی بر روی شما رنگ اصلی را بخورد و همرنگ کند و آن فر سپیدی و سرخی رویتان، در زیر آن سیاهی به روزگار بپوسد رنگ سیاه عاریتی، رنگ اصلی شود. زودتر جدایی بجویید و روی خود را از ننگ رنگ سیاه تباه ایشان بشویید که:
« عادت چو کهن شود طبیعت گردد.»
و آنگاه که آن خال سپید که بر روی شما یادگار سپیدی است، نماند، سیاهی محیط شود بر روی جان شما که: « واحاطت به خطیئته فاولئک اصحاب النار هم فیها خالدون» بعد از آن هرگز از سیه رویی بيرون نیاید که:« یوم تبیض وجوه و تسود وجوه.» چون قومی سیاهی بر رو و سیاهکاری در دل عاریتی است و بعضی را اصلی است، فردا چون به جوی آب طهور قیامت، سر بر کنند و از خواب مرگ، خواب آلود برخیزند، همه رویها بشویند چنانکه عادت بود که چون خفته از جامهٔ خواب برخیزد، روی بشوید.« فاغسلوا وجوهکم» چون روهافرو شویند، آنها که ترک و رومیاند، آن آب مبارک، سیاهی را از روی ایشان ببرد و آنها که زنگی اصلیند، چندانکه بشویند سیاهتر شوند چون سر از جوی برآرند عیان ببینند حال هر دو قوم را که:« یوم تبیض وجوه و تسود وجوه».
عزیز من! مبادا که ترا این سیاهی و سیاهکاری عشق دنیای فانی و مکارغدار گندم نمای جوفروش، سیاههٔ سپیده برکرده عجوزهٔ خود را جوان ساخته، رنگ زشت او بر تو طبیعت شود، دشمن آینهٔ الهی شوی صفت خفاشی وآفتاب دشمنی در تو متمکن شود، دشمن آفتاب شوی.
«بس روشن است روزولیک از شعاع روز بی روزنند از آنکه همه بسته روزنند
از خوی زشت، دشمن آن خوی و خاطرند وز درد چشم، دشمن خورشید روشنند»
*
«آن کرّهای به مادر خود گفت: چونکه ما آبی همی خوریم، صفيری همی زنند
مادرچه گفت؟ گفت: برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش میکنند»
آن تُرکْ بچه میگوید پدر را که: مرا عاجز کردی که: رو بشو، رو بشو از سیاهی، اگر سیاهرویی بد است آن زنگیان چرا شادی میکنند و ما چون داروها بر روی خود میمالیم، چرا بر ما میخندند و تسخر میکنند و طعنه میزنند؟
پدر میگوید: تو کار خویش کن و چهرهٔ چو ماه از بهر شاه ابد و ازل بیارای که:« ان الله جمیل یحب الجمال» که ایشان بر روی زشت خود میخندند که:« ان الذین اجرموا کانوا من الذین آمنوا یضحکون». همه بر موافقت افضل القراء فلان الدین از میان جان نام « الرحمن» بگوییم که: بسم الله الرحمن الرحیم.
«تا دل ز کمال تو نشان یافت جان عشق تو در میان جان یافت
جان بارگه ترا طلب کرد در مغز جهان لامکان یافت
هرجان که به کوی تو فرو شد از بوی تو جان جاودان یافت
فریاد و خروش عاشقانت در کون و مکان نمیتوان یافت
از درد تو جان ما بنالید درمان ز تو درد بیکران یافت
چون درد تو یافت، زیر هر درد درمان همه جهان نهان یافت
هرچیز که جان ما همی جست چون در تو نگاه کرد آن یافت»
هرکه حلاوت این نام یافت از ذروهٔ عرش تا پشت فرش، پیش همت او پر پشهای نسنجد و هرکه را به جمال این نام صید کردند، هیچ صوت وصیت و رنگ و بو او را نتواند صید کردن و هر کلبهای که آفتاب سعادت این نام بروی تافت، شرفات و کنگرهٔ قصر ملوک عالم را خدمت آن کلبهٔ او فرستند، تا او را پرستند. هرکه حلقهٔ بندگی این نام در گوش کرد، دنیا و عقبی را فراموش کرد. هر که از مشرب عذب این نام سيراب شد، عُمراناتِ عالم در بصرو بصيرت او خراب شد. روزی که آفتاب سعادت از برج اقبال برآید و دوست دیرینه از اقصای سینه ناگاه بدرآید که:« افمن شرح الله صدره للاسلام» یعنی آن مؤمنی را که گزیدهام از خاک و بخریدهام او را از دست جهل و خودپرستی و پسندیدهام و اوصاف پسندیده بخشیدهام و او را لایق خدمت و دقایق پسندیدهٔ آداب طاعات گردانیدهام، اجتبا و اصطفا کردهام و دل او را با وفا و صفا بسرشتهام و به شرح، نرم گردانیدهام که شَرَحَ و وَسَّعَ و زَیَّنَ و نَوَّرَ از یک قبیلند در معنی« افمن شرح الله؟» این شرح که کرد؟ من کردهام که اللهّام، بخود کرده ام به جبرئیل باز نگذاشتم. به میکائیل حواله نکردم. صدرهٔ صدر در میان تن است. صدر، سینه بود که حرم کعبهٔ دل است چنانکه آن حرم در میان زمين است، این حرم سینهٔ بی کینه در میان تن است که « خير الامور اوسطها» بهترین جواهر در میان قلاده بود تا اگر به کنارها آفتی رسد، آنچه خلاصه است، در میان سلامت بماند. ایشان گرد او همچون پاسبانان باشند و سینه در میان همچون خزینهای. دگر چه میفرماید؟« للأسلام» بعضی مفسران
گویند: این لام تملیک است، یعنی هرچه بيرون اسلام است از هنرها و دانشها در دل عاریت است و اسلام دردل حقیقت است و مقصود اوست. چنانکه در خانه مقصود عروس بود نه کنیزکان و نه گنده پيران حاجبه و آینده و رونده.
« بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران علیه صلوات الرحمن صد هزار شمشير و شمشيرزن و نیزه و نیزه باز، لشکر آهن خای آتش پای فرعون را به عصایی به قوت این نام زیر و زبر کرد.« بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران، دوازده شاهراه خشک از بهر گذشتن بنی اسرائیل پیدا کرد در دریا و گرد، از دریا برآورد.«بسم الله» آن نامی است که عیسی بن مریم بر مرده خواند، زنده شد. سر از گور برآورد موی سپید گشته از هیبت این نام. ای منکر سئوال گور از منکر و نکير! مگر قصهٔ عیسی را منکری که به آواز عیسی، مرده سر از گور برکرد؟ چرا به آواز منکر و نکير، سر از کفن بيرون نکند و جواب نگوید؟«بسم الله» آن نامی است که هر روز چندین لنگ و مبتلا و رنجور و نابینا، بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جمع شدندی هر بامدادی، چون او از اوراد فارغ شدی، بيرون آمدی، این نام مبارک بر ایشان خواندی، همه بی علت، با تمام صحت و قوت به منزلهای خود روان شدندی،« بسم الله» ، آن نامی است که مصطفی صلوات الله علیه شب مهتاب مه چهارده، گرد کعبه طواف می کرد و در مکه از غایت گرما اغلب خلق به شب گردند ابوجهل او را دید، خشم کرد و حسدش بجوشید. از جوش کف کرد و گفت:
خدا داند که این ساحر، باز در چه مکر است!
مصطفی صلوات الله علیه جوابش گفت از راه شفقت که: مکر از کجا و من از کجا؟ من آمدهام که خلق را از مکر و دام همچون تو گمراهان برهانم. گفت: اگر ساحر نیستی، بگو که در مشت من چیست؟ و او در مشت، قاصد، سنگ ریزهها برگرفته بود. جبرئیل امين در رسید و گفت: یا محمد! حق، ترا سلام میرساند که:« السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته» و میگوید که: هیچ میندیش اگر ترا نام ساحر کنند، ما ترا نامهای نیکو نهادهایم. بعضی به خلقان گفته ایم و بعضی را که خلقان، طاقت فهم آن ندارند، با ایشان نگفته ایم که:« کلم الناس علی قدر عقولهم» او که باشد که ترا نام نهد؟ خواجه را رسد که غلام را نام نهد. غلام ادبار را که از در درآید، کی رسد که خواجه را و خواجه زاده را نام نهد؟ نامی که او نهد، هم در گردن او آویزند و به دوزخ فرستند ترا امتحان میکند که بگو در مشت من چیست؟ جوابش بگو که: کدام میخواهی، آنکه بگویم که در مشت تو چیست یا آنکه آنچه در مشت توست، بگوید که من کیستم؟
چون مصطفی علیه السلام این نام مبارک را بر زبان راند که:« بسم الله الرحمن الرحیم» جوابش بگفت. ابوجهل گفت: نی، این قویتر است که آنچه در مشت من است، بگوید که تو کیستی. به نام پاک خدا هر سنگ پارهای به آواز آمد از میان دست ابوجهل که:« لا اله الاالله، محمدٌ رسول الله». طایفه ای ایمان آوردند. ابوجهل، از غایت خشم سنگریزهها را بر زمين زد و سخت پشیمان شد به گفتن و گفت: دیدی که چه کردم من به دست خویش؟ باز خویشتن را بگرفت و بستیزه گفت: که به لات و عزی که این هم جادوی است.
بعضی از یاران ابوجهل گفتندش که جادوی در زمين رود و بر آسمان اثر نکند. بیا تا او را بدین امتحان کنیم.آمدند و گفتند که اگراین چه میکنی، سحر نیست و حق است و از خداست، این ماه شب چهارده را بشکاف که سِحْر در آسمان اثر نکند. در حال جبرئیل امين در رسید و گفت: میندیش و نام مبارک مطهر مقدس قدیم لم یزل و لایزال ما را بخواان و بگو :« بسم الله الرحمن الرحیم » و آن دو انگشت مبارکت را از هم باز کن تا قدرت ما را
ببینند. چنان کرد. در حال مه دو پاره شد. نیمی سوی انگشت راست پیغامبر میرفت و نیمی سوی انگشت چپش میرفت که:« اقتربت الساعه و انشق القمر» و بانگ با هیبت میآمد که چندین هزار حیوان در شهر و صحرا بمردند و باقی حیوانات از علف باز ایستادند و میلرزیدند و چندین خلق رنجور شدند و قومی را شکم خون شد. جمله تضرع کردند که بدان خدای که تو از وی میگویی که زود این ماه را فراهم آور و درست کن، چنانکه بود و اگر نی همين ساعت همه جهان زیر و زبر شود. پیغامبر صلوات الله علیه باز این نام مبارک را اعادت کرد که:« بسم الله الرحمن الرحیم» و دو انگشت را بهم آورد به فرمان خدا و به برکت این نام جانفزا، هر دو نیمه بهم آمد. قومی دیگر، بسیار، ایمان آوردند. ابوجهل را غصه زیادت شد و از دست برفت. باز بجلدی خود رابگرفت و گفت: اگر این راست باشد و چشم بندی و گوش بندی و هوش بندی نباشد، باید که شهرهای دیگر ازاین خبر دارند. بعد از آن وَفْدها و کاروانها و پیکان و نامه ها میرسید از اطراف عالم تا به اطراف عالم بردوستان که این چه واقعه بود که ماه اسمان بشکافت که از آن روز که« فاطر السموات» این دو شمع را در این گنبد، افروخته است و پردههای ظلمات را به تابش تاب این دو گوهر میسوخته است که« وجعل الشمس ضیاء و القمر نوراً»، هرگز جنس این واقعهٔ عجیب غریب نادر، از آبا و اجداد ما هیچ کس حکایت نکرد و در هیچ کتابی ننوشتند و از اطراف شهرها، نامه بر نامه میرسید و ابوجهل و امثال او هر دم سیه روتر میشدند که:« فاما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجساً الی رجسهم» و آنها که ایمان آورده بودند هر روز قوی دل تر و قوی ایمان تر که:« لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
«مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنين بود
از ماه نور گيرد ارکان آسمان خود کیست آن سگی که بخار زمين بود»
بخوان، ملک القراء! از کلام ربی الاعلی، از بهر ارشاد سالکان جادهای را که:« قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله». ملک جلیل، واهب جزیل دارای جهان، دانای نهان، خالق جزوو کل، رازق خار و گل، پادشاه علی الاطلاق، مالک الملک باستحقاق، از بهر زنده کردن مرده دلان و تازه کردن پژمرده دلان، چنين میفرماید که:« قل یا عبادی» قل: بگو ای محمد که قال ترا حلال است که قال تو از حضرت جلال است:
« حکما را بود به خوان جلال لقمه و نطق و سحر هر سه حلال»
« قل». بگو، ای قال تو بهتر از حال، ای قال تو کمال کمال.« یا عبادی» یا، ندای بعید است، یعنی ای دورافتادگان از جادهٔ راه به وسوسهٔ دیو سیاه که چون کاروانی در بیابان حيران شود، بعضی گویند: راه، این سوی است و بعضی گویند: از آنسوی است. دیو گوید: وقت خود یافتم. برود از طرف دور که از راه سخت مخالف باشد، بانگ میزند اهل کاروان را به آوازی که ماند به آواز خویشان ایشان و دوستان و معتمد ایشان به بانگ بلند و سخن فصیح مشفقانه که: بیایید بیایید که راه اینجاست. هان! ای کاروان مؤمنان! هوش و گوش دارید وغره مشوید که در آن بانگ فتنههاست، کاروان در آن حيرانی چون آن آواز مشفقانهٔ خویشانه بشنوند همه سوی آن دیو روان شوند. چون بسیار بیایند، گویند که: آنکه ما را میخواند، اینجا بود، کجا رفت؟ خواهند که باز گردند که این خود غول بیابان بود. رهزن کاروان بود. دیو گوید: حیف باشد که اینها را بگذارم که باز گردند. بر سر راه باز از دور، از آن سوی گمراهی او را بینند که آواز میدهد که: بیایید، بیایید، از آن گرمتر که اول میگفت. اینجا بعضی از اهل کاروان به گمان افتند که اگر او غمخوار ما بود و چنان که مینمود، چرا نایستاد و آشنائی نداد! به یک نظر به سوی آن دیو مینگرند که سوی او برویم و به یک نظر باز پس مینگرند آن سوی که آمده اند، باشد که از آن طرف کسی پیدا شود، بعضی که از عنایت دورند هم در آن بیابان ضلالت و عناد و فساد در پی آن دیو بر این نسق و بر این شیوه چندان بروند که نه قوت بازگشتن ماند و نه امکان مراجعت. از گرسنگی و تشنگی همه در آن بیابان ضلالت بميرند، علف گرگان شوند. و بعضی که اهل عنایت باشند در میان بیابان ضلالت، تضرع آغاز کنند که:« ربنا ظلمنا» ظلم کردیم، از راه، سخت دورافتادیم. عجب باشد اگر ما خلاص یابیم. حق تعالی فرشتهای را بفرستد، بلکه نبیی را، رسول معصوم را، مصطفای مجتبی را تا از زبان حق ندا کنند ایشان را از طرف جادهٔ راه راست که:« الذین اسرفوا» ای بندگان حق که اسراف کردید و از راه، سخت دور رفتید تو مپندار که همه اسراف آن باشد که چند در می بگزاف خرج کنی یا چند خروار گندم بی حساب خرج کنی یا ميراثی مال بسیار بگزاف به عشرت خرج کنی. اسراف بزرگ ان است که عمر عزیز که یک ساعته عمر را که به صد هزار دینار نیابند که:« الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لاتشتری بالیواقیت» یعنی چون وقت عمر مهلت دهد، یا قوتها و گوهرها توان بدست آوردن، اما به صد هزار یواقیت و جوهر، مواقیت عمر نتوان خریدن.
« به زر نخریدهای جان را ازآن قدرش نمیدانی که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را»
« علی انفسهم» این ظلم بر خود کردید و پنداشتید که بر دیگران میکنید. آتش در دکان خود زدیت و سرمایهٔ خود را سوختید و شاد میبودیت که دکان خصمان خود را میسوزیم.« بد مکن که بدافتی، چَه مکن که خود افتی»
« ظالم که کباب از دل درویش خورد چون درنگری ز پهلوی خویش خورد»
مولوی : المجلس الثانی
مناجات
ملکا! این ممالیک و عبید و نیازمندان که به نیازهای صادق و نیتهای خالص در این موضع جمع آمدهاند، به امید رحمت تو، همه را به سعادات و مرادات دین و دنیا آراسته دار. امداد الطاف خود را از هر یک بازمگير. خفتگان خواب غفلت را به تنبیه لطف خود بیدار گردان. شجرهٔ نهاد هر یک را به ثمرهٔ طاعات آراسته گردان. پادشاه وقت، شاه معظم، که ملجاء اقاصی و ادانی روی زمين است از تاب آفتاب نوائبش نگاه دار. قاعدهٔ ملک مستقیمش را به اَمداد و حفظ و اصناف تائید مؤسّس دار. رایت دولتش را به آیت نصر و طغرای سعادت و فيروزی و بهروزی آراسته دار. اقالیم ربع مسکون را از معدلت و سلطنت او سالهای دراز خالی مگردان. انصار وارکان دولت را که کلاه جاه از خدمت او یافتهاند و کمر طاعت او بر میان دارند، همه را سعادت و اقبال افزون دار.
مجلس مولانا فلان الملهّ و الدیّن، نصير الاسلام و المسلمين، ناصح الملوک و السلاطين، قامع البدعه، ناصر الشریعه، منشی النظر، مفتی البشر که استاد ناصح و مربی مشفق این دعاگوی است و التفات خاطر مبارک وی به هیچ جا از احوال این داعی جدا نیست، خداوندا، این آراستگی ذات که او را دادهای، سبب سعادت دین و دنیاوی وی گردان. آن دعایی که فرض و حتم است و افتتاح و ختم سخن جز بدان دعا نشاید، دعای مادر و پدر است که نشو و نما دهندهٔ این نهالند. خداوندا ایشان را در پناه افضال خود آسوده دار، همچنانکه این ضعیف را به زیر پر و جناح تربیت خود بپروریدند. جناح و پراحسان خود، بر سر ایشان دار.
«پدر و مادری که ناز آرند
انبیا عقل و روح را دارند»
بزرگان و خویشان و دوستان که اینجا جمع آمدهاند، همه را در نور حضور رحمت خویش دار. همه را به دارالسلام جمع گردان. یا اله العالمين و یا خير الناصرین، برحمتک یا ارحم الراحمين.
«هر که از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد»
علمای ملت و واعظان امت را سنت آن است که در افتتاح اقامت این خبر به حدیثی از احادیث طیبهٔ سید اولاد بنی آدم افتتاح کنند. اکنون این دعاگوی مخلص میخواهد که بر همان صراط المستقیم قدم زندو در همان منهاج قویم سلوک نماید.
«گر ترا بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی عاشقی مدان بحساب
کان برون از شمار خواهد بود»
حدیث: روی عن عمر بن الخطاب رضی الله عنه انه قال: قال رسول الله صلی الله علیه و سلم:« من خرج من ذل المعاصی الی عز التقوی اغناه الله بلامال و اعزه بلاعشيرة و من رضی من الله بالیسير من الرزق رضی الله عنه بالقلیل من العمل».
ترجمهٔ حدیث و پارسی خبر آن است که اميرالمؤمنين عمر خطاب رضی الله عنه آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درهٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهرهٔ آن نبود که در بازار وسوسهٔ خویش به طراری و دزدی، جیب دلی بشکافد، که :« ان الشیطان لیفر من ظلّ عمر»عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق، راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خیانت، فرق دیانت او چرب نکرده بود.
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما
ما به پر میپریم سوی فلک
زانکه عرش است اصل و جوهر ما
«لولم ابعث لبعثت یا عمر»ای مخاطب خطاب:« حسبک»و ای معاتب عتاب:« و من اتبعک»اگر مرا که محمدم به پیغامبری از حجرهٔ«لولاک لما خلقت الافلاک»بيرون نفرستادندی، ترا که عمری به حکم عدل، اهمیت آن بودی که با منشور«بلغ» به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی این عمر که شمهای از فضایل او شنیدی، چنين روایت میکند از سید ممالک و خواجهٔ مسالک، آن مردی که قمر در خدمت او کمر بستی که: «اقتربت الساعه و انشق القمر»اول مرغی که درسحرگاه محبت، نطق صدق زد او بود. پیش از همه شراب اتحاد نوشید و قبای استعداد پوشید.
«گنجینهٔ اسرار الهی ماییم
بحر درر نامتناهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم
بگرفته زماه تا به ماهی ماییم»
هنوز گذریان وجود، در بازار شهود ننشسته بودند، هنوز نه ولولهٔ مَلَکْ بود، نه مشعلهٔ فلک، نه سمک در زیر زمين جنبیده، نه سماک بر افلاک درخشیده، هنوز نقاشان قدر این صفهٔ گچ اندود صف آسمان را پردهٔ لاژوردی نکشیده بودند، هنوز فراشان قضا، فضای این چار طاق عناصر در بیدای وجود نزده بودند که نور وجود من که صبح شهود بود، از مشرق«انا ارسلناک»لمعان نموده، به امر«کن»هست گشتم و به شراب«قل»مست گشتم تا نوبت نبوت من، نوبتیان قضا، بر در سراپردهٔ آدم نزده بودند، هیچ فرشتهای را زهرهٔ آن نبود که پایهٔ تخت آدم را ببوسد.
«مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آن دم آمد»
چون به عالم وجود آمدم، مستخبران روزگار به استفسار حال من آمدند.
ای مسند تو ورای افلاک
قدر تو و خاک توده، خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
که محمدا تویی عادل، تویی در شهر شریعت. گفتم چه جای این است! که همهٔ پیغامبران منشور عمل توکیل درمن یافته اند. دم آدم، فتح نوح، درسِ ادریس، مؤانست موسی، حدیث شیث، تبجیل اسماعیل و خلت خلیل، همه با من است.
کشتی وجود مرد دانا عجب است
افتاده به چاه مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب
در یک کشتی هزار دریا عجب است
محمدا به چه کار آمدهای؟ آمدهام تا رندان محلت کفر را ادب کنم. مستان خرابان شرک را حد زنم.
روزی مهتر عالم و سرور بنی ادم نشسته بود و صحابه در پیش او حلقه زده، آن صدیقان صادق، آن خموشان ناطق، راز را با حضرت بی نیاز فرستاده بودند تا آن عنقای عالم غیب به آواز «قل» آید و آن هزار دستان بوستان معرفت به شاخگل آید و نوای عاشقانه بسراید و مراد دین و دنیا برآید. مهتر عالم، سر دُرج دُر اسرار بگشاد و این لفظ بر نطع بازرگانان جانباز جانان طلب معنی نهاد و چنين فرمود که: «من خرج من ذل المعاصی الی عزالتقوی» هرکه قدم از ذل معصیت، بی تهمت ریا و غفلت به صحرای پرهیزگاری و ترسکاری نهد وکیمیای تقوی را به دست طلب معنی بر مس نفس سحارۀ غدّارۀ مکّارۀ امّاره افکند و به قدم مجاهده سوی انوار مشاهده رود، «اغناه الله بلامال» کمال فضل الهیت به محض لطف ربوبیت، این بنده را بی مال توانگر گرداند.
بس که شنیدی صفت روم و چين
خیز و بیا ملک سنایی ببين
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کين
پای نه و عرش به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگين
گاه ولی گوید: هست او چنان
گاه عدو گوید: هست او چنين
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمين
تقوی پيرایهٔ او گردد، پرهیزگاری سرمایهٔ او باشد. عاملان، توانگری به کثرت مال دانند.
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه سال
توانگری، توانگری دل است نه « الغنی، غنی القلب لاغنی المال » : اما غلط کردهاند که میفرماید مهتر عالم توانگری مال.
درمی چند و دیناری چند، از مکان کان فانی، به صنع صانع و ابداع مبدع، گلغونهٔ حمرت برصفحات او کشیده، رنگی و هنگی به وی داده، ضرابان رعنا، نقشی و دایرهای بر وی کشیده و به کورهٔ امتحان درآورده دست به دست و شهر به شهر، گشتن پیشه کرده، چه لایق عشقبازی بندگان حضرت و شاهان با غيرت باشد.
مه دوش به بالين تو آمد به سرای
گفتم که ز غيرتش بکوبم سروپای
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شبگرد جهان دیدهٔ انگشت نمای
عاقلان توانگری از این دانند اما غلط کردهاند، اما عاشقان حضرت حق، توانگری از آن دانند که در دار الضّرب نماز، سبیکهٔ راز و سکهٔ نیازدارند.
ملک تعالی در حق عالم غدّار
ندای فاعتبروا کرد یا اولی الابصار
زمانه بر مثل لعبت است مرد فریب
چو نیک درنگری زنگی است مردم خوار
آورده اند که روباهی در بیشهای رفت. آنجا طبلی دید آویخته در پهلوی درخت افکنده، و هر باری که بادی بجستی، شاخ درخت بر طبل رسیدی، آواز بلند به گوش روباه آمدی. روباه چون بزرگی طبل بدید و بلندی آواز بشنید، از حرص طمع دربست که گوشت و پوست او درخور شخص و آواز او باشد. همهٔ روز تا به شب بکوشید و به هیچ کاری التفات نکرد تا به حیلهٔ بسیار به طبل رسید که گرد طبل خارها بود و خصمان بودند. چون بدانجا رسید و آن را بدرید، هیچ چربویی نیافت. همچون عاشقان دنیا به شب هنگام مرگ، نوحه آغاز کرد که:
صیدم بشد و درید دام این بتر است
می، درد شد و شکست جام این بتراست
دل سوخته گشت و کار خام این بتراست
دین ضایع و دنیا نه تمام، این بتراست
اما روشن چشمان معرفت و سرمه کشیدگان حضرت، در این بیشهٔ روباه، به آواز طبل التفات نکنند، شکار شکار باقی جویند.
آن شب روان که در شب خلوت سفر کنند
در تاج خسروان به حقارت نظر کنند
آن راکه درگوش آواز وحی «قل» است، او را چه جای پروای آواز دهل است؟
سوری که در او هزار جان قربان است
چه جای دهل زنان بی سامان است
* * *
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پيروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه آواست و آنجا همه رنگ
و صادقان، نقد دل را ازکان حقیقت جویند وزر خالص اخلاص از آنجا حاصل کنند و سکهٔ شهود بروی نویسند، حسين منصوروار، سر در بازند، ابا یزید وار از عين عشق، سکهٔ «سبحانی ما اعظم شأنی» برآرند. نی هرکس این زر را تواند دید، ونه هر دل این درد تواند کشید. محمدی باید تا از چمن یمن اینگل چیند که: «انی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن». مجنون صادق باید تا این رمز بغمز آرد که:
ارادوالیخفواقبرها عن محبها
فطیب تراب القبر دل علی القبر
ای دوست من! راه بس نزدیک است، اما راهرونده بس کاهل است.
هر زمان زین سبز گلشن رخت بيرون می برم
عالمی از عالم وحدت، به کف می آورم
تخت و خاتم نی و کوس «ربّ هب لی» می زنم
طور و آتش نی و در اوج «اناالله» میپرم
هرچه آب روح میبینم، به دریا می نهم
هرچه نقد عقل مییابم، در آتش میبرم
من چون طوطی وجهان درپیش من چون آینه است
لاجرم معذورم و جز خویشتن میننگرم
هرچه عقلم از پس آیینه تلقين می کند
من همان معنی به صورت در زبان میآورم
از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای چار طاق چرخ بینی منظرم
ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت، هم خضر و هم اسکندرم
بر زبان «ان نعبدالاصنام» بودم تاکنون
دل به «انی لااحبّ الآفلين» شد رهبرم
درقلادۀ سگ نژادان گرچه کمتر مهره ام
در طویلهٔ شيرمردان، قیمتی تر گوهرم
ای در همهٔ کویها بیگانه، وی در همهٔ نقدها نَبَهْره، نمیدانیکه اینکار،کردنی است نیگفتنی و این دنیا، گذاشتنی است، نه داشتنی. ابراهیم ادهم را رحمة اللّه علیه میآرندکه چون به راه حق آشناگشت و دیدۀ دل او به عیب این جهان بیناگشت، هرچه داشت، درباخت. گفتند: ابراهیما! چه افتادت در دقّ رقّ، تن بگداختی، حرارت مرارت هجر، کام وجودت تلخ گردانید و در زلف مسلسل دین، موی شدی در مملکت بلخ، به صبوری تلخ، شه رخ زدی؟
از حالگدانیست عجب، گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه، سرافکند
روزی پسر ادهم، اندر پی آهو
مانند صبا مرکب شبدیز درافکند
دادیش یکی شربت، کز لذت بویش
مستیش به سر بر شد و ز اسب برافکند
گفتند همه کس به سرکوی تحیّر
مسکين پسر ادهم، تاج و کمر افکند
از نام تو بود آنکه سلیمان به یکی مرغ
در ملکت بلقیش شکوه و ظفر افکند
از یاد تو بود آنکه، محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند
ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید: زندانی دیدم و مرا قوت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، بهکار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم میطلبی، عاشقیکن، و اگر نعمت میخواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تذرو، رنگين مباش.
هدهد روزی چندی از پیش سلیمان غایب شد. در اقلیم جهان سفرکرد. در دوران زمان نظرکرد. آوازۀ ملک بلقیس بیاورد. سلیمان بر تخت ملک نشسته بود ولشکر سلیمان مستمع و هر روز بامدادکه آفتاب، سر از دریچهٔ عقبهٔکوه برکردی، تیغ زر اندوه از قراب مشرق برکشیدی، خاکیان را خلعت نور بخشیدی جن و انس به اطراف تخت سلیمان میآمدند.
شير، شر و شور درگذاشته،که چه میفرمایی؟گرگ، با میش، آشناگشتهکه چه می گویی؟ شاهين و تذرو منقار نقار در باقیکردهکه فرمان چیست؟ اگر موری در جوف صخرۀ صما غمی و همی گفتی، سلیمان، مضمون غم وهم و حرکاتش را بشنیدی و بدانستی.
روزی باد، به حکم توسنی، از راه سرعت حرکت، در انبان آرد پيرزنی درآمد و آن آرد پيرزن را بریخت.
پيرزن از تهور باد به تظلم به حضرت سلیمان آمدکه ای ولیعهد امر حق و ای فیصل اعاجیب مقامات و مهمات خلق، زن درویشم بادکه به حکم توست در میدان «وسخرناله الریح» میشد، فعل «ویرسل الریاح» به رسم ذات نامحسوس خود در انبان آرد من آمد و آردم بریخت. تاوان آرد من از باد بستان، یا باد را ادبکن، تا بار دیگر گرد دست رست بیوه زنان نگردد.
سلیمان گفت: هم باد را ادب کنم و هم ترا ضمان و غرامت بکشم. بروید از کسب زنبیل بافی من، تاوان آرد پيرزن بدهید و باد را به زندان حبس کنید تا بدانید که بادی را که نه مکلف است و نه مخاطب، از بهر حق پيرزنی حبس میکنند. عدل «لمن الملک الیوم» ظالمانی راکه دل پير و جوان را به ظلم کباب کنند، فرو نخواهدگذاشتن «ولاتحسبن الله غافلاً عما یعمل الظالمون».
اذا خان الامير وکاتباه
و قاضی الارض داهی فی القضاء
فویل ثم ویل، ثم ویل
لقاضی الارض من قاضی السماء
* * *
فلیتک تحلووالحیاة مریره
ولیتک ترضی والانام غضاب
ولیت الذی بینی و بینک عامر
وبینی و بين العالمين خراب
اذا صحّ منک الود فالمال هي
وکل الذی فوق التراب تراب
* * *
گفت یک روز صوفئی به هشام
کای زما همچو شير خون آشام
روستا پرزبی نوایی توست
هرکجا مسجدی گدایی توست
خون ما شد ز تو سیاه چو شب
نان توگر سپید شد چه عجب؟
پیش هشام کوفی از صَجِری
این همیگفت های های گری
گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیک از حلم نوشکرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز راه جهل و استخفاف
آن شنیدم من از تو این دیدم
اینت بخشودم، آنت بخشیدم
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه و تاج سر دارد
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
آفتابی که در جهان گردد
بهر خفاشکی نهان گردد؟
آفتاب اصل چرخ وگنج آمد
گرچه خفاش از او به رنج آمد
به ذات پاک ذوالجلالکه قدم از قدم برندارند روز حساب تا از عهدۀ این سه سئوال بيرون نیایند. چنانکه سید عالم میفرماید: «لایرفع المومن قدماً عن قدم حتی یسال عن ثلث: عن عمره فیما افناه و عن شبابه فیما ابلاه و عن ماله من این اکتسبه و فیما انفقه»
فردای قیامت هیچ بندهای را فرو نگذارند تا از عهدۀ این سه سئوال بيرون نیاید: یکی سئوالکنندکه عمر عزیز را درچه گذاشتی؟ دوم آنکه جوانی به چه چیز رسانیدی به سر؟ سوم آنکه دنیا را ازکجا جمعکردی و به کجا به کار بردی؟
هرکس را در دنیا دعوی است. باش تا داغ عزل برگوش مدعیان زنند و این ندا به سمع عالمیان دردهندکه: «یوم تبلی السرائر» امروز روزی استکه پردهها را برداریم و همه را به صحرا بيرون آریم و همه را زبانها مهر کنیم: «هذا یوم لاینطقون».
ای حریقان آتش شهوات
وی غریقان قلزم خطرات
چند از این حرص و چند از این شهوت
چند از این فسق و چند از این زلاّت؟
چند از این هزل و چند از این هذیان
چند از این فعل و چند از این طامات؟
چند از این مکرو چند از این تلبیس
چند از این رسم و چند از این عادات؟
الحذر زین سرای مرد فریب
الهرب زین رباط پر آفات
در بهار حیات بفرستید
نفسی خوش سوی رمیم و رفات
کوس دولت همی زنید امروز
برکشید از نياز دل رایات
کیسه های امید بر دوزید
این دم لطف و رحمت است وصلات
ای خداییکه لطف تو سازد
سال و مه را وظیفهٔ میقات
زرگر صنع تو مرصّع کرد
گوی زرین حلیهٔ اوقات
شبه معذرت ز ما بپذیر
ای کریم از قلادۀ طاعات
در طلب، پوینده چون باد باش. زهر بیماریش چون شکرنوشکن. دل را بگوی تا عافیت را بدرودکند. تن را بگوی تا سلامت را تبرا دهدکه هرکه خانهای بر لب دریاکند، موج بسیار بیند و هرکه دعوی محبت کند، زهر بلا و محنت بسیار چشد.
تا درنزنی به هر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش
قرأ المقری بیار ای مقری، سلاسل جلاجل اجزای عاشقان را به الحان قرآن بجنبان. بگو که: بسم الله الرحمن الرحیم.
بسم الا له مسبب الاسباب
لعباده و مفتح الابواب
ورضیت بالرحمن ربی محسناً
فهو الذی یعطی بغير حساب
و رجوت مغفره الرحیم المرتجی
عندالذنوب الغافر التّواب
ای عمر به باد داده، مستی؟
تا چند از این هواپرستی؟
درهای جفا همه گشادی
درهای وفا همه ببستی
عهدی که خدای با تو بسته است
آن عهد خدای را شکستی
پیوسته چراکنی شکایت
از رنج و عنا و تنگدستی
حسرت چه خوری ندارت سود
گر نیست شوی به رنج هستی
بسم الله نام آن ملکی استکه رستگاری بندگان در رضای اوست. هرکه را عزی است، از فیض فضل اوست هرکه را ذلّی است، ازکمال عدل اوست بقای عالمیان به مشیت اوست. فنای آدمیان به ارادت اوست. هرکجا عزیزی است، آراستهٔ خلعتکرم اوست، هرکجا ذلیلی است، خستهٔ قهر اوست از زیر زنّار باریککه برمیان بیگانگان بسته است، این آواز میآیدکه: «وهو العزیز القدیر» از ریشهٔ طیلسانکه برکتف عارفان افکنده است این آواز میآیدکه: «و هو اللطیف الخبير».
بسم الله آن نامی استکه بلقیس را در عهد سلیمان از دست تلبیس ابلیس بازستد. سلیمان چون بشنیدکه بلقیس در شهر سبا، خلقی را مسخر خودکرده است و از راه حق به باطل میبرد، نامهای بنوشت در دو انگشت خطکه: «انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم»، هدهد را پیک ساخت به رسولی از حضرت خویش به ولایت آنگمراهان فرستاد تا آن منقطعان بادیهٔ تهمت را به نور مشعلهٔ هدایت از ظلمت ضلالت برهاند و بلقیس را از دست تلبیس ابلیس به صحرای تحقیق و تقدیس آرد.
آن مرغک ضعیف به پرفر، بر اوج هوا طيرانکرد، در ولایت ضلالت شد. برگوشهٔ کنگرۀ ایوان بلقیس نشست. ره میجست تا به حضرت بلقیس در رود روزنی دید، از خلوت خانهٔ بلقیس به صحرا بازگشاده. بدان روزن درپرید. بلقیس را خفته دید. نامهٔ دعوت برکنارش نهاد و به منقار، زخمی بر سینهٔ بلقیس زد و به نظاره درگوشهٔ طاق اشتیاق نشست.
بلقیس از خواب درجست، لرزه بر وجودش افتادهکه این،که تواند بودکه به چندین حجاب و دربند درآید و ما را به قهر زخم خویش بیدارکند؟ خصمی عظیم باشد که به چندین ایوانهای حصين و در بندهای آهنين درگذرد سر برکرد وکسی را ندید. متحير شد. نامهای در دعوت مسلمانی دید برکنارش افتاده. نامه را بازکرد، سطری دید نبشه چشمش بر نقطهٔ بای بسم الله افتاد. دلش در صمیم سینهٔ میم شعلهای زد. کبک دلش، صید باز ایمان شد. گفت: آخر این نامه را پیکی بباید و چشم را بمالید وگرد خانه نظر میکرد، ناگهان، مرغ ضعیف دید برگوشهٔ طاق سرای نشسته. با خودگفت: پیک این نامه، این مرغ باشد؟ ای عجب، پیکی بدینکوچکی و پیغامی بدین عظیمی!
ای دوستان من! مراد من از سلیمان، حضرت حق است و مراد از بلقیس، نفس امّاره و مراد از هدهد، عقل است که درگوشهٔ سرای بلقیس نفس هر لحظه منقار اندیشهای در سینهٔ بلقیس میزند و این بلقیس نفس را از خواب غفلت بیدار میکند و نامه بر او عرض میکند.
طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای نیکوان شيرین کار
تا کی از خانه، هين ره صحرا
تا کی ازکعبه، هين در خمّار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ماهشیار
زین سپس دست ما و دامن دوست
زین سپس گوش ما و حلقهٔ یار
خیز تا زاب روی بنشانیم
گرد این خاک تودۀ غدّار
ترکتازی کنیم و در شکنیم
نفس زنگی مزاج را بازار
و نفعنا الله ایانا و ایاکم و صلی الله علی نبینا محمد و آله اجمعين.
مجلس مولانا فلان الملهّ و الدیّن، نصير الاسلام و المسلمين، ناصح الملوک و السلاطين، قامع البدعه، ناصر الشریعه، منشی النظر، مفتی البشر که استاد ناصح و مربی مشفق این دعاگوی است و التفات خاطر مبارک وی به هیچ جا از احوال این داعی جدا نیست، خداوندا، این آراستگی ذات که او را دادهای، سبب سعادت دین و دنیاوی وی گردان. آن دعایی که فرض و حتم است و افتتاح و ختم سخن جز بدان دعا نشاید، دعای مادر و پدر است که نشو و نما دهندهٔ این نهالند. خداوندا ایشان را در پناه افضال خود آسوده دار، همچنانکه این ضعیف را به زیر پر و جناح تربیت خود بپروریدند. جناح و پراحسان خود، بر سر ایشان دار.
«پدر و مادری که ناز آرند
انبیا عقل و روح را دارند»
بزرگان و خویشان و دوستان که اینجا جمع آمدهاند، همه را در نور حضور رحمت خویش دار. همه را به دارالسلام جمع گردان. یا اله العالمين و یا خير الناصرین، برحمتک یا ارحم الراحمين.
«هر که از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد»
علمای ملت و واعظان امت را سنت آن است که در افتتاح اقامت این خبر به حدیثی از احادیث طیبهٔ سید اولاد بنی آدم افتتاح کنند. اکنون این دعاگوی مخلص میخواهد که بر همان صراط المستقیم قدم زندو در همان منهاج قویم سلوک نماید.
«گر ترا بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی عاشقی مدان بحساب
کان برون از شمار خواهد بود»
حدیث: روی عن عمر بن الخطاب رضی الله عنه انه قال: قال رسول الله صلی الله علیه و سلم:« من خرج من ذل المعاصی الی عز التقوی اغناه الله بلامال و اعزه بلاعشيرة و من رضی من الله بالیسير من الرزق رضی الله عنه بالقلیل من العمل».
ترجمهٔ حدیث و پارسی خبر آن است که اميرالمؤمنين عمر خطاب رضی الله عنه آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درهٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهرهٔ آن نبود که در بازار وسوسهٔ خویش به طراری و دزدی، جیب دلی بشکافد، که :« ان الشیطان لیفر من ظلّ عمر»عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق، راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خیانت، فرق دیانت او چرب نکرده بود.
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما
ما به پر میپریم سوی فلک
زانکه عرش است اصل و جوهر ما
«لولم ابعث لبعثت یا عمر»ای مخاطب خطاب:« حسبک»و ای معاتب عتاب:« و من اتبعک»اگر مرا که محمدم به پیغامبری از حجرهٔ«لولاک لما خلقت الافلاک»بيرون نفرستادندی، ترا که عمری به حکم عدل، اهمیت آن بودی که با منشور«بلغ» به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی این عمر که شمهای از فضایل او شنیدی، چنين روایت میکند از سید ممالک و خواجهٔ مسالک، آن مردی که قمر در خدمت او کمر بستی که: «اقتربت الساعه و انشق القمر»اول مرغی که درسحرگاه محبت، نطق صدق زد او بود. پیش از همه شراب اتحاد نوشید و قبای استعداد پوشید.
«گنجینهٔ اسرار الهی ماییم
بحر درر نامتناهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم
بگرفته زماه تا به ماهی ماییم»
هنوز گذریان وجود، در بازار شهود ننشسته بودند، هنوز نه ولولهٔ مَلَکْ بود، نه مشعلهٔ فلک، نه سمک در زیر زمين جنبیده، نه سماک بر افلاک درخشیده، هنوز نقاشان قدر این صفهٔ گچ اندود صف آسمان را پردهٔ لاژوردی نکشیده بودند، هنوز فراشان قضا، فضای این چار طاق عناصر در بیدای وجود نزده بودند که نور وجود من که صبح شهود بود، از مشرق«انا ارسلناک»لمعان نموده، به امر«کن»هست گشتم و به شراب«قل»مست گشتم تا نوبت نبوت من، نوبتیان قضا، بر در سراپردهٔ آدم نزده بودند، هیچ فرشتهای را زهرهٔ آن نبود که پایهٔ تخت آدم را ببوسد.
«مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آن دم آمد»
چون به عالم وجود آمدم، مستخبران روزگار به استفسار حال من آمدند.
ای مسند تو ورای افلاک
قدر تو و خاک توده، خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
که محمدا تویی عادل، تویی در شهر شریعت. گفتم چه جای این است! که همهٔ پیغامبران منشور عمل توکیل درمن یافته اند. دم آدم، فتح نوح، درسِ ادریس، مؤانست موسی، حدیث شیث، تبجیل اسماعیل و خلت خلیل، همه با من است.
کشتی وجود مرد دانا عجب است
افتاده به چاه مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب
در یک کشتی هزار دریا عجب است
محمدا به چه کار آمدهای؟ آمدهام تا رندان محلت کفر را ادب کنم. مستان خرابان شرک را حد زنم.
روزی مهتر عالم و سرور بنی ادم نشسته بود و صحابه در پیش او حلقه زده، آن صدیقان صادق، آن خموشان ناطق، راز را با حضرت بی نیاز فرستاده بودند تا آن عنقای عالم غیب به آواز «قل» آید و آن هزار دستان بوستان معرفت به شاخگل آید و نوای عاشقانه بسراید و مراد دین و دنیا برآید. مهتر عالم، سر دُرج دُر اسرار بگشاد و این لفظ بر نطع بازرگانان جانباز جانان طلب معنی نهاد و چنين فرمود که: «من خرج من ذل المعاصی الی عزالتقوی» هرکه قدم از ذل معصیت، بی تهمت ریا و غفلت به صحرای پرهیزگاری و ترسکاری نهد وکیمیای تقوی را به دست طلب معنی بر مس نفس سحارۀ غدّارۀ مکّارۀ امّاره افکند و به قدم مجاهده سوی انوار مشاهده رود، «اغناه الله بلامال» کمال فضل الهیت به محض لطف ربوبیت، این بنده را بی مال توانگر گرداند.
بس که شنیدی صفت روم و چين
خیز و بیا ملک سنایی ببين
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کين
پای نه و عرش به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگين
گاه ولی گوید: هست او چنان
گاه عدو گوید: هست او چنين
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمين
تقوی پيرایهٔ او گردد، پرهیزگاری سرمایهٔ او باشد. عاملان، توانگری به کثرت مال دانند.
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه سال
توانگری، توانگری دل است نه « الغنی، غنی القلب لاغنی المال » : اما غلط کردهاند که میفرماید مهتر عالم توانگری مال.
درمی چند و دیناری چند، از مکان کان فانی، به صنع صانع و ابداع مبدع، گلغونهٔ حمرت برصفحات او کشیده، رنگی و هنگی به وی داده، ضرابان رعنا، نقشی و دایرهای بر وی کشیده و به کورهٔ امتحان درآورده دست به دست و شهر به شهر، گشتن پیشه کرده، چه لایق عشقبازی بندگان حضرت و شاهان با غيرت باشد.
مه دوش به بالين تو آمد به سرای
گفتم که ز غيرتش بکوبم سروپای
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شبگرد جهان دیدهٔ انگشت نمای
عاقلان توانگری از این دانند اما غلط کردهاند، اما عاشقان حضرت حق، توانگری از آن دانند که در دار الضّرب نماز، سبیکهٔ راز و سکهٔ نیازدارند.
ملک تعالی در حق عالم غدّار
ندای فاعتبروا کرد یا اولی الابصار
زمانه بر مثل لعبت است مرد فریب
چو نیک درنگری زنگی است مردم خوار
آورده اند که روباهی در بیشهای رفت. آنجا طبلی دید آویخته در پهلوی درخت افکنده، و هر باری که بادی بجستی، شاخ درخت بر طبل رسیدی، آواز بلند به گوش روباه آمدی. روباه چون بزرگی طبل بدید و بلندی آواز بشنید، از حرص طمع دربست که گوشت و پوست او درخور شخص و آواز او باشد. همهٔ روز تا به شب بکوشید و به هیچ کاری التفات نکرد تا به حیلهٔ بسیار به طبل رسید که گرد طبل خارها بود و خصمان بودند. چون بدانجا رسید و آن را بدرید، هیچ چربویی نیافت. همچون عاشقان دنیا به شب هنگام مرگ، نوحه آغاز کرد که:
صیدم بشد و درید دام این بتر است
می، درد شد و شکست جام این بتراست
دل سوخته گشت و کار خام این بتراست
دین ضایع و دنیا نه تمام، این بتراست
اما روشن چشمان معرفت و سرمه کشیدگان حضرت، در این بیشهٔ روباه، به آواز طبل التفات نکنند، شکار شکار باقی جویند.
آن شب روان که در شب خلوت سفر کنند
در تاج خسروان به حقارت نظر کنند
آن راکه درگوش آواز وحی «قل» است، او را چه جای پروای آواز دهل است؟
سوری که در او هزار جان قربان است
چه جای دهل زنان بی سامان است
* * *
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پيروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه آواست و آنجا همه رنگ
و صادقان، نقد دل را ازکان حقیقت جویند وزر خالص اخلاص از آنجا حاصل کنند و سکهٔ شهود بروی نویسند، حسين منصوروار، سر در بازند، ابا یزید وار از عين عشق، سکهٔ «سبحانی ما اعظم شأنی» برآرند. نی هرکس این زر را تواند دید، ونه هر دل این درد تواند کشید. محمدی باید تا از چمن یمن اینگل چیند که: «انی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن». مجنون صادق باید تا این رمز بغمز آرد که:
ارادوالیخفواقبرها عن محبها
فطیب تراب القبر دل علی القبر
ای دوست من! راه بس نزدیک است، اما راهرونده بس کاهل است.
هر زمان زین سبز گلشن رخت بيرون می برم
عالمی از عالم وحدت، به کف می آورم
تخت و خاتم نی و کوس «ربّ هب لی» می زنم
طور و آتش نی و در اوج «اناالله» میپرم
هرچه آب روح میبینم، به دریا می نهم
هرچه نقد عقل مییابم، در آتش میبرم
من چون طوطی وجهان درپیش من چون آینه است
لاجرم معذورم و جز خویشتن میننگرم
هرچه عقلم از پس آیینه تلقين می کند
من همان معنی به صورت در زبان میآورم
از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای چار طاق چرخ بینی منظرم
ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت، هم خضر و هم اسکندرم
بر زبان «ان نعبدالاصنام» بودم تاکنون
دل به «انی لااحبّ الآفلين» شد رهبرم
درقلادۀ سگ نژادان گرچه کمتر مهره ام
در طویلهٔ شيرمردان، قیمتی تر گوهرم
ای در همهٔ کویها بیگانه، وی در همهٔ نقدها نَبَهْره، نمیدانیکه اینکار،کردنی است نیگفتنی و این دنیا، گذاشتنی است، نه داشتنی. ابراهیم ادهم را رحمة اللّه علیه میآرندکه چون به راه حق آشناگشت و دیدۀ دل او به عیب این جهان بیناگشت، هرچه داشت، درباخت. گفتند: ابراهیما! چه افتادت در دقّ رقّ، تن بگداختی، حرارت مرارت هجر، کام وجودت تلخ گردانید و در زلف مسلسل دین، موی شدی در مملکت بلخ، به صبوری تلخ، شه رخ زدی؟
از حالگدانیست عجب، گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه، سرافکند
روزی پسر ادهم، اندر پی آهو
مانند صبا مرکب شبدیز درافکند
دادیش یکی شربت، کز لذت بویش
مستیش به سر بر شد و ز اسب برافکند
گفتند همه کس به سرکوی تحیّر
مسکين پسر ادهم، تاج و کمر افکند
از نام تو بود آنکه سلیمان به یکی مرغ
در ملکت بلقیش شکوه و ظفر افکند
از یاد تو بود آنکه، محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند
ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید: زندانی دیدم و مرا قوت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، بهکار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم میطلبی، عاشقیکن، و اگر نعمت میخواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تذرو، رنگين مباش.
هدهد روزی چندی از پیش سلیمان غایب شد. در اقلیم جهان سفرکرد. در دوران زمان نظرکرد. آوازۀ ملک بلقیس بیاورد. سلیمان بر تخت ملک نشسته بود ولشکر سلیمان مستمع و هر روز بامدادکه آفتاب، سر از دریچهٔ عقبهٔکوه برکردی، تیغ زر اندوه از قراب مشرق برکشیدی، خاکیان را خلعت نور بخشیدی جن و انس به اطراف تخت سلیمان میآمدند.
شير، شر و شور درگذاشته،که چه میفرمایی؟گرگ، با میش، آشناگشتهکه چه می گویی؟ شاهين و تذرو منقار نقار در باقیکردهکه فرمان چیست؟ اگر موری در جوف صخرۀ صما غمی و همی گفتی، سلیمان، مضمون غم وهم و حرکاتش را بشنیدی و بدانستی.
روزی باد، به حکم توسنی، از راه سرعت حرکت، در انبان آرد پيرزنی درآمد و آن آرد پيرزن را بریخت.
پيرزن از تهور باد به تظلم به حضرت سلیمان آمدکه ای ولیعهد امر حق و ای فیصل اعاجیب مقامات و مهمات خلق، زن درویشم بادکه به حکم توست در میدان «وسخرناله الریح» میشد، فعل «ویرسل الریاح» به رسم ذات نامحسوس خود در انبان آرد من آمد و آردم بریخت. تاوان آرد من از باد بستان، یا باد را ادبکن، تا بار دیگر گرد دست رست بیوه زنان نگردد.
سلیمان گفت: هم باد را ادب کنم و هم ترا ضمان و غرامت بکشم. بروید از کسب زنبیل بافی من، تاوان آرد پيرزن بدهید و باد را به زندان حبس کنید تا بدانید که بادی را که نه مکلف است و نه مخاطب، از بهر حق پيرزنی حبس میکنند. عدل «لمن الملک الیوم» ظالمانی راکه دل پير و جوان را به ظلم کباب کنند، فرو نخواهدگذاشتن «ولاتحسبن الله غافلاً عما یعمل الظالمون».
اذا خان الامير وکاتباه
و قاضی الارض داهی فی القضاء
فویل ثم ویل، ثم ویل
لقاضی الارض من قاضی السماء
* * *
فلیتک تحلووالحیاة مریره
ولیتک ترضی والانام غضاب
ولیت الذی بینی و بینک عامر
وبینی و بين العالمين خراب
اذا صحّ منک الود فالمال هي
وکل الذی فوق التراب تراب
* * *
گفت یک روز صوفئی به هشام
کای زما همچو شير خون آشام
روستا پرزبی نوایی توست
هرکجا مسجدی گدایی توست
خون ما شد ز تو سیاه چو شب
نان توگر سپید شد چه عجب؟
پیش هشام کوفی از صَجِری
این همیگفت های های گری
گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیک از حلم نوشکرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز راه جهل و استخفاف
آن شنیدم من از تو این دیدم
اینت بخشودم، آنت بخشیدم
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه و تاج سر دارد
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
آفتابی که در جهان گردد
بهر خفاشکی نهان گردد؟
آفتاب اصل چرخ وگنج آمد
گرچه خفاش از او به رنج آمد
به ذات پاک ذوالجلالکه قدم از قدم برندارند روز حساب تا از عهدۀ این سه سئوال بيرون نیایند. چنانکه سید عالم میفرماید: «لایرفع المومن قدماً عن قدم حتی یسال عن ثلث: عن عمره فیما افناه و عن شبابه فیما ابلاه و عن ماله من این اکتسبه و فیما انفقه»
فردای قیامت هیچ بندهای را فرو نگذارند تا از عهدۀ این سه سئوال بيرون نیاید: یکی سئوالکنندکه عمر عزیز را درچه گذاشتی؟ دوم آنکه جوانی به چه چیز رسانیدی به سر؟ سوم آنکه دنیا را ازکجا جمعکردی و به کجا به کار بردی؟
هرکس را در دنیا دعوی است. باش تا داغ عزل برگوش مدعیان زنند و این ندا به سمع عالمیان دردهندکه: «یوم تبلی السرائر» امروز روزی استکه پردهها را برداریم و همه را به صحرا بيرون آریم و همه را زبانها مهر کنیم: «هذا یوم لاینطقون».
ای حریقان آتش شهوات
وی غریقان قلزم خطرات
چند از این حرص و چند از این شهوت
چند از این فسق و چند از این زلاّت؟
چند از این هزل و چند از این هذیان
چند از این فعل و چند از این طامات؟
چند از این مکرو چند از این تلبیس
چند از این رسم و چند از این عادات؟
الحذر زین سرای مرد فریب
الهرب زین رباط پر آفات
در بهار حیات بفرستید
نفسی خوش سوی رمیم و رفات
کوس دولت همی زنید امروز
برکشید از نياز دل رایات
کیسه های امید بر دوزید
این دم لطف و رحمت است وصلات
ای خداییکه لطف تو سازد
سال و مه را وظیفهٔ میقات
زرگر صنع تو مرصّع کرد
گوی زرین حلیهٔ اوقات
شبه معذرت ز ما بپذیر
ای کریم از قلادۀ طاعات
در طلب، پوینده چون باد باش. زهر بیماریش چون شکرنوشکن. دل را بگوی تا عافیت را بدرودکند. تن را بگوی تا سلامت را تبرا دهدکه هرکه خانهای بر لب دریاکند، موج بسیار بیند و هرکه دعوی محبت کند، زهر بلا و محنت بسیار چشد.
تا درنزنی به هر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش
قرأ المقری بیار ای مقری، سلاسل جلاجل اجزای عاشقان را به الحان قرآن بجنبان. بگو که: بسم الله الرحمن الرحیم.
بسم الا له مسبب الاسباب
لعباده و مفتح الابواب
ورضیت بالرحمن ربی محسناً
فهو الذی یعطی بغير حساب
و رجوت مغفره الرحیم المرتجی
عندالذنوب الغافر التّواب
ای عمر به باد داده، مستی؟
تا چند از این هواپرستی؟
درهای جفا همه گشادی
درهای وفا همه ببستی
عهدی که خدای با تو بسته است
آن عهد خدای را شکستی
پیوسته چراکنی شکایت
از رنج و عنا و تنگدستی
حسرت چه خوری ندارت سود
گر نیست شوی به رنج هستی
بسم الله نام آن ملکی استکه رستگاری بندگان در رضای اوست. هرکه را عزی است، از فیض فضل اوست هرکه را ذلّی است، ازکمال عدل اوست بقای عالمیان به مشیت اوست. فنای آدمیان به ارادت اوست. هرکجا عزیزی است، آراستهٔ خلعتکرم اوست، هرکجا ذلیلی است، خستهٔ قهر اوست از زیر زنّار باریککه برمیان بیگانگان بسته است، این آواز میآیدکه: «وهو العزیز القدیر» از ریشهٔ طیلسانکه برکتف عارفان افکنده است این آواز میآیدکه: «و هو اللطیف الخبير».
بسم الله آن نامی استکه بلقیس را در عهد سلیمان از دست تلبیس ابلیس بازستد. سلیمان چون بشنیدکه بلقیس در شهر سبا، خلقی را مسخر خودکرده است و از راه حق به باطل میبرد، نامهای بنوشت در دو انگشت خطکه: «انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم»، هدهد را پیک ساخت به رسولی از حضرت خویش به ولایت آنگمراهان فرستاد تا آن منقطعان بادیهٔ تهمت را به نور مشعلهٔ هدایت از ظلمت ضلالت برهاند و بلقیس را از دست تلبیس ابلیس به صحرای تحقیق و تقدیس آرد.
آن مرغک ضعیف به پرفر، بر اوج هوا طيرانکرد، در ولایت ضلالت شد. برگوشهٔ کنگرۀ ایوان بلقیس نشست. ره میجست تا به حضرت بلقیس در رود روزنی دید، از خلوت خانهٔ بلقیس به صحرا بازگشاده. بدان روزن درپرید. بلقیس را خفته دید. نامهٔ دعوت برکنارش نهاد و به منقار، زخمی بر سینهٔ بلقیس زد و به نظاره درگوشهٔ طاق اشتیاق نشست.
بلقیس از خواب درجست، لرزه بر وجودش افتادهکه این،که تواند بودکه به چندین حجاب و دربند درآید و ما را به قهر زخم خویش بیدارکند؟ خصمی عظیم باشد که به چندین ایوانهای حصين و در بندهای آهنين درگذرد سر برکرد وکسی را ندید. متحير شد. نامهای در دعوت مسلمانی دید برکنارش افتاده. نامه را بازکرد، سطری دید نبشه چشمش بر نقطهٔ بای بسم الله افتاد. دلش در صمیم سینهٔ میم شعلهای زد. کبک دلش، صید باز ایمان شد. گفت: آخر این نامه را پیکی بباید و چشم را بمالید وگرد خانه نظر میکرد، ناگهان، مرغ ضعیف دید برگوشهٔ طاق سرای نشسته. با خودگفت: پیک این نامه، این مرغ باشد؟ ای عجب، پیکی بدینکوچکی و پیغامی بدین عظیمی!
ای دوستان من! مراد من از سلیمان، حضرت حق است و مراد از بلقیس، نفس امّاره و مراد از هدهد، عقل است که درگوشهٔ سرای بلقیس نفس هر لحظه منقار اندیشهای در سینهٔ بلقیس میزند و این بلقیس نفس را از خواب غفلت بیدار میکند و نامه بر او عرض میکند.
طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای نیکوان شيرین کار
تا کی از خانه، هين ره صحرا
تا کی ازکعبه، هين در خمّار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ماهشیار
زین سپس دست ما و دامن دوست
زین سپس گوش ما و حلقهٔ یار
خیز تا زاب روی بنشانیم
گرد این خاک تودۀ غدّار
ترکتازی کنیم و در شکنیم
نفس زنگی مزاج را بازار
و نفعنا الله ایانا و ایاکم و صلی الله علی نبینا محمد و آله اجمعين.
مولوی : المجلس الرابع
مناجات
ملکا و پادشاها! جان مشتاقان لقای خود راکه از دریای هستی بهکشتی اجتهاد، عبور میجویند به سلامت و سعادت به ساحل فضل و رحمت خویش برسان. دردمندان لقای فراق خود را به مرهم و درمان امان خویش صحت و عافیت ابدی روزیگردان. دیدۀ دل هر یکی را به تماشای انوار و ازهار بستان غیبگشادهگردان. شبروان خلوت را در ظلمات هوی و شهوات ازگمراهی و بيراهی نگاه دار. ای خداییکه به امر «اهبطوا» مرغان ارواح ما را به دام و دانهٔ قالب خاکی محبوسکردی، بهکمالی فضل خویش از این دامگاه صعب به گشاد عالم غیب راه نمای، یا اله العالمين و یا خيرالناصرین. ابتدایکلام و آغاز پیام به حدیثیکنیم از احادیث رسول صادق، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم: روی فی اصّح الاخبار عن افصح الاخیار انه قال: «ان لله تبارک و تعالی عباداً امجاداً محلهم فی الارضکمحل المطران وقع علی البّر اخرج البُرّوان وقع علی البحر اخرج الدّر». چنين میفرماید مصلح هر فساد،کلید هر مراد، پناه مطیع و عاصی، رهنمای دانی و قاصی صلی الله علیه و سلم: خدای خالق زمين و زمان را، مبدع طباق هفت آسمان را، خداوند بی حیف را، سلطان بیکیف را در جهان آب وگل بندگانند پاک تر از جان و دل.
آنهاکه ربودۀ الستند از عهد الست باز مستند
در منزل درد، بسته پایند در دادن جانگشاده دستند
تا شربت بیخودی چشیدند از بیم و امید باز رستند
رستند ز عين و غين، هرگز دل در ازل و ابد نبستند
چالاک شدند پس به یک گام از جوی حدوث باز جستند
برخاسته از سر تصدّر بر مسند خواجگی نشستند
فانی ز خود و به دوست باقی این طرفهکه نیستند و هستند
این طایفهاند اهل توحید باقی همه خویشتن پرستند
حق تعالی چون بندهای را شایسته مقام قربگرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند، ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق صافیکند، محبت اغیار را در باطن اوگنجایی نماند، مشاهد لطف خفیگردد به چشم عبرت در حقیقت کون نظاره میکند از مصنوع به صانع مینگرد و از مقدور به قادر میرسد. آنگه از مصنوعات ملولگردد و به محبت صانع مشغول گردد. دنیا را پیش او خطر نماند، عقبی را بر خاطر اوگذر نماند. غذای او ذکر محبوب گردد و تنش در هیجان شوق معبود مینازد و جان در محبت محبوب میگدازد، نه روی اعراض و نه سامان اعتراض، چون بميرد و حواس ظاهرش از دور فلک بيرون آید،کل اعضاش از حرکت طبیعتش ممتنعگردد این همه تغیّر ظاهر را بودولیکن باطن از شوق و محبت پر بود «اموات عند الخلق احیاء عند الرب» با خلق مردگان و نزد حق زندگان.
میفرمایدکه: این بندگان رحمت عالمند، بدیشان بلاها دفع شود، زینهار خلقند در روزی به برکت ایشان باز شود و در بلا بسته شود. بر مثال بارانند هرجاکه بارند مبارک باشند و برکت باشند،گنج روان باشند حیات بخش باشند، آب زندگانی باشند باران اگر بر زمين بارد،گندم و نعمت بار آرد وگر بر دریا بارد، صدفها پر درکند و درو گوهر رویاند.
بعضی محققان گویند: مراد از این خشکی، قالب و صورت آدمیان استکه به برکات صحبت اولیا آراستهگردد و عمل و زهد و نیاز و شفقت و مرحمت و خيرات و صدقات و مسجدها و منارها و معبدها و پلها و رباطها و غيرآن، این همه خيرات ظاهر در عالم از صحبت آن بندگان حاصل شده است و از ایشان دزدیدهاند و از ایشان آموختهاند و مراد از باریدن بر دریا، زندهگردانیدن دلهاست و بینا شدن دلها و روشن شدن دلها از صحبت ایشان و آراسته شدن نوعروس جان به جواهر علم و معرفت و شوق و ذوق.
آن عزیزانکه پردۀ عینند در خرابات قاب قوسینند
گاه در عقبهٔ مجاهده اند گاه در مجلس مشاهده اند
همه هم بادهاند و هم مستند همه هم نیستند و هم هستند
نیست گشته همه ز غيرت هست عَلَم بی نیازی اندر دست
جسمشان تا ولایت آدم اسمشان تا نهایت عالم
خمشانی ز جان بآیين تر ترشانی ز قند شيرین تر
جانفروشان بارگاه عدم خرقه پوشان خانقاه قدم
همه از روی افتقار و وله لاشده در جمال الا الله
نور دیدم درو رونده یکی همچو ماهی رونده بر فلکی
که همیکرد از آن ولایت دور خرقه هاشان به تابش پر نور
خواستم تا در آن طریق شوم خواستم تا از آن رفیق شوم
عاشقی زان صف سقیم صحیح پیشم آمد خموش لیک فصیح
دست بر من نهاد وگفت که: بیست هم بدین جاکه جای، جای تو نیست
باز پر سوی لایجوز و یجوز رشته در دست صورت است هنوز
تا بر در حجرۀ دل ساکن شدند و هرچه ما سوی الله بود، از دل بيرونکردند، از بهشت و دوزخ و ارواح و اجسام و غير آن، الاترک طلب حق نکردند. پس سه چیز آمد: طالب و طلب و مطلوب. پس چون بدین مقام رسیدند، درنگریستند، زنار ترسایی «ثالث ثلاثه» برگردن وجود خود دیدند. از سرادقات عزت خطاب: «ولاتقولوا» بشنیدند، چندان دیده و عقل در برابر داشتندکه طالب و طلب فانی شد، فرد مطلق باقی ماند.
زان می خوردم که روح پیمانهٔ اوست زان مست شدمکه عقل، دیوانهٔ اوست
دودی به من آمد، آتشی در من زد زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
لمعان ینبوع اعظم جلال قدس حق از مشرق «افمن شرح الله» چون طالع شد، نه حسن ماند نه خیال نه وهم ماند و نه عقل ماند.
تنا پای این ره نداری چه پویی؟ دلا جای آن بت ندانی، چه جویی؟
از این رهروان مخالف چه چاره چو بر لافگاه سر چار سویی
اگر عاشقیکفر و ایمان یکی دان که در عقل رعناست آن تنگ خویی
تو جانی و انگاشتستیکه شخصی تو آبی و پنداشتی سبویی
همه چیز را تا نجویی نیابی جز این دوست را تا نیابی نجویی
یقين دان که تو او نباشی ولیکن چو تو در میانه نباشی، تو اویی
آدمی اول نطفه بود، آنگه عَلَقه آنگه مضغه، پس حق تعالی فرشتهای را مسلط کند بر رحم مادرانکه او را ملک الارحام گویند. فرمان آیدکه ای فرشته! نقشکن. آن فرشته از لوح محفوظ، نشان صورت برداشته بود، بيرون از رحم، برابر رحم بایستد و نقاشیکند به فرمان خدای عزوجل چون نقش صورت تمامگشت، فرمان آیدکه ای فرشته! باز روکه ما را با وی سری است، بعد از آن جان اندر وی ترکیبکند و هیچکس نداندکه جان چه چیز است. بعد از آن امر آیدکه بنویس رزق او را و عمل او را و بنویسکه شقی است یا سعید. آدم را چون بیافرید، جان را فرمان دادکه تا سَرِ وَیْ اندر آمد. سرشکه ازگل بود،گوشت و استخوان و پوست کُشت، آن باقی همهگل. چشم بازکرد، تن خود را همهگِل دید، تا همهٔ فضلها از خدا بیند. آوردهاند از قصهٔ «عازم» که از بنی اسرائیل بود روزی از فساد خانهٔ خویش بيرون آمد و به سوی بیابان میرفت، تا رسید به جایی، قومی دیدکه کِشْت کرده بودند و تیمار داشته تاکشتشان تمام رسیده و بلند شده و دانهها آکنده شد، لایق درودن و خرمن کردن شد. آتش آوردند و آن همه کشت را سوختند.
با خودگفت: ای عجب، سوختن چنين دخل، دریغشان نمیآید؟ از آنجا درگذشت و حيران و بتعجب میرفت تا رسید به جایی. مردی دیدکه با سنگی میکوشید تا آن سنگ را بردارد. نمیتوانست برگرفتن و نمیتوانست از جا جنبانیدن سنگی دگر آورده و پهلوی آن نهاده میکوشید تا هر دو را بهم برگيرد. بجنبانید نتوانست برگرفتن. گفت: ای عجب تا یکی بود، نمیتوانست از جا جنبانیدن اکنونکه دو شد وگرانتر شد، چون میتواند از جا جنبانیدن؟ رفت، سنگ سوم آورد، پهلوی آن دو نهاد. چون سه سنگ شد، هر سه را برداشت و روان شد. عازم، این عجایب نیز بدید و باز در بیابان روان شد. گوسفندی دیدکه پنجکس آن را نگاه میداشتند. یکی بر پشتگوسفند سوار شده بودو یکیگوسفند بر او سوار شده بود و یکی پستانگوسفند راگرفته بود و میدوشید یکی سُروُیگوسفند راگرفته بود و یکی دنبهاش را به دو دستگرفته بودو عازم را دستوری پرسیدن نی. از آنجا روان شده، میرفت. ماده سگی دید. در شکم او سگ بچگان جمله به بانگ آمده.
عازمگفت: چه عجایبها دیدم!
چون به در شهر رسید، پيری را دید. گفت: ای شیخ! در این راه که آمدم، عجایبها دیدم.
گفت: چه دیدی؟
گفت: دیدم قومی راکِشْتکرده بودند، چون تمام شد، آتش در زدند.
گفت: آن مثالی استکه خدای، خدای تعالی میخواستکه به تو بنماید. آنها قومیاندکه طاعتهاکرده بودند، آخرکار به مفسدهها و معصیت مشغول شدند. خداوند تعالی عملهای ایشان را حبطهکرد. «و قد منا الی ماعلموا من علم فجعلناه هباء منثورا»
گفت: دیگر چه دیدی؟
گفت: دیدم مردی سنگی را میخواستکه برگيرد، نمیتوانست تا تمام قصه را بگفت.
پيرگفت: این مثل مردی استکه یکگناهکرد. نزدیک او آن، عظیم و بزرگ بود و میترسید، نمیتوانست آن را برداشتن و از آن اندیشیدنگناهی دیگر بکرد، اندکی سبکتر شد. تا آن سنگ دو شد، دیدکه میجنبانید و چون سنگ اولين تنها بود، نمیتوانست از جای جنبانید. بعد از آن سوم بار،گناهی و فسادی دیگر بکرد، همهٔگناهها بر او سهل شد و سبک شد.
گفت: ای شیخ! دیدم که گوسفندی بدان صفت که گفته شد.
گفت: آنگوسفند مثل دنیاست. آنکه بر پشت او سوار بود، پادشاهانند و آنکهگوسفند بر او سوار بود، درویشانند که از مردمان چیزیگدایی میکنند و آنکه دنبهاش راگرفته بود، آن مثل مردی استکهکارش به پایان آمده است و اجلش نزدیک رسیده و نمانده است الا اندک.
چندت اندوه پيرهن باشد بوک آن پيرهنکفن باشد
و آنکه دیدیکه دو شاخگوسفند راگرفته بود، مثل آنکس استکه در دنیا زندگانی نکند، الا به مشقت بسیار و رنج و اما آنکه پستانش راگرفته بودند و میدوشیدند، بازرگانان و خداوندان سرمایه و سود باشند وگفت: دیدم ماده سگی، سگ بچگان در اندرون شکم مادر بانگ میکردند.
گفت: این مثل آنهاستکه سخن بیوقتگویند. ایشان به مثل سگ بچگانندکه هنوز در شکم مادرند و بانگ می کنند.
گر در سروچشم، عقل داری و بصر بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
ماهی طمع از زبانگویا ببرید زان مینَبُرند از تن ماهی سر
عازمگفت: ای شیخ فهمکردم، آنچهگفتی، اکنون خانهٔ فلانهکه به سیم میرود،کجاست و درکدام محله است؟ میگویند سخت شاهد است و من به هوس او آمدم. شیخ سه بار بر روی عازم تفکرد وگفت: ای بدبخت! پندهات دادند، بهگوش نکردی، مثلهات نمودند التفات نکردی. من شیخ نیستم، من ملک الموتم، بدین صورت نمودم و این ساعت جانت را بستانم به امر حق و مهلت ندهمکه آب خوری. در حال عازم، زرد شدن آغازکرد و گداختنگرفت. جانش را قبضکرد در حال بفرمان رب العالمين.
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پندگيرید ای سیاهیتانگرفته جای پند عذر خواهید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
پیش از آنکاین جان عذر آور فروماند ز نطق پیش ازآنکاینچشم عبرت بين فروماند زکار
در جهان شاهان بسی بودندکزگردون ملک تيرشان پروین گسل بود و سنان جوزاگذار
بنگرید اکنون بنات النعش وار از دست مرگ تيرهاشان شاخ شاخ و نیزه هاشان تارتار
در تو حیوانی و شیطانی ورحمانی درست از شمار هرکه باشی، آن بوی روزشمار
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود صورت خوبت نهان و سيرت زشت آشکار
*
سيرتی کان در وجودت غالب است هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ما بندهای که بحقیقت توبه کند و به سرگناه بازنگردد، خداوند تعالی همهٔ معصیتهای او را طاعت گرداند.
«فاولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات» کدام بازرگان از این سودمندتر باشدکه معصیت بنده، طاعت گردد و جفا، وفا شود و دوری، نزدیکی شود و بیگانگی، آشنائی گردد بر در بود، به پیشگاه رود. رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: به هیچ چیز، فرزند آدم شادمانهتر از آن نبودکه در میان بیابان عظیم رسد، فرود آید. و زانوی شتر ببندد وروی زمين را نهالين سازد و دست خود را بالش خودکند و ساعتی بخسبد. چون از خواب بیدار شود، درنگرد شتر رفته باشد و توشهٔ راه و پای افزار و قماش وی بر سر شتر و شتر رفته، همه را برده. گاهی راست دود وگاهی چپ. هیچ جایی اثر و نشان شتر نبیند. دل بر هلاکت بنهد. همانجا باز آیدکه شتر راگم کرده بود. ناگاه شتر را ببیند، مهار در دست و پای افکنده روی به وی نهاده از شادی پیوسته میگوید: «اللهم انت ربی و انا عبدک». این بارگفت: «اللهم انت عبدی و انا ربک» از غایت شادی خطاکرد و خواستگفتن تو خدای منی، من بندۀ تو، از شادی غلطکرد،گفت: یارب، تو بندۀ منی و من خدای تو.
بعد از آن رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: خداوند تعالی به توبهٔ بنده عاصی خویش، از آن مردیکه شتر را یافت و به یافتن شتر شاد شد، شادتر است. معنی شادی خداوند به توبهٔ بنده آن استکه چون بنده به چیزی شاد شود، آن چیز را عزیز دارد، اکنون آن مرد تائب نیز نزد خداوند تعالی سخت عزیز باشد و فرمودکه: بندهای بودکهگناهکند و آنگناه او را در بهشت آرد. گفتند: چون باشد یا رسول اللّه؟ گفت: آنگناه در پیش چشم وی ایستاده بود و وی هر دم پشیمانی میخورد و عذر میخواهد. این پشیمانی و عذر، او را آخر به بهشت اندر آرد. بندهای چون روز قیامت نامهٔگناه بیند، راه دوزخگيرد. او راگویند: روی دیگر برخوان. برخواند، همه طاعت بیند، از بهر آنکه توبهٔ نصوحکردو حق تعالی معصیتهای او را به طاعت مبدلگردانید، آن خداییکه ریگ را از بهر خلیل آرد و آهن را از بهر داوود مومکرد، نرم وگِل را از بهر عیسی مرغگردانید و خون حیض را غذای فرزندانگردانید معصیتها را به طاعت مبدل تواندکردن به روزگار. رسول صلی الله علیه و سلمگفت: شخصی بود «مقبل تمّار» خرما فروختی. زنی بیامد، خرمای نیکو دید بر دکان تمار،گفت: در دکان اندرون بهتر دارم. چون زن به دکان درآمد زن را بوسه داد و در چادر او درآویخت و آن زن او را دفع میکرد و میگفت: بدکاریکردی، به خداوند عاصیگشتی و به خواهر خود به مسلمانی خیانتکردی. مقصود ذکر قصهٔ مقبل نیست، مقصود آن استکه نودانیکه درمانگناه چه میبایدکردن. مقبل چون توبهٔ نصوح کرد، این آیت بیامد: «والذین اذا فعلوا فاحشه اوظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفر والذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله» جماعتی میگویند این درشأن «بهلول نباش» آمده است. جابر رضی الله عنه روایت میکندکه جوانی بود از انصار، نام وی ثعلبه بن عبدالرحمن بود. خدمت رسول کردی. روزی بر در سرای یکی از انصارگذرکرد و در آن سرای نظرکرد چشم وی بر روی زنی افتادکه خویشتن را میشست. بایستاد در وی بقصد مینگریست ناگاه به دلش آمد نبایدکه خدای تعالی وحی فرستد به رسولعلیه السلام در حق من، از آن نظر شهوت پشیمان شد. از مدینه بيرون آمد از شرم، بدانکوهکه میان مکه و مدینه است، چهل شبانه روز بانکوه بود و زاری میکرد و رسول از وی میپرسید و آن چهل روز بودکه وحی نمیآمد، تاکافرانگفتند: «ودعه ربه و قلاه» ناگاه جبرئیل آمدکه آن بنده در میان کوه، فریاد میخواهد به من از آتش دوزخ. رسول علیه السلام عمر خطاب و سلمان فارسی را رضی الله عنهما بفرستادکه ثعلبه را پیش من آرید. هر دو از مدینه بيرون آمدند. شبان دقاقه را پرسیدند.
گفت: این چنين کس که شما میطلبید، چهل روز استکه هر دو دست بر میان سر نهاده است و مینالدکه کاشکی جان من از میان جانها بستدی و مرا روز قیامت زنده نکردی. چون بهکوه رسیدند، بعضی از شب گذشته بود. آن جوان برون آمد و میگفت: یالیتنی قبضت روحی فی الاوراح و تلاشت جسدی فی الاجساد چون عمر او را بگرفتگفت: الامان، الامان، متی الخلاص من الاوزار؟ یا عمر! مرا وقتی پیش رسول برکه وی اندر نماز باشد یا بلال اندر قامت بود.
چون ثعلبه آواز قران خواندن رسول بشنود، عقل از وی زایل شد و بر جای بیفتاد. چون رسول از نماز فارغ شد به نزد ثعلبه آمد. از پرتو رسول ثعلبه به خود آمد و دل بازیافت وگفت: یا رسول الله از تشویرگناه و خجالت گریختم. رسول علیه السلامگفت: آیتی آموزم تراکه بنده را بدان بیامرزند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار».
گفت: گناه من از آن عظیمتر است. رسول علیه السلامگفت: بلکلام الله، عظیمتر است ازگناه تو. ثعلبه به خانه رفت سه شبان روز در نماز زار و نزار شد. رسول علیه السلام بیامد بر او سروی درکنار نهاد. فرمان آمدکه معصیت او را درگذرانیم ثعلبه هم در آن دم از دنیاگذشت و بر وی نمازکردند «انا لله و انا الیه راجعون»
از روز قیامت جهان سوز بترس وز ناوک انتقام دل دوز بترس
ای در شب حرص خفته در خواب دراز صبح اجلت دمید، از روز بترس
*
کتبت کتاباً و الفواد معذب و قلبی علی جمر الرضا یتقلب
وکنت اظنّ الموت اصعب فرقة ففرقتکم عندی اشدّ و اصعب
و صلی الله علیه محمد و اله الاکرمين.
آنهاکه ربودۀ الستند از عهد الست باز مستند
در منزل درد، بسته پایند در دادن جانگشاده دستند
تا شربت بیخودی چشیدند از بیم و امید باز رستند
رستند ز عين و غين، هرگز دل در ازل و ابد نبستند
چالاک شدند پس به یک گام از جوی حدوث باز جستند
برخاسته از سر تصدّر بر مسند خواجگی نشستند
فانی ز خود و به دوست باقی این طرفهکه نیستند و هستند
این طایفهاند اهل توحید باقی همه خویشتن پرستند
حق تعالی چون بندهای را شایسته مقام قربگرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند، ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق صافیکند، محبت اغیار را در باطن اوگنجایی نماند، مشاهد لطف خفیگردد به چشم عبرت در حقیقت کون نظاره میکند از مصنوع به صانع مینگرد و از مقدور به قادر میرسد. آنگه از مصنوعات ملولگردد و به محبت صانع مشغول گردد. دنیا را پیش او خطر نماند، عقبی را بر خاطر اوگذر نماند. غذای او ذکر محبوب گردد و تنش در هیجان شوق معبود مینازد و جان در محبت محبوب میگدازد، نه روی اعراض و نه سامان اعتراض، چون بميرد و حواس ظاهرش از دور فلک بيرون آید،کل اعضاش از حرکت طبیعتش ممتنعگردد این همه تغیّر ظاهر را بودولیکن باطن از شوق و محبت پر بود «اموات عند الخلق احیاء عند الرب» با خلق مردگان و نزد حق زندگان.
میفرمایدکه: این بندگان رحمت عالمند، بدیشان بلاها دفع شود، زینهار خلقند در روزی به برکت ایشان باز شود و در بلا بسته شود. بر مثال بارانند هرجاکه بارند مبارک باشند و برکت باشند،گنج روان باشند حیات بخش باشند، آب زندگانی باشند باران اگر بر زمين بارد،گندم و نعمت بار آرد وگر بر دریا بارد، صدفها پر درکند و درو گوهر رویاند.
بعضی محققان گویند: مراد از این خشکی، قالب و صورت آدمیان استکه به برکات صحبت اولیا آراستهگردد و عمل و زهد و نیاز و شفقت و مرحمت و خيرات و صدقات و مسجدها و منارها و معبدها و پلها و رباطها و غيرآن، این همه خيرات ظاهر در عالم از صحبت آن بندگان حاصل شده است و از ایشان دزدیدهاند و از ایشان آموختهاند و مراد از باریدن بر دریا، زندهگردانیدن دلهاست و بینا شدن دلها و روشن شدن دلها از صحبت ایشان و آراسته شدن نوعروس جان به جواهر علم و معرفت و شوق و ذوق.
آن عزیزانکه پردۀ عینند در خرابات قاب قوسینند
گاه در عقبهٔ مجاهده اند گاه در مجلس مشاهده اند
همه هم بادهاند و هم مستند همه هم نیستند و هم هستند
نیست گشته همه ز غيرت هست عَلَم بی نیازی اندر دست
جسمشان تا ولایت آدم اسمشان تا نهایت عالم
خمشانی ز جان بآیين تر ترشانی ز قند شيرین تر
جانفروشان بارگاه عدم خرقه پوشان خانقاه قدم
همه از روی افتقار و وله لاشده در جمال الا الله
نور دیدم درو رونده یکی همچو ماهی رونده بر فلکی
که همیکرد از آن ولایت دور خرقه هاشان به تابش پر نور
خواستم تا در آن طریق شوم خواستم تا از آن رفیق شوم
عاشقی زان صف سقیم صحیح پیشم آمد خموش لیک فصیح
دست بر من نهاد وگفت که: بیست هم بدین جاکه جای، جای تو نیست
باز پر سوی لایجوز و یجوز رشته در دست صورت است هنوز
تا بر در حجرۀ دل ساکن شدند و هرچه ما سوی الله بود، از دل بيرونکردند، از بهشت و دوزخ و ارواح و اجسام و غير آن، الاترک طلب حق نکردند. پس سه چیز آمد: طالب و طلب و مطلوب. پس چون بدین مقام رسیدند، درنگریستند، زنار ترسایی «ثالث ثلاثه» برگردن وجود خود دیدند. از سرادقات عزت خطاب: «ولاتقولوا» بشنیدند، چندان دیده و عقل در برابر داشتندکه طالب و طلب فانی شد، فرد مطلق باقی ماند.
زان می خوردم که روح پیمانهٔ اوست زان مست شدمکه عقل، دیوانهٔ اوست
دودی به من آمد، آتشی در من زد زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
لمعان ینبوع اعظم جلال قدس حق از مشرق «افمن شرح الله» چون طالع شد، نه حسن ماند نه خیال نه وهم ماند و نه عقل ماند.
تنا پای این ره نداری چه پویی؟ دلا جای آن بت ندانی، چه جویی؟
از این رهروان مخالف چه چاره چو بر لافگاه سر چار سویی
اگر عاشقیکفر و ایمان یکی دان که در عقل رعناست آن تنگ خویی
تو جانی و انگاشتستیکه شخصی تو آبی و پنداشتی سبویی
همه چیز را تا نجویی نیابی جز این دوست را تا نیابی نجویی
یقين دان که تو او نباشی ولیکن چو تو در میانه نباشی، تو اویی
آدمی اول نطفه بود، آنگه عَلَقه آنگه مضغه، پس حق تعالی فرشتهای را مسلط کند بر رحم مادرانکه او را ملک الارحام گویند. فرمان آیدکه ای فرشته! نقشکن. آن فرشته از لوح محفوظ، نشان صورت برداشته بود، بيرون از رحم، برابر رحم بایستد و نقاشیکند به فرمان خدای عزوجل چون نقش صورت تمامگشت، فرمان آیدکه ای فرشته! باز روکه ما را با وی سری است، بعد از آن جان اندر وی ترکیبکند و هیچکس نداندکه جان چه چیز است. بعد از آن امر آیدکه بنویس رزق او را و عمل او را و بنویسکه شقی است یا سعید. آدم را چون بیافرید، جان را فرمان دادکه تا سَرِ وَیْ اندر آمد. سرشکه ازگل بود،گوشت و استخوان و پوست کُشت، آن باقی همهگل. چشم بازکرد، تن خود را همهگِل دید، تا همهٔ فضلها از خدا بیند. آوردهاند از قصهٔ «عازم» که از بنی اسرائیل بود روزی از فساد خانهٔ خویش بيرون آمد و به سوی بیابان میرفت، تا رسید به جایی، قومی دیدکه کِشْت کرده بودند و تیمار داشته تاکشتشان تمام رسیده و بلند شده و دانهها آکنده شد، لایق درودن و خرمن کردن شد. آتش آوردند و آن همه کشت را سوختند.
با خودگفت: ای عجب، سوختن چنين دخل، دریغشان نمیآید؟ از آنجا درگذشت و حيران و بتعجب میرفت تا رسید به جایی. مردی دیدکه با سنگی میکوشید تا آن سنگ را بردارد. نمیتوانست برگرفتن و نمیتوانست از جا جنبانیدن سنگی دگر آورده و پهلوی آن نهاده میکوشید تا هر دو را بهم برگيرد. بجنبانید نتوانست برگرفتن. گفت: ای عجب تا یکی بود، نمیتوانست از جا جنبانیدن اکنونکه دو شد وگرانتر شد، چون میتواند از جا جنبانیدن؟ رفت، سنگ سوم آورد، پهلوی آن دو نهاد. چون سه سنگ شد، هر سه را برداشت و روان شد. عازم، این عجایب نیز بدید و باز در بیابان روان شد. گوسفندی دیدکه پنجکس آن را نگاه میداشتند. یکی بر پشتگوسفند سوار شده بودو یکیگوسفند بر او سوار شده بود و یکی پستانگوسفند راگرفته بود و میدوشید یکی سُروُیگوسفند راگرفته بود و یکی دنبهاش را به دو دستگرفته بودو عازم را دستوری پرسیدن نی. از آنجا روان شده، میرفت. ماده سگی دید. در شکم او سگ بچگان جمله به بانگ آمده.
عازمگفت: چه عجایبها دیدم!
چون به در شهر رسید، پيری را دید. گفت: ای شیخ! در این راه که آمدم، عجایبها دیدم.
گفت: چه دیدی؟
گفت: دیدم قومی راکِشْتکرده بودند، چون تمام شد، آتش در زدند.
گفت: آن مثالی استکه خدای، خدای تعالی میخواستکه به تو بنماید. آنها قومیاندکه طاعتهاکرده بودند، آخرکار به مفسدهها و معصیت مشغول شدند. خداوند تعالی عملهای ایشان را حبطهکرد. «و قد منا الی ماعلموا من علم فجعلناه هباء منثورا»
گفت: دیگر چه دیدی؟
گفت: دیدم مردی سنگی را میخواستکه برگيرد، نمیتوانست تا تمام قصه را بگفت.
پيرگفت: این مثل مردی استکه یکگناهکرد. نزدیک او آن، عظیم و بزرگ بود و میترسید، نمیتوانست آن را برداشتن و از آن اندیشیدنگناهی دیگر بکرد، اندکی سبکتر شد. تا آن سنگ دو شد، دیدکه میجنبانید و چون سنگ اولين تنها بود، نمیتوانست از جای جنبانید. بعد از آن سوم بار،گناهی و فسادی دیگر بکرد، همهٔگناهها بر او سهل شد و سبک شد.
گفت: ای شیخ! دیدم که گوسفندی بدان صفت که گفته شد.
گفت: آنگوسفند مثل دنیاست. آنکه بر پشت او سوار بود، پادشاهانند و آنکهگوسفند بر او سوار بود، درویشانند که از مردمان چیزیگدایی میکنند و آنکه دنبهاش راگرفته بود، آن مثل مردی استکهکارش به پایان آمده است و اجلش نزدیک رسیده و نمانده است الا اندک.
چندت اندوه پيرهن باشد بوک آن پيرهنکفن باشد
و آنکه دیدیکه دو شاخگوسفند راگرفته بود، مثل آنکس استکه در دنیا زندگانی نکند، الا به مشقت بسیار و رنج و اما آنکه پستانش راگرفته بودند و میدوشیدند، بازرگانان و خداوندان سرمایه و سود باشند وگفت: دیدم ماده سگی، سگ بچگان در اندرون شکم مادر بانگ میکردند.
گفت: این مثل آنهاستکه سخن بیوقتگویند. ایشان به مثل سگ بچگانندکه هنوز در شکم مادرند و بانگ می کنند.
گر در سروچشم، عقل داری و بصر بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
ماهی طمع از زبانگویا ببرید زان مینَبُرند از تن ماهی سر
عازمگفت: ای شیخ فهمکردم، آنچهگفتی، اکنون خانهٔ فلانهکه به سیم میرود،کجاست و درکدام محله است؟ میگویند سخت شاهد است و من به هوس او آمدم. شیخ سه بار بر روی عازم تفکرد وگفت: ای بدبخت! پندهات دادند، بهگوش نکردی، مثلهات نمودند التفات نکردی. من شیخ نیستم، من ملک الموتم، بدین صورت نمودم و این ساعت جانت را بستانم به امر حق و مهلت ندهمکه آب خوری. در حال عازم، زرد شدن آغازکرد و گداختنگرفت. جانش را قبضکرد در حال بفرمان رب العالمين.
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پندگيرید ای سیاهیتانگرفته جای پند عذر خواهید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
پیش از آنکاین جان عذر آور فروماند ز نطق پیش ازآنکاینچشم عبرت بين فروماند زکار
در جهان شاهان بسی بودندکزگردون ملک تيرشان پروین گسل بود و سنان جوزاگذار
بنگرید اکنون بنات النعش وار از دست مرگ تيرهاشان شاخ شاخ و نیزه هاشان تارتار
در تو حیوانی و شیطانی ورحمانی درست از شمار هرکه باشی، آن بوی روزشمار
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود صورت خوبت نهان و سيرت زشت آشکار
*
سيرتی کان در وجودت غالب است هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ما بندهای که بحقیقت توبه کند و به سرگناه بازنگردد، خداوند تعالی همهٔ معصیتهای او را طاعت گرداند.
«فاولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات» کدام بازرگان از این سودمندتر باشدکه معصیت بنده، طاعت گردد و جفا، وفا شود و دوری، نزدیکی شود و بیگانگی، آشنائی گردد بر در بود، به پیشگاه رود. رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: به هیچ چیز، فرزند آدم شادمانهتر از آن نبودکه در میان بیابان عظیم رسد، فرود آید. و زانوی شتر ببندد وروی زمين را نهالين سازد و دست خود را بالش خودکند و ساعتی بخسبد. چون از خواب بیدار شود، درنگرد شتر رفته باشد و توشهٔ راه و پای افزار و قماش وی بر سر شتر و شتر رفته، همه را برده. گاهی راست دود وگاهی چپ. هیچ جایی اثر و نشان شتر نبیند. دل بر هلاکت بنهد. همانجا باز آیدکه شتر راگم کرده بود. ناگاه شتر را ببیند، مهار در دست و پای افکنده روی به وی نهاده از شادی پیوسته میگوید: «اللهم انت ربی و انا عبدک». این بارگفت: «اللهم انت عبدی و انا ربک» از غایت شادی خطاکرد و خواستگفتن تو خدای منی، من بندۀ تو، از شادی غلطکرد،گفت: یارب، تو بندۀ منی و من خدای تو.
بعد از آن رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: خداوند تعالی به توبهٔ بنده عاصی خویش، از آن مردیکه شتر را یافت و به یافتن شتر شاد شد، شادتر است. معنی شادی خداوند به توبهٔ بنده آن استکه چون بنده به چیزی شاد شود، آن چیز را عزیز دارد، اکنون آن مرد تائب نیز نزد خداوند تعالی سخت عزیز باشد و فرمودکه: بندهای بودکهگناهکند و آنگناه او را در بهشت آرد. گفتند: چون باشد یا رسول اللّه؟ گفت: آنگناه در پیش چشم وی ایستاده بود و وی هر دم پشیمانی میخورد و عذر میخواهد. این پشیمانی و عذر، او را آخر به بهشت اندر آرد. بندهای چون روز قیامت نامهٔگناه بیند، راه دوزخگيرد. او راگویند: روی دیگر برخوان. برخواند، همه طاعت بیند، از بهر آنکه توبهٔ نصوحکردو حق تعالی معصیتهای او را به طاعت مبدلگردانید، آن خداییکه ریگ را از بهر خلیل آرد و آهن را از بهر داوود مومکرد، نرم وگِل را از بهر عیسی مرغگردانید و خون حیض را غذای فرزندانگردانید معصیتها را به طاعت مبدل تواندکردن به روزگار. رسول صلی الله علیه و سلمگفت: شخصی بود «مقبل تمّار» خرما فروختی. زنی بیامد، خرمای نیکو دید بر دکان تمار،گفت: در دکان اندرون بهتر دارم. چون زن به دکان درآمد زن را بوسه داد و در چادر او درآویخت و آن زن او را دفع میکرد و میگفت: بدکاریکردی، به خداوند عاصیگشتی و به خواهر خود به مسلمانی خیانتکردی. مقصود ذکر قصهٔ مقبل نیست، مقصود آن استکه نودانیکه درمانگناه چه میبایدکردن. مقبل چون توبهٔ نصوح کرد، این آیت بیامد: «والذین اذا فعلوا فاحشه اوظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفر والذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله» جماعتی میگویند این درشأن «بهلول نباش» آمده است. جابر رضی الله عنه روایت میکندکه جوانی بود از انصار، نام وی ثعلبه بن عبدالرحمن بود. خدمت رسول کردی. روزی بر در سرای یکی از انصارگذرکرد و در آن سرای نظرکرد چشم وی بر روی زنی افتادکه خویشتن را میشست. بایستاد در وی بقصد مینگریست ناگاه به دلش آمد نبایدکه خدای تعالی وحی فرستد به رسولعلیه السلام در حق من، از آن نظر شهوت پشیمان شد. از مدینه بيرون آمد از شرم، بدانکوهکه میان مکه و مدینه است، چهل شبانه روز بانکوه بود و زاری میکرد و رسول از وی میپرسید و آن چهل روز بودکه وحی نمیآمد، تاکافرانگفتند: «ودعه ربه و قلاه» ناگاه جبرئیل آمدکه آن بنده در میان کوه، فریاد میخواهد به من از آتش دوزخ. رسول علیه السلام عمر خطاب و سلمان فارسی را رضی الله عنهما بفرستادکه ثعلبه را پیش من آرید. هر دو از مدینه بيرون آمدند. شبان دقاقه را پرسیدند.
گفت: این چنين کس که شما میطلبید، چهل روز استکه هر دو دست بر میان سر نهاده است و مینالدکه کاشکی جان من از میان جانها بستدی و مرا روز قیامت زنده نکردی. چون بهکوه رسیدند، بعضی از شب گذشته بود. آن جوان برون آمد و میگفت: یالیتنی قبضت روحی فی الاوراح و تلاشت جسدی فی الاجساد چون عمر او را بگرفتگفت: الامان، الامان، متی الخلاص من الاوزار؟ یا عمر! مرا وقتی پیش رسول برکه وی اندر نماز باشد یا بلال اندر قامت بود.
چون ثعلبه آواز قران خواندن رسول بشنود، عقل از وی زایل شد و بر جای بیفتاد. چون رسول از نماز فارغ شد به نزد ثعلبه آمد. از پرتو رسول ثعلبه به خود آمد و دل بازیافت وگفت: یا رسول الله از تشویرگناه و خجالت گریختم. رسول علیه السلامگفت: آیتی آموزم تراکه بنده را بدان بیامرزند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار».
گفت: گناه من از آن عظیمتر است. رسول علیه السلامگفت: بلکلام الله، عظیمتر است ازگناه تو. ثعلبه به خانه رفت سه شبان روز در نماز زار و نزار شد. رسول علیه السلام بیامد بر او سروی درکنار نهاد. فرمان آمدکه معصیت او را درگذرانیم ثعلبه هم در آن دم از دنیاگذشت و بر وی نمازکردند «انا لله و انا الیه راجعون»
از روز قیامت جهان سوز بترس وز ناوک انتقام دل دوز بترس
ای در شب حرص خفته در خواب دراز صبح اجلت دمید، از روز بترس
*
کتبت کتاباً و الفواد معذب و قلبی علی جمر الرضا یتقلب
وکنت اظنّ الموت اصعب فرقة ففرقتکم عندی اشدّ و اصعب
و صلی الله علیه محمد و اله الاکرمين.
مولوی : المجلس الخامس
مناجات
ای ملکی که ذاتت باقی و قایم است و ملکی و دولتیکه تو بخشی دایم است، ملک توحیدمان تو دادهای بی سابقهٔ خدمت و بی لاحقهٔ طاعت، تاج زرین «ولقدکرمنا» بر فرق ما نهادهای، به ناشکری ما و به تقصير ما به تاراج قهر از سرما برمگير. دشمن ابلیس به قصد ما،گرد ما تکاپوی میکند مکرها میاندیشد تا جامهٔ آشنایی و خلعت روشنائی از سرما برکشد. ای خالق دشمن و دوست! این بندگان را دشمنکام او مگردان. دوست شفیع و نور رفیع پیغامبر ماست صلوات الله علیهکمر شفاعت بر میان بسته است و برگوشهٔ صراط ایستاده تا زمرۀ امت را از دود عذاب، بسلامتگذراند. آن آفتاب عالم و رحمت بنی آدم را بر ما مشفق و مهربانگردان و به ستاری خویش ما را از او خجل مگردان. ای ملک تو را از ثواب دادن مطیعان زیانی نی، و از عذابکردن مجرمان سودی نی! به حق جگرهایکبابگشته ازتاب آتش محبت توکه جگر ما را به آتش فراق ابد سوخته مگردان. هرچه خواهی، توانیکرد و هر عتابکه فرمایی، سزاوار آنیم و جز فضل و رحمت تو حیله و چاره ندانیم، ای چارهگر بیچارگان و ای پناه آوارگان! سایهٔ لطف ابدی بر سر ما انداز و انعام عامتکه دل دوستان را صدف دُرِ توحیدکرده است، آلایش ما را بدان انعام، آرایشگردان. صدف دل ما را به دست تلف، عذاب مده. پیش خلف و سلف ما را رسوا مکن. چون جهان بکام توست و فلک، غلام توست و قاهران آسمان و زمين مقهور تواند و نیّرات درخشان،گدای نور تواند و ملوک و سلاطين زکات خوار دولت منصور تواند، از چنين دولتیکه ما را واقفکردی محروم مگردان، ما را تمام از خود، بیخودگردان.
بادۀ عشق در دهای ساقی تا شود لاف عقل در باقی
از آن شرابیکه در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
یا چاشنئی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
آغاز و افتتاح این خبر به حدیثیکنیم از اخبار خوش آثار سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، رسول ثقلين، آفتاب کونين، رحمت عالم، فخر بنی آدم، آنکه پیش از آنکه آفتاب وجودش از مشرق آب وگِل برآید، آثار نورش چون صبح، عالم را از نور پرکرده بود. چنانکه میآورندکه قحطی افتاده بود درمکه پیش از این،کافران به نزدیک عبدالمطلب آمدندکه آخر تدبير این چیست؟کسی بایستیکه حلقهٔ در رحمت بجنبانیدی و بر در قضا تقاضاکردیکه آتش قحط، دود از خلق برآورد، هم اکنون نه حیوان ماند و نه نبات، هم اکنون نفی شود خطهٔ اثبات. عبدالمطلبگفت: مرا باری نه بر آسمان آب روی است و نه در زمين، اما نوری بود در پیشانی من از عدن عدنان آمده بر ناف عبد مناف،گذرکرده، آن را به ودیعت به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به ایمنه سرپد. اکنون آن نور به عالم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشدکه به دولت او کاری برآرید.
محمد (ص) را بیاوردند. عبدالمطلب پیش او برخاست، او را درصدر نشاند.
گفتند: طفلی را بر صدر مینشانی؟
گفت: آری اگر چه بصورت من در صدر نشستهام، اما از بارگاه معنی غلغله میشنومکه او به صدر از تو حق تراست. بعد از ان عبدالمطلب او را بنواخت، چنانکه پادشاه زادگان را بندگان مینوازند و به در خانهٔکعبه آورد. با او بازی میکرد و او را برمیانداخت، چنانکه عادت استکه طفلان را به بازی به دست براندازند وگفت: ای خداوند! این بندۀ توست محمد وگریه بروی افتاد.
دایهٔ لطف قدیم را مهر بجنبید، دريای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمين برآمد و بر چشم ابر زد، باران باریدنگرفت به اطراف، چاهها وگردابها پر و نباتها سيراب شدند. عالم مرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیتکافران بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزیکه این شفیع قیامت،کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعتکردنگيرد به ذات خود، آن رحمت بی پایانکی روا داردکه مومنان در عقوبت مانند؟ این مهترکه شمّهای از فضایل او شنیدی، چنين میفرمایدکه:
«العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب. الناس رجلان: عالم ربانی و متعلم علی سبیل النجاة و سایر الناس همج ارتعوافی ریاض الجنه، قیل و ما ریاض الجنه قال حلق الذکر قیل و ما الرتوع؟ قال: الرغبة فی الدعاء من احب العلم و العلماء لم تکتب له خطیئته قطّ» صدق رسول الله
رسولکاینات، مهتر و بهتر موجودات صلی الله علیه و سلم چنين میفرماید: العلم حیات القلوب: علم زندگی دلهاست، زیرا علم آگاهی دل است. آگاهی زندگی است، بی آگاهی مردگی است. چون دست تو بی خبر شود، از سرما وگرما خبر ندارد و از زخم خبر ندارد،گوییکه: دستم مرده است. اکنون اگر دل اشارتکند دست راکه کوزه را برگير و دست، اشارت دل را فرمان نبرد، اگر به عذری و رنجی باشد، آن دست را مرده نگویند زیرا اشارت دل را فهم میکند و میخواهدکه بکند، اما منتظر استکه رنج از او برود. اما آن دستیکه هیچ خبر ندارد از اشارت دل و هیچ عمل نکند و دل را جاسوسی هم نکندکه نداندکه سرماست یاگرماست یا آتش است یا زخم است، آن دست مرده باشد و همچنين هر آدمئیکه نداند و حس نیابدکه اثرگرمای طاعت چیست و اثر سرمای معصیت چیست و اثر زخم عتاب چیست، آن شخص همچو آن دست مرده باشد، صورت شخص هست ولی معنی نیست، چنانکه بر سر بستانها شخصی سازند از بهر مترس. شبکسی پنداردکه پاسبان استکه باغ و بوستان را نگاه میدارد. او خودکسی نباشد. آنهاکه به نور صبح بدو نگرند، دانندکهکسی نیست: «و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون». اگر تو از ظلمت نفس و هوی بيرون آیی و در نور صبح دل درآیی و به نور دل بنگری، اغلب خلق را در بستان دین، همچو آن مترس بستان بینی.
میدان فراخ و مرد میدانی نی حوال جهان چنانکه میدانی نی
ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک در باطنشان بوی مسلمانی نی
نعوذبالله. دیگر چه میفرماید رسول محبوب: «و العملکفاره الذنوب» یعنی عمل صالح، عملهای بد را محو کند و پاککند. مثلاً تو اندیشیدیکه فلانکس در حق من چنين بدکرد و چنين سعی و دشمناذگیکرد، ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندانکنم. باز اندیشیدیکه فلان روز چنين نیکوییکرد و چنين خدمتکرد و از بهر من به فلانکس جنگکرد آن خشم از تو رفت وگفتی: نشاید چنين دوستی را آزردن، آن خطاکهکرده بود، بقصد نبود و عذر خواستنگرفتی. همچنين اکرم الاکرمين طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود، چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشنها و زرهها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشير و تير و نیزۀگناهان باشد شمشيرگرکه شیطان است، شمشير تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است، سرپ را محکم می کند و تير تراش نفس، پیکان را سر تیز میکند و زرهگر توبه، حلقههای زره را تنگ و محکم میکند. این عامل قهر است و آن عامل لطف. ای برادر! سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو.
دیگرچه میفرماید: «الناس رجلان: عالم و متعلم علی سبیل النجاة» عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را بهکار آید. کسی راکه دل سفر آخرت ندارد، چه داند قدر قلاوزرا؟ عالم، طبیب است مر علتهای صعب را. بیمار زار داند قدر طبیب را، زر و مال فدا میکند و منت بر جان خود مینهد. مرده چه داند قدر طبیب را؟ داروکسی را بهکار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد بهگوش میشنود او چه داند قدر دارو را؟کسی راکه درد چشم نیست، داروی چشم را چهکند؟ آن راکه درد چشم است، نیم درم سنگ داروی چشم، پیش او صدهزار درم می ارزد.
آن شنیدیکه رفت نادانی به عیادت به درد دندانی
گفت: بادست ازین مباش حزین گفت: آری ولی به نزد تو این
بر من این غم چوکوه پولادست چون تو زین فارغی، ترا بادست
اکنون دانش راه دین و دانش مکر نفس و دفع مکر او و دانش راه روشنایی دل و دین، آنکس داند اکنونکه روزی روشنایی دیده باشد و جان او روزی دولت چشیده باشد و از آن دولت به روز محنت افتاده باشد و ازمیان گلستان و سیبستان و شکرستان بی نهایت در تاریکی خارستانگرفتار شده باشد، همچو آدم و حوا، بهشت دیده و نعمت بهشت چشیده به شومی نفس و مکر شیطان،گندم معصیت ناگاه خورده و از چنان بهشت و بوستانی، به چنين زندانی و خاکدانی افتادهکه «اهبطوا منها جمیعا» لاجرم چندین سالگریان باشد و دست بر سر میزند و در آفتاب میگردد و میگرید تا از آب دیدۀ او زمين هندستان دل، چنين داروها و عقاقير بروید. آب دیدۀ گناهکاران، داروست در این جهان و در آن جهان.
گر نبودی سوز سینه و آب چشم عاشقان خودنبودی درحقیقت آب وآتش در جهان
تا آتش به چوب نرسد، چگونه سوزد؟ و چون یک سر چوب نسوزد، از آن سر دیگر آب چون روان شود؟
ای شمع زرد رویکه با اشک دیده ای سر خیل عاشقان مصیبت رسیدهای
فرهاد وقت خویشی، میسوز و میگداز تا خود چرا ز صحبت شيرین بریدهای؟
بعضیگویند: شمع از بهر آنگریدکه آتش همخانهٔ او شده است و بعضی میگویند: از بهر آن میگریدکه شهد شيرین از خانهٔ او رفته است، او به زبان حال میگوید:
حال شبهای مرا همچو منی داند و بس تو چه دانیکه شب سوختگان چونگذرد
*
پرسید یکی که: عاشقی چیست؟ گفتم که: چو من شوی بدانی
هر شبانگاهیکه طاس مرصع زحل بر سر پایهٔ چرخ میدرخشید، نسر طایرگردهامونگردون میگردید، مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ میتافت، زهرۀ زیبا پیش شمع جوزا، برکارگاه ثریا، دیبای چگلی میبافت، هر شبانگاهیکه چنين طناب ظلمت خود بگسترانیدی حبیب عجمی، از عبادتگاه خود به نزد عیال آمدی عیال و فرزندان همهٔ روز منتظر بودهکه شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد. راست چون حبیب نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبين او نشسته، انگشت تشویر به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذرگویم؟ عیال گفتی: هیچ آوردهای؟
حبیبگفتیکه: استادم وکارفرمایم، سیم، حواله به روز آدینهکرده است. آن یک هفته، عیال و فرزندان منتظر می ماندند. چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قيرگون خود برزد، حبیب از خجالتکنجی رفت و می نالید و میگفت: ای دستگير درماندگان حبیب را خجل مگردان.
ملک جل جلاله بزرگی را به خواب نمود و از واقعهٔ او خبر دادکه حبیب با عیال، هفتهای استکه به امیدکرم ما، وعده به روز آدینه میدهد. آن بزرگ چندانی زر وگندمگوسفندان و تختهای جامه و غير آن به خانهٔ حبیب فرستادکه در خانه نمیگنجید. همسایگان و خلق حيران ماندندکه این ازکجاست؟
آرندگان گفتندکه: کارفرمای حبیب، عذر میخواهدکه این ماحضری را خرج می کنید تا دیگر رسیدن.
گفتند: سبحان الله! حبیب، مزدوری و خدمت کدام کریم کرده است که چندین خزینه و نعمت می کشیدند؟ آن اندازۀکرم آدمیان نیست، مگر خدمت حق میکرده است که اکرم الاکرمين است؟
لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد؟
شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که: امروز چه عذرگویم؟ بهانه ای میاندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان درپیش دویدند، در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده میکردند، زهیکریمیکه تو خدمت اوگزیدی و مزدوری اوکردی، زهی بخشنده، زهی بخشایندهکه خانهٔ ما را همچو انار پرگوهرکرد. خانه، مال و نعمت را برنمیتابد. تدبير خانهٔ دیگر میبایدکرد. ایشان از اینها برمی شمردند و حبیب میپنداردکه بر او افسوس میکنند و تَسْخَرْ میزنندکه هفتهای استکه ما را با آدینه وعده می دهد چون آدینه آمد،گریختی این ساعت میآیی خواستگفتن مرا افسوس مدارید، ازگوشهٔ بیگوشه آواز آمد، آوازیکه آوازهای همهٔ عالم از آدمی و پری و فرشته، خروشانند و نعره زنانند و ربناگویانند. در آن آواز این بود که: ای حبیب ما! آنکرامت و عطای ملک قدوس است نه استهزا و افسوس است، آن همه زرها وگوهرها و تختهٔ جامهها وگوسفندان و شمعکه فرستادیم ایشان را، مزد خدمت تو نیست، حاشا ازکرم ما! آن استخوانی استکه انداختیم پیش سگان نفس ایشان، آن نفس خصومتگر بیشين طلب بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، ترا به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند. ای نفس! بتر از آنگاویکه در اخبار آوردهاندکه در ساحلی از ساحلها، حق تعالیگاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش، هر روزیکه بدمد، آنگاو از خواب بیدار شود، صحرای آن ساحل راکه چشم بهکنار آن نرسد، سبز و پرگیاه بیند، چندان بلند آنگیاهکهگاو در اوگم شود و آنگاو تنها، او را مزاحمی نی. درافتد و آن گیاهها را همه بخورد، جوع البقر از این رو نام نهادهاند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاهها را خورده باشد آنگاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت. بعد از آن نماز شام نظرکند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.
آنگاو با خودگوید: امروز چندینگیاه ببایست تا سير شدم. شکم پرکردم. آه فردا چه خورم؟ چندان آهکند و غم فردا بخوردکه همچنان لاغر شودکه بود و هیچ دریادش نیایدکه بارها من چنين غم خوردهام بهرزه و حق تعالی به خلافگمان من، صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازهگردانید، چندین سال است.
پاک آن قادریکه رایت نصرت بر اولیای خود آشکاراکرد و آن قهاریکه بر اعدای خود آیت حجت پیداکرد و آنکریمیکه دوستان خود را خلعت سیادت و سعادت پوشانید و آن عادلیکه بر دشمنان خود، باران خواری و نگوساری بارانید.وحی فرستاد بر آن نبی با خبر محمد رسول الله، صلی الله علیه و سلم: ای محمد! مراکه آفریدگارم، در عالم غیب در هرکنجی صدهزارگنج استکه خاطر هر ناگنجی بدان نرسد.
«حجاب دیدۀ نامحرمان زیادت باد»
آن راکه خواهیم برگزینیم و خانهٔ سینهٔ وی را مفتاح خزاین غیبگردانیم و انوار بی شمار بروی نثارکنیم و مدد لطایف بی عدد بروی ایثارکنیم و تقوی را دثار ویگردانیم تاکلام نامخلوق ازوی خبر میدهد: «هدیً للمتقين الذین یؤمنون بالغیب» دست ایشان بهگنج نعمت غیب رسد در بحر آلاء و نعما غریق شوند، در سراپردۀ قدم، قدم بر بساط فضل نهند ازکاس محبت، شراب الفت چشیده و شخص دولت ایشان سر به ثریاکشیده و قلم و لوح این رقم به روزگار ایشان زده. «ان الابرار لفی نعیم»، در آن برگزیدنکس را بر من اعتراضی نی، آن راکه خواهم بردارم و آن راکه خواهم فروگذارم، تا نهاد یکی را عیبهٔ عیبگردانیم و سرمهٔ بی خبری در دیدۀ وی کشیم تا عسلکسل از شرابخانهٔ ابلیس علیه اللعنه مینوشدکه: «و ان الفجار لفی جحیم».
اما فتح بابیکه طالبان شریعت و سالکان طریقت را باشد، هیچ شبی از ایشانگرد آن نگردد چون فتح باب اصلی نه وصلی از عالم غیب، نه از عالم ریب، از نزد عالم الغیب به سالکی یا به عاشقی رسد از غیب، در فرع بایدکه راست رود تا خود را از این دریای بی پایان این نفس طرار خودپرست و این هوای غدار منگویکه او فرعون بی فر و عون استکه «انا ربکم الاعلی» میگوید و از آهنگ نهنگ نفس بگریزد و در حبل متين آویزد که: «واعتصموا بحبل الله» و اینکلمه را ورد خود سازد و ازگفتهٔ من، خود را عنوان نسازدکه «فذلک حرمان» بر جریدۀ جریمهٔ خودکشد و از آن رقم این آیتکه: «فخسفنا به و بداره الارض» اهل دنیا آرد و هوا در هاویه زند تا جماعتی از ایشان، در هوای بُعد افتادند، از بی باکی و ناپاکی حلال و پاک بگذاشتند، مشغول جام و جامه و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند. و به چربی لقمه و بزرگی طعمهٔ لذت ساختند تا خود را در آتش دوزخ انداختند و حطب جهنم شدند.
«اولئک کالانعام بل هم اضل» و «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشدکه: «یالیتنیکنت تراباً» و جماعتی از معاصی رویگردانیدند و دنیا را ردکردند، با خلق انس گرفتند نه برای خدا برای آنکه ایشان را عابد و زاهد خوانند. ایشان از صدق این حدیث بی خبرند، بانفاق آشنا گشتهاند این چنين سالوسی را از بهر جاه دنیا چه آید؟ «فمثلهکمثل الکلب» تا به فروغ دروغ ایشان مغرور شدند و بر هوای نفس رفتند، نه بر درس شرع «و من سنّ سنة سیئة فله وزرها و وزرمن عمل بها». در قیامت همهٔ مطیعان را ثواب جزا باشد و او در وحلِ «ظلمات بعضها فوق بعض» بماند نه در دنیاکامی داشته و نه در عقبیکام داشته این مفلسان در عقب مخلصان میآیند و همیگویندکه:«انظرونانقتبس من نورکم» جواب میآید: «قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوانورا» آن قوم، خودپرستانند تا قرآنکریم برسید طریقت و مفتی شریعتگوید: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضلّه الله ... الایه».
یک جماعتی دیگرکه عقل آن جهانی داشتند و بوی اخلاص به مشام ایشان رسیده بود، قدم بر هوای نقد نهادند و نفس شوم را قهرکردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس اعلی، مطلب ایشانگردد و این بشارت از قرآنکریم به سمع جمع رسیده بود: «و فیها ما تشتهیه الانفس». اینگروه از هوای نفسگذشتند، اما ميراث ابلهی بردندکه صدر نبوت خبرکرده استکه: «اکثر اهل الجنة البله» باز جماعتی قدم بر هوای نفس نهادند و دنیا و لذت دنیا را پشت پای زدند و عقبی را به آنکه خلعت بقا داشت، پشت دست زدند از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند و این طایفه، سالکان طریقت و طالبان عين حقند تعالی و تقدس که در انوار الله افتادهاند. گاه هست از جمال احدیت شدند وگاه نیستکمال صمدیت گشتند. در نیست، هست و در هست، نیست لطف و قهر بماندند. این طایفه، انبیااند صلوات الله علیهم اجمعين.
بادۀ عشق در دهای ساقی تا شود لاف عقل در باقی
از آن شرابیکه در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
یا چاشنئی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
آغاز و افتتاح این خبر به حدیثیکنیم از اخبار خوش آثار سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، رسول ثقلين، آفتاب کونين، رحمت عالم، فخر بنی آدم، آنکه پیش از آنکه آفتاب وجودش از مشرق آب وگِل برآید، آثار نورش چون صبح، عالم را از نور پرکرده بود. چنانکه میآورندکه قحطی افتاده بود درمکه پیش از این،کافران به نزدیک عبدالمطلب آمدندکه آخر تدبير این چیست؟کسی بایستیکه حلقهٔ در رحمت بجنبانیدی و بر در قضا تقاضاکردیکه آتش قحط، دود از خلق برآورد، هم اکنون نه حیوان ماند و نه نبات، هم اکنون نفی شود خطهٔ اثبات. عبدالمطلبگفت: مرا باری نه بر آسمان آب روی است و نه در زمين، اما نوری بود در پیشانی من از عدن عدنان آمده بر ناف عبد مناف،گذرکرده، آن را به ودیعت به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به ایمنه سرپد. اکنون آن نور به عالم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشدکه به دولت او کاری برآرید.
محمد (ص) را بیاوردند. عبدالمطلب پیش او برخاست، او را درصدر نشاند.
گفتند: طفلی را بر صدر مینشانی؟
گفت: آری اگر چه بصورت من در صدر نشستهام، اما از بارگاه معنی غلغله میشنومکه او به صدر از تو حق تراست. بعد از ان عبدالمطلب او را بنواخت، چنانکه پادشاه زادگان را بندگان مینوازند و به در خانهٔکعبه آورد. با او بازی میکرد و او را برمیانداخت، چنانکه عادت استکه طفلان را به بازی به دست براندازند وگفت: ای خداوند! این بندۀ توست محمد وگریه بروی افتاد.
دایهٔ لطف قدیم را مهر بجنبید، دريای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمين برآمد و بر چشم ابر زد، باران باریدنگرفت به اطراف، چاهها وگردابها پر و نباتها سيراب شدند. عالم مرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیتکافران بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزیکه این شفیع قیامت،کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعتکردنگيرد به ذات خود، آن رحمت بی پایانکی روا داردکه مومنان در عقوبت مانند؟ این مهترکه شمّهای از فضایل او شنیدی، چنين میفرمایدکه:
«العلم حیوة القلوب و العملکفارة الذنوب. الناس رجلان: عالم ربانی و متعلم علی سبیل النجاة و سایر الناس همج ارتعوافی ریاض الجنه، قیل و ما ریاض الجنه قال حلق الذکر قیل و ما الرتوع؟ قال: الرغبة فی الدعاء من احب العلم و العلماء لم تکتب له خطیئته قطّ» صدق رسول الله
رسولکاینات، مهتر و بهتر موجودات صلی الله علیه و سلم چنين میفرماید: العلم حیات القلوب: علم زندگی دلهاست، زیرا علم آگاهی دل است. آگاهی زندگی است، بی آگاهی مردگی است. چون دست تو بی خبر شود، از سرما وگرما خبر ندارد و از زخم خبر ندارد،گوییکه: دستم مرده است. اکنون اگر دل اشارتکند دست راکه کوزه را برگير و دست، اشارت دل را فرمان نبرد، اگر به عذری و رنجی باشد، آن دست را مرده نگویند زیرا اشارت دل را فهم میکند و میخواهدکه بکند، اما منتظر استکه رنج از او برود. اما آن دستیکه هیچ خبر ندارد از اشارت دل و هیچ عمل نکند و دل را جاسوسی هم نکندکه نداندکه سرماست یاگرماست یا آتش است یا زخم است، آن دست مرده باشد و همچنين هر آدمئیکه نداند و حس نیابدکه اثرگرمای طاعت چیست و اثر سرمای معصیت چیست و اثر زخم عتاب چیست، آن شخص همچو آن دست مرده باشد، صورت شخص هست ولی معنی نیست، چنانکه بر سر بستانها شخصی سازند از بهر مترس. شبکسی پنداردکه پاسبان استکه باغ و بوستان را نگاه میدارد. او خودکسی نباشد. آنهاکه به نور صبح بدو نگرند، دانندکهکسی نیست: «و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون». اگر تو از ظلمت نفس و هوی بيرون آیی و در نور صبح دل درآیی و به نور دل بنگری، اغلب خلق را در بستان دین، همچو آن مترس بستان بینی.
میدان فراخ و مرد میدانی نی حوال جهان چنانکه میدانی نی
ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک در باطنشان بوی مسلمانی نی
نعوذبالله. دیگر چه میفرماید رسول محبوب: «و العملکفاره الذنوب» یعنی عمل صالح، عملهای بد را محو کند و پاککند. مثلاً تو اندیشیدیکه فلانکس در حق من چنين بدکرد و چنين سعی و دشمناذگیکرد، ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندانکنم. باز اندیشیدیکه فلان روز چنين نیکوییکرد و چنين خدمتکرد و از بهر من به فلانکس جنگکرد آن خشم از تو رفت وگفتی: نشاید چنين دوستی را آزردن، آن خطاکهکرده بود، بقصد نبود و عذر خواستنگرفتی. همچنين اکرم الاکرمين طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود، چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشنها و زرهها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشير و تير و نیزۀگناهان باشد شمشيرگرکه شیطان است، شمشير تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است، سرپ را محکم می کند و تير تراش نفس، پیکان را سر تیز میکند و زرهگر توبه، حلقههای زره را تنگ و محکم میکند. این عامل قهر است و آن عامل لطف. ای برادر! سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو.
دیگرچه میفرماید: «الناس رجلان: عالم و متعلم علی سبیل النجاة» عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را بهکار آید. کسی راکه دل سفر آخرت ندارد، چه داند قدر قلاوزرا؟ عالم، طبیب است مر علتهای صعب را. بیمار زار داند قدر طبیب را، زر و مال فدا میکند و منت بر جان خود مینهد. مرده چه داند قدر طبیب را؟ داروکسی را بهکار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد بهگوش میشنود او چه داند قدر دارو را؟کسی راکه درد چشم نیست، داروی چشم را چهکند؟ آن راکه درد چشم است، نیم درم سنگ داروی چشم، پیش او صدهزار درم می ارزد.
آن شنیدیکه رفت نادانی به عیادت به درد دندانی
گفت: بادست ازین مباش حزین گفت: آری ولی به نزد تو این
بر من این غم چوکوه پولادست چون تو زین فارغی، ترا بادست
اکنون دانش راه دین و دانش مکر نفس و دفع مکر او و دانش راه روشنایی دل و دین، آنکس داند اکنونکه روزی روشنایی دیده باشد و جان او روزی دولت چشیده باشد و از آن دولت به روز محنت افتاده باشد و ازمیان گلستان و سیبستان و شکرستان بی نهایت در تاریکی خارستانگرفتار شده باشد، همچو آدم و حوا، بهشت دیده و نعمت بهشت چشیده به شومی نفس و مکر شیطان،گندم معصیت ناگاه خورده و از چنان بهشت و بوستانی، به چنين زندانی و خاکدانی افتادهکه «اهبطوا منها جمیعا» لاجرم چندین سالگریان باشد و دست بر سر میزند و در آفتاب میگردد و میگرید تا از آب دیدۀ او زمين هندستان دل، چنين داروها و عقاقير بروید. آب دیدۀ گناهکاران، داروست در این جهان و در آن جهان.
گر نبودی سوز سینه و آب چشم عاشقان خودنبودی درحقیقت آب وآتش در جهان
تا آتش به چوب نرسد، چگونه سوزد؟ و چون یک سر چوب نسوزد، از آن سر دیگر آب چون روان شود؟
ای شمع زرد رویکه با اشک دیده ای سر خیل عاشقان مصیبت رسیدهای
فرهاد وقت خویشی، میسوز و میگداز تا خود چرا ز صحبت شيرین بریدهای؟
بعضیگویند: شمع از بهر آنگریدکه آتش همخانهٔ او شده است و بعضی میگویند: از بهر آن میگریدکه شهد شيرین از خانهٔ او رفته است، او به زبان حال میگوید:
حال شبهای مرا همچو منی داند و بس تو چه دانیکه شب سوختگان چونگذرد
*
پرسید یکی که: عاشقی چیست؟ گفتم که: چو من شوی بدانی
هر شبانگاهیکه طاس مرصع زحل بر سر پایهٔ چرخ میدرخشید، نسر طایرگردهامونگردون میگردید، مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ میتافت، زهرۀ زیبا پیش شمع جوزا، برکارگاه ثریا، دیبای چگلی میبافت، هر شبانگاهیکه چنين طناب ظلمت خود بگسترانیدی حبیب عجمی، از عبادتگاه خود به نزد عیال آمدی عیال و فرزندان همهٔ روز منتظر بودهکه شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد. راست چون حبیب نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبين او نشسته، انگشت تشویر به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذرگویم؟ عیال گفتی: هیچ آوردهای؟
حبیبگفتیکه: استادم وکارفرمایم، سیم، حواله به روز آدینهکرده است. آن یک هفته، عیال و فرزندان منتظر می ماندند. چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قيرگون خود برزد، حبیب از خجالتکنجی رفت و می نالید و میگفت: ای دستگير درماندگان حبیب را خجل مگردان.
ملک جل جلاله بزرگی را به خواب نمود و از واقعهٔ او خبر دادکه حبیب با عیال، هفتهای استکه به امیدکرم ما، وعده به روز آدینه میدهد. آن بزرگ چندانی زر وگندمگوسفندان و تختهای جامه و غير آن به خانهٔ حبیب فرستادکه در خانه نمیگنجید. همسایگان و خلق حيران ماندندکه این ازکجاست؟
آرندگان گفتندکه: کارفرمای حبیب، عذر میخواهدکه این ماحضری را خرج می کنید تا دیگر رسیدن.
گفتند: سبحان الله! حبیب، مزدوری و خدمت کدام کریم کرده است که چندین خزینه و نعمت می کشیدند؟ آن اندازۀکرم آدمیان نیست، مگر خدمت حق میکرده است که اکرم الاکرمين است؟
لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد؟
شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که: امروز چه عذرگویم؟ بهانه ای میاندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان درپیش دویدند، در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده میکردند، زهیکریمیکه تو خدمت اوگزیدی و مزدوری اوکردی، زهی بخشنده، زهی بخشایندهکه خانهٔ ما را همچو انار پرگوهرکرد. خانه، مال و نعمت را برنمیتابد. تدبير خانهٔ دیگر میبایدکرد. ایشان از اینها برمی شمردند و حبیب میپنداردکه بر او افسوس میکنند و تَسْخَرْ میزنندکه هفتهای استکه ما را با آدینه وعده می دهد چون آدینه آمد،گریختی این ساعت میآیی خواستگفتن مرا افسوس مدارید، ازگوشهٔ بیگوشه آواز آمد، آوازیکه آوازهای همهٔ عالم از آدمی و پری و فرشته، خروشانند و نعره زنانند و ربناگویانند. در آن آواز این بود که: ای حبیب ما! آنکرامت و عطای ملک قدوس است نه استهزا و افسوس است، آن همه زرها وگوهرها و تختهٔ جامهها وگوسفندان و شمعکه فرستادیم ایشان را، مزد خدمت تو نیست، حاشا ازکرم ما! آن استخوانی استکه انداختیم پیش سگان نفس ایشان، آن نفس خصومتگر بیشين طلب بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، ترا به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند. ای نفس! بتر از آنگاویکه در اخبار آوردهاندکه در ساحلی از ساحلها، حق تعالیگاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش، هر روزیکه بدمد، آنگاو از خواب بیدار شود، صحرای آن ساحل راکه چشم بهکنار آن نرسد، سبز و پرگیاه بیند، چندان بلند آنگیاهکهگاو در اوگم شود و آنگاو تنها، او را مزاحمی نی. درافتد و آن گیاهها را همه بخورد، جوع البقر از این رو نام نهادهاند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاهها را خورده باشد آنگاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت. بعد از آن نماز شام نظرکند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.
آنگاو با خودگوید: امروز چندینگیاه ببایست تا سير شدم. شکم پرکردم. آه فردا چه خورم؟ چندان آهکند و غم فردا بخوردکه همچنان لاغر شودکه بود و هیچ دریادش نیایدکه بارها من چنين غم خوردهام بهرزه و حق تعالی به خلافگمان من، صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازهگردانید، چندین سال است.
پاک آن قادریکه رایت نصرت بر اولیای خود آشکاراکرد و آن قهاریکه بر اعدای خود آیت حجت پیداکرد و آنکریمیکه دوستان خود را خلعت سیادت و سعادت پوشانید و آن عادلیکه بر دشمنان خود، باران خواری و نگوساری بارانید.وحی فرستاد بر آن نبی با خبر محمد رسول الله، صلی الله علیه و سلم: ای محمد! مراکه آفریدگارم، در عالم غیب در هرکنجی صدهزارگنج استکه خاطر هر ناگنجی بدان نرسد.
«حجاب دیدۀ نامحرمان زیادت باد»
آن راکه خواهیم برگزینیم و خانهٔ سینهٔ وی را مفتاح خزاین غیبگردانیم و انوار بی شمار بروی نثارکنیم و مدد لطایف بی عدد بروی ایثارکنیم و تقوی را دثار ویگردانیم تاکلام نامخلوق ازوی خبر میدهد: «هدیً للمتقين الذین یؤمنون بالغیب» دست ایشان بهگنج نعمت غیب رسد در بحر آلاء و نعما غریق شوند، در سراپردۀ قدم، قدم بر بساط فضل نهند ازکاس محبت، شراب الفت چشیده و شخص دولت ایشان سر به ثریاکشیده و قلم و لوح این رقم به روزگار ایشان زده. «ان الابرار لفی نعیم»، در آن برگزیدنکس را بر من اعتراضی نی، آن راکه خواهم بردارم و آن راکه خواهم فروگذارم، تا نهاد یکی را عیبهٔ عیبگردانیم و سرمهٔ بی خبری در دیدۀ وی کشیم تا عسلکسل از شرابخانهٔ ابلیس علیه اللعنه مینوشدکه: «و ان الفجار لفی جحیم».
اما فتح بابیکه طالبان شریعت و سالکان طریقت را باشد، هیچ شبی از ایشانگرد آن نگردد چون فتح باب اصلی نه وصلی از عالم غیب، نه از عالم ریب، از نزد عالم الغیب به سالکی یا به عاشقی رسد از غیب، در فرع بایدکه راست رود تا خود را از این دریای بی پایان این نفس طرار خودپرست و این هوای غدار منگویکه او فرعون بی فر و عون استکه «انا ربکم الاعلی» میگوید و از آهنگ نهنگ نفس بگریزد و در حبل متين آویزد که: «واعتصموا بحبل الله» و اینکلمه را ورد خود سازد و ازگفتهٔ من، خود را عنوان نسازدکه «فذلک حرمان» بر جریدۀ جریمهٔ خودکشد و از آن رقم این آیتکه: «فخسفنا به و بداره الارض» اهل دنیا آرد و هوا در هاویه زند تا جماعتی از ایشان، در هوای بُعد افتادند، از بی باکی و ناپاکی حلال و پاک بگذاشتند، مشغول جام و جامه و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند. و به چربی لقمه و بزرگی طعمهٔ لذت ساختند تا خود را در آتش دوزخ انداختند و حطب جهنم شدند.
«اولئک کالانعام بل هم اضل» و «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشدکه: «یالیتنیکنت تراباً» و جماعتی از معاصی رویگردانیدند و دنیا را ردکردند، با خلق انس گرفتند نه برای خدا برای آنکه ایشان را عابد و زاهد خوانند. ایشان از صدق این حدیث بی خبرند، بانفاق آشنا گشتهاند این چنين سالوسی را از بهر جاه دنیا چه آید؟ «فمثلهکمثل الکلب» تا به فروغ دروغ ایشان مغرور شدند و بر هوای نفس رفتند، نه بر درس شرع «و من سنّ سنة سیئة فله وزرها و وزرمن عمل بها». در قیامت همهٔ مطیعان را ثواب جزا باشد و او در وحلِ «ظلمات بعضها فوق بعض» بماند نه در دنیاکامی داشته و نه در عقبیکام داشته این مفلسان در عقب مخلصان میآیند و همیگویندکه:«انظرونانقتبس من نورکم» جواب میآید: «قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوانورا» آن قوم، خودپرستانند تا قرآنکریم برسید طریقت و مفتی شریعتگوید: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضلّه الله ... الایه».
یک جماعتی دیگرکه عقل آن جهانی داشتند و بوی اخلاص به مشام ایشان رسیده بود، قدم بر هوای نقد نهادند و نفس شوم را قهرکردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس اعلی، مطلب ایشانگردد و این بشارت از قرآنکریم به سمع جمع رسیده بود: «و فیها ما تشتهیه الانفس». اینگروه از هوای نفسگذشتند، اما ميراث ابلهی بردندکه صدر نبوت خبرکرده استکه: «اکثر اهل الجنة البله» باز جماعتی قدم بر هوای نفس نهادند و دنیا و لذت دنیا را پشت پای زدند و عقبی را به آنکه خلعت بقا داشت، پشت دست زدند از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند و این طایفه، سالکان طریقت و طالبان عين حقند تعالی و تقدس که در انوار الله افتادهاند. گاه هست از جمال احدیت شدند وگاه نیستکمال صمدیت گشتند. در نیست، هست و در هست، نیست لطف و قهر بماندند. این طایفه، انبیااند صلوات الله علیهم اجمعين.
مولوی : المجلس السادس
مناجات
یارب! ای پروردگار! ای پرورنده! ما را بدان نوری پرورکه بندگان مقبل خود را پروری از بهر وصال دوست، بدین علف شهوت مرپور ما راکه دشمنان را بدان میپروری بر مثالگاو وگوسفندان آخُری و پروریکه پرورند از جهتگوشت و پوست مرغان حواس ما را به چینهٔ علم و حکمت پرور، جهت بر آسمان پریدن، نه به دانهٔ شهوت جهتگلوبریدن. فلک بازیگر، همچون شب بازان از پس این چادر خیالات استارگان و لعبتان سیارات، بازیها بيرون میآرد و ما چون هنگامه برگرد این بازی مستغرق شدهایم و شب عمر به پایان میبریم. صبح مرگ برسد و این هنگامهٔ شب باز فلک سرد شود و ما شب عمر به باد داده. یا رب! پیش تر از آنکه صبح مرگ بدمد، این بازی را بر دل ما سردگردان تا بهنگام، از این هنگامه بيرون آییم و از شبروان باز نمانیم. چون صبح بدمد، ما را بهکوی قبول تو یابد. یارب! آوازۀ حیات تو بهگوش جانها رسید. جانها همه روان شدند. در بیابان دراز، تشنهٔ آب حیات، این جهان پیش آمد همه درافتادند در وی. هر چندکه قلاوزان و آب شناسان بانگ میزنندکه اگرچه به آب حیات ماند، اما آب حیات نیست. آب حیات در پیش است، ازین گذرید.
آب حیات، آن باشدکه هرکه خورد از آن، هرگز نميرد و هر شاخ درختکه از آن سبز شد، هرگز زرد و پوسیده نشود وهرگلکه از آن آب حیات خندان شد، هرگز آنگل نریزد، اما این آب حیات نیست، آب ممات است. هرکه از این آب حیات فانی بیش خورد، از همه زودتر ميرد. نمیبینیکه ملوک و پادشاهان از بندگانکم عمرترند؟ و هر شاخ درختکه از این آب بیشکشید، او زودتر زرد شود. اینکگل را نگرکه از این آب سيراب تر و خندان تر شد، از همهٔ عروسان باغ لاجرم او زودتر ریزد.
نادرکسی بودکه این بانگ و نصیحت درگوش او رفت وکمکسی بودکهکسیکرد و این سیاه آبه را به ناکسان بگذاشت. خداوندا! و پادشاها! ما را از آن نادرکسانگردان و از این سیاه آبهٔ شورابه خلاص ده تا همچون دیگران شکم و رو آماسیده، برسر این چشمه نميریم و از طلب آب حیات محروم نمانیم.
روی ابوذر عن النبی علیه السلام قال: سألت رسول الله صلی الله علیه و سلم ما فی صحف موسی؟ قال: قدکان فی صحف موسی عجبت لمن ایقن بالموتکیف یفرح؟ و عجبت لمن ایقن بالنار،کیف یضحک؟ و عجبت لمن ایقن بالحساب،کیف یعمل السیئات؟ و عجبت لمن ایقن بزوال الدنیا و تقلبها باهلها،کیف یجمعها و یطمئن الیها؟
ابوذرکه از چاکران حضرت رسالت و مستفیدان عتبهٔ نبوت و از خادمان حجرۀ فتوت بود، چنين میگویدکه: روزی روی سپاه اهل دین، پشت و پناه اهل زمين، نقطهٔ دایرۀ عالم، ثمرۀ شجرۀ بنی آدم، طغراکش «ولسوف یعطیک ربک فترضی» رایض براق «سبحان الذی اسری» برگذرنده به اعلم «ثم دنی فتدلی» دنیا و عقبی زیر قدمش اشارتکنان «وکان قاب قوسين اوادنی»
این ابوذرگفتکه: این مهتر روزی از مسجد الحرام و از حجرة المصلی یناجی ربه بيرون آمده بود، «دعاء بعدکل صلوة مستجابه» گفته و برتخت «اناسید ولد آدم و لا فخر» نشسته، بساط «الفقر فخری» افکنده، چهار بالش «آدم و من دونه تحت لوائی» نهاده، بر متکای «اول ما خلق الله نوری» تکیه زده و مهاجر و انصار و جمع «مستغفرین بالاسحار» به شکر «قائمون باللیل و صائمون بالنهار»، بهگردش حلقه زده، صدیق، در تحقیق، دُرِ سر میسفت. فاروق، میان حق و باطل فرق میاندیشید. ذی النورین، تاریکی لحد را روشنایی مهیا میکرد. مرتضی، حلقهٔ در رضا میزد. بلال، بلبل وار «ارحنایا بلال» میگفت. صهیب، قدح صهبای وفا درمیکشید. سلمان، در طریقت سلامت قدم میزد و منکه ابوذرم در راه عظمت او ذره ذرهگشته بودم، زبان انبساط بگشادم وگفتم ای مهتر ما: ما فی صحف موسی؟: در صحف موسیکه سلوت جان عاشقان است و انیس دل مشتاقان است چه چیز است؟ مهتر، قفل سکوت به فرمان حی لایموت از حقهٔ تحقیق برداشت،گفت: «عجبت» عجب دارم از آن بندهایکه قدم در میدان ایمان نهاده باشد، به دوزخ و درکات جهنم ایمان آورده آوازۀ مالک واعوانش بدو رسیده، در این بوتهٔ بلا و زندان ابتلا، چگونه خوش میخندد؟
مهترا! فایدۀ دوم؟
گفت: عجب دارم از آن بندهکه عمر عزیز را بهکران آورده باشد به مرگ ایمان آورده باشد و وی را برگ ناساخته، به سؤالگور اقرار میکند و جواب مهیا ناکرده، چگونه شادی میکند؟
سوم گفت: عجب دارم از بندهایکه او ایمان آورده استکه ذره ذره فعل وگفت او را حساب استکه: «فمن یعمل مثقال ذرّة خيراً یره» و ترازوی عدل آویختهاند، چگونهگزافکاری میکند؟
و چهارم عجب دارم از آن بندهکه بیوفایی دنیا را میبیند و عزیزان خود را به خاک مینهد و از مقریان، «کل نفس ذائقة الموت» میشنود به چندین مهر و محبت و حرص و رغبت، دنیا را چون جمع میکند و دل بر آن مینهد؟ وگور وکفن مردگان میبیند فراق دوستان میچشد، اما آنچه دوستانش چشیدهاند از تلخی فراق او یک شب نچشیده است، قدر وصال چه داند؟ آن درد را ندیده است، قدر مرهم چه شناسد؟
نی، نی، ای برادر! جهدکنکه از این زندان بيرون آیی، قدم توبه در راه ندم نهی تا در این دنیا هر دو ترا باشد. چه جای این است! بلکه همت از این عالیتر کنی و مرکب دین، تیزتر برانی از نظارۀ دنیا درگذری و به تماشای عقبی هم چشم نگشایی تا جمال ذوالجلال ببینی. به جاروب «لا» همه را بروبی. هرکه شاه و شاهزاده باشد، هر آینه او را فراش باشد. «لا اله الا الله» فراشان خاصان و شاهان حضرت استکه از پیش دیدۀ ایشان هر دو عالم را میروبد.
به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف وچه ایمان به هرچ ازدوست وامانی چه زشت آن نقش وچه زیبا
نیابی خار و خاشاکی در این ره جز به فراشی کمر بست و به فرق استاد در راه شهادت لا
چولااز صدر انسانی فکندت در ره حيرت پس از نور الوهیت به الله آی از «الا»
جز جمال حق مبين، جزکلام حق مشنو تا خاص الخاص پادشاه باشی.
با یار به گلزار شدم رهگذری برگل نظری فکندم از بیخبری
چون دید بتم گفت: که شرمت بادا رخسار من اینجا و تو درگل نگری؟
والله اعلم.
آب حیات، آن باشدکه هرکه خورد از آن، هرگز نميرد و هر شاخ درختکه از آن سبز شد، هرگز زرد و پوسیده نشود وهرگلکه از آن آب حیات خندان شد، هرگز آنگل نریزد، اما این آب حیات نیست، آب ممات است. هرکه از این آب حیات فانی بیش خورد، از همه زودتر ميرد. نمیبینیکه ملوک و پادشاهان از بندگانکم عمرترند؟ و هر شاخ درختکه از این آب بیشکشید، او زودتر زرد شود. اینکگل را نگرکه از این آب سيراب تر و خندان تر شد، از همهٔ عروسان باغ لاجرم او زودتر ریزد.
نادرکسی بودکه این بانگ و نصیحت درگوش او رفت وکمکسی بودکهکسیکرد و این سیاه آبه را به ناکسان بگذاشت. خداوندا! و پادشاها! ما را از آن نادرکسانگردان و از این سیاه آبهٔ شورابه خلاص ده تا همچون دیگران شکم و رو آماسیده، برسر این چشمه نميریم و از طلب آب حیات محروم نمانیم.
روی ابوذر عن النبی علیه السلام قال: سألت رسول الله صلی الله علیه و سلم ما فی صحف موسی؟ قال: قدکان فی صحف موسی عجبت لمن ایقن بالموتکیف یفرح؟ و عجبت لمن ایقن بالنار،کیف یضحک؟ و عجبت لمن ایقن بالحساب،کیف یعمل السیئات؟ و عجبت لمن ایقن بزوال الدنیا و تقلبها باهلها،کیف یجمعها و یطمئن الیها؟
ابوذرکه از چاکران حضرت رسالت و مستفیدان عتبهٔ نبوت و از خادمان حجرۀ فتوت بود، چنين میگویدکه: روزی روی سپاه اهل دین، پشت و پناه اهل زمين، نقطهٔ دایرۀ عالم، ثمرۀ شجرۀ بنی آدم، طغراکش «ولسوف یعطیک ربک فترضی» رایض براق «سبحان الذی اسری» برگذرنده به اعلم «ثم دنی فتدلی» دنیا و عقبی زیر قدمش اشارتکنان «وکان قاب قوسين اوادنی»
این ابوذرگفتکه: این مهتر روزی از مسجد الحرام و از حجرة المصلی یناجی ربه بيرون آمده بود، «دعاء بعدکل صلوة مستجابه» گفته و برتخت «اناسید ولد آدم و لا فخر» نشسته، بساط «الفقر فخری» افکنده، چهار بالش «آدم و من دونه تحت لوائی» نهاده، بر متکای «اول ما خلق الله نوری» تکیه زده و مهاجر و انصار و جمع «مستغفرین بالاسحار» به شکر «قائمون باللیل و صائمون بالنهار»، بهگردش حلقه زده، صدیق، در تحقیق، دُرِ سر میسفت. فاروق، میان حق و باطل فرق میاندیشید. ذی النورین، تاریکی لحد را روشنایی مهیا میکرد. مرتضی، حلقهٔ در رضا میزد. بلال، بلبل وار «ارحنایا بلال» میگفت. صهیب، قدح صهبای وفا درمیکشید. سلمان، در طریقت سلامت قدم میزد و منکه ابوذرم در راه عظمت او ذره ذرهگشته بودم، زبان انبساط بگشادم وگفتم ای مهتر ما: ما فی صحف موسی؟: در صحف موسیکه سلوت جان عاشقان است و انیس دل مشتاقان است چه چیز است؟ مهتر، قفل سکوت به فرمان حی لایموت از حقهٔ تحقیق برداشت،گفت: «عجبت» عجب دارم از آن بندهایکه قدم در میدان ایمان نهاده باشد، به دوزخ و درکات جهنم ایمان آورده آوازۀ مالک واعوانش بدو رسیده، در این بوتهٔ بلا و زندان ابتلا، چگونه خوش میخندد؟
مهترا! فایدۀ دوم؟
گفت: عجب دارم از آن بندهکه عمر عزیز را بهکران آورده باشد به مرگ ایمان آورده باشد و وی را برگ ناساخته، به سؤالگور اقرار میکند و جواب مهیا ناکرده، چگونه شادی میکند؟
سوم گفت: عجب دارم از بندهایکه او ایمان آورده استکه ذره ذره فعل وگفت او را حساب استکه: «فمن یعمل مثقال ذرّة خيراً یره» و ترازوی عدل آویختهاند، چگونهگزافکاری میکند؟
و چهارم عجب دارم از آن بندهکه بیوفایی دنیا را میبیند و عزیزان خود را به خاک مینهد و از مقریان، «کل نفس ذائقة الموت» میشنود به چندین مهر و محبت و حرص و رغبت، دنیا را چون جمع میکند و دل بر آن مینهد؟ وگور وکفن مردگان میبیند فراق دوستان میچشد، اما آنچه دوستانش چشیدهاند از تلخی فراق او یک شب نچشیده است، قدر وصال چه داند؟ آن درد را ندیده است، قدر مرهم چه شناسد؟
نی، نی، ای برادر! جهدکنکه از این زندان بيرون آیی، قدم توبه در راه ندم نهی تا در این دنیا هر دو ترا باشد. چه جای این است! بلکه همت از این عالیتر کنی و مرکب دین، تیزتر برانی از نظارۀ دنیا درگذری و به تماشای عقبی هم چشم نگشایی تا جمال ذوالجلال ببینی. به جاروب «لا» همه را بروبی. هرکه شاه و شاهزاده باشد، هر آینه او را فراش باشد. «لا اله الا الله» فراشان خاصان و شاهان حضرت استکه از پیش دیدۀ ایشان هر دو عالم را میروبد.
به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف وچه ایمان به هرچ ازدوست وامانی چه زشت آن نقش وچه زیبا
نیابی خار و خاشاکی در این ره جز به فراشی کمر بست و به فرق استاد در راه شهادت لا
چولااز صدر انسانی فکندت در ره حيرت پس از نور الوهیت به الله آی از «الا»
جز جمال حق مبين، جزکلام حق مشنو تا خاص الخاص پادشاه باشی.
با یار به گلزار شدم رهگذری برگل نظری فکندم از بیخبری
چون دید بتم گفت: که شرمت بادا رخسار من اینجا و تو درگل نگری؟
والله اعلم.