عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح اتسز
بزلف مشکی، جانا، بچهره دیبایی
چو تو نباشد، دانم، کسی بزیبایی
مرا تو گویی: در هجر من شکیبا شو
کرا بود ز چنین صورتی شکیبایی ؟
زبان ببندی و هر ساعت از حدیث مرا
هزار چشمهٔ خون از دو دیده بگشایی
گهی بخار جفا جان من بیازاری
گهی ببار عنا شخص من بفرسایی
ز جورت، ای شده جانم نشانهٔ غم تو
بجان رسیده مرا کار و هم نبخشایی
هنوز در بر من نامدی شبی بمراد
بر چو سیم دردا که رفت و برنایی
مرا ز پای درآورد درد و اندوه تو
بگیر دست من، آخر کرا همی بایی؟
اگر خیال تو شب‌ها نیامدی بر من
مرا چه بود برین حال ؟ اینت رسوایی !
خیال تو ز وفا هیچ می نیاساید
چنان‌که تو ز جفا هیچ می نیاسایی
تو از خیال نگارین بتیره شب‌ها در
چو روز کلبهٔ ادبار من بیارایی
کلاه گوشهٔ حکم تو چون پدید آید
در افتد ز سرمه کلاه رعنایی
بموکب تو روان همچو بندگان خورشید
میان بفخر ببندد، اگر بفرمایی
بگرد من سپه غم گرفته‌ای تو چنان
دلیروار، ندانم که از کجا آیی؟
ز بهر جستن من همچو امر خسرو شرق
بیک زمان همه آفاق را بپیمایی
علاء دولت، خوارزمشاه عالی رأی
که برد هیبت رایش ز دهر خود رایی
خدایگانی، کندر مصاف هیبت اوست
هزار لشکر آراسته بتنهایی
ضیای طلعت فرخندهٔ مبارک او
شدست دیدهٔ اقبال را چو بینایی
خدایگانا، چونانکه کهربا که را
ز پشت اسب عدو را بنیزه بربایی
اگر نه عاشق فتحست خنجر تو چرا
رخش ز خون چو رخ عاشقان بیالایی؟
چنان‌که خسرو سیارگان ز خیل نجوم
ز خسروان جهان تو بجاه والایی
بقدر صاحب چرخ هزار خورشیدی
بجود ناسخ موج هزار دریایی
بدست جود دفین زمین همی ‌پاشی
بپای قدر جبین فلک همی سایی
برزم جز همه اخبار فتح ننیوشی
برزم جز همه آثار فتح ننمایی
همه منافق سوزی و ملت افروزی
همه مخالف کاهی و دولت افزایی
بروز مکرمت اقبال عمر احبابی
بروز معرکه آشوب جان اعدایی
هر آن عدو که چو سرو سهی بر آرد سر
بسان سرو مسطح سرش بپیرایی
بصیقل خرد صافی و دل روشن
ز روی آینه ملک زنگ بزدایی
همه سعادت ملک و فروغ دین از تست
که مشتری اثر و آفتاب سیمایی
بطوع مسند شاهی ترا مهیا شد
کراست مسند شاهی بدین مهیایی ؟
همیشه بادی بر جای ، زانکه شرع رسول
بود منزه ز آفات، تا تو بر جایی
مبادا هیچ پریشانیی بمجلس تو
مگر ز طرهٔ مه پیکران یغمایی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - خطاب به ملک اتسز
خسروا، از کمال دانایی
روی دولت همی بیارایی
گاه مال زمین همی ‌بخشی
گاه فرق فلک همی سایی
حرب جویان نهان شوند از بیم
چون تو از حربگه پدید آیی
پای فتنه تویی که بربندی
بند گردون تویی که بگشایی
شکنی روز کین بیک حمله
صد مصاف عدو بتنهایی
در جهان بر همه گنهکاران
بتجاوز همی ببخشایی
داند ایزد که هست خاک درت
نزد من بنده همچو بینایی
شغل من نیست بر در تو مگر
وصف گویی و مدح آرایی
خود نکردم گنه و گر کردم
از سر ابلهی و خود رایی
هیچ از آنجا که لطف سیرت تست
هست ممکن که عفو فرمایی؟
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح شهاب الدوله سبکتگین
سوسن شکفته بر رخ چون ارغوان تست
آهن نهفته در بر چون پرنیان تست
تیری بغمزگان و کمانی بابروان
دلهای خلق خستهٔ تیر و کمان تست
هستی بلای جان همه عاشقان و لیک
سوگند عاشقان زمانه بجان تست
درست در دهانت و تیمار تو نهاد
در دیدهٔ من آن چه که اندر دهان تست
هر روز بامداد ببزم امیر در
تازه گلی ز چهرهٔ چون ارغوان تست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
جانا ، عنان دل بهوای تو داده ایم
سر بر خط اشارت عشقت نهاده ایم
بر جان ز خیل مهر تو صفها کشیده ایم
در دل بکوی عشق تو درها گشاده ایم
تا زاده ایم جفت هوای تو بوده ایم
گویا که از برای هوای تو زاده ایم
از سرد گفتن تو شود سوز ما فزون
بنگر که درغم تو چه گرم او فتاده ایم ؟
تو خوش نشسته ، ما بتظلم ز هجر تو
در بارگاه عمدهٔ ملک ایستاده ایم
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
نصرة قوی برایت و رأی رفیع اوست
گردون فراز گنبد گردان مطیع اوست
آسایش زمانه و آرایش زمین
از سیرت حمید و رسم رفیع اوست
سجده گه اکابر و بوسه گه کرام
ایوان بر کشیده و قصر منیع اوست
اندر زمین درنگ ز حزم متین اوست
وندر فلک شتاب زغزم سریع اوست
عدلش چهار فصل جهان را بود ربیع
تازه گل امانی و امن از ربیع اوست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
افروختست ملک بنور جمال او
و افراختست شرع بسعی جلال او
سیراب شد درخت امید جهانیان
از صوب اصطناع وز فیض نوال او
اقبال بوسه داده کف نیک خواه او
و ادبار خسته کرده دل بدسگال او
بی بهره مانده مال ز انصاف او و لیک
با بهره اند زایر و سایر ز مال او
نه ایزدست ، لیک چو ایزد نیافتند
ارباب عقل در همه دانش همان او
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
فخر معالی ، آنکه سپهر مفاخرست
کان مناقبست و مکان مآثرست
قدرش ز روی رفعت گردون اعظمست
دستش بوقت بسطت دریای زاخرست
اخلاق او یکایک چون مشک اذفرست
و الفاظ او سراسر چون در فاخرست
ذات شریف او ز همه منقبت بریست
شخص کریم او ز همه عیب طاهرست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
گردا، مساعی تو بعالم سمر شدست
نام تو در بسیط جهان مشتهر شدست
تا غایت کمان ، که در ذات عالمست
در جنب ذات کامل تو مختصر شدست
از آتش مهابت تیغ چو آب تو
چون دود جان دشمن دین پر شرر شدست
تو ساکنی بشهر بخارا و از سخات
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شدست
در روضهٔ جلال تو رضوان دیگری
وز فر تو بخارا خلد دگر شدست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
آنی که کعبهٔ فضلا بارگاه تست
از حادثات شرع نبی در پناه تست
هم آفتاب چرخ هنر نور طبع تست
هم توتیای چشم ظفر گرد راه تست
قادرتری ز گردون بر قهر دشمنان
و افزون تر از کواکب گردون سپاه تست
افلاک پست گردد آنجا که قدر تست
و آفاق تنگ باشد آنجا که جاه تست
جان و دلش ز تیر بد چرخ ایمنست
آن کس که او بجان و بدل نیک خواه تست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
من بنده را لقای تو عین سعادتست
بوسیدن بساط تو اصل سیادتست
گویم بنظم و نثر دعا و ثنای تو
وندر ضمیر از آنچه بگویم زیادتست
چونانکه هست عادت تو نشر مکرمات
نشر مدایح تو مرا نیز عادتست
از مهر خاندان تو مهریست بر دلم
وین نیست تازه ، بلکه زعهد ولادتست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
ای پست گشته خصم تو ، نامت بلند باد
بدخواه تو بدست بلا مستمند باد
از حادثات عالم و از نایبات چرخ
جان مخالفان تو اندر گزند باد
از صورت سهیلت طرف ستام باد
وز پیکر هلالت نعل سمند باد
ای تو گرفته دردم حاجات دست خلق
از دست غصه پای حسودت ببند باد
ارباب عقل را بصف کارزار در
آثار دستبرد تو تا حشر پند باد
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۹ - در رثای سید معزالدین بهاء الدین علی بن جعفر نعمه
دیده ها را ز سر بپالایید
چهره ها را بخون بیالایید
ساعتی از جزع میارامید
لحظه های از عنا میاسایید
شمع لهو و سرور مفروزید
در عیش و نشاط مگشایید
گه بتیمار جان بر نجانید
گه باندوه تن بفرسایید
از میانتان معز دین گم شد
ای بزرگان جزع بیفزایید
مجلس نزهتش بر اندازید
محفل ماتمش بیارایید
گر نشایید ماتم او را
اندرین حال پس چه را شایید؟
کودکی با فضایل پیران
مثل او در زمانه ننمایید
بار غفلت ز دوش برگیرید
زنگ طلمت ز سینه بزدایید
بر دل اهل بیت پیغمبر
اندرین حادثه ببخشایید
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
رفت آن کو جمال عالم بود
افتخار نژاد آدم بود
کودکی بود در جهان ، کو را
فضل پیران همه مسلم بود
دل او چون خرد مطهر بود
عرض او چون هنر مکرم بود
از مؤخر ز مصطفی د رعهد
لیک اندر شرف مقدم بود
خاتمی بود آسمان او را
آفتابش نگین خاتم بود
سقف دین و قواعد دولت
بجلالش بلند و محکم بود
همت او بارتفاع محل
دیدبان سپهر اعظم بود
شمع فضل از لقاش روشن بود
باغ مجد از بقاش خرم بود
کعبه ای بود در سخا و کفش
ناسخ صد هزار زمزم بود
در علو جلال و رفعت قدر
او فزون بود و آسمان کم بود
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
این ز قصر بقا بیفتاده
عالمت شربت فنا داده
یک جهان مرد و زن بماتم تو
درد و غم را شدند آماده
بسته دل در غم تو و بی تو
خون دل از دو دیده بگشاده
سینه از زخم کف چو پیروزه
چهره از خون دل چو بیجاده
ای ز دار فنا ترا ایزد
سوی دار بقا فرستاده
دیدهٔ فضل چون تو نادیده
مادر عقل چون تو نازاده
روزگارت نظیر ننموده
آسمانت مثال ننهاده
نفس تو از عفاف ناجسته
نعمت چنگ و لذت باده
چون گل ساده بود طلعت تو
شد بگل سوده آن گل ساده
در زمانه زبند حسرت تو
نیست آزاد هیچ آزاده
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تا جدا گشتی از کنار پدر
تیره شد بی تو روزگار پدر
مجلس علم و مجمع علما
از تو شد خالی ، ای نگار پدر
روز و شب در فراق طلعت تو
ناله و نوحه گشت کار پدر
تا ترا چرخ کرد یار فنا
صد هزاراران غمست یار پدر
بشمار پدر در آمد غم
تا برون رفتی از شمار پدر
از خزان و بهار ببریدی
بی تو شد چون خزان بهار پدر
تا تو در خاک بی قرار شدی
در فراق تو انتظار پدر
هست از ین روز را، که دیدی تو
در فراق تو انتظار پدر
غمگسار پدر تو بودی و گشت
بی تو یاد تو غمگسار پدر
تو برفتی و تا ابد از تو
درد دل ماند یادگار پدر
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
تنم از اندهان بفرسودی
دلم از دیدگان بپالودی
پشتم از بار رنج بشکستی
رویم از خون دیده آلودی
در فراق لقای خویش مرا
صبر و غم کاستی و افزودی
من وصالت هنوز نادیده
هجر جستی ز من باین زودی
دل من زار بود در مهرت
بر دل زار من نبخشودی
طلعت همچو شمی خویش مرا
بنمودی و زود بربودی
کس بگل شمس را نینداید
تو بگل شمس را بیندودی
هر چه فرمودت، زبیش و ز کم
همه جز امتثال ننمودی
ای چراغ دلم ، کجا رفتی ؟
ای نشاط دلم ، کجا بودی؟
از بقاع زمین جدا گشتی
در ریاض بهشت آسودی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
ای عزیز پدر ، کجا رفتی ؟
از کنار پدر چرا رفتی؟
اژدهاییست مرگ مردم خوار
پس تو در کام اژدها رفتی
چه سزای تو بود مرگ اکنون؟
ای سزا ، چون بنا سزا رفتی؟
تو همه عمر ؟ ور چه اندک بود
بر ره مجد و کبریا رفتی
خاطر صائبت نداد رضا
که تو گامی سوی خطا رفتی
بر نخورده ز بوستان بقا
سوی کاشانهٔ فنا رفتی
نی ؟ که از کلبهٔ فنا دلشاد
بسوی روضهٔ بقا رفتی
هست ارواح انبیا د رخلد
بر ارواح انبیا رفتی
مصطفی جدتست ، پس تو مگر
گه نزدیک مصطفی رفتی
فرع زهرا و مرتضی بودی
بر زهرا و مرتضی رفتی
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
آن فروزندهٔ رخ دین کو؟
آن سر افراز آل یاسین کو ؟
آن کزو بود رونق حق کو ؟
و آن کزو بود قوت دین کو؟
آن شهابی ، که بود حملهٔ او
قامع لشکر شیاطین کو؟
آن جوادی ، که بود مجلس او
مسکن جملهٔ مساکین کو؟
بر سپر سیادت و دولت
صورت ماه و شکل پروین کو؟
اندر اطراف باغ فضل و هنر
قامت سرو و روی نسرین کو؟
دین حق را جمال و رونق کو ؟
اهل دین را محل و تمکین کو؟
ای جمال هدی ، بهاءالدین
باغ عیش ترا ریاحین کو؟
همچو یعقوب در غم یوسف
مر ترا دیدهٔ جهان بین کو؟
رفت یوسف ، ترا در انده او
غمگساری چو ابن یامین کو؟
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
صدر عالم ، بهاء دین نعمه
زادک الله رایع النعمه
ظلمتی دید عیش تو ،لیکن
بیدالله تنجلی الظلمه
در دل از درد چون زنی آتش ؟
چشم از خون چرا کنی چشمه ؟
در حوادث دو چشم تقوی را
نیست جز گرد صابری سرمه
صبر کن ، صبر کن ، خداوندا
انما الصبر کاشف الغمه
تهمت خشم ایزدست جزع
فتجنب مواقع التهمه
صبر در حادثات مومن را
هست حق خدای در ذمه
قد مصنی سبطک العزیزالی
جنة من اطایب جمه
فجزاه الاله مغفرة
و کساه ملابس الرحمه
جاودان باد با تو در عالم
سامی القدر عالی الهمه
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
گر من از مجلس تو مهجورم
وز جناب ضیاء دین دورم
عالم السر ز حال من داند
که درین حادثه چه رنجورم ؟
بعنا و خروش متصلم
وز نشاط و سرور محجورم
گاه در بند دهر ممتحنم
گاه در دست چرخ مقهورم
کرد گردون ز درد تو قیعم
داد گیتی ز رنج منشورم
او شراب فنا چشید ، ولیک
من ز انواع رنج مخمورم
در زمان کین خبر رسانیدند
زهر شد نوش و نار شد نورم
داشتم سور و چون شنیدم حال
ماتمی شد در آن زمان سورم
گر نبودم بماتمش حاضر
دور ، دورست راه ، معذورم
لیک کردم من اندرین غیبت
هر چه بود از غریو مقدورم
نیست کس را زدست مرگ نجات
اذاکروا ذکر هادم الذات
سرورا ، آسمان مطیع تو باد
چاکر همت رفیع تو باد
چرخ و ایام در همه احوال
این معین تو و آن مطیع تو باد
مدد سیر اختران فلک
همه از فکرت سریع تو باد
راحت روح عاقلان جهان
همه آن نکتهٔ بدیع تو باد
مربع و مرتع افاضل عصر
عرصهٔ حضرت مریع تو باد
ملجأ و مقصد اکابر دهر
کنف سدهٔ منیع تو باد
دشمن مال و مهلک دشمن
کف راد و دل شجیع تو باد
بر سر اهل شرع گسترده
سایهٔ دولت وسیع تو باد
روز محشر ، بعرصه گاه فنا
قرة العین تو شفیع تو باد
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در مدح ملک اتسز
ای دو چشم تو بغمزه عالمی بر هم زده
آتش اندر دین و عقل دودهٔ آدم زده
صد هزاران جان فزون از بهر نقش روی تو
بر بساط عشق تو عشاق عالم کم زده
در شب تیره فروغ چهرهٔ چون روز تو
بصد هزاران مشعله در عرصهٔ عالم زده
بر سر کوی تو شبها ساکنان صومعه
باده های عشق خورده ، نعره های غم زده
همچو تیغ نصرة الدین بقعه های مفسدان
غمزهٔ تو توبه های مصلحان بر هم زده
آن خداوندی ، که عالم را نصیب از رأی اوست
دهر زیر دست او و چرخ زیر پای اوست
ای دل شیران عالم صید دام عشق تو
نامهٔ عمر مرا تو قیع نام عشق تو
دستهای زیرکان در زیر سنگ حکم تو
پایهای سرکشان در بند دام عشق تو
از پی مستی جهان را در خرابات فنا
ساقیان فتنه گردان کرده جام عشق تو
روح گامی کی زند الا بکوی مهر تو ؟
عقل کاری کی کند الا بکام عشق تو ؟
عشق تو همچون دعای دولت خوارزمشاه
خواجهٔ دلها شده ، ای من غلام عشق تو
آن خداوندی ، که هست امروز شاه روزگار
بارگاه حضرت او کارگاه روزگار
باز داغ عاشقی در دل رقم خواهیم زد
چنگ در فتراک عشق آن صنعم خواهیم زد
بر در تیمار تو زین پس وطن خواهیم ساخت
در ره اندوه تو زین پس قدم خواهیم زد
هست صحرای غم تو جای شادی ، پس همه
خیمهٔ شادی درین صحرای غم خواهیم زد
عقل و دین بر فرش دیدار تو کم خواهیم باخت
جان و دل با نقش دیدار تو کم خواهیم زد
در جوار حضرت خوارزمشاهی ما و تو
از می دولت چه ساغرها بهم خواهیم زد؟
خسرو عالی ، علاء دولت ، آن کان کرم
آن دل و دست شجاعت ، آن تن و جان کرم
خسروی ، کزوی معالی را کمان دیگرست
مسند خوارزمشاهی را جمال دیگرست
گر چه بود از شاه ماضی حال ما آراسته
خود در ایام شه باقیش حال دیگرست
گر ز صدرا او شود صادر بروزی صد مثال
هر مثالی را ز گردون امتثال دیگرست
صادران و واردان خطهٔ افلاس را
هر زمان از گنج انعامش نوال دیگرست
فکر او از راه قدرت د رهمه میدان علم
هر کجا مرکب برون تازد جلال دیگرست
آنکه هست از سعی او بنیان دین محکم شده
حضرت او مقصد ذریت آدم شده
خسروی ، کز خسروان ظاهر نشد همتای او
برده سودای بداندیشان ید بیضا او
کیمیای دین و دولت گشته باد دست او
توتیای ملک و ملت گشته خاک پای او
از وفاق او سعادت بهرهٔ احباب او
وز خلاف او شقاوت حصهٔ اعدای او
پیر و برنا را نگردد ساخته اسباب رزق
جز بعون رأی پیر و دولت برنای او
هست دریایی بوسعت خاطر میمون
هست گردونی برفعت همت والای او
جز معالی نیست اختر بر همه گردون او
جز معانی نیست گوهر در همه دریای او
بر هوای خدمت او اختیار آسمان
باد بر قطب مراد او مدار آسمان
خسروا، گنج هدی را قهرمانی چون تو نیست
بر سریر مملکت صاحب قرانی چون تو نیست
هست شخص تو ز اجسام زمین ، لیکن یقین
خیل اجرام فلک را دیدبانی چون و نیست
در ظلام ظلم عالم ، از شبیخون فتن
ساحت اکناف دین را پاسبانی چون تو نیست
آسمان چون توان گفتن همی ؟از بهر آنک
در علو مرتبت هیچ آسمانی چون تو نیست
ای شده درگاه تو پیر و جوان را مستقر
زیر چرخ پیر با دولت جوانی چو تو نیست
ای تو از عز و جلالت هر چه خواهی یافته
رونقی از جاه تو خوارزمشاهی یافته
ای ز دوران فلک حاصل شده اغراض تو
بر نخیزد تا ابد افگندهٔ اعراض تو
جوهری با نه عرض تأیید حق موجود کرد
جوهری تو که بود این نه فلک اعراض تو
شعله ای شمس منیر از فکرت نقاد تو
قطره ای بحر محیط از خاطر فیاض تو
ای توکل و روزگار و اهل او اجزای تو
وی تو جمله و آسمان و خیل او ابعاض تو
دست در فتراک اغراض تو زد شرع رسول
لاجرم اغراض او حاصل شد از اغراض تو
ای بحق گشته ز سعی آسمان خوارزمشاه
تا جهان باشد تو بادی در جهان خوارزمشاه
ای هوای تو شده مقصود هر فرزانه را
چرخ با مهر تو خویشی داده هر بیگانه را
صورتی شاهانه داری ، سیرتی در خورد آن
سیرت شاهانه باید صورت شاهانه را
نکته ای ز الفاظ تو ابکم کند گوینده را
شمه ای طبع تو عاقل کند دیوانه را
بدسگال تو اگر یابد ز نعمت دانه ای
در عقب صد دام محنت باشد آن یک دانه را
دشمن جان تو همچون پر شده پیمانه را
کز پس پری نگونساری بود پیمانه را
ای ز انجم در صف هیجا سپاه تو فزون
دشمن جاه تو کم بادا و جاه تو فزون
ای بمدح تو مزین گشته دفترهای من
پر شده از بادهٔ جود تو ساغرهای من
من یکی بحرم ز خاطر ، پر ز گوهر های فضل
گردن و گوش مدیحت راست گوهرهای من
پهلوان نظمم و عهدیست تا کم دیده ای
عرصه های صدر خو خالی ز لشکرهای من
گر چه غایب بوده ام از حضرت معمور تو
مشتمل بودست بر شکر تو دفترهای من
خطبه های مدح تو خواندستم اندر شرق و غرب
وز شرف بر آسمان بودست منبرهای من
ای میان بسته زمانه بر هوای قدر تو
باد گردون لب گشاده در ثنای صدر تو
خسروا، بی کار و بار تو جهان هرگز مباد
تیغ تو از قهر اوباش جهان عاجز مباد
از تو عادل تر تنی اندر جهان هرگز نبود
از تو خالی ، ای شه عادل ، جهان هرگز مباد
گفته های تو بوقت نطق جز معجب نبود
کرده های تو بوقت حرب جز معجز مباد
از کمین تر جملهٔ جودت کهین تفصیل را
جز همه سرمایهٔ دریا و کان بارز مباد
روز و شب هست این دعا کر و بیان عرش را
کز خلایق خسرو آفاق جز اتسز مباد
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - هم در مدح اتسز گوید
ای برده آتش رخ تو آب روی من
رفته دل از محبت و رفته ز کوی من
با روی نیکوی تو نماندست هیچ بد
کز روی نیکوی تو نیامد بروی من
نی از تو هیچ وقت سلامی بنزد من
نی از تو هیچ گونه پیامی بسوی من
من بی تو وز برای تو بر خاسته مقیم
شهری بجستجوی من و گفتگوی من
آبم مبر ، که بارد گر در پناه شاه
خواهد روان شد آب سعادت بجوی من
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، علاء دین
پشت و پناه ملت تازی ، علاء دین
جانا ، ز مهر مگذر و آهنگ کین مکن
بر جان من ز لشکر هجران کمین مکن
اندر فراق آن دهن همچو خاتمت
از گوهر سرشک رخم پر نگین مکن
تو ماه آسمانی و ما را بدست ظلم
در زیر پای هجر چو خاک زمین مکن
با خصم من مساز و بآتش مرا مسوز
با من رهی ز بهر چنین مکن
آن دل که مدح خسرو صاحب قران دروست
او را تو با جفای زمانه قرین مکن
آن خسروی که بر همه اعدا مظفرست
خورشید دین و داد ، ملک بوالمظفرست
شاهی ، کزو ممالک دنیا شرف گرفت
تیرش صمیم سینهٔ اعدا هدف گرفت
او هست از سلف خلف صدق ، لاجرم
عهد و لوا و مسند و تخت سلف گرفت
اسلام در جوار امانش پناه یافت
و اقبال در ظلال جلالش کنف گرفت
او در دولتست و گرفتست ملک ازو
آن رتبت و جلال که از در صدف گرفت
افزود جاه لشکر ایمان بعون او
تا او بحرب تیغ یمانی بکف گرفت
گیتی همیشه بستهٔ پیمان او بود
چرخ آن کند که موجب فرمان او بود
شاها ، تویی که دولت و دین در کنار تست
اقبال تابع تو و تأیید یار تست
در هیچ روزگار نبودیت ملک را
این قدر و این جلال که در روزگارست
قهر عدو بنصرة اسلام شغل تست
کسب ثنا ببخشش اموال کار تست
چرخ ارچه مسرعست ، اسیر مضای تست
کوه ارچه ساکنست ، غلام وقار تست
فخر تبار خویشی و جاوید باد فخر
گر چه تفاخر همه خلق از تبار تست
ای رأی پیر تو همه اسلام کرده شاد
بخت جوان موافق آن رأی پیر باد
آن صفدری ، که نیست همال تو صفدری
در کان چون تو نیودست گوهری
هر نقطه ای ز جاه عریض تو عالمی
هر شعله ای ز رأی منبر تو اختری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
مر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
آراسته بمدح ستایشگران بود
هر جایکه که هست سریری و افسری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثناگری
ای بس خزانه ها که بمداح داده اند
تا این خزانه های مدایح نهاده اند
ای آنکه از کمال تو در روزگار تو
همچون بهشت گشته بلاد و دیار تو
انصاف کی بود که کشد جور روزگار
مداح پایگاه تو در روزگار تو ؟
بازی کزو شکار تو مرغی بود حقیر
باشد عزیز در کنف زینهار تو
بر دست دولت تو من آن باز فرخم
کز من بود ثنای مخلد شکار تو
انصاف آن بود که: مرا همچو دیگران
امنی بود ز جور فلک در جوار تو
جورست پیشه گنبد فیروزه فام را
آخر غلام توست، ادب کن غلام را
در دولت تو اسب معالی بتاختم
وز نعمت تو نرد امانی بباختم
در صدرها بمدحت تو رخ فروختم
بر سروران بخدمت تو سر فراختم
تو حق من بمکارم شناختی
من حق صدر تو مدایح شناختم
گفتم ترا ثنای چو شهد و روان خویش
چون موم اندر آتش فکرت گداختم
خاطر بسوختم بشبان، تا بمدح تو
چندین هزار عقد جواهر بساختم
بر جامهٔ ثنای تو کردم من آن تراز
کز حسن آن برشک بود لعبت طراز
قومی، که در تتبع احوال بنده اند
نام وفا ز دفتر مردی فگنده اند
پیوسته در محاسد فضل خادمند
همواره در منازعت کار بنده اند
از هیبت تغیر رأی رفیع تو
من روز و شب بگریه و ایشان بخنده اند
پازهر التفات تو باید همی مرا
کین طایفه بفعل چو زهر گزنده اند
از چاه غم بر آیم، اگر دست گیرم
وین ها در او فتند بچاهی که کنده اند
آن کس که مدح خان چو تو پادشاه بود
ترسان ز کید هرکس و ناکس چرا بود؟
شاها، بنام نیک یکی شمع برفروز
پروانه وار نقش بدیها بدان بسوز
مقبل کسا! که مدح و ثنا جست، پیش از انک
عاجز شد از مصایب این عالم عجوز
گرچه عطا کند بمکافات یک ثنا
والله گزارده نشود حق او هنوز
چون نان روز روز بمادح همی دهند
یابند جاودانه ازو نام دل فروز
دادند زیرکان که: بود بنزد عقل
این نام جاودانه از آن نان روز روز
جز سوی نام نیک خردمند ننگرد
نام نکو بماند و این عمر بگذرد
شاها، ز حضرت تو حوادث تو بعید باد
و اوقات تو بیمن چو فرخنده عید باد
در تیغ تست باس شدید وز خشم تو
بر خصم دولت تو عذاب شدید باد
چون اوج چرخ گوشهٔ قصرت رفیع گشت
تا روز حشر مدت عمرت مدید باد
از دست فتنه در صف بازار اضطراب
ارواح دشمنان تو در من یزید باد
ای گشته کار کرد تو عنوان مملکت
عنوان مدح های تو شعر رشید باد
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - هم در مدح اتسز
با من آخر، صنما، جنگ چرا باید داشت؟
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت؟
با عدو مردمی و صلح چرا باید کرد؟
با رهی عربده و جنگ چرا باید داشت؟
گر نداری بمن آهنگ، روا هست، و لیک
بر بداندیش من آهنگ چرا باید داشت؟
ننگ داری همه از صحبت من وین نه نکوست
آخر از صحبت من ننگ چرا باید داشت؟
از ره من ، ای در دل من منزل تو
خویشتن دور بفرسنگ چرا باید داشت؟
من چو اصحاب تظلم بدر نصرة دین
زده در دامن او چنگ چرا باید داشت؟
آن خداوند، که اقبال فلک بندهٔ اوست
پیکر حادثه از پای در افگنده اوست
صنما، عربده پیوسته کنی تا چه شود؟
بغم اندیشهٔ ما بسته کنی تا چه شود؟
هر زمان مشعلهٔ آتش بی خویشتنی
با رهی بیهده پیوسته کنی، تا چه شود؟
بی نیازی تو ز آرایش و چون هست چنین
بر گل از سنبل تردسته کنی، تا چه شود؟
در عنا افگنیم هر نفس و از سر صدق
دشمنم راز عنا رسته کنی، تا چه شود؟
شادی از خاطر من رفته کنی، تا چه بود؟
رامش از سینهٔ من جسته کنی، تا چه شود؟
تیر سازی و کمان غمزه و ابرو و مرا
دل بدان تیر و کمان بسته کنی، تا چه شود؟
دل کنی بر دل من فتنه و خود را امروز
پیش شاه عجم آهسته کنی، تا چه شود؟
شهریاری ، که بدو رایت دین منصورست
عالم علم و کرم از دل او معمورست
صنما، دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجور نخواهم کردن
هرکه مهجور شد از روی تو رنجور دلست
پس دل از هجر تو رنجور نخواهم کردن
دل و جان را، که تو از هر دو گرانمایه تری
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
تا سر من ز گریبان نکنی دور بتیغ
چنگ از دامن تو دور نخواهم کردن
ماتم عمر مرا داشته گیر ، از همه عمر
با جمال رخ تو سور نخواهم کردن
بر سخن های خودم یار کنی، رو، که روان
بر سخن های تو مغرور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء الدوله
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند، کزو روز ضلالت سیهست
قبلهٔ تاجوران اتسز خوارزمشهست
خسروی، کز ره کینش بحذر باید بود
خسروان را بدرش بسته کمر باید بود
چرخ را پیش معالیش زمین باید بود
بحر را پیش ایادیش شمر باید بود
گرده نان را ز کمال فزعش روز مصاف
در وغا بسته لب و خسته جگر باید بود
در جهان طالب انواع هنر اوست ز خلق
مرد را طالب انواع هنر باید بود
از پی کسب شرف وز پی تحصیل جلال
بدر فرخ او کرده مقر باید بود
با وصال قدمش جفت شرف باید گشت
در پناه علمش یار ظفر باید بود
هان! مشو فرد ز فرخنده در با خطرش
که چو زو فرد شوی جفت خطر باید بود
نطق با فایده جز وصف ببیانش نبود
بر بی غایله جر فعل بنانش نبود
خسروا، مهر تو گیتی یله کی یارد کرد؟
جز ترا چرخ فلک عاقله کی یارد کرد؟
عدل تو هست بر آن گونه، که از هیبت او
غول جز رهبری قافله کی یارد کرد؟
باد چون دید که اطلاق اسیران از تست
نیز بر آب همی سلسله کی یارد کرد؟
دست آنکس ، که گریبان بخلافت بندد
گوی را متصل انگله کی یارد کرد؟
گوش رعدار شنود نعرهٔ کوس تو برزم
بیش بر اوج هوا مشعله کی یارد کرد؟
دشمن تو، که گریزد ز جود ظفرت
جز در اکناف عدم مرحله کی یارد کرد؟
چرخ گردنده شب تیرهٔ پر واقعه را
جز بفتح تو همی حامله کی یارد کرد؟
ملک آفاق ترا جمله مسلم شده گیر
صدر تو مرجع ذریت آدم شده گیر
خسروا، جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای در تو کار مرا مرا خوش نبود
هیچ شغلی ، که ازو مثل مرا ، دور از من
کم شود نزد تو بازار، مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خورن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن او
در خور طعنهٔ احرار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه و جبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت تیمار تو اندک بر من
زان سپس مدت بسیار مرا خوش نبود
بی در تو ، بجلال تو ، اگر پای نهم
بر سر گنبد دوار مرا خوش نبود
هر که او بندهٔ این حضرت والا بود
همچو من صاب صد نعمت و آلا گردد
تا جهانست نکو خواه جهان باد ترا
بر همه خلق جهان حکم روان باد ترا
شرع از نکبت ایام امان یافت بتو
از همه نکبت ایام امان باد ترا
عدت بخت همه بهرهٔ تن گشت ترا
مایهٔ عقل همه حصهٔ جان باد ترا
در دو حالت، بدو معنی: بسکون و بمضا
عزم و حزمی چو زمین و چو زمان باد ترا
هر چه شکست در آفاق ترا هست یقین
هر چه سرست بر افلاک عیان باد ترا
عالم علم و کرم زیر نگین تو شدست
مرکب عز و شرف زیر عنان باد ترا
علم و حلمست بهین زیور افعال ملوک
تا بود این دو ،این باد و هم آن باد ترا
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر داد مرضی
ای مرتضی نیابت سلطان شرق را
منسوخ کرده صدق تو آیات زرق را
هستی امیر داد بشرق و بغرب و هست
از داد تو نظام چه غرب و چه شرق را
با فکرت تو هیچ ضیا نیست شمس را
با ضربت تو هیچ مضا نیست برق را
گردون ز بهر کسب معالی و مفخرت
آورده زیر پای جلال تو فرق را
همچون جوار تو گه توفان حادثات
هرگز سفینه ای نبود دفع غرق را
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵ - در مرثیۀ جمال الدین یوسف
از وفات جمال الدین یوسف
مندرس شد رسوم فضل و ادب
صد هزاران هزار عالم و علم
در دو گز خاک رفت ، اینت عجب
رفت شخصی ، که بود سیرت او
فلک علم و حلم را کوکب
همه فضل و بفضل نا مغرور
همه مجد و بمجد نا معجب
بود اندر نسب جمال عجم
بود اندر حسب چراغ عرب
او ز گیتی برفت و از پس او
نه نسب ماند خلق را ، نه حسب
در کمال علو سواری بود
که همی تاخت بر فلک مرکب
ادهم و اشهبش بخاک افگند
خاک بر فرق ادهم و اشهب
که گشاید در خلاص اکنون
بی کسان را زحبس و رنج و تعب؟
که نماید ره نجات اکنون
مفلسان را زدست و یل و هرب؟
تلخ شد نوش محمدت چون زهر
تیره شد روز مفخرت چون شب
از رخ سروری برفت بها
وز دل مهتری برفت طرب
شمع افضال را نماند فروغ
نخل اقبال را نماند رطب
سلب مرگ تا بپوشیدست
یک جهان راست چاک چاک سلب
بسته لب گشت خلق را تا حشر
شد گشاده بنام نیکش لب
نیست مرده بنزد اهل خرد
هر که ذکر جمیل کرد طلب
صبر کن ، ای دل ، اندرین حالت
که رضای خدای به ز غضب
تن فراده ، که بامضای قضا
نکند هیچ سود حرب و هرب
مرگ چون شر بست و هر که بزاد
خورد خواهد شرب ازین مشرب
چون همه خلق را همین پیشست
این جزع کردن از پسش چه سبب؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در حق شمس الدین وزیر
ای شمی دین جمال تو اصل سعادتست
درگاه فرخ تو سپهر سیادتست
هم عفو احتمال ترا رسم سیرتست
دور سپهر هست چنان کت ارادتست
من عاجزم ز گفتن مدحت ، که مدح تو
از هر چه از ضمیر من آید زیادتست
بوسند اهل شرع جناب ترا ، از آنک
بوسیدن جناب تو عین عبادتست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸ - در حق تاج الدیز وزیر
تاج دولت ، تویی که بر سر چرخ
خاک پای شریف تو تاجست
خاک تو در علو چو گردونست
صدر تو در شرف چو معراجست
هنر از طبع تو بتعظیمست
گهر از دست تو بتاراجست
تویی آن کس ، که زایران ترا
خرقه دیباج و لقمه دراجست
لطف کن در ره رهی ، که رهی
سخت رنجور و نیک محتاجست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - دربارۀ ادیب صابربن اسمعیل ترمذی
صابر، ای چون صبر ذات تو گزیده نزد عقل
تا نپنداری که در هجرت دل من صابرست
هست چندان آرزوی تو مرا ، کز وصف آن
هم کتابت عاجزست و هم عبارت قاصرست
عقل من مغلوب و شوق طلعت تو غالبست
جان من مقهور و رنج فرقت تو قاهرست
غایبست از مسکن تو شخص مسکینم و لیک
هر کجا شخص تو باشد جانم آنجا حاضرست
نیست نادر آن که جان بی جسم یابد زندگی
جسم کان بی جان بود زنده ، منم وین نادرست
تو چو قطبی ساکن اندر یک مکان ، لیکن چو ماه
صیت تو اندر همه اطراف گیتی سایرست
فکرتی داری ، که گوهر تحفهٔ آن فکرتست
خاطری داری ، که دریا سخرهٔ آن خاطرست
مستقر تو هزاران بابلست ، از بهر
شعر تو سرمایهٔ سحر هزاران ساحرست
بندهٔ نثر تواند و چاکر نظم تواند
هر چه در اقطار عالم کاتبست و شاعرست
قدر تو اندر معالی همچو شمس طالعست
طبع تو اندر معالی همچو بحر زاخرست
در فاخر خیزد از طبع تو ، آری ، در جهان
هر کجا بحریست زاخر جای در فاخرست
این چه حال افتاد ، کاشعار ترا در رنج آن
مطلع و مقطع شکایات سپهر جابرست
خاندان طاهر پیغمبر اندر محنت اند
غم خورد زین حال هر کش اعتقاد طاهرست
آن که دین را کرد نصرة ذوالفقار جد او
در مضیقی اوفتاده ، بی معین و ناصرست
تا شنیدم از فلک آل پیمبر شاکی اند
ناکسم گر جان من از زندگانی شاکرست
نی بسوی هیچ عشرت سینهٔ من مایلست
نی بروی هیچ راحت دیدهٔ من ناظرست
من کیم خود ؟ کز برای این سبب در خلد عدن
خسته روح کاظمست و رنجه جان باقرست
می گزارم من بنظم و نثر حق نعمتش
کافر نعمت ، بشرع مردمی در ، کافرست
شعر تو آمد بمن ، لیکن مرا اندر جواب
از مهابت مانعست و از محبت آمرست
نیست قدرت بر جواب شعر تو طبع مرا
گر چه طبعم بر همه انواع دانش قادرست
عذر تقصیر رهی بپذیر ، از روی کرم
زانکه تقصیر رهی را عذر های ظاهرست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - قطعۀ مصنوع
بعلم نظیرش نیابی بهمت
بگیتی مثالش نیابی بحکمت
مقدم بدانش ، ممیز ببخشش
مظفر بکوشش ، موفر بخدمت
ز زمزم حلاوت چشاند بسیرت
ز رضوان نشانی نماید بعصمت
دما دم وفاتش رساند سعادت
پیاپی خلافش چشاند مذمت
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - در حق مجد الدین صاحب وزیر
صاحب ، ای فاضلی ، که از دانش
بندهٔ تست صاحب عباد
همت تست پیشوای علوم
فکرت تست مقتدای رشاد
همه محض محامدی و شرف
همه عین مکارمی و سداد
گشته طبع ترا هنر مامور
شده جان ترا خرد منقاد
ای گرفته عیار فضل بدان
طبع نقاد و خاطر وقاد
داند ایزد که : رفت بی تو مرا
هم ز دل صبر و هم ز دیده رقاد
باد حاصل ز من مراد اجل
گر مرا جز لقای تست مراد
تا عروضی ز حاف و خرم همی
اندر اسباب آرد و اوتاد
باد کون تو از فساد آمن
اندرین شاهراه کون و فساد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - خطاب بپادشاه
خسروا ، چرخ با عنایت تو
دل اهل هنر نیازارد
دست بر آسمان برد هر کو
پای در خدمت تو بفشارد
بنده روزی که پیش تو نبود
از حساب حیات نشمارد
بشنو این قطعه ، کز شنیدن او
طبع را سمع در نشاط آرد
هر که در نظم این سخن نگرد
بحری از نظم در بپندارد
شاد زی سال و مه ، که شادی تو
غم ابنای فضل نگذارد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - در مدح احمد بن سعد
مایهٔ حمد و سعد ، احمد سعد
که همه سوی محمدت یازد
هم ایادی ازو همی بالد
هم معالی باو همی نازد
سعی گردون بخیر انجامد
هر مهمی ، که او بیاغازد
گر نمی ساخت پیش ازین با او
چرخ ، اکنون بطبع می سازد
چون مروا شناخت تاج الدین
چه کند چرخ اگرش ننوازد ؟
باز در موکب خداوندی
مرکب عیش و لهو می تازد
گاه شعر لطیف می گوید
گاه شطرنج نغز می بازد
بچنین منزلت ، که حاصل کرد
شاید ار او ز چرخ بفرازد
بر سریر سرو بنشیند
بر بساط نشاط بگرازد
عیش او باد چون عسل ، که عدوش
زین حسد همچو موم بگدازد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - نیز در حق ملک اتسز
شها ، دست و تیغت در ایوان و میدان
یکی زر فشاند، یکی سرفشاند
شمال سحرگاه الطاف برت
گل باغ آمال را بشکافند
سرشک سحاب کف در فشان
ز خارا مه دی ریاحین دماند
که گیرد بکف کعتبین خلافت
که در ششدر چرخ جافی نماند؟
دهان سیادت رکاب تو بوسد
زبان سعادت ثنای تو خواند
نه جودست هر چان کف تو نبخشد
نه علمست هر جان دل تو نداند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - در حق حمیدالدین
با جمال تو ، ای حمیدالدین
رونق ماه و آفتاب نماند
در جهان با مکارم دستت
نام و آوازهٔ سحاب نماند
پیش الطاف تو ز غایت لطف
آب را هیچ قدر و آب نماند
طلعت فضل و چهرهٔ دانش
از ضمیر و در حجاب نماند
تا تو معمار گشته ای، یک گام
در جهان هنر خراب نماند
بی تو ما را ، بحق نعمت تو
در دل و دیده صبر و خواب نماند
تا من از تو جدا شدم بخطا
در دلم فکرت صواب نماند
جامهٔ عیش را تراز برفت
خیمهٔ لهو را طناب نماند
شخص آمال را حیات بشد
جام لذات را شراب نماند
در فراق تو چرخ را با من
جز بلفظ جفا خطاب نماند
هر چه خواهد کنون تواند گفت
که مرا قدرت جواب نماند
بی تو در جمله روزگار مرا
هیچ راحت ز هیچ باب نماند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۳ - در حق شمس الدین
آمدم سوی سرای شمس دین
بازگشتم چون جمال او نبود
من چه خواهم کرد بی او آن سرای؟
تشنه را از ساغر فارغ چه سود؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - در جواب ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
جواب کریم جمال خراسان
رسید و بدان انس جان می فزاید
ز هر خط او اندهی می گریزد
ز هر لفظ او مشکلی می گشاید
بسی مهتری کرد در لفظ و معنی
وزو جز چنین مهتری ها نیابد
مرا کف کافی او داد راحت
گرش پای میمون نرنجید ، شاید
چو از گنج اقلام او رنجه بودم
مرا رنج اقدام او می نباید