عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و ششم - از فقير آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست
از فقير آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست که او را تحریض میکنی و بر آن میداری که اختراع دروغی کند چرا زیرا که چو او را جسمانیی سؤال کرد او را لازمست جواب گفتن و جواب او آنچنانک حقسّت بوی نتواند گفتن چون او قابل و لایق آن چنان جواب نیست و لایق لب و دهان او آنچنان لقمه نیست پس او لایق حوصلهٔ او و طالع او جوابی دروغ اختراع باید کردن تا او دفع گردد و اگرچه هرچ فقير گوید آن حق باشد و دروغ نباشد ولیکن نسبت با آنچ پیش او آن جوابست و سخن آنست و حق آنست آن دروغ باشد اماّ شنونده را بنسبت راست باشد و افزون از راست.درویشی را شاگردی بود برای او درویزه میکرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد پرسید که این طعام را از پیش که آوردی گفت واللهّ من بیست سال است که محتلم نشدهام، این اثر لقمهٔ اوبود و همچنين درویش را احتراز میباید کردن و لقمهٔ هر کسی را نباید خوردن که درویش لطیف است درو اثر میکند چیزها و برو ظاهر میشود همچنانک در جامهٔ پاک سپید اندکی سیاهی ظاهر شود اما بر جامهٔ سیاه که چندین سال از چرک سیاه و رنگ سپیدی ازو گردیده باشد اگر هزار گون چرک و چربش بچکد بر خلق و برو آن ظاهر نگردد پس چون چنين است درویش را لقمهٔ ظالمان و حرام خواران و جسمانیان نباید خوردن در درویش لقمهٔ آنکس اثر کند و اندیشهای فاسد از تأثير آن لقمهٔ بیگانه ظاهر شود همچنانک ازطعام آن دختر درویش محتلم شد (واللهّ اعلم).
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و هفتم - اوراد طالبان و سالکان ان باشد که باجتهاد و بندگی مشغول شوند
اوراد طالبان و سالکان ان باشد که باجتهاد و بندگی مشغول شوند و زمان را که قسمت کرده باشند در هر کاری تا آن زمان موکّل شود ایشان را همچون رقیبی بحکم عادت مثلاً چون بامدادبرخیزد آن ساعت بعبادت اولیتر که نفس ساکنتر است و صافیتر هر کس بدان نوع بندگی که لایق او باشد و اندازهٔ نفس شریف او میکند و بجا میآرد وَاِناّ لَنَحْنُ الصَّافوْنَ وَاِنَّا لَنَحْنُ المُسَبِّحُوْنَ صد هزار صف است هرچند که پاکتر میشود پیشتر میبرند وهر چند کمتر میشود بصف پستر میبرند که اَخرُّوْهُنَّ مِنْ حَیْثُ اَخَّرَهُّنَ اللهُّ این قصهّ دراز است و ازین دراز هیچ گزیر نیست هرکه این قصهّ را کوتاه کرد عمر خود را وجان خود را کوتاه کرد اِلّا مَنْ عَصَمَ اللّهُ و امّا اوراد و اصلان بقدر فهم میگویم آن باشد که بامداد ارواح مقدس و ملایکهٔ مطهر و ان خلق که لایَعْلَمُهُمْ اِلَّا اللهُّ که نام ایشان مخفی داشته است از خلق از غایت غيرت بزیارت ایشان بیایند وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُوْنَ فِیْ دِیْنِ اللّهِ وَالْمَلَائِکَةُ یَدْخُلُوْنَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بَابٍ.تو پهلوی ایشان نشستهٔ و نبینی و از آن سخنها و سلامها و خندها نشنوی و این چه عجب میآید که بیمار درحالت نزدیک مرگ خیالات بیند که آنک پهلوی او بود خبر ندارد و نشنود که چه میگوید آن حقایق هزار بازازین خیالات لطیف تر است و این تا بیمار نشود نبیند ونشنود و آن حقایق را تا نميرد پیش از مرگ نبیند آنزیارت کننده که احوال نازکی اولیا را میداند و عظمت ایشان را و آنچ درخدمت او از اول بامداد چندینملایک و ارواح مطهر آمدهاند بیشمار توقف میکند تا نباید که درمیان چنان اوراد درآیند شیخ را زحمت باشد چنانک غلامان بدر سرای پادشاه حاضر شوند هر بامداد وردشان آن باشد که هریک را مقامی معلوم و خدمتی معلوم و پرستشی معلوم بعضی از دور خدمت کنند و پادشاه دریشان ننگرد و نادید آرد الا بندگان پادشاه بینند که فلان خدمت کرد چون پادشاه شد ورد او آن باشد که بندگان بیایند بخدمت وی از هر طرفی زیرا بندگی نماند تَخَلَّقُوْا بِاخْلَاق اللهِّ حاصل شد کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصراً حاصل گشت و این مقامیست سخت عظیم گفتن هم حیفست که عظمت آن بعين وظی ومیم و نی در فهم نیاید اگر اندکی از عظمت آن راه یابد نه عين و نه مخرج حرف عين ماند نه دست ماند و نه همت ماند از لشکرهای انوار شهر وجود خراب شود اِنَ الْمُلوُکَ اِذَا دَخَلِوْا قَرْیَةً اَفْسَدُوْهَا شتری در خانهٔ کوچک در آید خانه ویران شود اماّدر آن خرابی هزار گنج باشد. گنج باشد بموضع ویران سگ بود سگ بجای آبادان و چون شرح مقام سالکان را دراز گفتیم شرح احوال و اصلان را چه گوئیم الا آنرا نهایت نیست اینرا نهایت هست نهایت سالکان وصال است نهایت واصلان چه باشد آن وصلی که آن را فراق نتواند بودن هیچ انگوری باز غوره نشود و هیچ میوهٔ پخته باز خام نگردد. حرام دارم با مردمان سخن گفتن و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم واللهّ دراز نمیکنم کوته میکنم. خون میخورم و تو باده میپنداری جان میبری و تو داده میپنداری هرک این را کوتاه کرد چنان بود که راه راست را رها کند و راه بیابان مهلک گيرد که فلان درخت نزدیک است.
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و نهم - سری هست که بکلاه زریّن آراسته شود و سری هست
سری هست که بکلاه زریّن آراسته شود و سری هست که بکلاه زرّین و تاج مرصّع جمال جعداو پوشیده شود زیرا که جعد خوبان جذاّب عشق است او تختگاه دلهاست تاج زرّین جمادست پوشندهٔ آن معشوق فؤادست انگشتری سلیمان (علیه السلّام) در همه چیزها جستیم در فقر یافتیم باین شاهد هم سکنها کردیم بهیچ چیز چنان راضی نشد که بدین آخر من روسبی بارمام ازخرد کی کار من این بوده است بدانم مانعها را این برگيرد پردها را این بسوزد اصل همهٔ طاعتها اینست باقی فروعست چنانک حلق گوسفند نبرّی دریاچهٔ اودردمی چه منفعت کند صوم سوی عدم برد که آخر همه خوشیها آنجاست وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِیْنَ هرچ در بازار دکانیست یا مشروبی و متاعی یا پیشهٔ سررشتهٔ هر یکی از آنها حاجت است در نفس انسان و آن سررشتهٔ پنهانست تا آن چیز بایست نشود آن سررشته نجنبد و پیدا نشود همچنان هرملتّی و هر دینی و هر کرامتی و معجزهٔ و احوال انبیا را از هر یکی آنها را سررشته ایست در روح انسانی تا آن بایست نشود آن سررشته نجنبد و ظاهر نشود کُلُّ شَیْیءٍ اَحْصَیْناهُ فِي اِمَامٍ مُبِیْنٍ.گفت فاعل نیکی وبدی یک چیزست یا دو چیز جواب ازین رو که وقت تردد در مناظرهاند قطعاً دوباشد که یک کس با خود مخالفت نکند و ازین رو که لاینفک است بدی ازنیکی زیرا که نیکی ترک بدیست و ترک بدی بی بدی محالست بیان آنک نیکی ترک بدیست که اگر داعیه بدی نبود ترک نیکی نبود پس چیز نبود چنانک مجوس گفتند که یزدان خالق نیکویهاست و اهرمن خالق بدیهاست و مکروهات جواب گفتیم که محبوبات از مکروهات جدانیست زیرا محبوب بیمکروه محالست زیراکه محبوب زوال مکروه است و زوال مکروه بی مکروه محالست شادی زوال غمست و زوال غم بی غم محالست پس یکی باشد لایتجزیّ. گفتم تا چیزی فانی نشود فایدهٔ او ظاهر نشود چنانک سخن تا حروف اوفانی نشود در نطق فایدهٔ آن بمستمع نرسد، هرک عارف را بدگوید آن نیک گفتن عارفست در حقیقت زیرا عارف از آن صفت گریزانست که نکوهش بر وی نشیند عارف عدوّ آن صفت است پس بدگویندهٔ آن صفت بدگویندهٔ عدوّ عارف باشد و ستاینده عارف بود از آنک عارف از چنين مذمومی میگریزد و گریزنده از مذموم محمود باشد وَ بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء پس بحقیقت عارف میداند که او عدّو من نیست و نکوهندهٔ من نیست که من مثل باغ خرممّ و گرد من دیوارست و بر آن دیوار حدثهاست و خارهاست هرک میگذر باغ را نمیبیند آن دیوار و آلایش را میبیند وبد آن را می گوید پس باغ با او چه خشم گيرد الا این بدگفتن او را زیان کارست که او را با این دیوار میباید ساختن تا بباغ رسیدن پس بنکوهش این دیوار از باغ دور ماند پس خود را هلاک کرده باشد پس مصطفی صلوات اللّه علیه گفت اَنَّا الضَّحُوْکُ الْقَتُوْل یعنی مرا عدوّی نیست تادر قهر او خشمگين باشد او جهت آن میکشد کافر را بیک نوع تا آن کافر خود را نکشد بصد لون لاجرم ضحوک باشد درین کشتن.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی ام - پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگيرد
پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگيرد ودزدان ازو گریزان باشند این طُرفه افتاده است که دزدید طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگيرد وبدست آورد حق تعالی با بایزید گفت که یا بایزید چه خواهی گفت خواهم که نخواهم اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدَ اکنون آدمی رادو حالت بیش نیست یا خواهد یا نخواهد اینک همه نخواهد این صفت آدمی نیست این آنست که از خود تهی شداست و کلّی نمانده است که اگر اومانده بودی آن صفت آدمیتی درو بودی که خواهد و نخواهد اکنون حق تعالی میخواست که او راکامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دوی و فراق نگنجد. وصل کلّی باشد و اتحّاد زیرا همه رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن میسّر نشود چون نخواهی رنج نماند مردان منقسمند و ایشان را درین طریق مراتب است بعضی بجهد و سعی بجایی برساند که آنچ خواهند باندرون و اندیشه بفعل نیاورند این مقدور بشرست امّا انک در اندرون دغدغهٔ خواست و اندیشه نیاید آن مقدور آدمی نیست آن را جز جذبهٔ حق ازو نبرد قُلْ جاءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ اُدْخُلْ یَامُؤْمِنُ فاِنَّ نُوْرَکَ اَطْفاءَ نَاری مؤمن چون تمام اور ا ایمان حقیقی باشد او همان فعل کند که حق خواهی جذبهٔ او باشد خواهی جذبهٔ حق آنچ میگویند بعد از مصطفی (صلیّ اللهّ علیه و سلمّ) و پیغامبران علیهم السلام وحی بردیگران منزل نشود چرا نشود شود الا آن را وحی نخوانند معنی آن باشد که میگوید اَلْمُؤْمِنُ یَنْظُرُ بِنُوْرِاللهِّ چون بنور خدا نظر میکند همه را ببیند اول را و آخر را غایت را و حاضر را زیرا ازنور خدا چیزی چون پوشیده باشد و اگر پوشیده باشد آن نور خدانباشد پس معنی وحی هست اگرچه آن را وحی نخوانند. عثمان رضی اللهّ عنه چون خلیفه شد بر منبر رفت خلق منتظر بودند که تا چه فرماید خمش کرد و هیچ نگفت ودر خلق نظر میکرد و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بيرون روند و از همدگر خبر نداشتند که کجا نشستهاند که بصد تذکير و وعظ و خطبه ایشان را آنچنان حالت نیکونشده بود فایدهایی ایشان را حاصل شد و سرهّایی کشف شد که بچندین عمل و وعظ نشده بود تا آخر مجلس همچنين نظر میکرد و چیزی نمیفرمود، چون خواست فروآمدن فرمود که اِنَّ لَکُمْ اِمامٌ فَعَالٌ خَیْرٌ اِلَیْکُمْ مِنْ اِمَامٍ قَواّلٍ راست فرمود چون مراد از قول فایده و رقّت است و تبدیل اخلاق بی گفت اضعاف آن که ازگفت حاصل کرده بودند میسر شد، پس آنچ فرمود عين صواب فرمود آمدیم که خود را فعاّل گفت ودر آن حالت که او بر منبر بود فعلی نکرد ظاهر که آن را بنظر و ان دیدن نماز نکرد بحج نرفت، صدقه نداد، ذکر نمیگفت خود خطبه نیز نگفت پس دانستیم که عمل و فعل این صورت نیست تنها بلک این صورتها صورت آن عمل است و آن عمل جان اینک میفرماید مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ اَصْحَابِیْ کَالنُّجُوْمِ بِاَیِّهِمِ اقْتَدَیْتُمْ اِهْتَدَیْتُمْ اینک یکی در ستاره نظر میکند و راه می برد هیچ ستارهٔ سخن میگوید باوی نی الا بمجردّ آن که در ستاره نظر میکند راه را از بی رهه میداند و بمنزل ميرسد همچنين ممکنست که در اولیای حق نظر کنی ایشان درتو تصرّف کنند بی گفتی و بحثی و قال و قیلی مقصود حاصل شود و ترا بمنزل وصل رساند.
فَمَنْ شاءَ فَلْیَنْظُرْ اِلَیَّ فَمَنْطَریْ
نَذیْرٌ اِلي مَنْ ظَنَّ اَنَّ الْهَوي سَهْلٌ
در عالم خدا هیچ چیز صعبتر از تحمّل محال نیست مثلاً تو کتابی خوانده باشی و تصحیح ودرست و معرب کرده یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ میخواند هیچ توانی آن را تحمّل کردن ممکن نیست و اگر آن را نخوانده باشی ترا تفاوت نکند اگر خواهی کژ خواند و اگر راست چون تو کژ را از راست تمییز نکردهٔ پس تحمّل مجاهدهٔ عظیم است اکنون انبیا و اولیا خود را مجاهده نمیدهند اولّ مجاهده که در طلب داشتند قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاداکبر است و چون واصل شدند و رسیدند و در مقام امن مقیم شدند بریشان کژ و راست کشف شد، راست رااز کژ میدانند و میبینند. باز در مجاهدهٔ عظیمند زیرا این خلق را همه افعال کژست و ایشان میبینند و تحمّل می کنند که اگر نکنند و بگویند و کژی ایشانرا بیان کنند یک شخص پیش ایشان ایست نکند و کس سلام مسلمانی بریشان ندهد الاّ حق تعالی ایشان را سعتی و حوصلهٔ عظیم بزرگ داده است که تحمّل میکنند از صد کژی یک کژی را میگویند تا او را دشوار نیاید و باقی کژیهاش را میپوشانند بلک مدحش میکنند که آن کژت راست است تا بتدریج این کژیهارا یک یک ازو دفع میکنند. همچنانک معلمّ کودکی را خط آموزد چون بسطر رسد کودک سطر مینویسد و بمعلّم مینماید پیش معلّم آن همه کژست و بد باوی بطریق صنعت و مدارا میگوید که جمله نیکست ونیکو نبشتی احسنت احسنت اِلّا این یک حرف را بدنبشتی چنين میباید و آن یک حرف هم بد نبشتی چند حرفی را از آن سطر بدمیگوید و بوی مینماید که چنين میباید نبشتن و باقی را تحسين میگوید تا دل اونرمدو ضعف او بآن تحسين قوتّ میگيردو همچنان بتدریج تعلیم میکند و مدد مییابد. ان شاءاللهّ تعالی امیدواریم که امير را حق تعالی مقصودها میسرّ گرداند و هرچه در دل دارد و آن دولتها را نیز که در دل ندارد و نمیداند که چه چیزست که آن را بخواهدامیدست آنها نیز میسّر شود که چون آن را ببیند و آن بخششها بوی رسد ازین خواستها و تمناّهای اولّ شرمش آید که چنين چیزی مرادر پیش بود بوجود چنين دولتی و نعمتی ای عجبا من آنها را چون تمناّ میکردم شرمش آید اکنون عطا آنرا گویند که در وهم آدمی نیاید و نگذرد زیرا هرچ در وهم او گذرد اندازهٔ همت او باشد و اندازهٔ قدر او باشد اما عطای حق اندازهٔ قدر حقّ باشد پس عطا آن باشد که لایق حق باشد نه لایق وهم و همت بنده که مَالَا عَیْنٌ رَأَتْ وَلَا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلَاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ هرچند که آنچ تو توقع داری از عطاء من چشمها آن رادیده بودند و گوشها جنس آن شنیده بودند در دلها جنس آنهامصورّ شده بود اماّ عطاء من بيرون آن همه باشد.
فَمَنْ شاءَ فَلْیَنْظُرْ اِلَیَّ فَمَنْطَریْ
نَذیْرٌ اِلي مَنْ ظَنَّ اَنَّ الْهَوي سَهْلٌ
در عالم خدا هیچ چیز صعبتر از تحمّل محال نیست مثلاً تو کتابی خوانده باشی و تصحیح ودرست و معرب کرده یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ میخواند هیچ توانی آن را تحمّل کردن ممکن نیست و اگر آن را نخوانده باشی ترا تفاوت نکند اگر خواهی کژ خواند و اگر راست چون تو کژ را از راست تمییز نکردهٔ پس تحمّل مجاهدهٔ عظیم است اکنون انبیا و اولیا خود را مجاهده نمیدهند اولّ مجاهده که در طلب داشتند قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاداکبر است و چون واصل شدند و رسیدند و در مقام امن مقیم شدند بریشان کژ و راست کشف شد، راست رااز کژ میدانند و میبینند. باز در مجاهدهٔ عظیمند زیرا این خلق را همه افعال کژست و ایشان میبینند و تحمّل می کنند که اگر نکنند و بگویند و کژی ایشانرا بیان کنند یک شخص پیش ایشان ایست نکند و کس سلام مسلمانی بریشان ندهد الاّ حق تعالی ایشان را سعتی و حوصلهٔ عظیم بزرگ داده است که تحمّل میکنند از صد کژی یک کژی را میگویند تا او را دشوار نیاید و باقی کژیهاش را میپوشانند بلک مدحش میکنند که آن کژت راست است تا بتدریج این کژیهارا یک یک ازو دفع میکنند. همچنانک معلمّ کودکی را خط آموزد چون بسطر رسد کودک سطر مینویسد و بمعلّم مینماید پیش معلّم آن همه کژست و بد باوی بطریق صنعت و مدارا میگوید که جمله نیکست ونیکو نبشتی احسنت احسنت اِلّا این یک حرف را بدنبشتی چنين میباید و آن یک حرف هم بد نبشتی چند حرفی را از آن سطر بدمیگوید و بوی مینماید که چنين میباید نبشتن و باقی را تحسين میگوید تا دل اونرمدو ضعف او بآن تحسين قوتّ میگيردو همچنان بتدریج تعلیم میکند و مدد مییابد. ان شاءاللهّ تعالی امیدواریم که امير را حق تعالی مقصودها میسرّ گرداند و هرچه در دل دارد و آن دولتها را نیز که در دل ندارد و نمیداند که چه چیزست که آن را بخواهدامیدست آنها نیز میسّر شود که چون آن را ببیند و آن بخششها بوی رسد ازین خواستها و تمناّهای اولّ شرمش آید که چنين چیزی مرادر پیش بود بوجود چنين دولتی و نعمتی ای عجبا من آنها را چون تمناّ میکردم شرمش آید اکنون عطا آنرا گویند که در وهم آدمی نیاید و نگذرد زیرا هرچ در وهم او گذرد اندازهٔ همت او باشد و اندازهٔ قدر او باشد اما عطای حق اندازهٔ قدر حقّ باشد پس عطا آن باشد که لایق حق باشد نه لایق وهم و همت بنده که مَالَا عَیْنٌ رَأَتْ وَلَا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلَاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ هرچند که آنچ تو توقع داری از عطاء من چشمها آن رادیده بودند و گوشها جنس آن شنیده بودند در دلها جنس آنهامصورّ شده بود اماّ عطاء من بيرون آن همه باشد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و یکم - صفت یقين شیخ کامل است ظنّهای نیکوی راست
صفت یقين شیخ کامل است ظنّهای نیکوی راست مریدان او شد علی التفّاوت ظنّ و اغلب اغلب ظن و علی هذا همچنين هر ظنیّ که افزون ترست آن ظنّ او بیقين نزدیکتر و از انکار دورتر لَوْ وُزِنَ اِیَمَانُ اَبِيْ بَکْرٍ همه ظنون راست از یقين شير میخورند و میافزایند و آن شيرخوردن و افزودن نشان آن تحصیل زیادتی ظنّست بعلم و عمل تا هر یکی یقين شود و در یقين فانی شوند بکلیّ زیرا چون یقين شوند ظن نماند و این شیخ و مریدان ظاهر شده در عالم اجسام نقشهای آن شیخ یقيناند و مریدانش دلیل بر آنک این نقشها متبدلّ میشوند دَوْراً بَعْدَدَوْرٍ وَقَرْناً بَعْدَ قَرْنٍ و آن شیخ یقين و فرزندانش که ظنون راستاند قایمند در عالم عَلی مِّرِ الْادْوَارِ وَ الْقُرُوْنِ مِنْ غَیْرَ تَبَدُّلٍ بازظنون غالط ضال منکر راندگان شیخ یقيناند که هر روز ازو دورتر شوند و هر روز پس ترند زیرا هر روز میافزایند در تحصیلی که آن ظنّ بدرابیفزاید فِيْ قُلُوْبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً اکنون خواجگاان خرما می خورند و اسيران خار میخورند قَالَ اللهُّ تَعَالی اَفَلَا یَنْظُرُوْنَ اِلَی الْاِبِلِ اِلَامَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً فَاوُلَئکَ یُبَدِّلُ اللهُّ سَیِّاتِهِم حَسَنَاتٍ هر تحصیلی که کرده است در افساد ظن این ساعت قوتّ شود در اصلاح ظنّ همچنانک دزدی دانا توبه کرد و شحنه شد آن همه طراّریهای دزدی که میورزید این ساعت قوتّ شد در احسان و عدل و فضل دارد بر شحنگان دیگر که اولّ دزد نبودهاند زیرا آن شحنه که دزدیها کرده است شیوهٔ دزدان را میداند احوال دزدان ازو پوشیده نماند و این چنين کس اگر شیخ شود کامل باشد ومهتر عالم و مهدی زمان.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و دوم - وَقَالَوْا تَجَنبّنَا وَلاتَقْرَبَنّا
وَقَالَوْا تَجَنبّنَا وَلاتَقْرَبَنّا فَکَیْفَ وَاَنْتُمْ حَاجَتِيْ اَتَجَّنبُ معلوم باید دانستن که هر کسی هرجا که هست پهلوی حاجت خویشتن است لاینفک و هر حیوانی پهلوی حاجت خویشتن است ملازم حاجته اقرب الیه من ابیه و اُمهّ ملتصقٌ به و آن حاجت بند اوست که او را میکشد این سو و آن سو همچون مهار ومحال باشد که طالب خلاص طالب بند باشد پس ضروری اورا کسی دیگر بند کرده باشد مثلاً او طالب صحّت است پس خود را رنجور نکرده باشد زیرا محال بود که هم طالب مرض بود و هم طالب صحّت خود و چون پهلوی حاجت خود بود پهلوی حاجت دهندهٔ خود بود و چون ملازم مهار خود بود ملازم مهار کشندهٔ خود بود الا آنک نظر او بر مهارست از بهر آن بی عزّ و مقدار است اگر نظر او برمهارکش بودی از مهار خلاص یافتی مهار او مهارکش او بودی زیرا که مهار او را از بهر آن نهادهاند که او بی مهار پی مهار کننده نميرود و نظر او بر مهار کننده نیست لاجرم سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُوْمِ در بینیش کنیم مهار و میکشیم بی مراد خویش چون او بی مهار پی ما نمیآید. یَقُوْلُوْنَ هَلْ بَعْدَ الثَّمَانِیْنَ مَلْعَبٌ فَقُلْتُ وَهَلْ قَبْلَ الثَّمَانِیْنَ مَلْعَبٌ حق تعالی صبوتی بخشد پيران را از فضل خویش که صبیان از آن خبر ندارند زیرا صبوت بدان سبب تازگی میآرد و بر میجهاند و میخنداند و آرزوی بازی میدهد که جهان را نو میبیند و ملول نشده است از جهان چون این پير جهان را هم نو بیند همچنان بازیش آرزو کند وبرجسته باشد و پوست و گوشت او بیفزاید. لَقَدْ جَلَّ خَطْبُ الشَّیْب اِنْ کَانَ کُلَمَّا بَدَتْ شَیْبَةٌ یَعْدُوْ مِنَ اللَّهْو مَرْکَبٌ پس جلالت پيری از جلالت حق افزون باشد که بهار جلالت حق پیدا آید و خزان پيری بر آن غالب باشد و طبع خزانی خود را نهلد پس ضعف بهار فضل حق باشد که بهر ریختن دندانی خندهٔ بهار حق کم شود و بهر سپیدی موئی سرسبزی فضل حق یاوه شود و بهرگریه باران خزانی باغ حقایق منغصّ شود تَعَالَی اللّهُ عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْنَ.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و سوم - دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب
دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب فقصدت اخذه و هو علی غرفة صغيرة ینظر من الدرّج فرفع یده و یقفز کذا و کذا ثم رأیت جلال. التبریزی عنده علی صورة دلة فنفر فاخذته و هو یقصد ان یعضنی فوضعت راسه تحت قدمی و عصرته عصرا کثيرا حتی خرج کل ما کان فیه ثم نظرت الی حسن جلده قلت هذه یلیق ان یملأ ذهبا وجوهرا و دراّ ویاقوتا و افضل من ذلک ثم قلت اخذت مااردت فانفر یا نافر حیث شئت واقفز الی ایّ جانب رأیت و انما قفزانه خوفا من ان یغلب و فی المغلوبیة سعادته لاشک انه یصوّر من دقائق الشهابیة و غيره واشرب فی قلبه وهویرید ان یدرک کل شیء اخذ من ذلک الطریق الذی اجتهد فی حفظه و التذبه و لایمکنه ذلک لانّ للعارف حالة لایصطاد بتلک الشبکات ولایلیق ادراک هذا.الصیدّ بتلک الشبکات و ان کان صحیحا مستقیما فالعارف مختار فی ان یدرکه مدرک لایمکن لاحد ان یدرکه الاّ باختیاره انت قعدت مرصاداً لاجل الصیّد الصید یراک و یری بیتک و حیلتک و هو مختار و لا ینحصر طرق عبوره و لا یعبر من مرصدک انما یعبر من طرق طرقها هو و ارض اللّه واسعة ولا یحیطون بشیء من علمه الّا بماشاء ثم تلک الرقائق لمّا وقعت فی لسانک و ادراکک ما بقیت دقائق بل فسدت بسبب الاتصّال بک کما ان کل فاسد اوصالح وقع فی فم العارف و مدرکه لایبقی علی ماهو بل یصير شیئاً آخر متدثرا متزملّا بالعنایات و الکرامات الاتری الی العصا کیف تدثرت فی ید موسی و لم تبق علی ما کان من ماهیّة العصا و کذا اسطوانة الحناّنة و القضیب فی یدالرسّول والدّعاء فی فم موسی و الحدید فی ید داود و الجبال معه مابقیت علی ماهیتّها بل صارت شیئا اَخر غير ما کانت فکذا الرقائق و الدعّوات اذا وقعت فی یدالظلمانی الجسمانی لایبقی علی ما کان.
کعبه باطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفراّش الجاهل یأکل فی سبعين معاءً و لواکل فی معاواحد لکان آکلا فی سبعين معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفراّش هنهنا لدخلت علیه و نصحته ولااخرج من عنده حتی یطرده ویبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله ویالیت کان یحمله علی الفسادات غير هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتصّلت بعنایات صاحب العنایة لکنهّ ملأ البیت من السجادات لیت یلفّ فیها و یحرق حتیّ یتخّلصّ الفراّش منه و من شرهّ لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قداّمه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات والاوراد و المصلیّات لعل یوما یفتح اللهّ عين الفراّش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العين و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلصّ اللهّ المظلومين من مثل هولاء القاطعين الصّادیّن عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان ليری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء ودحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرهّم و فرهّم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ ونواهیه المختصةّ بهم و المغنی فی السمّاع کالامام فی الصلّوة والقوم یتعبونه ان غنیّ ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنیّ خفیفا رقصوا خفیفا تمثالالمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النهّی.
کعبه باطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفراّش الجاهل یأکل فی سبعين معاءً و لواکل فی معاواحد لکان آکلا فی سبعين معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفراّش هنهنا لدخلت علیه و نصحته ولااخرج من عنده حتی یطرده ویبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله ویالیت کان یحمله علی الفسادات غير هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتصّلت بعنایات صاحب العنایة لکنهّ ملأ البیت من السجادات لیت یلفّ فیها و یحرق حتیّ یتخّلصّ الفراّش منه و من شرهّ لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قداّمه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات والاوراد و المصلیّات لعل یوما یفتح اللهّ عين الفراّش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العين و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلصّ اللهّ المظلومين من مثل هولاء القاطعين الصّادیّن عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان ليری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء ودحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرهّم و فرهّم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ ونواهیه المختصةّ بهم و المغنی فی السمّاع کالامام فی الصلّوة والقوم یتعبونه ان غنیّ ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنیّ خفیفا رقصوا خفیفا تمثالالمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النهّی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و چهارم - مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند
مرا عجب میآید که این حافظان چون پی نمیبرند از احوال عارفان چنين شرح که میفرماید وَلَاتُطِع کُلَّ حَلَّافٍ غماّز خاص خود اوست که فلان را مشنو هرچ گوید که او چنين است با تو هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیْمٍ مَناّعٍ لِلْخَیْرِ الا قرآن عجب جادوست غیور چنان میبندد که صریح در گوش خصم میخواند چنانک فهم میکند و هیچ خبر ندارد باز میرباید خَتَمَ اللهُّ عجب لطفی دارد ختمش میکند که میشنود و فهم نمیکند و بحث میکند و فهم نمی کند اللهّ لطیف و قهرش لطیف و قفلش لطیف اماّ نه چون قفل گشایش که لطف آن در صفت نگنجد من اگر از اجزا خود را فروسکلم از لطف بی نهایت و ارادت قفل گشایی و بیچونی فتاّحی او خواهد بود زنهار بیماری و مردن را در حق من متهمّ میکنید که آن جهت روپوش است کشندهٔ من این لطف و بی مثلی او خواهد بودن آن کارد یا شمشير که پیش آید جهت دفع چشم اغیارست تا چشمهای نحس بیگانهٔ جُنب ادراک این مقتل نکند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و پنجم - صورت فرع عشق آمدکه بی عشق این صورت
صورت فرع عشق آمدکه بی عشق این صورت را قدر نبود فرع آن باشد که بی اصل نتواند بودن پس اللّه را صورت نگویند چون صورت فرع باشد او را فرع نتوان گفتن گفت که عشق نیز بی صورت متصوّر نیست و منعقد نیست پس فرع صورت باشد گوییم چرا عشق متصوّر نیست بی صورت بلک انگیزندهٔ صورت است صدهزار صورت از عشق انگیخته میشود هم ممثّل هم محققّ اگرچه نقش بینقاّش نبود و نقاّش بی نقش نبود لیکن نقش فرع بود و نقاّش اصل کَحَرَکَةِ اِلْاصْبَعِ مَعَ حَرَکَةِ الْخَاتَمِ تا عشق خانه نبود هیچ مهندس صورت و تصوّر خانه نکند و همچنين گندم سالی بنرخ زرست وسالی بنرخ خاک وصورت گندم همانست پس قدر و قیمت صورت گندم بعشق آمد و همچنين آن هنر که تو طالب و عاشق آن باشی پیش تو آن قدر دارد و در دوری که هنری را طالب نباشد هیچ آن هنر را نیاموزند و نورزند گویند که عشق آخرافتقارست و احتیاج است بچیزی پس احتیاج اصل باشد و محتاجٌ الیه فرع گفتم آخر این سخن که میگویی از حاجت میگویی آخر این سخن از حاجت تو هست شد که چون میل این سخن داشتی این سخن زاییده شد پس احتاج مقدم بودو این سخن ازو زایید پس بی او احتیاج را وجود بود پس عشق و احتیاج فرع او نباشد گفت آخر مقصود از آن احتیاج این سخن بود پس مقصود فرع چون باشد گفتم دائماً فرع مقصود باشد که مقصود از بیخ درخت فرع درخت است.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و هفتم - مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم باصحاب نشسته بود
مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم باصحاب نشسته بود کافران اعتراض آغاز کردند فرمود که آخر شما همه متفّقید که در عالم یکی هست که صاحب وحی اوست وحی برو فرو میآید بر هر کسی فرو نمیآید و آنکس را علامتها و نشانها باشد در فعلش و در قولش در سیماش در همهٔ اجزای او نشان و علامت آن باشد اکنون چون آن نشانها رادیدیت روی بوی آرید و او را قوی گيرید تا دست گير شما باشد ایشان همه محجوج میشدند و بیش سخنشان نمیماند دست بشمشير میزدند و نیز میآمدند و صحابه را میرنجانیدند و میزدند و استخفافها میکردند. مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرمود که صبر کنید تا نگویند که بر ما غالب شدند بغلبه خواهند که دین را ظاهر کنند خدا این دین راخواهد ظاهر کردن و صحابه مدتّها نماز پنهان میکردند و نام مصطفی را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) پنهان میگفتند تا بعد مدّتی وحی آمد که شما نیز شمشير بکشید و جنگ کنید. مصطفی را (علیه السلّام) که اُمّی میگویند از آن رو نمیگویند که بر خط و علوم قادر نبود یعنی ازین رو امیشّ میگفتند که خط و علم وحکمت او مادرزاد بود نه مکتسب کسی که بروی مه رقوم نویسد او خط نتواند نبشتن و در عالم چه باشد که او نداند چون همه ازو میآموزند، عقل جزوی را عجب چه چیز باشد که عقل کلّ را نباشد، عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد و اینکِ مردم تصنیفها کردهاند و هندسها و بنیادهای نونهادهاند تصنیف نو نیست، جنس آن را دیدهاند بر آنجا زیادت میکنند آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کلّ باشند عقل جزوی قابل آموختن است محتاج است بتعلیم عقل کلّ معلّم است محتاج نیست وهمچنين جمله پیشها را چون بازکاوی اصل و آغاز آن وحی بوده است و از انبیا آموختهاند و ایشان عقل کلنّد حکایت غراب که قابیل هابیل را کشت و نمیدانست که چه کند غراب غرابی را بکشت و خاک را کند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد. او ازو بیاموخت گور ساختن و دفن کردن و همچنين جملهٔ حرفتها هرکرا عقل جزویست محتاجست بتعلیم و عقل کل واضع همه چیزهاست و ایشان انبیا و اولیااند که عقل جزوی را بعقل کلّ متّصل کردهاند و یکی شده است مثلاً دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند پا از عقل رفتار می آموزد دست ازدل و عقل گرفتن میآموزد چشم و گوش دیدن و شنیدن میآموزد امّا اگر دل و عقل نباشد هیچ این حواس بر کار باشند یا توانند کاری کردن اکنون همچنان که این جسم بنسبت بعقل و دل کثیف و غلیظ است و ایشان لطیفاند و این کثیف بآن لطیف قایمست و اگر لطفی و تازگی دارد ازو دارد بی او معطل است و پلید است و کثیف و ناشایسته است همچنين عقول جزوی نیز بنسبت با عقل کلّ آلت است تعلیم ازو کند و ازو فایده گيرد و کثیف و غلیظ است پیش عقل کلّ. میگفت که ما را بهمتّ یاددار اصل همّت است اگر سخن نباشد تا نباشد سخن فرع است فرمود که آخر این همّت در عالم ارواح بودپیش از عالم اجسام پس ما را در عالم اجسام بیمصلحتی آوردند، این محال باشد پس سخن درکارست و پر فایده دانهٔ قیسی را اگر مغزش را تنها در زمين بکاری چیزی نروید چون با پوست بهم بکاری بروید پس دانستم که صورت نیز در کارست نماز نیز در باطن است لاصَلوةَ اِلَّا بِحُضُوْرِ الْقَلْبِ امّا لابدسّت که بصورت آری و رکوع و سجود کنی بظاهر آنگه بهرهمند شوی و بمقصود رسی هُمْ عَلَی صَلاتِهِم دَائِمُوْنَ این نماز روحست نماز صورت موقّت است، آن دایم نباشد زیرا روح عالم دریاست آن را نهایت نیست جسم ساحل و خشکیست محدود باشد و مقدرّ پس صلوة دایم جز روح را نباشد پس روح را رکوعی و سجودی هست اماّ بصورت آن رکوع و سجود ظاهر میباید کردن زیرا معنی را بصورت اتصّالی هست تا هردو بهم نباشند فایده ندهند اینک میگویی صورت فرع معنیست و صورت رعیتّ است ودل پادشاه آخر این اسمای اضافیاّت است چون میگویی که این فرع آنست تا فرع نباشد نام اصلیت بروکی نشیند پس او اصل ازین فرع شد و اگر آن فرع نبودی او را خود نام نبودی و چون رب گفتی ناچار مربوبی باید و چون حاکم گفتی محکومی باید.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و هشتم - حسام الدیّن ارزنجانی پیش از آنک بخدمت فقرا رسد
حسام الدیّن ارزنجانی پیش از آنک بخدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی عظیم بود هرجا که رفتی و نشستی بجدّ بحث و مناظره کردی خوب کردی و خوش گفتی اما چون با درویشان مجالست کرد آن بر دل او سرد شد، نبرد عشق را جز عشق دیگر مَنْ اَرَادَ اَنْ یَجْلِسَ مَعَ اللّهِ تَعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصوُّفِ این علمها نسبت بااحوال فقرا بازی و عمر ضایع کردنست که اِنَّمَا الدُّنْیا لَعِبٌ اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند این علم و قال و قیل و هوسهای دنیا بادست و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشمها را خسته کند و ازوجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد، اما اکنون اگرچه خاک است بهر سخنی که میشنود میگرید اشکش چون آب روانست تَرَی اَعْیُنَهُمْ تَفِیْضُ مِنَ الدَمْعِ اکنون چون عوض باد بر خاک آب فرومیآید کار بعکس خواهد بودن. لاشک چون خاک آب یافت برو سبزه و ریحان و بنفشه و گل گلزار روید این راه فقر راهست که درو بجمله آرزوها برسی هر چیزی که تمنای تو بوده باشد البته درین راه بتو رسد از شکستن لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتن ملکها و تسخير خلق و تفوق براقران خویشتن و فصاحت و بلاغت و هرچ بدین ماند چون راه فقر را گزیدی اینها همه بتو رسد هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد بخلاف راههای دگر هرک در آنراه رفت و کوشید از صد هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانک دل او خنک گردد و قرار گيرد زیرا هر راهی را اسبابیست و طریقی است بحصول آن مقصود و مقصود حاصل نشود اِلّا از راه اسباب و آنراه دورست و پر آفت و پر مانع شاید که آن اسباب تخلف کند از مقصود اکنون چون در عالم فقر آمدی و ورزیدی حق تعالی ترا ملکها و عالمها بخشد که در وهم ناورده باشی و از آنچ اول تمنا میکردی و میخواستی خجل گردی که آوه من بوجود چنين چیزی چنان چیز حقير چون میطلبیدم.
اما حق تعالی گوید اگر تو از آن منزه شدی و نمیخواهی و بیزاری اما آن وقت در خاطر تو آن گذشته بود برای ما ترک کردی کرم ما بی نهایت است البته آن نیز میسر تو گردانم چنانک مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را میدید تمناّ میبرد که مرا نیز این چنين فصاحت و بلاغت بودی چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلیّ آن طلب و آن تمناّ بر دل او سرد شد، حق تعالی فرمود که آن فصاحت و بلاغت که میطلبیدی بتو دادم، گفت یا رب مرا بچه کار آید آن و فارغم و نخواهم، حق تعالی فرمود غم مخور آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ ترا زیان ندارد، حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلدّها ساختند و میسازند وهنوز از ادراک آن قاصرند و فرمود حق تعالی که نام ترا صحابه از ضعف و بیم سروحسودان در گوش پنهان میگفتند بزرگی ترا بحدّی نشر کنم که برمنارهای بلند در اقالیم عالم پنج وقت بانگ زنند بآوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود، اکنون هرک درین راه خود رادرباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسّر گشت و کس ازین راه شکایت نکرد. سخن ما همه نقدست و سخنهاء دیگران نقلست و این نقل فرع نقدست، نقد همچون پای آدمیست و نقد همچنانست که قالب چوبين بشکل قدم آدمی اکنون آن قدم چوبين را ازین قدم اصلی دزدیدهاند و اندازهٔ آن ازین گرفتهاند.
اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی پس بعضی سخنها نقدست و بعضی نقل است وبهمدیگر میمانند ممیّزی میباید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمانست و کفر بیتمیزی است، نمیبینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران مار شدند آنک تمییز نداشت همه را یک لون دید و فرق نکرد وآنک تمییز داشت سحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطهٔ تمییز، پس دانستیم که ایمان تمییزست آخر این فقه اصلش وحی بود اماّ چون بافکار و حواس و تصرّف خلق آمیخته شد آن لطف نماند و این ساعت چه ماند بلطافت وحی چنانک این آب که در ثروت روانست سوی شهر آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از باغها و محلهّا و خانهای اهل شهر بگذرد چندین خلق دست و رو و پا او اعضا و جامها و قاليها و بولهای محلّها و نجاستها از آن اسب و استر درو ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری. اگرچه همانست گل کند خاک را و تشنه را سيراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیزی میباید که دریابد که این آب را آن لطف که بود نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عَاقِلٌ پير عاقل نیست چون ببازی مشغول است اگر صد ساله شود هنوز (خام) و کودکست و اگر کودک است چون ببازی مشغول نیست پيرست اینجا سنّ معتبر نیست مَاءٍ غَیْرِ آسِنٍ میباید ماء غير آسن آن باشد که جمله پلیدیهای عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مضمحل نشود وخلط و گنده نگردد وآن آب حیات است. یکی در نماز نعره زد و بگریست نماز او باطل شود یا نی، جواب این بتفصیل است اگر آن گریه از آنرو بود که او را عالمی دیگر نمودند بيرون محسوسات اکنون آن را آخر آب دیده میگویند تا چه دید چون چنين چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد و مکملّ نماز باشد مقصود از نماز آنست نمازش درست و کاملتر باشد و اگر بعکس این دید برای دنیا گریست یا دشمنی برو غالب شد از کين او گریهاش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست نمازش ابتر و ناقص و باطل باشد، پس دانستیم که ایمان تمییزست که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل هر کرا تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است همچنانک دوشخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفع روستائی گواهی بدهند، امّا روستائی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو که آن گواهی هیچ نتیجهٔ ندهد و سعی ایشان ضایع گردد و ازین روی میگویند که روستایی گواه با خود دارد الاّ چون حالت سکر مستولی گردد مست بآن نمینگرد که اینجا ممیزی هست یا نی مستحق این سخن و اهل این هست یا نی از گزاف فرو ميریزد همچنانک زنی را که پستانهاش قوی پر شود ودرد کند سگ بچگان محله را جمع کند و شير را بریشان میریزد، اکنون این سخن بدست ناممیز افتاد همچنان باشد که درّ ثمين بدست کودکی دادی که قدر آن نمیداند چون از آن سوتر رود سیبی بدست او نهند و آن درّ را ازو بستانند چون تمییز ندارد پس تمییز بمعنی عظیم است. ابایزید را پدرش در عهد طفلی بمدرسه برد که فقه آموزد چون پیش مدرسشّ برد گفت هَذا فِقْهُ اَبِیْ حَنِیْفَة گفت اَنَا اُرِیْدُ فِقْهَ اللهِّ چون بر نحویش بُرد گفت هَذا نَحْوُ اللهِّ گفت هَذا نَحْوُ سِیْبَوَیْهِ گفت مَااُرِیْدُ همچنين هرجاش که میبُرد چنين گفت پدر ازو عاجز شد او را بگذاشت بعد از آن درین طلب ببغداد آمد حالی که جنید را بدید نعرهٔ بزد گفت هَذا فِقْهُ اللهِّ و چون باشد که برهّ مادر خود را نشناسد چون رضیع آن لِبانست و او از عقل و تمیز زاده است صورت را رها کن.
شیخی بود مریدان را استاده رها کردی دست بسته در خدمت، گفتند ای شیخ این جماعت را چرا نمینشانی که این رسم درویشان نیست این عادت امرا و ملوکست، گفت نی خمش کنید من میخواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند اگرچه تعظیم در دل است ولکن اَلظَّاهِرُ عِنْوانُ الْباطِنِ معنی عنوان چیست یعنی که از عنوان نامه بدانند که درینجا چه بابهاست و چه فصلها از تعظیم ظاهر و سر نهادن و بپا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیمها دارند و چگونه تعظیم میکنند حق را و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بی باک است و مردان حق را معظمّ نمیدارد.
اما حق تعالی گوید اگر تو از آن منزه شدی و نمیخواهی و بیزاری اما آن وقت در خاطر تو آن گذشته بود برای ما ترک کردی کرم ما بی نهایت است البته آن نیز میسر تو گردانم چنانک مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را میدید تمناّ میبرد که مرا نیز این چنين فصاحت و بلاغت بودی چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلیّ آن طلب و آن تمناّ بر دل او سرد شد، حق تعالی فرمود که آن فصاحت و بلاغت که میطلبیدی بتو دادم، گفت یا رب مرا بچه کار آید آن و فارغم و نخواهم، حق تعالی فرمود غم مخور آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ ترا زیان ندارد، حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلدّها ساختند و میسازند وهنوز از ادراک آن قاصرند و فرمود حق تعالی که نام ترا صحابه از ضعف و بیم سروحسودان در گوش پنهان میگفتند بزرگی ترا بحدّی نشر کنم که برمنارهای بلند در اقالیم عالم پنج وقت بانگ زنند بآوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود، اکنون هرک درین راه خود رادرباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسّر گشت و کس ازین راه شکایت نکرد. سخن ما همه نقدست و سخنهاء دیگران نقلست و این نقل فرع نقدست، نقد همچون پای آدمیست و نقد همچنانست که قالب چوبين بشکل قدم آدمی اکنون آن قدم چوبين را ازین قدم اصلی دزدیدهاند و اندازهٔ آن ازین گرفتهاند.
اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی پس بعضی سخنها نقدست و بعضی نقل است وبهمدیگر میمانند ممیّزی میباید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمانست و کفر بیتمیزی است، نمیبینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران مار شدند آنک تمییز نداشت همه را یک لون دید و فرق نکرد وآنک تمییز داشت سحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطهٔ تمییز، پس دانستیم که ایمان تمییزست آخر این فقه اصلش وحی بود اماّ چون بافکار و حواس و تصرّف خلق آمیخته شد آن لطف نماند و این ساعت چه ماند بلطافت وحی چنانک این آب که در ثروت روانست سوی شهر آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از باغها و محلهّا و خانهای اهل شهر بگذرد چندین خلق دست و رو و پا او اعضا و جامها و قاليها و بولهای محلّها و نجاستها از آن اسب و استر درو ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری. اگرچه همانست گل کند خاک را و تشنه را سيراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیزی میباید که دریابد که این آب را آن لطف که بود نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عَاقِلٌ پير عاقل نیست چون ببازی مشغول است اگر صد ساله شود هنوز (خام) و کودکست و اگر کودک است چون ببازی مشغول نیست پيرست اینجا سنّ معتبر نیست مَاءٍ غَیْرِ آسِنٍ میباید ماء غير آسن آن باشد که جمله پلیدیهای عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مضمحل نشود وخلط و گنده نگردد وآن آب حیات است. یکی در نماز نعره زد و بگریست نماز او باطل شود یا نی، جواب این بتفصیل است اگر آن گریه از آنرو بود که او را عالمی دیگر نمودند بيرون محسوسات اکنون آن را آخر آب دیده میگویند تا چه دید چون چنين چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد و مکملّ نماز باشد مقصود از نماز آنست نمازش درست و کاملتر باشد و اگر بعکس این دید برای دنیا گریست یا دشمنی برو غالب شد از کين او گریهاش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست نمازش ابتر و ناقص و باطل باشد، پس دانستیم که ایمان تمییزست که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل هر کرا تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است همچنانک دوشخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفع روستائی گواهی بدهند، امّا روستائی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو که آن گواهی هیچ نتیجهٔ ندهد و سعی ایشان ضایع گردد و ازین روی میگویند که روستایی گواه با خود دارد الاّ چون حالت سکر مستولی گردد مست بآن نمینگرد که اینجا ممیزی هست یا نی مستحق این سخن و اهل این هست یا نی از گزاف فرو ميریزد همچنانک زنی را که پستانهاش قوی پر شود ودرد کند سگ بچگان محله را جمع کند و شير را بریشان میریزد، اکنون این سخن بدست ناممیز افتاد همچنان باشد که درّ ثمين بدست کودکی دادی که قدر آن نمیداند چون از آن سوتر رود سیبی بدست او نهند و آن درّ را ازو بستانند چون تمییز ندارد پس تمییز بمعنی عظیم است. ابایزید را پدرش در عهد طفلی بمدرسه برد که فقه آموزد چون پیش مدرسشّ برد گفت هَذا فِقْهُ اَبِیْ حَنِیْفَة گفت اَنَا اُرِیْدُ فِقْهَ اللهِّ چون بر نحویش بُرد گفت هَذا نَحْوُ اللهِّ گفت هَذا نَحْوُ سِیْبَوَیْهِ گفت مَااُرِیْدُ همچنين هرجاش که میبُرد چنين گفت پدر ازو عاجز شد او را بگذاشت بعد از آن درین طلب ببغداد آمد حالی که جنید را بدید نعرهٔ بزد گفت هَذا فِقْهُ اللهِّ و چون باشد که برهّ مادر خود را نشناسد چون رضیع آن لِبانست و او از عقل و تمیز زاده است صورت را رها کن.
شیخی بود مریدان را استاده رها کردی دست بسته در خدمت، گفتند ای شیخ این جماعت را چرا نمینشانی که این رسم درویشان نیست این عادت امرا و ملوکست، گفت نی خمش کنید من میخواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند اگرچه تعظیم در دل است ولکن اَلظَّاهِرُ عِنْوانُ الْباطِنِ معنی عنوان چیست یعنی که از عنوان نامه بدانند که درینجا چه بابهاست و چه فصلها از تعظیم ظاهر و سر نهادن و بپا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیمها دارند و چگونه تعظیم میکنند حق را و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بی باک است و مردان حق را معظمّ نمیدارد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و نهم - سؤال کرد جوهر خادم سلطان که بوقت زندگی
سؤال کرد جوهر خادم سلطان که بوقت زندگی یکی را پنج بار تلقين میکنند سخن را فهم نمیکند و ضبط نمی کند بعد ازمرگ چه سؤالش کنند که بعد از مرگ خود سؤالهای آموخته را فراموش کند گفتم چو آموخته را فراموش کند لاجرم صاف شود شایسته شود مر سؤال ناآموخته را این ساعت که تو کلمات مرا از آن ساعت تا اکنون میشنوی بعضی را قبول میکنی که جنس آن شنیدهٔ و قبول کردهٔ بعضی را نیم قبول میکنی و بعضی را توقف میکنی این رد و قبول و بحث باطن ترا هیچ کس میشنود آنجا آلتی نی هرچند گوش داری از اندرون بگوش تو بانگی نمیآید اگر اندرون بجویی هیچ گوینده نیابی، این آمدن تو بزیارت عين سؤال است بی کام و زبان که ما را راهی بنمائید و آنچ نمودهاید روشنتر کنید و این نشستن ما با شما خاموش یا بگفت جواب آن سؤالهای پنهانی شماست چون ازینجا بخدمت پادشاه باز روی آن سؤالست با پادشاه و جوابست و پادشاه را بی زبان همه روز با بندگانش سؤالست که چون میایستید و چون میخورید و چون مینگرید اگر کسی را در اندرون نظری کژ لابد جوابش کژ میآید و با خود برنمیآید که جواب راست گوید چنانک کسی شکسته زبان باشد هرچند که خواهد سخن درست گوید نتواند زرگر که بسنگ میزند زر را سؤالست زر جواب میگوید که اینم خالصم یا آمیختهام. بوته خود گویدت چو پالودی که زری یا مس زراندودی گرسنگی سؤالست از طبیعت که در خانهٔ تن خللی هست، خشت بده گل بده خوردن جوابست که بگير ناخوردن جوابست که هنوز حاجت نیست آن مهره هنوز خشک نشده است بر سر آن مهره نشاید زدن، طبیب میآید نبض میگيرد آن سؤالست جنبیدن رگ جوابست نظر بقاروره سؤالست و جواب است بی لاف گفتن دانه در زمين انداختن سؤالست که مرا فلان میباید درخت رستن جوابست بی لاف زبان زیرا جواب بی حرف است سؤال بی حرف باید با آنک دانه پوسیده بود درخت برنیاید هم سؤال و جوابست اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ. پادشاهی سه بار رقعه خواند جواب ننبشت او شکایت نبشت که سه بارست که بخدمت عرض میدارم اگر قبولم بفرمایند و اگر ردمّ بفرمایند پادشاه بر پشت رقعه نبشت اما علمت ان ترک الجواب جواب وَجَوابُ الْاَحْمَقِ سُکُوْتٌ ناروییدن درخت ترک جواب است لاجرم جواب باشد هر حرکتی که آدمی میکند سؤالست و هرچه او را پیش میآید از غم و شادی جوابست اگر جواب خوش شنود باید که شکر کند و شکر آن بود هم جنس آن سؤال کند که بران سؤال این جواب یافت و اگر جواب ناخوش شنود استغفار کند زود و دیگر جنس آن سؤال نکند فَلَوْلَااِدْجَاءَهُمْ بَأْسنا تَضَرَّعُواْ وَلِکنْ فَسَتْ قُلوْبُهُمْ یعنی فهم نکردند که جواب مطابق سؤال ایشان است و زَیَّنَ لَهُمْ الشَّیْطَانُ مَاکَانُوا یَعْمَلُوْنَ یعنی سؤال خود را جواب میدیدند میگفتند این جواب زشت لایق آن سؤال نیست و ندانستند که دود از هیزم بود نه از آتش هر چند هیزم خشکتر دود آن کمتر گلستانی را بباغبانی سﭙﺮدی اگر آنجا بوی ناخوش آید تهمت بر باغبان نه بر گلستان. گفت مادر را چرا کشتی، گفت چیزی دیدم لایق نبود، گفت آن بیگانه را میبایست کشتن، گفت هر روز یکی را کشم اکنون هرچ ترا پیش آید نفس خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن اگر گویند کُلُّ مِنْ عِنْدِاللهِّ گوییم لاجرم عتاب کردن نفس خود و عالمی را رهانیدن هم مِن عنداللهّ چنانک آن یکی بر درخت قمرالدین میوه میریخت و میخورد خداوند باغ مطالبه میکرد گفت از خدا نمیترسی گفت چرا ترسم درخت از آن خدا ومن بندهٔ خدا میخورد از مال خداگفت بایست تا جوابت بگویم رسن بیارید و او را برین درخت بندید و میزنید تا جواب ظاهر شدن فریاد برآورد که از خدانمیترسی گفت چراترسم که تو بندهٔ خدایی و این چوب خدا را میزنم بر بندهٔ خدا حاصل آنست که عالم برمثال کوهست هرچ گویی از خير و شر از کوه همان شنوی و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر پس یقين دان که بانگ خر کرده باشی. بانگ خوش دار چون بکوه آیی کوه را بانگ خر چه فرمایی خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهلم - ما همچون کاسهایم بر سر آب رفتن کاسه
ما همچون کاسهایم بر سر آب رفتن کاسه بر سر آب بحکم کاسه نیست بحکم آبست گفت این عامست الاّ بعضی میدانند که برسرآبند و بعضی نمیدانند فرمود اگر عام بودی تخصیص قَلْبُ المُؤْمِنِ بَیْنَ اِصْبَعَیْنِ (مِنْ اَصَابِعِ الرَّحْمنِ) راست نبودی ونیز فرمود اَلرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآنَ ونتوان گفتن که این عامست همگی علمها را او آموخت تخصیص قرآن چیست و همچنان خَلَقَ الْسَّموَاتِ وَالْاَرْضَ تخصیص آسمان و زمين چیست چون همه چیزها را علی العموم او آفرید لاشک همه کاسها بر سر آب قدرت و مشیت است ولیکن چیزی نکوهیده را مضاف کنند باو بی ادبی باشد چنانک یَاخَالِقَ السِّرْقِیْنِ وَالضِّراطِ وَالفِسَا الا یَا خَالِقَ السّمواتِ وَیَاخَالقَ الْعُقُولِ پس این تخصیص را فایده باشد اگرچه عامست پس تخصیص چیزی گزیدگی آن چیز میکند حاصل کاسه بر سر آب میرود و آب او را بروجهی میبرد که همهٔ کاسها نظارهگر آن کاسه میشوند و کاسه را بر سر آب میبرد بر وجهی که همهٔ کاسهااز وی میگریزند طبعاً و ننگ میدارند و آب ایشان را الهام گریز میدهد و توانائی گریز و دریشان این مینهد که اَللهُّّمَ زِدْنَا مِنْهُ بَعْداً و به آن اول اَللهُّمَّ زِدْنَا مِنْهُ قُرْباً اکنون این کس که عام میبیند میگوید از روی مسخری هر دو مسخر آبند یکیست او جواب میگوید که اگر تو لطف و خوبی وحسن گردانیدن این کاسه را بر آب میدیدی ترا پروای آن صفت عام نبودی چنانک معشوق کسی با همه سرگینها و خفربقها مشترک است از روی هستی هرگز بخاطر عاشق آید معشوق من مشترک است باخفریقیها در آن وصف عام که هر دو جسمند و متحیزند و در شش جهتاند و حادث و قابل فنااند و غيرها مِنَ الاَوْصافِ العامَّة هرگز درو این نگنجد وهرک او را این صفت عام یاد دهد او را دشمن گيرد و ابلیس خود داند پس چون در تو این گنجد که نظر بآن جهت عام کردی که تو اهل نظارهٔ حسن خاص ما نیستی با تو نشاید مناظره کردن زیرا مناظرهای ما با حسن آمیخته است و اظهار حسن بر غير اهلش ظلم باشد اِلاّ باهلش لَاتُعْطَوا الْحِکْمَةَ غَیْرَ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوها وَلَاتَمْنَغُوهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهُمْ این علم نظرست علم مناظره نیست گل و میوه نمیشکفد بپائیز که این مناظره باشد یعنی بپائیز مخالف مقابله و مقاومت کردن باشد و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پائیز اگر نظر آفتاب عمل یافت بيرون آید در هوای معتدل عادل و اگر نه سر در کشید و باصل خود رفت پائیز با او میگوید اگر تو شاخ خشک نیستی پیش من برون آی اگر مردی او میگوید پیش تو من (شاخ) خشکم و نامردم هرچ خواهی بگو. ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهٔ بازندگانت زندهام با مردگانت مردهام تو که بهاءالدّینی اگر کم پيرزنی که دندانهاندارد روی چون پشت سوسمار آژنگ برآژنگ بیاید و بگوید اگر مردی و جوانی اینک آمدم پیش تو اینک فرس و نگار اینک میدان مردی بنمای اگرمردی گویی معاذاللهّ و اللّه که مرد نیستم و آنچ حکایت کردند دروغ گفتند چون جفت توی نامردی خوش شد کژدم میآید نیش برداشته بر عضو تو میرود که شنودم که مردی خندان خوشی بخند تا خندهٔ ترا ببینم میگوید چون تو آمدی مرا هیچ خندهٔ نیست و هیچ طبع خوش نیست آنچ گفتند دروغ گفتند همه دواعی خندهام مشغول است بآن امید که بروی و ازمن دور شوی گفت آه کردی ذوق رفت آه مکن تا ذوق نرود فرمود که گاهی بود که اگر آه نکنی ذوق برود علی اختلاف الحال و اگر چنين نبودی نفرمودی اِنَّ اِبرَاهِیمَ لَآوْاهٌ حَلِیْمٌ و هیچ طاعتی اظهار نبایستی کردن که همه اظهار ذوق است و این سخن که تومیگویی از بهر آن میگویی که ذوق بیاید. پس اگر برندهٔ ذوق است برندهٔ ذوق را مباشرت میکنی تاذوق بیاید و این نظير آن باشد که خفته را بانگ زنند که برخیز روز شد کاروان میرود گویند مزن بانگ که او در ذوق است ذوقش برمد گوید آن ذوق هلاکت است و این ذوق خلاص از هلاکت گوید که تشویش مده که مانع است این بانگ زدن از فکر گوید باین بانگ خفته در فکر آید و اگر نه او را چه فکر باشد درین خواب بعد از آن که بیدار شود در فکر آید آنگاه بانگ بر دو نوع باشد اگر بانگ کننده بالای او باشد در علم موجب زیادتی فکر باشد زیرا چون منبّه او صاحب علم باشد و او را بیداری باشد الهی چون او را بیدار کرد از خواب غفلت از عالم خودش آگاه کند و آنجاش کشد پس فکر او بالا گيرد چون او را از حالی بلند آواز دادند اماّ اگر بعکس باشد که بیدار کننده تحت آن باشد در عقل چون او را بیدار کند او را نظر بزیر افتد چون بیدارکنندهٔ او اسفل است لابد او را نظر اسفل افتد و فکر او بعالم سفلی رود.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و یکم - این کسانی که تحصیلها کردند و در تحصیلند میپندارند
این کسانی که تحصیلها کردند و در تحصیلند میپندارند که اگر اینجا ملازمت کنند علم را فراموش کنند و تارک شوند بلک چون اینجا آیند علمهاشان همه جان گيرد همچنان باشد که قالبی بیجان جان پذیرفته باشد اصل این همه علمها از آنجاست از عالم بیحرف و صوت در عالم حرف و صوت نقل کرد درآن عالم گفتست بی حرف و سخن گفت آخر با حرف و صوت سخن « علیه السلام » صوت که وَکَلَّمَ اللهُّ مُوْسی تَکْلِیْماً حق تعالی با موسی نگفت زیرا حرف را کام و لبی میباید تا حرف ظاهر شود تعالی و تقدسّ او منزهّست از لب ودهان و کام پس انبیا را درعالم بیحرف و صوت گفت و شنودست با حق که اوهام این عقول جزوی بآن نرسد و نتواند پی بردن اماّ انبیا از عالم بیحرف در عالم حرف میآید و طفل میشوند برای این طفلان که بُعِثْتُ مُعَلِّماً اکنون اگرچه این جماعت که در حرف وصوت ماندهاند باحوال او نرسد اماّ از او قوتّ گيرند و نشو و نما یابند و بوی بیارامند همچنانک طفل اگرچه مادر را (نمیداند و) نمیشناسد بتفصیل اماّ بوی میآرامد و قوتّ میگيرد و همچنانک میوه بر شاخ میآرامد و شيرین میشود و میرسد و از درخت خبر ندارد همچنان از آن بزرگ و از حرف و صوت او اگرچه او را ندانند و بوی نرسند اماّ ایشان ازو قوتّ گيرند و پرورده شوند در جمله این نفوس هست که ورای عقل و حرف و صوت چیزی هست و عالمی هست عظیم نمیبینی که همه خلق میل میکنند بدیوانگان و بزیارت میروند و میگویند باشد که این آن باشد.
راست است چنين چیزی هست اماّ محلّ را غلط کردهاند آن چیز در عقل نگنجد اما نه هر چیز که در عقل نگنجد آن باشد کُلُّ جَوْزٍ مُدَوَّرٌوَلَیْسَ کُلُّ مُدَوِّرٍ جَوْز نشانش آن باشد که گفتیم اگرچه او را حالتی باشد که آن درگفت و ضبط نیاید اماّ از روی عقل و جان قوتّ گيرد و پرورده شود و درین دیوانگان که ایشان گردشان می گردند این نیست و از حال خود نمیگردند و باو آرام نمییابند و اگر چه ایشان پندارند که آرام گرفتهاند آن را آرام نگوییم همچنانک طفلی از مادر جدا شد لحظهٔ بدیگری آرام یافت آن را آرام نگوییم زیرا غلط کرده است طبیبان میگویند که هرچ مزاج را خوش آمد و مشتهای اوست آن او را قوتّ دهد و خون او را صافی گرداند. اما وقتی که بی علتّش خوش آید تقدیرا اگر گل خوری را گل خوش میآید آن را نگوییم مصلح مزاجست اگرچه خوشش میآید و همچنين صفرایی راترشی خوش میآید و شکر ناخوش میآید آن خوشی را اعتبار نیست زیرا که بنا بر علتّ است خوشی آنست که اول پیش از علتّ ورا خوش میآید مثلاً دست یکی را بریدهاند یا شکسته اند و آویخته است کژ شده جراّح آن را راست میکند و برجای اولّ مینشاند اورا آن خوش نمیآید و دردش می کند آنچنان کژش خوش میآید جراّح میگوید ترا اولّ آن خوش میآمد که دستت راست بود و بآن آسوده بودی و چون کژ میکردند متألم میشدی و میرنجیدی این ساعت اگر ترا آن کژ خوش میآید این خوشی دروغين است این را اعتبار نباشد همچنان ارواح را در عالم قدس خوشی از ذکر حق واستغراق در حق بود همچون ملایکه اگر ایشان بواسطهٔ اجسام رنجور و معلول شدند و گل خوردنشان خوش میاید نبی و ولی که طبیباند میگویند که ترا این خوش نمیآید و این خوشی دروغست ترا خوش چیزی دیگر میآید آن را فراموش کردهٔ خوشی مزاج اصلی صحیح تو آنست که اولّ خوش میآمد این علت ترا خوش میآید تو میپنداری که این خوش است و باور نمیکنی عارف پیش نحوی نشسته بود، نحوی گفت سخن بيرون ازین سه نیست یا اسم باشد یا فعل یا حرف، عارف جامه بدّرید که واوبلتاه بیست سال عمر من و سعی و طلب من بباد رفت که من باومید آنک بيرون ازین سخنی دیگر هست مجاهدها کردهام تو امید مرا ضایع کردی هرچند که عارف بآن سخن و مقصود رسیده بود الاّ نحوی را باین طریق تنبیه میکرد.
آوردهاند که حسن وحسين رضی اللهّ عنهما شخصی رادیدند در حالت طفلی که وضو کژ میساخت و نامشروع خواستند که او را بطریق احسن وضو تعلیم دهند آمدند بر او که این مرا میگوید که تووضوی کژ میسازی هر دو پیش تو وضو سازیم بنگر که از هر دو وضوی کی مشروعست هر دو پیش او وضو ساختند، گفت ای فرزندان وضوی شما سخت مشروعست و راست است و نیکوست وضوی من مسکين کژ بوده است. چندانک مهمان بیش شود خانه را بزرگتر کنندو آرایش بیشتر شودو طعام بیش سازند نمیبینی که چون طفلک را قدک او کوچکست اندیشهٔ اونیز که مهمان است لایق خانه قالب اوست غير شيرو دایه نمیداند و چون بزرگتر شد مهمانان اندیشها افزون شوند از عقل و ادراک و تمیز و غيره خانه بزرگترگردد و چون مهمانان عشق آیند درخانه نگنجند وخانه را ویران کنند و از نو عمارتها سازد پردهای پادشاه و بردابرد پادشاه و لشکر و حشم او در خانهٔ اونگنجد وآن پردها لایق این در نباشد آن چنان حشم بیحد را مقام بیحد میآید و آن پردها را چون در آویزند همه روشناییها دهدو حجابها بردارد و پنهانها آشکار گردد بخلاف پردهای این عالم که حجاب میافزاید این پرده بعکس آن پردهاست.
اِنِّی لَاَشْکُوْ خُطُوْباً لااُعَینُّهَا
لِیَجْهَلَ النّاسُ عَنْ عُذْريْ وَعَنْ عَذَلِی کَالشَّمْعِ یَبْکی وَلَایُدْری اَعَبْرَتُهُ
مِنْ صُحْبةِّ النّارِ اَمْ مِنْ فُرْقَةِ العَسَلِ
شخصی گفت که این را قاضی ابومنصور هروی گفته است گفت قاضی منصور پوشیده گوید و ترددّ آمیز باشد و متلونّ اماّ منصور برنتافت پیدا و فاش گفت همه عالم اسير قضااند و قضا اسير شاهد شاهد پیدا کند و پنهان ندارد.گفت صفحهٔ از سخنان قاضی بخوان بخواند بعد از آن فرمود که خدا را بندگانند که چون زنی را در چادر بینند حکم کنند که نقاب بردار تا روی تو ببینیم که چه کسی و چه چیزی که چون تو پوشیده بگذری و ترا نبینیم مرا تشویش خواهد بودن که این کی بود و چه کس بود من آن نیستم که اگر روی ترا ببینم بر تو فتنه شوم و بسته تو شوم مرا خدا دیرست که از شما پاک و فارغ کرده است از آن ایمنم که اگر شما را ببینم مرا تشویش و فتنه شوید الاّ اگر نبینم در تشویش باشم که چه کس بود بخلاف طایفهٔ دیگر که اهل نفساند اگر ایشان روی شاهدان را بازبینند فتنهٔ ایشان شوند و مشوشّ گردند پس در حق ایشان آن به که رو باز نکنند تا فتنهٔ ایشان نگردد و در حق اهل دل آن به که رو باز کنند تا از فتنه برهند شخصی گفت در خوارزم شاهدان بسیارند چون شاهدی ببینند و دل برو بندند بعد ازو ازو بهتر بینند آن بر دل ایشان سرد شود فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که درو شاهدان بیحدند و آن خوارزم فقرست که دروخوبان معنوی و صورتهای روحانی بیحدند که بهرک فروآیی و قرار گيری دیگری رو نماید که آن اولّ را فراموش کنی الی مالانهایه پس بر نفس فقر عاشق شویم که درو چنين شاهدانند.
راست است چنين چیزی هست اماّ محلّ را غلط کردهاند آن چیز در عقل نگنجد اما نه هر چیز که در عقل نگنجد آن باشد کُلُّ جَوْزٍ مُدَوَّرٌوَلَیْسَ کُلُّ مُدَوِّرٍ جَوْز نشانش آن باشد که گفتیم اگرچه او را حالتی باشد که آن درگفت و ضبط نیاید اماّ از روی عقل و جان قوتّ گيرد و پرورده شود و درین دیوانگان که ایشان گردشان می گردند این نیست و از حال خود نمیگردند و باو آرام نمییابند و اگر چه ایشان پندارند که آرام گرفتهاند آن را آرام نگوییم همچنانک طفلی از مادر جدا شد لحظهٔ بدیگری آرام یافت آن را آرام نگوییم زیرا غلط کرده است طبیبان میگویند که هرچ مزاج را خوش آمد و مشتهای اوست آن او را قوتّ دهد و خون او را صافی گرداند. اما وقتی که بی علتّش خوش آید تقدیرا اگر گل خوری را گل خوش میآید آن را نگوییم مصلح مزاجست اگرچه خوشش میآید و همچنين صفرایی راترشی خوش میآید و شکر ناخوش میآید آن خوشی را اعتبار نیست زیرا که بنا بر علتّ است خوشی آنست که اول پیش از علتّ ورا خوش میآید مثلاً دست یکی را بریدهاند یا شکسته اند و آویخته است کژ شده جراّح آن را راست میکند و برجای اولّ مینشاند اورا آن خوش نمیآید و دردش می کند آنچنان کژش خوش میآید جراّح میگوید ترا اولّ آن خوش میآمد که دستت راست بود و بآن آسوده بودی و چون کژ میکردند متألم میشدی و میرنجیدی این ساعت اگر ترا آن کژ خوش میآید این خوشی دروغين است این را اعتبار نباشد همچنان ارواح را در عالم قدس خوشی از ذکر حق واستغراق در حق بود همچون ملایکه اگر ایشان بواسطهٔ اجسام رنجور و معلول شدند و گل خوردنشان خوش میاید نبی و ولی که طبیباند میگویند که ترا این خوش نمیآید و این خوشی دروغست ترا خوش چیزی دیگر میآید آن را فراموش کردهٔ خوشی مزاج اصلی صحیح تو آنست که اولّ خوش میآمد این علت ترا خوش میآید تو میپنداری که این خوش است و باور نمیکنی عارف پیش نحوی نشسته بود، نحوی گفت سخن بيرون ازین سه نیست یا اسم باشد یا فعل یا حرف، عارف جامه بدّرید که واوبلتاه بیست سال عمر من و سعی و طلب من بباد رفت که من باومید آنک بيرون ازین سخنی دیگر هست مجاهدها کردهام تو امید مرا ضایع کردی هرچند که عارف بآن سخن و مقصود رسیده بود الاّ نحوی را باین طریق تنبیه میکرد.
آوردهاند که حسن وحسين رضی اللهّ عنهما شخصی رادیدند در حالت طفلی که وضو کژ میساخت و نامشروع خواستند که او را بطریق احسن وضو تعلیم دهند آمدند بر او که این مرا میگوید که تووضوی کژ میسازی هر دو پیش تو وضو سازیم بنگر که از هر دو وضوی کی مشروعست هر دو پیش او وضو ساختند، گفت ای فرزندان وضوی شما سخت مشروعست و راست است و نیکوست وضوی من مسکين کژ بوده است. چندانک مهمان بیش شود خانه را بزرگتر کنندو آرایش بیشتر شودو طعام بیش سازند نمیبینی که چون طفلک را قدک او کوچکست اندیشهٔ اونیز که مهمان است لایق خانه قالب اوست غير شيرو دایه نمیداند و چون بزرگتر شد مهمانان اندیشها افزون شوند از عقل و ادراک و تمیز و غيره خانه بزرگترگردد و چون مهمانان عشق آیند درخانه نگنجند وخانه را ویران کنند و از نو عمارتها سازد پردهای پادشاه و بردابرد پادشاه و لشکر و حشم او در خانهٔ اونگنجد وآن پردها لایق این در نباشد آن چنان حشم بیحد را مقام بیحد میآید و آن پردها را چون در آویزند همه روشناییها دهدو حجابها بردارد و پنهانها آشکار گردد بخلاف پردهای این عالم که حجاب میافزاید این پرده بعکس آن پردهاست.
اِنِّی لَاَشْکُوْ خُطُوْباً لااُعَینُّهَا
لِیَجْهَلَ النّاسُ عَنْ عُذْريْ وَعَنْ عَذَلِی کَالشَّمْعِ یَبْکی وَلَایُدْری اَعَبْرَتُهُ
مِنْ صُحْبةِّ النّارِ اَمْ مِنْ فُرْقَةِ العَسَلِ
شخصی گفت که این را قاضی ابومنصور هروی گفته است گفت قاضی منصور پوشیده گوید و ترددّ آمیز باشد و متلونّ اماّ منصور برنتافت پیدا و فاش گفت همه عالم اسير قضااند و قضا اسير شاهد شاهد پیدا کند و پنهان ندارد.گفت صفحهٔ از سخنان قاضی بخوان بخواند بعد از آن فرمود که خدا را بندگانند که چون زنی را در چادر بینند حکم کنند که نقاب بردار تا روی تو ببینیم که چه کسی و چه چیزی که چون تو پوشیده بگذری و ترا نبینیم مرا تشویش خواهد بودن که این کی بود و چه کس بود من آن نیستم که اگر روی ترا ببینم بر تو فتنه شوم و بسته تو شوم مرا خدا دیرست که از شما پاک و فارغ کرده است از آن ایمنم که اگر شما را ببینم مرا تشویش و فتنه شوید الاّ اگر نبینم در تشویش باشم که چه کس بود بخلاف طایفهٔ دیگر که اهل نفساند اگر ایشان روی شاهدان را بازبینند فتنهٔ ایشان شوند و مشوشّ گردند پس در حق ایشان آن به که رو باز نکنند تا فتنهٔ ایشان نگردد و در حق اهل دل آن به که رو باز کنند تا از فتنه برهند شخصی گفت در خوارزم شاهدان بسیارند چون شاهدی ببینند و دل برو بندند بعد ازو ازو بهتر بینند آن بر دل ایشان سرد شود فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که درو شاهدان بیحدند و آن خوارزم فقرست که دروخوبان معنوی و صورتهای روحانی بیحدند که بهرک فروآیی و قرار گيری دیگری رو نماید که آن اولّ را فراموش کنی الی مالانهایه پس بر نفس فقر عاشق شویم که درو چنين شاهدانند.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و دوم - سیف البخاری راح الى مصرکل احد یحبّ المرآة
سیف البخاری راح الی مصرکل احد یحبّ المرآة و یعشق مرآة صفاته وفوایده وهولایعرف حقیقة وجهه و انما یحسب البرقع و جهاومرآة البرقع مرآة وجهه انت اکشف وجهک حتی تجدنی مرآة لوجهک و تبت عندک انی مرآة قوله تحقق عندی ان الانبیاء و الاولیاء علی ظن باطل ماثم شیئی سوی الدعوی قال اتقول هذا جزافاام تری وتقول ان کنت تری و تقول فقد تحققت الرؤیة فی الوجود وهو اعزاّلاشیاء فی الوجودو اشرفها و تصدیق الانبیاء لانهم ماادعوا الا الرؤیة و انت اقررت به ثم الرؤیة لایظهره الا بالمرئی لان الرؤیة من الافعال المتعدیّة لابد للرؤیة من مرئی وراء فاما المرئی مطلوب و الرائی طالب او علی العکس فقد ثبت بانکارک الطالب و المطلوب و الرؤیة فی الوجود فیکون الالوهیة و العبودیة قضیة فی نفیها اثباتها و کانت واجبة الثبوت البتة قیل اولئک الجماعة مریدون لذلک المغفل و یعظمونه قلت لایکون ذلک الشیخ المغفل ادنی من الحجر و الوثن و لعبادها تعظیم و تفخیم و رجاء و شوق و سؤال و حاجات و بکاء ما عند الحجر شیئی من هذا ولاخبر ولاحس من هذا فاللهّ تعالی جعلها سببا لهذا الصدق فیهم و ماعندها خبر. ذلک الفقیه کان یضرب صبّیا فقیل له لایش تضربه و ما ذنبه قال انتم ما تعرفون هذا ولدالزنافاعل ضایع قال ایش یعمل ایش جنی قال یهرب وقت الانزال یعنی عندالتخمیش یهرب خیاله فیبطل علی الانزال و لاشک ان عشقه کان مع خیاله و ما کان للصبی خبر منذلک فکذلک عشق هولاء مع خیال هذا الشیخ البطال و هو غافل عن هجرهم و وصلهم و حالهم و لکن و ان کان العشق مع الخیال الغالط المخطی موجب للوجد لایکون مثل المعاشقة مع معشوق حقیقی خبير بصير بحال عاشقه کالذی یعانق فی ظلمة اسطوانة علی حسبان انّه معشوق ویبکی و یشکو لایکون فی اللذاذة شبیها بمن یعانق حبیبه الحی الخبير.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند
هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند او را اندیشهٔ معقول روی مینماید اگر آنجا روم مصلحتها و کارهای بسیار میسرّ شود و احوال من نظام پذیرد و دوستان شاد شوند و بر دشمنان غالب گردم او را پیشنهاد اینست و مقصود حق خود چیزی دگر چندین تدبيرها کرد و پیشنهادها اندیشید یکی میسّر نشد بر وفق مراد او مع هذا بر تدبير و اختيار خود اعتماد میکند.
تدبير کند بنده و تقدیر نداند
تدبير بتقدیر خداوند نماند
و مثال این چنين باشد که شخصی در خواب میبیند که بشهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد نه کس او را میشناسد ونه او کس را سرگردان میگردد این مرد پشیمان میشود و غصهّ و حسرت میخورد که من چرا باین شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم و دست بر دست میزند و لب میخاید چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم، معلومش گردد آن غصهّ و تأسف و حسرت خوردن بیفایده بود پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقاً در چنان شهری بیند و غم و غصّه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و میدانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بیفایده. اکنون همچنين است خلقان صدهزار بار دیدهاند که عزم و تدبير ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مرادایشان پیش نرفت الّا حقتعالی نسیانی بریشان می گمارد آن جمله فراموش میکنند وتابع اندیشه و اختیار خود میگردند اِنَّ اللهَّ یَحُوْلُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ.
ابراهیم ادهم « رحمة اللهّ علیه » در وقت پادشاهی بشکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلیّ جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی او هنوز میتاخت، در آن بیابان چون از حدّ گذشت آهو بسخن درآمد و روی بازپس کرد که مَا خُلِقْتَ لِهذا ترا برای این نیافریدهاند و ازعدم جهت این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی خود مرا صید کرده گير تا چه شود ابراهیم چون این را بشنید نعرهٔ زد و خود را از اسب درانداخت، هیچکس در آن صحرا نبود غير شبانی باو لابه کرد و جامهای پادشاهانه مرصعّ بجواهر و صلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را بمن ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده، آن نمد در پوشید وراه گرفت اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود، او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را بآهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او.
عمر رضی اللهّ عنه پیش از اسلام بخانهٔ خواهر خویشتن درآمد، خواهرش قرآن میخواند طه مَااَنْزَلْنَا بآواز بلند،چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد عمر شمشير برهنه کرد و گفت البتّه بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همين لحظه بشمشير ببرّم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست از بیم جان مقر شد گفت ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان بمحمّد صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرستاد گفت بخوان تا بشنوم سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگين شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد.
اول بروم سر او را ببرّم آنگاه بکار تو پردازم، همچنان از غایت غضب با شمشير برهنه روی بمسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنا دید قریش او را دیدند گفتند هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن ازین بیاید زیرا عمر عظیم باقوتّ و رجولیتّ بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا بحدّی که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ میفرمود همیشه که خداوندا دین مرا بعمر نصرت ده یا بابوجهل زیرا آن دو در عهد خود بقوتّ و رجولیتّ مشهور بودند وآخر چون مسلمان گشت همیشه عمرمیگریستی و میگفتی یا رسول اللهّ وای بر من اگر بوجهل را مقدم میداشتی و میگفتی که خداوندا دین مرا بابوجهل نصرت ده یابعمر حال من چه بودی و در ضلالت میماندمی، فی الجمله در راه با شمشير برهنه روی بمسجد رسول «صلیّ اللهّ علیه و سلمّ» نهاد در آن میان جبرائیل علیه السلام وحی آورد بمصطفی « صلیّ اللهّ علیه و سلمّ » که اینک یا رسول اللهّ عمر میآید تا روی باسلام آورد در کنارش گير همين که عمر از در مسجد درآمد معين دید که تيری از نور بپَرید از مصطفی « علیه السلّام » و در دلش نشست.
نعرهٔ زد بیهوش افتاد مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفی « علیه السّلام » گداخته شود از غایت محبت و محو گردد گفت اکنون یا نبی اللهّ ایمان عرض فرما و آن کلمهٔ مبارک بگوی تا بشنوم چون مسلمان شد گفت اکنون بشکرانهٔ آنک بشمشير برهنه بقصد تو آمدم و کفاّرت آن، بعد ازین از هرک نقصانی در حقّ تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشير سرش را از تن جدا گردانم از مسجد بيرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشير خون آلود در دست میرفت صنا دید قريش شمشير خون آلود دیدند گفتند آخر وعده کرده بودی که سرآورم سر کو گفت اینک گفت این سر را ازینجا اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن « این آن سریست » بُردی گفت نی این آن سر نیست مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.
شمشير بکف عمّر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید بگویید سر آوردیم گویید ما این سر را دیده بودیم بگویند نی این آن نیست این سری دیگرست سر آنست که درو سرّی باشد و اگر نه هزار سر بپولی نيرزد، این آیت را خواندند که وَاِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلناّس وَاَماً وَاتْخِذُوُاْمِن مَقَام اِبْرَاهِیْمَ مُصَلّیً ابراهیم علیه السّلام گفت خداوندا چون مرا بخلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و برگزیدی ذریاّت مرا نیز این کرامت روزی گردان حق تعالی فرمود لایَنَالُ عَهْدِیَ الظاّلِمِیْنَ یعنی آنها که ظالم باشند ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند. چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست قید گرفت گفت خداوندا آنها که ایمان آوردهاند وظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و ازیشان دریغ مدار، حق تعالی فرمود که رزق عامست همه را از روی نصیب باشد و ازین مهمان خانه کل خلایق منتفع و بهرمند شوند اِلّا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت قسمت خاصانست و برگزیدگان اهل ظاهر میگویند که غرض ازین بیت کعبه است که هرک دروی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و بکس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است این راست است و خوبست الا این ظاهر قرآن است محققان میگویند که بیت درون آدمیست یعنی خداوندا باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالیگردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک کن تا درو هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گرددو بکلی محل وحی تو باشد در و دیو و وسواس او را راه نباشد همچنانک حقّ تعالی بر آسمان شهب گماشته است تا شیاطين رجیم را مانع میشوند از استماع ملایکه تا هیچ کسی بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند.
یعنی خداوندا تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطين و حیل نفس و هوا را ازما دور گردانند این قول اهل باطن و محققاّن است هر کسی از جای خود میجنبد قران دیبائی دورویه است بعضی ازین روی بهره مییابند و بعضی از آن روی و هر دو راست است چون حقّ تعالی میخواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند همچنانک زنی را شوهرست و فرزندی شيرخوار و هر دو را ازو حظّی دیگرست طفل را لذّت از پستان وشير او و شوهر لذّت جفتی یابد ازو، خلایق طفلان راهند از قرآن لذّت ظاهر یابند و شير خورند اِلاّ آنها که کمال یافتهاند ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند.
مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جاییست که اهل ظاهر میگویند آنجا دو رکعت نماز میباید کردن، این خوبست ای واللهّ اِلاّ مقام ابراهیم پیش محققاّن آنست که ابراهیموار خود رادر آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی بجهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود را جهت حق فداکرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوبست اِلاّ چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم مقصود از کعبه دل انبیا و اولیاست که محل وحی حقسّت و کعبه فرع آن است اگر دل نباشد کعبه بچه کار آید، انبیا و اولیا بکلیّ مراد خود ترک کردهاند و تابع مراد حقّند تا هرچ او فرماید آن کنند و با هرک او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد ازو بیزار شوندو دردیدهٔ ایشان دشمن نماید.
دادیم بدست تو عنان دل خویش
تا هرچ تو گویی پخت من گویم سوخت
هرچ گویم مثال است مثل نیست مثال دیگرست و مثل دیگر حقّ تعالی نور خویشتن را بمصباح تشبیه کرد است جهت مثال و وجود اولیا را بزجاجه این جهت مثال است نور او در کون و مکان نگنجد در زجاجه و مصباح کی گنجد مشارق انوار حقّ جلّ جلاله در دل کی گنجد اِلّا چون طالب آن باشی آن را در دل یابی نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست بلک آنرا از آنجا یابی همچنانک نقش خود را در آینه یابی ومع هذا نقش تو در آینه نیست الاّ چون در آینه نظر کنی خود را ببینی چیزهایی که آن نامعقول نماید چون آن سخن را مثال گویند معقول گردد و چون معقول گردد محسوس شود همچنانک بگویی که چون یکی چشم بهم مینهد چیزهای عجب میبیند و صور و اشکال محسوس مشاهده میکند و چون چشم میگشاید هیچ نمیبیند.
این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند اِلاّ چون مثال بگویی معلوم شود و این چون باشد همچون کسی در خواب صدهزار چیز میبیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و چون مهندسی که در باطن خانه تصوّر کرد و عرض و طول وشکل آنراکسی را این معقول ننماید اِلاّ چون صورت آن را بر کاغذ نگارد ظاهر شود و چون معینّ کند کیفیّت آن را معقول گردد و بعد ازآن چون معقول شود خانه بنا کند بر آن نسق محسوس شود پس معلوم شد کهجمله نامعقولات بمثال معقول و محسوس گردد و همچنين میگویند که در آن عالم نامها پراّن شود بعضی بدست راست و بعضی بدست چپ و ملایکه و عرش و نار و جنّت باشد و میزان وحساب و کتاب هیچ معلوم نشود تا این را مثال نگویند.
اگر چه آن را درین عالم مثل نباشد الاّ بمثال معینّ گردد و مثال آن درین عالم آنست که شب همه خلق می خسبند از کفش گر و پادشاه و قاضی و خیاّط و غيرهم جمله اندیشها ازیشان میپردّ و هیچ کس را اندیشهٔ نمی ماند تا چون سپیدهٔ صبح همچون نفخهٔ اسرافیل ذراّت اجسام ایشان را زنده گرداند اندیشهٔ هر یکی چون نامه پراّن (ودوان) سوی هر کسی میآید هیچ غلط نمیشود اندیشه درزی سوی درزی و اندیشهٔ فقیه سوی فقیه و اندیشهٔ آهنگر سوی آهنگر و اندیشهٔ ظالم سوی ظالم و اندیشهٔ عادل سوی عادل هیچ کسی شب درزی میخسبد و روز کفشگر میخیزد نی زیرا که عمل و مشغولی او آن بود بازبان مشغول تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست ودرین عالم واقعست، پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سررشته رسد جمله احوال آن عالم درین دنیا مشاهده کند و بوی برد وبرو مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی
صد سال بقای آن بت مه وش باد
تير غم او رادل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد
و مثال این در عالم محسوسات واقعست همچنانک دو کس در یک بستر خفتهاند یکی خود را میان خوان وگلستان و بهشت میبیند و یکی خود را میان ماران و زبانیهٔ دوزخ و کژدمان میبیند و اگر بازکاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن پس چه عجب که اجزای بعضی نیز در گور در لذتّ و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم و محنت باشد و هیچ نه این بینی و نه آن، پس معلوم شد که نامعقول بمثال معقول گردد و مثال بمثل نماند همچنانک عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان میگوید چه ماند خوشی ببهار یا غم بخزان از روی صورت الاّ این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصوّر و ادراک نتواند کردن و همچنانک حق تعالی میفرماید که وَمَایَسْتَوِی الْاَعْمی وَالْبَصِیْرُ وَلَاالْظُّلُمَاتُ وَلَاالْنُّوْرُ وَلَاالْظِّلُ وَلَاالْحُروْرُ ایمان را بنور نسبت کرد و کفر را بظلمت یا ایمان را بسایهٔ خوش نسبت فرمود و کفر را بآفتاب سوزان بی امان که مغز را بجوش آرد و چه ماند روشنی و لطف ایمان بنور آن جهان یا فرخجی و ظلمت کفر بتاریکی این عالم.
اگر کسی در وقت سخن گفتن ما میخسبد آن خواب از غفلت نباشد بلک از امن باشد همچنانک کاروانی در راهی صعب مخوف در شب تاریک میرود و میرانند از بیم تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد همين که آواز سگ یا خروس بگوش ایشان رسد و بده آمدند فارغ گشتند و پاکشیدند وخوش خفتند در راه که هیچ آواز و غلغله نبود از خوف خوابشان نمیامد و در ده بوجود امن با آن همه غلغلهٔ سگان و خروش خروس فارغ و خوش در خواب میشوند سخن ما نیز از آبادانی و امن میآید وحدیث انبیاء و اولیاست، ارواح چون سخن آشنایان میشنوند ایمن میشوند و از خوف خلاص مییابند زیرا ازین سخن بوی امید و دولت میآید همچنانک کسی در شب تاریک باکاروانی همراهست از غایت خوف هر لحظه میپندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شدهاند میخواهد تا سخن همراهان بشنود و ایشان را بسخن بشناسد چون سخن ایشان میشنود ایمن میشود قُلْ یَا مُحَمَّدُ أقْرَا زیرا ذات تو لطیف است نظرها باو نمیرسند چون سخن میگویی در مییابند که تو آشنای ارواحی ایمن میشوند و میآسایند سخن بگو.
کَفی بجسْمِیْ نُحُوْلاً اَنَّنِی رَجُلٌ
لَوْلَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِي
در کشتزار جانور کیست که ازغایت خردگی در نظر نمیآید چون بانگ کند او را میبینند بواسطهٔ بانگ یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نظر نمیآید سخن بگو تا ترا بشناسند چون تو می خواهی که جایی روی اولّ دل تو میرود و میبیند و بر احوال آن مطلّع میشود آنکه دل باز میگرد و بدن را میکشاند اکنون این جمله خلایق بنسبت باولیاء و انبیا اجسامند دل عالم ایشانند اولّ ایشان بآن عالم سير کردند و از بشریّت و گوشت و پوست بيرون آمدند و تحت و فوق آن عالم و این عالم را مطالعه کردند و قطع منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون میباید رفتن آنگه آمدند و خلایق را دعوت میکنند که بیایید بدان عالم اصلی که این عالم خرابیست و سرای فانیست و ما جایی خوش یافتیم شما را خبر میکنیم پس معلوم شد که دل من جمیع الاحوال ملازم دلدارست و او را حاجت قطع منازل و خوف ره زن و پالان استر نیست تن مسکين است که مقیّد اینهاست
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت کیی میدانی
دل گفت مرا تخته غلط میخوانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی و چون محبّت ملک تو شد همشیه محبّ باشی درگور و در حشر ودر بهشت الی مالانهایه چون تو گندم کاشتی قطعا گندم روید ودر انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامهٔ نویسد قلم در دست گرفت و این بیت گفت
خَیَالُکَ فِیْ عَیْنِیْ وَاِسْمُک فِیْ فَمِیْ
وَذکْرُک فِیْ قَلْبي الي اَیْنَ اَکْتُبُ
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست وذکر تو در صمیم جان جای دارد پس نامه پیش کی نویسم چون تو درین محلّها میگردی قلم بشکست و کاغذ بدرّید.
بسیار کس باشد که دلش ازین سخنان پرباشد الاّ بعبارت و الفاظ نتواند آوردن اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد عجب نیست و این مانع عشقنباشد بلک خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت، همچنانک طفل عاشق شيرست و از آن مدد مییابد و قوتّ میگيرد و مع هذا نتواند شرح شير کردن و حدّ آن را گفتن ودر عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شير چه لذّت مییابم و بنا خوردن آن چگونه ضعیف و متألمّ میشوم اگر چه جانش خواهان و عاشق شيرست و بالغ اگرچه بهزار گونه شير را شرح کند (و وصف کند) امّا او را از شير هیچ لذّت نباشد و ازآن حظ ندارد.
تدبير کند بنده و تقدیر نداند
تدبير بتقدیر خداوند نماند
و مثال این چنين باشد که شخصی در خواب میبیند که بشهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد نه کس او را میشناسد ونه او کس را سرگردان میگردد این مرد پشیمان میشود و غصهّ و حسرت میخورد که من چرا باین شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم و دست بر دست میزند و لب میخاید چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم، معلومش گردد آن غصهّ و تأسف و حسرت خوردن بیفایده بود پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقاً در چنان شهری بیند و غم و غصّه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و میدانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بیفایده. اکنون همچنين است خلقان صدهزار بار دیدهاند که عزم و تدبير ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مرادایشان پیش نرفت الّا حقتعالی نسیانی بریشان می گمارد آن جمله فراموش میکنند وتابع اندیشه و اختیار خود میگردند اِنَّ اللهَّ یَحُوْلُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ.
ابراهیم ادهم « رحمة اللهّ علیه » در وقت پادشاهی بشکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلیّ جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی او هنوز میتاخت، در آن بیابان چون از حدّ گذشت آهو بسخن درآمد و روی بازپس کرد که مَا خُلِقْتَ لِهذا ترا برای این نیافریدهاند و ازعدم جهت این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی خود مرا صید کرده گير تا چه شود ابراهیم چون این را بشنید نعرهٔ زد و خود را از اسب درانداخت، هیچکس در آن صحرا نبود غير شبانی باو لابه کرد و جامهای پادشاهانه مرصعّ بجواهر و صلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را بمن ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده، آن نمد در پوشید وراه گرفت اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود، او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را بآهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او.
عمر رضی اللهّ عنه پیش از اسلام بخانهٔ خواهر خویشتن درآمد، خواهرش قرآن میخواند طه مَااَنْزَلْنَا بآواز بلند،چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد عمر شمشير برهنه کرد و گفت البتّه بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همين لحظه بشمشير ببرّم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست از بیم جان مقر شد گفت ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان بمحمّد صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرستاد گفت بخوان تا بشنوم سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگين شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد.
اول بروم سر او را ببرّم آنگاه بکار تو پردازم، همچنان از غایت غضب با شمشير برهنه روی بمسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنا دید قریش او را دیدند گفتند هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن ازین بیاید زیرا عمر عظیم باقوتّ و رجولیتّ بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا بحدّی که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ میفرمود همیشه که خداوندا دین مرا بعمر نصرت ده یا بابوجهل زیرا آن دو در عهد خود بقوتّ و رجولیتّ مشهور بودند وآخر چون مسلمان گشت همیشه عمرمیگریستی و میگفتی یا رسول اللهّ وای بر من اگر بوجهل را مقدم میداشتی و میگفتی که خداوندا دین مرا بابوجهل نصرت ده یابعمر حال من چه بودی و در ضلالت میماندمی، فی الجمله در راه با شمشير برهنه روی بمسجد رسول «صلیّ اللهّ علیه و سلمّ» نهاد در آن میان جبرائیل علیه السلام وحی آورد بمصطفی « صلیّ اللهّ علیه و سلمّ » که اینک یا رسول اللهّ عمر میآید تا روی باسلام آورد در کنارش گير همين که عمر از در مسجد درآمد معين دید که تيری از نور بپَرید از مصطفی « علیه السلّام » و در دلش نشست.
نعرهٔ زد بیهوش افتاد مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفی « علیه السّلام » گداخته شود از غایت محبت و محو گردد گفت اکنون یا نبی اللهّ ایمان عرض فرما و آن کلمهٔ مبارک بگوی تا بشنوم چون مسلمان شد گفت اکنون بشکرانهٔ آنک بشمشير برهنه بقصد تو آمدم و کفاّرت آن، بعد ازین از هرک نقصانی در حقّ تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشير سرش را از تن جدا گردانم از مسجد بيرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشير خون آلود در دست میرفت صنا دید قريش شمشير خون آلود دیدند گفتند آخر وعده کرده بودی که سرآورم سر کو گفت اینک گفت این سر را ازینجا اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن « این آن سریست » بُردی گفت نی این آن سر نیست مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.
شمشير بکف عمّر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید بگویید سر آوردیم گویید ما این سر را دیده بودیم بگویند نی این آن نیست این سری دیگرست سر آنست که درو سرّی باشد و اگر نه هزار سر بپولی نيرزد، این آیت را خواندند که وَاِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلناّس وَاَماً وَاتْخِذُوُاْمِن مَقَام اِبْرَاهِیْمَ مُصَلّیً ابراهیم علیه السّلام گفت خداوندا چون مرا بخلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و برگزیدی ذریاّت مرا نیز این کرامت روزی گردان حق تعالی فرمود لایَنَالُ عَهْدِیَ الظاّلِمِیْنَ یعنی آنها که ظالم باشند ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند. چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست قید گرفت گفت خداوندا آنها که ایمان آوردهاند وظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و ازیشان دریغ مدار، حق تعالی فرمود که رزق عامست همه را از روی نصیب باشد و ازین مهمان خانه کل خلایق منتفع و بهرمند شوند اِلّا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت قسمت خاصانست و برگزیدگان اهل ظاهر میگویند که غرض ازین بیت کعبه است که هرک دروی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و بکس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است این راست است و خوبست الا این ظاهر قرآن است محققان میگویند که بیت درون آدمیست یعنی خداوندا باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالیگردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک کن تا درو هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گرددو بکلی محل وحی تو باشد در و دیو و وسواس او را راه نباشد همچنانک حقّ تعالی بر آسمان شهب گماشته است تا شیاطين رجیم را مانع میشوند از استماع ملایکه تا هیچ کسی بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند.
یعنی خداوندا تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطين و حیل نفس و هوا را ازما دور گردانند این قول اهل باطن و محققاّن است هر کسی از جای خود میجنبد قران دیبائی دورویه است بعضی ازین روی بهره مییابند و بعضی از آن روی و هر دو راست است چون حقّ تعالی میخواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند همچنانک زنی را شوهرست و فرزندی شيرخوار و هر دو را ازو حظّی دیگرست طفل را لذّت از پستان وشير او و شوهر لذّت جفتی یابد ازو، خلایق طفلان راهند از قرآن لذّت ظاهر یابند و شير خورند اِلاّ آنها که کمال یافتهاند ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند.
مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جاییست که اهل ظاهر میگویند آنجا دو رکعت نماز میباید کردن، این خوبست ای واللهّ اِلاّ مقام ابراهیم پیش محققاّن آنست که ابراهیموار خود رادر آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی بجهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود را جهت حق فداکرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوبست اِلاّ چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم مقصود از کعبه دل انبیا و اولیاست که محل وحی حقسّت و کعبه فرع آن است اگر دل نباشد کعبه بچه کار آید، انبیا و اولیا بکلیّ مراد خود ترک کردهاند و تابع مراد حقّند تا هرچ او فرماید آن کنند و با هرک او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد ازو بیزار شوندو دردیدهٔ ایشان دشمن نماید.
دادیم بدست تو عنان دل خویش
تا هرچ تو گویی پخت من گویم سوخت
هرچ گویم مثال است مثل نیست مثال دیگرست و مثل دیگر حقّ تعالی نور خویشتن را بمصباح تشبیه کرد است جهت مثال و وجود اولیا را بزجاجه این جهت مثال است نور او در کون و مکان نگنجد در زجاجه و مصباح کی گنجد مشارق انوار حقّ جلّ جلاله در دل کی گنجد اِلّا چون طالب آن باشی آن را در دل یابی نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست بلک آنرا از آنجا یابی همچنانک نقش خود را در آینه یابی ومع هذا نقش تو در آینه نیست الاّ چون در آینه نظر کنی خود را ببینی چیزهایی که آن نامعقول نماید چون آن سخن را مثال گویند معقول گردد و چون معقول گردد محسوس شود همچنانک بگویی که چون یکی چشم بهم مینهد چیزهای عجب میبیند و صور و اشکال محسوس مشاهده میکند و چون چشم میگشاید هیچ نمیبیند.
این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند اِلاّ چون مثال بگویی معلوم شود و این چون باشد همچون کسی در خواب صدهزار چیز میبیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و چون مهندسی که در باطن خانه تصوّر کرد و عرض و طول وشکل آنراکسی را این معقول ننماید اِلاّ چون صورت آن را بر کاغذ نگارد ظاهر شود و چون معینّ کند کیفیّت آن را معقول گردد و بعد ازآن چون معقول شود خانه بنا کند بر آن نسق محسوس شود پس معلوم شد کهجمله نامعقولات بمثال معقول و محسوس گردد و همچنين میگویند که در آن عالم نامها پراّن شود بعضی بدست راست و بعضی بدست چپ و ملایکه و عرش و نار و جنّت باشد و میزان وحساب و کتاب هیچ معلوم نشود تا این را مثال نگویند.
اگر چه آن را درین عالم مثل نباشد الاّ بمثال معینّ گردد و مثال آن درین عالم آنست که شب همه خلق می خسبند از کفش گر و پادشاه و قاضی و خیاّط و غيرهم جمله اندیشها ازیشان میپردّ و هیچ کس را اندیشهٔ نمی ماند تا چون سپیدهٔ صبح همچون نفخهٔ اسرافیل ذراّت اجسام ایشان را زنده گرداند اندیشهٔ هر یکی چون نامه پراّن (ودوان) سوی هر کسی میآید هیچ غلط نمیشود اندیشه درزی سوی درزی و اندیشهٔ فقیه سوی فقیه و اندیشهٔ آهنگر سوی آهنگر و اندیشهٔ ظالم سوی ظالم و اندیشهٔ عادل سوی عادل هیچ کسی شب درزی میخسبد و روز کفشگر میخیزد نی زیرا که عمل و مشغولی او آن بود بازبان مشغول تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست ودرین عالم واقعست، پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سررشته رسد جمله احوال آن عالم درین دنیا مشاهده کند و بوی برد وبرو مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی
صد سال بقای آن بت مه وش باد
تير غم او رادل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد
و مثال این در عالم محسوسات واقعست همچنانک دو کس در یک بستر خفتهاند یکی خود را میان خوان وگلستان و بهشت میبیند و یکی خود را میان ماران و زبانیهٔ دوزخ و کژدمان میبیند و اگر بازکاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن پس چه عجب که اجزای بعضی نیز در گور در لذتّ و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم و محنت باشد و هیچ نه این بینی و نه آن، پس معلوم شد که نامعقول بمثال معقول گردد و مثال بمثل نماند همچنانک عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان میگوید چه ماند خوشی ببهار یا غم بخزان از روی صورت الاّ این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصوّر و ادراک نتواند کردن و همچنانک حق تعالی میفرماید که وَمَایَسْتَوِی الْاَعْمی وَالْبَصِیْرُ وَلَاالْظُّلُمَاتُ وَلَاالْنُّوْرُ وَلَاالْظِّلُ وَلَاالْحُروْرُ ایمان را بنور نسبت کرد و کفر را بظلمت یا ایمان را بسایهٔ خوش نسبت فرمود و کفر را بآفتاب سوزان بی امان که مغز را بجوش آرد و چه ماند روشنی و لطف ایمان بنور آن جهان یا فرخجی و ظلمت کفر بتاریکی این عالم.
اگر کسی در وقت سخن گفتن ما میخسبد آن خواب از غفلت نباشد بلک از امن باشد همچنانک کاروانی در راهی صعب مخوف در شب تاریک میرود و میرانند از بیم تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد همين که آواز سگ یا خروس بگوش ایشان رسد و بده آمدند فارغ گشتند و پاکشیدند وخوش خفتند در راه که هیچ آواز و غلغله نبود از خوف خوابشان نمیامد و در ده بوجود امن با آن همه غلغلهٔ سگان و خروش خروس فارغ و خوش در خواب میشوند سخن ما نیز از آبادانی و امن میآید وحدیث انبیاء و اولیاست، ارواح چون سخن آشنایان میشنوند ایمن میشوند و از خوف خلاص مییابند زیرا ازین سخن بوی امید و دولت میآید همچنانک کسی در شب تاریک باکاروانی همراهست از غایت خوف هر لحظه میپندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شدهاند میخواهد تا سخن همراهان بشنود و ایشان را بسخن بشناسد چون سخن ایشان میشنود ایمن میشود قُلْ یَا مُحَمَّدُ أقْرَا زیرا ذات تو لطیف است نظرها باو نمیرسند چون سخن میگویی در مییابند که تو آشنای ارواحی ایمن میشوند و میآسایند سخن بگو.
کَفی بجسْمِیْ نُحُوْلاً اَنَّنِی رَجُلٌ
لَوْلَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِي
در کشتزار جانور کیست که ازغایت خردگی در نظر نمیآید چون بانگ کند او را میبینند بواسطهٔ بانگ یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نظر نمیآید سخن بگو تا ترا بشناسند چون تو می خواهی که جایی روی اولّ دل تو میرود و میبیند و بر احوال آن مطلّع میشود آنکه دل باز میگرد و بدن را میکشاند اکنون این جمله خلایق بنسبت باولیاء و انبیا اجسامند دل عالم ایشانند اولّ ایشان بآن عالم سير کردند و از بشریّت و گوشت و پوست بيرون آمدند و تحت و فوق آن عالم و این عالم را مطالعه کردند و قطع منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون میباید رفتن آنگه آمدند و خلایق را دعوت میکنند که بیایید بدان عالم اصلی که این عالم خرابیست و سرای فانیست و ما جایی خوش یافتیم شما را خبر میکنیم پس معلوم شد که دل من جمیع الاحوال ملازم دلدارست و او را حاجت قطع منازل و خوف ره زن و پالان استر نیست تن مسکين است که مقیّد اینهاست
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت کیی میدانی
دل گفت مرا تخته غلط میخوانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی و چون محبّت ملک تو شد همشیه محبّ باشی درگور و در حشر ودر بهشت الی مالانهایه چون تو گندم کاشتی قطعا گندم روید ودر انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامهٔ نویسد قلم در دست گرفت و این بیت گفت
خَیَالُکَ فِیْ عَیْنِیْ وَاِسْمُک فِیْ فَمِیْ
وَذکْرُک فِیْ قَلْبي الي اَیْنَ اَکْتُبُ
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست وذکر تو در صمیم جان جای دارد پس نامه پیش کی نویسم چون تو درین محلّها میگردی قلم بشکست و کاغذ بدرّید.
بسیار کس باشد که دلش ازین سخنان پرباشد الاّ بعبارت و الفاظ نتواند آوردن اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد عجب نیست و این مانع عشقنباشد بلک خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت، همچنانک طفل عاشق شيرست و از آن مدد مییابد و قوتّ میگيرد و مع هذا نتواند شرح شير کردن و حدّ آن را گفتن ودر عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شير چه لذّت مییابم و بنا خوردن آن چگونه ضعیف و متألمّ میشوم اگر چه جانش خواهان و عاشق شيرست و بالغ اگرچه بهزار گونه شير را شرح کند (و وصف کند) امّا او را از شير هیچ لذّت نباشد و ازآن حظ ندارد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و چهارم - نام آن جوان چیست سیف الدین فرمود که سیف
نام آن جوان چیست؟ سیف الدین
فرمود که: سیف در غلاف است نمیتوان دیدن، سیف الدین آن باشدکه برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند الّا جنگ اولّ با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذبّ گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند.آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و بمقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقلو زبان و دست و پاداشتند. چه معنی که ایشان را راه میدهند و در میگشایند و مرا نی گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمیشوی تا سیف اللّه و لسان الحقّ باشد مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه مییابند و یک کس بيرون میماند و راهش نمیدهند قطعاً این کس بخویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی ادبی آمد باید گناه برخود نهد و خویشتن را مقصرّ و بی ادب شناسد نه چنانک گوید این را با من حق میکند من چه کنم خواستِ او چنين است اگر بخواستی راه دادی که این کنایت دشنام دادنست حق را و شمشير زدن با حق پس باین معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف اللهّ حقّ تعالی منزهّست از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس باو راه نیافت الا ببندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی آنکس را که بحق راه یافت او از من خویش تر و آشناتر بود و او متعلق تر بود از من پس قربت او میسر نشود الا ببندگی، او معطی علی الاطلاق است دامن دریا پرگوهر کردو خار را خلعت گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی غرض و سابقهٔ و همه اجزای عالم از اونصیب دارند.
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان میکند بدین امید البته آنجا رود تاازو بهرهمند گردد، پس چون انعام حقّ چنين مشهور است و همهعالم از لطف او باخبراند چرا ازو گدائی نکنی و طمع خلعت وصله نداری کاهل وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی، سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو میآید و دنبک میجنباند یعنی مرانان ده که مرا نان نیست و ترا هست این قدر تمیز دارد آخر تو کم از سگ نیستی که او بآن راضی نمیشود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد لابه میکند و دُم میجنباند تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنين معطی گدایی کردن عظیم مطلوبست، چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است حق عظیم نزدیک است بتو، هر فکرتی و تصورّی که میکنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست میکند و برابر تو میدارد الا او را از غایت نزدیکی نمیتوانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که میکنی عقلتو با تست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمیتوانی دیدن اگرچه باثر میبینی الاّ ذاتش را نمیتوانی دیدن مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) میگردد آتش با اوست و از تأثير تاب آتش گرمی مییابد الاّ آتش را نمیبیند چون بيرون آید و آن را معين ببیند وبداند که از آتش گرم میشوند بداند که آن تاب حماّم نیز از آتش بود وجودآدمی نیز حماّمی شگرف است دروتابش عقل و روح ونفس همه هست الا چون از حماّم بيرون آیی و بدان جهان روی معینّ ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معینّ و آن تلبیسها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود معینّ ذات هر یکی را ببینی الامّادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا باثر چنانک کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او میزند الا نمیداند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معين که آن آب بود اول باثر میدانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِيْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگرکشیده جنگ میکرد در آن محلهّ دختری بود عظیم صاحب جمال چنانک در آن شهر او را نظير نبود هر لحظه میشنیدم که میگفت خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و بر تواعتماد دارم چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسير میبردند و کنیزکان آن زن را اسير میبردند و اور ا هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی که هر که خود را بحق سﭙﺮد از آفتها ایمن گشت و بسلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه میخواست پدرش میگفت که از خداخواه، او چون میگریست و آن را از خدا میخواست آنگه آن چیز را حاضر میکردند تا بدین سالها برآمد، روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسهاش آرزو کرد بر عادت معهود گفت هریسه خواهم ناگاه کاسه هریسه ازغیب حاضر شد کودک سير بخورد پدر و مادر چون بیامدند گفتند چیزی نمیخواهی گفت آخر هریسه خواستم و خوردم پدرش گفت الحمدللهّ که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت، مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و باو هیچکاری نفرماید در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریاّ میخواست که او را تیمار دارد وهر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هر که بر روی آب بماند آن چیز از آنِاو باشد اتفّاقاً فالِ زکریاّ راست شد گفتند حق اینست وزکریاّ هر روز او را طعامی میآورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا مییافت گفت ای مریم آخر وصی تو منم این ازکجا میآوری گفت چون محتاج طعام میشوم و هرچ میخواهم حق تعالی میفرستد.
کرم و رحمت او بی نهایتست و هر که بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد، زکریاّ گفت خداوندا چون حاجت همه روا میکنی من نیز آرزویی دارم میسرّ گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی آنک اورا تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و بطاعت تو مشغول گردد حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد بعد از آنک پدرش پشت دو تا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمیزاد پير گشته عظیم حیض دید و آبستن شد تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست،مؤمن آنست که بداند درپس این دیوار کسیست که یک بیک بر احوال ما مطلع است و میبیند اگرچه ما او را نمیبینیم و این او را یقين شد بخلاف آنکس که گوید نی این همه حکایتست و باور ندارد روزی بیاید که چون گوشش بمالد پشیمان شود گوید آه بد گفتم و خطا کردم خودهمه او بود من او را نفی میکردم مثلاً تو میدانی که من پس دیوارم ورباب میزنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الاّ غرض ازین آنست که میباید آن حالتی که در نماز ظاهر میشود پیوسته با تو باشد اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلي صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن وخشم و عفو وجمیع اوصاف گردش آسیابست که میگردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بیآب آزموده است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عين جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زبرا احوال این عالم است با حقّ بنال که خداوندا مرا غير این سيرم و گردش گردشی دیگر روحانی میسرّ گردان. چون همه حاجات از تو حاصل میشود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوتّ و پر و بالست اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری بیاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الاّ دم بدم از زمين دور میشود و از مرغان دیگر بالا میگيرد یا مثلاً در حقهّٔ مشک باشد و سرش تنگ است دست دروی میکنی مشک بيرون نمیتوانی آوردن الاّ مع هذا دست معطرّ میشود و مشام خوش میگردد پس یاد حقّ همچنين است اگرچه بذاتش نرسی الاّ یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایدهای عظیم از ذکر او حاصل شود.
فرمود که: سیف در غلاف است نمیتوان دیدن، سیف الدین آن باشدکه برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند الّا جنگ اولّ با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذبّ گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند.آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و بمقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقلو زبان و دست و پاداشتند. چه معنی که ایشان را راه میدهند و در میگشایند و مرا نی گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمیشوی تا سیف اللّه و لسان الحقّ باشد مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه مییابند و یک کس بيرون میماند و راهش نمیدهند قطعاً این کس بخویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند و از من چه بی ادبی آمد باید گناه برخود نهد و خویشتن را مقصرّ و بی ادب شناسد نه چنانک گوید این را با من حق میکند من چه کنم خواستِ او چنين است اگر بخواستی راه دادی که این کنایت دشنام دادنست حق را و شمشير زدن با حق پس باین معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف اللهّ حقّ تعالی منزهّست از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس باو راه نیافت الا ببندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی آنکس را که بحق راه یافت او از من خویش تر و آشناتر بود و او متعلق تر بود از من پس قربت او میسر نشود الا ببندگی، او معطی علی الاطلاق است دامن دریا پرگوهر کردو خار را خلعت گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی غرض و سابقهٔ و همه اجزای عالم از اونصیب دارند.
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان میکند بدین امید البته آنجا رود تاازو بهرهمند گردد، پس چون انعام حقّ چنين مشهور است و همهعالم از لطف او باخبراند چرا ازو گدائی نکنی و طمع خلعت وصله نداری کاهل وار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی، سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو میآید و دنبک میجنباند یعنی مرانان ده که مرا نان نیست و ترا هست این قدر تمیز دارد آخر تو کم از سگ نیستی که او بآن راضی نمیشود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد لابه میکند و دُم میجنباند تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنين معطی گدایی کردن عظیم مطلوبست، چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است حق عظیم نزدیک است بتو، هر فکرتی و تصورّی که میکنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست میکند و برابر تو میدارد الا او را از غایت نزدیکی نمیتوانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که میکنی عقلتو با تست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمیتوانی دیدن اگرچه باثر میبینی الاّ ذاتش را نمیتوانی دیدن مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) میگردد آتش با اوست و از تأثير تاب آتش گرمی مییابد الاّ آتش را نمیبیند چون بيرون آید و آن را معين ببیند وبداند که از آتش گرم میشوند بداند که آن تاب حماّم نیز از آتش بود وجودآدمی نیز حماّمی شگرف است دروتابش عقل و روح ونفس همه هست الا چون از حماّم بيرون آیی و بدان جهان روی معینّ ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معینّ و آن تلبیسها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود معینّ ذات هر یکی را ببینی الامّادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا باثر چنانک کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او میزند الا نمیداند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معين که آن آب بود اول باثر میدانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِيْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگرکشیده جنگ میکرد در آن محلهّ دختری بود عظیم صاحب جمال چنانک در آن شهر او را نظير نبود هر لحظه میشنیدم که میگفت خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و بر تواعتماد دارم چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسير میبردند و کنیزکان آن زن را اسير میبردند و اور ا هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد تا بدانی که هر که خود را بحق سﭙﺮد از آفتها ایمن گشت و بسلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه میخواست پدرش میگفت که از خداخواه، او چون میگریست و آن را از خدا میخواست آنگه آن چیز را حاضر میکردند تا بدین سالها برآمد، روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسهاش آرزو کرد بر عادت معهود گفت هریسه خواهم ناگاه کاسه هریسه ازغیب حاضر شد کودک سير بخورد پدر و مادر چون بیامدند گفتند چیزی نمیخواهی گفت آخر هریسه خواستم و خوردم پدرش گفت الحمدللهّ که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت، مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و باو هیچکاری نفرماید در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریاّ میخواست که او را تیمار دارد وهر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هر که بر روی آب بماند آن چیز از آنِاو باشد اتفّاقاً فالِ زکریاّ راست شد گفتند حق اینست وزکریاّ هر روز او را طعامی میآورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا مییافت گفت ای مریم آخر وصی تو منم این ازکجا میآوری گفت چون محتاج طعام میشوم و هرچ میخواهم حق تعالی میفرستد.
کرم و رحمت او بی نهایتست و هر که بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد، زکریاّ گفت خداوندا چون حاجت همه روا میکنی من نیز آرزویی دارم میسرّ گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی آنک اورا تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و بطاعت تو مشغول گردد حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد بعد از آنک پدرش پشت دو تا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمیزاد پير گشته عظیم حیض دید و آبستن شد تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست،مؤمن آنست که بداند درپس این دیوار کسیست که یک بیک بر احوال ما مطلع است و میبیند اگرچه ما او را نمیبینیم و این او را یقين شد بخلاف آنکس که گوید نی این همه حکایتست و باور ندارد روزی بیاید که چون گوشش بمالد پشیمان شود گوید آه بد گفتم و خطا کردم خودهمه او بود من او را نفی میکردم مثلاً تو میدانی که من پس دیوارم ورباب میزنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الاّ غرض ازین آنست که میباید آن حالتی که در نماز ظاهر میشود پیوسته با تو باشد اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلي صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن وخشم و عفو وجمیع اوصاف گردش آسیابست که میگردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بیآب آزموده است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عين جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زبرا احوال این عالم است با حقّ بنال که خداوندا مرا غير این سيرم و گردش گردشی دیگر روحانی میسرّ گردان. چون همه حاجات از تو حاصل میشود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوتّ و پر و بالست اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری بیاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الاّ دم بدم از زمين دور میشود و از مرغان دیگر بالا میگيرد یا مثلاً در حقهّٔ مشک باشد و سرش تنگ است دست دروی میکنی مشک بيرون نمیتوانی آوردن الاّ مع هذا دست معطرّ میشود و مشام خوش میگردد پس یاد حقّ همچنين است اگرچه بذاتش نرسی الاّ یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایدهای عظیم از ذکر او حاصل شود.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و پنجم - شیخ ابراهیم عزیز درویشیست چون اورا میبینیم
شیخ ابراهیم عزیز درویشیست چون اورا میبینیم از دوستان یاد میآید مولانا شمس الدیّن را عظیم عنایت بود با ایشان پیوسته گفتی شیخ براهیم ما و بخود اضافت کردی عنایت چیزی دیگر و اجتهاد کاری دیگر انبیا بمقام نبوتّ بواسطه اجتهاد نرسیدند و آن دولت بعنایت یافتند الا سنتّ چنانست که هرکه را آن حاصل شود سيرت و زندگانی او بر طریق اجتهاد و صلاح باشد و آن هم برای عوام است تا برایشان و قول ایشان اعتماد کنند زیرا نظر ایشان بر باطن نمیافتد و ظاهر بيناند و چون عوام متابعت ظاهر کنند بواسطه و برکت آن بباطن راه یابند آخر فرعون نیز اجتهاد عظیم میکرد در بذل و احسان و اشاعت خير الاّ چون عنایت نبود لاجرم آن طاعت و اجتهاد و احسان او را فروغی نبود و آن جمله را بپوشانید همچنانک اميری در قلعه با اهل قلعه احسان و خير میکند و غرض او آنست که بر پادشاه خروج کند و طاغی شود لاجرم آن احسان او را قدر و فروغی نباشد، و اگر چه بکلیّ نتوان نفی عنایت کردن از فرعون و شاید که حق تعالی را با او عنایت خفی باشد برای مصلحتی او را مردود گرداند زیرا پادشاه را قهر و لطف و خلعت و زندان هر دو میباید. اهل دل ازو بکلیّ نفی عنایت نکنند، الاّ اهل ظاهر او را بکلیّ مردود دانند، و مصلحت در آنست جهت قوام ظاهر، پادشاه یکی را بردار میکند و در ملاء خلایق جای بلند عظیم او را میآویزند اگرچه در خانه پنهان ازمردم و از میخی پست نیز توان درآویختن الاّ میباید که تامردم ببینند و اعتبار گيرند و انفاذ حکم و امتثال امر پادشاه ظاهر شود آخر همه دارها از چوب نباشد منصب و بلندی ودولت دنیا نیزداری عظیم بلندست، چون حق تعالی خواهد که کسی را بگيرد او را در دنیا منصبی عظیم و پادشاهیی بزرگ دهد همچون فرعون و نمرود و امثال اینها آن همه چو داریست که حقّ تعالی ایشان را بر آنجا میکند تا جملهٔ خلایق بر آنجا مطلّع شوند زیرا حقّ تعالی میفرماید که کُنْتِ کُنْزاً مَخْفِیًّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ یعنی جمله عالم را آفریدم و غرض از آن همه اظهار ما بود گاهی بلطف گاهی بقهر این آنچنان پادشاه نیست که ملک او را یک معرفّ بس باشد اگر ذراّت عالم همه معرفّ شوند در تعریف او قاصر و عاجز باشند، پس همه خلایق روز و شب اظهار حق میکنند الاّ بعضی انند که ایشان میدانند و بر اظهار واقفند و بعضی غافلند اَیَّامَا کَانَ اظهار حقّ ثابت میشود. همچنانک اميری فرمود تا یکی را بزنند و تأدیب کنند آنکس بانگ میزند و فریاد میکند و مع هذا هردو اظهار حکم امير میکنند اگرچه آنکس از درد بانگ میزند الاّ همه کس دانند که ضارب و مضروب محکوم اميرند و ازین هر دو اظهار حکم امير پیدا میشود آنکس که مثبت حقسّت اظهارمیکند حقّ را همیشه و آنکس که نافیست هم مظهرست زیرااثبات چیزی بی نفی تصوّر ندارد و بی لذّت و مزه باشد مثلاً مناظری در محفل مسئلهٔ گفت اگر آنجا معارضی نباشد که لانُسلمّ گوید او اثبات چه کند و نکتهٔ او را چه ذوق باشد زیرا اثبات در مقابلهٔ نفی خوش باشد همچنين این عالم نیز محفل اظهار حقسّت بی مثبت و نافی این محفل را رونقی نباشد و هر دو مظهر حقّند.یاران رفتند پیش ميراکدشان بریشان خشم گرفت که این همه اینجا چه کار دارید، گفتند این غلبهٔ ما و انبوهی ماجهت آننیست که بر کسی ظلم کنیم برای آنست تا خود رادر تحمّل و صبر معاون باشیم و همدیگر را یاری کنیم همچنانک در تعزیت خلق جمع میشوند برای آن نیست که مرگ را دفع کنند الّا غرض آنست که تا صاحب مصیبت را متسلیّ شوند و از خاطرش دفع وحشت کنند اَلْمُؤْمِنُوْنَ کَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ درویشان حکم یک تن دارند اگر عضوی از اعضا دردگيرد باقی اجزا متألم شوند چشم دیدن خود بگذارد و گوش شنیدن و زبان گفتن همه بر آنجا جمع شوند شرط یاری آنست که خود را فدای یار خود کندو خویشتن را در غوغا اندازد جهت یار زیرا همه رو بیک چیز دارند و غرق یک بحرند اثر ایمان و شرط اسلام این باشد باری که بتن کشند چه ماند بباری که آن را بجان کشند لَاضَیْرَ اِناّ اِلی رَبِّنَا مُنْقَلِبُوْنَ مؤمن چون خود را فدای حقّ کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حقّ میرود دست و پا چه حاجتست دست و پا برای آن داد تا ازو بدین طرف روان شوی لیکن چون سوی پا گر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی و بی دست و پا شی همچون سحرهٔ فرعون میروی چه غم باشد. زهر از کف یار سیمبر بتوان خورد تلخی سخنش همچو شکر بتوان خورد بس با نمکست یار بس با نمکست جایی که نمک بود جگر بتوان خورد واللهّ اعلم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و هفتم - الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت
الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت صوتَ الشکر تأهیتَ للمزید اِذا اَحبّ اللهّ عبداً ابتلاءُ فَان صبرَ اِجتباهُ وان شکرَ اصطفاءُ بعضهم یشکرون اللهّ لِقهره و بَعضهم یَشکرونَهُ لِلطفهِ و کلُّ واحِدٍ منهما خيرٌ لِاَنّ الشکرتریقاٌ یُقلّب القهر لطفاً العاقل الکامل هُوَ الذی یشکرُ علی الجفاء فی الحضور و الخفاء فَهوُالذیّ اصطفاه اللّه و ان کان مُرادهُ دَرَک الناّر فبالشکر یَستعجل مقصودهُ لان اَلشکوی الظاهر تنقیص لشکوی الباطن قالَ علیه السّلم اَنَا الضّحوکُ القتول یعنی ضحکی فی وجه الجافی قتلُ لَهُ وَالمراد مِنَ الضحک الشکرُ مَکان الشکایة و حکی اَنّ یَهودیّاً کان فی جواراَحدٍ من اصحاب رسول اللهّ و کانَ الیهودیُّ عَلی غُرفةٍ ینزل منها الاحداثُ والاَنجاس وابوال الصبیان و غَسیل الثیّاب اِلی بیتهِ وهو یشکر الیهودیَّ و یامُر اَهلهُ بِالشکر وَ مضی عَلی هذا ثمان سِنينَ حَتی ماتَ المسلم فدَخَل الیهودی لیعزی اهله قَرأی فی البیت تلک النجاساتِ ورآی مَنافِذَها مِن الغرفة فعلم ما جَری فی المدةِّ الماضیة وَنَدِم ندماً شدیداً وقال لِاَهلهِ ویحکم لِمَ لم تُخبرونی و دایماً کنتم تَشکرونی قالوا انهّ کان یَأمُرنا بِالشکّر و یُهددنّا عن ترکِ الشکر فَآمَنَ الیهودی.ّ ذکر نیکان مُحرضّ نیکیست همچو مطرب که باعث سیکیست و لهذا ذکراللهّ فی القرآن انبیاءهُ و صالحی عِباد و شکرَهُم عَلی ما فَعلوا و لمن قَدر و غَفر. شکر مزیدن پستان نعمتست پستان اگرچه پر بود تانمزی شير نیاید. پرسید که سبب ناشکری چیست و آنچ مانع شکرست چیست، شیخ فرمود مانع شکر خام طمعیست که آنچ بدو رسید بیش از آن طمع کرده بود آن طمع خام او را بر آن داشت چون از آنچ دل نهاده بود کمتر رسید مانع شکر شد پس از عیب خودغافل بود و آن نقد که پیش کش کرد از عیب و از زیافت آن غافل بود لاجرم طمع خام همچو میوهٔ خام خوردنست و نان خام و گوشت خام پس لاجرم موجب تولّد علّت باشد و تولّد ناشکری چون دانست که مضرّ خورد استفراغ واجبست حقّ تعالی بحکمت خویشتن او را ببی شکری مبتلا کرد تا استفراغ کند و از آن پنداشت فاسد فارغ شود تا آن یک علتّ صد علتّ نشود وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَیئّآتِ لَعَلهُّم یَرْجِعُوْنَ یعنی رزقناهُم من حیث لایحتسبونَ وهوَ الغیب و یَتنفرُّ نَظرهم عن رؤیَةِ الاسباب التی هی کَالشر کَاءللّه کما قال ابویزید یارَب ما اشرکت بُک قال اللهّ تعالی یا ابایزید ولالیلة اللبّن قلتَ ذاتَ لیلةٍ اللّبن اَضرّنی واناالضّار النّافع فنظر الی السبب فعدهُّ اللّهُ مُشرکاً و قال اَنَاالضّار بعداللبّن و قبل اللّبن لکن جعلتُ اللّبن کالذنب و المضّرة کالتأدیب من الاُستاذ فاذا قال الاستاذ لاتأکل الفواکه فاکل التلمیذ و ضربَ الُستاذ علی کفٌ رجله لایصحّ ان یقول اَکَلتُ الفواکه فاضرّ رَجلی و علی هذاالاصل من حفظ لسانه عن الشّرک تکفل اللّه ان یُطهّر روحَه عَن اغراس الشرّک القلیلُ عنداللهّ کثيرالفرق بين الحمد و الشکّر اَنّ اَلشکر علی نِعمٍ لایقال شَکرتهُ علی جماله و علی شجاعَتِهِ والحمداعم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و هشتم - شخصی امامت میکردو خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَنِفَاقاً
شخصی امامت میکردو خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَنِفَاقاً مگر از رؤساء عرب یکی حاضر بود یکی سیلی محکم وی را فرو کوفت، در رکعت دیگر خواند وَمِنَ الْاَعْرَابِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ آن عرب گفت اَلْصَّفْعُ اَصْلَحَکَ هر دم سیلی میخوریم از غیب در هرچ پیش میگيریم بسیلی از آن دور میکنند باز چیزی دیگر پیش میگيریم باز همچنان قیل ماطافة لنا هوالخسفُ والقذفِ و قیل قطعُ الاوصال ایسرُ من قطع الوصال مُراد خسف بدنیا فرو رفتن و از اهل دنیا شدن و القذف از دل بيرون افتادن، همچونک کسی طعامی بخوردو در معدهٔ وی ترش شود و آنرا قی کند اگر آن طعام نترشیدی و قی نکردی جزو آدمی خواست شدن اکنون مُرید نیز چاپلوسی و خدمت میکند تا در دل شیخ گنجایی یابدو العیاذ باللهّ چیزی از مُرید صادر شود شیخ را خوش نیاید و او را از دل بیندازد مثل آن طعام است که خورد و قی کند چنانک آن طعام جزو آدمی خواست شدن و سبب ترشی قی کرد و بيرونش انداخت آن مُرید نیز بمرور ایّام شیخ خواست شدن بسبب حرکت ناخوش از دلش بيرون انداخت. عشق تو منادیی بعالم در داد تادلها را بدست شور و شر داد وآنگه همه را بسوخت و خاکستر کرد وآورد بباد بی نیازی برداد در آن باد بی نیازی ذراّت خاکستر آن دلها رقصانند و نعره زنانند و اگر نه چنيناند پس این خبر را که آورد و هردم این خبر را که تازه میکند و اگر دلها حیات خویش در آن سوختن و باد بردادن نبینند چندین چون رغبت کنند در سوختن آن دلها که در آتش شهوات دنیا سوخته و خاکستر شدند هیچ ایشان را آوازهٔ و رونقی میبینی میشنوی: لَقَدْ عَلِمْتُ وَمَا الْاِسْرَافُ منْ خُلُقِیْ اَنَّ الَّذي هُوَ رزْقِیْ سَوْفَ یَأتِیْنِیْ اَسْعی لَهُ فَیُعَنِّیْنِیْ تَطَلُّبُهُ وَلَوْ جَلَسْتُ اَتَانِی لَاُیُعَنِیَّنِیْ بدرستی که من دانستهام قاعدهٔ روزی را و خوی من نیست که بگزافه دوادو کنم و رنج برم من بیضرورت بدرستی که آنچ روزی منست از سیم و از خورش و از پوشش و ازنارِ شهوت چون بنشینم بر من بیاید من چون میدوم در طلب آن روزیها مرا پررنج و مانده و خوار میکند طلب کردن اینها و اگر صبر کنم و بجای خود بنشینم بی رنج و بیخواری آن بر من بیاید زیرا که آن روزی هم طالب منست و او مرا میکشد چون نتوان مرا کشیدن او بیاید چنانک منش نمیتوانم کشیدن من میروم، حاصل سخن اینست که بکاردین مشغول میباش تا دنیا پس تو دَوَد مراد ازین نشستن نشستن است بر کار دین اگرچه میدود چون برای دین میدود اونشسته است و اگرچه نشسته است چون برای دنیا نشسته است او میدود قال علیه السلّم مَن جَعَلَ الهُمُوْمَ هَمّاً وَاَحِداً کَفَاهُ اللّهُ سَائِرَ هُمُوْمِه هر کرا ده غم باشد غم دین را بگيرد حق تعالی آن نه را بی سعی او راست کند. چنانک انبیا در بند نام و نان نبودهاند در بند رضاطلبی حقّ بودهاند نان ایشان بردند و نام ایشان بردند هرکه رضای حقّ طلبند این جهان و آن جهان با پیغامبرانست وهم خوابه اُولئِکَ مَعَ النَّبِیِّنَ وَالصِدِّیْقِیْنَ وَالشُهدّآءَ وَالصَّالِحِیْنَ چه جای اینست بلک با حقّ همنشين است که اَنَا جَلِیْسُ مَنْ ذَکَرَنِیْ اگر حقّ همنشين او نبودی در دل او شوق حقّ نبودی هرگز بوی گل بی گل نباشد هرگز بوی مشک بی مشک نباشد، این سخن را پایان نیست و اگر پایان باشد همچون سخنهای دیگر نباشد مصراع شب رفت و حدیث ما بپایان نرسید، شب و تاریکی این عالم بگذرد ونور این سخن هر دم ظاهرتر باشد چنانک شب عمر انبیا علیهم السلّم بگذشت و نور حدیثشان نگذشت و منقطع نشد ونخواهد شدن. مجنون را گفتند که لیلی را اگر دوست میدارد چه عجب که هر دو طفل بودند و در یک مکتب بودند مجنون گفت این مردمان ابلهاند و اَیُّ مَلِیْحَةٍ لَاتُشْتَهی هیچ مردی باشد که بزنی خوب میل نکند و زن همچنين بلک عشق آنست که غذا و مزهٔ ازو یابد همچنانک دیدار مادر و پدر و برادر و خوشی فرزندو خوشی شهوت و انواع لذّت ازو یابد مجنون مثال شد از آن عاشقان چنانک در نحو زَید و عمرو. گر نقل و کباب و گر می ناب خوری می دانک بخواب در همی آب خوری چون برخیزی ز خواب باشی تشنه سودت نکند آب که در خواب خوری اَلْدُّنْیا کَحُلُمٌ النَّائِمِ دنیا وتنعمّ او همچنانست که کسی درخواب چیزی خورد پس حاجت دنیا وی خواستن همچنانست که کسی درخواب چیزی خواست ودادندش عاقبت چون بیداریست از آنچ در خواب خورد هیچ نفعی نباشد پس در خواب چیزی خواسته باشد و آنرا بوی داده باشند فَکانَ النَّوالُ قَدُرَ الْکَلام.