عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دل به عشق تو جانسپاری کرد
صبر هم نیز حق گذاری کرد
صبر و دل دست چون بهم دادند
هم. نیارست پایداری کرد
تاب در کار ما همی افتاد
هم برآمد چو بخت، یاری کرد
بخت ما را نخوانده پیش آمد
راستی را بزرگواری کرد
این منم لا الله الا الله
که مرا بخت خواستگاری کرد
ای دل اکنون بساط مجلس انس
یارم آن لفظ گفت یاری کرد
که رقیبی کران شد از پس کار
بخت فرخنده پیشکاری کرد
بر در او چو زر نداشت اثیر
زود بر آب چشم زاری کرد
صبر هم نیز حق گذاری کرد
صبر و دل دست چون بهم دادند
هم. نیارست پایداری کرد
تاب در کار ما همی افتاد
هم برآمد چو بخت، یاری کرد
بخت ما را نخوانده پیش آمد
راستی را بزرگواری کرد
این منم لا الله الا الله
که مرا بخت خواستگاری کرد
ای دل اکنون بساط مجلس انس
یارم آن لفظ گفت یاری کرد
که رقیبی کران شد از پس کار
بخت فرخنده پیشکاری کرد
بر در او چو زر نداشت اثیر
زود بر آب چشم زاری کرد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
وقت بیاید که دور غم بسر آید
صبح وصال از شب امید برآید
عمر عزیز از سر وداع بر آرد
آن دو سه روز فراق هم بسر آید
بردر این سخت خفته صبر کنم صبر
آخر اگر مرده نیست هم بدر آید
باز من، اکنون که در گریز گه افتاد
مرغ دلی شرط نیست تا ببر آید
هست ز ایام یک نظر طمعم بس
وین قدر ایام را چه در نظر آید
سخت بیفتادم از زمانه چه گویم
من نیم آنکس که با زمانه برآید
عمر و مراد، ای عزیز هر دو عزیزاند
این بده اربایدت کزان خبر آید
تیر بلا کز گمان حادثه بجهد
پوست ندارد مگر که برجگر آید
صبح وصال از شب امید برآید
عمر عزیز از سر وداع بر آرد
آن دو سه روز فراق هم بسر آید
بردر این سخت خفته صبر کنم صبر
آخر اگر مرده نیست هم بدر آید
باز من، اکنون که در گریز گه افتاد
مرغ دلی شرط نیست تا ببر آید
هست ز ایام یک نظر طمعم بس
وین قدر ایام را چه در نظر آید
سخت بیفتادم از زمانه چه گویم
من نیم آنکس که با زمانه برآید
عمر و مراد، ای عزیز هر دو عزیزاند
این بده اربایدت کزان خبر آید
تیر بلا کز گمان حادثه بجهد
پوست ندارد مگر که برجگر آید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
روزی که جفاهای تو بر یاد من آید
دل نوش کند غصه و از خویشتن آید
چون صفّ بلا، راست کنی از سر تسلیم
مرد آن بود آری، که نه کمتر ززن آید
گر تیغ بیالاید عشقت بمن این فخر
حاشا که ز صد پیرهنم یک کفن آید
تا چند زبان گرد بدارم که لب توست
چیزی که ز ایام بدندان من آید
من گرد سر کوی تو از بهرتو گردم
بلبل ز پی گل بکنار چمن آید
بشکست دلم زان شکن زلف مبادا
کز چشم بدان برشکن او شکن آید
دل نوش کند غصه و از خویشتن آید
چون صفّ بلا، راست کنی از سر تسلیم
مرد آن بود آری، که نه کمتر ززن آید
گر تیغ بیالاید عشقت بمن این فخر
حاشا که ز صد پیرهنم یک کفن آید
تا چند زبان گرد بدارم که لب توست
چیزی که ز ایام بدندان من آید
من گرد سر کوی تو از بهرتو گردم
بلبل ز پی گل بکنار چمن آید
بشکست دلم زان شکن زلف مبادا
کز چشم بدان برشکن او شکن آید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
رخ او دیده را بصر بخشد
لب او کام را شکر بخشد
دو گروهی بر افتد از شب و روز
اگر اقطاع حسن بر بخشد
حلقه زلف ذره پرور او
جان آزاده را کمر بخشد
در ره او هم از گله داری است
هر که مردانه وار سر بخشد
باده مستی است عشق او که مپرس
هر زمانم غم دگر بخشد
خاک کویش ز اشک چهره مرا
بس که چون رنگ سیم و زر بخشد
بی نظیر جهان شود چو اثیر
هر که را عشق او نظر بخشد
لب او کام را شکر بخشد
دو گروهی بر افتد از شب و روز
اگر اقطاع حسن بر بخشد
حلقه زلف ذره پرور او
جان آزاده را کمر بخشد
در ره او هم از گله داری است
هر که مردانه وار سر بخشد
باده مستی است عشق او که مپرس
هر زمانم غم دگر بخشد
خاک کویش ز اشک چهره مرا
بس که چون رنگ سیم و زر بخشد
بی نظیر جهان شود چو اثیر
هر که را عشق او نظر بخشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
روی تو، ممالک جهان ارزد
وصل تو، حیات جاودان ارزد
زان لعل که صد هزار دل دارد
یک بوسه به صد هزار جان ارزد
نام چو منی همی بری خه خه
این نام بدین لب و دهان ارزد
جان، بندگی تو را کمر در بست
انصاف بده که رایگان ارزد
چشم افکندم بدان گل عارض
تا خود به هزار بوستان ارزد
دل گفت اثیر اگر بصر داری
نیکو بنگر که بیش از آن ارزد
وصل تو، حیات جاودان ارزد
زان لعل که صد هزار دل دارد
یک بوسه به صد هزار جان ارزد
نام چو منی همی بری خه خه
این نام بدین لب و دهان ارزد
جان، بندگی تو را کمر در بست
انصاف بده که رایگان ارزد
چشم افکندم بدان گل عارض
تا خود به هزار بوستان ارزد
دل گفت اثیر اگر بصر داری
نیکو بنگر که بیش از آن ارزد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گه بود ماه که با روی تو از کوه بر آید
چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید
هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد
هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید
غمت آورد بدر صبر. خرد گفت که حقا
اگر او اوست که من دانم ز و جور نشاید
گفتی ار بر سر این مهر بپائی بخوری بر
باش اینجا، سخنی هست اگر عمر بپاید
صبر زندان فراق تو شکستن نتواند
ور بدندان همه آن است که زنجیر نماید
روی کس نبود وصل تو، یا بخت من این است
که شب حامله جز هجر همی هیچ نزاید
بار این حادثه من خسته، بمنزل برسانم
گر در آن سر که جفاهای تو باشد مگر آید
گفته بودی بخورم خون دلت مصلحت این است
گوشمالیش بدین جور که او کرد بباید
شاید ای دوست همین آید از آن خو که تو داری
ور جز این آید از آن خو که تو را هست نشاید
گرده گیر آن همه لیکن، پس از این خوی بدتو
کاین برآید بفر دوست رساند چه سر آید
عشوه میداد وصال تو که روزی بتوانم
عقل میگفت اثیرا مشنو هرزه سُراید
چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید
هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد
هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید
غمت آورد بدر صبر. خرد گفت که حقا
اگر او اوست که من دانم ز و جور نشاید
گفتی ار بر سر این مهر بپائی بخوری بر
باش اینجا، سخنی هست اگر عمر بپاید
صبر زندان فراق تو شکستن نتواند
ور بدندان همه آن است که زنجیر نماید
روی کس نبود وصل تو، یا بخت من این است
که شب حامله جز هجر همی هیچ نزاید
بار این حادثه من خسته، بمنزل برسانم
گر در آن سر که جفاهای تو باشد مگر آید
گفته بودی بخورم خون دلت مصلحت این است
گوشمالیش بدین جور که او کرد بباید
شاید ای دوست همین آید از آن خو که تو داری
ور جز این آید از آن خو که تو را هست نشاید
گرده گیر آن همه لیکن، پس از این خوی بدتو
کاین برآید بفر دوست رساند چه سر آید
عشوه میداد وصال تو که روزی بتوانم
عقل میگفت اثیرا مشنو هرزه سُراید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر نقاب از دورخ براندازد
عالم از عافیت بپردازد
عرصه روزگار تنک آید
باره ی حسن اگر برون تازد
بفلک بر، زنور عارض او
ماه با آفتاب بگدازد
عقل بر گوشه بساط عدم
همه نقد وجود دربازد
بر زمین بر، زرشک قامت او
سرو همچون هلال بکرازد
گر غمش سر بجان فرود آرد
دل ز شادی کله براندازد
وصلش اخسیکتی امیدمدار
که وفا با جمال کم سازد
آنکه با روزگار ناز کند
چون توئی را چگونه بنوازد
عالم از عافیت بپردازد
عرصه روزگار تنک آید
باره ی حسن اگر برون تازد
بفلک بر، زنور عارض او
ماه با آفتاب بگدازد
عقل بر گوشه بساط عدم
همه نقد وجود دربازد
بر زمین بر، زرشک قامت او
سرو همچون هلال بکرازد
گر غمش سر بجان فرود آرد
دل ز شادی کله براندازد
وصلش اخسیکتی امیدمدار
که وفا با جمال کم سازد
آنکه با روزگار ناز کند
چون توئی را چگونه بنوازد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نام تو، بهر زبان در افتاد
شوری به همه جهان در افتاد
در حیرت عارض تو خورشید
از طارم آسمان در افتاد
هنگام نظاره تو حورا
از کنگره ی جنان در افتاد
راز تو نهان چگونه دارم
کاین قصه بهر زبان در افتاد
عشق تو خریده شد بجانی
یارب که چه رایگان در افتاد
انصاف بده چنان همائی
سگ را بیک استخوان در افتاد
ما را چو اثیر خویش خواندی
سیلاب به خانمان در افتاد
شوری به همه جهان در افتاد
در حیرت عارض تو خورشید
از طارم آسمان در افتاد
هنگام نظاره تو حورا
از کنگره ی جنان در افتاد
راز تو نهان چگونه دارم
کاین قصه بهر زبان در افتاد
عشق تو خریده شد بجانی
یارب که چه رایگان در افتاد
انصاف بده چنان همائی
سگ را بیک استخوان در افتاد
ما را چو اثیر خویش خواندی
سیلاب به خانمان در افتاد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
حسن رویش دیده پرخون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
آب میگیرد ز رویش چشم و پس
عکس او آن آب گلگون میکند
دست حسنش ماه را گیسو کشان
از بساط چرخ بیرون میکند
جمله تلقین رخ و زلفین اوست
چرخ هر بیداد کاکنون میکند
عین بیدادی است در دور غمش
هرکه آه از جور کردون میکند
عقل را چون ابلهان در شیشه کرد
چشم او یا رب چه افسون میکند
ظلم جزعش آشکارست آن بگوی
لعل متواریش هم خون میکند
از جهان هر چند جورش بر من است
گو بکن زیرا که موزون میکند
گفت زر و سیم، گفتم روی و اشک
گفت این وجهم چو قارون میکند
نیک ادائی رفت اثیرا کم مپیچ
تا مراعات تو افزون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
آب میگیرد ز رویش چشم و پس
عکس او آن آب گلگون میکند
دست حسنش ماه را گیسو کشان
از بساط چرخ بیرون میکند
جمله تلقین رخ و زلفین اوست
چرخ هر بیداد کاکنون میکند
عین بیدادی است در دور غمش
هرکه آه از جور کردون میکند
عقل را چون ابلهان در شیشه کرد
چشم او یا رب چه افسون میکند
ظلم جزعش آشکارست آن بگوی
لعل متواریش هم خون میکند
از جهان هر چند جورش بر من است
گو بکن زیرا که موزون میکند
گفت زر و سیم، گفتم روی و اشک
گفت این وجهم چو قارون میکند
نیک ادائی رفت اثیرا کم مپیچ
تا مراعات تو افزون میکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از تو هر آنچه برمن درویش میرود
راضی شدم چو برهمه، زین بیش میرود
منشین بجور در پس افلاک چون مهت
بر سر گرفته غاشیه در پیش میرود
ای تشنه جمال تو چشمم، بیاد آر
کابت همه بجوی بداندیش میرود
از تشنکیش در عجبم خاصه کاین زمان
بر رخ دو جویم از جگر ریش میرود
در دولت غم تو به محنت غنی شدم
نیک است اینکه با من درویش میرود
کی کام خوش کنم بوصال تو چون تورا
همراه نیم نوش دو صد نیش میرود
کیش تو چیست جور و کنون بر موافقت
دور فلک چو تیر بر آن کیش میرود
در کوی تو زمانه مرا گفت گوش دار
پایت بقصد خون سر خویش میرود
دل گفت: رو که دست نیالاید او بما
مهتاب او بگشتن بَرخیش میرود
راضی شدم چو برهمه، زین بیش میرود
منشین بجور در پس افلاک چون مهت
بر سر گرفته غاشیه در پیش میرود
ای تشنه جمال تو چشمم، بیاد آر
کابت همه بجوی بداندیش میرود
از تشنکیش در عجبم خاصه کاین زمان
بر رخ دو جویم از جگر ریش میرود
در دولت غم تو به محنت غنی شدم
نیک است اینکه با من درویش میرود
کی کام خوش کنم بوصال تو چون تورا
همراه نیم نوش دو صد نیش میرود
کیش تو چیست جور و کنون بر موافقت
دور فلک چو تیر بر آن کیش میرود
در کوی تو زمانه مرا گفت گوش دار
پایت بقصد خون سر خویش میرود
دل گفت: رو که دست نیالاید او بما
مهتاب او بگشتن بَرخیش میرود
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
با سرو قدت چمن بسوزد
وز مشک خطت ختن بسوزد
جائی است جهان تو که آنجا
شهبال عقاب ظن بسوزد
عشاق تو را ز شعله دل
بر تن همه پیرهن بسوزد
هر صبح ز آه آتشینم
چون صبح همه دهن بسوزد
در زاویه دماغ عشقت
ننشسته همه وطن بسوزد
از تاب تو در تبم که ناچار
چون دل بفروخت تن بسوزد
دام بکهیت بر نیاید
ور خرمن صد چو من بسوزد
در زلف تو جان ماست ترسم
کاو را رخ شعله زن بسوزد
کز بهر خلاص شوی هندو
رسمی است که خویشتن بسوزد
هر کاو چو اثیر گشته توست
از تف دلش کفن بسوزد
وز مشک خطت ختن بسوزد
جائی است جهان تو که آنجا
شهبال عقاب ظن بسوزد
عشاق تو را ز شعله دل
بر تن همه پیرهن بسوزد
هر صبح ز آه آتشینم
چون صبح همه دهن بسوزد
در زاویه دماغ عشقت
ننشسته همه وطن بسوزد
از تاب تو در تبم که ناچار
چون دل بفروخت تن بسوزد
دام بکهیت بر نیاید
ور خرمن صد چو من بسوزد
در زلف تو جان ماست ترسم
کاو را رخ شعله زن بسوزد
کز بهر خلاص شوی هندو
رسمی است که خویشتن بسوزد
هر کاو چو اثیر گشته توست
از تف دلش کفن بسوزد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دهان تنگ آن دلبر نشان طبع من دارد
که در یک نقطه و همی جهانی در وطن دارد
گهرها در شکم دارد لب یاقوت فام او
وزاو سربسته هر نکته شکرها در شکن دارد
چنان خندد که پنداری صبا بر لؤلؤ شبنم
دهان لاله رعنا فرا روی چمن دارد
نهان چون چشمه خضر است هر کزوی کنف جوید
سر حسرت گرفته چون سکندر در کفن دارد
چون روح القدس معصوم است و زماروی می پوشد
چو حور العین هم جانست و یاقوتی بتن دارد
دمی کزوی صفت گوید چو احمد مهرلاجوید
لبی کزوی عصا جوید چو موسی داغ لن دارد
سخن های فراخ او که در عالم نمی گنجد
شگفت آید بدان تنگی که او جای سخن دارد
به مهمان خانه عصمت نمکدان ملائک را
کسی داند که گوش جان بدان شیرین دهن دارد
کجا رمزی در اندازد قتیلی چون حسین آرد
کجا زهری برافشاند شهیدی چون حسن دارد
خرد شارب همی خواند نشانی را که پنداری
سواد لاله بر عنوان درج یاسمن دارد
نشاط آهوان غمزه ی او خود عجب نبود
که گرد سبزه جان سبز از مشک ختن دارد
جهان را مژده میآرد بشعر آبدار من
بدین شادی دهانش چرخ پر در عدن دارد
همی گوید بحمدالله اثیر امروز در کیهان
طراوت نظم او دارد که بوی عشق من دارد
که در یک نقطه و همی جهانی در وطن دارد
گهرها در شکم دارد لب یاقوت فام او
وزاو سربسته هر نکته شکرها در شکن دارد
چنان خندد که پنداری صبا بر لؤلؤ شبنم
دهان لاله رعنا فرا روی چمن دارد
نهان چون چشمه خضر است هر کزوی کنف جوید
سر حسرت گرفته چون سکندر در کفن دارد
چون روح القدس معصوم است و زماروی می پوشد
چو حور العین هم جانست و یاقوتی بتن دارد
دمی کزوی صفت گوید چو احمد مهرلاجوید
لبی کزوی عصا جوید چو موسی داغ لن دارد
سخن های فراخ او که در عالم نمی گنجد
شگفت آید بدان تنگی که او جای سخن دارد
به مهمان خانه عصمت نمکدان ملائک را
کسی داند که گوش جان بدان شیرین دهن دارد
کجا رمزی در اندازد قتیلی چون حسین آرد
کجا زهری برافشاند شهیدی چون حسن دارد
خرد شارب همی خواند نشانی را که پنداری
سواد لاله بر عنوان درج یاسمن دارد
نشاط آهوان غمزه ی او خود عجب نبود
که گرد سبزه جان سبز از مشک ختن دارد
جهان را مژده میآرد بشعر آبدار من
بدین شادی دهانش چرخ پر در عدن دارد
همی گوید بحمدالله اثیر امروز در کیهان
طراوت نظم او دارد که بوی عشق من دارد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
شام از طرب رخت سحر گردد
زهر، از مدد لبت شکر گردد
از عشق غلامی تو هر ماهی
سر تا بقدم همه کمر گردد
خورشید اگرچه داشت ناموسی
در دور تو کارهاش بر گردد
چون دایره گرد نقطه لعلت
در گردم اگر نه بر گردد
دفعش بکنم چو زور وزر باشد
گر طبع تو گرد شور و شر گردد
از تنگدلی بدست حال من
ور مردمیم از این بتر گردد
در عشق تو سیم خشک می باید
تا کار بدان چو زرّ تر گردد
منظور جهان اثیر در عشقت
شب هست که از در نظر گردد
زهر، از مدد لبت شکر گردد
از عشق غلامی تو هر ماهی
سر تا بقدم همه کمر گردد
خورشید اگرچه داشت ناموسی
در دور تو کارهاش بر گردد
چون دایره گرد نقطه لعلت
در گردم اگر نه بر گردد
دفعش بکنم چو زور وزر باشد
گر طبع تو گرد شور و شر گردد
از تنگدلی بدست حال من
ور مردمیم از این بتر گردد
در عشق تو سیم خشک می باید
تا کار بدان چو زرّ تر گردد
منظور جهان اثیر در عشقت
شب هست که از در نظر گردد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
لعل تو به نکته دُر چکاند
وین قاعده کس چو تو نداند
در حسن رخت بدست مردی
از ماه خراج ها ستاند
خورشید نمیرسد بگردت
شاید که براق کم دواند
دامن دامن دلم ز دیده
در پای غم تو در فشاند
نزدیک شد که فتنه تو
بر عالم جوی خون براند
در کار تو، اند پادشاهان
عشقت بمن گدا چه ماند
مرسوم مرا که بر لب توست
چون وصل به جمله می براند
دیوان خیال را چه نقصان
گر زود ترک بمن رساند
وین قاعده کس چو تو نداند
در حسن رخت بدست مردی
از ماه خراج ها ستاند
خورشید نمیرسد بگردت
شاید که براق کم دواند
دامن دامن دلم ز دیده
در پای غم تو در فشاند
نزدیک شد که فتنه تو
بر عالم جوی خون براند
در کار تو، اند پادشاهان
عشقت بمن گدا چه ماند
مرسوم مرا که بر لب توست
چون وصل به جمله می براند
دیوان خیال را چه نقصان
گر زود ترک بمن رساند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
یار دست جور در جان میکند
زانکه کار جان بمرجان میکند
ناوک مژگان کافر مذهبش
رخنه در شمشیر ایمان میکند
حلقه زنجیر زلفش هر شبی
آفتابی را به زندان میکند
هر که او دامن به مهرش باز داد
خون خلقش بر گریبان میکند
کافری های دو زلفش هر دمی
قصد جان صد مسلمان میکند
هر دو عالم برنمیگیرد به جنس
چون بهای بوسه ارزان میکند
نیم صبری بی لب و دندانش دل
از بن سی و دو دندان میکند
زانکه کار جان بمرجان میکند
ناوک مژگان کافر مذهبش
رخنه در شمشیر ایمان میکند
حلقه زنجیر زلفش هر شبی
آفتابی را به زندان میکند
هر که او دامن به مهرش باز داد
خون خلقش بر گریبان میکند
کافری های دو زلفش هر دمی
قصد جان صد مسلمان میکند
هر دو عالم برنمیگیرد به جنس
چون بهای بوسه ارزان میکند
نیم صبری بی لب و دندانش دل
از بن سی و دو دندان میکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جان نقش رخ تو بر بصر دارد
تن نیز غم تو بر جگر دارد
من خاک دل خودم که از عزت
خاک قدم تو تاج سر دارد
در خدمت تو زمانه معذور است
کز رحمت خویش بیشتر دارد
هر کاو رخ و زلف آنچنان بیند
کی دل دهدش که دیده بر دارد
پیش تو ز جان خبر نمیدارم
بررس ز خیال گاو خبر دارد
حال دل من ز من چه پرسی
زلف تو جواب خود ز بردارد
گر مینهدت اثیر می بینی
تن نه که از این دو صد دگر دارد
تن نیز غم تو بر جگر دارد
من خاک دل خودم که از عزت
خاک قدم تو تاج سر دارد
در خدمت تو زمانه معذور است
کز رحمت خویش بیشتر دارد
هر کاو رخ و زلف آنچنان بیند
کی دل دهدش که دیده بر دارد
پیش تو ز جان خبر نمیدارم
بررس ز خیال گاو خبر دارد
حال دل من ز من چه پرسی
زلف تو جواب خود ز بردارد
گر مینهدت اثیر می بینی
تن نه که از این دو صد دگر دارد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
وصلش مرا قرین سعادت نمیکند
چون بیند التفات زیادت نمیکند
خوی زمانه دارد از آن در ره وفا
بسیار می بکوشم و عادت نمیکند
بیمار اوست دل نه بدین است نالشم
زان ناله میکند که عیادت نمیکند
گفت ای فلان ز من بسلامی بسنده کن
گردم به این و هم بسعادت نمیکند
بر من سلام کی کند آن کاو نظر کنون
در آسمان ز کبر و سیادت نمیکند
گفتم که زنده می شمرد وصل تو مرا
گفتا خودت نماز ولادت نمیکند
گه گه تعهدی کندم لعل تو و لیک
بی معنی است چون بارادت نمیکند
گفتم که کارم از تو به جان است گفت اثیر
کس گوش سوی زرق و عبادت نمیکند
کافر نمی شوم که دم و عشوه کار اوست
من باورم بلفظ شهادت نمیکند
چون بیند التفات زیادت نمیکند
خوی زمانه دارد از آن در ره وفا
بسیار می بکوشم و عادت نمیکند
بیمار اوست دل نه بدین است نالشم
زان ناله میکند که عیادت نمیکند
گفت ای فلان ز من بسلامی بسنده کن
گردم به این و هم بسعادت نمیکند
بر من سلام کی کند آن کاو نظر کنون
در آسمان ز کبر و سیادت نمیکند
گفتم که زنده می شمرد وصل تو مرا
گفتا خودت نماز ولادت نمیکند
گه گه تعهدی کندم لعل تو و لیک
بی معنی است چون بارادت نمیکند
گفتم که کارم از تو به جان است گفت اثیر
کس گوش سوی زرق و عبادت نمیکند
کافر نمی شوم که دم و عشوه کار اوست
من باورم بلفظ شهادت نمیکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از عشق تو بوی خون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید
چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید
بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید
دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید
عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید
چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید
بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید
دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید
عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر محتشمی پایه عشق تو ندارد
هر پر جگری تاب عتاب تو نیارد
زودآ، که شود درخم چوگان بلاگوی
آن سر که سرش ناخن سودای تو یارد
در باغ امل عشق تو پاداش اجل شد
هرکس در ودهرچه در آنجا که بگارد
بیداد کنی بر من و بیکبار نپرسی
زان کاو چو تو، بیداد کنی بر تو گمارد
یکتا شده ام پشت الف وار و لیکن
پیش تو چه گویم که الف هیچ ندارد
گر زانکه کران بشمری این پایه نگوئی
تا عشق تو مارا ز بزرگان بشمارد
او را چه زیان دارد اگر نقش اثیری
از سنگ فرو ریزد و بر آب نگارد
هر پر جگری تاب عتاب تو نیارد
زودآ، که شود درخم چوگان بلاگوی
آن سر که سرش ناخن سودای تو یارد
در باغ امل عشق تو پاداش اجل شد
هرکس در ودهرچه در آنجا که بگارد
بیداد کنی بر من و بیکبار نپرسی
زان کاو چو تو، بیداد کنی بر تو گمارد
یکتا شده ام پشت الف وار و لیکن
پیش تو چه گویم که الف هیچ ندارد
گر زانکه کران بشمری این پایه نگوئی
تا عشق تو مارا ز بزرگان بشمارد
او را چه زیان دارد اگر نقش اثیری
از سنگ فرو ریزد و بر آب نگارد