عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۲
ای وصل تو آب و هجر تو آذر
ماننده تو نزاید از مادر
آذر شود از رضای تو آزار
وازار ز خشم تو شود آذر
با مهر تو لاله روید از سندان
با فر تو آب زاید از آذر
از بیم تو خصم ترک و جوشن را
کرده است بدل بمعجر و چادر
در غیب رهنمای چون سلمان
در حضرت راستگوی چون بوذر
ای میر بجنگ کافران رفتی
بامیر بسان طوس بن نوذر
بگذار جهان بدانش و رامش
تا هست جهان تو از جهان مگذر
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۵
ای بسته جفا با دل و گشته ز وفا دور
کرده دل من زار بقول و سخن زور
قول تو نوازم چو مرا دارد غمگین
فعل تو مرا همچو ترا دارد رنجور
گفتم بنهم بر دگری نام تو آخر
تا چون تو نباشد بهمه شهری مشهور
گر نام بدیرا ببهی بر بنهندی
زود این ز بهی دور شدی آن ز بدی دور
بر سنگ سیه نام نهادندی یاقوت
بر خاک سیه نام نهادندی کافور
گل را بنگارند ولیکن ندهد بوی
مه را بنگارند ولیکن ندهد نور
نه حور شود دیو گرش نام نهی دیو
نه دیو شود حور گرش نام نهی حور
زینراه برون آی زاین اسب فرود آی
تا گنج بلا را نبود جان تو گنجور
ما یکدگران را بنوازیم و بسازیم
هر دور یکی رامش و هردو یکی سور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۶
منم ز حسرت دیدار یار زار و نزار
همی بگریم چون ابر نوبهاری زار
یکی درخت بکشتم ببوستان امید
که ناز بودش برگ و نشاط بودش بار
بآب مهرش پروردم و بباد هوی
بآفتاب وفا و بماهتاب دمار؟
بقهر باد فراق از کنار منش بکند
از آب چشمم دریا کنار کرد کنار
چو یاد آیدم از مشگبوی نرگس او
شود دو نرگس من لاله برگ لؤلؤ بار
چو یاد آیدم از بی قرار سنبل او
جدا شود ز دل و جان من شکیب و قرار
بسی چشیدم زان مشگبوی دو لب می
نماند با من حاصل مگر بلای خمار
بسی بسودم گلبوی لاله رنگ رخش
فراق او بدل من خلید همچون خار
چنانکه داور از آن ماه داد من نستد
مراد هاد صبوری بعشق او دادار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
بوصل اندرون یافتم کام خویش
رهاندم ز دام غم اندام خویش
نشستم چنان چون همی خواستم
به آرام دل با دلارام خویش
نمودم بدو روی گلرنگ خویش
نمود او بمن روی گلفام خویش
ایا کام من دیدن روی تو
همی یابم از روی تو کام خویش
دل از دام هجر تو کردم رها
کشیدم ترا شاد در دام خویش
ازین خوبتر چون بود روزگار
که دیدم جهان زیر صمصمام خویش
بزیر زمین برد بدخواه را
برآورد بر آسمان نام خویش
بهنگام خویش آنچه من کرده ام
نکرده است خسرو بهنگام خویش
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۲
دیر پیوند بتی زود کسل
روی بر تافته زین تافته دل
با چنان موی کز او مشک بشرم
با چنان روی کز او ماه خجل
نتوان راز نهان داشت ز خلق
نتوان ماه بر اندود بگل
آنچنان ماه که بگذشته بر او
سه یک از سی شب و ده یک ز چهل
تا همی جان و دل از من ببری
وای تو گر نکنم منت بحل
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۶
هرگه که من از طلعت تو دور بمانم
چون ماه ز روی خور بی نور بمانم
سور همه گیتی بمی سوری باشد
ترسم که من ای سید بی سور بمانم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۷
زان زرد شد از داغ و درد رویم
زیرا که بوصل تو نیست رویم
من راه نیابم سوی تو دانی
هرچند بسوی تو راه جویم
زان پس که همه روز با تو بودم
پوشیده نبود از تو روی و مویم
چو نان نگسستی ز من که روزی
آرد بر تو باد تند بویم
تا روی بشوراب چشم شوئی
من روی به آب دیده شویم
چون بر گذری نام تو بگویم
از دور کند بر خروش رویم
در دیده شود سرشگ رویم
چون دور کند پیک تو بگویم
با کس نتوانم حدیث گفتن
گه گاه بخلوت غم مویم
رازم بجهان کس نگه ندارد
من راز تو جز با تو با که گویم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۸
آرزومند روی جانانم
برود زار زو همی جانم
آرزو را و درد دوری را
بجز از صبر چیست درمانم
همه چیزی همی توانم کرد
صبر کردن بهجر نتوانم
بر غم و درد من بس است گوا
رنگ رخسار و آب مژگانم
دل بدادم بدوست خویش بطبع
تا دل از دوست باز بستانم
ظن خطا شد مرا در آن مه روی
دل بدادم کنون پشیمانم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
هرگه که من بزلف وی اندر نگه کنم
شادی و خرمی ز دل خویش برکنم
گردد روان سرشگم و گردد طپان دلم
گردد نژند جانم و گردد نوان تنم
هرگه که دست بر شکن زلف او برم
بر خویشتن ز حسرت و تیمار بشکنم
گاهش بروی بر نهم و گه بدیدگان
گاهش هزار بوسه بیک موی بر زنم
بیهش بیوفتم که شبی دیده باشمش
در بیهشی کجا بوم از دست بفکنم
بی تو بزلف تو نتوانم نهاد دل
بی تو چو موی گردم گر سنگ و آهنم
تا حربگاه مسکن و مأوای او شده است
زندان شده است زانده آن ماه مسکنم
از هجر آن چو لاله اردیبهشت روی
من روزها بزاری چون ابر بهمنم
ایدوستر ز جان و جهان تا برفته
از درد و غم بکام بداندیش دشمنم
تا جعد تو بمشک کنارم بیاگند
هر شب ز دیده جامه بلؤلؤ بیاگنم
اندر جهان بعشق پراکنده نام من
از بس که خون دیده برخ بر پراکنم
ای روشنائی دل تا دوری از برم
تاری شده است از غم این چشم روشنم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
از دوست بمن دوش نشان آمد و پیغام
پیغام دل افروز و نشانهای غم انجام
از حسرت هجرانش بودم چو مه نو
از شادی پیغامش گشتم چو مه تام
هم وعده چنانست که یابد دل ازو باز
هم وعده چنانست که یابد دل ازو کام
آرام و نشاط از دل ما پاک برفتست
تا رفته ز نزدیک من آن ماه دلارام
یارب بسلامت برسان سوی من او را
با شادی و خویشتن بشهر آر بهنگام
گر زآن لب و آن روی نیابیم گل و مل
ما نیز نجوئیم گل از باغ و مل از جام
وام است ترا بر تن من خواسته و دل
وز تو بستانم بمراد دل خود وام
اندیشه بسی دارم و نگویم
زیرا که کسی نیست چاره جویم
کوشم که یکی دوستار یابم
تا جان و دل از غم بدو بشویم
کس را بجهان مهربان نبینم
پس راز دل خویش با که گویم
با هر که بگویم نهفته رازی
پیدا کند از شهر گفتگویم
زاندیشه وا ندوه دل فکارم
وز حسرت و تیمار زرد رویم
آرام همی جویم و نیابم
تیمار همی یابم و نجویم
خارند همه خلق یکسر
من بهیده از خار گل چه جویم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۱
نهادم بر جدائی دل نهادم
نیایی تا تو باشی نیز یادم
شکیبائی ببستم با دل خویش
در شادی بروی اندر گشادم
فراوان اوفتادم در غم عشق
تو پنداری که این بار اوفتادم
رها کردم بصبر از هر کسی دل
جفا و جور کس را تن ندادم
نهادم قفل خرسندی بدل بر
به تیمار فراقت دل نهادم
اگر چون ذره گردم در فراقت
نخواهم کاورد سوی تو با دم
فراوان محنت عشقت کشیدم
فراوان بر جفاهات ایستادم
نجستی تا بدی یکروز مهرم
نکردی تا بری یکروز یادم
نورزم بیشتر زین صحبت تو
نه از بهر جفاهای تو زادم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۴
سرنگون مانده است جانم زان دو زلف سرنگون
لاله گون گشته است چشمم زان دو لعل لاله گون
تا بناگوشش ندیدم مه ندیدم بارور
تا زنخدانش ندیدم چه ندیدم سرنگون
از دهانش خیره ماندم من که چون گوید سخن
از میانش خیره ماندم من که چون ناید برون
روزگرا از چشم بد دارد نگه او را که هست
گرد رخسارش بخط جادوئی عمد افسون
ای بزم را چو بهرام وی جنگ را چو بهمن
فرخنده باد بر تو فرخنده ماه بهمن
بی تو مباد روزی تا روز حشر گیتی
دائم رسد بگوشت آواز مرگ دشمن
گیتی ترا پرستد شادی ترا فرستد
تو چون بتی و گیتی ماننده برهمن
از طلعت تو اقبال فرخنده باد طلعت
با دولت تو دولت پیوسته باد دامن
آن کس که سوخته خواست از بخت خرمن تو
چرخش ببرد دولت بختش بسوخت خرمن
ابری بروز بخشش ببری بروز کوشش
میدان ترا سپهر است مجلس ترا نشیمن
جان و تن و دل من هر سه ز تست نازان
باد فدای جانت جان و تن و دل من
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۷
آن کس که بیک چشم زدن برد دل من
زد آتش افروخته در آب و گل من
هرگز نکند سوی من خسته نگاهی
از آنکه نخواهد که شود شاد دل من
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۸
ای زدوده دل و زدوده سخن
تازه گشت از تو روزگار کهن
زائران سر نهاده اند بتو
مال تو زین قبل نگیرد تن
بگشائی دل یکی به سخا
بزدائی دل یکی بسخن
بی تو رادی چو دیده بی دیدار
بی تو شادی چو دست بی ناخن
وعده کردی مرا بزیر نخو
وعده خویش را خلاف مکن
آی آفت شهر و فتنه برزن
از روی تو خیره ماند مرد و زن
ماهی و که دید ماه سنگین دل
سروی و که دید سر و سیمین تن
ای من رهی آن دو چشم زوبین دار
ای من رهی آن دو دست زوبین زن
زان دستان بسته دل شده عاشق
زین زوبین خسته تن شده دشمن
گر من ز غم بمیرم سزد تا تو
با میر همی روی سوی ار من
چون جوشن پوشیدی گه رفتن
شد تیر علم را دلم بند جوشن
پیراهن آهن آن دلت بس باد
ز آهن چکنی تو نیز پیراهن
نه در خور جنگ و در خور رزمی
ای در خور بزم و در خور گلشن
یارب تو بگردان نیت خسرو
زین عزم درست کردن و رفتن
گر میر مرا رها کند زنده
به آید مرا زین غزا کردن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۱
آرامش جان من آرام روان من
روشن بتو چشم من شادان بتو جان من
بالات چو تیر من مژگان چو سنان من
گیسو چو کمند من ابرو چو کمان من
بیهوده چرا داری ای سرو روان من
نومید چرا داری از وصل روان من
ز بس که همی جوئی از هجر زیان من
ریش است نهان من زار است عیان من
دانیم بهر حالی ای جان جهان من
من راز نهان تو تو راز نهان من
هستم ز دل آن تو هستی ز دل آن من
بل نیست زبان تو شیرین چو زبان من
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲
آواره شد از مسکن و مأوا صنم من
از طعنه بدگوی و ز بیغاره دشمن
هم بسته زبانم من و هم خسته روانم من
هم سوخته جانم من و هم سوخته خرمن
از فرقت آن عارض چون ماه ببستان
گریانم و نالانم چون ابر به بهمن
گریان گه و بیگاه برهمن ز غم بت
نالان گه و بیگاه بت از درد برهمن
بدگوی همی گوید هر روز یکی زور
بدخواه همی سازد هر روز یکی فن
گردن بفرازند همیشه بغم من
خون من دلسوخته شان باد بگردن
او روز و شب اندر دل من دارد مأوا
او سال و مه اندر تن من دارد مسکن
هر چند توانند برون کردنش از شهر
کردن نتوانند برونش ز دل من
هرچند به آهن نتوان بست دل من
دانم که دل من بتوان خست بآهن
هرگز ز دل من نشود دوستی او
گر من بخراسان بوم و دوست بار من
بت روی مرا بهره بلای سفر آمد
هنگام می روشن و وقت گل و گلشن
تیره شود از دود دل این دیده گریان
تیره کند ار گرد ره آن عارض روشن
خوار از پی آنست که آنجاست نگارم
زیرا که همه چیز بود خوار بمعدن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵
بر گرد مه ز عنبر ما هم زده سماطین
چندین هزار خوبی پنهان بزیر زلفین
فرزین زلفگان را بر رخ تو بند کردی
تا رایگان دلم را شه رخ زدی بفرزین
غمگین دلم ز وصلت گردد هماره شادان
شادان دلم ز هجرت گردد هماره غمگین
از دولت وصالت مسکین شود توانگر
سازد توانگری را هجر تو بار مسکین
بتخانه های مشرق ویران و بت شکسته
بت چون پرستد آنکو بیند شعاع حطین؟
عیار کودکی تو با من همی نسازی
من با هوات گشتم چوگان قاب قوسین
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴
شد سرشگم ز آرزوی روی تو چون روی تو
وز فراق روی تو بگداختم چون موی تو
جان من پاینده اندر تن ز مشگین موی تست
دل بود روشن ز روی فرخ دلجوی تو
از نهیب تیر مژگان و کمان ابرویت
جز دل من هیچ دل دیدن نیارد روی تو
تا فکندی گوی نیکوئی تو در میدان مهر
هیچ چوگان زن ندید از من سبکتر گوی تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳
شادی ز دلم دور شد و خواب ز دیده
تا من نیم آنروی دلارام تو دیده
گر تو بتن و جان و دل و دیده نیائی
سوی تو فرستم دل و جان و تن و دیده
از من بجز آواز و حدیث ایچ نمانده است
تا من نیم آواز و حدیث تو شنیده
تا بی سببی خویشتن از من بکشیدی
گشتم ز غم حجر تو چون زر کشیده
تا هست میان من و تو پرده جدائی
من برده دلم روز و شب و پرده دریده
تا تو بگسستی شدم از خواب گسسته
تا تو ببریدی شدم از خود ببریده
گوئی نبدم رنج فراق تو فرخته
گوئی نبدم ناز وصال تو خریده
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴
ای بگرد روز از شب قمر آورده
گرد مشگین بگرد قمر آورده
زان لعل شکر گفتار زهر آورده
هیچکس دیدی زهر از شکر آورده
سرو را مانی گلبرگ بر او رسته
سرو کی دیدی گلبرگ برآورده
ای ستم کرده و زنهار وفا خورده
دل من برده و رای سفر آورده
این بران وزن که استاد همی خواند
لاله را دیدی از مشک برآورده