عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۳
ای ز رویت چشم جان را روشنی
زلف مشکن تا دلم را نشکنی
گفتم ایمن شو که من زآن توام
عید بر عمر است و آنگه ایمنی
چیست کز دستم نمی نوشی شراب؟
روشنم شد تشنه خون منی
هر زمان گویی منال از دوستان
چه اندر بازی، ای یار، افگنی؟
آخر این جان است کز تن می رود
آخر این تیغ است و بر من می زنی!
مانده با دامان آن یوسف دلم
آخر این خون هم در آن پیراهنی
پاک دامانی، تو دانی چاره چیست
ما و معشوق و می و تردامنی
تا چه خواهد شد، ندانم حال من
من اسیر و تیغ خوبان گردنی
خسروا، از کندن جان چاره نیست
چون نمی آری که دل را بر کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۸
گر چه سعادت بسی ست در فلک مشتری
دزد حوادث هم است از پی انگشتری
عقل حوادث نپخت در پس نه پرده، زآنک
رخنه بال من است در فلک چنبری
راست روی پیشه کن همچو سحاب سپهر
بو که ازین دیوگاه جان به سلامت بری
حرف طلب کن نه نقش کز ره معنی خطاست
معتقد پایدار دست به صورتگری
سوزش عشاق تو هست چو آتش به دل
نه ز پی مردمی است دولت خاکستری
قابل عصمت نیند، پند نگویند، ازآنک
مغ نشود پارسا، سگ نشود جوهری
گر چه در آخر زمان پرورش دین کم است
عدل خلیفه بس است از پی دین پروری
قطب جهان کاهل ملک خدمتی در گهش
جمله سر آرند پیش، تاج شهی بر سری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۰
ای باد باز بر سر کوی که می روی؟
بوی که رهبرت شد و سوی که می روی؟
چندان گل و شکوفه که هستند خاک پات
در جستجوی روی نکوی که می روی؟
با این نسیم خوش که تو داری به بوستان
جایی دگر بگو که به بوی که می روی؟
زینگونه کز تو طره سنبل معطر است
تو بهر بوی کردن بوی که می روی
خوش می شود دلت که گذر می کنی به باغ
دانی به گرد گلبن روی که می روی؟
آنجا روی مگر که جهانی اسیر دل
در کوی تو روان، تو به کوی که می روی؟
خسرو ز تشنگی بیابان هجر سوخت
ای آب زندگی، تو به جوی که می روی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۱
نامردم است، هر که درو نیست مردمی
عودی که بوش نیست، بسوزش به هیزمی
مردم نه ای، چه نفس بد اندر نهاد تست
دیوی که جای کرده در اندام آدمی
وه این چه کوری است که در چارراه شرع
با صد هزار رهبر بیننده ره گمی
عمر روان چو آب و تو معمار قصر خاک
چو آب چشمه هست، چرا در تیممی؟
شرمی که بهر مال شوی بنده خزان
چون بنده خدایی و فرزند آدمی
چون بد کنی، بدیت بگویند، از آن مرنج
کان هم خودی که در حق خود در تکلمی
از برگ ریز یاد کن و دل منه به باغ
ای بلبلی که بر سر گل در ترنمی
امروز باژگونه مزن نعل اسپ خویش
فردا چو زیر خاک لگدکوب هر سمی
از تست بی نمازی خسرو، دلا که تو
مردار اوفتاده به چه بلکه در خمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۲
به بت نمای مرا ره، اگر به دین نتوانی
به مهرکش سگ خود را، اگر به کین نتوانی
گهم نوازی، گاهی بود که تیغ برانی
مراد تست، چنان کن، اگر چنین نتوانی
به نازگویی، بوسی دهم اگر بدهی جان
من آن توانم کردن، ولی تو این نتوانی
بیا و تکیه برین چشم شب نخفته من کن
که با چنین تن و اندام بر زمین نتوانی
مگو تو تلخ که جان می بری به گفتن شیرین
مرا به زهر گهی کش، کز انگبین نتوانی
خوش است باغ، ولیکن نایستد دلم آن جا
که تو شنیدن این ناله حزین نتوانی
دلا، بکش ز بلند آستانت دامن دعوی
که خاک رفتن آنجا به آستین نتوانی
نخست از سر جان خیز خسروا و پس آنگه
به آشکار برو زن، گر از کمین نتوانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۸
بت من، بت پرست را چه زنی؟
مستم از عشق، مست را چه زنی؟
روی خود پوش، چشم را چه کنی
بت شکن، بت پرست را چه زنی؟
آخر از شست دور کن یک تیر
به یکی تیر شست را چه زنی؟
عالمی در رهت نشسته بماند
راه اهل نشست را چه زنی؟
من که بر آستانت پست شدم
لگد قهر، پست را چه زنی؟
چون زبردست را نیاری زد
خود بگو زیر دست را چه زنی؟
تیغ بهر شکست کافر زن
خسرو پر شکست را چه زنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۲
چو کار جهان نیست جز بیوفایی
درو با امید وفا چند پایی
رها کن، چرا می کنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی
بلند آفتابی ست هر یک که بینی
بگرد اندرو در هوای هوایی
اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از آن به که با کس کند آشنایی
اگر چه بسی دردها هست، لیکن
جداگانه دردی ست درد جدایی
چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی در این لابقایی؟
مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی
به جیب فلک، خسروا، دست در کن
به هر جا چو دونان چه دامن گشایی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۳
مرادوش گویی به خواب آمدی
به کف کرده جام شراب آمدی
کنون هست جان کندنم زان خمار
که در خواب مست و خراب آمدی
ز حیرت به خواب اجل می روم
به بیداریم نه به خواب آمدی
به دل بردنم آمدی، عیب نیست
تو مستی به بوی کباب آمدی
شبی داشتم تیره از روز بد
شبم خوش که چون ماهتاب آمدی
چو جستند از گریه من سبب
تو بودی که بر روی آب آمدی
کجا بودی، ای اختر، نیک فال؟
که مه بودی و آفتاب آمدی
به قهر ارچه کامل شدی، هم خوشم
که در تیغ حاضر جواب آمدی
دل خسرو از تو نشد هیچ دور
به ره گر چه بس ماهتاب آمدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۳
گهی بنما و گه پوشیده دار آن روی گلناری
چه غم دارد ترا، بگذار تا میرم بدین خواری
خرابم هم به یک دیدن، من دیوانه در رویت
کسی را برده این می کو کند دعوی هوشیاری
لبت در خواب می بوسیدم امشب، بلعجب کاری
که می در خواب می خوردم، این زمان مستم به بیداری
خوشم با تو درین سودا که باشم با تو در کنجی
تو سوی خویش ندهی راه و من پیشت کنم زاری
ندارد چشم من بر آستانت سیری از سودن
مگر کز خاک گردد سیر، وه این دیده ناری
ز جورت ذوق می گیرم که کاری ناید از خوبان
بجز شوخی و بدخویی و تندی و جفاکاری
تو زهد خود کن، ای زاهد، مرا بگذار با شاهد
به رسوایی و قلاشی و جرعه خواری و خواری
اگر چش غمزه خونخوار صد خون می کند هر دم
مبارک باد، بر سلطان من رسم ستمگاری
به صد سختی بخواهد کشتنم غم بعد ازین، زیرا
نماند آن دل که خسرو را به غم می کرد غمخواری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۴
ز من که عاشق و مستم صلاح کار مجوی
خزانست در چمن عاشقان، بهار مجوی
دلم به صحبت مستان و شاهدان خو کرد
نشان تقوی ازین رند دردخوار مجوی
چو من ز خون دل سوخته سیه رویم
سپید رویی من زین سیاه کار مجوی
نروید از گل من جز گیاه بدنامی
گل سلامت ازین خاک خاکسار مجوی
به جز فساد ز فاسق دگر عمل مطلب
به جز وفا ز مقامم دگر شمار مجوی
ز اهل میکده جز ناکسی جمال مخواه
به کنج مزبله جز ماکیان شکار مجوی
دلا، چو هدیه جان پیشکش نخواهی کرد
بر آستانه سلطان عشق بار مجوی
سوار چابک من، آمدم به بندگیت
قرار بندگیم ده، ولی فرار مجوی
چو خسرو راز بتان زینهار نتوان یافت
مجو رهایی از آن بند و زینهار مجوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۵
ای باد صبح گاهی، خه از کدام سویی؟
وی بوی مهربانی، وه از کدام بویی؟
گر چه غمت به خونم تعویذ می نویسد
تعویذ جانت سازم، ای آیت نکویی
پنهان مشو ز دلها، آتش زن آشکارا
هر روز گرم تر کن بازار خوبرویی
خونها ز دیده سویت رفت و شبی نگفتی
کای آب آشنایی، تو از کدام جویی؟
تو مست همچو غنچه، دل در خیال حسنت
گلبرگ من، نگویی تو در کدام بویی؟
با آن که کشته گشتم از خنجر جفایت
بوی وفات آید، گر خاک من بگویی
ای باد، من نیارم گفتن که پاش بوسی
لیکن سلام چشمم با خاک در بگویی
چندم ز گریه بگویی، ای پندگو، که بازآ
پیکان درون سینه، خون از برون چه شویی؟
شب قصه های خسرو پیش که گویم، ای جان؟
با تو نگویم، ای دل، زیرا که زان اویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۱
هوس پخته ست این پروانه بهر خویشتن سوزی
بیا و خانه روشن کن ز بهر مجلس افروزی
چه آتش می زنی زینسانم، ای دور از تو چشم بد
دل و جان است آخر نی سپند است این که می سوزی
گر از بی مهری چشمت گله کردم بنامیزد
که آموزد کمان ابرویت را رسم کین توزی
چو دیدی مردنم، گفتی که روزی روی بنمایم
چنین روزی همم در زندگی یعنی شود روزی
سگت هم می رمد از من، توانی مردمی کردن
که چون بازو کنم طوقش به تیری بازویم دوزی
چه اغرا می کنی در خون خسرو چشم بدخو را
به رحمت ره نما قصاب را، کشتن چه آموزی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۹
گر چه به نظاره ایم، نیز نخوانی
دیده بد دور ازان جمال و جوانی
ما ز تو نزدیک می شویم به مردن
گاه خرامش مگر تو عمر روانی
گر تو درآری به دوستگاری ما سر
هست سر آنکه سر دهیم نشانی
ای که زنی سنگ پیر توبه شکن را
شیشه نگه دار، سر تراست، تو دانی
داغ شرابم برون خرقه چه بینی؟
داغ نگه کن ز ساقیم به نهانی
گر چه ازان شه خوریم خون و نپرسد
شربت درویش یاربش بچشانی
درد من، ای باد، کوه تاب نیارد
می شنو از من، ولی بدو نرسانی
ای که دم از سوز شمع می زنی اینجا
سوزش جانی بدان نه سوز زبانی
پیش که خسرو ز سینه آه برآورد
آه که جان نیز نیست محرم جانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۳
نشان آن دهن از من چه پرسی؟
حدیث جانست این، از تن چه پرسی؟
مرا جان بخش بی دستوری چشم
ازان عیار مردافگن چه پرسی؟
ز سوز سینه پر آتش من
چو دانی یک به یک روشن چه پرسی؟
سگان کوی خود را پرس حالم
مرا از خانه و مسکن چه پرسی؟
به رسوایی دریدم جامه صبر
برون شد پایم از دامن چه پرسی؟
مرا گویی، چه کردی آن دل خویش؟
ز خود پرس این خبر، از من چه پرسی؟
ز مستوران چه پرسی درد عشاق؟
غم یوسف ز پیراهن چه پرسی؟
کمال عشق نامردان چه دانند؟
نبرد تهمتن از زن چه پرسی؟
بپرس از شیرمردان، خسرو، این راز
ز رعنایان روبه فن چه پرسی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۶
بیکار دلی باشد کو را نبود دردی
کاهل فرسی باشد کز وی نجهد گردی
دردی که ز عشق آید، جانم به فدای آن
خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی
از گردش چشمت هست آواردگی دلها
تا کعب نفرماید، جنبش نکند نردی
شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست
گه مرده و گه زنده، آهی و دمی سردی
شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی
یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی
زانگه که غمت در دل چون حرص بخیلان شد
دارم همه شب چشمی چون دست جوانمردی
گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
خندید که عاشق را به زین نبود خوردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۷
گل آمد و هر مرغی زد نغمه به هر باغی
هر فاخته ای دارد با همسر خود داغی
از باد صبا هر کس بشکفته چو گل خرمن
آن باد که من جویم کی می وزد از باغی؟
هر کس غم خود گویان با قمری و با بلبل
من سوخته می جویم رو کرده سیه زاغی
من سوخته ام، زاهد، تو طعنه زنی هر دم
تا چند نهی داغی ما را زبر داغی
خسرو نشود هرگز عشق و خردت با هم
کان زاغ نمی گنجد در خانه انباغی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۷
گر به کمند زلف تو من نه چنین اسیرمی
کی به کمند ابرویت خسته زخم تیرمی
هست یقین چو مردنم، از غم دوریش مکش
باری اگر بمیرمی، در قدم تو میرمی
بودم اسیر کافران وقتی و در فراق تو
در هوسم که این زمان کاش همان اسیرمی
پند دهند کز بتان چشم ببند جان من
باز کشید تا مگر بند کسی پذیرمی
ترک سخن بگو که شدملک جهان از آن من
آه که تنگ در برت یک شب اگر بگیرمی
طعنه زنی که خسروا، ملک جهان ستانمی
گر به ولایت سخن مثل تو بی نظیرمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۴
ساقی بیا که موسم عیش است و میم و نی
می ده که لاله گون شده از باده ری و خی
رخ بر فروز و زلف مسلسل گره بزن
تا بشکند جمال تو بازار میم و هی
مه را به روی خوب تو نسبت کجا رسد
ای رویت آفتاب و لبت شین و کاف و ری
شکر شد از خجالت لعل تو آب وار
بر شین و کاف و ری چو کشیدی تو خی و طی
خط معنبر تو چو دور قمر گرفت
کردند عاشقان تو تر ری و دال و می
روح مجسمی تو نه عقل مصوری
ای روح عقل مثل تو نادیده بی و تی
بتگر چو دید پیش رخ و قامت تو کرد
از شرم کارخانه صد ساله طی و بی
طی کن حدیث دور زمان، جام می بیار
تا باغ روح را دهم آبی ز میم و یی
می خور، مخور غم دل و دین، خسروا، دگر
بگشا به مدح خسرو آفاق لام و بی
لب بر لب نگار نه ار دست می دهد
خالی قدح مدار ز باده و میم و یی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۶
بسی نماند که جانی برون رود ز غریبی
هنوز می نرساند مرا ز زلف تو طیبی
مباد خواب خوش آن شوخ را که غمزه شوخش
فگند خار مغیلان به خوابگاه غریبی
ز درد عشق بمردم خبر دهید، رفیقان
اگر مفرح صبر است در دکان طبیبی
ندادیم چو ضمانی به تیغ راضیم، اکنون
اشارتی به کرم، جان من، به سوی رقیبی
چو بت پرست شدم از تو، بعد ازین من و کویت
به دوش رشته زناری و به دست صلیبی
زکوة حسن بده زان به هر چه می رسی، ار چه
نمی رسد به گدایان دور مانده نصیبی
به گاه دیدن تو خسرو از بلا چه خورد غم
چه غم نظارگی شاه را ز چوب نقیبی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۷
یار است و صد کرشمه، شهر است و خوبرویی
ماییم و طعن دشمن، خلقی و گفتگویی
او بد کند به شوخی، من جز نکو نگویم
چون گویم اینکه با من بد می کند نکویی
بیخود شدیم، ساقی، زان نازنین مجلس
ساغر به دیگران ده، ما را بس است بویی
موی میانت بنشست اندر تن چو مویم
با آنکه در نگنجد، مویی میان مویی
دارم تنی سفالین دل سختی تو بر سر
کس سنگ را چه گوید، گر بشکند سبویی
یک ره ترا ببینم، پس پیش تو بمیرم
من بیش از این ندارم، در عالم آرزویی
ابروت همچو مژگان، ای شهسوار خوبان
حالی برای بازی دارم سری چو گویی
مجنون، شنیده باشی، کز دست عشق چون شد؟
پیش آی تا ببینی درمانده ز آرزویی
سیلی ز هیچ باران در کوی او نیامد
گر آب دیده ما با خود نبرد جویی
تو می روی و خسرو نعره زنان به پیشت
سلطان و صد تجمل چاوش وهای و هویی