عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
دل ز دست من برفت و آرزوی دل بماند
وز من اندر هر سر کو گفتگوی دل بماند
هر کجا بینم غم دل گویم و گویم از آنک
بر زبان افسانه های آرزوی دل بماند
کی خورد دربانش آبی خوش کنون کز چشمها
بر در آن آشنا سیلی ز جوی دل بماند
چشم تو می کرد چو گان بازی از ابرو، ولی
عقل و جان لاف حریفی زد، ز بوی دل بماند
نرخ جانم یک نظر شد، بین یکی زین سو، ازانک
دیر شد کاین رخت کاسد پیش روی دل بماند
شرمسارم از سگان کوی تو زان کز رهی
دل تو بردی و به گرد کوی بوی دل بماند
بر سر کوی تو می ترسم که جان هم گم کند
عاشق گم گشته کاندر جستجوی دل بماند
دل به زلفت خو گرفت و عشق غم بر من گماشت
یادگار این فتنه ها بر من ز خوی دل بماند
خسروا، گر دل کشی، سهل است، از بند قضا
کاین رسن ناید برون کاندر گلوی دل بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
از دل غمگین هوای دلستانم چون رود
یا سر سودای آن سرو روانم چون رود
تا توانایی بدم، بار غمش بردم به جان
خود کنون عشقش ز جان ناتوانم چون رود
از دلم نیش جفایش گر رود، نبود عجب
لذت دشنام او هرگز ز جانم چون رود
غمزه قصاب او می ریزدم خون، شاکرم
جای شکرست، این شکایت بر زبانم چون رود
بعد مردن، گر شوم خاک و تنم گردد غبار
داغ مهر او ز مغز استخوانم چون رود
گر ز پا افتم دران کوی و رود تیغم به سر
زینقدر از دل غم آن دلستانم چون رود
قد یارم از نظر گه گه رود خسرو، ولی
نقش روی او ز چشم خونفشانم چون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
بزم ما را یک دو خواب آلوده اند
مست و خوش، گویی شراب آلوده اند
سایه پروردند وز خط سیاه
سایه را بر آفتاب آلوده اند
جامه بر اندام شان گویی ز لطف
برگ گل را از گلاب آلوده اند
می میان شیشه صافی نگر
آتشی گویی به آب آلوده اند
می نبیند سوی ما ساقی، ازانک
چشمهایش مست و خواب آلوده اند
آب شو، ای چشمه خون، کز شراب
دست آن مست خراب آلوده اند
یارب آن سرخی لبش را از می است
یا خودش از خون ناب آلوده اند
بس به اشک آلوده شخصم، گوئیا
سیخی از آب کباب آلوده اند
هست خسرو را سؤالی زان دهن
کز پیش راه جواب آلوده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
زاهد ما دوش باز در ره بت پا نهاد
دین قلندر گرفت، خانه یغما نهاد
دل که به تسبیح داشت در خم زنار بست
سر که به محراب بود پیش چلیپا نهاد
گفت صنم، «زان ماست، هر که همه تر کند»
داشت کهن خرقه ای، در خم صهبا نهاد
پایه آن آفتاب هست بغایت بلند
کس نرسیدش جز آنک بر دو جهان پا نهاد
محو خرد کرد عشق، در طلب جان نشست
دست چراغم بکشت، دست به یغما نهاد
ذوق می لعل گون پیر خرد در نیافت
لذت طفلانش نام پسته و خرما نهاد
راند به دلها سمند، نعل در آتش فگند
تافته چون برکشید، بر جگر ما نهاد
کرد تقاضای جان، دید کباب جگر
پیش سگان درش مزد کف پا نهاد
سیل غمش در رسید، آب ز سر در گذشت
صبر و خرد حمله کرد، رخت به صحرا نهاد
سر ز درش برده بود خسرو مسکین که عشق
موی کشانش ببرد، باز همان جا نهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
هیچ کس از باغ و بر بوی وفایی ندید
در همه بستان خاک مهرگیایی ندید
رسم قلندر خوش است بی سرو پا زیستن
کار جهان را کسی چون سرو پایی ندید
مرد ز عقد کسان در مرادی نیافت
اهل ز نقد خسان کاه ربایی ندید
هم نفسان را خرد بیخت به غربال صدق
در دل ویران شان گنج وفایی ندید
تیرگی حال خویش پیش که روشن کنم؟
چون دلم از دوستان هیچ صفایی ندید
بی غمی از کام دل هیچ نصیبم نداد
شبپره از آفتاب هیچ ضیایی ندید
از چه ادب می کند چرخ مرا، چون ز من
دور گناهی نگفت، دهر خطایی ندید
خواست شکایت کند دل ز جفاهای عشق
همت ما را در آن عقل رضایی ندید
دولتی عقبی، سزاست، گر چو منی را نجست
محرم سلطان، رواست، گر به گدایی ندید
صورت مقصود خویش دیده ندیدی، و لیک
آینه بخت را آه که جایی ندید
سینه خسرو ز غم غنچه صفت خون گرفت
کز چمن روزگار برگ و نوایی ندید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
نیست به دست امید بخت مرا آن کمند
کافتدش از هیچ رو صید مرادی به بند
دعوی عیاریم رفت به کویش فرود
ز آنکه سرم پست شد کنگر قصرش بلند
بی سر و پا می دویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
تنگ میا زآه من، چشم بدان از تو دور
نیست رخ خوب را چاره ز دود سپند
در ره جولانت چون دیده ما خاک شد
دیده بسی در رهست دور ترک ران سمند
هستم ازان گفت تلخ در سکرات فنا
از دمت آخر دمی چاشنیی ده ز قند
ای که به بازار حسن قیمت خوبان کنی
پیش زلیخا مگوی «یوسفی آنجا به چند؟»
سوخته از پند خلق سوخته تر می شود
کاتش عشق است تیز باد وزان است پند
خسرو اگر عاشقی بیم ز کشتن مدار
پیش رخ نیکوان جان نبود ارجمند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
من دلبری ندیدم کش زین نهاد باشد
زین فتنه ها دلم را بسیار یاد باشد
بگذشت دی به شادی و امروز نامرادی
آری نه کارها را دایم مراد باشد
نزلی دگر طلب کن، ای دل، ز کویش ایرا
در شهر عشقبازان غم خانه زاد باشد
آید به عشق پیدا مردی که غازیان را
میدان تیغ بازی میدان داد باشد
ای دوست، چند سوزی کاخر چرا خوری غم؟
آن کیست کو نخواهد پیوسته شاد باشد؟
گر تو خوشی به خونم، من خویش را بسوزم
جایی که آب نبود، روزی که باد باشد
گفتی که پیش هر کس چندین مگیر نامم
این زار مانده دل را کی ایستاد باشد
تعلیم نیست حاجت غم را به سینه خستن
در استخوان شکستن گرگ اوستاد باشد
ترسم به نامرادی جان در دهم به عشقت
گر پیش تو بمیرم آن هم مراد باشد
چون شاهد است ساقی، یکسو نهیم توبه
در کوی بت پرستان تقوی فساد باشد
بسم الله آنچه خواهی، فرمای، خسرو اینک
فرمان دوستان را بر جان مفاد باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
رندان پاکباز که از خود بریده اند
در هر چه هست حسن دلارام دیده اند
خودبین نیند، زان همه چون چشم مرده اند
روشندل اند، از آن همه چون نور دیده اند
چون رهروان ز منزل هستی گذشته اند
بی خویش رفته اند و به مقصد رسیده اند
آزاد گشته اند به کلی ز هر دو کون
وز جان و دل غلامی جانان خریده اند
باغم نشسته اند وز شادی گذشته اند
از تن رمیده اند و به جان آرمیده اند
از گفتگوی نیک و بد خلق رسته اند
تا مرحبایی از لب دلبر شنیده اند
خسرو، چه گویی از خم ساقی، من کزان
جام از شراب ساقی وحدت کشیده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
ای همرهان که آگه از آن رفته منید
گمره شدم، برید و بر آن راهم افگنید
نامه کنید سوی ویم تا بدو رسم
خاکسترم کنید و بر آن خط پراگنید
بر خاک من رسید و پس از مرگ هر گیاه
کورانه بوی وی بود از بیخ بر کنید
ای طالبان وصل، ز ما دور، کز فراق
ما چاک سینه ایم و شما چاک دامنید
ای تائبان عشق، یکی دیدنش روید
دانم که زاهدید، اگر توبه بشکنید
جانان یکی بس است که میرند بهر او
گویی نه اید زنده چو یک جان به یک تنید
خسرو که سوخته دل او پس دلش دهید
وان دل که سوخته نبود آتشش زنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
باز این دلم خدنگ بلا را نشانه شد
وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد
بیدار بخت ما که تو دیدی، به خواب رفت
وان عیشهای خوش که شنیدی، فسانه شد
عقلی که در فراخی عیشم رفیق بود
چون دید تنگی دل من بر کرانه شد
مرغی که آسمان قفس بود میهمان
بنگر قفس شکست و سوی آشیانه شد
آن سر که صوفیانه کلاهش گران نمود
بهر بتان سبوکش خمارخانه شد
صوفی که داغ را به هزار آب دیده شست
زاهد بدار چه، مست شراب مغانه شد
دوری هجر خود رگ جانم گسسته بود
تیغی که زد رقیب بدانم بهانه شد
گه کاهشی ز دشن و گه طعنه ای ز دوست
مسکین کسی که بسته بند زمانه شد
خسرو ز بس غبار حسد خاک می خورد
زان خاک ره که لازم آن آستانه شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
در آن هجوم که یار تو پادشا باشد
غم گدا که بود، زیر پاکرا باشد؟
منم به سوز و گدازش، به یاد سیم برت
چو مفلسی که هوسناک کیمیا باشد
یگانه با تو چنانم که در جدایی تو
چو یک تنم که ازو نیمه جدا باشد
تو پادشاه بتانی و خاطرم اینست
که شغل روسیهی بر درت مرا باشد
شوم فدای جمالی که گر هزاران سال
کنم نظاره، هنوز آرزو به جا باشد
بلا و فتنه از ان نخل باد، یارب، دور
که برگ و فتنه او میوه بلا باشد
ندانم این دل آواره را که فتوی داد
که بت پرستی در عاشقی روا باشد
فغان ز باد که بوی تو بهر کشتن خلق
همی برد که چو من بیدلی کجا باشد؟
مخواه عاقبت، ای پندگوی، خسرو را
چو عاشق است، رها کن که مبتلا باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
چگونه با خرد و صبر آشنا باشند
هلاکت من بیچاره از کسانی پرس
که چندگه ز عزیزان خود جدا باشند
ز بنده پرسی کاخر کجا همی باشی؟
ز خان و مان بدرافتادگان کجا باشند؟
به شهر چون تو حریفی بلای توبه خلق
عجب ز زاهد و صوفی که پارسا باشند
شراب صاف و سلامت ز بهر بیخبری ست
ولیک با خبران تشنه بلا باشند
دلا، ز کرده خود سوختی، نمی گفتی
که خوبرویان البته بیوفا باشند
بلای عشق بکش، خسروا، چو آن مرغان
که بند چنگل شاهین پادشا باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آنی که از کرشمه و نازت سرشته اند
نقشی چو تو ز کلک قضا کم نوشته اند
جان سوده اند ریخته در چشمه حیات
تا زان خمیر مایه لعلت سرشته اند
عناب های تر ک ازان می چکد نبات
پیش لب تو خشک و ترش رو چو کشته اند
گر پرتوی ز روی تو بر صالحان فتد
در حال سایه گیر بسان فرشته اند
عشاق را به جز جگر خسته بر نداد
زان دانه های دل که به کوی تو کشته اند
از بهر کام دل چه تنم بر در تو، چون
در پود چرخ تار مرادی نرشته اند
خسرو ازان به چاه زنخدان توفتاد
کش پیش دیده پرده تقدیر هشته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
ببار باده روشن که صبح روی نمود
که در چنین نفسی بی شراب نتوان بود
شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟
که دل بشویم از آن توبه شراب آلود
گرفت شعله شوقم به زیر دجله می
که دل تمام بسوزد، گرش نریزی زود
کجا زیم من مسکین که جانست وام نگار
فراق تندتر از وام دار ناخشنود
علاج خویش مکن ضایع، ای طبیب، اینجا
که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود
به پند باز نیایم که زور پنجه عشق
عنان صبر و سلامت ز دست من بر بود
گمان مبر که یکی چون فراق دوست بود
اگر هزار جفا آید از سپهر کبود
دریغ باشد بر ناکسی چو من عشقت
که بر صلایه زرین درمنه نتوان سود
لقای یار که تسکین دوزخ دل ماست
حدیث باغ خلیل است و آتش نمرود
ز طب عشق من، ای کت حسد همی آید
بیا که بینی خاکستر آنکه دیدی عود
ازان سیاه شود هر نماز شام جهان
کز آتش دل خسرو رود به گردون دود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
کسی که دیدن آن ترک باده نوش رود
به پای آید و چون بیندش به دوش رود
تبارک الله ازان رو که بهره خواهد برد
چو هم ز دیدن او آدمی ز هوش رود
گر آن حریف رود سوی قبله، صوفی را
گلیم زهد به دکان می فروش رود
ز بس که بیهشم از وی چو چشم پاک کنم
به سوی چشم برم دست و سوی گوش رود
خراش سینه همسایه شد خروش دلم
کسی مباد که در گوشش این خروش رود
صلای عیش همی آیدم ز یاران، لیک
دلم نماند که سوی نشاط و نوش رود
طریق سرو قباپوش دید تا خسرو
دلش نخواست که بر سرو سبزپوش رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
بیا که بزم طرب را چمن نهاد اساس
بیا که باد صبا گشت عیسوی انفاس
بنوش باده گلگون به طرف باغ که من
ز پا فتاده ام از دست محنت افلاس
چه حکمت است ندانم که ساقی گردون
مدام خون جگر می دهد مرا از کاس
کسی ز چهره مقصود خود نیافت نشان
ازان زمان که نهادند سرنگون این کاس
به راه کعبه که از هر طرف کمین گاهی ست
اگر ز خویش گذشتی، قدم منه به هراس
کسی به دلق مرقع، کجا شود درویش؟
چو سینه صاف نباشد، چه سود ترک لباس؟
درون چو پاک شود از کدورت اغیار
تو خواه جامه اطلس بپوش، خواه پلاس
حدیث دوزخ و جنت دگر مگو خسرو
وصال یار طلب کن، گذر ازین وسواس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
مست و لایعقل گذشتم از در میخانه دوش
سالکی دیدم نشسته پیش پیر می فروش
گشته از دنیا و مافیها به کلی اختیار
از پی یک جرعه می بر باده داده عقل و هوش
مطربان افتاده بی خود هر یکی بر یک طرف
از نفیر آسوده چنگ و از فغان بربط خموش
شمع مجلس ایستاده زرد و لرزان و نزار
آتشی بر سر دویده آمده خوش خوش به جوش
خواستم تا بگذرم زان در که ناگه از درون
چشم سالک بر من افتاد و در آمد در خروش
گفت، ای غافل، کجایی چند گردی هر طرف؟
بگذر از خویش و در آور شرب ما یک جرعه نوش
تو هم از دردی کشان شو در خرابات مغان
تا بیابی هر چه خواهی، این نصیحت دار گوش
نیست در خورد تو خسرو این حکایتها برو
آتشی چندان نداری، بیهده چندین مجوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
شد آن که پای مرا بوسه می زند او باش
بیار باده که گشتم قلندر و قلاش
چو تو به رفت سر صوفیی چو من، ای مست
به جرعه تر کن و هم از سفال خم بتراش
مرا ز مقنع زاهد کنید خرقه زهد
کزین لباس فرو پوشم آن عبادت فاش
منم ز عشق تو خشخاش ذره ذره ولی
به مته چند توان سر برید از خشخاش؟
شدیم ما همه بی پوست، بس که چهره ما
بر آستانه سیمین بران گرفت خراش
به بزم آنکه دعایی کنند اهل صفا
زهی سعادت، اگر طعنه ام زنند اوباش
اگر ز خامه کج افتاد نقش ما، چه کنیم؟
چگونه عیب توانیم کرد بر نقاش!
نبود بر در مسجد چو خسروا، بارم
گرو به خانه خمار کردم این تن لاش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
گه گه نظری باز مدار از من درویش
چون منعم بخشنده به در یوزه درویش
ما را دل صد پاره و لعلت نمک آلود
مشمار که تا روز اجل به شود این ریش
حسن تو فزون باد و جفای تو فزون تر
تا درد دل خسته من کم نشود بیش
جانا، مکش اکنونم ازان شیوه که دانی
کان صبر نمانده ست که می کردم ازین پیش
خوش باش که آن غمزه خون ریز تو ما را
چندان نگزارد که گشایی تو سر کیش
ایمن ز خیال تو نیم با همه پرسش
قصاب نه از مهر کند تربیت میش
ساقی منگر توبه، قدح بر سر من ریز
تا غرقه شود این خرد مصلحت اندیش
ایمان من اندر شکن زلف بتان شد
کافر کندم دل که اگر گردم ازین کیش
ای آن که زنی طعنه به خسرو ز پی عشق
تو فارغی از درد که من خوردم ازین نیش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۸
عمری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم
در دام چو مرغ از هوس دانه بماندیم
هر مرغ ز باغی و گلی بهره گرفتند
مائیم که چون بوم به ویرانه بماندیم
وقتی دل و جان و خردی همره ما بود
عشق آمد و زیشان همه بیگانه بماندیم
یاران چو فرشته ز خرابات رمیدند
ما چون مگسان بر سر خمخانه بماندیم
در کوی بتان رفت همه عمر، دریغا
چون برهمن پیر به بتخانه بماندیم
ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها
ما با دل خود بر سر افسانه بماندیم
خاکستری افتاده نه دم مانده و نه دود
زیر قدم شمع چو پروانه بماندیم
ناگاه پری صورتی اندر نظر آمد
دیدیم در آن صورت و دیوانه بماندیم
خسرو، به زبانها که فتادیم ز زلفش
گویی تو که موییم که در شانه بماندیم