عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۸
چه ساعتی بود آیا که آن چنان ماهی
درآید از در من بی رقیب ناگاهی
طناب خیمه غم بگسلد ز منزل هجر
زند به گلشن جانم ز وصل خرگاهی
امور ملک چه نقصان پذیرد ار شاهان
نظر به حال گدایان کنند گه گاهی
به جان دوست که گر جان به لب رسد در دل
نباشدم بجز از وصل دوست دلخواهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۱
ز روی لطف کن در من نگاهی
که تا گردم ز جانت نیکخواهی
چو حلقه بر درت سرگشته ز آنم
که در خوان وصالم نیست راهی
وصالت از خدا خواهم به زاری
نخواهم غیر از این مالی و جاهی
دل مسکین سرگردان ما را
نباشد جز سر زلفت پناهی
به جان تو که در مهرت نکردم
به غیر از عشق ورزیدن گناهی
گناهی من اگر کردم خدا را
شد اکنون آب چشمم عذرخواهی
نگوید در غمت جز مردم چشم
ندارم ای عزیز من گواهی
گذاری گر کنی سویم ببینی
ز مهرت رسته بر خاکم گیاهی
شود قلب جهان چون زر سراسر
اگر لطفت کند در ما نگاهی
وگر لطفت نباشد دستگیرم
جهان بر ما چو زندان است و چاهی
رخش را چون کنم تشبیه با ماه
که یک شب بدر باشد هر به ماهی
چه نسبت زلف او با مشک تاتار
که باشد در جهان او را سیاهی
ز آهم رومکش درهم که باشد
ضرورت زنگ آئینه ز آهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۲
هیچ در خاطرت آمد که دلم باز دهی
یا شبی مجلس انست به کرم ساز دهی
بنوازی دل مسکین مرا از شب وصل
در پس پرده زارم چو خود آواز دهی
شمع را نیست زبانی که بگوید آن روز
هردم آن به که زبانش به سر گاز دهی
یا بده کام دل من شبکی از سر لطف
یا به جان تو که آن برده دلم باز دهی
بلبل دل به سر زلف تو در بند افتاد
وقت آن شد به گلستانش که پرواز دهی
سرو نازی به چمن گاه خرامیدن تست
گرچه کام دل ما را ز سر ناز دهی
دل کبوتر بچه ای بود و غم عشق تو باز
تا به کی حلق کبوتر به دم باز دهی
بوسه ای کرد تمنّا دلم از لعل لبت
هم بده کام دلم گرچه به اعزاز دهی
ای جهان جان ز برای شب وصلست نگر
گر دهی جان تو به وصل بت طنّاز دهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۳
ای دلستان چرا دل ما را نمی دهی
دل را به شست زلف سیه جا نمی دهی
کردی به زلف و خال مرا خان و مان سیاه
از آن علاج ماده سودا نمی دهی
آخر ز روی لطف چرا ای طبیب من
کشتی مرا به درد و مداوا نمی دهی
کام دل حزین من آسان بود تو را
مشکل در آنکه کام دل ما نمی دهی
نی آنکه دستگاه نداری به وصل من
داری ولی مراد به عمدا نمی دهی
دل را به چشم شوخ تو دادم شبی نهان
بردی دلم به چیرگی و وا نمی دهی
ای گل شکفته ای تو به بستان حسن و ناز
از رخ مراد بلبل شیدا نمی دهی
دادی زکات حسن و جوانی به هرکسی
ای پادشاه حسن گدا را نمی دهی
کردی جهان خراب وز لب کام این جهان
گفتی دهم به زودی و گویا نمی دهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۴
ای آفتاب کشور و ای ماه خرگهی
آخر نظر فکن به عنایت سوی رهی
سرگشته ذره وار منم در هوای تو
تا کی چو خاک راه مرا در هوا دهی
مجروح گشت جان جهانی به تیغ هجر
وقتست کز وصال خودش مرهمی نهی
بیمار هجر را رمقی ماند از حیات
از دولت وصال تو رو گر برو نهی
دارد فراغت از من و از حال من نگار
ای دل مرا به باد بدادی ز ابلهی
ما کمترین بنده ی درگاه تو شدیم
بنواز بنده را که فزاید تو را مهی
ما جان فدای عشق تو کردیم در جهان
از دام ما چو آهوی وحشی چرا رهی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۶
بی وصل تو ندارد جان با تن آشنایی
یارب چه باشد ار تو یک دم ز در درآیی
هیچت زیان ندارد ای نور دیده و دل
گر یابد از جمالت این دیده روشنایی
بازآی و خاطرم را بازآر کاو نزارست
ما با توایم جانا آخر تو خود کجایی
ما چشم دیده و دل در قامت تو بستیم
ای سرو ناز بستان از ما مکن جدایی
عمری مرا و عمری جان در سر تو کردیم
زان رو چو عمر هرگز با هیچکس نپایی
تو پادشاه حسنی در عالم لطافت
زان می کنم شب و روز در کوی تو گدایی
تو گوهری و ما خس در بحر عشقت ای جان
شد مشتری دل من با آن گران بهایی
گویی جهان وفایی چندان نمی نماید
حقّا که از تو آموخت آئین بی وفایی
گر چه تو بی وفایی همچون جهان ولیکن
هر لحظه بر دل ما مهری دگر فزایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۷
نمی یابم به درد دل دوایی
ز دست جور شوخ دلربایی
بگو شاها چه ننگ و عار خیزد
نظر گر افکنی سوی گدایی
گذاری کی کنی سوی ضعیفان
رسد در گوشت از ما هم دعایی
ز خود بیگانه ام مشمر از این بیش
مکن بیگانگی با آشنایی
طبیب درد من چون دوست باشد
بگو تا خود ز که جویم دوایی
چرا ای دوست در دوران وصلت
نباشد کار ما بی ماجرایی
چو بالایش بدیدم گفتم ای دل
نه بالا باشد آن باشد بلایی
تویی سلطان حسن آخر چه باشد
اگر رحمت کنی بر بینوایی
ترحّم کن به حال دردمندان
که باشد نیک و یابی هم جزایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۸
گذشت حسن نگارم ز حد زیبایی
نماند در دل تنگم از آن شکیبایی
بتیست گل رخ مه روی لیک بدمهرست
به سان ماه، رخش شب رویست هر جایی
چو سرو بر لب جویست رسته بر دل ما
نشسته بر سر راهیم تا تو باز آیی
ستمگرا مکن این جور بر من مهجور
که نیستم پس از این بر جفا توانایی
ز دست جور و جفایت جهان و ملک جهان
خراب گشت تو را واجبست دارایی
به شکر آنکه بدین شاد و من شکسته دلم
نظر به جانب این خسته کن خدارایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۹
بیا جانا که دردم را دوایی
ز جان مشتاقتم آخر کجایی
نمی بینم جهان را بی جمالت
تو می دانی که نور چشم مایی
ندارم بی تو یک دم صبر و آرام
بگو تا کی کنی از ما جدایی
تو جان رفته ای از بر خدا را
نه وقت آمد که بازم با تن آیی
اگر یک شب درآیی از درم شاد
بود در شأن من لطف خدایی
نیامد وقت آن جانا که از لطف
عنان دوستی سویم گرایی
چرا بیگانه وش گشتی به یکبار
که برچیدی بساط آشنایی
نکردی رحمتی بر حال زارم
نگارا پیشه کردی بی وفایی
تو سلطان جهانی من گدایت
کنم از جانب وصلت گدایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۰
تا کی بود دو چشمت در عین دلربایی
وآنگه کند ز پیشم او میل بر جدایی
دردست در دل من باشد علاج وصلش
بر من ترحّمی کن چون درد را دوایی
طاقم ز صبر جانا طاقت نماند یارا
دوری مجو ز پیشم چون نور چشم مایی
ای سرو راست قامت تا کی کنم قیامت
از روی لطف خواهم روزی ز در درآیی
گر یک نظر به حالم اندازی ای پری روی
ای نور هر دو دیده لطفی بود خدایی
تو پادشاه حسنی بر حال ما نظر کن
در کوی شاه ما را رسمی بود گدایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۱
بتا بدمهر و سنگین دل چرایی
چرا با وصل ما در ماجرایی
چو ما از جان و دل یکباره جانا
تو را گشتیم تو آخر که رایی
نظر بر من کن و بر حال زارم
به جان آمد دلم در بی نوایی
ز خوان وصلت ای دلبر خدا را
بگو تا کی کنم باری گدایی
نگارینا به هجرانم مرنجان
مکن زین بیشتر از ما جدایی
جفا زین بیشتر مپسند بر ما
ز دل بیرون کن ای دل بیوفایی
گر اندازی نظر بر من عجب نیست
منم گنجشک و تو مرغ همایی
بگستر سایه بر من کز فر تو
مگر باشد که یابم روشنایی
مکن بیگانگی با ما اگرچه
جهان با کس نکردست آشنایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۲
دلم شکسته چو زلف بتان یغمایی
نمی کنند جهان را به وصل دارایی
بتان گل رخ مه روی لیک بدمهرند
به سان ماه همه شب روند و هر جایی
چو سرو بر لب جویند رسته در دل ما
که دید سرو خدا را بدین دلارایی
صبا بجز تو ندارم کسی [که] راز دلم
به گوش یار رساند تو چون توانایی
ز ما به سرو چمن گو به ره نشین که تو را
به پیش قامت او نیست دست بالایی
ز من بگوی به مشّاطه روی خوبان را
چه حاجتست که با زخرفش بیارایی
اگرچه مهر من اندر دلت یقین نبود
نظر به سوی من خسته کن خدارایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۳
بیا که با تو نداریم دست بالایی
چرا به خون دل من دو دست آلایی
دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه
بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی
گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد
نظر به ما که تو سرو بلند بالایی
ز بوی زلف تو بگریخت آهوی ختنی
به چشم شوخ تو دادست رسم شهلایی
عبیر و عنبر و کافور و مشک و سنبل تر
به جعد زلف تو دادند اسم لالایی
ز حد گذشت فراق رخت بیا ورنی
دوتا کنم ز غم تو قبای یک لایی
جهان ز پای درآمد بگیر دستش را
ز دست جور که کردست چرخ والایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۴
چنین بیگانه وش آخر چرایی
نیاید از تو بوی آشنایی
جفا چندین مکن بر دردمندان
ز حد بردن نشاید بی وفایی
بکردی خشم و از چشمم برفتی
چو جان کردی ز تن باری جدایی
به درد دل گرفتارم خدا را
بیا جانا که دردم را دوایی
اگر شاه جهانم ور فقیرم
کنم در کوچه وصلت گدایی
چو جانی از تنم بیرون مرو ز آنک
چو رفتی از تنم کی با پس آیی
اسیر خار هجرانم نگارا
چه باشد کز در وصلم درآیی
به رندان خراباتی نظر کن
مکن زین بیش با ما پارسایی
تو و سلطانی و ناز و تنعّم
جهان و بی دلی و بی نوایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۵
بربود از من دل دل ربائی
جز وصل او نیست دل را دوایی
درد دل من از جور یارست
سر بکند هم روزی ز جایی
دیدم رخش را دانم که روزی
از دیده آید بر من بلایی
تشبیه کردم گل را به رویش
دیدم ندارد چندان بقایی
کشتی نگارا بیچارگان را
واجب نباشد بی خون بهایی
ای دل بیا تا با هم بگوییم
درد دل خود از بی وفایی
تو پادشاهی لیکن نباشد
اندر جهانت چون من گدایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۶
مائیم و سر کوی تو جانا و گدایی
زان روی که درد دل ما را تو دوایی
جانی و جهان ای بت منظور خدا را
زین بیش مکن از من دلخسته جدایی
با این همه خوبی و لطافت که تو داری
عیبت همه اینست که بی مهر و وفایی
هرچند که از شدّت ایام زبونم
باشد که به فریاد رسد لطف خدایی
هرچند تو را وعده کج هست نگارا
باشد که چو سرو از در ما راست درآیی
آخر تو بدین قامت و بالای صنوبر
تا چند دل از خلق جهانی بربایی
حدّیست جفا را و ز حد رفت خدا را
بر جان من خسته جفا چند نمایی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۷
آمد به مشامم ز سر زلف تو بویی
واندر طلبت زد دل تنگم تک و پویی
من گشته چو گویی به جهان در تک و پویم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
قدّت ز دو چشمم نشود دور نگارا
زان رو که کند سرو وطن بر لب جویی
گویند که صبرست دوای دل عاشق
صبر دل عشّاق تو سنگست و سبویی
چون دل بشکبید ز دو لعل شکرینش
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
از تاب دو چوگان سر زلف تو یارا
سرگشته میدان تو گشتیم چو گویی
از گوی زنخدان تو سرگشته جهانی
تدبیر چه باشد چو نبردم ز تو بویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۸
ای مرا پیوند جان جانم تویی
چان چه ارزد جان و جانانم تویی
ای بسا دردی که دارم از فراق
یک زمان بازآ که درمانم تویی
بی وصالت [نیست] سامانی مرا
هم سری ما را و سامانم تویی
گر حیاتی هست ما را ز آن لبست
جان به تو زنده ست و جانانم تویی
باغ جان را نیست رونق بی قدت
واپس آ چون سرو بستانم تویی
من شده پروانه ی سوزان تو
در نظر شمع شبستانم تویی
بی رخت در چشم جانم نور نیست
در جهان بین ماه تابانم تویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۹
ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی
ز چه از خون جگر در طلب مه رویی
شب دیجور به امّید سحر بیدارم
بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی
تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم
در سر کوی تو سرگشته منم چون گویی
گر زند ناوک دلدوزم از آن غمزه مست
چه تفاوت کند از دست کمان ابرویی
کسی ندیدست به عالم چو نگارم شوخی
دلبری لاله رخی سنگ دلی مه رویی
مشکل اینست که دل برد ز دستم ناگاه
نیست جز لطف ویم در دو جهان دلجویی
گرچه برگشت چو بخت از من بیچاره هنوز
نفروشم به همه ملک جهانش مویی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۰
در مشک نباشد چو سر زلف تو بویی
مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی
کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل
زان رو که دل و عشق تو سنگست و سبویی
اندر سر میدان غمت ای دل و دینم
عشق تو چو چوگان و دل خسته چو گویی
هر چند جفا بر من دلداده پسندی
دل کم نکند از غم عشقت سر مویی
سرگشته دوان در طلبت سرو روانم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
گرچه شب وصل تو به عالم نتوان یافت
غافل نتوان بود چنین از تک و پویی
بر حال من خسته ترحم ننمایی
آن دل نتوان گفت بود آهن و رویی
از آب دو چشمم چو جهان خرّم و سبزست
یک لحظه بیا بر سر کشت و لب جویی