عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۲
زین پس سر آن نیست که من زهد فروشم
ساقی، قدحی ده که به روی تو بنوشم
جایی که نیرزد به جوی دین درستم
این توبه صد جای شکسته چه فروشم؟
بس پیر خرابات که دیدم به شفاعت
تا باز گشادند در میکده دوشم
اکنون که سرم شد به در میکده پامال
چون بیم دهد محتسب از مالش گوشم؟
بوده ست ز هوش و دلم اندیشه تیمار
المنت لله که نه دل ماند نه هوشم
رفت آن که مصلا به کتف داشتم، اکنون
بازیچه گه مغ بچگان شد سر و دوشم
پوشیده بسی خدمت بت کردم و زین پس
زنار هوس می کندم، از تو چه پوشم؟
چون باز نیامد ز بت و بتکده خسرو
اصلاح مزاج سگ دیوانه چه کوشم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۸
درآ، ای شاخ گل، خندان و مجلس را گلستان کن
به گفت تلخ چون می عاشقان را مست و غلتان کن
از آن زلف پریشان نامزد کن باد را، ور کس
به عهدت خواب خوش دارد، همه خوابش پریشان کن
مگو «پیراهن زیبایی آمد چست بر یوسف »
تو هم بشناس خود را و یکی سر در گریبان کن
فراوان بت پرستیدم به محراب نماز، اکنون
به محراب دو ابروی خودم از سر مسلمان کن
پس از مردن منه تابوتم اندر گوشه مسجد
ببر آن هیمه را در کار آتشگاه گبران کن
منه بر آینه آن روی، وه گر می نهی، باری
بسوز این جان کم بخت مرا، خاکستر آن کن
چو نتوان بوی تو بشنید از وی، می درم جامه
چرا بیهوده گویندت که گل در مشک پنهان کن
گه جان دادن است و شربت دیدار می خواهم
اگر چه بر تو دشوار است، باری بر من آسان کن
برون آ چون سواد دیده ابر سیه، وانگه
به گرما سایه بالای آن سرو خرامان کن
طبیبا، درد من دارد نهفته در دلم کاری
تو دردی را که بیکارست رو تدبیر درمان کن
نثار تست چون جانهای مشتاقان تو، باری
نثارت دیگران چینند نی خود غارت جان کن
ندارم خواب من، از آستانت بو که خواب آید
بیار آن خاک را هم خوابه آن چشم گریان کن
بنای عشق جانان نو شد اندر سینه خسرو
بناهای کهن از کارگاه غمزه ویران کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۴
ندارم روزی از رویت به جز حیرت گه دیدن
چه سود از دیدن بستان، چه نتوان میوه ای چیدن؟
اگر دزدیدن جان می نخواهی، چیست از شوخی
به هنگام خرامش خویش را صد جای دزدیدن؟
دلی کو عاشق شمعی بود سوزد چو پروانه
که بر آتش سیه رویی بود چون دود لرزیدن
جگر خارای پیکان غمزه خوبان، رو، ای رعنا
که نآرد نازنین طاقت ز ناخن پشت خاریدن
زکوة آن دو لب بر جان من یک خنده ضایع کن
که این دیوانه زان لبها همی ارزد به خندیدن
لب و چشمم به رشکند از پی خاک درت با هم
که این در گردن سرمه ست و آن در بند بوسیدن
شبی گفتم که سوز من نبینی گه گهی، گفتا
که باشد خس ز بهتر سوختن، نی از پی دیدن
کسی کو جان نبازد عشق او بازی ست با جانان
نشاید خودپرستان را طریق عشق ورزیدن
مرنج از جور یار، ار عاشقی، خسرو، که به نبود
مزاج نیکوان دانستن و بر خویش پوشیدن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۶
با چون تو مهی یک شب گر خواب توان کردن
بهر خوشی عمری اسباب توان کردن
گر پای ترا وقتی از گریه توان شستن
از بهر چنین کاری خوناب توان کردن
آن طره به یک سو نه از گوشه، مه تابان!
شبهای سیاهم را مهتاب توان کردن
گر غمزه تو جوید شاگرد به خونریزی
صد خضر و مسیحا را قصاب توان کردن
بیداری من بوده ست از رنج فراق امشب
چندان که به آسایش ده خواب توان کردن
زاهد که ترا بیند، گر قبله به دل خواهد
از طاق دو ابرویت محراب توان کردن
آن خوی که ز روی تو گه گاه چکد بر لب
کام دل خسرو را جلاب توان کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۹
مبارک باد، ماه روزه داران!
بدان مستی فزای هوشیاران!
مده، ای محتسب، تشویش چشمش
که در خواب خوشند آن پر خماران
ز گریه بیش می سوزیم با آنک
نگیرد هیمه آتش ز باران
رخت در چشم مشتاقان چنانست
که شربت در دهان روزه داران
خورد خون من آن کافر همه روز
گوارا باد می بر باده خواران
غنیمت دار خواب بی غمی را
که شب ناخوش بود بر سوکواران
بیار آن ده قدح، ای ساقی هوش
که بر خسرو نبود این می گواران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۰
خمار و خواب و چشم کافرش بین
شکنج و پیچش زلف ترش بین
دل پاکان و جان پارسایان
هلاک غمزه های ساحرش بین
چو غوغای مگس در خانه شهد
نفیر مستمندان بر درش بین
به جای آب اگر ساکن ندیدی
درون پیرهن سیمین برش بین
بتا جعدت پر از دلهاست خواهی
گره بگشا، به هر مو اندرش بین
همه شب باده نوشیده ست تا روز
هنوز آن خواب مستی در سرش بین
بدیدم یک رهش، دیوانه گشتم
دلم گوید که بار دیگرش بین
دلم را سوختی ور باورت نیست
درونم چاک کن، خاکسترش بین
چو گوید خسرو از غم گریه چشم
ز خاک پای شاه کشورش بین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۲
شبی بخرام و مه را کار بشکن
رخی بنما و گل را بار بشکن
ز سر جوش دلم برگیر جامی
خمار نرگس بیمار بشکن
مخور با مردمان عشق باده
سفالش بر سر اغیار بشکن
صبوحی کرده از مجلس برون آی
بتان را چاشت گه بازار بشکن
سرم نطع است پایی کوب، ای مست
دماغ عقل دعوی دار بشکن
جهان می کشی هر روز، بنشین
یک امروز از پی من کار بشکن
خط مشکین یار، ای گل، نه سهل است
ورق، کانجا رسی، زنهار بشکن
بر آن دامن نخواهم خون خود نیز
قبا را عطف خونین وار بشکن
دل خسرو شکستی، وه که گفته ست
که مهر حقه اسرار بشکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۴
بر آن رویی که نتوان می گرفتن
ترش بر روی ما تا کی گرفتن
حلالش باد خونم آن چنان، کوست
جفایت چون توان بر وی گرفتن
صبا بستان کباب نیم سوزم
به دستش ده به جای می گرفتن
کجا افتاده ای، زاهد، ز ما دور؟
نشاید مفلسان را پی گرفتن
چنین کز غمزه شوخت امان یافت
بخواهد فتنه روم و ری گرفتن
ترا هم هست شوقی، لیک فرق است
بتا از سوختن تا خوی گرفتن
ز تو در خان و مان سوزی اشارت
ز خسرو آتش اندر نی گرفتن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۶
روزی که به عالم است شب دان
پرسیدن گرم را ز تب دان
ز اشکال زمانه نور هر کار
خورشید به عقده ذنب دان
لافیدن سفله باشد از مسال
بر جیفه کلاه بر شغب دان
در فاقه بود فروغ تقوی
پیرایه گر چراغ شب دان
بر اشک حریص عارفان را
صد خنده ذخیره زیر لب دان
نقب افگن حرص تو ز دینست
مه پرده درنده قصب دان
از خسرو پند تلخ سود است
بپذیر و ملیله را لعب دان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۸
ای میر همه شکر فروشان
توبه شکن صلاح کوشان
عشاق ز دست چون تو ساقی
خونابه به جای باده نوشان
در میکده غمت سفالی
نرخ همه معرفت فروشان
یک خرقه رخت درست نگذاشت
در صومعه کبود پوشان
در کاوش کنه خوبی تو
کند است خیال تیزهوشان
از پرده چو گل دمی برون آی
باد همه نیکوان فروشان
خوش وقت تو کآگهی نداری
از آتش سینه های جوشان
بیدار نگشت نرگس مست
از ناله بلبل خروشان
از تو سخنی به هر ولایت
خسرو به ولایت خموشان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۳
جانا، گذری به بوستان کن
باده خور و رخ چو ارغوان کن
جان ها که گرانست نرخ ایشان
یک بار بخند و رایگان کن
از غمزه روانه کن خدنگی
یک جان مرا هزار جان کن
گر می کشیم ز کس چه پرسی؟
چیزی که ترا خوش آید، آن کن
زن در دل خسرو آتش، اما
خود را ز میانه بر کران کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۸
مانا که بگشاید دلم، بندی ز گیسو باز کن
گم گشتگان عشق را پنهان یکی آواز کن
غمهاست در هر دل ز تو، هر یک به دیگر چاشنی
ما نیز گرم ذوق غم با هر یکی انباز کن
گو تا مرا در کوی تو سوسند پیش عاشقان
بازار تو چون گرم شد، بر من دو دیده باز کن
گه جان درون و گه برون، کارم مگر یکتا شود
نازی که اول کرده ای، یک بار دیگر باز کن
پیش رقیب کافرت در داد ما را چشم تو
گر ذکر کشتن می کنی، هم ذکر آن غماز کن
باز آمد این باد صبا، آورد بویی از چمن
ای مرغ جان، بشکن قفس، هم سوی او پرواز کن
بگشاد عشق از دیده خون، نالان شو، ای شخص نگون
آمد شراب تو کنون، جنگ کهن را ساز کن
چون زاهد ما توبه را بشکست، عاشق شد ترا
خواهی برو جرعه فشان، خواهیش سنگ انداز کن
گر بت پرستان را رسد بر تارک از خواری لگد
آغاز آن، ای محتسب، زین پیر شاهد باز کن
خسرو، تو بر وی کی رسی، لیکن به کویش کن گذر
در خاک با هر ذره ای بنشین، بیان راز کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۹
هر مجلسی و ساقیی، من در خمار خویشتن
هر بیدلی آمد به خود، من بر قرار خویشتن
زین سوی جور دشمنان، زانسوی طعن دوستان
خلقی به طعن و گفتگو، عاشق به کار خویشتن
ای پندگو، هر دم دگر چه آتشم در می زنی
من خود به جان درمانده ام با روزگار خویشتن
جانا، چو خواهی کشتنم در آرزوی یک سخن
باری به دشنامی مرا کن شرمسار خویشتن
می دانی آخر مردنم عمدا، چه می گویی سخن؟
درمانده ای را کشته گیر از انتظار خویشتن
تو در درون جان و من هر دم در اندوه دگر
یارب که چون پاره کنم جان فگار خویشتن
گر در خمار آن می ای کز کشتن عاشق چکد
این خون خود کردم بحل، بشکن خمار خویشتن
برداشتم ره در عدم، بگذاشتم دل در برت
گه گه مگر یادآوری از یادگار خویشتن
خود غمزه بر خسرو زنی، بر دیگران تهمت نهی
مانا به فتراک کسان بندی شکار خویشتن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۲
بالای تست این پیش من یا سرو بستا نیست این
چشم من است این پیش تو یا ابر نیسانیست این
مردم به جان چاکر ترا، دیو و پری لشکر ترا
نی خوبی است این مر ترا، ملک سلیمانیست این
تو می روی، وز هر کران خلقی به فریاد و فغان
ای کافر نامهربان، آخر مسلمانیست این؟
هر سو که می افتد گذر، هر غم کزان نبود بتر
هر لحظه می آید به سر، ما را چه پیشانیست این؟
ترسان همی بودم که جان خوبی ستاند ناگهان
ای دل، کنون هشیارهان، کان آفت جانیست این
هرچ آیدت زین حوروش، ای جان محنت کش، بکش
بسیار بودی جمع و خوش، وقت پریشانیست این
شهری بکشت آن تندخو، زنهار جام می مخور
گستاخ می بینی درو، خسرو، چه نادانیست این؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۴
خواهی دلا، فردوس جان، رخسار جانان را ببین
ور بایدت سرو روان، آن میر خوبان را ببین
ای دل، که هستی بی قرار، از بهر روی آن سوار
ار جانت می آید به کار، آن شکل جولان را ببین
ای بت پرست هند و چین، کز یاد بت بوسی زمین
چندین چه گویی بت چنین، آن یک مسلمان را ببین
گم کرد، جانا، بر درت، هم جان و هم دل چاکرت
در گیسوی غدر آورت، این را بجو، آن را ببیبن
دیشب که می رفتی چو مه، می گفت با من دل به ره
«گر جان ندیدی هیچ گه، اینجا بیا، جان را ببین »
دارم ز تو داغ کهن، ور نیست باور این سخن
پیدا دل من پاره کن، وان داغ پنهان را ببین
بخرام همچون عاقلان، از بهر جان غافلان
در هم ز آه بیدلان، زلف پریشان را ببین
ای چون پری در دلبری، در حسن خود گشته بری
خواهی سلیمان بنگری، بر تخت سلطان را ببین
می گوی هر دم، خسروا، سلطان مبارک را دعا
ور راست خواهی قبله را، آن قطب دوران را ببین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۸
تنگ نبات چون بود، لب بگشا که هم چنین
آب حیات چون رود، خیز و بیا که همچنین
هر که بگویدت که تو دل به چه شکل می بری؟
از سر کوی ناگهان مست بر آکه همچنین
هر که بگویدت که جان چون بود اندرون تن؟
یک نفسی بیا نشین در بر ما که همچنین
هر که بگویدت که گل خنده چگونه می زند
غنچه شکرین خود بازگشا که همچنین
ور به تو گویم، ای پسر، کت به کنار چون کشم
تنگ ببند بر میان بند قبا که همچنین
هر که پری طلب کند، چهره خود بدو نمای
هر که ز زلف دم زند، زلف گشا که همچنین
لاف وفا زنی، ولی نیست برای نام را
در تو نشانی از وفا، هم به وفا که همچنین
هر که نخواند هیچ گه نامه عشق چون بود
قصه حال خسروش باز نما که همچنین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۰
آخر، ای خود بین من، روزی به غمخواری ببین
از گرفتاری بپرس و در گرفتاری ببین
اینک اینک بر سر کوی تو زارم می کشند
گر ز کشتن باز نستانیم بازاری ببین
چون نخواهی دید آن خونریز را، ای دیده، بیش
باری این ساعت که در قتل است بسیاری ببین
نیست همدردی که گویم حال خود را، ای صبا
بلبلی نالنده تر از من به گلزاری ببین
وصل خاصان راست، من زایشان نیم، ای بخت بد
بهر من اندازه ادبار من کاری ببین
بلبلا، امروز من در گلستانم، گل مجوی
از جگر پر کاله ای بر نوک هر خاری ببین
ای دل، آخر می بباید داشت، پاس کار خویش
خسرو ار گم شد، سگی دیگر به بازاری ببین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۳
ای به کویت هر سحرگه جای تنها ماندگان
رحمتی بر چشم خون پالای تنها ماندگان
چون به کویت دوست تنها پای را خاکی کند
کس به جز گریه نشوید پای تنها ماندگان
درد تن باشد، ولیکن نی بسان درد دل
گر مثل گردون رود بالای تنها ماندگان
با چنین شبها که من دارم، چه باشد، وه که گر
یادت آید روزی از شبهای تنها ماندگان
نی منت گویم ز تو«حالم توانی گوش کرد؟»
کانده سخت است در سودای تنها ماندگان
کشتی از تنهائیم، آخر نیامد وقت آن
کت گذر باشد به محنت جای تنها ماندگان
ماند اینم آفتاب و مه که در شبهای غم
سایه باشد مونس شبهای تنها ماندگان
آفتاب چرخ تنها سوزد و گوید «مسوز»
وای تنها ماندگان، ای وای تنها ماندگان!
تو غم خسرو کجا دانی که نشنیدی گهی
ناله و فریاد درد افزای تنها ماندگان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۷
عافیت را در همه عالم نمی یابم نشان
گر چه می گردم به عالم هم نمی یابم نشان
آدمیت را کجا بر تخته طینت کنم؟
کآدمی را از بنی آدم نمی یابم نشان
مردمی جستن زهر نا مردمی نامردمیست
چون ز مردم در همه عالم نمی یابم نشان
طالعم ناخوب و از اختر نمی بینم اثر
سینه ام مجروح و از مرهم نمی یابم نشان
دل ز من گم گشت و من از دل براین نطع بلا
از که خواهم جستنش کز غم نمی یابم نشان
خسروم، لیکن چو کیخسرو ز ترکان امل
شهربند ظلم، ار رستم، نمی یابم نشان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۸
آن که فصل گل همی گویند، اینک آمد آن
گل گریبان می درد از خجلت نسرین خزان
شکرستانی ست گویی باغ از شکرلبان
نیشکر زاری ست گوی گلشن، از عرعر مدان
این زمان آغاز سبزه ست و لب جو می رویم
کم ز جنت نیست گلشن، غیرت حورا مردان
طاعت ما شاهد و باده ست کز وی زنده ایم
محتسب بگذار تا میرد میان مرتدان
ما کیای زهد اهل فسق را خاک رهیم
چون مغان معتقد در زیر پای موبدان
بستر خاشاک کآسودیم و برخفتیم مست
بهتر از دیبای پر تشویش زرین مرقدان
ما به می خوردن ز بهر گور نگذاریم خشت
چون ز زر دیدیم سنگی قسم عالی گنبدان
هست فرق اندر میان دون و عالی همتی
خانه ای از عود و صندل ساخت این، اودر روان
چون جدایی خواست بود، ای دوست، دامن بر مچین
قدر صحبتها بدان و قدر گیر از بخردان
گر چه جوزاییم یا چون فرقدان هم محرم است
زان که هم جوزا جدا خواهد شدن هم فرقدان
خسروا، چون هیچ عاقل را ندیدی خوش دلی
خوش دل دیوانگان و عاشقان هجر دان