عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۱
نگارینا ز نامم ننگ داری
به خون جان مرا آهنگ داری
نبخشی بر من رنجور مهجور
چرا آخر دلی چون سنگ داری
مرا با تو سر صلحست باری
اگر با ما تو رای جنگ داری
دلم بردی و در خونش فکندی
به دستان صد چنین نیرنگ داری
دلت بر من نمی سوزد همانا
که بر آئینه دل زنگ داری
به غور حال زار عاشقان رس
که هوش و رای با فرهنگ داری
نظر کن بر گدای خویش زیراک
ز شاهی در جهان اورنگ داری
دلا گر عاقلی در موسم گل
دو گوش هوش را بر چنگ داری
ببردی آبروی من از آن روی
که باد از وصل او در چنگ داری
چرا بی روی خوبت ای دلارام
جهان بر من چو زندان تنگ داری
به خون جان مرا آهنگ داری
نبخشی بر من رنجور مهجور
چرا آخر دلی چون سنگ داری
مرا با تو سر صلحست باری
اگر با ما تو رای جنگ داری
دلم بردی و در خونش فکندی
به دستان صد چنین نیرنگ داری
دلت بر من نمی سوزد همانا
که بر آئینه دل زنگ داری
به غور حال زار عاشقان رس
که هوش و رای با فرهنگ داری
نظر کن بر گدای خویش زیراک
ز شاهی در جهان اورنگ داری
دلا گر عاقلی در موسم گل
دو گوش هوش را بر چنگ داری
ببردی آبروی من از آن روی
که باد از وصل او در چنگ داری
چرا بی روی خوبت ای دلارام
جهان بر من چو زندان تنگ داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۳
دلم ببردی و دانم که قصد جان داری
سر بریدن پیوند دوستان داری
نه شرط صحبت و آیین دوستان دانی
نه رسم و عادت یاران مهربان داری
به خاطرت نگذشت ای طبیب مشتاقان
که خسته ای چو من زار ناتوان داری
تو را کجا ز من مستمند یاد آید
که صد هزار چو من بنده در جهان داری
چرا تو با همه دلجویی و سبک رویی
همیشه با من دلخسته سرگران داری
به لب رسید مرا جان ز هجر او ای دل
تو تا به چند غم عشق را نهان داری
جهان به عید وصالت امیدها دارد
مباش غافل از اندیشه جهانداری
سر بریدن پیوند دوستان داری
نه شرط صحبت و آیین دوستان دانی
نه رسم و عادت یاران مهربان داری
به خاطرت نگذشت ای طبیب مشتاقان
که خسته ای چو من زار ناتوان داری
تو را کجا ز من مستمند یاد آید
که صد هزار چو من بنده در جهان داری
چرا تو با همه دلجویی و سبک رویی
همیشه با من دلخسته سرگران داری
به لب رسید مرا جان ز هجر او ای دل
تو تا به چند غم عشق را نهان داری
جهان به عید وصالت امیدها دارد
مباش غافل از اندیشه جهانداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۴
صبا بازآ که درمانم تو داری
نسیم زلف جانانم تو داری
منم رنجور و مهجور از فراقت
دوای این دل و جانم تو داری
طبیبان از علاجم خسته گشتند
شفای درد من دانم تو داری
بیاور بوی زلفت تا شوم خوش
که در هجران پریشانم تو داری
بگویش از من مسکین خدا را
منم سرگشته سامانم تو داری
نگویی ای بت دلخواه تا کی
چنین بی هوش و حیرانم تو داری
نسیم زلف جانانم تو داری
منم رنجور و مهجور از فراقت
دوای این دل و جانم تو داری
طبیبان از علاجم خسته گشتند
شفای درد من دانم تو داری
بیاور بوی زلفت تا شوم خوش
که در هجران پریشانم تو داری
بگویش از من مسکین خدا را
منم سرگشته سامانم تو داری
نگویی ای بت دلخواه تا کی
چنین بی هوش و حیرانم تو داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۵
چون چشم بد از روی خودم دور چه داری
روی از من دل سوخته مستور چه داری
خورشید جهانتاب بگو راست چو قدش
کز پرتو روی بت من نور چه داری
چون نیش جفا می زنیم دم به دم ای جان
مرهم تو ز ریش دل من دور چه داری
چشم تو که آموخت به مستی گه و بی گه
از نرگس شهلاش تو مخمور چه داری
رنجور فراقم گذری بر سر ما کن
آخر تو جواب من رنجور چه داری
روی از من دل سوخته مستور چه داری
خورشید جهانتاب بگو راست چو قدش
کز پرتو روی بت من نور چه داری
چون نیش جفا می زنیم دم به دم ای جان
مرهم تو ز ریش دل من دور چه داری
چشم تو که آموخت به مستی گه و بی گه
از نرگس شهلاش تو مخمور چه داری
رنجور فراقم گذری بر سر ما کن
آخر تو جواب من رنجور چه داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۶
ای دل به سر کویش رو گر هوسی داری
جان در قدمش انداز گر خود نفسی داری
یا کام دلم از لب یک لحظه بده جانا
یا جان بستان از من تو بنده بسی داری
در پای شهید عشق چون کشته شوم آخر
دریاب دل ما را گر دست رسی داری
من بلبل بستانم محزون نه روا باشد
پر بسته مرا تا کی اندر قفسی داری
حرفی ز فراق تو کردیم بیان دانی
ای نور دو چشمم گر در خانه کسی داری
ای خاطر تو گوهر دریای محیطی تو
در گرد جهان می گرد باری ز خسی داری
خال لب شیرینت دانی به چه می ماند
گویی شکرستان را شحنه مگسی داری
جان در قدمش انداز گر خود نفسی داری
یا کام دلم از لب یک لحظه بده جانا
یا جان بستان از من تو بنده بسی داری
در پای شهید عشق چون کشته شوم آخر
دریاب دل ما را گر دست رسی داری
من بلبل بستانم محزون نه روا باشد
پر بسته مرا تا کی اندر قفسی داری
حرفی ز فراق تو کردیم بیان دانی
ای نور دو چشمم گر در خانه کسی داری
ای خاطر تو گوهر دریای محیطی تو
در گرد جهان می گرد باری ز خسی داری
خال لب شیرینت دانی به چه می ماند
گویی شکرستان را شحنه مگسی داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۸
نگارا رسم دلداری نداری
دمی با ما سر یاری نداری
دل مسکین من گشت از غمت خون
تو خود آئین غمخواری نداری
رهی غیر از جفاجویی نجویی
طریقی جز ستم کاری نداری
نپرسی حال یاران وفادار
مگر رای وفاداری نداری
تو هر شب تا سحر در خواب و مستی
خبر از ما و بیداری نداری
چه حاصل زاری من چون تو رسمی
به غیر از مردم آزاری نداری
ندانستم که آن عادت که عهدی
که می بندی بجای آری نداری
جهان و جان نهادم بر سر تو
تو خود رسم جهانداری نداری
دلا خواری کش و تن در قضا ده
چو قسمت جز جگر خواری نداری
دمی با ما سر یاری نداری
دل مسکین من گشت از غمت خون
تو خود آئین غمخواری نداری
رهی غیر از جفاجویی نجویی
طریقی جز ستم کاری نداری
نپرسی حال یاران وفادار
مگر رای وفاداری نداری
تو هر شب تا سحر در خواب و مستی
خبر از ما و بیداری نداری
چه حاصل زاری من چون تو رسمی
به غیر از مردم آزاری نداری
ندانستم که آن عادت که عهدی
که می بندی بجای آری نداری
جهان و جان نهادم بر سر تو
تو خود رسم جهانداری نداری
دلا خواری کش و تن در قضا ده
چو قسمت جز جگر خواری نداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۹
گرم بودی به وصلت اختیاری
نبودی بر دلم از هجر باری
دلم بر آتش رخسارت ای جان
چو زلف تو نمی گیرد قراری
نه یاری داد بختم در فراقت
که تا گردم به وصلت بختیاری
چو باری بر نگیری از دل من
نظر کن بر من دلخسته باری
جفا چندین مکن بر حال زارم
ببخشا بر دل زاری نزاری
ربود از من به دستان دل نگارم
ندیده کس بدین دستان نگاری
نپرسی از من دلخسته دانم
جهان را نیست پیشت اعتباری
نبودی بر دلم از هجر باری
دلم بر آتش رخسارت ای جان
چو زلف تو نمی گیرد قراری
نه یاری داد بختم در فراقت
که تا گردم به وصلت بختیاری
چو باری بر نگیری از دل من
نظر کن بر من دلخسته باری
جفا چندین مکن بر حال زارم
ببخشا بر دل زاری نزاری
ربود از من به دستان دل نگارم
ندیده کس بدین دستان نگاری
نپرسی از من دلخسته دانم
جهان را نیست پیشت اعتباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۰
دلا تا کی چنین در زیر باری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
چه خوش بادیست باد نوبهاری
مگر کز زلف آن سیمین نگاری
که جانم تازه گشت از بوی زلفش
دماغم پر شد از مشک تتاری
سهی سروا بگستر سایه بر من
که از پس دوستانم یادگاری
میازار و به لطفم نیک بنواز
که هستم من غریبی رهگذاری
نمی دانم مگر ای مردم چشم
بر آب دیده من آبیاری
نه شرط دوستان باشد که ما را
به کام دشمنان وا می گذاری
ز یادت نیستم غافل زمانی
چرا یادم به خاطر در نیاری
برآوردی دمار از روزگارم
به ساق و ساعد و دست نگاری
حقیقت شد مرا ای نور دیده
که پروای جهان داری نداری
مگر کز زلف آن سیمین نگاری
که جانم تازه گشت از بوی زلفش
دماغم پر شد از مشک تتاری
سهی سروا بگستر سایه بر من
که از پس دوستانم یادگاری
میازار و به لطفم نیک بنواز
که هستم من غریبی رهگذاری
نمی دانم مگر ای مردم چشم
بر آب دیده من آبیاری
نه شرط دوستان باشد که ما را
به کام دشمنان وا می گذاری
ز یادت نیستم غافل زمانی
چرا یادم به خاطر در نیاری
برآوردی دمار از روزگارم
به ساق و ساعد و دست نگاری
حقیقت شد مرا ای نور دیده
که پروای جهان داری نداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۲
که دارد در دو عالم چون تو یاری
به قد سرو سهی رخ چون نگاری
وفا در دل نداری یک سر موی
به میدان جفا چابک سواری
دلم فرسود در بند فراقش
ندارم بر وصالش اختیاری
دل مسکین ما از پا درآمد
نمی افتد به دست ما نگاری
اگرچه بار دارم بر دل از تو
بجز عشقت ندارم هیچ کاری
ز چشمت مستم ای دلدار و دارم
ز لعل دلکشت در سر خماری
نشستم بر سر خاک رهت خوش
چو سرو ناز کن بر ما گذاری
به جان آمد دلم از بردباری
نظر سوی جهان انداز باری
نظر بر من نکرد آن سرو آزاد
جهان را نیست پیشش اعتباری
به قد سرو سهی رخ چون نگاری
وفا در دل نداری یک سر موی
به میدان جفا چابک سواری
دلم فرسود در بند فراقش
ندارم بر وصالش اختیاری
دل مسکین ما از پا درآمد
نمی افتد به دست ما نگاری
اگرچه بار دارم بر دل از تو
بجز عشقت ندارم هیچ کاری
ز چشمت مستم ای دلدار و دارم
ز لعل دلکشت در سر خماری
نشستم بر سر خاک رهت خوش
چو سرو ناز کن بر ما گذاری
به جان آمد دلم از بردباری
نظر سوی جهان انداز باری
نظر بر من نکرد آن سرو آزاد
جهان را نیست پیشش اعتباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۳
که را باشد به عالم چون تو یاری
بتی خوش بوی خوش رو چون نگاری
به میدان ملاحت دیده ی من
ندیده مثل او چابک سواری
ز عشقت همچو چشمت ناتوانم
چو زلف بی قرارت بی قراری
نپرسی یک دم از حالم که چونست
به درد عشق ما زاری نزاری
تو را گر هست بر خاطر ز من بار
مرا در خاطر از تو نیست باری
ز پای افتاده ام در ره گذارت
چه باشد بر من ار آری گذاری
چه خوش باشد شراب وصل در جام
اگر نبود ز هجرانش خماری
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوش آن غم کش تو باشی غمگساری
بیا جانا که در عالم نیابی
چو من شوریده بختی بردباری
بتی خوش بوی خوش رو چون نگاری
به میدان ملاحت دیده ی من
ندیده مثل او چابک سواری
ز عشقت همچو چشمت ناتوانم
چو زلف بی قرارت بی قراری
نپرسی یک دم از حالم که چونست
به درد عشق ما زاری نزاری
تو را گر هست بر خاطر ز من بار
مرا در خاطر از تو نیست باری
ز پای افتاده ام در ره گذارت
چه باشد بر من ار آری گذاری
چه خوش باشد شراب وصل در جام
اگر نبود ز هجرانش خماری
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوش آن غم کش تو باشی غمگساری
بیا جانا که در عالم نیابی
چو من شوریده بختی بردباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۴
حاش لله که مرا جز تو بود دلداری
یا دلم غیر غم عشق گزیند یاری
غم حال من بی دل بخور امروز که نیست
به جهانم بجز از عشق رخت غمخواری
زارم از عشق رخ خوب تو دریاب مرا
مکن آزرده خدا را به جفا بازاری
گفتمش قصد دل و دین من آخر چه سبب
کرده ای، ای دل و دینم تو بگو گفت آری
گفتم ای جان ز گلستان وصالت هرگز
چون ندیدم من دلخسته مگر جز خاری
از چه رو این همه بیداد پسندی بر من
گر نوازیم همانا که نباشد عاری
گرچه از حال من خسته جگر بی خبری
جان شیرین به سر عشق تو کردم باری
یا دلم غیر غم عشق گزیند یاری
غم حال من بی دل بخور امروز که نیست
به جهانم بجز از عشق رخت غمخواری
زارم از عشق رخ خوب تو دریاب مرا
مکن آزرده خدا را به جفا بازاری
گفتمش قصد دل و دین من آخر چه سبب
کرده ای، ای دل و دینم تو بگو گفت آری
گفتم ای جان ز گلستان وصالت هرگز
چون ندیدم من دلخسته مگر جز خاری
از چه رو این همه بیداد پسندی بر من
گر نوازیم همانا که نباشد عاری
گرچه از حال من خسته جگر بی خبری
جان شیرین به سر عشق تو کردم باری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۵
به دردی دل گرفتارست باری
که درمان نیستش جز وصل یاری
طبیبانم دوا گفتند از آن لب
که هست او نازنینی گلعذاری
مگر درد دلم زان لب شود خوش
که گل با شکّرش بودست کاری
مسلمانان چه تدبیرم که نگرفت
دو دست بخت من یک شب نگاری
چه باشد گر چو سرو ناز روزی
ز لطف خود کند بر ما گذاری
مگر بر دیده مالم خاک پایت
که بر دل دارم از هجران غباری
به فریادم رس ای دلبر کزین بیش
ندارم طاقت هجر تو باری
جوابم داد کای بیچاره هیهات
به وصلم تا که باشد بختیاری
اگر بختم دهد یاری به وصلت
جهان را نیز باشد بخت یاری
که درمان نیستش جز وصل یاری
طبیبانم دوا گفتند از آن لب
که هست او نازنینی گلعذاری
مگر درد دلم زان لب شود خوش
که گل با شکّرش بودست کاری
مسلمانان چه تدبیرم که نگرفت
دو دست بخت من یک شب نگاری
چه باشد گر چو سرو ناز روزی
ز لطف خود کند بر ما گذاری
مگر بر دیده مالم خاک پایت
که بر دل دارم از هجران غباری
به فریادم رس ای دلبر کزین بیش
ندارم طاقت هجر تو باری
جوابم داد کای بیچاره هیهات
به وصلم تا که باشد بختیاری
اگر بختم دهد یاری به وصلت
جهان را نیز باشد بخت یاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۶
نیست یاری به جهان مثل تو کس دلداری
چابکی سروقدی سیم بری عیاری
خلق گویند که بدخوست برو ترکش کن
چون توانم که کنم ترک چنان دلداری
در حریم حرم وصل تو خواهم که کنم
از دل زار پر اندوه به زاری زاری
تا مگر رحم کنی بر من بی دل ز کرم
می کشم جور و جفای تو فراوان باری
بارها بار طلب کرد دلم در کویت
پاسبان درت ای دوست ندادم باری
چون نیفتاد به دستم گلی از گلشن وصل
برکن از لطف خود از پای دل ما خاری
بار بسیار بر این خسته دلم هست بسی
نیست چون بار فراقت به دل من باری
چون مرا بار فراق تو درآورد ز پای
آخر ای دوست منه بر سر این سر باری
گفتم ای دوست ببستی کمری بر کینم
از منش شرم نبود او و بگفتا آری
کارم از دست شد و درد فراقم بر دل
بی تکلّف چه بود خوشتر از اینم کاری
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ترسم آنگه که بجویی نبود آثاری
طوطیان را به سخن هست فصاحت بسیار
لیک هرگز نبود چون تو شکر گفتاری
کبک را هست خرامیدن رعنا لیکن
نکند چون قد زیبای تو خوش رفتاری
غم حال من بیچاره سرگشته بخور
که ندارم به جهان غیر تو کس غمخواری
چابکی سروقدی سیم بری عیاری
خلق گویند که بدخوست برو ترکش کن
چون توانم که کنم ترک چنان دلداری
در حریم حرم وصل تو خواهم که کنم
از دل زار پر اندوه به زاری زاری
تا مگر رحم کنی بر من بی دل ز کرم
می کشم جور و جفای تو فراوان باری
بارها بار طلب کرد دلم در کویت
پاسبان درت ای دوست ندادم باری
چون نیفتاد به دستم گلی از گلشن وصل
برکن از لطف خود از پای دل ما خاری
بار بسیار بر این خسته دلم هست بسی
نیست چون بار فراقت به دل من باری
چون مرا بار فراق تو درآورد ز پای
آخر ای دوست منه بر سر این سر باری
گفتم ای دوست ببستی کمری بر کینم
از منش شرم نبود او و بگفتا آری
کارم از دست شد و درد فراقم بر دل
بی تکلّف چه بود خوشتر از اینم کاری
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ترسم آنگه که بجویی نبود آثاری
طوطیان را به سخن هست فصاحت بسیار
لیک هرگز نبود چون تو شکر گفتاری
کبک را هست خرامیدن رعنا لیکن
نکند چون قد زیبای تو خوش رفتاری
غم حال من بیچاره سرگشته بخور
که ندارم به جهان غیر تو کس غمخواری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۷
به امیدی که برآید مه رویت سحری
یا بیابم ز نسیم سر زلفت خبری
همه شب شمع صفت در غم رویت تا روز
می کنم گریه که از صبح بیابم اثری
همچو خاکم به سر کوی امیدت ساکن
تا مگر سروصفت سوی من آری گذری
کیمیا خاصیتی خاک رهت گشتم از آن
تا کنی سوی من خسته هجران نظری
تا به کی بر من بیچاره کنی جور و جفا
تا به کی شاد بود از شب وصلت دگری
چند در آتش هجران تو سوزد دل من
تا به کی خون رود از دست غمت در جگری
کشتی وصل نگارم به کناری نرسید
دست امید نکردم به میانش کمری
یا بیابم ز نسیم سر زلفت خبری
همه شب شمع صفت در غم رویت تا روز
می کنم گریه که از صبح بیابم اثری
همچو خاکم به سر کوی امیدت ساکن
تا مگر سروصفت سوی من آری گذری
کیمیا خاصیتی خاک رهت گشتم از آن
تا کنی سوی من خسته هجران نظری
تا به کی بر من بیچاره کنی جور و جفا
تا به کی شاد بود از شب وصلت دگری
چند در آتش هجران تو سوزد دل من
تا به کی خون رود از دست غمت در جگری
کشتی وصل نگارم به کناری نرسید
دست امید نکردم به میانش کمری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۸
چه باشد ار به من خسته دل کنی نظری
و یا بپرسی از حال زار من خبری
چو خاک بر سر راهت فتاده ام چه عجب
اگر تو بر سر خاک رهی کنی گذری
مرا تو مردمک دیده ای و در غم عشق
به روی آب فکندیم با تو ما سپری
شرار آه من از چرخ نیلگون بگذشت
نمی کند به دل همچو آهنت اثری
به تحفه خواستی از من روان فرستادم
به غیر جان نبود چون کنیم ما حضری
تو را چو ما و به از ما بسی نگارینست
به جان تو که نداریم غیر تو دگری
نظر به حال جهان کن دمی ز روی کرم
که مه دریغ نمی دارد از جهان نظری
چو حلقه می زنمت سر به در دری بگشای
که ره نمی برم ای دوست جز درت به دری
و یا بپرسی از حال زار من خبری
چو خاک بر سر راهت فتاده ام چه عجب
اگر تو بر سر خاک رهی کنی گذری
مرا تو مردمک دیده ای و در غم عشق
به روی آب فکندیم با تو ما سپری
شرار آه من از چرخ نیلگون بگذشت
نمی کند به دل همچو آهنت اثری
به تحفه خواستی از من روان فرستادم
به غیر جان نبود چون کنیم ما حضری
تو را چو ما و به از ما بسی نگارینست
به جان تو که نداریم غیر تو دگری
نظر به حال جهان کن دمی ز روی کرم
که مه دریغ نمی دارد از جهان نظری
چو حلقه می زنمت سر به در دری بگشای
که ره نمی برم ای دوست جز درت به دری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۹
چه شود گر فکند بر من مسکین نظری
یا بپرسد ز دل سوخته خرمن خبری
روز من تیره شد از جور فراقت صنما
شب هجر تو همانا که ندارد سحری
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ورنه بسیار بجویی و نیابی اثری
به قیامت ز لحد نعره زنان برخیزم
چو سر خاک من ای دوست گذاری گذری
گر به جان من بی دل دگری هست تو را
من بیچاره به جای تو ندارم دگری
جان ز من خواسته بودی صنما شرمت باد
چون فرستم بر جانانه چنین مختصری
به جهان ماه ندیدم که نهادست کلاه
سرو هرگز نشنیدم که ببندد کمری
قدمی بر سر بیمار نه ای جان و جهان
تا به هر گام به پای تو فشانیم سری
یا بپرسد ز دل سوخته خرمن خبری
روز من تیره شد از جور فراقت صنما
شب هجر تو همانا که ندارد سحری
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ورنه بسیار بجویی و نیابی اثری
به قیامت ز لحد نعره زنان برخیزم
چو سر خاک من ای دوست گذاری گذری
گر به جان من بی دل دگری هست تو را
من بیچاره به جای تو ندارم دگری
جان ز من خواسته بودی صنما شرمت باد
چون فرستم بر جانانه چنین مختصری
به جهان ماه ندیدم که نهادست کلاه
سرو هرگز نشنیدم که ببندد کمری
قدمی بر سر بیمار نه ای جان و جهان
تا به هر گام به پای تو فشانیم سری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۱
که را طاقت بود بر درد دوری
که یارد کرد در آتش صبوری
تویی نزدیکتر بر من ز جانم
ز جان هرگز کسی جستست دوری
تنم را قوّتی و روح را قوت
تویی جان و دو چشم را سروری
همی گویی صبوری کن به هجران
نمی آید مرا از دل به دوری
ولی مشکن دل مهجور ما را
بباید کردنش ضبری ضروری
دمی سوی چمن بخرام چون سرو
که گویند آن بهشتست و تو حوری
صبوری چون کنم از رویت ای دوست
جهان را جان جهان بین را تو نوری
منم جان و جهان کرده فدایت
بگو آخر چرا از ما نفوری
که یارد کرد در آتش صبوری
تویی نزدیکتر بر من ز جانم
ز جان هرگز کسی جستست دوری
تنم را قوّتی و روح را قوت
تویی جان و دو چشم را سروری
همی گویی صبوری کن به هجران
نمی آید مرا از دل به دوری
ولی مشکن دل مهجور ما را
بباید کردنش ضبری ضروری
دمی سوی چمن بخرام چون سرو
که گویند آن بهشتست و تو حوری
صبوری چون کنم از رویت ای دوست
جهان را جان جهان بین را تو نوری
منم جان و جهان کرده فدایت
بگو آخر چرا از ما نفوری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۲
فدای جان منست آن نگار چون حوری
بگو چگونه توان کرد از رخش دوری
به جان رسید دل من ز درد روز فراق
از آنکه هست دلم را دوای مهجوری
طبیب درد دلم را دوا نکرد و برفت
که نیست جز شب وصلش دوای رنجوری
ز شهد لب چو کنم نوش می بدادم نیش
چه چاره چونکه ترا نیست خوی دلجویی
بهشت و جنّت و حور و قصور بی رخ تو
چه گونه در نظر آید مرا تو منظوری
دلا هوای بلندست از جهان ما را
ز شاهباز نیاید مزاج عصفوری
بگو چگونه توان کرد از رخش دوری
به جان رسید دل من ز درد روز فراق
از آنکه هست دلم را دوای مهجوری
طبیب درد دلم را دوا نکرد و برفت
که نیست جز شب وصلش دوای رنجوری
ز شهد لب چو کنم نوش می بدادم نیش
چه چاره چونکه ترا نیست خوی دلجویی
بهشت و جنّت و حور و قصور بی رخ تو
چه گونه در نظر آید مرا تو منظوری
دلا هوای بلندست از جهان ما را
ز شاهباز نیاید مزاج عصفوری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۳
دل برده ای از دست من ای کان لطف و دلبری
بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری
ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو
دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری
ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو
مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری
دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان
آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری
بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن
در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری
گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا
جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری
بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری
ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو
دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری
ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو
مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری
دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان
آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری
بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن
در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری
گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا
جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری