عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
عالم همه خوش بوی شد از بوی بنفشه
میل دل عشاق همه سوی بنفشه
از عکس رخت سرخ شده رنگ شقایق
وز رشک خطت گشته سیه روی بنفشه
گفتند چرا سر ز غمش بر سر زانوست
گفتا که چنین است همی خوی بنفشه
تا سر بنهد بر خط سبز تو چو سنبل
بنوشت عذار تو خطی سوی بنفشه
بر بوی خطت شاید اگر عذر نهندم
گر بر نکنم خیمه ز پهلوی بنفشه
گر سنبل زلفت به چمن باز گشایند
افتد گره از رشک در ابروی بنفشه
بر بوی سر زلف دلاویز تو دارم
دلبستگیی با خم گیسوی بنفشه
بشکست به بازوی زنخدان چو گویت
چوگان سر زلف تو بازوی بنفشه
از نرگس مستت که جهان بین جهانست
ماننده ریحان شده هندوی بنفشه
میل دل عشاق همه سوی بنفشه
از عکس رخت سرخ شده رنگ شقایق
وز رشک خطت گشته سیه روی بنفشه
گفتند چرا سر ز غمش بر سر زانوست
گفتا که چنین است همی خوی بنفشه
تا سر بنهد بر خط سبز تو چو سنبل
بنوشت عذار تو خطی سوی بنفشه
بر بوی خطت شاید اگر عذر نهندم
گر بر نکنم خیمه ز پهلوی بنفشه
گر سنبل زلفت به چمن باز گشایند
افتد گره از رشک در ابروی بنفشه
بر بوی سر زلف دلاویز تو دارم
دلبستگیی با خم گیسوی بنفشه
بشکست به بازوی زنخدان چو گویت
چوگان سر زلف تو بازوی بنفشه
از نرگس مستت که جهان بین جهانست
ماننده ریحان شده هندوی بنفشه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
در سر مرا ز عشقش سودا بود همیشه
در دل مرا ز شوقش غوغا بود همیشه
او هست نور دیده زان روی دیده جان
بر روی همچو ماهش بینا بود همیشه
بر روی چون گل تو بلبل صفت به بستان
در مدح او زبانم گویا بود همیشه
در بوستان شادی پهلوی سرو و شمشاد
آن قد خوش خرامش پیدا بود همیشه
مسکین دل حزینم از درد روز هجران
در کیش عشق بازان رسوا بود همیشه
بر روی چون نگارش آشفته شد دل من
چون افعی دو زلفش شیدا بود همیشه
بیداد و جور و خواری از دوست دایمم هست
فریاد و آه و زاری از ما بود همیشه
چون سرو در دو چشمم بنشین بر آب چشمه
زیرا که سرو را جا بالا بود همیشه
با سرو آب می گفت سرکش ز ما چرایی
سرسبزی تو دانی کز ما بود همیشه
سروش جواب می داد کاندر چمن ز لطفش
ای دوست قامت ما زیبا بود همیشه
مشکن تو زلف خود را همچون دل جهانی
آری دل شکسته ما را بود همیشه
در دل مرا ز شوقش غوغا بود همیشه
او هست نور دیده زان روی دیده جان
بر روی همچو ماهش بینا بود همیشه
بر روی چون گل تو بلبل صفت به بستان
در مدح او زبانم گویا بود همیشه
در بوستان شادی پهلوی سرو و شمشاد
آن قد خوش خرامش پیدا بود همیشه
مسکین دل حزینم از درد روز هجران
در کیش عشق بازان رسوا بود همیشه
بر روی چون نگارش آشفته شد دل من
چون افعی دو زلفش شیدا بود همیشه
بیداد و جور و خواری از دوست دایمم هست
فریاد و آه و زاری از ما بود همیشه
چون سرو در دو چشمم بنشین بر آب چشمه
زیرا که سرو را جا بالا بود همیشه
با سرو آب می گفت سرکش ز ما چرایی
سرسبزی تو دانی کز ما بود همیشه
سروش جواب می داد کاندر چمن ز لطفش
ای دوست قامت ما زیبا بود همیشه
مشکن تو زلف خود را همچون دل جهانی
آری دل شکسته ما را بود همیشه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
فریاد ز جور این زمانه
وز دست جفای آن یگانه
خون دل من ز هجر رویت
گشتست ز دیده ام روانه
مخمور فراق بامدادان
مستست ز باده شبانه
فریاد که آتش فراقش
هر لحظه همی زند زبانه
بربود دلم ز دست باری
دلبر به دو چشم آهوانه
مسکین دل من ز خال و زلفش
سرگشته چو گوست در میانه
چون سرو سهی جویباری
تا چند کنی ز ما کرانه
تا جان به جهان بود نگارا
فریاد زنیم عاشقانه
از خون جگر که رفتم از چشم
بگرفت به روی ما نشانه
عمری تو و چیست خوشتر از عمر
فریاد که نیست جاودانه
وز دست جفای آن یگانه
خون دل من ز هجر رویت
گشتست ز دیده ام روانه
مخمور فراق بامدادان
مستست ز باده شبانه
فریاد که آتش فراقش
هر لحظه همی زند زبانه
بربود دلم ز دست باری
دلبر به دو چشم آهوانه
مسکین دل من ز خال و زلفش
سرگشته چو گوست در میانه
چون سرو سهی جویباری
تا چند کنی ز ما کرانه
تا جان به جهان بود نگارا
فریاد زنیم عاشقانه
از خون جگر که رفتم از چشم
بگرفت به روی ما نشانه
عمری تو و چیست خوشتر از عمر
فریاد که نیست جاودانه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
دو دیده بر سر راهت نهاده ام بازآی
بلا و غصّه ازین بیش بر جهان مفزای
بگیر دست ضعیفم به وصل خویش شبی
مبر چو گیسوی پرتاب خویشتن در پای
اگرچه عهد ببستی ولی یقینم بود
که هر سخن که بگویی نیاوری بر جای
بیا و یک نظر از روی مهر با ما کن
که هست روی چو خورشید تو جهان آرای
قسم به چشم چو آهوی تو که سرمستم
به بوی آن دو سر زلف شوخ غالیه سای
به روی و موی تو آنگه به طاق ابرویت
به بوس آن دو لب لعل و شهد شکرخای
گر از فراق تو جانم به لب رسید از غم
ز روی لطف ترحّم کن و شبی بازآی
که تا به دیده تحقیق بنگری در ما
که بی تو چون بگدازم به هجر جان فرسای
ز دست روز فراقت چو چنگ بخروشم
به حسرت شب وصلت ز ناله ام چون نای
بلا و غصّه ازین بیش بر جهان مفزای
بگیر دست ضعیفم به وصل خویش شبی
مبر چو گیسوی پرتاب خویشتن در پای
اگرچه عهد ببستی ولی یقینم بود
که هر سخن که بگویی نیاوری بر جای
بیا و یک نظر از روی مهر با ما کن
که هست روی چو خورشید تو جهان آرای
قسم به چشم چو آهوی تو که سرمستم
به بوی آن دو سر زلف شوخ غالیه سای
به روی و موی تو آنگه به طاق ابرویت
به بوس آن دو لب لعل و شهد شکرخای
گر از فراق تو جانم به لب رسید از غم
ز روی لطف ترحّم کن و شبی بازآی
که تا به دیده تحقیق بنگری در ما
که بی تو چون بگدازم به هجر جان فرسای
ز دست روز فراقت چو چنگ بخروشم
به حسرت شب وصلت ز ناله ام چون نای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
آن چه زلفست آن که باز از قهر تابش داده ای
وآن چه نرگسهای مستست آن که خوابش داده ای
این چه پیکانست بر جانم بگو زان غمزه ها
گوئیا از بی وفایی زهر نابش داده ای
دیده بگشادم که تا بینم جمال آفتاب
ای دو چشم من چرا بر رخ نقابش داده ای
زان لب چو نوش دارو هر دو چشم پرخمار
از دل مجروح من گویی کبابش داده ای
چشم خون خوارت بسی خوردست خوناب جگر
نیک سرمستست دل زان لب شرابش داده ای
آن نهال قامتش را بین چو سرو بوستان
ای دل مسکین مگر از دیده آبش داده ای
دل به چشم جان سؤال از روز وصلت کرده بود
گفته ای لالا و از ابرو جوابش داده ای
ای طبیب من ز لعلت بوسه ای می خواست دل
در جهان وز خون دل دردم جوابش داده ای
شهد وصلت چون شود بیرون به کام دل که تو
شربتی شیرین تو از لعل مذابش داده ای
وآن چه نرگسهای مستست آن که خوابش داده ای
این چه پیکانست بر جانم بگو زان غمزه ها
گوئیا از بی وفایی زهر نابش داده ای
دیده بگشادم که تا بینم جمال آفتاب
ای دو چشم من چرا بر رخ نقابش داده ای
زان لب چو نوش دارو هر دو چشم پرخمار
از دل مجروح من گویی کبابش داده ای
چشم خون خوارت بسی خوردست خوناب جگر
نیک سرمستست دل زان لب شرابش داده ای
آن نهال قامتش را بین چو سرو بوستان
ای دل مسکین مگر از دیده آبش داده ای
دل به چشم جان سؤال از روز وصلت کرده بود
گفته ای لالا و از ابرو جوابش داده ای
ای طبیب من ز لعلت بوسه ای می خواست دل
در جهان وز خون دل دردم جوابش داده ای
شهد وصلت چون شود بیرون به کام دل که تو
شربتی شیرین تو از لعل مذابش داده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
بازم از سودای زلفت مست و شیدا کرده ای
بازم اندر دیده ی بینا تو مأوا کرده ای
از شراب لعل فامت وز دو چشم نیمه مست
بر سر بازار عشقم باز رسوا کرده ای
از فروغ روی همچون ماه و خورشیدت دگر
دیده ی جان من بیچاره بینا کرده ای
ای دل سرگشته بازت آتشی در جان فتاد
از دو زلف و روی او با خود چه سودا کرده ای
خانه ی خود را سیه کردی و ما سرگشته ایم
خانه ای در شست زلفش باز پیدا کرده ای
در سرابستان جان آخر چرا ای سرو ناز
روی در گلهای بستان پشت بر ما کرده ای
ای سرشک دیده ی غمدیده ی ما از چه روی
راز ما را در جهان یکباره افشا کرده ای
بازم اندر دیده ی بینا تو مأوا کرده ای
از شراب لعل فامت وز دو چشم نیمه مست
بر سر بازار عشقم باز رسوا کرده ای
از فروغ روی همچون ماه و خورشیدت دگر
دیده ی جان من بیچاره بینا کرده ای
ای دل سرگشته بازت آتشی در جان فتاد
از دو زلف و روی او با خود چه سودا کرده ای
خانه ی خود را سیه کردی و ما سرگشته ایم
خانه ای در شست زلفش باز پیدا کرده ای
در سرابستان جان آخر چرا ای سرو ناز
روی در گلهای بستان پشت بر ما کرده ای
ای سرشک دیده ی غمدیده ی ما از چه روی
راز ما را در جهان یکباره افشا کرده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
یکباره عهد یار فراموش کرده ای
دست مراد با که در آغوش کرده ای
گفتی حدیث خصم نگیری بگوش و من
دیدم به چشم خویش که در گوش کرده ای
ای دل اگر ز دست برفتی غریب نیست
کز آتش فراق تو بس جوش کرده ای
لب را ز یاد آنکه شب و روز و ماه و سال
یادت کند رواست که خاموش کرده ای
حیف آیدم ز جان تو ای جان نازنین
کین جرعه های درد چرا نوش کرده ای
جان جهان که در دو جهان از برای تست
یکباره زین معاینه مدهوش کرده ای
امروز باز جور و جفایش نتیجه بود
انواع وعده ها که شب دوش کرده ای
دست مراد با که در آغوش کرده ای
گفتی حدیث خصم نگیری بگوش و من
دیدم به چشم خویش که در گوش کرده ای
ای دل اگر ز دست برفتی غریب نیست
کز آتش فراق تو بس جوش کرده ای
لب را ز یاد آنکه شب و روز و ماه و سال
یادت کند رواست که خاموش کرده ای
حیف آیدم ز جان تو ای جان نازنین
کین جرعه های درد چرا نوش کرده ای
جان جهان که در دو جهان از برای تست
یکباره زین معاینه مدهوش کرده ای
امروز باز جور و جفایش نتیجه بود
انواع وعده ها که شب دوش کرده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
تا کی دلا به دام غمش اوفتاده ای
صد داغش از فراق به جانم نهاده ای
تا چند جان به زلف دلاویز بسته ای
تا سیل خون ز دیده روانم گشاده ای
ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن
بردی ز دست ما دل و بر باد داده ای
چون سرو ایستاده ای به لب جوی در چمن
هرگز ز لب تو کام دل ما نداده ای
کی بر منت نظر بود ای یار سنگ دل
مغرور حسن خویشتن و مست باده ای
ما در غمت نشسته به خاک رهیم و تو
مانند سرو بر لب جو ایستاده ای
ای اشک تا به چند بیفتی به خاک راه
گویند در جهان که تو معروف زاده ای
صد داغش از فراق به جانم نهاده ای
تا چند جان به زلف دلاویز بسته ای
تا سیل خون ز دیده روانم گشاده ای
ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن
بردی ز دست ما دل و بر باد داده ای
چون سرو ایستاده ای به لب جوی در چمن
هرگز ز لب تو کام دل ما نداده ای
کی بر منت نظر بود ای یار سنگ دل
مغرور حسن خویشتن و مست باده ای
ما در غمت نشسته به خاک رهیم و تو
مانند سرو بر لب جو ایستاده ای
ای اشک تا به چند بیفتی به خاک راه
گویند در جهان که تو معروف زاده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۴
جانا چه کرده ایم که از ما بریده ای
بر دست هجر پرده صبرم دریده ای
گر صد ستم کنی تو بدین دل که همچنان
در دل به پیش اهل نظر نور دیده ای
مقصود خاطر من مسکین رضای تست
آری چه غم تو را که به مقصد رسیده ای
ما خاک آن رهیم که بر وی نهی تو پای
گرچه تو سر ز کبر به گردون کشیده ای
در اشتیاق روی تو ای جان نازنین
دل شد رمیده از غم و تو آرمیده ای
در دوستان به چشم جفا می کنی نظر
آری مگر نصیحت دشمن شنیده ای
گر غافلی ز کار جهان جان نازنین
معذور دارمت که جهان را ندیده ای
بر دست هجر پرده صبرم دریده ای
گر صد ستم کنی تو بدین دل که همچنان
در دل به پیش اهل نظر نور دیده ای
مقصود خاطر من مسکین رضای تست
آری چه غم تو را که به مقصد رسیده ای
ما خاک آن رهیم که بر وی نهی تو پای
گرچه تو سر ز کبر به گردون کشیده ای
در اشتیاق روی تو ای جان نازنین
دل شد رمیده از غم و تو آرمیده ای
در دوستان به چشم جفا می کنی نظر
آری مگر نصیحت دشمن شنیده ای
گر غافلی ز کار جهان جان نازنین
معذور دارمت که جهان را ندیده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۵
عاشقانت را دگر در جست و جو آورده ای
طالبان وصل را در گفت و گو آورده ای
نکهت عنبر همی یابد دماغ جان مگر
ای صبا از زلف دلدارم تو بو آورده ای
تار زلفت ساختی چوگان به میدان جفا
بی دلان را دل به نزد خود چو گوی آورده ای
هرکسی دارند عشق چشمه نوشت ولی
بادپیمایان چو خاک ره به کوی آورده ای
من چنین محروم و محزون در فراق یار و تو
ای دل آخر با نگارم رو به روی آورده ای
دشمنانم را به هجرم شاد و خرّم کرده ای
دوستانت را ز دیده خون به جوی آورده ای
چون نسیم صبحدم آمد ز کویش گفتمش
قصّه درد جهان را مو به مو آورده ای
طالبان وصل را در گفت و گو آورده ای
نکهت عنبر همی یابد دماغ جان مگر
ای صبا از زلف دلدارم تو بو آورده ای
تار زلفت ساختی چوگان به میدان جفا
بی دلان را دل به نزد خود چو گوی آورده ای
هرکسی دارند عشق چشمه نوشت ولی
بادپیمایان چو خاک ره به کوی آورده ای
من چنین محروم و محزون در فراق یار و تو
ای دل آخر با نگارم رو به روی آورده ای
دشمنانم را به هجرم شاد و خرّم کرده ای
دوستانت را ز دیده خون به جوی آورده ای
چون نسیم صبحدم آمد ز کویش گفتمش
قصّه درد جهان را مو به مو آورده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
از جان وصل خویش فرستم نواله ای
بر لعل می فروش خودم کن حواله ای
زانگه که لعل دلکش تو می فروش شد
ما را بده ز لعل لب خود پیاله ای
تا خال دلفریب تو دیدم به چشم دل
دادم به خون خویش به خطت حواله ای
خوی بر رخ چو ماه تو دانی چگونه است
چون لاله ای که بر سرش افتاده ژاله ای
آن روی همچو گل بنما در میان باغ
تا بشنوی ز بلبل شوریده ناله ای
در مرغزار جنّت و در گلشن صفا
چون روی دلفریب تو نشکفت لاله ای
تا چرخ لاجورد برافراشت در جهان
از مادر زمانه نیامد سلاله ای
بر لعل می فروش خودم کن حواله ای
زانگه که لعل دلکش تو می فروش شد
ما را بده ز لعل لب خود پیاله ای
تا خال دلفریب تو دیدم به چشم دل
دادم به خون خویش به خطت حواله ای
خوی بر رخ چو ماه تو دانی چگونه است
چون لاله ای که بر سرش افتاده ژاله ای
آن روی همچو گل بنما در میان باغ
تا بشنوی ز بلبل شوریده ناله ای
در مرغزار جنّت و در گلشن صفا
چون روی دلفریب تو نشکفت لاله ای
تا چرخ لاجورد برافراشت در جهان
از مادر زمانه نیامد سلاله ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
ای در غم عشق تو من در هر دهن افسانه ای
گشتم غریق بحر غم در جستن دردانه ای
هرچند ببریدی ز من از تو طمع نبریده ام
جانی و ببریدن ز جان نتوان بهر افسانه ای
از درد دوری روز و شب افتاده ام در تاب و تب
جانم ز شوق آمد به لب در فرقت جانانه ای
مرغ دلم پرواز کرد آمد به دام زلف تو
تا دید بر ماه رخت از عنبر تر دانه ای
ای شاه خوبان چگل مهر از مه رویت خجل
عشق توأم در کام دل گنجست در ویرانه ای
آنچ از فراق روی تو بر آشنایان می رود
رحم آورد گر بشنود بر حال من بیگانه ای
سرگشته ام در کوی تو آشفته ام چون موی تو
ای پیش شمع روی تو جان جهان پروانه ای
گشتم غریق بحر غم در جستن دردانه ای
هرچند ببریدی ز من از تو طمع نبریده ام
جانی و ببریدن ز جان نتوان بهر افسانه ای
از درد دوری روز و شب افتاده ام در تاب و تب
جانم ز شوق آمد به لب در فرقت جانانه ای
مرغ دلم پرواز کرد آمد به دام زلف تو
تا دید بر ماه رخت از عنبر تر دانه ای
ای شاه خوبان چگل مهر از مه رویت خجل
عشق توأم در کام دل گنجست در ویرانه ای
آنچ از فراق روی تو بر آشنایان می رود
رحم آورد گر بشنود بر حال من بیگانه ای
سرگشته ام در کوی تو آشفته ام چون موی تو
ای پیش شمع روی تو جان جهان پروانه ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۸
مرغ دلم به زلف تو تا ساخت خانه ای
یکباره کرد از من مسکین کرانه ای
مرغ از برای دانه فتد در کمند شوق
زلفش کمند دل شد و آن خال دانه ای
دل بستد از دو دستم و در پای غم فکند
می خواست گوئیا بت بدخو بهانه ای
ای دوستان فراق بت گلعذار من
کردم ز خون دل به رخ جان نشانه ای
گه سنگ بوسدش کف پا گاه شانه زلف
مسکین منم که کمترم از سنگ و شانه ای
وصف جمال و قامت او نیست حدّ ما
هست او میان مجمع خوبان یگانه ای
نرگس صفت دو چشم تو مخمور خوش بود
در پا فتاد عیش چو تیر نشانه ای
از آتشی که از رخ خوب تو در دلست
هر دم زنند غایت شوقت زبانه ای
عشقی که با رخ تو مرا هست در جهان
باشد حدیث خسرو و شیرین فسانه ای
یکباره کرد از من مسکین کرانه ای
مرغ از برای دانه فتد در کمند شوق
زلفش کمند دل شد و آن خال دانه ای
دل بستد از دو دستم و در پای غم فکند
می خواست گوئیا بت بدخو بهانه ای
ای دوستان فراق بت گلعذار من
کردم ز خون دل به رخ جان نشانه ای
گه سنگ بوسدش کف پا گاه شانه زلف
مسکین منم که کمترم از سنگ و شانه ای
وصف جمال و قامت او نیست حدّ ما
هست او میان مجمع خوبان یگانه ای
نرگس صفت دو چشم تو مخمور خوش بود
در پا فتاد عیش چو تیر نشانه ای
از آتشی که از رخ خوب تو در دلست
هر دم زنند غایت شوقت زبانه ای
عشقی که با رخ تو مرا هست در جهان
باشد حدیث خسرو و شیرین فسانه ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
بیا که بی تو ندارد دل من اسبابی
به هر جهت که نظر می کنم به هر بابی
به چشم شوخ تو سوگند می خورم شبها
نیامدست به چشمم ز عشق تو خوابی
لب تو چشمه نوش است و من چنین تشنه
به جان تشنه فروهل ز لعل خود آبی
سر دو زلف تو تاب دل من مسکین
مده به زلف پر آشوب خویشتن تابی
که بیش از این نبرد دل ز مردم هوشیار
چرا که بحر غمت [را] نبوده پایانی
شب دو زلف تو تاریک و ره نمی دانم
مگر برآیدم از روی دوست مهتابی
مرا تو مردمک دیده ی جهان بینی
که دیده سجده دو کس را دورن محرابی
به درد دل ز طبیبم طلب کردم
مرا ز لعل تو فرمود جام جّلابی
جواب داد که در صبر کام می یابند
به جان تو که مرا نیست بیش ازین تابی
به هر جهت که نظر می کنم به هر بابی
به چشم شوخ تو سوگند می خورم شبها
نیامدست به چشمم ز عشق تو خوابی
لب تو چشمه نوش است و من چنین تشنه
به جان تشنه فروهل ز لعل خود آبی
سر دو زلف تو تاب دل من مسکین
مده به زلف پر آشوب خویشتن تابی
که بیش از این نبرد دل ز مردم هوشیار
چرا که بحر غمت [را] نبوده پایانی
شب دو زلف تو تاریک و ره نمی دانم
مگر برآیدم از روی دوست مهتابی
مرا تو مردمک دیده ی جهان بینی
که دیده سجده دو کس را دورن محرابی
به درد دل ز طبیبم طلب کردم
مرا ز لعل تو فرمود جام جّلابی
جواب داد که در صبر کام می یابند
به جان تو که مرا نیست بیش ازین تابی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۰
تو که خورشید جهانی به جهان می تابی
از چه رو با من بیچاره چنین در تابی
آخر ای جان چه سبب همچو سر زلف بتان
با من دلشده دایم تو چنین برتابی
آخر ای دیده مهجور ستم دیده چرا
........................................... ابی
من به حسرت نگران تو و مردم گویند
بر لب دجله و مشتاق چرا بر آبی
مرغ عشق تو به اشکم همه شب غوطه زند
گر جهان آب بگیرد چه غمش مرغابی
هیچ دانی تو که خون خورده ای از دیده ی ما
ای سهی سرو از آن روی چنین سیرابی
گفتم ای دل برو و گوشه درویشی گیر
تا به کی رشته امّید وصالش بافی
او ندارد سر ما چند نشینی بر خاک
ز آتش عشق بگو تا به کی این بی آبی
چون که شد در سر غفلت نفس ای عمر عزیز
هیچ روزی دگرت نیست مگر دریابی
هیچ دانی که مرا قافله ی عمر گذشت
همچنان از سر غفلت تو چنین در خوابی
مگر از فیض الهی برسد کام جهان
ورنه ای دل تو به بحر غم بی پایابی
از چه رو با من بیچاره چنین در تابی
آخر ای جان چه سبب همچو سر زلف بتان
با من دلشده دایم تو چنین برتابی
آخر ای دیده مهجور ستم دیده چرا
........................................... ابی
من به حسرت نگران تو و مردم گویند
بر لب دجله و مشتاق چرا بر آبی
مرغ عشق تو به اشکم همه شب غوطه زند
گر جهان آب بگیرد چه غمش مرغابی
هیچ دانی تو که خون خورده ای از دیده ی ما
ای سهی سرو از آن روی چنین سیرابی
گفتم ای دل برو و گوشه درویشی گیر
تا به کی رشته امّید وصالش بافی
او ندارد سر ما چند نشینی بر خاک
ز آتش عشق بگو تا به کی این بی آبی
چون که شد در سر غفلت نفس ای عمر عزیز
هیچ روزی دگرت نیست مگر دریابی
هیچ دانی که مرا قافله ی عمر گذشت
همچنان از سر غفلت تو چنین در خوابی
مگر از فیض الهی برسد کام جهان
ورنه ای دل تو به بحر غم بی پایابی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
گرفت از رشک رویت ماه تابی
که چون رویت نباشد ماهتابی
به ظلمات شب هجران اسیرم
مگر روزی برآید آفتابی
در این آتش که من بودم ز هجران
نزد بر روی من جز دیده آبی
به امید خیال روی خوبت
به جان تو که مشتاقم به خوابی
دلم بر آتش هجرت کبابست
ز وصلت شکّری ده یا کبابی
ندارم چاره ای با چشم مستش
ز عشقش می کشم هر دم عذابی
که چون رویت نباشد ماهتابی
به ظلمات شب هجران اسیرم
مگر روزی برآید آفتابی
در این آتش که من بودم ز هجران
نزد بر روی من جز دیده آبی
به امید خیال روی خوبت
به جان تو که مشتاقم به خوابی
دلم بر آتش هجرت کبابست
ز وصلت شکّری ده یا کبابی
ندارم چاره ای با چشم مستش
ز عشقش می کشم هر دم عذابی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۲
دلا این عشق بازی تا به کی بی
شب هجرش درازی تا به کی بی
سهی سروا مکن جز راستی هیچ
بهل بازی که بازی تا به کی بی
زبان با ما دلت با دیگرانست
بگو این حقّه بازی تا به کی بی
دلم در بوته هجران به زاری
نگویی جان گدازی تا به کی بی
کبوتروار شد در مهربانی
مجو دوری که بازی تا به کی بی
مکن مر دوستان را خوار و غمخوار
چنین دشمن نوازی تا به کی بی
نیاز ما به وصلت هست بسیار
تو را این بی نیازی تا به کی بی
سرافکندست نرگس پیش چشمت
ترا این سرفرازی تا به کی بی
مرا خرقه به خون دیده پالود
به خون جامه نمازی تا به کی بی
شب هجرش درازی تا به کی بی
سهی سروا مکن جز راستی هیچ
بهل بازی که بازی تا به کی بی
زبان با ما دلت با دیگرانست
بگو این حقّه بازی تا به کی بی
دلم در بوته هجران به زاری
نگویی جان گدازی تا به کی بی
کبوتروار شد در مهربانی
مجو دوری که بازی تا به کی بی
مکن مر دوستان را خوار و غمخوار
چنین دشمن نوازی تا به کی بی
نیاز ما به وصلت هست بسیار
تو را این بی نیازی تا به کی بی
سرافکندست نرگس پیش چشمت
ترا این سرفرازی تا به کی بی
مرا خرقه به خون دیده پالود
به خون جامه نمازی تا به کی بی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۳
زان لعل لبم بده زکاتی
تا در تن ما کنی حیاتی
چون شکّر آن لبم ندادی
ای جان و جهان کم از زکاتی
از دوست جز این قدر نخواهم
کاندر قدمش بود ثباتی
بر خط لبم دهد به هر سال
آن نور دو دیدگان براتی
در سیهی دیده گو قلم زن
گر زآنکه نیابد او دواتی
من تشنه آن لب چو قندم
سودم نکند لب فراتی
در عرصه عشقت ای جهانگیر
شاه دل من شدست ماتی
تا در تن ما کنی حیاتی
چون شکّر آن لبم ندادی
ای جان و جهان کم از زکاتی
از دوست جز این قدر نخواهم
کاندر قدمش بود ثباتی
بر خط لبم دهد به هر سال
آن نور دو دیدگان براتی
در سیهی دیده گو قلم زن
گر زآنکه نیابد او دواتی
من تشنه آن لب چو قندم
سودم نکند لب فراتی
در عرصه عشقت ای جهانگیر
شاه دل من شدست ماتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۵
تا که مهر مهرم از درج وفا برداشتی
بی خطایی از چه رو راه خطا برداشتی
ای بت سیمین بر نامهربان سنگ دل
شرم بادت بی گناهی دل ز ما برداشتی
نارسیده از گلستان رخت بویی به ما
از چه معنی خنجر خار جفا برداشتی
ای دل آشفته ی شیدای سرگردان بگو
کز میان مهربانان خود که را برداشتی
آنکه از جان و جهانت در طلب سرگشته بود
چون تو را گشتست از او خاطر چرا برداشتی
بی خطایی از چه رو راه خطا برداشتی
ای بت سیمین بر نامهربان سنگ دل
شرم بادت بی گناهی دل ز ما برداشتی
نارسیده از گلستان رخت بویی به ما
از چه معنی خنجر خار جفا برداشتی
ای دل آشفته ی شیدای سرگردان بگو
کز میان مهربانان خود که را برداشتی
آنکه از جان و جهانت در طلب سرگشته بود
چون تو را گشتست از او خاطر چرا برداشتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۶
من ندارم بی رخت از زندگانی راحتی
وین سعادت کو که از وصلم نوازی ساعتی
بر من مسکین نمی سوزد تو را دل تا به کی
دلبرا آخر جفا را نیز باشد غایتی
گفته بودم ترک مهر روی مه رویان کنم
باز برکردم به دل سلطان عشقش رایتی
خواستم تا دل برون آرم ز خیل او ولی
چون کنم چون کرد با او این دل من عادتی
صورت یوسف که در سرّت حکایت می کنند
نازل اندر شام زلف تست وصفش آیتی
می دمم بادی به روی تو ز اخلاص جهان
تا ز چشم بد نیاید بر جمالت آفتی
باشدم محراب ابروی تو حاجتگاه دل
تا گشایم بر دعا دست و بخواهم حاجتی
وین سعادت کو که از وصلم نوازی ساعتی
بر من مسکین نمی سوزد تو را دل تا به کی
دلبرا آخر جفا را نیز باشد غایتی
گفته بودم ترک مهر روی مه رویان کنم
باز برکردم به دل سلطان عشقش رایتی
خواستم تا دل برون آرم ز خیل او ولی
چون کنم چون کرد با او این دل من عادتی
صورت یوسف که در سرّت حکایت می کنند
نازل اندر شام زلف تست وصفش آیتی
می دمم بادی به روی تو ز اخلاص جهان
تا ز چشم بد نیاید بر جمالت آفتی
باشدم محراب ابروی تو حاجتگاه دل
تا گشایم بر دعا دست و بخواهم حاجتی