عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
یارب که دوش غایب من خانه که بود؟
تشویش این چراغ ز پروانه که بود؟
من مست بوده ام به خرابات عاشقان
آن نازنین به مجلس مستانه که بود؟
باری نبود در دلم امشب نشان صبر
تا آن رونده باز به ویرانه که بود؟
از گریه شبانه سرم درد می کند
یارب که این شراب زخمخانه که بود؟
می تافت دوش زلف چو زنجیر، وه که باز
آن وقت درد بیدل و پروانه که بود؟
فرمان نداده روی تو چندین که آسمان
اقطاع آفتاب ز کاشانه که بود؟
دست مبارک تو که دی رنجه شد ز تیغ
آن دولت از پی سر مردانه که بود؟
ماند از بلای خال تو خسرو به دام زلف
آن مرغ را نگر هوس دانه که بود؟
تشویش این چراغ ز پروانه که بود؟
من مست بوده ام به خرابات عاشقان
آن نازنین به مجلس مستانه که بود؟
باری نبود در دلم امشب نشان صبر
تا آن رونده باز به ویرانه که بود؟
از گریه شبانه سرم درد می کند
یارب که این شراب زخمخانه که بود؟
می تافت دوش زلف چو زنجیر، وه که باز
آن وقت درد بیدل و پروانه که بود؟
فرمان نداده روی تو چندین که آسمان
اقطاع آفتاب ز کاشانه که بود؟
دست مبارک تو که دی رنجه شد ز تیغ
آن دولت از پی سر مردانه که بود؟
ماند از بلای خال تو خسرو به دام زلف
آن مرغ را نگر هوس دانه که بود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
اهل خرد که از همه عالم بریده اند
داند خرد که از چه به کنج آرمیده اند
دانندگان که وقت جهان خوش بدیده اند
خوش وقت شان که گوشه عزلت گزیده اند
محرم درون پرده مقصود نیستند
جز عاشقان که پرده عصمت دریده اند
برتر جهان به جاده همت که کاهل اند
آن بختیان که سدره و طوبی چریده اند
در بیضه پر مرغ بروید، برون تر آی
کت پر دهد، کزان به بلندی پریده اند
جان نیز هست با دگران این گروه را
کز بهر عزم عالم وحدت پریده اند
نارفته ره، رونده به جایی نمی رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسیده اند
وان جان کنان که در غم مال است جان شان
جان داده اند و پاره خاکی خریده اند
خسرو، مگوی بد که درین گنبد از صدا
خلق آنچه گفته اند، همان را شنیده اند
داند خرد که از چه به کنج آرمیده اند
دانندگان که وقت جهان خوش بدیده اند
خوش وقت شان که گوشه عزلت گزیده اند
محرم درون پرده مقصود نیستند
جز عاشقان که پرده عصمت دریده اند
برتر جهان به جاده همت که کاهل اند
آن بختیان که سدره و طوبی چریده اند
در بیضه پر مرغ بروید، برون تر آی
کت پر دهد، کزان به بلندی پریده اند
جان نیز هست با دگران این گروه را
کز بهر عزم عالم وحدت پریده اند
نارفته ره، رونده به جایی نمی رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسیده اند
وان جان کنان که در غم مال است جان شان
جان داده اند و پاره خاکی خریده اند
خسرو، مگوی بد که درین گنبد از صدا
خلق آنچه گفته اند، همان را شنیده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
یاران که زخم تیر بلایت چشیده اند
با جان پاره از همه عالم رمیده اند
بس زاهدان شهر کز آن چشم پر خمار
سبحه گسسته اند و مصلا دریده اند
ترسندگان به جور دلت یار نیستند
مرغان دشت دان که به سنگی خمیده اند
بنمای شکل خود که بسی خون گرفتگان
جانها به کف نهاده به دیدن رسیده اند
تر دامنان کسان شده اند از تو کز صفا
دامن ز سلسبیل و ز کوثر کشیده اند
جاروب آستان تو معزول شد زکار
زان جعدها که بر سر کویت بریده اند
آنان که عاشقان ترا طعنه می زنند
معذور دارشان که رخت را ندیده اند
یابند زین پس از غزل خسرو اهل دل
سوزی که در فسانه مجنون شنیده اند
با جان پاره از همه عالم رمیده اند
بس زاهدان شهر کز آن چشم پر خمار
سبحه گسسته اند و مصلا دریده اند
ترسندگان به جور دلت یار نیستند
مرغان دشت دان که به سنگی خمیده اند
بنمای شکل خود که بسی خون گرفتگان
جانها به کف نهاده به دیدن رسیده اند
تر دامنان کسان شده اند از تو کز صفا
دامن ز سلسبیل و ز کوثر کشیده اند
جاروب آستان تو معزول شد زکار
زان جعدها که بر سر کویت بریده اند
آنان که عاشقان ترا طعنه می زنند
معذور دارشان که رخت را ندیده اند
یابند زین پس از غزل خسرو اهل دل
سوزی که در فسانه مجنون شنیده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
رندان پاکباز که از خود بریده اند
در هر چه هست حسن دلارام دیده اند
خودبین نیند، زان همه چون چشم مرده اند
روشندل اند، از آن همه چون نور دیده اند
چون رهروان ز منزل هستی گذشته اند
بی خویش رفته اند و به مقصد رسیده اند
آزاد گشته اند به کلی ز هر دو کون
وز جان و دل غلامی جانان خریده اند
باغم نشسته اند وز شادی گذشته اند
از تن رمیده اند و به جان آرمیده اند
از گفتگوی نیک و بد خلق رسته اند
تا مرحبایی از لب دلبر شنیده اند
خسرو، چه گویی از خم ساقی، من کزان
جام از شراب ساقی وحدت کشیده اند
در هر چه هست حسن دلارام دیده اند
خودبین نیند، زان همه چون چشم مرده اند
روشندل اند، از آن همه چون نور دیده اند
چون رهروان ز منزل هستی گذشته اند
بی خویش رفته اند و به مقصد رسیده اند
آزاد گشته اند به کلی ز هر دو کون
وز جان و دل غلامی جانان خریده اند
باغم نشسته اند وز شادی گذشته اند
از تن رمیده اند و به جان آرمیده اند
از گفتگوی نیک و بد خلق رسته اند
تا مرحبایی از لب دلبر شنیده اند
خسرو، چه گویی از خم ساقی، من کزان
جام از شراب ساقی وحدت کشیده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
لعل شکروشت که به جلاب شسته اند
گویی پیاله را به می ناب شسته اند
در چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
هر گه که خوی همی کند آن عارض چو ماه
خورشید گوییا که به هفت آب شسته اند
بشکسته اند توبه به عهد تو آن کسان
کز آب دیده منبر و محراب شسته اند
دست از تو می نشویم و از غم تمام خلق
دست از من شکسته بی تاب شسته اند
از تشنگی بسوختم، ای دیده، شربتی
آخر از آن دو لب که به جلاب شسته اند
خسرو، کسان که غمزه زنان را دهند پند
از خون میش دشنه قصاب شسته اند
گویی پیاله را به می ناب شسته اند
در چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
هر گه که خوی همی کند آن عارض چو ماه
خورشید گوییا که به هفت آب شسته اند
بشکسته اند توبه به عهد تو آن کسان
کز آب دیده منبر و محراب شسته اند
دست از تو می نشویم و از غم تمام خلق
دست از من شکسته بی تاب شسته اند
از تشنگی بسوختم، ای دیده، شربتی
آخر از آن دو لب که به جلاب شسته اند
خسرو، کسان که غمزه زنان را دهند پند
از خون میش دشنه قصاب شسته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
اهل خرد که دل به جهان در نبسته اند
زان است کز وی آرزویی برنبسته اند
دل را فراخ کن ز پی صید آسمان
زیرا ملک به دام کبوتر نبسته اند
راه ار دراز، رخش ترا پی نکرده اند
نخل ار بلند مرغ ترا پر نبسته اند
جای خرانست آخور رنگین روزگار
عیسی و شان بر آخور او خر نبسته اند
در کار خواجگان چه شوی غرق در گهر؟
کاین خانه گل است و به گوهر نبسته اند
تیغ تو زیوریست، چه خصمی همی کشی؟
بفگن که اهل معرکه زیور نبسته اند
خست سر تو کرد نگون پیش ناکسان
ورنه ز چرخ نقش تو کمتر نبسته اند
منت منه بداده که بخشنده ایزد است
چون رزق را به روی کسی در نبسته اند
خسرو زبان کاذب خود را صفت مکن
شمشیر چوب را کمر زر نبسته اند
زان است کز وی آرزویی برنبسته اند
دل را فراخ کن ز پی صید آسمان
زیرا ملک به دام کبوتر نبسته اند
راه ار دراز، رخش ترا پی نکرده اند
نخل ار بلند مرغ ترا پر نبسته اند
جای خرانست آخور رنگین روزگار
عیسی و شان بر آخور او خر نبسته اند
در کار خواجگان چه شوی غرق در گهر؟
کاین خانه گل است و به گوهر نبسته اند
تیغ تو زیوریست، چه خصمی همی کشی؟
بفگن که اهل معرکه زیور نبسته اند
خست سر تو کرد نگون پیش ناکسان
ورنه ز چرخ نقش تو کمتر نبسته اند
منت منه بداده که بخشنده ایزد است
چون رزق را به روی کسی در نبسته اند
خسرو زبان کاذب خود را صفت مکن
شمشیر چوب را کمر زر نبسته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
آن رهروان که گام به صدق و صفا زنند
دل را سرای پرده برون زین سرا بزنند
مردان راه زان قدم صدق یافتند
تا هر دو کون را لگدی بر قفا زنند
جان کندن است این زدن دست و پا به حرص
آری به گاه کندن جان دست و پا زنند
بسیار بهترند ز پیران زرپرست
حیله گران که دست به ورد و دعا زنند
وقتی به زرق، اگر به دعا خورده می دهیم
شاید، اگر ز خاک سیاهش دوا زنند
سحر و فسونست از پی تسخیر میر و شاه
حقا که واجب است که بر روی ما زنند
آنان که عقل شان نکند حرص را سزا
بهر چه پای مورچه بر اژدها زنند؟
خسرو خوش آن کسان که فروزند شمع عیش
و آتش درین فریبگه پر بلا زنند
دل را سرای پرده برون زین سرا بزنند
مردان راه زان قدم صدق یافتند
تا هر دو کون را لگدی بر قفا زنند
جان کندن است این زدن دست و پا به حرص
آری به گاه کندن جان دست و پا زنند
بسیار بهترند ز پیران زرپرست
حیله گران که دست به ورد و دعا زنند
وقتی به زرق، اگر به دعا خورده می دهیم
شاید، اگر ز خاک سیاهش دوا زنند
سحر و فسونست از پی تسخیر میر و شاه
حقا که واجب است که بر روی ما زنند
آنان که عقل شان نکند حرص را سزا
بهر چه پای مورچه بر اژدها زنند؟
خسرو خوش آن کسان که فروزند شمع عیش
و آتش درین فریبگه پر بلا زنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
دل جز ترا به سینه درون جایگه نداد
وین مملکت زمانه به خورشید و مه نداد
آبش مباد ریخته، هر چند زان زنخ
صد تشنه را بکشت که آبی ز چه نداد
صوفی که خاک نیست سرش در ره بتان
گفتش به سر زنید که پیرش کله نداد
دیدن به خواب هست گنه، لیک دوزخی ست
آن کس که در جمال تو داد گنه نداد
شرمنده از هلاکت خسرو مشو، چه شد
یک جانت بیش داد، سه و چار و ده نداد
وین مملکت زمانه به خورشید و مه نداد
آبش مباد ریخته، هر چند زان زنخ
صد تشنه را بکشت که آبی ز چه نداد
صوفی که خاک نیست سرش در ره بتان
گفتش به سر زنید که پیرش کله نداد
دیدن به خواب هست گنه، لیک دوزخی ست
آن کس که در جمال تو داد گنه نداد
شرمنده از هلاکت خسرو مشو، چه شد
یک جانت بیش داد، سه و چار و ده نداد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
دل بی رخ تو در گل و گلشن نه ایستاد
خاطر به سوی لاله و سوسن نه ایستاد
دامن کشان به نازکشی تا روان شدی
یک پای اهل زهد به دامن نه ایستاد
عاشق جهان گرفت که تاب رخت نداشت
بلبل به دشت رفت و به گلشن نه ایستاد
بین سخت جانیم که چسان می زیم هنوز؟
تیر مژه به دل که بر آهن نه ایستاد
ای دیده، آب خویش نگهدار بعد ازین
کاتش به ده رسید و به خرمن نه ایستاد
گویند منگرش، مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نه ایستاد
گویند منگرش، مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نه ایستاد
از آه بنده دیده همسایگان تهی
کم خشک شد که دیده به روزن نه ایستاد
من جامه چون قبا نکنم کز فغان من
یک جامه درست به یک تن نه ایستاد
خسرو به راه عشق سلامت مجو، از آنک
تیغی ست این که بر سر گردن نه ایستاد
خاطر به سوی لاله و سوسن نه ایستاد
دامن کشان به نازکشی تا روان شدی
یک پای اهل زهد به دامن نه ایستاد
عاشق جهان گرفت که تاب رخت نداشت
بلبل به دشت رفت و به گلشن نه ایستاد
بین سخت جانیم که چسان می زیم هنوز؟
تیر مژه به دل که بر آهن نه ایستاد
ای دیده، آب خویش نگهدار بعد ازین
کاتش به ده رسید و به خرمن نه ایستاد
گویند منگرش، مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نه ایستاد
گویند منگرش، مگر از فتنه جان بری
بسیار خواستم که دل من نه ایستاد
از آه بنده دیده همسایگان تهی
کم خشک شد که دیده به روزن نه ایستاد
من جامه چون قبا نکنم کز فغان من
یک جامه درست به یک تن نه ایستاد
خسرو به راه عشق سلامت مجو، از آنک
تیغی ست این که بر سر گردن نه ایستاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد
آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد
از راه دل در آمد و از روزن دماغ
رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد
روزی عجب مدار که طوفان برآورد
باران اشک دیده که دست از سحاب برد
چشمم که بود خانه خیل خیال تو
عمرت دراز باد که آن خانه آب برد
زاهد برای مجلس رندان باده نوش
دوش آمد و به دوش سبوی شراب برد
دوران پیریم به سر آورد روز شیب
هجران یار رونق عهد شباب برد
خسرو بسی خطا که به طغرای دلبران
خواهد برات نامه به روز حساب برد
آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد
از راه دل در آمد و از روزن دماغ
رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد
روزی عجب مدار که طوفان برآورد
باران اشک دیده که دست از سحاب برد
چشمم که بود خانه خیل خیال تو
عمرت دراز باد که آن خانه آب برد
زاهد برای مجلس رندان باده نوش
دوش آمد و به دوش سبوی شراب برد
دوران پیریم به سر آورد روز شیب
هجران یار رونق عهد شباب برد
خسرو بسی خطا که به طغرای دلبران
خواهد برات نامه به روز حساب برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
خوبان گمان مبر که ز اولاد آدمند
جانند یا فرشته و یا روح اعظمند
زان انگبین چه ناله کنی، زانکه دائما
مرغان عرش بر مگس از شهد بر مکند
خوانید روح وامق و مجنون وویس را
کایشان درون پرده این راز محرمند
ای سلسبیل راحت و ای چشمه حیات
بر تشنگان سوخته لطفی که در همند!
زاغان نمی زنند به کویت که می خورند
مشتاق را که سوخته آتش غمند
هر شب منم ز نقش خیال تو در گریز
چون بوم و شپرک که ز خورشید می رمند
خسرو که زنده نیست، نصیحت چه می کنند؟
باد مسیح بر سگ مرده چه می دمند؟
جانند یا فرشته و یا روح اعظمند
زان انگبین چه ناله کنی، زانکه دائما
مرغان عرش بر مگس از شهد بر مکند
خوانید روح وامق و مجنون وویس را
کایشان درون پرده این راز محرمند
ای سلسبیل راحت و ای چشمه حیات
بر تشنگان سوخته لطفی که در همند!
زاغان نمی زنند به کویت که می خورند
مشتاق را که سوخته آتش غمند
هر شب منم ز نقش خیال تو در گریز
چون بوم و شپرک که ز خورشید می رمند
خسرو که زنده نیست، نصیحت چه می کنند؟
باد مسیح بر سگ مرده چه می دمند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
افسوس ازین حیات که بر باد می رود
کایین ما نه بر روش داد می رود
هر دم ز من که پیروی دیو می کنم
بر آسمان فرشته به فریاد می رود
وه کاین دل خراب عمارت کجا شود؟
سیل منش چنین که ز بنیاد می رود
زاهد به پند دادن و بیچاره مست را
خاطر به سوی لعبت ناشاد می رود
گاه خمار صد نیت توبه می کنم
چون ساقی آمد آن همه از یاد می رود
ای من غلام دولت آن نیک بنده ای
کز بندگی نفس بد آزاد می رود
ضایع مکن به خنده و بازی بسان گل
این پنج روزه عمر که بر باد می رود
ای نفس، پند گیر که اختر به گردش است
ای مرغ، هوش دار که صیاد می رود
آهسته نه به روی زمین پای، کادمی
بر روی شاهدان پریزاد می رود
زخم زبان خسرو اثر کی کند ترا؟
نی، خود سخن به تیشه فرهاد می رود
کایین ما نه بر روش داد می رود
هر دم ز من که پیروی دیو می کنم
بر آسمان فرشته به فریاد می رود
وه کاین دل خراب عمارت کجا شود؟
سیل منش چنین که ز بنیاد می رود
زاهد به پند دادن و بیچاره مست را
خاطر به سوی لعبت ناشاد می رود
گاه خمار صد نیت توبه می کنم
چون ساقی آمد آن همه از یاد می رود
ای من غلام دولت آن نیک بنده ای
کز بندگی نفس بد آزاد می رود
ضایع مکن به خنده و بازی بسان گل
این پنج روزه عمر که بر باد می رود
ای نفس، پند گیر که اختر به گردش است
ای مرغ، هوش دار که صیاد می رود
آهسته نه به روی زمین پای، کادمی
بر روی شاهدان پریزاد می رود
زخم زبان خسرو اثر کی کند ترا؟
نی، خود سخن به تیشه فرهاد می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
چشم تو خفته ایست که در خواب می رود
زلف تو آفتی ست که در تاب می رود
هندوی سنبل تو چه دزد دلاور است؟
کو شب به روشنایی مهتاب می رود
هر دم ز شور پسته شیرین تو مرا
دامن پر از سرشک چو عناب می رود
گشتم در آب دیده چنان غرق کاین زمان
صد نیزه برتر از سر من آب می رود
ساقی عنان سرکش گلگون کشیده دار
کاین بادپای عمر به اشتاب می رود
ما را ز طاق ابروی جانان گریز نیست
زاهد اگر به گوشه محراب می رود
خسرو چو گشت معتکف آستان دوست
هرگز به طعن دشمن ازین باب می رود؟
زلف تو آفتی ست که در تاب می رود
هندوی سنبل تو چه دزد دلاور است؟
کو شب به روشنایی مهتاب می رود
هر دم ز شور پسته شیرین تو مرا
دامن پر از سرشک چو عناب می رود
گشتم در آب دیده چنان غرق کاین زمان
صد نیزه برتر از سر من آب می رود
ساقی عنان سرکش گلگون کشیده دار
کاین بادپای عمر به اشتاب می رود
ما را ز طاق ابروی جانان گریز نیست
زاهد اگر به گوشه محراب می رود
خسرو چو گشت معتکف آستان دوست
هرگز به طعن دشمن ازین باب می رود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
آن نخل تر که آب ز جوی جگر خورد
بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد
کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب
جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد
من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف
ورنه کسی شراب ز من بیشتر خورد؟
من کیستم که بر در تو پی سپر شوم؟
حاشا که خون من به چنان خاک در خورد
جان شد خراب هم به می اول و هنوز
دیوانه باش تا دو سه روزی دگر خورد
بهرمی مراد فراوان بود حریف
مرد آن بود که تیغ سیاست به سر خورد
ای پاسبان، ز خواب چه پرسی، ز عمر پرس
تا آنکه جاهل است غم خواب و خور خورد
خوش طوطیی ست خسرو مسکین به دام هجر
کز بخت خویش غصه به جای شکر خورد
بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد
کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب
جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد
من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف
ورنه کسی شراب ز من بیشتر خورد؟
من کیستم که بر در تو پی سپر شوم؟
حاشا که خون من به چنان خاک در خورد
جان شد خراب هم به می اول و هنوز
دیوانه باش تا دو سه روزی دگر خورد
بهرمی مراد فراوان بود حریف
مرد آن بود که تیغ سیاست به سر خورد
ای پاسبان، ز خواب چه پرسی، ز عمر پرس
تا آنکه جاهل است غم خواب و خور خورد
خوش طوطیی ست خسرو مسکین به دام هجر
کز بخت خویش غصه به جای شکر خورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
عشقت خبر ز عالم بیهوشی آورد
اهل صلاح را به قدح نوشی آورد
رخسار تو که توبه صد پارسا شکست
نزدیک شد که رو به سیه پوشی آورد
شوق تو شحنه ایست که سلطان عقل را
موی جبین گرفته به چاوشی آورد
مردن به تیغ تو چو به کوشش میسر است
مرده ست آنکه میل به کم کوشی آورد
گفتم که زان لب از پی دیوانه شربتی
گفت «این مفرحی ست که بیهوشی آورد»
من ناتوان ز یاد کسی گشتم، ای طبیب
آن دارویم بده که فراموشی آورد
خسرو، اگر فسون پری نیست در سرت
چشم از فسون بپوش که مدهوشی آورد
اهل صلاح را به قدح نوشی آورد
رخسار تو که توبه صد پارسا شکست
نزدیک شد که رو به سیه پوشی آورد
شوق تو شحنه ایست که سلطان عقل را
موی جبین گرفته به چاوشی آورد
مردن به تیغ تو چو به کوشش میسر است
مرده ست آنکه میل به کم کوشی آورد
گفتم که زان لب از پی دیوانه شربتی
گفت «این مفرحی ست که بیهوشی آورد»
من ناتوان ز یاد کسی گشتم، ای طبیب
آن دارویم بده که فراموشی آورد
خسرو، اگر فسون پری نیست در سرت
چشم از فسون بپوش که مدهوشی آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
بر من کنون که بی تو جهان تیره فام شد
ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد
تو خوش به ناز خفته که عیشت حلال بادت
مسکین کسی که خواب به چشمش حرام باشد
هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن
بیچاره بلبلی که گرفتار دام شد
ناز و کرشممه ای که کنی هر دم، ای صبا
می زیبدت که پیش تو سلطان غلام شد
در آستانت لاف رسیدن کرا رسد
آن را که زیر پای دو عالم دو گام شد
گفتی نه ای تمام به عشق، آری این سخن
دانی، چو بشنوی که فلانی تمام شد
بدنامی است عشق بتان، دور به زما
آن عاشقی که دور ز ما نیکنام شد
دی آن کلاه زهد که صوفی به فرق داشت
بر دست ساقیی چو تو امروز جام شد
خسرو که زیست با همه خوبان به تو سنی
اینک به نیم چابک عشق تو رام شد
ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد
تو خوش به ناز خفته که عیشت حلال بادت
مسکین کسی که خواب به چشمش حرام باشد
هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن
بیچاره بلبلی که گرفتار دام شد
ناز و کرشممه ای که کنی هر دم، ای صبا
می زیبدت که پیش تو سلطان غلام شد
در آستانت لاف رسیدن کرا رسد
آن را که زیر پای دو عالم دو گام شد
گفتی نه ای تمام به عشق، آری این سخن
دانی، چو بشنوی که فلانی تمام شد
بدنامی است عشق بتان، دور به زما
آن عاشقی که دور ز ما نیکنام شد
دی آن کلاه زهد که صوفی به فرق داشت
بر دست ساقیی چو تو امروز جام شد
خسرو که زیست با همه خوبان به تو سنی
اینک به نیم چابک عشق تو رام شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
باز این دلم خدنگ بلا را نشانه شد
وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد
بیدار بخت ما که تو دیدی، به خواب رفت
وان عیشهای خوش که شنیدی، فسانه شد
عقلی که در فراخی عیشم رفیق بود
چون دید تنگی دل من بر کرانه شد
مرغی که آسمان قفس بود میهمان
بنگر قفس شکست و سوی آشیانه شد
آن سر که صوفیانه کلاهش گران نمود
بهر بتان سبوکش خمارخانه شد
صوفی که داغ را به هزار آب دیده شست
زاهد بدار چه، مست شراب مغانه شد
دوری هجر خود رگ جانم گسسته بود
تیغی که زد رقیب بدانم بهانه شد
گه کاهشی ز دشن و گه طعنه ای ز دوست
مسکین کسی که بسته بند زمانه شد
خسرو ز بس غبار حسد خاک می خورد
زان خاک ره که لازم آن آستانه شد
وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد
بیدار بخت ما که تو دیدی، به خواب رفت
وان عیشهای خوش که شنیدی، فسانه شد
عقلی که در فراخی عیشم رفیق بود
چون دید تنگی دل من بر کرانه شد
مرغی که آسمان قفس بود میهمان
بنگر قفس شکست و سوی آشیانه شد
آن سر که صوفیانه کلاهش گران نمود
بهر بتان سبوکش خمارخانه شد
صوفی که داغ را به هزار آب دیده شست
زاهد بدار چه، مست شراب مغانه شد
دوری هجر خود رگ جانم گسسته بود
تیغی که زد رقیب بدانم بهانه شد
گه کاهشی ز دشن و گه طعنه ای ز دوست
مسکین کسی که بسته بند زمانه شد
خسرو ز بس غبار حسد خاک می خورد
زان خاک ره که لازم آن آستانه شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
باد صبا ز نافه چینت نمی رسد
بویی به عاشقان غمینت نمی رسد
خاک توییم و چشم تو بر ما نمی فتد
ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد
شمعی که آسمان و زمین زو منورند
در روشنی به عکس جبینت نمی رسد
گفتم که کام دل بستانم ز لعل تو
دستم به پسته شکرینت نمی رسد
ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی
زینسان که دست کس به نگینت نمی رسد
هرگز ترا چنان که تویی کس نشان نداد
پای گمان به حد یقینت نمی رسد
مفتی، مپوی بر در زندان که امر و نهی
بر عاشقان بی دل و دینت نمی رسد
با خار ساز، خسرو، اگر گل به دست نیست
کز گلشن زمانه جز اینت نمی رسد
بویی به عاشقان غمینت نمی رسد
خاک توییم و چشم تو بر ما نمی فتد
ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد
شمعی که آسمان و زمین زو منورند
در روشنی به عکس جبینت نمی رسد
گفتم که کام دل بستانم ز لعل تو
دستم به پسته شکرینت نمی رسد
ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی
زینسان که دست کس به نگینت نمی رسد
هرگز ترا چنان که تویی کس نشان نداد
پای گمان به حد یقینت نمی رسد
مفتی، مپوی بر در زندان که امر و نهی
بر عاشقان بی دل و دینت نمی رسد
با خار ساز، خسرو، اگر گل به دست نیست
کز گلشن زمانه جز اینت نمی رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
ترکی و خوبروی، کسی کاینچنین بود
نبود عجب گر دل او آهنین بود
ماییم و خوابهای پریشان تمام شب
خوش وقت آنکه با چو تویی همنشین بود
تیغم نه بر قفا، به گلو زن که گاه مرگ
رویم به سوی تو، نه به روی زمین بود
پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ
وان خون کزو چکد علم آستین بود
گر بنده کشتنیست مشو رویش، ای رقیب
چون خواب صبح در سر آن نازنین بود
ای مست ناز، جرعه خود را به روی خاک
مفگن که پای لغز بزرگان دین بود
ساقی، مرنج از من و رسواییم، از آنک
دیوانه را شراب دهی هم چنین بود
زنارم، ای رفیق، خود این دم گسسته گیر
گر بت همین بت است نهایت همین بود
فریاد عاشقان همه شب گرد کوی تو
چون بانگ مؤذنان که به پاس پسین بود
شد جان صد هزار چو من در سر لبت
آری، بلای مور و مگس انگبین بود
یارب، چگونه خواب کند آنکه، خسروا
هر شب هزار یاربش اندر کمین بود
نبود عجب گر دل او آهنین بود
ماییم و خوابهای پریشان تمام شب
خوش وقت آنکه با چو تویی همنشین بود
تیغم نه بر قفا، به گلو زن که گاه مرگ
رویم به سوی تو، نه به روی زمین بود
پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ
وان خون کزو چکد علم آستین بود
گر بنده کشتنیست مشو رویش، ای رقیب
چون خواب صبح در سر آن نازنین بود
ای مست ناز، جرعه خود را به روی خاک
مفگن که پای لغز بزرگان دین بود
ساقی، مرنج از من و رسواییم، از آنک
دیوانه را شراب دهی هم چنین بود
زنارم، ای رفیق، خود این دم گسسته گیر
گر بت همین بت است نهایت همین بود
فریاد عاشقان همه شب گرد کوی تو
چون بانگ مؤذنان که به پاس پسین بود
شد جان صد هزار چو من در سر لبت
آری، بلای مور و مگس انگبین بود
یارب، چگونه خواب کند آنکه، خسروا
هر شب هزار یاربش اندر کمین بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
مشتاق چون نظاره آن سیمبر کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
صورتگری نقش خود از جان کند سخن
چون روی او بدید سخن مختصر کند
او پرده بگرفت، بگویید باد را
تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند
کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسی که یوسف ما را خبر کند
گویند دوستان دگر کن به جای او
من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند
دی پاره کرد سینه مجروح من سرش
در آدمی مگو که به دیوار اثر کند
اندیشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشی بود که سر از خاک در کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
صورتگری نقش خود از جان کند سخن
چون روی او بدید سخن مختصر کند
او پرده بگرفت، بگویید باد را
تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند
کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسی که یوسف ما را خبر کند
گویند دوستان دگر کن به جای او
من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند
دی پاره کرد سینه مجروح من سرش
در آدمی مگو که به دیوار اثر کند
اندیشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشی بود که سر از خاک در کند