عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
بی رخ چون خورت ای جان به لب آمد جانم
می دهم جان به غم عشق تو تا بتوانم
همچو بلبل شب و روز و گه بی گه به جهان
من به پای رخ گل از دل و جان می خوانم
درد خود را بنمودم به طبیب از سر درد
کرد از گل شکر لعل لبت درمانم
درد ما را نکنی هیچ دوا از لب لعل
ای عزیز دل من طالع خود می دانم
زندگانی به فراق رخ خوبت کردن
یک نفس جان جهان من به جهان نتوانم
چون قلم دود به سر می رودم از غم تو
همچو پرگار به هجران تو سرگردانم
غم حال من سرگشته بجو کآخر کار
ترسم ای جان که به درمان جهان درمانم
می دهم جان به غم عشق تو تا بتوانم
همچو بلبل شب و روز و گه بی گه به جهان
من به پای رخ گل از دل و جان می خوانم
درد خود را بنمودم به طبیب از سر درد
کرد از گل شکر لعل لبت درمانم
درد ما را نکنی هیچ دوا از لب لعل
ای عزیز دل من طالع خود می دانم
زندگانی به فراق رخ خوبت کردن
یک نفس جان جهان من به جهان نتوانم
چون قلم دود به سر می رودم از غم تو
همچو پرگار به هجران تو سرگردانم
غم حال من سرگشته بجو کآخر کار
ترسم ای جان که به درمان جهان درمانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
پشتم ز فراق شد خم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم
آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم
این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم
می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم
بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم
چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم
از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم
گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم
آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم
این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم
می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم
بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم
چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم
از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم
گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
در سرم هست که سر در سر کار تو کنم
جان نخواهم که بود بی رخ تو در بدنم
سالها تا شب هجران تو بر من گذرد
که ز درد غم عشقت مژه بر هم نزنم
به دو چشم تو که چون زلف تو بر ماه رخت
هردم آشفته و شوریده و بی خویشتنم
سر تسلیم چو حکمست مرا اندر پیش
لیکن ای دوست دمی چون بنوازی نزنم
به خیال قد و رخسار تو در فصل بهار
اتّفاقاً گذر افتاد به سوی چمنم
سرو دیدم که به بالای جهان می نازید
گل رخ از غنچه برون کرد که ماه سمنم
گفتم ای باد صبا زود بدم تا بر دوست
گر مجالی بود آنجا که بگویی سخنم
گو که من بی رخ زیبا و قد رعنایت
گل کجا می برم و سرو روان را چکنم
زود بشتاب که گر بر سر خاکم گذری
از تف آتش دل سوخته یابی کفنم
یاد لعل لب تو پیش شکر می کردم
نیشکر دست برآورد و بزد بر دهنم
پیش لعل لبت ار غنچه دهن بگشاید
بزنم بر دهن او همه درهم شکنم
جان نخواهم که بود بی رخ تو در بدنم
سالها تا شب هجران تو بر من گذرد
که ز درد غم عشقت مژه بر هم نزنم
به دو چشم تو که چون زلف تو بر ماه رخت
هردم آشفته و شوریده و بی خویشتنم
سر تسلیم چو حکمست مرا اندر پیش
لیکن ای دوست دمی چون بنوازی نزنم
به خیال قد و رخسار تو در فصل بهار
اتّفاقاً گذر افتاد به سوی چمنم
سرو دیدم که به بالای جهان می نازید
گل رخ از غنچه برون کرد که ماه سمنم
گفتم ای باد صبا زود بدم تا بر دوست
گر مجالی بود آنجا که بگویی سخنم
گو که من بی رخ زیبا و قد رعنایت
گل کجا می برم و سرو روان را چکنم
زود بشتاب که گر بر سر خاکم گذری
از تف آتش دل سوخته یابی کفنم
یاد لعل لب تو پیش شکر می کردم
نیشکر دست برآورد و بزد بر دهنم
پیش لعل لبت ار غنچه دهن بگشاید
بزنم بر دهن او همه درهم شکنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
من دیده با خیال تو برهم نمی زنم
بی یاد روح بخش تو یک دم نمی زنم
تا چند خون دل خورم اندر فراق تو
یک دم نفس به عشق تو بی دم نمی زنم
با آنکه خسته ای دل ما را به تیغ هجر
ای نور دیده ناله ز دردم نمی زنم
از غم به جان رسید دل مستمند من
آخر ببین که یک دم بی غم نمی زنم
روزی نمی رود که سر خویش حلقه وار
بر درگه وصال تو هر دم نمی زنم
گفتم که همدمم مگر آن نازنین شود
یک دم به عمر خویش به همدم نمی زنم
گفتم به ریش دل به جهانم تو مرهمی
مرهم تویی و لاف ز مرهم نمی زنم
بی یاد روح بخش تو یک دم نمی زنم
تا چند خون دل خورم اندر فراق تو
یک دم نفس به عشق تو بی دم نمی زنم
با آنکه خسته ای دل ما را به تیغ هجر
ای نور دیده ناله ز دردم نمی زنم
از غم به جان رسید دل مستمند من
آخر ببین که یک دم بی غم نمی زنم
روزی نمی رود که سر خویش حلقه وار
بر درگه وصال تو هر دم نمی زنم
گفتم که همدمم مگر آن نازنین شود
یک دم به عمر خویش به همدم نمی زنم
گفتم به ریش دل به جهانم تو مرهمی
مرهم تویی و لاف ز مرهم نمی زنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
گر خرامی پیش ما در دیدگان جایت کنم
جان فدای آن دو رخسار مه آسایت کنم
جان چه ارزد دل ندارم گر تو فرمایی سری
دارم امّا بر لب لعل شکرخایت کنم
گر مرا دستی بود بر جان خود در عشق تو
یک نظر فرما که چون مردانه در پایت کنم
سرو چوبین پای در بندست می دانم یقین
نسبت سرو چمن را چون به بالایت کنم
گر به خون ما تو را رایست رایی بس خوشست
گر تو فرمایی جهان را در سر رایت کنم
در جهان دارایی ما کن ز جور هرکسی
ورنه روز حشر افغان پیش دارایت کنم
جان فدای آن دو رخسار مه آسایت کنم
جان چه ارزد دل ندارم گر تو فرمایی سری
دارم امّا بر لب لعل شکرخایت کنم
گر مرا دستی بود بر جان خود در عشق تو
یک نظر فرما که چون مردانه در پایت کنم
سرو چوبین پای در بندست می دانم یقین
نسبت سرو چمن را چون به بالایت کنم
گر به خون ما تو را رایست رایی بس خوشست
گر تو فرمایی جهان را در سر رایت کنم
در جهان دارایی ما کن ز جور هرکسی
ورنه روز حشر افغان پیش دارایت کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم
دزدیده در جمال رخ او نظر کنم
دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست
او را ز حال زار دل خود خبر کنم
باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق
یا در خیالش دست امیدی کمر کنم
هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن
نقش خیال دوست به خون جگر کنم
هر بامداد ترک غمت می کند دلم
هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم
آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند
بادم به دست و خاک ره او به سر کنم
چون با منش به هیچ نظر التفات نیست
ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم
دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش
هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم
جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام
چون از بلای رخ او حذر کنم
دزدیده در جمال رخ او نظر کنم
دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست
او را ز حال زار دل خود خبر کنم
باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق
یا در خیالش دست امیدی کمر کنم
هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن
نقش خیال دوست به خون جگر کنم
هر بامداد ترک غمت می کند دلم
هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم
آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند
بادم به دست و خاک ره او به سر کنم
چون با منش به هیچ نظر التفات نیست
ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم
دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش
هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم
جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام
چون از بلای رخ او حذر کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
بخت اگر یاری دهد یارش کنم
همچو خود در عشق غمخوارش کنم
گر به جانی برنیاید وصل او
من جهان را در سر کارش کنم
در سماعی گر درآید قدّ او
هرچه دارم جمله ایثارش کنم
بخت من در خواب غفلت تا به کی
وقت آن آمد که بیدارش کنم
همچو طوطی چون درآید در سخن
گوش دل بر لفظ و گفتارش کنم
گر خرامد سوی ما آن سروقد
جان فدای راه و رفتارش کنم
من به بند زلف آن دلبر دلم
گر تو می خواهی گرفتارش کنم
همچو خود در عشق غمخوارش کنم
گر به جانی برنیاید وصل او
من جهان را در سر کارش کنم
در سماعی گر درآید قدّ او
هرچه دارم جمله ایثارش کنم
بخت من در خواب غفلت تا به کی
وقت آن آمد که بیدارش کنم
همچو طوطی چون درآید در سخن
گوش دل بر لفظ و گفتارش کنم
گر خرامد سوی ما آن سروقد
جان فدای راه و رفتارش کنم
من به بند زلف آن دلبر دلم
گر تو می خواهی گرفتارش کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
پیش رویش جان و دل قربان کنم
هرچه فرماید نگارم آن کنم
گر بگوید ترک جان کن در غمم
هجر جان در پیش دل آسان کنم
هر شب اندر بستر غمخوارگی
گوش نه گردون پر از افغان کنم
از زر رخساره و مرجان اشک
زرّ و مرجان در جهان ارزان کنم
از فراق مقدم او هر نفس
صد نثار از اشک در دامان کنم
دلبر از من فارغ آخر من چرا
خویشتن را بی سر و سامان کنم
خلوت دل بی خیالش گر بود
خانه غم بر سرش ویران کنم
دیده گر بر غیرش اندازد نظر
در غم هجرانش خون افشان کنم
تا جهان باقیست جانی می دهم
تا جهان را در سر جانان کنم
هرچه فرماید نگارم آن کنم
گر بگوید ترک جان کن در غمم
هجر جان در پیش دل آسان کنم
هر شب اندر بستر غمخوارگی
گوش نه گردون پر از افغان کنم
از زر رخساره و مرجان اشک
زرّ و مرجان در جهان ارزان کنم
از فراق مقدم او هر نفس
صد نثار از اشک در دامان کنم
دلبر از من فارغ آخر من چرا
خویشتن را بی سر و سامان کنم
خلوت دل بی خیالش گر بود
خانه غم بر سرش ویران کنم
دیده گر بر غیرش اندازد نظر
در غم هجرانش خون افشان کنم
تا جهان باقیست جانی می دهم
تا جهان را در سر جانان کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
گفته بودی از لبت درمان کنم
وز وصالت یک شبی مهمان کنم
از در بختم درآ بی انتظار
تا جهان در پای تو قربان کنم
تا به کی من دیده بی خواب را
در فراق روی تو گریان کنم
تا به چند آخر دل غمدیده ام
بر سر نار غمت بریان کنم
در فراق روی خوبت تا به کی
انتظار وعده جانان کنم
کرده ای فرمان به جانم بنده ام
من ز جان و دل تو را فرمان کنم
سرو را گر هست جای اندر سر آب
من تو را مأوا میان جان کنم
وز وصالت یک شبی مهمان کنم
از در بختم درآ بی انتظار
تا جهان در پای تو قربان کنم
تا به کی من دیده بی خواب را
در فراق روی تو گریان کنم
تا به چند آخر دل غمدیده ام
بر سر نار غمت بریان کنم
در فراق روی خوبت تا به کی
انتظار وعده جانان کنم
کرده ای فرمان به جانم بنده ام
من ز جان و دل تو را فرمان کنم
سرو را گر هست جای اندر سر آب
من تو را مأوا میان جان کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
تا به کی درد غمت پنهان کنم
خانه دل را چنین ویران کنم
چون طبیب درد مایی پیشم آی
تا ز وصلت درد را درمان کنم
در سر کوی فراقت تا بکی
خویشتن را بی سر و سامان کنم
آخر از لطفت به فریادم برس
چند در کوی غمت افغان کنم
چند آخر در فراق روی تو
دیده های بخت را گریان کنم
گر بفرمایی که جان خواهم ز تو
آنچه فرمایی به جان من آن کنم
گر قبولت هست جانی از جهان
من به عید روی تو قربان کنم
خانه دل را چنین ویران کنم
چون طبیب درد مایی پیشم آی
تا ز وصلت درد را درمان کنم
در سر کوی فراقت تا بکی
خویشتن را بی سر و سامان کنم
آخر از لطفت به فریادم برس
چند در کوی غمت افغان کنم
چند آخر در فراق روی تو
دیده های بخت را گریان کنم
گر بفرمایی که جان خواهم ز تو
آنچه فرمایی به جان من آن کنم
گر قبولت هست جانی از جهان
من به عید روی تو قربان کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
درد ما را با غمت چون نیست درمان چون کنم
وین سر سرگشته ام را نیست سامان چون کنم
دل ضعیفست ای مسلمانان به فریادم رسید
چون ندارد طاقت آن بار هجران چون کنم
در امید صبح دیدارش به جان آمد دلم
وین شب هجران نمی آید به پایان چون کنم
در هوای کعبه وصلش تکاپویی زدم
چون نمی بیند دلم حدّ بیابان چون کنم
من به عید روی چون خورشید تابانش بگو
این محقّر جان به پیش دوست قربان چون کنم
دیدن دیدار رویت نازنینا مشکلست
بار هجران رخت را بر خود آسان چون کنم
دوستان گویند طوفی در چمن کردن خوشست
با قد یارم نظر بر سرو بستان چون کنم
ای صبا حال دلم با بلبل بستان بگو
با رخ همچون گلش میل گلستان چون کنم
جان ز ما درخواست آن نور دو دیده در جهان
من دریغ از جان شیرین رای جانان چون کنم
وین سر سرگشته ام را نیست سامان چون کنم
دل ضعیفست ای مسلمانان به فریادم رسید
چون ندارد طاقت آن بار هجران چون کنم
در امید صبح دیدارش به جان آمد دلم
وین شب هجران نمی آید به پایان چون کنم
در هوای کعبه وصلش تکاپویی زدم
چون نمی بیند دلم حدّ بیابان چون کنم
من به عید روی چون خورشید تابانش بگو
این محقّر جان به پیش دوست قربان چون کنم
دیدن دیدار رویت نازنینا مشکلست
بار هجران رخت را بر خود آسان چون کنم
دوستان گویند طوفی در چمن کردن خوشست
با قد یارم نظر بر سرو بستان چون کنم
ای صبا حال دلم با بلبل بستان بگو
با رخ همچون گلش میل گلستان چون کنم
جان ز ما درخواست آن نور دو دیده در جهان
من دریغ از جان شیرین رای جانان چون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
دل ز تنهایی به جان آمد ندانم چون کنم
هر زمان از آتش دل دیده را پر خون کنم
ای دو زلف کافرت خود سر فرو نارد به ما
ای نگار ماه رخ گر صد هزار افزون کنم
در شب هجران ز روی چون زر و سیماب اشک
گر تو می خواهی جهانی را از آن قارون کنم
من جهان بین را ز بهر دیدنت خواهم ولی
گر تو فرمایی ز راه حسرتش بیرون کنم
چون کنم از بی وفا دلبر شکایت با کسی
گر کنم هم شکوه ای از طالع وارون کنم
گر ببارم اشک خونین از جفایش دور نیست
لیک از آن ترسم که ناگه عالمی جیحون کنم
هر زمان از آتش دل دیده را پر خون کنم
ای دو زلف کافرت خود سر فرو نارد به ما
ای نگار ماه رخ گر صد هزار افزون کنم
در شب هجران ز روی چون زر و سیماب اشک
گر تو می خواهی جهانی را از آن قارون کنم
من جهان بین را ز بهر دیدنت خواهم ولی
گر تو فرمایی ز راه حسرتش بیرون کنم
چون کنم از بی وفا دلبر شکایت با کسی
گر کنم هم شکوه ای از طالع وارون کنم
گر ببارم اشک خونین از جفایش دور نیست
لیک از آن ترسم که ناگه عالمی جیحون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
تا به چند این دیده را در هجر تو جیحون کنم
واین دل بیچاره را در عشق تو پر خون کنم
تا کی ای لیلی صفت در آرزوی روی تو
این دل پر درد را هر ساعتی مجنون کنم
تا به کی رخ را ز درد هجرت ای زیبانگار
از سرشک دیده ی مهجور خود گلگون کنم
گر هزار افسانه خوانم در غم عشق تو من
در نمی گیرد به گوشت ور هزار افسون کنم
قدّ بختم چون الف بود از وصالت دلبرا
مدّتی شد تا ز هجر روی تو چون نون کنم
گفته ای در هجر رویم غیر صبرت چاره نیست
رفت پای طاقت از دستم صبوری چون کنم
گرچه آن دلدار را با ما عنایت کمترست
من دعای دولت او هر زمان افزون کنم
واین دل بیچاره را در عشق تو پر خون کنم
تا کی ای لیلی صفت در آرزوی روی تو
این دل پر درد را هر ساعتی مجنون کنم
تا به کی رخ را ز درد هجرت ای زیبانگار
از سرشک دیده ی مهجور خود گلگون کنم
گر هزار افسانه خوانم در غم عشق تو من
در نمی گیرد به گوشت ور هزار افسون کنم
قدّ بختم چون الف بود از وصالت دلبرا
مدّتی شد تا ز هجر روی تو چون نون کنم
گفته ای در هجر رویم غیر صبرت چاره نیست
رفت پای طاقت از دستم صبوری چون کنم
گرچه آن دلدار را با ما عنایت کمترست
من دعای دولت او هر زمان افزون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
جز غم چو نیست حاصل ایام چون کنم
تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم
تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم
تا چند من به غصّه دوران زبون کنم
تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم
تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم
جان می دهیم تا نظری بر جهان کند
باشد به حال زار خودش رهنمون کنم
چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی
تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم
آن بار کز فراق رخش بر دل منست
گر یک حواله زان به کُه بستون کنم
از پا درآید او به یقین و هزار آه
از دل برآورد من بیچاره چون کنم
تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم
تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم
تا چند من به غصّه دوران زبون کنم
تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم
تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم
جان می دهیم تا نظری بر جهان کند
باشد به حال زار خودش رهنمون کنم
چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی
تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم
آن بار کز فراق رخش بر دل منست
گر یک حواله زان به کُه بستون کنم
از پا درآید او به یقین و هزار آه
از دل برآورد من بیچاره چون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
تا به کی دل را ز درد عشق تو پر خون کنم
دیده نم دیده را در هجر تو جیحون کنم
هر شب از دست فراقت چند بار از راه چشم
زعفرانی رنگ رخسارم ز خون گلگون کنم
چون الف بودم قدی داری روا ای بیوفا
کان الف را هر دم از درد فراقت نون کنم
گفته بودی در غمم چونی چه گویم درد دل
بی رخت ای نور دیده زندگانی چون کنم
درد عشقم همچو افسانه ست نزد خاطرت
در نمی گیرد اگر خود صد هزار افسون کنم
دیده ام بر من حسد دارد نگر تا چاره چیست
گر مفر باشد ز راه غیرتش بیرون کنم
ناله گاه از درد دوری می کنم بیچاره وار
گاه از جور و جفای گردی گردون کنم
گرچه درویشم ولی از کیمیای وصل تو
گر بیابم خویشتن را در شبی قارون کنم
هم امیدم هست روزی در جهان کز وصل من
خاک در چشم حسودان خسیس دون کنم
دیده نم دیده را در هجر تو جیحون کنم
هر شب از دست فراقت چند بار از راه چشم
زعفرانی رنگ رخسارم ز خون گلگون کنم
چون الف بودم قدی داری روا ای بیوفا
کان الف را هر دم از درد فراقت نون کنم
گفته بودی در غمم چونی چه گویم درد دل
بی رخت ای نور دیده زندگانی چون کنم
درد عشقم همچو افسانه ست نزد خاطرت
در نمی گیرد اگر خود صد هزار افسون کنم
دیده ام بر من حسد دارد نگر تا چاره چیست
گر مفر باشد ز راه غیرتش بیرون کنم
ناله گاه از درد دوری می کنم بیچاره وار
گاه از جور و جفای گردی گردون کنم
گرچه درویشم ولی از کیمیای وصل تو
گر بیابم خویشتن را در شبی قارون کنم
هم امیدم هست روزی در جهان کز وصل من
خاک در چشم حسودان خسیس دون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
بی رخت صبر از این بیش ندارم چه کنم
تا به کی عمر در این غصّه گذارم چه کنم
این چنین خسته ز ایام فراقت که منم
خون دل در غمت از دیده نبارم چه کنم
گر تو را هست به جای من دلخسته کسی
من بجز لطف تو ای دوست ندارم چه کنم
چون ز هجران تو ای دوست ز پای افتادم
دست از خون دل خود ننگارم چه کنم
ز گل وصل تو بویی به مشامم نرسید
دایم از هجر تو مجروح ز خارم چه کنم
شب و روز و گه و بی گه ز غمش گریانم
فارغ از حال من خسته نگارم چه کنم
ای که بی جرم بشد خاطرت آزرده ز من
زاریم شد ز حد و سخت نزارم چه کنم
در جهان چون نبود دولت وصلت یک دم
به غمت روز و شبی گر نگذارم چه کنم
تا به کی عمر در این غصّه گذارم چه کنم
این چنین خسته ز ایام فراقت که منم
خون دل در غمت از دیده نبارم چه کنم
گر تو را هست به جای من دلخسته کسی
من بجز لطف تو ای دوست ندارم چه کنم
چون ز هجران تو ای دوست ز پای افتادم
دست از خون دل خود ننگارم چه کنم
ز گل وصل تو بویی به مشامم نرسید
دایم از هجر تو مجروح ز خارم چه کنم
شب و روز و گه و بی گه ز غمش گریانم
فارغ از حال من خسته نگارم چه کنم
ای که بی جرم بشد خاطرت آزرده ز من
زاریم شد ز حد و سخت نزارم چه کنم
در جهان چون نبود دولت وصلت یک دم
به غمت روز و شبی گر نگذارم چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
بگو که با غم هجران روی او چه کنم
ره وصال ندارم به سوی او چه کنم
چو نیست بار مرا در وصال خلوت دوست
به کام دشمن بدگو به کوی او چه کنم
نه صبر بودن بی او نه طاقت ستمش
به جان رسید دل من ز خوی او چه کنم
شبی نظر به مه چارده فتاد مرا
نداشت روشنی مهر روی او چه کنم
مرا به زلف چو چوگان براند از بر خویش
دلم اگر نشود همچو گوی او چه کنم
به عشق زلف و رخش مایلم به عنبر و گل
درین و آن نبود رنگ و بوی او چه کنم
به جست و جوی وصالش نمی شود حاصل
ولی اگر نکنم جست و جوی او چه کنم
ز حسرت گل رخسار و شکّر لب او
شدم نزار و پریشان چو موی او چه کنم
کنند سرزنشم کز جهان چه می خواهی
درین جهان بجز از گفت و گوی او چه کنم
ره وصال ندارم به سوی او چه کنم
چو نیست بار مرا در وصال خلوت دوست
به کام دشمن بدگو به کوی او چه کنم
نه صبر بودن بی او نه طاقت ستمش
به جان رسید دل من ز خوی او چه کنم
شبی نظر به مه چارده فتاد مرا
نداشت روشنی مهر روی او چه کنم
مرا به زلف چو چوگان براند از بر خویش
دلم اگر نشود همچو گوی او چه کنم
به عشق زلف و رخش مایلم به عنبر و گل
درین و آن نبود رنگ و بوی او چه کنم
به جست و جوی وصالش نمی شود حاصل
ولی اگر نکنم جست و جوی او چه کنم
ز حسرت گل رخسار و شکّر لب او
شدم نزار و پریشان چو موی او چه کنم
کنند سرزنشم کز جهان چه می خواهی
درین جهان بجز از گفت و گوی او چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
بر سر کوی تو افغان چه کنم گر نکنم
دیده ی جان به تو حیران چه کنم گر نکنم
خانه صبر من ای نور دو چشمم ز فراق
در غم عشق تو ویران چه کنم گر نکنم
گرچه عهد من دلخسته شکستی به جفا
با غم روی تو پیمان چه کنم گر نکنم
آشکارا چو تو خون دل ما می ریزی
درد دل را ز تو پنهان چه کنم گر نکنم
گوهر و زر به فراق رخت ای جان به جهان
ز رخ و چشم خود ارزان چه کنم گر نکنم
دیده ی جان به تو حیران چه کنم گر نکنم
خانه صبر من ای نور دو چشمم ز فراق
در غم عشق تو ویران چه کنم گر نکنم
گرچه عهد من دلخسته شکستی به جفا
با غم روی تو پیمان چه کنم گر نکنم
آشکارا چو تو خون دل ما می ریزی
درد دل را ز تو پنهان چه کنم گر نکنم
گوهر و زر به فراق رخت ای جان به جهان
ز رخ و چشم خود ارزان چه کنم گر نکنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
بیا که بی رخ خوبت نظر به کس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک
که التجا بجز از تو به هیچ کس نکنم
به روز وصل به پای تو گر رسد دستم
گرم به تیغ زنی روی باز پس نکنم
بگو حواله من تا به کی به صبر کنی
به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم
صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست
که من تحمّل ازین بیش در قفس نکنم
دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن
ز عشق سیر نگردم ز عیش بس نکنم
هوای کعبه مقصود در دماغ منست
به راه بادیه من گوش بر جرس نکنم
دلم چو بحر جهانست اگر رقیب خسیست
یقین بدان که ز عالم نظر به خس نکنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
با تو تا جان باشدم یاری کنم
در همه حالی وفاداری کنم
با من ار آهنگ بیزاری کنی
من ز اندوه و غمت زاری کنم
چون ز عشقت بهره ی من خواریست
نیست عیبی گر جگرخواری کنم
در سر زلفت گرفتارست دل
چون دوای آن گرفتاری کنم
سیل خونین می رود در دامنم
از دو دیده بس که خونباری کنم
ار لبت بوسی به جانی می دهد
از میان جان خریداری کنم
تا سرم باشد وفایت در دلم
حاش لله چون جفاکاری کنم
جانم از فکر جهان آمد به لب
خود نگویی یک شبی یاری کنم
در همه حالی وفاداری کنم
با من ار آهنگ بیزاری کنی
من ز اندوه و غمت زاری کنم
چون ز عشقت بهره ی من خواریست
نیست عیبی گر جگرخواری کنم
در سر زلفت گرفتارست دل
چون دوای آن گرفتاری کنم
سیل خونین می رود در دامنم
از دو دیده بس که خونباری کنم
ار لبت بوسی به جانی می دهد
از میان جان خریداری کنم
تا سرم باشد وفایت در دلم
حاش لله چون جفاکاری کنم
جانم از فکر جهان آمد به لب
خود نگویی یک شبی یاری کنم