عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
نقد گنج کنت کنزا را طلب
چون گدایان چند جوئی پولکی
صد هزار آئینه گر بنمایدت
آن یکی را می نگر در هر یکی
عقل خود را دید از خود بی خبر
خودنمائی می کند خود بینکی
شعر ما گر عارفی باشد خوشی
ذوق اگر داری بکن تحسینکی
زر یکی و تنگهٔ زر بیشمار
آن یکی را می شمارش نیککی
نیک نبود منکر آل عبا
ور بود نبود بهه جز بد دینکی
در وجود آن یکی نبود شکی
نقد گنج کنت کنزا را طلب
چون گدایان چند جوئی پولکی
صد هزار آئینه گر بنمایدت
آن یکی را می نگر در هر یکی
عقل خود را دید از خود بی خبر
خودنمائی می کند خود بینکی
شعر ما گر عارفی باشد خوشی
ذوق اگر داری بکن تحسینکی
زر یکی و تنگهٔ زر بیشمار
آن یکی را می شمارش نیککی
نیک نبود منکر آل عبا
ور بود نبود بهه جز بد دینکی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
عالم جامست و فیض او می
بی او همه عالم است لاشی
او را نبود ظهور بی ما
ما را نبود وجود بی وی
ای عقل تو زاهدی و ما رند
در مجلس ما میا برو هی
یا رب که مدام باد ساقی
تا می بخشد مرا پیاپی
گوئی که ز باده توبه کردی
زنهار مگو چنین کجا کی
هر زنده دلی که کشتهٔ اوست
جاوید چو جان ما بود حی
مستیم و حریف نعمت الله
می بر کف دست و گوش بر نی
بی او همه عالم است لاشی
او را نبود ظهور بی ما
ما را نبود وجود بی وی
ای عقل تو زاهدی و ما رند
در مجلس ما میا برو هی
یا رب که مدام باد ساقی
تا می بخشد مرا پیاپی
گوئی که ز باده توبه کردی
زنهار مگو چنین کجا کی
هر زنده دلی که کشتهٔ اوست
جاوید چو جان ما بود حی
مستیم و حریف نعمت الله
می بر کف دست و گوش بر نی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
متناهی شود به تو همه شی
تو شوی منتهی به حضرت وی
غایت ذوق ما کجا یابد
به جز از ما و همچو ما هی هی
زاهد و زهد و آرزوی نماز
ما و ساقی و ساغر پر می
کشتهٔ عشق و زندهٔ ابد است
کی بمیرد کسی که زو شد حی
آفتابست و عالمی سایه
هر کجا او رود رود در پی
نو او را به نور او دیدیم
نه به یک چیز بلکه در همه شی
سر سید ز نعمت الله جو
دم نائی طلب کنش از نی
تو شوی منتهی به حضرت وی
غایت ذوق ما کجا یابد
به جز از ما و همچو ما هی هی
زاهد و زهد و آرزوی نماز
ما و ساقی و ساغر پر می
کشتهٔ عشق و زندهٔ ابد است
کی بمیرد کسی که زو شد حی
آفتابست و عالمی سایه
هر کجا او رود رود در پی
نو او را به نور او دیدیم
نه به یک چیز بلکه در همه شی
سر سید ز نعمت الله جو
دم نائی طلب کنش از نی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
گر آینه عین او نبودی
آن روی به ما که می نمودی
بگشاد در سرا به عالم
گر در بستی که می گشودی
او می بخشد وجود ور نه
بودی ز من و ز تو نبودی
بی خندهٔ گل نوای بلبل
در گلشن او که می شنودی
گر نقش خیال او ندیدی
این دیدهٔ ما کجا غنودی
این گفته اگر نه گفتهٔ اوست
از آینه زنگ کی زدودی
دیدم سید که درخرابات
مستانه سرود می سرودی
آن روی به ما که می نمودی
بگشاد در سرا به عالم
گر در بستی که می گشودی
او می بخشد وجود ور نه
بودی ز من و ز تو نبودی
بی خندهٔ گل نوای بلبل
در گلشن او که می شنودی
گر نقش خیال او ندیدی
این دیدهٔ ما کجا غنودی
این گفته اگر نه گفتهٔ اوست
از آینه زنگ کی زدودی
دیدم سید که درخرابات
مستانه سرود می سرودی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
به حق آل محمد به نور پاک علی
که کس نبی نشده تا نگشته است ولی
ولی بود به ولایت کسی که تابع اوست
موالیانه طلب کن ولی ولای علی
به هر چه می نگرم نور اوست در نظرم
تو میل مذهب ما کن مباش معتزلی
لطیفه ایست بگویم اگر تو فهم کنی
که دید صورت و معنی حادث ازلی
اگر تو صیرفی چهارسوی معرفتی
چرا به پول سیه سیم خویش می بدلی
قبا بپوش و کمر بند و باش درویشی
چه حاصلست از آن تاج خرقهٔ عملی
ببین در آینهٔ ما به دیدهٔ سید
که تا عیان بنماید به تو خفی و جلی
که کس نبی نشده تا نگشته است ولی
ولی بود به ولایت کسی که تابع اوست
موالیانه طلب کن ولی ولای علی
به هر چه می نگرم نور اوست در نظرم
تو میل مذهب ما کن مباش معتزلی
لطیفه ایست بگویم اگر تو فهم کنی
که دید صورت و معنی حادث ازلی
اگر تو صیرفی چهارسوی معرفتی
چرا به پول سیه سیم خویش می بدلی
قبا بپوش و کمر بند و باش درویشی
چه حاصلست از آن تاج خرقهٔ عملی
ببین در آینهٔ ما به دیدهٔ سید
که تا عیان بنماید به تو خفی و جلی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
نعمت الله ماست پیر ولی
یادگار محمد است و علی
نعمت الله هست و خواهد بود
نعمت لایزال لم یزلی
یاد او کرده ام به روز و به شب
ذکر او گفته ام خفی و جلی
نعمت الله را مشو منکر
ور شوی کافری و در خللی
حق تعالی به او کرم فرمود
ذوق جاوید و عشق لم یزلی
ابدی باشد ای برادر من
هر عطائی که آن بود ازلی
رافضی نیستم ولی هستم
مؤمن پاک و خصم معتزلی
مذهب جد خویشتن دارم
بعد از او پیرو علی ولی
سید ملک نعمت اللهم
با چنین بنده ای چه در جدلی
یادگار محمد است و علی
نعمت الله هست و خواهد بود
نعمت لایزال لم یزلی
یاد او کرده ام به روز و به شب
ذکر او گفته ام خفی و جلی
نعمت الله را مشو منکر
ور شوی کافری و در خللی
حق تعالی به او کرم فرمود
ذوق جاوید و عشق لم یزلی
ابدی باشد ای برادر من
هر عطائی که آن بود ازلی
رافضی نیستم ولی هستم
مؤمن پاک و خصم معتزلی
مذهب جد خویشتن دارم
بعد از او پیرو علی ولی
سید ملک نعمت اللهم
با چنین بنده ای چه در جدلی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
گر جلال و جمال می جوئی
از دو کامل کمال می جوئی
می ما را به ذوق می نوشی
عین آب زلال می جوئی
آفتابی مه تمام بجو
تا کی آخر هلال می جوئی
کام دل را کجا به دست آری
چون تو نقش خیال می جوئی
نظری کن به چشم سرمستی
از چه رو زلف و خال می جوئی
می ما را بنوش رندانه
گر شراب حلال می جوئی
گر تو جویای نعمت الهی
نعمت ذوالجلال می جوئی
از دو کامل کمال می جوئی
می ما را به ذوق می نوشی
عین آب زلال می جوئی
آفتابی مه تمام بجو
تا کی آخر هلال می جوئی
کام دل را کجا به دست آری
چون تو نقش خیال می جوئی
نظری کن به چشم سرمستی
از چه رو زلف و خال می جوئی
می ما را بنوش رندانه
گر شراب حلال می جوئی
گر تو جویای نعمت الهی
نعمت ذوالجلال می جوئی
شاه نعمتالله ولی : ترجیعات
ترجیع اول
تا لوای حیدری بر طارم خضرا زدند
کوس غرّش بر فراز عالم اعلا زدند
تا که در خلوت سرای لی مع الله شد مقیم
ساکنان درگهش زان دم ز او ادنی زدند
جود او مفتاح موجودات کردند آنگهی
قفل حیرت بر زبان نطق هر گویا زدند
سرفرازان در هوای خاک پایش همچو ما
از سر همت قدم بر تارک دنیا زدند
پادشاهان از برای حشمت شاهنشهی
سکهٔ دولت به نامش بر سر زرها زدند
عارفان تا نکته ای خواندند از اسرار او
طعنها بر گفته های بوعلی سینا زدند
لَمعه ای از آفتاب ذوالفقارش شد پدید
عارفان تمثال نورش بر ید بیضا زدند
حکم فرمانش بنام انّما کرده نشان
ابلغ توقیع آل آلش از طه زدند
مقصد و مقصود عالم اوست و ابن عم او
این ندا روز ازل در گوش جان ما زدند
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
نور چشم عالمش خوانم علی مرتضی
محرم راز رسول و ابن عم مصطفی
گوهر دریای عرفان بحر و علم کان وجود
رهنمون رهروان و پیشوای اتقیا
هادئی کز نسل او مهدی هویدا می شود
شاید ار گویند او را اهل حق نور هدی
از ولای او ولایت یافته هر کو ولیست
رو موالی شو که این است اعتقاد اولیا
دوستدار خاندان باش و محب اهلبیت
تابع دین محمد باش و از بهر خدا
نیست مؤمن هر که دارد با علی یک مو خلاف
یار مؤمن شو چو ما و تابع آل عبا
از محبت آفتابی بر دل ما تافته
می نماید نور او آئینهٔ گیتی نما
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
مسند ملک ولایت درحقیقت آن اوست
در حریم عصمتش روح القدس دربان اوست
هر کسی از گنج سلطانی عطائی یافته
نقد گنج کنت کنزأ نزد سید آن اوست
حق تعالی وصف او فرمود در قرآن تمام
هفت هیکل هر که خواند آیتی در شأن اوست
حاکم او در ولایت اولیا او را مرید
شاه عالم خوانمش هر کو علی سلطان اوست
یافته حکم ولایت از خدا و مصطفی
هر چه هست از جزء و کل پیوسته در فرمان اوست
روح اعظم جان عالم عقل کل از جان و دل
در امامت این امام انس و جان جانان اوست
گرچه عالم از عطای نعمت الله منعمند
نعمت الله نعمت شایسته از احسان اوست
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
کوس غرّش بر فراز عالم اعلا زدند
تا که در خلوت سرای لی مع الله شد مقیم
ساکنان درگهش زان دم ز او ادنی زدند
جود او مفتاح موجودات کردند آنگهی
قفل حیرت بر زبان نطق هر گویا زدند
سرفرازان در هوای خاک پایش همچو ما
از سر همت قدم بر تارک دنیا زدند
پادشاهان از برای حشمت شاهنشهی
سکهٔ دولت به نامش بر سر زرها زدند
عارفان تا نکته ای خواندند از اسرار او
طعنها بر گفته های بوعلی سینا زدند
لَمعه ای از آفتاب ذوالفقارش شد پدید
عارفان تمثال نورش بر ید بیضا زدند
حکم فرمانش بنام انّما کرده نشان
ابلغ توقیع آل آلش از طه زدند
مقصد و مقصود عالم اوست و ابن عم او
این ندا روز ازل در گوش جان ما زدند
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
نور چشم عالمش خوانم علی مرتضی
محرم راز رسول و ابن عم مصطفی
گوهر دریای عرفان بحر و علم کان وجود
رهنمون رهروان و پیشوای اتقیا
هادئی کز نسل او مهدی هویدا می شود
شاید ار گویند او را اهل حق نور هدی
از ولای او ولایت یافته هر کو ولیست
رو موالی شو که این است اعتقاد اولیا
دوستدار خاندان باش و محب اهلبیت
تابع دین محمد باش و از بهر خدا
نیست مؤمن هر که دارد با علی یک مو خلاف
یار مؤمن شو چو ما و تابع آل عبا
از محبت آفتابی بر دل ما تافته
می نماید نور او آئینهٔ گیتی نما
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
مسند ملک ولایت درحقیقت آن اوست
در حریم عصمتش روح القدس دربان اوست
هر کسی از گنج سلطانی عطائی یافته
نقد گنج کنت کنزأ نزد سید آن اوست
حق تعالی وصف او فرمود در قرآن تمام
هفت هیکل هر که خواند آیتی در شأن اوست
حاکم او در ولایت اولیا او را مرید
شاه عالم خوانمش هر کو علی سلطان اوست
یافته حکم ولایت از خدا و مصطفی
هر چه هست از جزء و کل پیوسته در فرمان اوست
روح اعظم جان عالم عقل کل از جان و دل
در امامت این امام انس و جان جانان اوست
گرچه عالم از عطای نعمت الله منعمند
نعمت الله نعمت شایسته از احسان اوست
نفس خیر المرسلین است آن ولی کردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
شاه نعمتالله ولی : ترجیعات
ترجیع چهارم
آفتابی درآمد از در و بام
گشت روشن سرای جان به تمام
جان ما جام بود و جانان می
جام چون باده گشت و جانان جام
نور خورشید عشق بر دل تافت
محو شد سایه و نماند ظلام
ساقی عشق ساغر می داد
مست گشتیم از آن مدام مدام
مائی ما چو از میان برخاست
اوئی اوست جز و کل و سلام
چون ازل با ابد یکی گردید
مهر و مه شد یکی چه شام و چه بام
دل به دلبر سپرد و می گوید
سید امروز با خواص و عوام
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
اول ما چو آخر ما شد
سرّ پنهان که بود پیدا شد
دور پرگار چون به هم پیوست
نقطه در دایره هویدا شد
هرکه برخاست از خودی بگذشت
وان که با ما نشست از ما شد
آن حبابی که بود ازین دریا
عاقبت باز عین دریا شد
مژدگانی که مه پدید آمد
ابر مائی ز پیش ما واشد
گر محمد نهان شد از دیده
نعمت الله آشکارا شد
به زبان فصیح خواهد گفت
هرکه چون ما به عشق گویا شد
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای ندیده جمال او به کمال
چند باشی اسیر ظن و خیال
جز خیالش خیال هر دو جهان
بود ای جان من خیال محال
رو در آئینهٔ دلم بنمود
عین خود دید آن مثال جمال
چون همه اوست در حقیقت حال
کی بود نزد ما فراق و وصال
نه به صورت ولیکن از منی
بنگر آن چهرهٔ خوش یک به کمال
یک مثالم به لوح دل بنویس
تا بدانی که اوست عین مثال
مست میخانهٔ قدم گشتم
فارغم از خمار قال و مقال
حالیا حال را غنیمت دان
تا شود روشن از نتیجهٔ حال
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
خوش بود روی نازنین دیدن
ماهروی خوشی چنین دیدن
خوش بود گنج عشق بی رنجش
خاصه در کنج دل دفین دیدن
دیده بگشا که خوش بود جانا
بی گمان چهرهٔ یقین دیدن
آفتاب جمال او چه خوشست
در رخ خوب آن و این دیدن
دامنش خوش بود گرفته به دست
دست او هم در آستین دیدن
غم عشقش خجسته باد که دل
خوش بود در غمش حزین دیدن
خوش خیالیست سرو بالایش
خاصه درچشم راستبین دیدن
با خیالش چه خوش بود سید
آینه در نظر همین دیدن
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای هوای تو کام جان همه
وی غمت مونس روان همه
آفتاب جمال رخسارت
کرده روشن سرای جان همه
حرف موهوم نقطهٔ دهنت
بی نشان می دهد نشان همه
برتری از بیان و این عجب است
که معانی تو است بیان همه
ما همه بلبلان شیدائیم
سر کوی تو گلستان همه
مست آن چشم پرخمار توایم
ای شراب لبت از آن همه
همچو سید شنیده ام به یقین
گفته های تو از زبان همه
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
گشت روشن سرای جان به تمام
جان ما جام بود و جانان می
جام چون باده گشت و جانان جام
نور خورشید عشق بر دل تافت
محو شد سایه و نماند ظلام
ساقی عشق ساغر می داد
مست گشتیم از آن مدام مدام
مائی ما چو از میان برخاست
اوئی اوست جز و کل و سلام
چون ازل با ابد یکی گردید
مهر و مه شد یکی چه شام و چه بام
دل به دلبر سپرد و می گوید
سید امروز با خواص و عوام
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
اول ما چو آخر ما شد
سرّ پنهان که بود پیدا شد
دور پرگار چون به هم پیوست
نقطه در دایره هویدا شد
هرکه برخاست از خودی بگذشت
وان که با ما نشست از ما شد
آن حبابی که بود ازین دریا
عاقبت باز عین دریا شد
مژدگانی که مه پدید آمد
ابر مائی ز پیش ما واشد
گر محمد نهان شد از دیده
نعمت الله آشکارا شد
به زبان فصیح خواهد گفت
هرکه چون ما به عشق گویا شد
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای ندیده جمال او به کمال
چند باشی اسیر ظن و خیال
جز خیالش خیال هر دو جهان
بود ای جان من خیال محال
رو در آئینهٔ دلم بنمود
عین خود دید آن مثال جمال
چون همه اوست در حقیقت حال
کی بود نزد ما فراق و وصال
نه به صورت ولیکن از منی
بنگر آن چهرهٔ خوش یک به کمال
یک مثالم به لوح دل بنویس
تا بدانی که اوست عین مثال
مست میخانهٔ قدم گشتم
فارغم از خمار قال و مقال
حالیا حال را غنیمت دان
تا شود روشن از نتیجهٔ حال
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
خوش بود روی نازنین دیدن
ماهروی خوشی چنین دیدن
خوش بود گنج عشق بی رنجش
خاصه در کنج دل دفین دیدن
دیده بگشا که خوش بود جانا
بی گمان چهرهٔ یقین دیدن
آفتاب جمال او چه خوشست
در رخ خوب آن و این دیدن
دامنش خوش بود گرفته به دست
دست او هم در آستین دیدن
غم عشقش خجسته باد که دل
خوش بود در غمش حزین دیدن
خوش خیالیست سرو بالایش
خاصه درچشم راستبین دیدن
با خیالش چه خوش بود سید
آینه در نظر همین دیدن
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای هوای تو کام جان همه
وی غمت مونس روان همه
آفتاب جمال رخسارت
کرده روشن سرای جان همه
حرف موهوم نقطهٔ دهنت
بی نشان می دهد نشان همه
برتری از بیان و این عجب است
که معانی تو است بیان همه
ما همه بلبلان شیدائیم
سر کوی تو گلستان همه
مست آن چشم پرخمار توایم
ای شراب لبت از آن همه
همچو سید شنیده ام به یقین
گفته های تو از زبان همه
که همه ظاهرند و باطن یار
لیس فی الدار غیره دیار
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۶
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۷
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۶
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۷
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲۴
هیچمان از کسی دریغی نیست
آنچه داریم در ضرردان است
باز بنیاد عشق نو کردیم
با حریفی که جان جانان است
باز زُنار عشق بر بستیم
قصهٔ ما چو شیخ صنعان است
باز یوسف به مصر دل بنشست
فارغ از جاه و بند و زندان است
باز آن شاخ گل به رقص آمد
صوفیان موسم گلافشان است
از برای نثار پای گل است
نقد غنچه که در حرمدان است
ساقی بزم نعمتاللّه است
سید ما که میر مستان است
آنچه داریم در ضرردان است
باز بنیاد عشق نو کردیم
با حریفی که جان جانان است
باز زُنار عشق بر بستیم
قصهٔ ما چو شیخ صنعان است
باز یوسف به مصر دل بنشست
فارغ از جاه و بند و زندان است
باز آن شاخ گل به رقص آمد
صوفیان موسم گلافشان است
از برای نثار پای گل است
نقد غنچه که در حرمدان است
ساقی بزم نعمتاللّه است
سید ما که میر مستان است
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۱
بنه رو بر در میخانهٔ او
توجه خود به آنجا می توان کرد
مرا گوئی به جانان جان توان داد
نکو کاریست جانا می توان کرد
حباب از چشمهٔ آبی چه جوئی
شنا در آب دریا می توان کرد
دو عالم را فدای آن یکی کن
به لطف خویش یکتا می توان کرد
در آ در حلقهٔ رندان سرمست
که مستان را تماشا می توان کرد
نظر از چشم نابینا چه جوئی
نظر از چشم بینا می توان کرد
خراباتست و ما مست و خرابیم
حریفی جو چه با ما می توان کرد
طلسم گنج بر هم می توان زد
چنان اسرار پیدا می توان کرد
چو سید نعمت الله رند مستی
درین میخانه مأوا می توان کرد
توجه خود به آنجا می توان کرد
مرا گوئی به جانان جان توان داد
نکو کاریست جانا می توان کرد
حباب از چشمهٔ آبی چه جوئی
شنا در آب دریا می توان کرد
دو عالم را فدای آن یکی کن
به لطف خویش یکتا می توان کرد
در آ در حلقهٔ رندان سرمست
که مستان را تماشا می توان کرد
نظر از چشم نابینا چه جوئی
نظر از چشم بینا می توان کرد
خراباتست و ما مست و خرابیم
حریفی جو چه با ما می توان کرد
طلسم گنج بر هم می توان زد
چنان اسرار پیدا می توان کرد
چو سید نعمت الله رند مستی
درین میخانه مأوا می توان کرد
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۴
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳۸