عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چه پنداری که من از عاشقی بیگانه خواهم شد
ز رسوایی، اگر چه در جهان افسانه خواهم شد
رسید آن آدمی رو باز و آمد در نظر، دانم
به پای دیگران امروز من در خانه خواهم شد
ز بس زیباست لاف عشق بازی خود پرستان را
چو با عشق آشنا گشتم ز خود بیگانه خواهم شد
گهی پیش رقیبان ستمگر گریه خواهم کرد
گهی در راه مرغان خبر پروانه خواهم شد
نگارا، مست بگذشتی به کوی زاهدان روزی
برون شد صوفی از مسجد که در میخانه خواهم شد
مگر لعل لبت بوسم، چو می در شیشه جا آرم
مگر جعد ترت گیرم، چو مو در شانه خواهم شد
چو آتش می زنی در من، سپند روی تو گردم
چو شمع جان شدی، گرد سرت پروانه خواهم شد
الا، ای باد شب گیری به گل برگ بناگوشش
مجنبان زلف زنجیرش که من دیوانه خواهم شد
سر اندر آستین و تیغ در دست است خسرو را
گر اکنون بر سر کویت روم، دیوانه خواهم شد
ز رسوایی، اگر چه در جهان افسانه خواهم شد
رسید آن آدمی رو باز و آمد در نظر، دانم
به پای دیگران امروز من در خانه خواهم شد
ز بس زیباست لاف عشق بازی خود پرستان را
چو با عشق آشنا گشتم ز خود بیگانه خواهم شد
گهی پیش رقیبان ستمگر گریه خواهم کرد
گهی در راه مرغان خبر پروانه خواهم شد
نگارا، مست بگذشتی به کوی زاهدان روزی
برون شد صوفی از مسجد که در میخانه خواهم شد
مگر لعل لبت بوسم، چو می در شیشه جا آرم
مگر جعد ترت گیرم، چو مو در شانه خواهم شد
چو آتش می زنی در من، سپند روی تو گردم
چو شمع جان شدی، گرد سرت پروانه خواهم شد
الا، ای باد شب گیری به گل برگ بناگوشش
مجنبان زلف زنجیرش که من دیوانه خواهم شد
سر اندر آستین و تیغ در دست است خسرو را
گر اکنون بر سر کویت روم، دیوانه خواهم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
به پیران سر به کوی عاشقی رندانه خواهم شد
به سودای پری رویی ز سر دیوانه خواهم شد
چنین کاندر زبان خلقی گرفتندم به بیهوده
به شهر و کو به بدنامی دگر افسانه خواهم شد
برو، ناصح، چه نرسانی مرا از طعنه مردم؟
صلاح از من چه می جویی که در می خانه خواهم شد
به خاک پای او پیمان ببستم با سگ کویش
رود گر سر درین پیمان ازین پیمانه خواهم شد
به دام زلفش افتادم ز دست خال و خط او
چو من مرغی چه دانستم که صید دانه خواهم شد
به شهر امروز آن دلبر چو شد شهره به دلجویی
به عشقش داده دین و دل کنون مستانه خواهم شد
به رسوایی و قلاشی چو خسرو آشنا گشتم
ز عقل و مصلحت آخر به کل بیگانه خواهم شد
به سودای پری رویی ز سر دیوانه خواهم شد
چنین کاندر زبان خلقی گرفتندم به بیهوده
به شهر و کو به بدنامی دگر افسانه خواهم شد
برو، ناصح، چه نرسانی مرا از طعنه مردم؟
صلاح از من چه می جویی که در می خانه خواهم شد
به خاک پای او پیمان ببستم با سگ کویش
رود گر سر درین پیمان ازین پیمانه خواهم شد
به دام زلفش افتادم ز دست خال و خط او
چو من مرغی چه دانستم که صید دانه خواهم شد
به شهر امروز آن دلبر چو شد شهره به دلجویی
به عشقش داده دین و دل کنون مستانه خواهم شد
به رسوایی و قلاشی چو خسرو آشنا گشتم
ز عقل و مصلحت آخر به کل بیگانه خواهم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
مرو زینسان که هر سو جامه جان چاک خواهد شد
جهانی در سر این غمزه بیباک خواهد شد
خدا را، زو نپرسی و مرا سوزی بجای او
که کشته عالمی زان نرگس بیباک خواهد شد
روید، ای دوستان، هر جا که می باید، من و کویش
که این تن خاک این جایست و اینجا خاک خواهد شد
تو میزن غمزه تا من می خورم خوش خوش سنان تو
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
زهی شادی که او آید، ببیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
بسوزم خویشتن از جور بخت بد، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این خاشاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشک گروهه کرده در تاباک خواهد شد
خیال خط تو همراه جانم باشد آن روزی
که نام من، ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، مترس از خنده خسرو
که هر زهری که می آید بر آن، تریاک خواهد شد
جهانی در سر این غمزه بیباک خواهد شد
خدا را، زو نپرسی و مرا سوزی بجای او
که کشته عالمی زان نرگس بیباک خواهد شد
روید، ای دوستان، هر جا که می باید، من و کویش
که این تن خاک این جایست و اینجا خاک خواهد شد
تو میزن غمزه تا من می خورم خوش خوش سنان تو
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
زهی شادی که او آید، ببیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
بسوزم خویشتن از جور بخت بد، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این خاشاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشک گروهه کرده در تاباک خواهد شد
خیال خط تو همراه جانم باشد آن روزی
که نام من، ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، مترس از خنده خسرو
که هر زهری که می آید بر آن، تریاک خواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
سخن می گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد
گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد
دل گم گشته را در هر خم زلفش همی جستم
که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد
ندانم دی کی آمد، کی ز پیشم رفت، کان ساعت
هنوز او بود پیش من که هوشم پیش ازان گم شد
نهادند اهل طاعت دست پای زهد را، لیکن
چو دیدند آن کرشمه، دست و پای همگنان گم شد
چه جای طعنه، گر از خانه نارم یاد در کویی
که در هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد
من اندر عشق خواهم مرد، کی جان می برد هر کس
ازان وادی که در وی صد هزاران کاروان گم شد
در مقصود بر عشاق مسکین باز کی گردد
چو در خاک در خوبان کلید بخت شان گم شد
قدم تا کی دریغ آخر کنون از حال مسکینان
که عاشق خاک گشت و جانش اندر خاکدان گم شد
مرا گویند، بدگویان جهان خور، غم مخور چندین
چو خسرو گم شد اندر خود، حساب آن جهان گم شد
گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد
دل گم گشته را در هر خم زلفش همی جستم
که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد
ندانم دی کی آمد، کی ز پیشم رفت، کان ساعت
هنوز او بود پیش من که هوشم پیش ازان گم شد
نهادند اهل طاعت دست پای زهد را، لیکن
چو دیدند آن کرشمه، دست و پای همگنان گم شد
چه جای طعنه، گر از خانه نارم یاد در کویی
که در هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد
من اندر عشق خواهم مرد، کی جان می برد هر کس
ازان وادی که در وی صد هزاران کاروان گم شد
در مقصود بر عشاق مسکین باز کی گردد
چو در خاک در خوبان کلید بخت شان گم شد
قدم تا کی دریغ آخر کنون از حال مسکینان
که عاشق خاک گشت و جانش اندر خاکدان گم شد
مرا گویند، بدگویان جهان خور، غم مخور چندین
چو خسرو گم شد اندر خود، حساب آن جهان گم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
ز عارض، طره بالا کن که کار خلق در هم شد
علم برکش که بر خوبانت سلطانی مسلم شد
فگندی برقع از روی و زیعقوبان بشد دیده
گذشتی بر سر بازار و حسن یوسفان کم شد
دلم می خواستی پاره، عفاک الله چنان دیدی
مرا می خواستی رسوا، بحمدالله که آن هم شد
که داند خاک من دور از سر کویت کجا افتد؟
خوش آن سرها که راه تو خاک نعل ادهم شد
ترا دادم دل و تن خال را و جان دو چشمت را
من و عشقت کنون، کز سوی خویشم سینه بیغم شد
گریبان گیری، ای زاهد، چه فرمایی رقیبان را؟
کز و در عهد حسنش دامن صحبت فراهم شد
برون افتاد چون نامحرمان از پرده دل جان
از آنگه کاندرین پرده خیال دوست محرم شد
عنانش گیر و مگذار، ای رقیب، از خانه بیرونش
که از دمهای سرد عاشقان در تاب و در هم شد
زبان گر تیشه فرهاد گردد پندگویان را
چه غم، چون در دل خسرو بنای دوست محکم شد
علم برکش که بر خوبانت سلطانی مسلم شد
فگندی برقع از روی و زیعقوبان بشد دیده
گذشتی بر سر بازار و حسن یوسفان کم شد
دلم می خواستی پاره، عفاک الله چنان دیدی
مرا می خواستی رسوا، بحمدالله که آن هم شد
که داند خاک من دور از سر کویت کجا افتد؟
خوش آن سرها که راه تو خاک نعل ادهم شد
ترا دادم دل و تن خال را و جان دو چشمت را
من و عشقت کنون، کز سوی خویشم سینه بیغم شد
گریبان گیری، ای زاهد، چه فرمایی رقیبان را؟
کز و در عهد حسنش دامن صحبت فراهم شد
برون افتاد چون نامحرمان از پرده دل جان
از آنگه کاندرین پرده خیال دوست محرم شد
عنانش گیر و مگذار، ای رقیب، از خانه بیرونش
که از دمهای سرد عاشقان در تاب و در هم شد
زبان گر تیشه فرهاد گردد پندگویان را
چه غم، چون در دل خسرو بنای دوست محکم شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
خوشم کردی به دشنامی توقع بیش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
کسی کش چون تویی در دل همه شب تا سحر گردد
تعالی الله چگونه خونش اندر چشم تر گردد
که گوید حال من پیشت، کجا یاد آورد سلطان؟
ز سرگشته گدایی کو به خواری در به در گردد
بیابان گیرم از غم هر دم و مهمانی زاغان
که از خونهای چشمم روی صحرا پر جگر گردد
خیالت گر در آب آید کند آب حیات آن را
بدانگونه که هم در وی خیالت جانور گردد
گل رویت نزارم کرد زان گونه که این تن را
اگر آسیب بوی گل رسد، زیر و زبر گردد
اگر نازم به وصل، آخر نگاهی سوی مسکینی
نظر بازی رها کن تا مقابل باز برگردد
سیه روزی چو من کی روشنی بیند چنین، کاینک
شبم تاریک و از دود دلم تاریک تر گردد
سرت گردیده خسرو بر سر کوی تو سر گردان
بدین حیلت مگر با عاشقانت سر به سر گردد
تعالی الله چگونه خونش اندر چشم تر گردد
که گوید حال من پیشت، کجا یاد آورد سلطان؟
ز سرگشته گدایی کو به خواری در به در گردد
بیابان گیرم از غم هر دم و مهمانی زاغان
که از خونهای چشمم روی صحرا پر جگر گردد
خیالت گر در آب آید کند آب حیات آن را
بدانگونه که هم در وی خیالت جانور گردد
گل رویت نزارم کرد زان گونه که این تن را
اگر آسیب بوی گل رسد، زیر و زبر گردد
اگر نازم به وصل، آخر نگاهی سوی مسکینی
نظر بازی رها کن تا مقابل باز برگردد
سیه روزی چو من کی روشنی بیند چنین، کاینک
شبم تاریک و از دود دلم تاریک تر گردد
سرت گردیده خسرو بر سر کوی تو سر گردان
بدین حیلت مگر با عاشقانت سر به سر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دلم را گاه آن آمد که کام از عیش برگیرد
ز دست ساقی دوران چو گردون جام زر گیرد
ملامت می کند ما را خرد در عشق ورزیدن
دل عاشق کجا قول خود را معتبر گیرد؟
به عیاری کسی آرد شبی معشوق خود در بر
که جان بر کف نهد تا روز ترک خواب و خور گیرد
ز راز خلوت ما شمع چون روشن کند رمزی
بگو پروانه تا خادم زبان شمع برگیرد
اگر لشگر کشد سلطان به ویرانی، چه غم باشد؟
گدایی را که صد کشور به یک آه سحر گیرد
گر از دست غمت خسرو شود فانی، ندارد غم
به پایت گر دهد جان را، حیات نو ز سر گیرد
ز دست ساقی دوران چو گردون جام زر گیرد
ملامت می کند ما را خرد در عشق ورزیدن
دل عاشق کجا قول خود را معتبر گیرد؟
به عیاری کسی آرد شبی معشوق خود در بر
که جان بر کف نهد تا روز ترک خواب و خور گیرد
ز راز خلوت ما شمع چون روشن کند رمزی
بگو پروانه تا خادم زبان شمع برگیرد
اگر لشگر کشد سلطان به ویرانی، چه غم باشد؟
گدایی را که صد کشور به یک آه سحر گیرد
گر از دست غمت خسرو شود فانی، ندارد غم
به پایت گر دهد جان را، حیات نو ز سر گیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
خوشم کاب دو چشم من همه روی زمین گیرد
مبادا گرد غیری دامن آن نازنین گیرد
ز تیر غمزه اش خود را نگه داری، چو آن کافر
کمان را زه کند، ز ابرو ره مردان دین گیرد
ازان افسانه های خوش که دل می گوید از عشقش
من بدبخت را ترسم که روز واپسین گیرد
چو بر مالی به خونم آستین، جانا، که من باری
ز خون خویش بیزارم، ترا گر آستین گیرد
نشاندی فتنه را در گوشه چشم، آنگهت گفتم
که عالم کفر و گمراهی ازان گوشه نشین گیرد
چو نیکو نیست چشم مست را اغرا به خون من
مرا خود کشته گیر، اما نباید کو یمین گیرد
چه باشد حال من جایی که همسایه شود بیهش
چو آیی مست و خانه بوی ورد و یاسمین گیرد
چو در تاباک جانم دید، شب، گفتا مکن مسکین
چه شیرین جان کند، چون پاش اندر انگبین گیرد
میا در پیش چشم کس سپند روی تو خسرو!
روا داری که آتش در من اندوهگین گیرد
مبادا گرد غیری دامن آن نازنین گیرد
ز تیر غمزه اش خود را نگه داری، چو آن کافر
کمان را زه کند، ز ابرو ره مردان دین گیرد
ازان افسانه های خوش که دل می گوید از عشقش
من بدبخت را ترسم که روز واپسین گیرد
چو بر مالی به خونم آستین، جانا، که من باری
ز خون خویش بیزارم، ترا گر آستین گیرد
نشاندی فتنه را در گوشه چشم، آنگهت گفتم
که عالم کفر و گمراهی ازان گوشه نشین گیرد
چو نیکو نیست چشم مست را اغرا به خون من
مرا خود کشته گیر، اما نباید کو یمین گیرد
چه باشد حال من جایی که همسایه شود بیهش
چو آیی مست و خانه بوی ورد و یاسمین گیرد
چو در تاباک جانم دید، شب، گفتا مکن مسکین
چه شیرین جان کند، چون پاش اندر انگبین گیرد
میا در پیش چشم کس سپند روی تو خسرو!
روا داری که آتش در من اندوهگین گیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
سوار چابک من باز عزم لشکری دارد
دل من پار برد، امسال با جان داوری دارد
من اندر خاک میدانش لگدکوب ستم گشتم
هنوز آن شهسوار من سر جولانگری دارد
به هر لشکر که می آید ز من جان می برد، باری
که می گوید که این شیوه ز بهر دلبری دارد
مسلمانان، نگه دارید بی چاره دل خود را
که تیرانداز من مست است و کیش کافری دارد
ندارم آنچنان بختی که خواند بنده خویشم
غلام دولت آنم که با او چاکری دارد
تویی دیوانه اش، جانا، که داری سایه گیسو
دلم دیوانه تر از تو که آسیب پری دارد
مثل گر یک سخن با من بگوید عاقبت آن را
نیارد بر زبان و سرزنش چون بربری دارد
مرا چون می کشی، جانا، شفاعت می کند جانم
نمی گوید، مکش، اما سخن در لاغری دارد
به بدنامی برآمد نام خسرو از پی دیده
نه یک تر دامنی دارد که صد دامن تری دارد
دل من پار برد، امسال با جان داوری دارد
من اندر خاک میدانش لگدکوب ستم گشتم
هنوز آن شهسوار من سر جولانگری دارد
به هر لشکر که می آید ز من جان می برد، باری
که می گوید که این شیوه ز بهر دلبری دارد
مسلمانان، نگه دارید بی چاره دل خود را
که تیرانداز من مست است و کیش کافری دارد
ندارم آنچنان بختی که خواند بنده خویشم
غلام دولت آنم که با او چاکری دارد
تویی دیوانه اش، جانا، که داری سایه گیسو
دلم دیوانه تر از تو که آسیب پری دارد
مثل گر یک سخن با من بگوید عاقبت آن را
نیارد بر زبان و سرزنش چون بربری دارد
مرا چون می کشی، جانا، شفاعت می کند جانم
نمی گوید، مکش، اما سخن در لاغری دارد
به بدنامی برآمد نام خسرو از پی دیده
نه یک تر دامنی دارد که صد دامن تری دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
مه روزه رسید و آفتابم روزه می دارد
چه سود از روزه کز گرمی جهانی را بیازارد
به دندان روزه را رخنه کند، پس از لب شیرین
لبالب رخنه های روزه زان شکر به بار آرد
دهانش را که بوی مشک می آید گه روزه
ازان خط است کز پیراهن لب مشک می کارد
به شب هم فرض شد بر عاشقان کوی او روزه
که هر کان روی چون مه دید شب را روز پندارد
نگارا، روزه چندم قضا شد در ره هجرت
مپوشان روی تا جانم قضای روزه بگذارد
هلالی گشتم از روزه کمند زلف را بفگن
که تا خورشید بربندد، ازان بالا فرود آرد
مرا صوم وصال است از تو و کافر کند خلقم
که ابرویت نمازی در دو محرابم فرود آرد
به روزه مؤمنان رغبت کنند حلوا به شیرینی
به کویت زان رسد خسرو که آنجا شهد می بارد
چه سود از روزه کز گرمی جهانی را بیازارد
به دندان روزه را رخنه کند، پس از لب شیرین
لبالب رخنه های روزه زان شکر به بار آرد
دهانش را که بوی مشک می آید گه روزه
ازان خط است کز پیراهن لب مشک می کارد
به شب هم فرض شد بر عاشقان کوی او روزه
که هر کان روی چون مه دید شب را روز پندارد
نگارا، روزه چندم قضا شد در ره هجرت
مپوشان روی تا جانم قضای روزه بگذارد
هلالی گشتم از روزه کمند زلف را بفگن
که تا خورشید بربندد، ازان بالا فرود آرد
مرا صوم وصال است از تو و کافر کند خلقم
که ابرویت نمازی در دو محرابم فرود آرد
به روزه مؤمنان رغبت کنند حلوا به شیرینی
به کویت زان رسد خسرو که آنجا شهد می بارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمی ماند
وگر در پرده می داری، کسی را جان نمی ماند
من درویش رسوای جهان گشتم بحمدالله
چه شبهه، عشق و درویشی بسی پنهان نمی ماند
به یاد روی تو چندان که سوی ماه می بینم
همی ماند به تو چیزی، ولی چندان نمی ماند
مگو کای دیده در روی من حیران چه ماندستی؟
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمی ماند
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر می کشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمی ماند
نه ای با بنده چون اول، بدین خوش می کنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمی ماند
کرم کن در حق خسرو که جاویدان همی ماند
چو می دانی کسی در دهر جاویدان نمی ماند
وگر در پرده می داری، کسی را جان نمی ماند
من درویش رسوای جهان گشتم بحمدالله
چه شبهه، عشق و درویشی بسی پنهان نمی ماند
به یاد روی تو چندان که سوی ماه می بینم
همی ماند به تو چیزی، ولی چندان نمی ماند
مگو کای دیده در روی من حیران چه ماندستی؟
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمی ماند
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر می کشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمی ماند
نه ای با بنده چون اول، بدین خوش می کنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمی ماند
کرم کن در حق خسرو که جاویدان همی ماند
چو می دانی کسی در دهر جاویدان نمی ماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
چو جان عاشقان آن ماه را سلطان و خان سازد
جهانی پیش او خود را غلام رایگان سازد
خرامان می رود آن شوخ و در وی عالمی حیران
بزرگ آن صانعی کز آب آن سرو روان سازد
بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فدای او
در آن دم کو بسی دل طعمه زاغ و کمان سازد
سر آن چشم گردم، چون به ناز و شیوه و شوخی
گهی مستی نماید، گاه خود را ناتوان سازد
هزاران را ببین چون خاک در کویش پراگنده
که آن بازنده شطرنج هوس زین استخوان سازد
بود معشوق چون شمعی، خوش آن پروانه عاشق
که مهمانش رسد وز شعله نقل میهمان سازد
امان هرگز نباشد عاشق بیچاره را از غم
مگر آنگه که کوی خویش را دارالامان سازد
به بیماری غم خسرو، برای زیستن هر دم
نوای خویش را از خون دل تعویذ جان سازد
جهانی پیش او خود را غلام رایگان سازد
خرامان می رود آن شوخ و در وی عالمی حیران
بزرگ آن صانعی کز آب آن سرو روان سازد
بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فدای او
در آن دم کو بسی دل طعمه زاغ و کمان سازد
سر آن چشم گردم، چون به ناز و شیوه و شوخی
گهی مستی نماید، گاه خود را ناتوان سازد
هزاران را ببین چون خاک در کویش پراگنده
که آن بازنده شطرنج هوس زین استخوان سازد
بود معشوق چون شمعی، خوش آن پروانه عاشق
که مهمانش رسد وز شعله نقل میهمان سازد
امان هرگز نباشد عاشق بیچاره را از غم
مگر آنگه که کوی خویش را دارالامان سازد
به بیماری غم خسرو، برای زیستن هر دم
نوای خویش را از خون دل تعویذ جان سازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
همه مستی خلق از ساغر و پیمانه می خیزد
مرا دیوانگی زان نرگس مستانه می خیزد
خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه
که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد
همه شب با خیال، افسانه های درد خود گویم
مرا از جمله بیخوابی ازان افسانه می خیزد
خیالش در دلم می گشت، پرسیدم، چه می جویی
گیاه دوستی، گفتا، ازین ویرانه می خیزد
عسس کز ناله ام دیوانه شد می گفت با یاران
که باز آمد شب و افغان آن دیوانه می خیزد
من از خود سوختم، نه از تو، ای شمع نکورویان
هلاک جان پروانه هم از پروانه می خیزد
لبت گر می خورد خونم گنهکارم به یک بوسه
چه کردم کان خطت از گرد لب خصمانه می خیزد
مپوش آن خال را بهر خدا از دیده مردم
که مسکین مرغ غافل را بلا از دانه می خیزد
چه یاری باشد این آخر که ناری رحم بر خسرو
چنین کز درد او فغان ز صد بیگانه می خیزد
مرا دیوانگی زان نرگس مستانه می خیزد
خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه
که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد
همه شب با خیال، افسانه های درد خود گویم
مرا از جمله بیخوابی ازان افسانه می خیزد
خیالش در دلم می گشت، پرسیدم، چه می جویی
گیاه دوستی، گفتا، ازین ویرانه می خیزد
عسس کز ناله ام دیوانه شد می گفت با یاران
که باز آمد شب و افغان آن دیوانه می خیزد
من از خود سوختم، نه از تو، ای شمع نکورویان
هلاک جان پروانه هم از پروانه می خیزد
لبت گر می خورد خونم گنهکارم به یک بوسه
چه کردم کان خطت از گرد لب خصمانه می خیزد
مپوش آن خال را بهر خدا از دیده مردم
که مسکین مرغ غافل را بلا از دانه می خیزد
چه یاری باشد این آخر که ناری رحم بر خسرو
چنین کز درد او فغان ز صد بیگانه می خیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
مشو پنهان برون آ، عالمی را جان بیاساید
زهی آسایش جانی که از جانان بیاساید
مکن منعم چو سیری نیست از رویت، چه کم گردد؟
اگر بی توشه ای از نعمت سلطان بیاساید
نگه کن تا چه لذت باشد ار بنوازیم، جانا
که گر پیکان زنی بر سینه من جان بیاساید
مرا دردی ست کاسایش، نیابد، جز به یک تیرت
عجب دردی که جان خسته از پیکان بیاساید
چو من زین درد بی درمان نخواهم گشت آسوده
طبیب آن به بود کز کردن درمان بیاساید
از آن بدخو کرشمه بارد و غم بر دهد جانم
همین بار آورد کشتی کز آن یاران بیاساید
به راه عشق کانجا صد سکندر جان دهد تشنه
زهی بخت خضر کز چشمه حیوان بیاساید
تن نازک کجا تاب خرابیهای عشق آرد؟
چگونه مرغ خانه در ده ویران بیاساید؟
دل و جانم که ناساید به جز از دیدن خوبان
نپنداری که خسرو تا زید زیشان بیاساید
زهی آسایش جانی که از جانان بیاساید
مکن منعم چو سیری نیست از رویت، چه کم گردد؟
اگر بی توشه ای از نعمت سلطان بیاساید
نگه کن تا چه لذت باشد ار بنوازیم، جانا
که گر پیکان زنی بر سینه من جان بیاساید
مرا دردی ست کاسایش، نیابد، جز به یک تیرت
عجب دردی که جان خسته از پیکان بیاساید
چو من زین درد بی درمان نخواهم گشت آسوده
طبیب آن به بود کز کردن درمان بیاساید
از آن بدخو کرشمه بارد و غم بر دهد جانم
همین بار آورد کشتی کز آن یاران بیاساید
به راه عشق کانجا صد سکندر جان دهد تشنه
زهی بخت خضر کز چشمه حیوان بیاساید
تن نازک کجا تاب خرابیهای عشق آرد؟
چگونه مرغ خانه در ده ویران بیاساید؟
دل و جانم که ناساید به جز از دیدن خوبان
نپنداری که خسرو تا زید زیشان بیاساید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
بتی کو هر دمم دشنامهای شکرین بخشد
به از دشنام نبود، گر نبات وانگبین بخشد
به غیری گر جفا گوید برنجم، کانست حق من
بتر رنجم اگر جای جفایم آفرین بخشد
خوش آن دزدیده خندیدن بر این دیوانه مسکین
که موری را همه ملک سلیمان زان نگین بخشد
قدش خون می خورد در دل، من از وی در جگر خوردن
نهالی کاین خورش یابد، ضرورت بر همین بخشد
چو سنگ نازنینان گل بود بر روی مشتاقان
من از دیده بریزم هر گلی کان نازنین بخشد
چه باشد، گر چو می مهر مسلمانی بود در وی
خدا آن نامسلمان را مگر ایمان و دین بخشد
عجب بخشنده ای شد چشم خسرو بر سر کویش
که خاک در کند دریوزه و در ثمین بخشد
به از دشنام نبود، گر نبات وانگبین بخشد
به غیری گر جفا گوید برنجم، کانست حق من
بتر رنجم اگر جای جفایم آفرین بخشد
خوش آن دزدیده خندیدن بر این دیوانه مسکین
که موری را همه ملک سلیمان زان نگین بخشد
قدش خون می خورد در دل، من از وی در جگر خوردن
نهالی کاین خورش یابد، ضرورت بر همین بخشد
چو سنگ نازنینان گل بود بر روی مشتاقان
من از دیده بریزم هر گلی کان نازنین بخشد
چه باشد، گر چو می مهر مسلمانی بود در وی
خدا آن نامسلمان را مگر ایمان و دین بخشد
عجب بخشنده ای شد چشم خسرو بر سر کویش
که خاک در کند دریوزه و در ثمین بخشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
دل باز به جوش آمد، جانان که می آید
بیمار به هوش آمد، درمان که می آید
وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس
خوانیش چنین لشکر، سلطان که می آید
ای دل، تو نمی گفتی کاینک ز پی مردن
اسباب مهیا کن آن جان که می آید
زان خال و خط مشکین با جمله بلا دیدم
این آیت رحمت بین در شان که می آید
ای ترک، مگو آخر بهر دل مسکینی
کز سوی تو بر جانم پیکان که می آید
خود نامه خویش آورد از بهر قصاص من
سر خاک ره قاصد فرمان که می آید
سیل مژه را رخنه انباشه شد، یارب
کان آب به چشم من تازان که می آید
خسرو به رهش باری قربان شد و بریان هم
تا باز ببین کان هم مهمان که می آید
بیمار به هوش آمد، درمان که می آید
وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس
خوانیش چنین لشکر، سلطان که می آید
ای دل، تو نمی گفتی کاینک ز پی مردن
اسباب مهیا کن آن جان که می آید
زان خال و خط مشکین با جمله بلا دیدم
این آیت رحمت بین در شان که می آید
ای ترک، مگو آخر بهر دل مسکینی
کز سوی تو بر جانم پیکان که می آید
خود نامه خویش آورد از بهر قصاص من
سر خاک ره قاصد فرمان که می آید
سیل مژه را رخنه انباشه شد، یارب
کان آب به چشم من تازان که می آید
خسرو به رهش باری قربان شد و بریان هم
تا باز ببین کان هم مهمان که می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ما را تو صنم باشی، دیگر به چه کار آید
با لعل جگر سوزت، شکر به چه کار آید
خنجر کشی از مژگان بر سینه من، چون من
بی تیغ شدم کشته، خنجر به چه کار آید
کافر خط هندویت جایی که کشد ما را
یارب که به هندوستان کافر به چه کار آید
دل از پی آن خواهم تا خون شود از عشقت
گر کار بدین ناید، دیگر به چه کار آید
از گوهر عشق خود زیور کنمت، بنگر
خوبی چو فزون باشد، زیور به چه کار آید
شد خسته درون من از بیم جفا کیشان
چون می ندهد دادم، داور به چه کار آید
اختر شمرم هر شب در طالع خود، لیکن
چون کار قضا دارد، اختر به چه کار آید
بر جان و دل خسرو هر لحظه نهد باری
کاین عاشق مسکین هم دیگر به چه کار آید
با لعل جگر سوزت، شکر به چه کار آید
خنجر کشی از مژگان بر سینه من، چون من
بی تیغ شدم کشته، خنجر به چه کار آید
کافر خط هندویت جایی که کشد ما را
یارب که به هندوستان کافر به چه کار آید
دل از پی آن خواهم تا خون شود از عشقت
گر کار بدین ناید، دیگر به چه کار آید
از گوهر عشق خود زیور کنمت، بنگر
خوبی چو فزون باشد، زیور به چه کار آید
شد خسته درون من از بیم جفا کیشان
چون می ندهد دادم، داور به چه کار آید
اختر شمرم هر شب در طالع خود، لیکن
چون کار قضا دارد، اختر به چه کار آید
بر جان و دل خسرو هر لحظه نهد باری
کاین عاشق مسکین هم دیگر به چه کار آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
شمع من اگر یک شب از خانه برون آید
از هر طرفی صد جان پروانه برون آید
صد جامه قبا گردد از هر طرفی، چون او
کژ کرده کلاه از سر مستانه برون آید
من بی خبر و طفلان سنگی به کف از هر سو
شسته به کمین تا کی دیوانه برون آید
فریاد که از یاری عمری به جفا باشم
چون گاه وفا باشد بیگانه برون آید
هر روز بری جویم از بخت، محال است این
خوشه ز پی شش ماه از دانه برون آید
گر وجه قرار من هست از رخ تو مردن
وه کز خط تو ناگه پروانه برون آید
در کشتن خود یارم، من از تو چه غم دارم؟
گر جان ز پی خسرو خصمانه برون آید
از هر طرفی صد جان پروانه برون آید
صد جامه قبا گردد از هر طرفی، چون او
کژ کرده کلاه از سر مستانه برون آید
من بی خبر و طفلان سنگی به کف از هر سو
شسته به کمین تا کی دیوانه برون آید
فریاد که از یاری عمری به جفا باشم
چون گاه وفا باشد بیگانه برون آید
هر روز بری جویم از بخت، محال است این
خوشه ز پی شش ماه از دانه برون آید
گر وجه قرار من هست از رخ تو مردن
وه کز خط تو ناگه پروانه برون آید
در کشتن خود یارم، من از تو چه غم دارم؟
گر جان ز پی خسرو خصمانه برون آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
ماهی که به سوی خود صد دل نگران بیند
از شوخی و رعنایی کی سوی کسان بیند
گوید که نخوابم من، می میرم ازین حسرت
کس را نبود خوابی، او خواب چسان بیند؟
بیش است غم یعقوب از دیدن پیراهن
کز حسرت آیینه در آینه دان بیند
یاری که هوس دارد، منما رخ مردم کش
بگذار که بیچاره یک چند جهان بیند
از حسن بتان وعده خونریز جفا باشد
بر تو چو کند رحمت قصاب زیان بیند
در جوی رود هر کس، چشم من و خون دل
کان کو دل خوش دارد در آب روان بیند
عذرش به چسان کاندر دلش آید غم
از خون دو چشم من هر جا که نشان بیند
تو باز جوان خواهی، فریاد که این خسرو
شد پیر کنون، خود را کی باز جوان بیند
از شوخی و رعنایی کی سوی کسان بیند
گوید که نخوابم من، می میرم ازین حسرت
کس را نبود خوابی، او خواب چسان بیند؟
بیش است غم یعقوب از دیدن پیراهن
کز حسرت آیینه در آینه دان بیند
یاری که هوس دارد، منما رخ مردم کش
بگذار که بیچاره یک چند جهان بیند
از حسن بتان وعده خونریز جفا باشد
بر تو چو کند رحمت قصاب زیان بیند
در جوی رود هر کس، چشم من و خون دل
کان کو دل خوش دارد در آب روان بیند
عذرش به چسان کاندر دلش آید غم
از خون دو چشم من هر جا که نشان بیند
تو باز جوان خواهی، فریاد که این خسرو
شد پیر کنون، خود را کی باز جوان بیند