عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
دوش گر بزمم گذر کرد آن مه مجلس فروز
روشنی بیرون نرفت از خانهٔ من تا به روز
دیشب از شست خیالش ناوکی خوردم به خواب
روز چون شد خورد بر جانم خدنگ سینه‌سوز
دیدمش در خواب کاتش می‌زند در خانه‌ام
چون شدم بیدار دیدم آه خود را خانه سوز
دوش گستاخانه زلفش را گرفتم در خیال
دستم از دهشت چو بید امروز می‌لرزد هنوز
هرکه آگاه از رموز عشق شد دیوانه گشت
محتشم گر عاقلی کس را میاموز این رموز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
حسن را تکیه‌گه آن طرف کلاهست امروز
ناز را خواب گه سیاهست امروز
تا ز بالا و قدش درزند آتش به جهان
فتنه در رهگذرش چشم براهست امروز
بود بی‌زلفت اگر یوسف حسنی در چاه
به مدد کاری او بر لب چاهست امروز
کو دل و تاب کزان زلف و خط و خال سیاه
حسن را دغدغهٔ عرض سپاهست امروز
دوش عشق من ازو بود نهان وای به من
که بر آگاهیش آن چهره گواهست امروز
مهربان چرب زبان گرم نگه بود امشب
تندخو تلخ سخن تیز نگاهست امروز
محتشم پیک نظر دوش دوانید مرا
روز امید مرا شعلهٔ آهست امروز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
ز عنبر آتش حسنت نکرده دود هنوز
محل رخ ز می افروختن نبود هنوز
به گرد مشگ نیالوده دامن رخسار
به باده بود لب آلودن تو زود هنوز
که شد به می سبب آلایش وجود تو را
نیامده گنهی از تو در وجود هنوز
نموده رشحه‌کشیها نهالت از می ناب
نکرده در چمن سرکشی نمود هنوز
لبت که دوش برو کاسه بوسه زده است
بود بدیدهٔ باریک بین کبود هنوز
ز پند محتشم افسوس کز طبیعت تو
که کاست نشاء ذوق می و فزود هنوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
دل در بدن کباب و مرا دیده تر هنوز
تن غرق آب و آتش و دل پرشرر هنوز
بسمل شدم به تیغ تو چون مرغ دم به دم
گرد سر تو از سر خد بی‌خبر هنوز
بنیاد عمر شد متلاشی و از وفا
دست تلاش من به غمت در کمر هنوز
آثار صبح حشر نمود و فلک نه شست
روی شب مرا به زلال سحر هنوز
روزی که خار تربت من گل دهد مرا
باشد ز خار تو خون در جگر هنوز
راز دلم ز پرده سراسر برون فتاد
این اشگ طفل مشرب من پرده در هنوز
طوفان بحر هجر نشست و بسی گذشت
وز خوف جان محتشم اندر خطر هنوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
مردم و بر دل من باز غم یار هنوز
جان سبک رفت و من از عشق گران بار هنوز
حال من زار و به بالین رقیب آمد یار
من به این زاری و او بر سر آزار هنوز
عشوه‌ات سوخته جان من و جانسوز همان
غمزه‌ات ساخته کار من و در کار هنوز
دل که دارد سر ز لف تو چو غافل مرغیست
که بدام آمده و نیست خبر دار هنوز
سرنهادند حریفان همه در راه صلاح
سر من خاک ره خانه خمار هنوز
چشم امید شد از فرقت دلدار سفید
محتشم منتظر دولت دیدار هنوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
ز دور یاسمنت سبزه سر نکرده هنوز
بنفشه از سمنت سربدر نکرده هنوز
به گرد ماه عذارت نگشته هالهٔ زلف
خطت احاطه دور قمر نکرده هنوز
چه جای خط که نسیمی از آن خجسته بهار
به گلستان جمالت گذر نکرده هنوز
گرفته‌ای همهٔ عالم به حسن عالم گیر
اگرچه لشگر خط تو سر نکرده هنوز
غم نمی‌خوری و میبری گمان که فلک
مرا ز مهر تو بی‌خواب و خور نکرده هنوز
چو شمع گرم ملاقات مردمی و صبا
ز آه سرد منت باخبر نکرده هنوز
نصیحتت که به صد گونه کرده‌ام پیداست
که در دلت یکی از صد اثر نکرده هنوز
ولی با این همه مجنون دل رمیدهٔ تو
خیال طرفه غزال دگر نکرده هنوز
ز چشم اگرچه فکندی فتاده خود را
ز الفتات تو قطع نظر نکرده هنوز
عجب که این غزل امشب به سمع یار رسد
که هست تازه و مطرب ز بر نکرده هنوز
ز محتشم مکن ای گل تو نیز قطع نظر
که جای غیر تو در چشم تر نکرده هنوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
بزم کین آرا و در ساغر می بیداد ریز
کامران بنشین و در کام من ناشاد ریز
گر ز من دارد دلت گردی پس از قتلم بسوز
بعد از آن خاکسترم در ره گذار باد ریز
جرعه‌ای زان می که شیرین بهر خسرو کرده صاف
ای فلک کاری کن و در کاسهٔ فرهاد ریز
روز قسمت به اسحاب تربیت یارب که گفت
کاین همه باران رد بر اهل استعداد ریز
ای دل آن بی رحم چون فرمان به خونریزت دهد
زخم او بنما و خون از دیدهٔ جلاد ریز
ای سپهر از بهر تاب آوردن این سلسله
روبنای نو نه و طرح نوی بنیاد ریز
در حرم گر پا نهی آید ندا کای آسمان
خون صید این زمین در پای این صیاد ریز
خفته در پای گل آن سرو ای صبا در جنبش آ
گل ز شاخ آهسته بیرون آر و بر شمشاد ریز
مس بود اکسیر را قابل نه آهن محتشم
رو تو نقد خویش را در کوره حداد ریز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس
دلبری را تا که در عالم نمی‌ماند به کس
کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز
از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس
یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی
آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس
نیست امشب محمل لیلی روان یا کرده‌اند
بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس
خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش
عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت
چون به حشر آئی دو عالم دادخواهداز پیش و پس
مرغ طبعم را مکن آزار کو را داده‌اند
آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس
من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش
برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت
یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
ای پری راه دیار آن پری پیکر بپرس
خانهٔ قصاب مردم کش از آن کافر بپرس
با حریفان حرف آن مه بر زبان آور به رمز
از نظر بازان ره آن قصر و آن منظر بپرس
در هوایش تیز رو چون کوکب سیاره شود
وز هواداران آن سرو بلند اختر بپرس
جان سوی او رفته زان محبوب جانبازش طلب
دل بر او مانده احوالش از آن دلبر بپرس
بعد پرسش ای صبا با او بگو ای بی‌وفا
از وفا یک ره تو هم زان بی‌دل ابتر بپرس
عاشق قصاب را خون خود اندر گردن است
با تو گفتم محتشم گر نیستت باور بپرس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
آن قدر شوق گل روی تو دارم که مپرس
آن قدر دغدغه از خوی تو دارم که مپرس
چون ره کوی تو پرسم دلم از بیم تپد
آن قدر ذوق سر کوی تو دارم که مپرس
سر به زانوی خیال تو هلالی شده‌ام
آن قدر میل به ابروی تو دارم که مپرس
از خم موی توام رشتهٔ جان میگسلد
آن قدر تاب ز گیسوی تو دارم که مپرس
صدره از هوش روم چون رسد از کوی تو باد
آن قدر بیخودی از بوی تو دارم که مپرس
جانم از شوق رخت دیر برون می‌آید
انفعال آن قدر از روی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده خرم دلت از پهلوی یار
آن قدر ذوق ز پهلوی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده آن شوخ به نظمت مایل
ذوقی از طبع سخنگوی تو دارم که مپرس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش
بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش
سرو از قبا گران بار گل از هوا عرق ریز
رنگ از حیا دگرگون زلف از صبا مشوش
در سر هوای جولان بر لب نشان باده
غالب نشاط خندان شیرین مذاق سرخوش
هنگام ترکتازش طاقست در نظرها
آن چین زدن بر ابرو وان هی زدن بر ابرش
آن کز نهیبش آتش شد بر خلیل گلزار
در باغ روی او داد گل را مزاج آتش
دل وحشی است بندی من از علاقهٔ او
با شیر در سلاسل با مرگ در کشاکش
از صیقل محبت کانهم ز پرتو اوست
طبعی است محتشم را کائینه ایست بی‌غش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
شبی که می‌فکند بی تو در دلم الم آتش
ز آه من به فلک می‌رود علم علم آتش
کباب کرده دل صد هزار لیلی و شیرین
لبت که در عرب افکنده شور و در عجم آتش
ز جرم عشق اگر عاشقان روند به دوزخ
شود به جانب من شعله‌کش ز صد قدم آتش
ز سوز دل چو به او شرح حال خویش نویسم
هزار بار فتد در زبانه قلم آتش
چونی بهر که سرآورده‌ام دمی شب هجران
درو فکنده‌ام از ناله‌های زیر و بم آتش
به یک پیاله که افروختنی چراغ رخت را
فکندی ای گل رعنا به حال محتشم آتش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
هرتار که در طره عنبر شکن استش
پیوند نهالی برگ جان من استش
ترسم ز دماغ دل من دود برآرد
آن دوده که زیب ورق یاسمنستش
می‌سوزدم از آرزوی رنگی و بوئی
با آن که گل و لاله چمن در چمنستش
هست از ورق شرم و حیا دست خودش نیز
زان جوهر جان دور که در پیرهنستش
شیرین همه ناز است ولی ناز دل‌آشوب
از گوشهٔ چشمی است که با کوهکنستش
گفتم که در آن تنگ شکر جای سخن نیست
رنجید همانا که درین هم سخن استش
در سینهٔ گرمم دل آواره در آن کوی
مرغیست که درآتش سوزان وطنستش
هر بنده که گردیده بر آن در ادب آموز
اهلیت سلطانی صد انجمنستش
گر جان رود از تن نرود محتشم از جا
کز لطف تو جانی دگر اندر بدنستش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش
قیامتست قیامت نشست و خیز سمندش
تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه
دراز دست‌تر از آرزوی ماست کمندش
میانهٔ هوس و حسن بسته‌اند به موئی
هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش
نهاد یاری مهر و وفا به یکطرف آخر
دل ستیزه کز جنگجوی جور پسندش
هزار جان گرامی فدای ناوک یاری
که گاه گاه شود پر کش از کمان بلندش
ز خلق دل به کسی بند اگر حریف شناسی
که نگسلد ز تو گر همه از آهنست می‌شکنندش
مدار باک اگر کرد دل به من گله از تو
که پیش ازین ز تو بسیار دیده‌ام گله‌مندش
درم خریده غلام ویست محتشم اما
صلاح نیست که گویم خریده است به چندش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
عجب شمعی که از بالا به پایان می‌رود دودش
دمی در بزم و صد ره می‌کشد از بیم و امیدم
عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی
که در یک لحظه صد ره می‌شوم مقبول و مردودش
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بی‌باکی
که پیش من عزیزش دارد اما می‌کشد زودش
من زا لعبت پرستیها دل بازی‌خوری دارم
که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن
که می‌دانم به جز بی‌تابی من نیست مقصودش
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت
به الماس جفا خوش می‌کند داغ نمک سودش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
ز دل دودی بلند آویخته زلف نگون سارش
خدا گرداندم یارب بلا گردان هر تارش
زهر چشمی به حسرت می‌گشاید از پی آن گل
بهر گامی که بر می‌دارد از جا نخل گل بارش
به سر ننهاده کج تاج سیاه آن ترک آتش خو
که از آهم به یک سو رفته دود شمع رخسارش
به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن
به نخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش
ز بیم غیر می‌گوید سخن در زیر لب با من
من حیران بمیرم پیش لب یا پیش رخسارش
چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداری
که از جان خوش تر آید بر دل آزاده آزارش
بسی نازک فتاده جامهٔ معصومی آن گل
خدا یارب نگهدارد ز دامن گیری خارش
ز زلفش محتشم را آن چنان بندیست در گردن
که گر سر می‌کشد از وی به مردن می‌رسد کارش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
ز مهیست داغ بر دل که ندیده‌ام هنوزش
ز گلیست خار در کف که نچیده‌ام هنوزش
ز لبی است کام جانم چو گلوی شیشه پرخون
که به جرئت تخیل نگزیده‌ام هنوزش
ز شراب لعل یاری شده مشربم دگرگون
که به لب رسیده اما نچشیده‌ام هنوزش
به کشاکشم فکنده سر زلف تابداری
که به سوی خویش یک مو نگشیده‌ام هنوزش
دل پرده سوز دارد هوس لباس دردی
که به قد طاقت او نبریده‌ام هنوزش
به برم لباس غیرت شده نام خرقه‌ای را
که ز جیب تا به دامن ندریده‌ام هنوزش
ز دریچهٔ محبت به دلم فتاده پرتو
ز همه جهان فروزی که ندیده‌ام هنوزش
همه کس شنیده آمین ز فرشته بر دعائی
که ز زیر لب برآن بت ندمیده‌ام هنوزش
که ز محتشم رساند به مه من این غزل را
که من گدا به خدمت نرسیده‌ام هنوزش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
ای به ستم دل تو خوش تیغ بکش مرا بکش
منت این و آن مکش تیغ بکش مرا بکش
ناوک غمزه چون زنی گر نکنند جان سپر
ماه و شان نشانهٔ وش تیغ بکش مرا بکش
دست به تیغ چون زنی آتش شوق از دلم
گر نشود زبانه کش تیغ بکش مرا بکش
نامهٔ قتل محتشم چون کنی از جفا روان
گر نکند ز مژده غش تیغ بکش مرا بکش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
صد سال ز من دارد اگر هجر نهانش
به زان که ببینم به طفیل دگرانش
می‌کرد شبی نسبت خود شمع به خوبان
چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش
دل داشت یقین نیستی آن دهن اما
از خنده بسیار گرفتی به گمانش
خوبان بشتابید به دل جوئی عاشق
زان پیش که جوئید و نیابید نشانش
در چشم تو صد شیوه عیانست ز مستی
صد شیوه دیگر که محال است بیانش
می‌کرد دل انکار وجود دهنت را
از خنده بسیار فکندی به گمانش
پیوند گسل نیست دل محتشم از تو
گر بگسلد از تاب جفا رشتهٔ جانش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
هزارگونه متاع است ناز را به دکانش
نگاه گوشهٔ چشم از متاع‌های گرانش
خطاب خود به من از اهل بزم خاسته پنهان
که نرگسش شده گویا و خامش است زبانش
هزار نکته بیان می‌کند به جنبش ابرو
هزار نکته دیگر که مشکل است بیانش
حواله دل محروم من نمی‌شود الا
به سهو تیر نگاهی که می‌جهد ز کمانش
دلم که صبر و خرد برده‌اند بی‌خبر از وی
به آن دو نرگس فتان مگر که فتنه گمانش
به من که ساده دلی کاملم ملاطفت وی
تغافلیست که خود نام کرده لطف نهانش
کسی چه نام کند غبن این معامله کاورا
نگاه بر دگرانست و محتشم نگرانش