عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
چون چشم خوشت نرگس مخمور نباشد
بی روی تو در دیده ی ما نور نباشد
بسیار بود بنده تو را لیک چو داعی
یک بنده ی بیچاره مهجور نباشد
حالیست مرا با سر زلف تو ولیکن
بر حال من ار رحم کنی دور نباشد
گر جنّت و فردوس دهندم به حقیقت
دانم که به ماننده ی تو حور نباشد
ور نیز بود حور چه ارزد که یقینست
کان حور پریوش چو تو منظور نباشد
چون چشم تو نرگس نبود در همه بستان
همچون رخ تو سوسن و کافور نباشد
دردی که بود از غم تو در دل بیمار
آن صحّت کلیست که رنجور نباشد
شکرست که گل در رمضان نیست که او را
عادت همه آنست که مستور نباشد
فریاد که روزست و بنفشه سر بازار
لیکن چه کنم تا رمضان زور نباشد
خیری و سمن سوسن الوان و بنفشه
جمعست کنون چون به جهان سور نباشد
بی روی تو در دیده ی ما نور نباشد
بسیار بود بنده تو را لیک چو داعی
یک بنده ی بیچاره مهجور نباشد
حالیست مرا با سر زلف تو ولیکن
بر حال من ار رحم کنی دور نباشد
گر جنّت و فردوس دهندم به حقیقت
دانم که به ماننده ی تو حور نباشد
ور نیز بود حور چه ارزد که یقینست
کان حور پریوش چو تو منظور نباشد
چون چشم تو نرگس نبود در همه بستان
همچون رخ تو سوسن و کافور نباشد
دردی که بود از غم تو در دل بیمار
آن صحّت کلیست که رنجور نباشد
شکرست که گل در رمضان نیست که او را
عادت همه آنست که مستور نباشد
فریاد که روزست و بنفشه سر بازار
لیکن چه کنم تا رمضان زور نباشد
خیری و سمن سوسن الوان و بنفشه
جمعست کنون چون به جهان سور نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
نماز ما به چه ارزد اگر نیاز نباشد
من آن نیاز نیارم که در نماز نباشد
کدام دل که به یاد تو در شب غم هجران
به بوته ی غم عشق تو در گداز نباشد
مگوی سرّ دل خود به هرکسی زیراک
درون خاطر هرکس محلّ راز نباشد
نه دل بود که ز یاد تو یک زمان خالیست
نه دیده ای که به رخ چون مه تو باز نباشد
دلم کبوتر وحشی هوا گرفت و برفت
چه چاره سیر کبوتر به سان باز نباشد
اگرچه کعبه مقصود را طریق مخوفست
به پای طالب مقصود ره دراز نباشد
هزار سرو سهی در میان باغ درآید
یکی به قامت رعنای سرفراز نباشد
چو خسته ای ز ره دور می رسد زنهار
مکن تو ناز که آن لحظه وقت ناز باشد
اگرچه نیست تو را میل خاطری به جهانی
حقیقتست مرا عشق تو مجاز نباشد
من آن نیاز نیارم که در نماز نباشد
کدام دل که به یاد تو در شب غم هجران
به بوته ی غم عشق تو در گداز نباشد
مگوی سرّ دل خود به هرکسی زیراک
درون خاطر هرکس محلّ راز نباشد
نه دل بود که ز یاد تو یک زمان خالیست
نه دیده ای که به رخ چون مه تو باز نباشد
دلم کبوتر وحشی هوا گرفت و برفت
چه چاره سیر کبوتر به سان باز نباشد
اگرچه کعبه مقصود را طریق مخوفست
به پای طالب مقصود ره دراز نباشد
هزار سرو سهی در میان باغ درآید
یکی به قامت رعنای سرفراز نباشد
چو خسته ای ز ره دور می رسد زنهار
مکن تو ناز که آن لحظه وقت ناز باشد
اگرچه نیست تو را میل خاطری به جهانی
حقیقتست مرا عشق تو مجاز نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
شب هجران که پایانش نباشد
بود دردی که درمانش نباشد
سری کاو از هوای عشق خالیست
یقین دانم که سامانش نباشد
مباد آن کس که در شبهای هجران
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
کجا یابی کسی بر درد هجران
که دستی بر گریبانش نباشد
هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش
بلای هجر آسانش نباشد
مبر بیهوده رنجی در پی او
که قول و عهد و پیمانش نباشد
بود دردی که درمانش نباشد
سری کاو از هوای عشق خالیست
یقین دانم که سامانش نباشد
مباد آن کس که در شبهای هجران
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
کجا یابی کسی بر درد هجران
که دستی بر گریبانش نباشد
هر آن کاو یافت مشکل روز وصلش
بلای هجر آسانش نباشد
مبر بیهوده رنجی در پی او
که قول و عهد و پیمانش نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
دلم پردرد و درمانش نباشد
شبان هجر پایانش نباشد
قدم در راه عشقی چون توان زد
که سر حدّ بیابانش نباشد
چه مشکل حالتی باشد کسی را
که وصل دوست آسانش نباشد
بزد بر جان مسکین ناوکی چند
که در دل نوک پیکانش نباشد
چه دستی باشد آن بیچاره ای را
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
دلم را بی غم او نیست آرام
سر بی عشق را جانش نباشد
چه تدبیرش بود آنرا که دستی
مگر جز در گریبانش نباشد
اگر عید رخ خوبش نماید
چه جان باشد که قربانش نباشد
جهان معمور چون باشد خدا را
اگر لطف جهانبانش نباشد
شبان هجر پایانش نباشد
قدم در راه عشقی چون توان زد
که سر حدّ بیابانش نباشد
چه مشکل حالتی باشد کسی را
که وصل دوست آسانش نباشد
بزد بر جان مسکین ناوکی چند
که در دل نوک پیکانش نباشد
چه دستی باشد آن بیچاره ای را
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
دلم را بی غم او نیست آرام
سر بی عشق را جانش نباشد
چه تدبیرش بود آنرا که دستی
مگر جز در گریبانش نباشد
اگر عید رخ خوبش نماید
چه جان باشد که قربانش نباشد
جهان معمور چون باشد خدا را
اگر لطف جهانبانش نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
بر خسته دلان جور از این بیش نباشد
نیش ستم آخر به سر ریش نباشد
مجروح دل خسته ام از تیغ فراقش
در نوش لبت بهره بجز نیش نباشد
هرکس خورد آخر غم احوال دل خویش
ما را به غم عشق غم خویش نباشد
بیگانه به حال من دلداده ببخشود
مشکل که ترحّم به دل خویش نباشد
جان در تن مهجور من ای نور دو دیده
بی صحبت شیرین تو کاریش نباشد
گفتم که کنم جان و جهان در سر کارش
قول من بیچاره کمابیش نباشد
بیچاره دلم را ز چه روی ای بت مه روی
در بارگه وصل تو باریش نباشد
بار غم هجران تو مشکل بود امّا
از جور و جفاهای تو یاریش نباشد
در سایه انصاف بدارم که جهان را
جز درگه الطاف تو جاییش نباشد
ما منتظر لطف تو مگذار که گویند
سلطان جهان را غم درویش نباشد
نیش ستم آخر به سر ریش نباشد
مجروح دل خسته ام از تیغ فراقش
در نوش لبت بهره بجز نیش نباشد
هرکس خورد آخر غم احوال دل خویش
ما را به غم عشق غم خویش نباشد
بیگانه به حال من دلداده ببخشود
مشکل که ترحّم به دل خویش نباشد
جان در تن مهجور من ای نور دو دیده
بی صحبت شیرین تو کاریش نباشد
گفتم که کنم جان و جهان در سر کارش
قول من بیچاره کمابیش نباشد
بیچاره دلم را ز چه روی ای بت مه روی
در بارگه وصل تو باریش نباشد
بار غم هجران تو مشکل بود امّا
از جور و جفاهای تو یاریش نباشد
در سایه انصاف بدارم که جهان را
جز درگه الطاف تو جاییش نباشد
ما منتظر لطف تو مگذار که گویند
سلطان جهان را غم درویش نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
مرا جز مهر تو در دل نباشد
جز آب عشق تو در گل نباشد
اگر صد جان دهم در آرزویت
بجز درد دلم حاصل نباشد
مرا آسان نباشد از تو دوری
تو را هجران ما مشکل نباشد
مرا اندیشه وصل تو بودی
عجب دانم اگر باطل نباشد
تو را بسیار عاشق در جهانست
چرا نام جهان داخل نباشد
بدین زاری که در عشقت جهانست
تو را رحمی چرا در دل نباشد
جز آب عشق تو در گل نباشد
اگر صد جان دهم در آرزویت
بجز درد دلم حاصل نباشد
مرا آسان نباشد از تو دوری
تو را هجران ما مشکل نباشد
مرا اندیشه وصل تو بودی
عجب دانم اگر باطل نباشد
تو را بسیار عاشق در جهانست
چرا نام جهان داخل نباشد
بدین زاری که در عشقت جهانست
تو را رحمی چرا در دل نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
مرا با درد عشقت غم نباشد
که ما را چون تو دلبر کم نباشد
تو رفتی بر سرم یاری گزیدی
بتر زاین پیش ما ماتم نباشد
نهادی بر دلم داغی که هرگز
بجز وصل توأش مرهم نباشد
مرا دردیست از دل بر فراقت
که یک دم طاقت دردم نباشد
به درد عشق رویت ای ستمگر
به غیر از غم کسم همدم نباشد
هرآن کاو نیست مشتاقت یقین دان
که از نسل بنی آدم نباشد
مرا عشق تو چون کوهست بر دل
نگویی از جهانت غم نباشد
که ما را چون تو دلبر کم نباشد
تو رفتی بر سرم یاری گزیدی
بتر زاین پیش ما ماتم نباشد
نهادی بر دلم داغی که هرگز
بجز وصل توأش مرهم نباشد
مرا دردیست از دل بر فراقت
که یک دم طاقت دردم نباشد
به درد عشق رویت ای ستمگر
به غیر از غم کسم همدم نباشد
هرآن کاو نیست مشتاقت یقین دان
که از نسل بنی آدم نباشد
مرا عشق تو چون کوهست بر دل
نگویی از جهانت غم نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
چرا درد مرا درمان نباشد
چرا جان مرا جانان نباشد
ز روز وصلت ای سلطان خوبان
سر ما را چرا سامان نباشد
ز حد بگذشت درد اشتیاقت
شب هجر تو را درمان نباشد
مرا جانی و تا کی دور باشی
همانا صورت بی جان نباشد
همی گویی به ترک عشق ما گیر
بر ما ترک جان آسان نباشد
چوبید از درد دوری یک زمان نیست
که دل در سینه ام لرزان نباشد
به بوی وصلت ای دلدار طنّاز
دلم چون در جهان جویان نباشد
چرا جان مرا جانان نباشد
ز روز وصلت ای سلطان خوبان
سر ما را چرا سامان نباشد
ز حد بگذشت درد اشتیاقت
شب هجر تو را درمان نباشد
مرا جانی و تا کی دور باشی
همانا صورت بی جان نباشد
همی گویی به ترک عشق ما گیر
بر ما ترک جان آسان نباشد
چوبید از درد دوری یک زمان نیست
که دل در سینه ام لرزان نباشد
به بوی وصلت ای دلدار طنّاز
دلم چون در جهان جویان نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
در عالم لطافت چون یار من نباشد
آشفته کار و باری چون کار من نباشد
بازآ کز اشتیاقت صبرم نماند و طاقت
ترسم که چون بیایی آثار من نباشد
حالی تنم ز سوزی از جور دلفروزی
ور خود ز لطف روزی غمخوار من نباشد
گر مدّعی بداند حالم ز اشتیاقت
در خاطرش دگر بار انکار من نباشد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
سنگین دلی جفاجو چون یار من نباشد
بازآر خاطرم را کاندر جهان بجز تو
با هیچ آفریده بازار من نباشد
آشفته کار و باری چون کار من نباشد
بازآ کز اشتیاقت صبرم نماند و طاقت
ترسم که چون بیایی آثار من نباشد
حالی تنم ز سوزی از جور دلفروزی
ور خود ز لطف روزی غمخوار من نباشد
گر مدّعی بداند حالم ز اشتیاقت
در خاطرش دگر بار انکار من نباشد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
سنگین دلی جفاجو چون یار من نباشد
بازآر خاطرم را کاندر جهان بجز تو
با هیچ آفریده بازار من نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
دل خوبان چنین سنگین نباشد
جفا بر بی دلان چندین نباشد
به چین بر مه نهند از زلف پرچین
ولی چون زلف تو در چین نباشد
میان عاشقانت گر بپرسی
یکی همچون من مسکین نباشد
کسی کز سرّ عشقت نیست آگه
مر او را هم دل و هم دین نباشد
به فرّ دولت وصلت نگارا
مرا فکری از آن و این نباشد
جفا بر عاشقان آید ز معشوق
ولیکن در میانه کین نباشد
وفادارت منم ای جان اگرچه
جهان را جز وفا آیین نباشد
جفا بر بی دلان چندین نباشد
به چین بر مه نهند از زلف پرچین
ولی چون زلف تو در چین نباشد
میان عاشقانت گر بپرسی
یکی همچون من مسکین نباشد
کسی کز سرّ عشقت نیست آگه
مر او را هم دل و هم دین نباشد
به فرّ دولت وصلت نگارا
مرا فکری از آن و این نباشد
جفا بر عاشقان آید ز معشوق
ولیکن در میانه کین نباشد
وفادارت منم ای جان اگرچه
جهان را جز وفا آیین نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
ما را به جهان جز غم روی تو نباشد
منزلگه ما جز سر کوی تو نباشد
مشک ارچه کنندش به سر زلف تو تشبیه
او هیچ نیرزد که به بوی تو نباشد
از دست صبا بوی سر زلف خدا را
بفرست که دلجوی چو بوی تو نباشد
مه گرچه شب افروز و جهان گرد غریبست
بی روی و ریا ماه چو روی تو نباشد
چون دیده ی جان و دلم از حسرت رویت
ای ماه دلفروز به سوی تو نباشد
گل گرچه دلفروز و جهان گرد حریفیست
بویی بودش لیک به بوی تو نباشد
زان زلف چو چوگان چه کند خسته دل من
کاندر غم هجران تو چون گوی تو نباشد
در شانه ی وصل من بیچاره نگارا
چونست که یک تاره ز موی تو نباشد
در کوی غم روی تو ای جان جهانسوز
شب نیست که صد آه ز روی تو نباشد
منزلگه ما جز سر کوی تو نباشد
مشک ارچه کنندش به سر زلف تو تشبیه
او هیچ نیرزد که به بوی تو نباشد
از دست صبا بوی سر زلف خدا را
بفرست که دلجوی چو بوی تو نباشد
مه گرچه شب افروز و جهان گرد غریبست
بی روی و ریا ماه چو روی تو نباشد
چون دیده ی جان و دلم از حسرت رویت
ای ماه دلفروز به سوی تو نباشد
گل گرچه دلفروز و جهان گرد حریفیست
بویی بودش لیک به بوی تو نباشد
زان زلف چو چوگان چه کند خسته دل من
کاندر غم هجران تو چون گوی تو نباشد
در شانه ی وصل من بیچاره نگارا
چونست که یک تاره ز موی تو نباشد
در کوی غم روی تو ای جان جهانسوز
شب نیست که صد آه ز روی تو نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
چون عارض دلجوی بتم ماه نباشد
ور ماه بود ساکن خرگاه نباشد
از آه دل سوخته ی ما حذری کن
کان دم زنم آهی که کس آگاه نباشد
روی از من بیچاره بپوشید به تندی
بر آینه تندی بجز از آه نباشد
تا چند زنم حلقه صفت سر به در یار
گویند برو در حرمت راه نباشد
گویند چه خواهی به جهان کام دل خویش
ما را بجز از وصل تو دلخواه نباشد
من راهرو راه غم عشقم و دانی
در کوی هوس رفتن بیراه نباشد
ور ماه بود ساکن خرگاه نباشد
از آه دل سوخته ی ما حذری کن
کان دم زنم آهی که کس آگاه نباشد
روی از من بیچاره بپوشید به تندی
بر آینه تندی بجز از آه نباشد
تا چند زنم حلقه صفت سر به در یار
گویند برو در حرمت راه نباشد
گویند چه خواهی به جهان کام دل خویش
ما را بجز از وصل تو دلخواه نباشد
من راهرو راه غم عشقم و دانی
در کوی هوس رفتن بیراه نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
چرا ز وصل تو کامم روا نمی باشد
چرا به بخت منت جز جفا نمی باشد
پیام من که رساند به یار مهرگسل
رسول من چکنم جز صبا نمی باشد
بگو به هجر توأم خون دل ز دیده برفت
به غیر مردمکم کس گوا نمی باشد
دوای درد من ای جان نمی کنی چکنم
به دست بنده به غیر از دعا نمی باشد
چو نوش داروی لعلت دوای رنجورست
بده که جز شب وصلت دوا نمی باشد
بترس از آه دل زار دردمندانت
که تیر آه سحرگه خطا نمی باشد
برون مبر ز حد ای جان جفا که در دو جهان
ستم به خسته دلان هم روا نمی باشد
چرا به بخت منت جز جفا نمی باشد
پیام من که رساند به یار مهرگسل
رسول من چکنم جز صبا نمی باشد
بگو به هجر توأم خون دل ز دیده برفت
به غیر مردمکم کس گوا نمی باشد
دوای درد من ای جان نمی کنی چکنم
به دست بنده به غیر از دعا نمی باشد
چو نوش داروی لعلت دوای رنجورست
بده که جز شب وصلت دوا نمی باشد
بترس از آه دل زار دردمندانت
که تیر آه سحرگه خطا نمی باشد
برون مبر ز حد ای جان جفا که در دو جهان
ستم به خسته دلان هم روا نمی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
دلبران را وفا نمی باشد
لطفشان جز جفا نمی باشد
مهربانی و بنده پروردن
بینشان گوییا نمی باشد
همچو سرو سهی چرا میلش
دمکی سوی ما نمی باشد
از لب لعل آن نگار شبی
کام جانم روا نمی باشد
دلبرا از چه رو تو را رحمی
بر دل بینوا نمی باشد
ایمن از آه صبحدم منشین
تیر آهم خطا نمی باشد
ناز بر ما مکن بسی ای گل
عشق و حسنش وفا نمی باشد
غیر خاکی که هست بر قدمش
دیده را توتیا نمی باشد
در جهان با که گویم این غم دل
دوست غمخوار ما نمی باشد
لطفشان جز جفا نمی باشد
مهربانی و بنده پروردن
بینشان گوییا نمی باشد
همچو سرو سهی چرا میلش
دمکی سوی ما نمی باشد
از لب لعل آن نگار شبی
کام جانم روا نمی باشد
دلبرا از چه رو تو را رحمی
بر دل بینوا نمی باشد
ایمن از آه صبحدم منشین
تیر آهم خطا نمی باشد
ناز بر ما مکن بسی ای گل
عشق و حسنش وفا نمی باشد
غیر خاکی که هست بر قدمش
دیده را توتیا نمی باشد
در جهان با که گویم این غم دل
دوست غمخوار ما نمی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
یار بی جرمی ز من بیزار شد
ناگهان با دشمنانم یار شد
مونس جانش همی پنداشتم
نام و ننگم در سر این کار شد
زاری و افغان من سودی نداشت
چون بدیدم موجب آزار شد
دیده ام از خواب غفلت مست بود
ای دریغا این زمان بیدار شد
در میان بحر شوق از ابر چشم
دامنم مانند دریا بار شد
هر گلی کز باغ وصلش دل بچید
عاقبت در چشم بختم خار شد
آخرالامر از فراق روی او
دل ز جان، جان از جهان بیزار شد
ناگهان با دشمنانم یار شد
مونس جانش همی پنداشتم
نام و ننگم در سر این کار شد
زاری و افغان من سودی نداشت
چون بدیدم موجب آزار شد
دیده ام از خواب غفلت مست بود
ای دریغا این زمان بیدار شد
در میان بحر شوق از ابر چشم
دامنم مانند دریا بار شد
هر گلی کز باغ وصلش دل بچید
عاقبت در چشم بختم خار شد
آخرالامر از فراق روی او
دل ز جان، جان از جهان بیزار شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
رمید دل ز من خسته پیش دلبر شد
دماغ جان ز سر زلف او معطّر شد
چو روی آن بت رعنا بدید از سر شوق
ز جان غلام رخ یار ماه پیکر شد
اگرچه زلف سیاهت به شب رهش گم کرد
به بوی عنبر ساراش باز رهبر شد
به یاد دوش کشیدم به خواب طرّه یار
دو دستم از سر زلفین او معنبر شد
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام
ز روش کلبه احزان ما منوّر شد
اگرچه کرّه بی باک چرخ، توسن بود
به تازیانه وصلش دگر مسخّر شد
وصال دوست به زاری زار می جستم
هزار شکر که آن دولتم میسّر شد
چو روی تو نبود نقش در جهان باری
به کارگاه خیالم چنین مصوّر شد
چرا تو دست برآورده ای به غارت دل
مگر به دور جمالت جهان مسخّر شد
دماغ جان ز سر زلف او معطّر شد
چو روی آن بت رعنا بدید از سر شوق
ز جان غلام رخ یار ماه پیکر شد
اگرچه زلف سیاهت به شب رهش گم کرد
به بوی عنبر ساراش باز رهبر شد
به یاد دوش کشیدم به خواب طرّه یار
دو دستم از سر زلفین او معنبر شد
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام
ز روش کلبه احزان ما منوّر شد
اگرچه کرّه بی باک چرخ، توسن بود
به تازیانه وصلش دگر مسخّر شد
وصال دوست به زاری زار می جستم
هزار شکر که آن دولتم میسّر شد
چو روی تو نبود نقش در جهان باری
به کارگاه خیالم چنین مصوّر شد
چرا تو دست برآورده ای به غارت دل
مگر به دور جمالت جهان مسخّر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
تا که شمع جمال او برشد
حال پروانه نوع دیگر شد
پرتوی نور او بتافت ولیک
جان شیرین او در آن سر شد
تا نشستم به مکتب غم تو
درس عشقت تمامم از بر شد
زان تبسم که می کنی جانا
پیش لعلت شکر مکدّر شد
نافه ی زلف تو گشود صبا
که جهانی از آن معطر شد
دلبر از در درآمدم شب دوش
بنشست و به یاد همسر شد
طاقت و صبر و هوشم و دل و دین
در سر کار دوست یکسر شد
دل ز من گم شدست چندین سال
هم به بوی دو زلف رهبر شد
زآب چشمم حذر تو را اولیست
که جهان ز آب چشم ما تر شد
حال پروانه نوع دیگر شد
پرتوی نور او بتافت ولیک
جان شیرین او در آن سر شد
تا نشستم به مکتب غم تو
درس عشقت تمامم از بر شد
زان تبسم که می کنی جانا
پیش لعلت شکر مکدّر شد
نافه ی زلف تو گشود صبا
که جهانی از آن معطر شد
دلبر از در درآمدم شب دوش
بنشست و به یاد همسر شد
طاقت و صبر و هوشم و دل و دین
در سر کار دوست یکسر شد
دل ز من گم شدست چندین سال
هم به بوی دو زلف رهبر شد
زآب چشمم حذر تو را اولیست
که جهان ز آب چشم ما تر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
دیده ای کاو به سر کوی وفا رهبر شد
بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد
دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی
توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد
جان همی داد دلم در هوس دیدارت
شکر یزدان که به مهر رخ تو بیمر شد
فصل ایام بهارست و لب جوی خوشست
لیک با زیور حسن تو کنون بهتر شد
سوسن از جمله ریاحین چو به بو کمتر بود
بوی خلقت بشنید او و زبان آور شد
یار من دور شدی باز ندانم خود را
چه کنم با تو مرا دیده و دل خوگر شد
آتش عشق تو هر لحظه فزونست مرا
مهر ما روز به روز از دل تو کمتر شد
جان بدادم به امید شب وصلت باری
روزی ما نشد و زان کسی دیگر شد
از پراکندگی حال جهان بی خبری
زلف گمراه تو زان روی چنین کافر شد
بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد
دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی
توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد
جان همی داد دلم در هوس دیدارت
شکر یزدان که به مهر رخ تو بیمر شد
فصل ایام بهارست و لب جوی خوشست
لیک با زیور حسن تو کنون بهتر شد
سوسن از جمله ریاحین چو به بو کمتر بود
بوی خلقت بشنید او و زبان آور شد
یار من دور شدی باز ندانم خود را
چه کنم با تو مرا دیده و دل خوگر شد
آتش عشق تو هر لحظه فزونست مرا
مهر ما روز به روز از دل تو کمتر شد
جان بدادم به امید شب وصلت باری
روزی ما نشد و زان کسی دیگر شد
از پراکندگی حال جهان بی خبری
زلف گمراه تو زان روی چنین کافر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
جمال روی تو بر ملک دل چو سرور شد
دو چشم بخت من از دیدنش منوّر شد
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
جهان حسن و لطافت تو را مقرّر شد
چو روشنی رخت دید آفتاب ز رشک
تبش گرفت و ضرورت مطیع و چاکر شد
رخم ز جور چو زر گشت و نیک می دانی
که خیل وجه تو از مال ما توانگر شد
هلال ابروی تو دید ماه نو ز حسد
به یک دو هفته ضعیف و نزار و لاغر شد
معلّمم همه شب درس دور می آموخت
ولی از آن همه آیات عشقم از بر شد
به تحفه جان طلبیدی ز من فرستادم
ولی خجالتم از اسم آن محقّر شد
جهان همیشه جوانست پیش اهل خرد
به نزد جاهل و نادان مگر مکرر شد
دو چشم بخت من از دیدنش منوّر شد
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
جهان حسن و لطافت تو را مقرّر شد
چو روشنی رخت دید آفتاب ز رشک
تبش گرفت و ضرورت مطیع و چاکر شد
رخم ز جور چو زر گشت و نیک می دانی
که خیل وجه تو از مال ما توانگر شد
هلال ابروی تو دید ماه نو ز حسد
به یک دو هفته ضعیف و نزار و لاغر شد
معلّمم همه شب درس دور می آموخت
ولی از آن همه آیات عشقم از بر شد
به تحفه جان طلبیدی ز من فرستادم
ولی خجالتم از اسم آن محقّر شد
جهان همیشه جوانست پیش اهل خرد
به نزد جاهل و نادان مگر مکرر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
چون روز عمر من به فراق تو شام شد
در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
خون دلم چو بر تو حلالست دلبرا
آخر چرا وصال تو بر ما حرام شد
رحمی به حال زار من خسته دل بکن
کز دست رفت و در پی ماه تمام شد
دیگ هوای زلف تو می پخت در دماغ
مسکین دلم که در سر سودای خام شد
مرغ دلم که کرد به کوی غمت هوا
شست دو زلف یار بدید و به دام شد
زین پیش طبع توسن ما بود بدلگام
واکنون به زخم قمچی ایام رام شد
هرچند در فراق تو حالم خراب بود
با وصل دوست کار جهان با نظام شد
در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
خون دلم چو بر تو حلالست دلبرا
آخر چرا وصال تو بر ما حرام شد
رحمی به حال زار من خسته دل بکن
کز دست رفت و در پی ماه تمام شد
دیگ هوای زلف تو می پخت در دماغ
مسکین دلم که در سر سودای خام شد
مرغ دلم که کرد به کوی غمت هوا
شست دو زلف یار بدید و به دام شد
زین پیش طبع توسن ما بود بدلگام
واکنون به زخم قمچی ایام رام شد
هرچند در فراق تو حالم خراب بود
با وصل دوست کار جهان با نظام شد