عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ترا در دل مگر مهر و وفا نیست
و یا آیین تو غیر از جفا نیست
مرا دردیست در دل از فراقت
که جز وصل دلارامش دوا نیست
مکن زین بیش دوری از بر ما
که جان از تن جدا بودن روا نیست
چرا یاد از من مسکین نیارد
چو یک دم یاد او از ما جدا نیست
شکستن عهد یار و بی وفایی
نگارینا چو می دانی ز ما نیست
تو سلطان جهانبانی ولیکن
به هیچت جای پروای گدا نیست
من آن بلبل شدم در گلستانت
که ذکرم غیر اوصاف شما نیست
و یا آیین تو غیر از جفا نیست
مرا دردیست در دل از فراقت
که جز وصل دلارامش دوا نیست
مکن زین بیش دوری از بر ما
که جان از تن جدا بودن روا نیست
چرا یاد از من مسکین نیارد
چو یک دم یاد او از ما جدا نیست
شکستن عهد یار و بی وفایی
نگارینا چو می دانی ز ما نیست
تو سلطان جهانبانی ولیکن
به هیچت جای پروای گدا نیست
من آن بلبل شدم در گلستانت
که ذکرم غیر اوصاف شما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
جز بوی سر زلف تو با باد صبا نیست
...........................................ا نیست
خون شد دل مسکین من اندر غم رویت
اندر دل خوبان جفاپیشه وفا نیست
از دست ربایند دل خلق جهانی
وانگاه به سر بار بجز جور و جفا نیست
جز مهر و وفا در دل ما نیست همانا
جز جور و ستم قاعده شهر شما نیست
بیداد مکن بر دل عشاق از این بیش
زیرا که ز حد بردن بیداد روا نیست
بالات بلاییست نه بالاست خدا را
کس نیست به عهدت که گرفتار بلا نیست
از خاطرت ای دوست فراموش نشاید
آن بنده که از یاد تو یک لحظه جدا نیست
دل برد ز دستم صنم و قصد جفا کرد
رحمش به من خسته و شرمش ز خدا نیست
چون خاک رهت گشته ام ای سرو گل اندام
میلت سوی ما از چه سبب چون و چرا نیست
هر چند ترا برگ و هوای دگران است
از خان وصال تو مرا برگ و نوا نیست
سلطان جهانی و به خیل تو گداییم
آخر ز چه رویت نظری سوی گدا نیست
چون روی بپیچید ز من هاتف جان گفت
احوال جهان پیش تو بی روی و ریا نیست
ای سرو روان راست بگو تا ز چه معنی
ما را به وصال تو نیازست و ترا نیست
...........................................ا نیست
خون شد دل مسکین من اندر غم رویت
اندر دل خوبان جفاپیشه وفا نیست
از دست ربایند دل خلق جهانی
وانگاه به سر بار بجز جور و جفا نیست
جز مهر و وفا در دل ما نیست همانا
جز جور و ستم قاعده شهر شما نیست
بیداد مکن بر دل عشاق از این بیش
زیرا که ز حد بردن بیداد روا نیست
بالات بلاییست نه بالاست خدا را
کس نیست به عهدت که گرفتار بلا نیست
از خاطرت ای دوست فراموش نشاید
آن بنده که از یاد تو یک لحظه جدا نیست
دل برد ز دستم صنم و قصد جفا کرد
رحمش به من خسته و شرمش ز خدا نیست
چون خاک رهت گشته ام ای سرو گل اندام
میلت سوی ما از چه سبب چون و چرا نیست
هر چند ترا برگ و هوای دگران است
از خان وصال تو مرا برگ و نوا نیست
سلطان جهانی و به خیل تو گداییم
آخر ز چه رویت نظری سوی گدا نیست
چون روی بپیچید ز من هاتف جان گفت
احوال جهان پیش تو بی روی و ریا نیست
ای سرو روان راست بگو تا ز چه معنی
ما را به وصال تو نیازست و ترا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
جز غم به جهان نصیب ما نیست
جز غصّه کسی قریب ما نیست
هستیم محبّ خاک کویش
گویی به جهان حبیب ما نیست
از درد به لب رسید جانم
رحمی به دل طبیب ما نیست
صد طوطی خوش کلام اگر هست
خوبیش چو عندلیب ما نیست
در عشق رخ تو ای نگارین
کس نیست که او رقیب ما نیست
مسکین دل من غریب و عاشق
کس نیست که او رقیب ما نیست
بر خان وصال او بسی کس
هستند ولی نصیب ما نیست
جز غصّه کسی قریب ما نیست
هستیم محبّ خاک کویش
گویی به جهان حبیب ما نیست
از درد به لب رسید جانم
رحمی به دل طبیب ما نیست
صد طوطی خوش کلام اگر هست
خوبیش چو عندلیب ما نیست
در عشق رخ تو ای نگارین
کس نیست که او رقیب ما نیست
مسکین دل من غریب و عاشق
کس نیست که او رقیب ما نیست
بر خان وصال او بسی کس
هستند ولی نصیب ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای دل چو جهان به کام ما نیست
شهباز وفا به دام ما نیست
وز شهد وصال آن دلارام
جز زهر جفا به جام ما نیست
در هر خط عاشقان رویش
دیدیم به دیده نام ما نیست
زآن توسنِ خوی یار تندست
چون دور زمانه رام ما نیست
دریاب چو اختیار کارم
امروز چو در زمام ما نیست
از صُبح وصال آن ستمگر
زلف سیهش چو شام ما نیست
از چشم سیاه گوشه ای گیر
چون کس چو مه تمام ما نیست
شهباز وفا به دام ما نیست
وز شهد وصال آن دلارام
جز زهر جفا به جام ما نیست
در هر خط عاشقان رویش
دیدیم به دیده نام ما نیست
زآن توسنِ خوی یار تندست
چون دور زمانه رام ما نیست
دریاب چو اختیار کارم
امروز چو در زمام ما نیست
از صُبح وصال آن ستمگر
زلف سیهش چو شام ما نیست
از چشم سیاه گوشه ای گیر
چون کس چو مه تمام ما نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
ما را به غم عشق تو دردست دوا نیست
فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست
گفتم که رساند ز من خسته پیامی
چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست
ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را
کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست
تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت
لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست
دل را طلبیدم ز سر زلف تو گفتا
ما را سر و پروای چنان بی سر و پا نیست
گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین
شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست
بر اهل جهان جور و جفا چند پسندی
در شهر تو نام کرم و بوی وفا نیست
فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست
گفتم که رساند ز من خسته پیامی
چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست
ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را
کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست
تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت
لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست
دل را طلبیدم ز سر زلف تو گفتا
ما را سر و پروای چنان بی سر و پا نیست
گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین
شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست
بر اهل جهان جور و جفا چند پسندی
در شهر تو نام کرم و بوی وفا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
در درد تو بر دلم دوا نیست
دریاب که این چنین روا نیست
ای دوست خیال مهر رویت
از دیده ی ما دمی جدا نیست
حال دل ریش با که گویم
چون محرم ما به جز صبا نیست
ای باد صبا بگو به یارم
آخر به منش نظر چرا نیست
گفتم بکنی به ما نظر گفت
ما را سر و برگ هر گدا نیست
آخر ز چه رو بگو نگارا
با مات به غیر ماجرا نیست
جز جور و جفا نمی نمایی
در ماهرخان مگر وفا نیست
زین بیش ستم مکن که ما را
از دست تو طاقت جفا نیست
دردیست به جان من ز هجران
کش جز لب لعل تو دوا نیست
از آتش عشق تو شدم خاک
جز باد کنون به دست ما نیست
ای جان جهان چو در گدازی
در دست مرا به جز دعا نیست
دریاب که این چنین روا نیست
ای دوست خیال مهر رویت
از دیده ی ما دمی جدا نیست
حال دل ریش با که گویم
چون محرم ما به جز صبا نیست
ای باد صبا بگو به یارم
آخر به منش نظر چرا نیست
گفتم بکنی به ما نظر گفت
ما را سر و برگ هر گدا نیست
آخر ز چه رو بگو نگارا
با مات به غیر ماجرا نیست
جز جور و جفا نمی نمایی
در ماهرخان مگر وفا نیست
زین بیش ستم مکن که ما را
از دست تو طاقت جفا نیست
دردیست به جان من ز هجران
کش جز لب لعل تو دوا نیست
از آتش عشق تو شدم خاک
جز باد کنون به دست ما نیست
ای جان جهان چو در گدازی
در دست مرا به جز دعا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هیچ شب نیست که در کوی غمت غوغا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
کدام دیده به دیدار یار بینا نیست
کدام نطق به اوصاف یار گویا نیست
اگرچه حور و قصورند در بهشت برین
به چشم عاشق بیچاره بی تو زیبا نیست
هزار سرو اگر در میان بستانست
یکی چو قامت آن سروناز رعنا نیست
هزار عنبر سارا و مشک تاتاری
اگرچه هست چو زلفین یار بویا نیست
تو از زمانه ی بدخو وفا چه می طلبی
دلا که مهر درین روزگار گویا نیست
صبا چو بر سر کویش گذر کنی زنهار
طریق عهد شکستن بگو که در ما نیست
مرا ز درد فراق تو نیست یک ساعت
کز اشک دیده ی مهجور من چو دریا نیست
بسوخت خلق جهان را به حال زارم دل
به سختی دل دلدار سنگ خارا نیست
به جان رسید دل من ز دست جور فراق
اگر تو را به جهان صبر هست ما را نیست
کدام نطق به اوصاف یار گویا نیست
اگرچه حور و قصورند در بهشت برین
به چشم عاشق بیچاره بی تو زیبا نیست
هزار سرو اگر در میان بستانست
یکی چو قامت آن سروناز رعنا نیست
هزار عنبر سارا و مشک تاتاری
اگرچه هست چو زلفین یار بویا نیست
تو از زمانه ی بدخو وفا چه می طلبی
دلا که مهر درین روزگار گویا نیست
صبا چو بر سر کویش گذر کنی زنهار
طریق عهد شکستن بگو که در ما نیست
مرا ز درد فراق تو نیست یک ساعت
کز اشک دیده ی مهجور من چو دریا نیست
بسوخت خلق جهان را به حال زارم دل
به سختی دل دلدار سنگ خارا نیست
به جان رسید دل من ز دست جور فراق
اگر تو را به جهان صبر هست ما را نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
بی رخ عاشق فریبت در دو چشمم خواب نیست
بحر عشقت را نمی دانم چرا پایاب نیست
از سر و سامان برآمد از غم عشقت دلم
در جهانم لاجرم جز درد دل اسباب نیست
موج بحر روز هجرانت مرا از سر گذشت
رحمتی هرگز تو را بر حال این غرقاب نیست
در شبان تیره ی زلفت گرفتارم بتا
زآنکه از روی دلارایت مرا مهتاب نیست
چون تویی محبوب دلهای حزین از روی لطف
نور چشم من چرا هیچت غم احباب نیست
مردم چشم مرا ای نور دیده در جهان
غیر طاق ابروانت دلبرا محراب نیست
همچو رنگ روی تو گل را ندیدم در چمن
همچو بوی زلف شب رنگ تو مشک ناب نیست
دوش در خوابم درآمد روی چون خورشید تو
با معبّر گفتم و گفتا به از این خواب نیست
بحر عشقت را نمی دانم چرا پایاب نیست
از سر و سامان برآمد از غم عشقت دلم
در جهانم لاجرم جز درد دل اسباب نیست
موج بحر روز هجرانت مرا از سر گذشت
رحمتی هرگز تو را بر حال این غرقاب نیست
در شبان تیره ی زلفت گرفتارم بتا
زآنکه از روی دلارایت مرا مهتاب نیست
چون تویی محبوب دلهای حزین از روی لطف
نور چشم من چرا هیچت غم احباب نیست
مردم چشم مرا ای نور دیده در جهان
غیر طاق ابروانت دلبرا محراب نیست
همچو رنگ روی تو گل را ندیدم در چمن
همچو بوی زلف شب رنگ تو مشک ناب نیست
دوش در خوابم درآمد روی چون خورشید تو
با معبّر گفتم و گفتا به از این خواب نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
جز غم عشقت نگارا در جهانم هیچ نیست
خاک پایت را نثاری غیر جانم هیچ نیست
من سری دارم فدای راه تو کردم از آن
کز تو ای جان آشکارا و نهانم هیچ نیست
در سرابستان عشقت همچو بلبل هر زمان
غیر مدح روی چون گل بر زبانم هیچ نیست
بوی وصلت در دماغ جان نمی آید از آن
بر سر کوی تو شبها جز فغانم هیچ نیست
یک زمان بخرام و بنشین در سراب چشم من
در خیالم بین که جز سرو روانم هیچ نیست
ای عزیز من نمی گویی که سالی یا مهی
التماس از وصل تو جز یک زمانم هیچ نیست
بوسه ای کردم تمنّا از لب چون نوش او
گفت دندان طمع بر کن دهانم هیچ نیست
گفتمش رحمی بکن بهر خدا بر جان من
زآنکه جز لطف تو جانا در جهانم هیچ نیست
گفت صبری پیش گیر و بیش از این زاری مکن
گفتمش زین بیشتر صبر و توانم هیچ نیست
خاک پایت را نثاری غیر جانم هیچ نیست
من سری دارم فدای راه تو کردم از آن
کز تو ای جان آشکارا و نهانم هیچ نیست
در سرابستان عشقت همچو بلبل هر زمان
غیر مدح روی چون گل بر زبانم هیچ نیست
بوی وصلت در دماغ جان نمی آید از آن
بر سر کوی تو شبها جز فغانم هیچ نیست
یک زمان بخرام و بنشین در سراب چشم من
در خیالم بین که جز سرو روانم هیچ نیست
ای عزیز من نمی گویی که سالی یا مهی
التماس از وصل تو جز یک زمانم هیچ نیست
بوسه ای کردم تمنّا از لب چون نوش او
گفت دندان طمع بر کن دهانم هیچ نیست
گفتمش رحمی بکن بهر خدا بر جان من
زآنکه جز لطف تو جانا در جهانم هیچ نیست
گفت صبری پیش گیر و بیش از این زاری مکن
گفتمش زین بیشتر صبر و توانم هیچ نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ما را غمی چو شدّت هجران یار نیست
وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
گفتم مگر نگار غم حال ما خورد
بوی وفا و مهر در این روزگار نیست
گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم
بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست
گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می
خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست
گفتی به صبر کوش به هجران ما ولی
زین بیش صبرم از رخ آن گل عذار نیست
گفتم که بار هست سگان را به کوی تو
ما را چرا به کوچه ی وصل تو بار نیست
گفتی برو صداع مده پیش از این مرا
رحمی ترا بدین تن مهجور زار نیست
گفتم تو سرو نازی و ما خاک ره به کوی
آخر به سوی ما ز چه رویت گذار نیست
از دست رفت دامن وصل تو این بتر
دستم ز کار رفت و به دستم نگار نیست
وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
گفتم مگر نگار غم حال ما خورد
بوی وفا و مهر در این روزگار نیست
گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم
بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست
گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می
خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست
گفتی به صبر کوش به هجران ما ولی
زین بیش صبرم از رخ آن گل عذار نیست
گفتم که بار هست سگان را به کوی تو
ما را چرا به کوچه ی وصل تو بار نیست
گفتی برو صداع مده پیش از این مرا
رحمی ترا بدین تن مهجور زار نیست
گفتم تو سرو نازی و ما خاک ره به کوی
آخر به سوی ما ز چه رویت گذار نیست
از دست رفت دامن وصل تو این بتر
دستم ز کار رفت و به دستم نگار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
بازآ که در فراق تو ما را قرار نیست
روز و شبم بجز غم عشق تو کار نیست
از گلستان روی تو ای سرو سیم تن
در دست ما کنون به جز از نوک خار نیست
باریست بر دل من مسکین که از چه روی
ما را به بارگاه وصال تو بار نیست
از جانم ار چه گرد بر آورد درد عشق
بر خاطر از جفای تو ما را غبار نیست
هر دل که کیمیای وصال تو یافتست
قلبست اگر به بوته ی عشقش گذار نیست
دستم نگار گشت به خون دل ای نگار
در آرزوی آنکه به دستم نگار نیست
ماییم و عشق روی دلارام در جهان
اینست کار ما و جز این هیچ کار نیست
روز و شبم بجز غم عشق تو کار نیست
از گلستان روی تو ای سرو سیم تن
در دست ما کنون به جز از نوک خار نیست
باریست بر دل من مسکین که از چه روی
ما را به بارگاه وصال تو بار نیست
از جانم ار چه گرد بر آورد درد عشق
بر خاطر از جفای تو ما را غبار نیست
هر دل که کیمیای وصال تو یافتست
قلبست اگر به بوته ی عشقش گذار نیست
دستم نگار گشت به خون دل ای نگار
در آرزوی آنکه به دستم نگار نیست
ماییم و عشق روی دلارام در جهان
اینست کار ما و جز این هیچ کار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
دردمند عشق او گشتم مرا تیمار نیست
چون کنم چون آن طبیبم را غم بیمار نیست
حال درد من به گوشش می رساند صبحدم
لیکن ای جان و جهان گفتار چون دیدار نیست
گر قدم یک دم کنی رنجه به سوی ما به لطف
رنگ رویم خود ببینی حاجت گفتار نیست
کز فراق تو چو بر جان من مسکین رسید
مشکلم اینست کاندر غم کسم غمخوار نیست
طاقت جور و جفا و سرزنش دارم بسی
طاقتم ای نور دیده در فراق یار نیست
گرچه بار عالمی بر جان ما بنهاده اند
هیچ باری بر دلم چون درد عشق یار نیست
یک زمان بازآی و بازآرم ز اندوه فراق
چو به غیر تو مرا با هیچکس بازار نیست
چون به گل چیدن روی جانا منال از جور خار
ای عزیز من تو دانی هیچ گل بی خار نیست
کار ما را ای صنم در پا میفکن همچو زلف
زآنکه ما را در جهان جز درد عشقت کار نیست
من چو در بند توأم اقرار کردم بندگی
تا بدانی کز پس اقرار هیچ انکار نیست
هست خوبان در جهان بسیار لیکن عقل گفت
هیچ شوخی شنگلی چون آن بت عیار نیست
چون کنم چون آن طبیبم را غم بیمار نیست
حال درد من به گوشش می رساند صبحدم
لیکن ای جان و جهان گفتار چون دیدار نیست
گر قدم یک دم کنی رنجه به سوی ما به لطف
رنگ رویم خود ببینی حاجت گفتار نیست
کز فراق تو چو بر جان من مسکین رسید
مشکلم اینست کاندر غم کسم غمخوار نیست
طاقت جور و جفا و سرزنش دارم بسی
طاقتم ای نور دیده در فراق یار نیست
گرچه بار عالمی بر جان ما بنهاده اند
هیچ باری بر دلم چون درد عشق یار نیست
یک زمان بازآی و بازآرم ز اندوه فراق
چو به غیر تو مرا با هیچکس بازار نیست
چون به گل چیدن روی جانا منال از جور خار
ای عزیز من تو دانی هیچ گل بی خار نیست
کار ما را ای صنم در پا میفکن همچو زلف
زآنکه ما را در جهان جز درد عشقت کار نیست
من چو در بند توأم اقرار کردم بندگی
تا بدانی کز پس اقرار هیچ انکار نیست
هست خوبان در جهان بسیار لیکن عقل گفت
هیچ شوخی شنگلی چون آن بت عیار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هر که دلش با غم ما یار نیست
راست توان گفت که او یار نیست
نیست زمانی دل مسکین من
کز تو به کام دل اغیار نیست
هر که به روی تو نظر کرد گفت
کاین گل خوشبوی تو را خار نیست
دیده به دل گفت حقیقت شنو
بر تو مرا دیده ی انکار نیست
عشق رخش بانگ به دل زد که هی
قالب تو بابت آن کار نیست
خیل غم عشق جهان بر جهان
گرد مگردش تو که زنهار نیست
سرو چمن سرکش و خوش قامتست
لیک ورا شیوه ی رفتار نیست
گرچه مه و مهر به رخ روشنند
مهر و مهش خنده و گفتار نیست
خسته دلم رفت به بازار عشق
بانگ برآمد که خریدار نیست
دل ز من خسته بدزدید و رفت
چون سر زلف تو سیه کار نیست
از سگ کوی تو بسی کمترم
زآنکه مرا بر در تو بار نیست
بار جهان هست بسی بر دلم
از غم تو بیشترم بار نیست
چون سر زلف تو کجا دل بماند
کز غم عشق تو نگونسار نیست
خود به جهان کیست که بی وصل تو
خسته و مجروح و دل افگار نیست
راست توان گفت که او یار نیست
نیست زمانی دل مسکین من
کز تو به کام دل اغیار نیست
هر که به روی تو نظر کرد گفت
کاین گل خوشبوی تو را خار نیست
دیده به دل گفت حقیقت شنو
بر تو مرا دیده ی انکار نیست
عشق رخش بانگ به دل زد که هی
قالب تو بابت آن کار نیست
خیل غم عشق جهان بر جهان
گرد مگردش تو که زنهار نیست
سرو چمن سرکش و خوش قامتست
لیک ورا شیوه ی رفتار نیست
گرچه مه و مهر به رخ روشنند
مهر و مهش خنده و گفتار نیست
خسته دلم رفت به بازار عشق
بانگ برآمد که خریدار نیست
دل ز من خسته بدزدید و رفت
چون سر زلف تو سیه کار نیست
از سگ کوی تو بسی کمترم
زآنکه مرا بر در تو بار نیست
بار جهان هست بسی بر دلم
از غم تو بیشترم بار نیست
چون سر زلف تو کجا دل بماند
کز غم عشق تو نگونسار نیست
خود به جهان کیست که بی وصل تو
خسته و مجروح و دل افگار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از مهر منت به دل اثر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
تو را از حال مسکینان خبر نیست
بر آب چشم ما زانت گذر نیست
به زاری زارم از هجران رویت
چرا او را به سوی ما نظر نیست
شب تاریک هجرانم بفرسود
در آن شب گوییا هرگز قمر نیست
شب دیجور بی پایان چو زلفش
ز صبح روی جانانم اثر نیست
بتی سنگین دلی خوشی جفاجوست
بر این مسکین دلم رحمش مگر نیست
نه صبرم هست از رویش نه آرام
شب و روزم ز عشقش خواب و خور نیست
به تیغ هجرم از خود چند رانی
مکن جانا که ما را این سپر نیست
گرم صد ره برانی، این دل من
بجز بر بوی زلفت راهبر نیست
دلا گرد در او چند گردی
ز کوی عشق جانان ره به در نیست
به هجران رخت جانا جهان را
غذای دل بجز خون جگر نیست
بر آب چشم ما زانت گذر نیست
به زاری زارم از هجران رویت
چرا او را به سوی ما نظر نیست
شب تاریک هجرانم بفرسود
در آن شب گوییا هرگز قمر نیست
شب دیجور بی پایان چو زلفش
ز صبح روی جانانم اثر نیست
بتی سنگین دلی خوشی جفاجوست
بر این مسکین دلم رحمش مگر نیست
نه صبرم هست از رویش نه آرام
شب و روزم ز عشقش خواب و خور نیست
به تیغ هجرم از خود چند رانی
مکن جانا که ما را این سپر نیست
گرم صد ره برانی، این دل من
بجز بر بوی زلفت راهبر نیست
دلا گرد در او چند گردی
ز کوی عشق جانان ره به در نیست
به هجران رخت جانا جهان را
غذای دل بجز خون جگر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
مرا در عشقت از عالم خبر نیست
به جای تو مرا یاری دگر نیست
به درد عشق رویت سخت زارم
یقین کز حال ما را خبر نیست
بسی نالیدم اندر صبحگاهی
همانا ناله ی ما را اثر نیست
بسی بودم به وصل یار امید
از این امید جز خون جگر نیست
درختی کاشتم در باغ وصلت
که امروزش بجز غم بار و بر نیست
دو دیده بس که بارید آب حسرت
ز درد هجر او بر ما گذر نیست
جهان مستغرق دریای حسرت
چنان شد کز غمش راهی به در نیست
به جای تو مرا یاری دگر نیست
به درد عشق رویت سخت زارم
یقین کز حال ما را خبر نیست
بسی نالیدم اندر صبحگاهی
همانا ناله ی ما را اثر نیست
بسی بودم به وصل یار امید
از این امید جز خون جگر نیست
درختی کاشتم در باغ وصلت
که امروزش بجز غم بار و بر نیست
دو دیده بس که بارید آب حسرت
ز درد هجر او بر ما گذر نیست
جهان مستغرق دریای حسرت
چنان شد کز غمش راهی به در نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
مرا به غیر هوای تو، هیچ در سر نیست
بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست
به نکهت شب زلفت دماغ ما تر کن
که همچو بوی دو زلف تو هیچ عنبر نیست
شبی دراز و چو زلف سیاه و بی سر و پای
مرا بتر که در این شب نگار در بر نیست
به بوستان وصالت شدم که گل چینم
به غیر خار فراق تو هیچ در بر نیست
به روی همچو زرم سکه ای به سیم زدی
زآب دیده همانا که بهتر از زر نیست
به مکتب غم عشقم نشانده ای و مرا
به غیر آیت مهر رخ تو از بر نیست
به خواب شمع جمال تو دیده ام باری
به مه ندیده ام آن روشنی و در خور نیست
به دولت شب وصلت جهان شبی بنواز
مرا فراق تو ای دوست بیش در خور نیست
بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست
به نکهت شب زلفت دماغ ما تر کن
که همچو بوی دو زلف تو هیچ عنبر نیست
شبی دراز و چو زلف سیاه و بی سر و پای
مرا بتر که در این شب نگار در بر نیست
به بوستان وصالت شدم که گل چینم
به غیر خار فراق تو هیچ در بر نیست
به روی همچو زرم سکه ای به سیم زدی
زآب دیده همانا که بهتر از زر نیست
به مکتب غم عشقم نشانده ای و مرا
به غیر آیت مهر رخ تو از بر نیست
به خواب شمع جمال تو دیده ام باری
به مه ندیده ام آن روشنی و در خور نیست
به دولت شب وصلت جهان شبی بنواز
مرا فراق تو ای دوست بیش در خور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گر بپرسی بنده ی خود را، ز لطفت دور نیست
زانکه کس در بندگی چون بنده ات [مهجور] نیست
گر تو گویی در خداوندی بود غیر تو کس
یا چو من در بندگی و اخلاص این مقدور نیست
گر تو را بر حال زار من نظر نبود یقین
پیش اهل چشم و دانش این سخن معذور نیست
سایبان قدر تو بر طاق میناگون زدند
در قضاءِ قدر تو جز دشمنت ممهور نیست
تیغ قهرت می رباید سر ز خاقان فلک
لاجرم بر لشکر تو دشمنت منصور نیست
عاشقی چون من کجا افتد به دستت در جهان
زان سبب کاندر جهان مانند تو منظور نیست
زانکه کس در بندگی چون بنده ات [مهجور] نیست
گر تو گویی در خداوندی بود غیر تو کس
یا چو من در بندگی و اخلاص این مقدور نیست
گر تو را بر حال زار من نظر نبود یقین
پیش اهل چشم و دانش این سخن معذور نیست
سایبان قدر تو بر طاق میناگون زدند
در قضاءِ قدر تو جز دشمنت ممهور نیست
تیغ قهرت می رباید سر ز خاقان فلک
لاجرم بر لشکر تو دشمنت منصور نیست
عاشقی چون من کجا افتد به دستت در جهان
زان سبب کاندر جهان مانند تو منظور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
گر ز حال زار مسکینان بپرسی دور نیست
گرچه دلبر را غم حال من مهجور نیست
ای طبیب درد من آخر چرا از روی لطف
یک زمانت در جهان پروای این رنجور نیست
بی رخت صبرم میسّر نیست جانا چون کنم
چون درین عالم کسی مانند تو منظور نیست
در سرابستان جنّت بلکه در فردوس نیز
مثل تو ای نور چشمم در جهان یک حور نیست
عاشقان روی تو گرچه ز حد بیرون بود
لیکن اندر صادقی مانند من مشهور نیست
بنده ی جانی بود بسیار او را در جهان
هیچکس را حالتی چون حالت منصور نیست
کعبه ی مقصود ما را گر رهی باشد مخوف
تشنگان وصل او را راه چندان دور نیست
بوستان پر غلغل چنگست و عود و نای و رود
موسم گل در سرابستان یکی مستور نیست
هیچ می دانی که چون رخسار شهرآرای تو
در جهان بین جهان ای نور دیده نور نیست
گرچه دلبر را غم حال من مهجور نیست
ای طبیب درد من آخر چرا از روی لطف
یک زمانت در جهان پروای این رنجور نیست
بی رخت صبرم میسّر نیست جانا چون کنم
چون درین عالم کسی مانند تو منظور نیست
در سرابستان جنّت بلکه در فردوس نیز
مثل تو ای نور چشمم در جهان یک حور نیست
عاشقان روی تو گرچه ز حد بیرون بود
لیکن اندر صادقی مانند من مشهور نیست
بنده ی جانی بود بسیار او را در جهان
هیچکس را حالتی چون حالت منصور نیست
کعبه ی مقصود ما را گر رهی باشد مخوف
تشنگان وصل او را راه چندان دور نیست
بوستان پر غلغل چنگست و عود و نای و رود
موسم گل در سرابستان یکی مستور نیست
هیچ می دانی که چون رخسار شهرآرای تو
در جهان بین جهان ای نور دیده نور نیست