عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۳
به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم
نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ
تو را فراغت ما گر بود و گر نبود
مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ
ز درد عشق تو امید رستگاری نیست
گریختن نتوانند بندگان به داغ
تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند
چه التفات بود بر ادای منکر زاغ
دلیل روی تو هم روی توست سعدی را
چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ
نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ
تو را فراغت ما گر بود و گر نبود
مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ
ز درد عشق تو امید رستگاری نیست
گریختن نتوانند بندگان به داغ
تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند
چه التفات بود بر ادای منکر زاغ
دلیل روی تو هم روی توست سعدی را
چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۴
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدهام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکندهام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق میباز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدهام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکندهام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق میباز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۵
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همیآید که دست و پنجه قاتل
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجوید
بهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همیآید که دست و پنجه قاتل
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجوید
بهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۶
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
خبر برید به بلبل که عهد میشکند گل
تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول
اما اخالص ودی الم اراعک جهدی
فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل
اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی
همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل
من المبلغ عنی الی معذب قلبی
اذا جرحت فؤادی بسیف لحظک فاقتل
تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم
اسیر ماندم و درمان تحمل است و تذلل
لاو ضحن بسری و لو تهتک ستری
اذالاحبه ترضی دع اللوائم تعذل
وفا و عهد مودت میان اهل ارادت
نه چون بقای شکوفهست و عشقبازی بلبل
تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا
لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل
مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد
دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل
فتات شعرک مسک ان اتخذت عبیرا
و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل
تو خود تأمل سعدی نمیکنی که ببینی
که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل
که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
خبر برید به بلبل که عهد میشکند گل
تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول
اما اخالص ودی الم اراعک جهدی
فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل
اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی
همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل
من المبلغ عنی الی معذب قلبی
اذا جرحت فؤادی بسیف لحظک فاقتل
تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم
اسیر ماندم و درمان تحمل است و تذلل
لاو ضحن بسری و لو تهتک ستری
اذالاحبه ترضی دع اللوائم تعذل
وفا و عهد مودت میان اهل ارادت
نه چون بقای شکوفهست و عشقبازی بلبل
تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا
لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل
مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد
دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل
فتات شعرک مسک ان اتخذت عبیرا
و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل
تو خود تأمل سعدی نمیکنی که ببینی
که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۷
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال
که دیده سیر نمیگردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
به تیغ هندی دشمن قتال مینکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال
که دیده سیر نمیگردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
به تیغ هندی دشمن قتال مینکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۸
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل
جلوه کنان میروی و باز میآیی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خدای دلایل
قصه لیلی مخوان و غصه مجنون
عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل
نام تو میرفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانع است و نه حایل
گو همه شهرم نگه کنند و ببینند
دست در آغوش یار کرده حمایل
دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل
گر تو برانی کسم شفیع نباشد
ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل
با که نگفتم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل
سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار
عشق بچربید بر فنون فضایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل
جلوه کنان میروی و باز میآیی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خدای دلایل
قصه لیلی مخوان و غصه مجنون
عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل
نام تو میرفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانع است و نه حایل
گو همه شهرم نگه کنند و ببینند
دست در آغوش یار کرده حمایل
دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل
گر تو برانی کسم شفیع نباشد
ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل
با که نگفتم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل
سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار
عشق بچربید بر فنون فضایل
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۹
بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول
یک دم نمیرود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
نفسی تزول عاقبة الامر فی الهوی
یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجاة ور قبول
ای پیک نامه بر که خبر میبری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول
دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمیرودم همچنان فضول
سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول
من گوش استماع ندارم لمن یقول
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول
یک دم نمیرود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
نفسی تزول عاقبة الامر فی الهوی
یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجاة ور قبول
ای پیک نامه بر که خبر میبری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول
دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمیرودم همچنان فضول
سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۰
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد
به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول
ملامتت نکنم گر چه بیوفا یاری
هزار جان عزیزت فدای طبع ملول
مرا گناه خود است ار ملامت تو برم
که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
گر آن چه بر سر من میرود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یطول
ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد
که مینویسم و در حال میشود مغسول
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول
طریق عشق به گفتن نمیتوان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد
به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول
ملامتت نکنم گر چه بیوفا یاری
هزار جان عزیزت فدای طبع ملول
مرا گناه خود است ار ملامت تو برم
که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
گر آن چه بر سر من میرود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یطول
ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد
که مینویسم و در حال میشود مغسول
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول
طریق عشق به گفتن نمیتوان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۱
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم کرده از خروج و دخول
شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره میزند مأمول
خمار در سر و دستش به خون هشیاران
خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول
بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول
چنان تصور معشوق در خیال من است
که دیگرم متصور نمیشود معقول
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شدهست که فرمان عامل معزول
شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد
گرفته خانه درویش پادشه به نزول
بر آن سماط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول
به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول
در سرای به هم کرده از خروج و دخول
شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره میزند مأمول
خمار در سر و دستش به خون هشیاران
خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول
بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول
چنان تصور معشوق در خیال من است
که دیگرم متصور نمیشود معقول
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شدهست که فرمان عامل معزول
شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد
گرفته خانه درویش پادشه به نزول
بر آن سماط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول
به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۲
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا
چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد
سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا
چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد
سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۳
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
نظر با نیکوان رسمیست معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت والله اعلم
و گر گویی که میل خاطرم نیست
من این دعوی نمیدارم مسلم
حدیث عشق اگر گویی گناه است
گناه اول ز حوا بود و آدم
گرفتار کمند ماه رویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم
چو دست مهربان بر سینه ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم
بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی میشود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چندین مخور غم
همه کس دوست میدارند و من هم
نظر با نیکوان رسمیست معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت والله اعلم
و گر گویی که میل خاطرم نیست
من این دعوی نمیدارم مسلم
حدیث عشق اگر گویی گناه است
گناه اول ز حوا بود و آدم
گرفتار کمند ماه رویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم
چو دست مهربان بر سینه ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم
بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی میشود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چندین مخور غم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۴
وقتها یک دم برآسودی تنم
قال مولائی لطرفی لا تنم
اسقیانی و دعانی افتضح
عشق و مستوری نیامیزد به هم
ما به مسکینی سلاح انداختیم
لا تحلوا قتل من القی السلم
یا غریب الحسن رفقا بالغریب
خون درویشان مریز ای محتشم
گر نکردستی به خونم پنجه تیز
ما لذاک الکف مخضوبا بدم
قد ملکت القلب ملکا دائما
خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم
گر بخوانی ور برانی بندهایم
لا ابالی ان دعالی او شتم
یا قضیب البان ما هذا الوقوف
گر خلاف سرو میخواهی بچم
عمرها پرهیز میکردم ز عشق
ما حسبت الان الا قد هجم
خلیانی نحو منظوری اقف
تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم
در ازل رفتهست ما را دوستی
لا تخونونی فعهدی ماانصرم
بذل روحی فیک امر هین
خود چه باشد در کف حاتم درم
بندهام تا زندهام بی زینهار
لم ازل عبدا و اوصالی رمم
شنعة العذال عندی لم تفد
کز ازل بر من کشیدند این رقم
گر بنالم وقتی از زخمی قدیم
لا تلومونی فجرحی ما التحم
ان ترد محو البرایا فانکشف
تا وجود خلق ریزی در عدم
عقل و صبر از من چه میجویی که عشق
کلما اسست بنیانا هدم
انت فی قلبی الم تعلم به
کز نصیحت کن نمیبیند الم
سعدیا جان صرف کن در پای دوست
ان غایات الامانی تغتنم
قال مولائی لطرفی لا تنم
اسقیانی و دعانی افتضح
عشق و مستوری نیامیزد به هم
ما به مسکینی سلاح انداختیم
لا تحلوا قتل من القی السلم
یا غریب الحسن رفقا بالغریب
خون درویشان مریز ای محتشم
گر نکردستی به خونم پنجه تیز
ما لذاک الکف مخضوبا بدم
قد ملکت القلب ملکا دائما
خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم
گر بخوانی ور برانی بندهایم
لا ابالی ان دعالی او شتم
یا قضیب البان ما هذا الوقوف
گر خلاف سرو میخواهی بچم
عمرها پرهیز میکردم ز عشق
ما حسبت الان الا قد هجم
خلیانی نحو منظوری اقف
تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم
در ازل رفتهست ما را دوستی
لا تخونونی فعهدی ماانصرم
بذل روحی فیک امر هین
خود چه باشد در کف حاتم درم
بندهام تا زندهام بی زینهار
لم ازل عبدا و اوصالی رمم
شنعة العذال عندی لم تفد
کز ازل بر من کشیدند این رقم
گر بنالم وقتی از زخمی قدیم
لا تلومونی فجرحی ما التحم
ان ترد محو البرایا فانکشف
تا وجود خلق ریزی در عدم
عقل و صبر از من چه میجویی که عشق
کلما اسست بنیانا هدم
انت فی قلبی الم تعلم به
کز نصیحت کن نمیبیند الم
سعدیا جان صرف کن در پای دوست
ان غایات الامانی تغتنم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۵
انتبه قبل السحر یا ذالمنام
نوبت عشرت بزن پیش آر جام
تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست از لگام
دوری از بط در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام
مرغ جانم را به مشکین سلسله
طوق بر گردن نهادی چون حمام
ز آهنین چنگال شاهین غمت
رخنه رخنهست اندرون من چو دام
ساعتی چون گل به صحرا درگذر
یک زمان چون سرو در بستان خرام
تا شود بر گل نکورویی وبال
تا شود بر سرو رعنایی حرام
طوطیان جان سعدی را به لطف
شکری ده از لب یاقوت فام
ناله بلبل به مستی خوشتر است
ساتکینی ساتکینی ای غلام
نوبت عشرت بزن پیش آر جام
تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست از لگام
دوری از بط در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام
مرغ جانم را به مشکین سلسله
طوق بر گردن نهادی چون حمام
ز آهنین چنگال شاهین غمت
رخنه رخنهست اندرون من چو دام
ساعتی چون گل به صحرا درگذر
یک زمان چون سرو در بستان خرام
تا شود بر گل نکورویی وبال
تا شود بر سرو رعنایی حرام
طوطیان جان سعدی را به لطف
شکری ده از لب یاقوت فام
ناله بلبل به مستی خوشتر است
ساتکینی ساتکینی ای غلام
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۶
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
نگاه میکنم از پیش رایت خورشید
که میبرد به افق پرچم سپاه ظلام
بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفریب جان آرام
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفس است
که بوی عنبر و گل ره نمیبرد به مشام
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدر است انجام
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام
در آبگینهاش آبی که گر قیاس کنی
ندانی آب کدام است و آبگینه کدام
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که می خورد به دوام
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام
رها نمیکند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
نگاه میکنم از پیش رایت خورشید
که میبرد به افق پرچم سپاه ظلام
بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفریب جان آرام
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفس است
که بوی عنبر و گل ره نمیبرد به مشام
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدر است انجام
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام
در آبگینهاش آبی که گر قیاس کنی
ندانی آب کدام است و آبگینه کدام
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که می خورد به دوام
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام
رها نمیکند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۷
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام
اگر ملول شوی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام
من آن نیم که به جور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته به دام
بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را
به پنج روز به دیوانگی برآید نام
مرا که با توام از هر که هست باکی نیست
حریف خاص نیندیشد از ملامت عام
شب دراز نخفتم که دوستان گویند
به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام
تو در کنار من آیی من این طمع نکنم
که مینیایدت از حسن وصف در اوهام
ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام
اگر ملول شوی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام
من آن نیم که به جور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته به دام
بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را
به پنج روز به دیوانگی برآید نام
مرا که با توام از هر که هست باکی نیست
حریف خاص نیندیشد از ملامت عام
شب دراز نخفتم که دوستان گویند
به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام
تو در کنار من آیی من این طمع نکنم
که مینیایدت از حسن وصف در اوهام
ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۸
زهی سعادت من کهم تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام
قیام خواستمت کرد عقل میگوید
مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام
اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای
ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام
تو آفتاب منیری و دیگران انجم
تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام
اگر تو آدمیی اعتقاد من این است
که دیگران همه نقشند بر در حمام
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام
از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست
درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام
سماع اهل دل آواز ناله سعدیست
چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام
در این سماع همه ساقیان شاهدروی
بر این شراب همه صوفیان دردآشام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام
قیام خواستمت کرد عقل میگوید
مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام
اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای
ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام
تو آفتاب منیری و دیگران انجم
تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام
اگر تو آدمیی اعتقاد من این است
که دیگران همه نقشند بر در حمام
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام
از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست
درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام
سماع اهل دل آواز ناله سعدیست
چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام
در این سماع همه ساقیان شاهدروی
بر این شراب همه صوفیان دردآشام
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۹
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۰
شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام
روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
بلبل باغ سرای صبح نشان میدهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند
مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام
هر که در آتش نرفت بیخبر از سوز ماست
سوخته داند که چیست پختن سودای خام
اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد
مرد ره عشق نیست کهش غم ننگ است و نام
روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
بلبل باغ سرای صبح نشان میدهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند
مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام
هر که در آتش نرفت بیخبر از سوز ماست
سوخته داند که چیست پختن سودای خام
اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد
مرد ره عشق نیست کهش غم ننگ است و نام
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۱
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام
سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای
ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام
تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام
دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ
مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام
در همه عمرم شبی بیخبر از در درآی
تا شب درویش را صبح برآید به شام
بار غمت میکشم وز همه عالم خوشم
گر نکند التفات یا نکند احترام
رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست
گر بکشد بندهایم ور بنوازد غلام
ای که ملامت کنی عارف دیوانه را
شاهد ما حاضر است گر تو ندانی کدام
گو به سلام من آی با همه تندی و جور
وز من بیدل ستان جان به جواب سلام
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام
سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای
ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام
تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام
دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ
مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام
در همه عمرم شبی بیخبر از در درآی
تا شب درویش را صبح برآید به شام
بار غمت میکشم وز همه عالم خوشم
گر نکند التفات یا نکند احترام
رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست
گر بکشد بندهایم ور بنوازد غلام
ای که ملامت کنی عارف دیوانه را
شاهد ما حاضر است گر تو ندانی کدام
گو به سلام من آی با همه تندی و جور
وز من بیدل ستان جان به جواب سلام
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۲
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو مستریح و به افسوس میرود ایام
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب به سحر میبرند و روز به شام
ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست
مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام
به کام دل نفسی با تو التماس من است
بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام
چه دشمنی تو؟ که از عشق دست و شمشیرت
مطاوعت به گریزم نمیکنند اقدام
ملامتم نکند هر که معرفت دارد
که عشق میبستاند ز دست عقل زمام
مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم
نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزههای عظام
بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت
گر این سخن برود در جهان نماند خام
تو مستریح و به افسوس میرود ایام
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب به سحر میبرند و روز به شام
ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست
مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام
به کام دل نفسی با تو التماس من است
بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام
چه دشمنی تو؟ که از عشق دست و شمشیرت
مطاوعت به گریزم نمیکنند اقدام
ملامتم نکند هر که معرفت دارد
که عشق میبستاند ز دست عقل زمام
مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم
نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزههای عظام
بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت
گر این سخن برود در جهان نماند خام