عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حرف مجنون تو از گلبرگ تر نازکتر است
حلقه زنجیرش از آب گهر نازکتر است
چون نگاه پاکبازانم سر پرواز نیست
ورنه دام از پرده های چشم تر نازکتر است
فتنه جوی من نمی سازد به خوی خویشتن
خاطر او بیشتر از بیشتر نازکتر است
از نوید لطف پنهانش فریبم می دهد
گفتگوی قاصد از لطف خبر نازکتر است
داغ شو گردون ز نومیدی که در چشم اسیر
رنگ گلهای دعای بی اثر نازکتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
گریه ابر از سمن رنگین تر است
جلوه برق از چمن رنگین تر است
سایه عشق از سر ما کم مباد
آه سرد از سوختن رنگین تر است
گفتگوی کیست بزم آرای شوق
انجمن از انجمن رنگین تر است
انتظار جلوه او می کشم
خاکم از خون چمن رنگین تر است
درفشانیهای او شاداب تر
بیزبانیهای من رنگین تر است
در گلستانی که خارش بلبل است
ناله زاغ (و) زغن رنگین تر است
گر چه رنگین است فریاد اسیر
ناله ما بی سخن رنگین تر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
الفت آباد محبت را خراج دیگر است
گریه را سوز دگر غم را رواج دیگر است
مسند جم تکیه گاه گرد نسیان است و بس
پادشاه بیکسی را تخت و تاج دیگر است
عاشق بیچاره گه پروانه گاهی بلبل است
هر گلی را در گلستانش مزاج دیگر است
گوشه ای داریم و سیر دشت و صحرا می کنیم
الفت ما را به وحشت امتزاج دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هستی و نیستی آیینه دیدار دل است
دو جهان یک شرر از گرمی بازار دل است
بیشتر از همه اسباب تجمل دارم
مایه حشمت من حسرت بسیار دل است
بستر راحت من گشته خیال نگهی
خواب آسایشم از دیده بیدار دل است
هر چه می گویی از آن کاسه سیه می آید
دستبردی که نباید ز فلک کار دل است
عندلیبی است خموشی که نفس پرداز است
یاد پیکان تو با غنچه گلزار دل است
هر چه از خاطر ما رفته سبق دانی ماست
صفحه ساده ما نسخه اسرار دل است
آب حیوان که به خضر اینهمه منت دارد
درد ته جرعه ای از ساغر سرشار دل است
روشن از دولت بیدار ابد چشمت اسیر
دل خریدار تو و دیده خریدار دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
از نگاهش خلد ایما پر گل است
از رخش باغ تماشا پر گل است
خواب آسایش به چشم ما کند
خار دارد نقش دنیا پرگل است
با خیال او سفرها کرده ایم
عالم از نقش پی ما پر گل است
دامن قاتل نگیرد خون ما
کی شود پژمرده هر جا پرگل است
نسبتی دارد گهر با اشک ما
از صدف آغوش دریا پرگل است
مزد خوی نازک سنگین دلان
از شرر دامان خارا پر گل است
سوختیم از گرمی خوی کسی
دامن خاکستر ما پرگل است
دیده گرد ترکتازش را شفق
از زمینها آسمانها پر گل است
از گل خمیازه آغوش او
جیب و آغوش کمانها پر گل است
نیست یک سنگ از برای شیشه ای
از سرشکم کوه و صحرا پر گل است
شکوه خون گرید ز دست ما اسیر
روزگار از قصه ما پر گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
هر دل که زعشق یارگرم است
تا حشر از آن شرار گرم است
در راه فریب وعده او
هنگامه انتظار گرم است
از سینه گرم عشقبازان
پشت غم روزگار گرم است
دلسوخته جفای او را
تا خاک شود غبار گرم است
بیمار محبت بتان را
خون در رگ بیقرار گرم است
بیهوشم و چون رسم به ساقی
گویم سرم از خمار گرم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
فغانم از دل دیوانه گرم است
غبار تربت پروانه گرم است
به چشم کم غبارم را چه بینی
دل صحرا به این دیوانه گرم است
چرا لب تشنه ساغر نباشم
هوای گلشن میخانه گرم است
به داغ تازه ماند سایه گل
سرش از گردش پیمانه گرم است
اسیر از توبه هم گردید بیزار
هنوز از مستیش میخانه گرم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
حشر آرام لقب آتش خس پوش من است
زهره زهر نما باده سر جوش من است؟
خندد از چهره خارم گل رخسار کسی
همچو دل آینه ای در بغل هوش من است
تا مروت نکشد خجلت رسوایی خویش
قفل زندان شکایت لب خاموش من است
گریه در پرده غیرت چقدر خنده نماست
خون خود خوردن و گلرنگ شدن جوش من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
به جنون عشق مایل افتاده است
پیر ما سخت جاهل افتاده است
نمک تازه می زنم به کباب
آتش از گریه در دل افتاده است
طفل اشکی است بحر از مژه ام
که به دامان ساحل افتاده است
چون نباشد زگریه خانه خراب
دیده را کار با دل افتاده است
مکن از جور یار شکوه اسیر
از تو هر چند غافل افتاده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تا غم نبوده خاطر خرم نبوده است
زخم آنقدر نبوده که مرهم نبوده است
از باغبان چه دیده گل آرزوی ما
درگلشنی شکفته که شبنم نبوده است
بی توشه از قلمرو احسان گذشته ایم
این سایه هرگز از سر ما کم نبوده است
با دانه بهشت چه سازد ندیده دام
جایی بهشت بوده که آدم نبوده است
رشکم گداخت در چمن وصل او اسیر
گویا دلی شکفته که بی غم نبوده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
هر غنچه نشکفته نظر باز نگاهی است
هر لاله دلسوخته سرچشمه آهی است
بتخانه به رنگینی صحرای جنون نیست
هر سایه خاری شکن طرف کلاهی است
سامان وطن در گرو برگ سفر کن
مگذار به جا شعله صفت گر همه آهی است
از همرهی گریه چه خونها که نخوردیم
هر نقش قدم در ره این قافله چاهی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
در دلم سیر کوی یار گذشت
خارم از پا گل از کنار گذشت
وعده های کهن فریب تواند
می توانم ز انتظار گذشت
خنده زد غنچه گریبانی
چاک از دامن بهار گذشت
ساغر و شیشه سایه گل و سرو
نتوان از چمن خمار گذشت
می رسد از غبار خاطر ما
از سرخاک ما چه کار گذشت
توبه پر سخت رو اسیر خمار
راستش کار از انتظار گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دامن صحرا و کوه از دامن گلچین گذشت
بسکه گلگون کوهکن را در نظر رنگین گذشت
نقل شیرینی ز خسرو ماند آخر یادگار
جان شیرین داده نتوانست از شیرین گذشت
شد شفق زاری که سامان گلستان پاک سوخت
صبحدم گلناریت در خاطر غمگین گذشت
غنچه محجوب او دیدم دلم آمد به یاد
مصرعی در پرده خواندم بر لبش تحسین گذشت
خنده هر گل جدا صبحی به بار آورده است
از چمن دانسته نتوان با دل غمگین گذشت
چون گهر شبنم به درج غنچه پنهان شد ز شرم
گفتگوی تازه ای زان خنده رنگین گذشت
خوش بهاری بود بزم از قصه رنگین عشق
جای سرو و گل حدیث خسرو و شیرین گذشت
می گدازم گر خیالت در دل کس بگذرد
راست می پرسی نیاید از اسیرت این گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
نامه شوق تو را گر مختصر خواهم نوشت
بیشتر از بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
سوختم تا پاره ای از خود خبردارت کنم
شکوه خوی تو بر بال شرر خواهم نوشت
صفحه اشکم به مهر پاره های دل رسید
بعد از این رنگین رقمها در نظر خواهم نوشت
نامه من می بری قاصد زبانت لال باد
آنچه بنوشتم به او بار دگر خواهم نوشت
در چمن تا بلبل از پروانه نشناسد کسی
حرفی از خوی تو بر گلبرگ تر خواهم نوشت
نسبت خط تا نگیرد نسخه از رنگ مداد
وصف ماه رویش از آب گهر خواهم نوشت
نسخه ای از دفتر بینش به دست آورده ام
جمع و خرج هر دو عالم مختصر خواهم نوشت
گر دماغ نسخه برداری رسا گردد اسیر
نسخه بینش به نام چشم تر خواهم نوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ره بر امید بیشترک می توان گرفت
پر انتقامها ز فلک می توان گرفت
گرسخت جانی دل ما امتحان کنی
خوش آتشی ز سنگ محک می توان گرفت
پرسیدمش ز صید لب خود گزید و گفت
صیاد را به دام نمک می توان گرفت
صیاد شوخ تا ز نمک دام می کشد
خوش صیدی از پری و ملک می توان گرفت
شوق نفس گداخته گر دل دهد اسیر
گر عمر رفته است به تک می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
غمی که درد نیفزود ننگ سلسله باد
لبی که شکر نفرسود ساغر گله باد
ز آشنایی صیاد در شکنجه دام
دل رمیده عاشق شکار آبله باد
هجوم گریه ما گرد ما به جا نگذاشت
غبار خاطر یاران غبار قافله باد
نگاه گرم تحمل گداز و شوق رسا
دلی که خون نشود خونبهای حوصله باد
اسیر عشق کجا اختلاط عشق کجا
جنون در آتش انجام این معامله باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
با ذوق گریه از دل خوناب کم نگردد
تا ابر مایه دارد سیلاب کم نگردد
کی گریه می تواند خالی کند دلم را
از کاسه حبابی گرداب کم نگردد
در دست اهل همت سیماب می شود سیم
از کیسه لئیمان سیماب کم نگردد
تنگ است چشم گردون تنگ است عرض مطلب
منگر که از بساطش اسباب کم نگردد؟
مردم اسیر و باقی است در سرخیال ساقی
کیفیت محبت از خواب کم نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
دید در خواب که بر وضع جهان می خندد
شد جنون عاقل و دیوانه همان می خندد
دل پاک از من و کالای جهانی تزویر
نور این ماه به سامان کتان می خندد
دیده خجلت کشد از منع دل دور اندیش
همچو آن پیر که بر وضع جهان می خندد
سبزه شوخی مجنون دمد از گریه من
به گرانجانی خود ریگ روان می خندد
بلبل باغ جنون چون نشود خاموشی
دانه حلقه زنجیر فغان می خندد
طفل را گریه بیهوده گلی هست به یاد
می کند مشق و بر اوضاع جهان می خندد
صبح و شام از گل صد برگ محبت رنگین
عشق پاک است که بر هردو جهان می خندد
دلم از یاس کشد بوی بهاری که مپرس
غنچه ای هست که در فصل خزان می خندد
سینه صافی است بهاری که نسیمش خلق است
غنچه کین دل از خار زبان می خندد
شبنم آلود عرق چهره گره بر ابرو
چه خوش آینده در آغوش کمان می خندد
گل در آغوش نهالی است نزاکت ز قدش
خاک راهش ز لب آب روان می خندد
شوخی طفل مرا دیده محروم عزاست
خرم آن غنچه که از باغ نهان می خندد
دل بیدرد ز اندیشه غفلت شاد است
گل ز شوق سفر خواب گران می خندد
دل عاشق گل خاکستر عشق است اسیر
به صفا کاری آیینه گران می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میان مهربانی آنچنان بیگانه می خندد
که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد
به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن
ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد
چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن
که گوهر در محیط اخگر در آتشخانه می خندد
ز عکس روی طفلان گلستان خوان بازیگوش
به رنگ گل در و دیوار مکتبخانه می خندد
شگون دانسته چندان خنده بر سامان دل کردن
که بیند صبح را گر فرش این ویرانه می خندد
ز طفلی گفتگوی عشق را افسانه می داند
اگر در خواب می بیند دل دیوانه می خندد
چنان بالیدن از فیض هوای ابر می جوشد
که همچون غنچه در دامان دهقان دانه می خندد
اسیر از توبه ساغر می کشم در وادی شوقی
که از خاک ره زهدم گل پیمانه می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
به بزم شیخ و برهمن نشستنی دارد
بساط مردم نادیده دیدنی دارد
غنیمت است که زنجیر سر بسر گوش است
سخن نگفتن مجنون شنیدنی دارد
ستمگران تغافل منش چه می دانند
که صیدم از نرمیدن رمیدنی دارد
دلم بهار شکست است تا شد از تو درست
پذیره ای که چه رنگین تپیدنی دارد
اسیر چاره راحت ز غیر می جوید
دلش خوش است که چون دوست دشمنی دارد