عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
بر منت ای دل و دین این همه بیداد چراست
و این همه جور و جفا راست بگو تا ز چه خاست
دل من خواست که تا شرح غمت عرضه دهد
چه کنم با که بگویم مگر این کار صباست
تا کند حال دلم عرضه بدان سنگین دل
سخنی گوید چون قامت و بالای تو راست
راست پرسی ز من خسته روان در بستان
مثل آن قامت زیباش دگر سرو نخاست
چون مه چاردهم روی تو را دید ز غم
شرمش آمد ز رخ خوب تو زان روی بکاست
نسبت روی تو با ماه فلک می کردم
چون بدیدم به حقیقت ز کجا تا به کجاست
شب روی بی سر و پایی به جهان سرگشته
نسبتش با تو نشاید که کنند این نه رواست
خواب در دیده ی بی خواب نیاید ما را
تا ز دیدار تو ای دوست به ناکام جداست
دل ببردی و نکردی به وفا میل چرا
ای بسا پیرهن جان که ز هجر تو قباست
و این همه جور و جفا راست بگو تا ز چه خاست
دل من خواست که تا شرح غمت عرضه دهد
چه کنم با که بگویم مگر این کار صباست
تا کند حال دلم عرضه بدان سنگین دل
سخنی گوید چون قامت و بالای تو راست
راست پرسی ز من خسته روان در بستان
مثل آن قامت زیباش دگر سرو نخاست
چون مه چاردهم روی تو را دید ز غم
شرمش آمد ز رخ خوب تو زان روی بکاست
نسبت روی تو با ماه فلک می کردم
چون بدیدم به حقیقت ز کجا تا به کجاست
شب روی بی سر و پایی به جهان سرگشته
نسبتش با تو نشاید که کنند این نه رواست
خواب در دیده ی بی خواب نیاید ما را
تا ز دیدار تو ای دوست به ناکام جداست
دل ببردی و نکردی به وفا میل چرا
ای بسا پیرهن جان که ز هجر تو قباست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
چه جان باشد که جانانش نه پیداست
چه سر باشد که سامانش نه پیداست
چه عیدی باشد آخر در جهان نو
چو جان من که قربانش نه پیداست
خیال روی تو در دیده ی من
چنان آمد که مهمانش نه پیداست
مرا دردیست در دل از فراقش
مسلمانان که درمانش نه پیداست
به جان آمد دلم از درد دوری
شب هجر تو پایانش نه پیداست
چنان دل برد از دستم به یک بار
که در زلف پریشانش نه پیداست
جهان گفتا بگیرم دامن دوست
چو از چشمم گریبانش نه پیداست
بزد تیری ز غمزه بر دل من
چنان گم شد که پیکانش نه پیداست
چه سر باشد که سامانش نه پیداست
چه عیدی باشد آخر در جهان نو
چو جان من که قربانش نه پیداست
خیال روی تو در دیده ی من
چنان آمد که مهمانش نه پیداست
مرا دردیست در دل از فراقش
مسلمانان که درمانش نه پیداست
به جان آمد دلم از درد دوری
شب هجر تو پایانش نه پیداست
چنان دل برد از دستم به یک بار
که در زلف پریشانش نه پیداست
جهان گفتا بگیرم دامن دوست
چو از چشمم گریبانش نه پیداست
بزد تیری ز غمزه بر دل من
چنان گم شد که پیکانش نه پیداست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خوشا بادی که از کوی تو برخاست
کز او بوی سر زلف تو پیداست
سواد رنگ رخسار تو آورد
ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست
سهی سرو چمن از پای بنشست
چو شمشاد قدش بر پای برخاست
چو ماه چارده روی تو را دید
ز رشک روی تو هر لحظه می کاست
ترحم نیست قطعاً در دل تو
نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست
نماند در چمن رنگی و بویی
به جز سرو سهی کاو پای برجاست
نگاری چابک عیار دارم
نه رویش خوش که خویش نیز زیباست
گرفتار غم رویت جهانیست
نه در عشقت به عالم بنده تنهاست
اگر گویم که قدّت سرو جانست
به پیشت راست گفتن را که یاراست
کز او بوی سر زلف تو پیداست
سواد رنگ رخسار تو آورد
ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست
سهی سرو چمن از پای بنشست
چو شمشاد قدش بر پای برخاست
چو ماه چارده روی تو را دید
ز رشک روی تو هر لحظه می کاست
ترحم نیست قطعاً در دل تو
نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست
نماند در چمن رنگی و بویی
به جز سرو سهی کاو پای برجاست
نگاری چابک عیار دارم
نه رویش خوش که خویش نیز زیباست
گرفتار غم رویت جهانیست
نه در عشقت به عالم بنده تنهاست
اگر گویم که قدّت سرو جانست
به پیشت راست گفتن را که یاراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
کدام سرو به بالای دوست ماند راست
بگو دلا و به بستان نظر کن از چپ و راست
نگاه کردم و دیدم ز دور می آمد
نگار و سرو به پیشش به یک قدم برخاست
نه سرو بود و نه طوبی صنوبری دیدم
میان باغ و یقین شد که قد دلبر ماست
به سرو گفت که بنشین ز پا به پیش قدم
تو سرکشی به وجود منی چنین نه رواست
به لرزه در قدمش اوفتاد و گفت منم
کمینه چاکر آن قامتت که بس زیباست
گل از فروغ رخت در چمن ز بار بریخت
مه دو هفته بدیدش ز شرم او می کاست
دلم ببرد ز دست و سپرد ترک خطا
به ابروی کج و زلفش که پر ز چین و خطاست
به غمزه خون جهانی بریخت آن دلبر
دلم ببرد به دزدی ز چشم او پیداست
کسی به قدّ توأش دست رس کجا باشد
کنون چو زیر فلک کار قامتت بالاست
بگو دلا و به بستان نظر کن از چپ و راست
نگاه کردم و دیدم ز دور می آمد
نگار و سرو به پیشش به یک قدم برخاست
نه سرو بود و نه طوبی صنوبری دیدم
میان باغ و یقین شد که قد دلبر ماست
به سرو گفت که بنشین ز پا به پیش قدم
تو سرکشی به وجود منی چنین نه رواست
به لرزه در قدمش اوفتاد و گفت منم
کمینه چاکر آن قامتت که بس زیباست
گل از فروغ رخت در چمن ز بار بریخت
مه دو هفته بدیدش ز شرم او می کاست
دلم ببرد ز دست و سپرد ترک خطا
به ابروی کج و زلفش که پر ز چین و خطاست
به غمزه خون جهانی بریخت آن دلبر
دلم ببرد به دزدی ز چشم او پیداست
کسی به قدّ توأش دست رس کجا باشد
کنون چو زیر فلک کار قامتت بالاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
تا قامت او به باغ برخاست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
سرو در باغ به بالای تو می ماند راست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
راستی سرو روان پیش قدت برپا خاست
در لب جوی سهی سرو قدش در لرزست
چون بدیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
گرچه شمشاد نمودار قدت بود ولیک
شیوه ی قدّ دلارای تو دیدم رعناست
دل منه بر گل خوش بوی تو در باغ جهان
که جهان نیز چو گل یکسره بی مهر و وفاست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
راستی سرو روان پیش قدت برپا خاست
در لب جوی سهی سرو قدش در لرزست
چون بدیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
گرچه شمشاد نمودار قدت بود ولیک
شیوه ی قدّ دلارای تو دیدم رعناست
دل منه بر گل خوش بوی تو در باغ جهان
که جهان نیز چو گل یکسره بی مهر و وفاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای سرو چمن چو قامتت راست
با ما تو بگو که آن چه بالاست
میلت سوی ما بدی همیشه
این سرکشی تو از چه برخاست
زنهار تو سرمکش ز ما زانک
سرسبزی سرو نیز از ماست
گفتا که مکن خیال باطل
کاین عشق و هوس تو را نه تنهاست
رحمی چو نکرد او بر آن دل
گفتم نه دلست سنگ خاراست
از دود دلم بُتا حذر کن
کش میل همیشه سوی بالاست
با قد خوش تو سرو بستان
دعوی نکند ورا چه یاراست
ای ماه دو هفته با همه حسن
از شرم رخ تو در کم و کاست
ای دوست در آرزوی رویت
دانم که نخفت دیده شبهاست
بیچاره دل ضعیف ما را
از لعل تو بوسه ای تمنّاست
گفتا به جهان تو یار بودیم
گفتم تو بگو که از چه پیداست
با ما تو بگو که آن چه بالاست
میلت سوی ما بدی همیشه
این سرکشی تو از چه برخاست
زنهار تو سرمکش ز ما زانک
سرسبزی سرو نیز از ماست
گفتا که مکن خیال باطل
کاین عشق و هوس تو را نه تنهاست
رحمی چو نکرد او بر آن دل
گفتم نه دلست سنگ خاراست
از دود دلم بُتا حذر کن
کش میل همیشه سوی بالاست
با قد خوش تو سرو بستان
دعوی نکند ورا چه یاراست
ای ماه دو هفته با همه حسن
از شرم رخ تو در کم و کاست
ای دوست در آرزوی رویت
دانم که نخفت دیده شبهاست
بیچاره دل ضعیف ما را
از لعل تو بوسه ای تمنّاست
گفتا به جهان تو یار بودیم
گفتم تو بگو که از چه پیداست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ز هوای سر زلف تو دلم پر سوداست
وز خیال رخ تو دیده ی جان خون پیماست
هوس وصل تو دارد دل سرگشته ی من
سر در این سر شود ای دوست که اندیشه ی ماست
زلفت از باد هوا زود پریشان گردد
سر سبک دارد از آن روی چنین بی سر و پاست
خار هجر تو دل خسته ی ما بخراشید
گل روی تو نبینیم، چنین ظلم رواست
همچو رخسار تو نشکفت گلی در بستان
در چمن چون قد زیبات کجا سروی خاست
ور بود نیز نه چون قامت رعنات بود
من بگویم سخنی چون قد و بالای تو راست
نسبت روی تو با ماه چنین می کردم
نیک دیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
نظرم بر مه و خورشید نیفتاد دگر
تا سواد رخت از دیده ی غمدیده جداست
خواری و جور و جفا بر من مسکین تا چند
مکن ای جان عزیزم مکن این عین خطاست
من مسکین دو جهان در سر و کارت کردم
آخر این جور و جفا بر من بیچاره چراست
وز خیال رخ تو دیده ی جان خون پیماست
هوس وصل تو دارد دل سرگشته ی من
سر در این سر شود ای دوست که اندیشه ی ماست
زلفت از باد هوا زود پریشان گردد
سر سبک دارد از آن روی چنین بی سر و پاست
خار هجر تو دل خسته ی ما بخراشید
گل روی تو نبینیم، چنین ظلم رواست
همچو رخسار تو نشکفت گلی در بستان
در چمن چون قد زیبات کجا سروی خاست
ور بود نیز نه چون قامت رعنات بود
من بگویم سخنی چون قد و بالای تو راست
نسبت روی تو با ماه چنین می کردم
نیک دیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
نظرم بر مه و خورشید نیفتاد دگر
تا سواد رخت از دیده ی غمدیده جداست
خواری و جور و جفا بر من مسکین تا چند
مکن ای جان عزیزم مکن این عین خطاست
من مسکین دو جهان در سر و کارت کردم
آخر این جور و جفا بر من بیچاره چراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن نگار بی وفا گر یار ماست
از چه رو پیوسته در آزار ماست
او ز ما بیزار خوش در خواب صبح
در خیالش دیده ی بیدار ماست
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
این همه اندیشه از پندار ماست
پیش تو اقرار کردم بندگی
این ستم بر جانم از اقرار ماست
می کشم جوری که نتوان باز گفت
چاره ام خون خوردنست این کار ماست
هر گلی کاندر گلستان دیده ام
بی رخت در دیده ی جان خار ماست
ای دل مسکین مجوی از وی وفا
در جهان زیرا که او عیار ماست
گر سر یاری نداری باک نیست
هر که یار ما نباشد بار ماست
از چه رو پیوسته در آزار ماست
او ز ما بیزار خوش در خواب صبح
در خیالش دیده ی بیدار ماست
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
این همه اندیشه از پندار ماست
پیش تو اقرار کردم بندگی
این ستم بر جانم از اقرار ماست
می کشم جوری که نتوان باز گفت
چاره ام خون خوردنست این کار ماست
هر گلی کاندر گلستان دیده ام
بی رخت در دیده ی جان خار ماست
ای دل مسکین مجوی از وی وفا
در جهان زیرا که او عیار ماست
گر سر یاری نداری باک نیست
هر که یار ما نباشد بار ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آن سرو ناز رسته که اندر کنار ماست
سر بر فلک کشیده و فارغ ز کار ماست
پای دلم چو سرو فروشد به خاک مهر
دستی که دستگیر نباشد نگار ماست
در ما نظر فکن ز سر مهر کز غمت
بنگر که خون دیده و دل در کنار ماست
درهم کشیده ابروی چاچی کمان چرا
آشفته جعد زلف تو چون روزگار ماست
آنچ از غمم نسوخت دل آهنین توست
وآنچ از فراق سوخت تن زار زار ماست
آمد نسیم عنبر سارا ز باد صُبح
گویی که نکهت سر زلفین یار ماست
بگذشت و در جهان نظر لطف خود نکرد
و این هم نگفت خسته مسکین نزار ماست
سر بر فلک کشیده و فارغ ز کار ماست
پای دلم چو سرو فروشد به خاک مهر
دستی که دستگیر نباشد نگار ماست
در ما نظر فکن ز سر مهر کز غمت
بنگر که خون دیده و دل در کنار ماست
درهم کشیده ابروی چاچی کمان چرا
آشفته جعد زلف تو چون روزگار ماست
آنچ از غمم نسوخت دل آهنین توست
وآنچ از فراق سوخت تن زار زار ماست
آمد نسیم عنبر سارا ز باد صُبح
گویی که نکهت سر زلفین یار ماست
بگذشت و در جهان نظر لطف خود نکرد
و این هم نگفت خسته مسکین نزار ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بوی شکنج زلف تو تا در دماغ ماست
روی چو آفتاب تو چشم و چراغ ماست
بی روی جان فزای تو جنّت چه می کنم
گلخن به روی خوب تو بستان و باغ ماست
زلفش شبی گرفتم و زان لحظه تاکنون
از بوی زلف دوست معنبر دماغ ماست
بی گفت و گوی عشق تو در بوستان دل
دستان خوش سرای تو گویی که زاغ ماست
گفتم که بنده ی تو ز جانم مرا بدار
گفتا که بر جبین تو دیدم که داغ ماست
در راه کعبه ی شب وصل تو خارها
گویی ز روی شوق تو آن باغ و راغ ماست
روی چو آفتاب تو چشم و چراغ ماست
بی روی جان فزای تو جنّت چه می کنم
گلخن به روی خوب تو بستان و باغ ماست
زلفش شبی گرفتم و زان لحظه تاکنون
از بوی زلف دوست معنبر دماغ ماست
بی گفت و گوی عشق تو در بوستان دل
دستان خوش سرای تو گویی که زاغ ماست
گفتم که بنده ی تو ز جانم مرا بدار
گفتا که بر جبین تو دیدم که داغ ماست
در راه کعبه ی شب وصل تو خارها
گویی ز روی شوق تو آن باغ و راغ ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آن قد چون نارون بنگر که از بستان ماست
و آن گل سیراب بنگر کز سرابستان ماست
نغمه ی بلبل شنو در بوستان بر روی گل
وآن فغان و ناله و آشوب کز دستان ماست
گفت سروی ناز دیدم در کنار جویبار
گفتم آب دیده ی ما خورد و از بستان ماست
گفتم آخر دیده بگشا تا ببینی حال ما
کز دو لعل آب دارت آتشی در جان ماست
از دو زلف کافرت دیوانه شد سلطان دل
در میان هر دو اکنون عقل سرگردان ماست
هر فراقی را وصالی هست و هر غم شادیی
آنچه پیدا نیست حالش هجر بی پایان ماست
درد هر کس را دوایی هست و جورش آخری
آنکه پایانش نباشد درد بی درمان ماست
گر ندارد مهربانی آن دل ای دل عیب نیست
سرکشی و بی وفایی عادت جانان ماست
گفتم ای جان جهان بر ما نظر فرمای گفت
با جهان کی انس گیرم کاو نه در فرمان ماست
و آن گل سیراب بنگر کز سرابستان ماست
نغمه ی بلبل شنو در بوستان بر روی گل
وآن فغان و ناله و آشوب کز دستان ماست
گفت سروی ناز دیدم در کنار جویبار
گفتم آب دیده ی ما خورد و از بستان ماست
گفتم آخر دیده بگشا تا ببینی حال ما
کز دو لعل آب دارت آتشی در جان ماست
از دو زلف کافرت دیوانه شد سلطان دل
در میان هر دو اکنون عقل سرگردان ماست
هر فراقی را وصالی هست و هر غم شادیی
آنچه پیدا نیست حالش هجر بی پایان ماست
درد هر کس را دوایی هست و جورش آخری
آنکه پایانش نباشد درد بی درمان ماست
گر ندارد مهربانی آن دل ای دل عیب نیست
سرکشی و بی وفایی عادت جانان ماست
گفتم ای جان جهان بر ما نظر فرمای گفت
با جهان کی انس گیرم کاو نه در فرمان ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
آن سرو راستی مگر از بوستان ماست
و این روی همچو گل مگر از گلستان ماست
آمد نسیم صبح که آرام جان رسید
گویی که بوی زلف بت دلستان ماست
آورد نکهتی به دماغ و دل ضعیف
کاو قوّت روان و دل ناتوان ماست
گویند در چمن به قد چون صنوبر نیست
بررُست ناگهان قد سرو روان ماست
گر سر کشد ز ما قد سرو سهی به ناز
جورش توان کشید خدا را که جان ماست
گر بگذرد به گوشه ی بستان روان قدش
آرد فغان زار که روح و روان ماست
چون بلبلان به وقت گل اندر میان باغ
از شوق روی دوست به هر سو فغان ماست
طوطی جانم از لب تو بس نمی کند
داند یقین که لعل تو شکرستان ماست
سودم ز درد عشق زیانست سربه سر
فارغ دل آن نگار ز سود و زیان ماست
زنهار نشکنی چو سر زلف خویشتن
عهدی بعید رفته که اندر میان ماست
زین بیش بر دل من مسکین جفا مکن
جانا از آن که حقّه راز نهان ماست
هر چند از این جفا به دل تنگم ار کند
تدبیر و چاره نیست که جان و جهان ماست
بگذشت و غرقه دید مرا ز آب دیدگان
نگرفت دست من که هم از دوستان ماست
این حاصل از جهان من، این بی عنایتی
دانم یقین که از سخن دشمنان ماست
و این روی همچو گل مگر از گلستان ماست
آمد نسیم صبح که آرام جان رسید
گویی که بوی زلف بت دلستان ماست
آورد نکهتی به دماغ و دل ضعیف
کاو قوّت روان و دل ناتوان ماست
گویند در چمن به قد چون صنوبر نیست
بررُست ناگهان قد سرو روان ماست
گر سر کشد ز ما قد سرو سهی به ناز
جورش توان کشید خدا را که جان ماست
گر بگذرد به گوشه ی بستان روان قدش
آرد فغان زار که روح و روان ماست
چون بلبلان به وقت گل اندر میان باغ
از شوق روی دوست به هر سو فغان ماست
طوطی جانم از لب تو بس نمی کند
داند یقین که لعل تو شکرستان ماست
سودم ز درد عشق زیانست سربه سر
فارغ دل آن نگار ز سود و زیان ماست
زنهار نشکنی چو سر زلف خویشتن
عهدی بعید رفته که اندر میان ماست
زین بیش بر دل من مسکین جفا مکن
جانا از آن که حقّه راز نهان ماست
هر چند از این جفا به دل تنگم ار کند
تدبیر و چاره نیست که جان و جهان ماست
بگذشت و غرقه دید مرا ز آب دیدگان
نگرفت دست من که هم از دوستان ماست
این حاصل از جهان من، این بی عنایتی
دانم یقین که از سخن دشمنان ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
آنکه درمان برنتابد درد بی درمان ماست
وآنکه سامانی ندارد حال بی سامان ماست
آنکه شیدایی شد ای دلدار بر روی چو ماه
گر بدانی همچو زلفت بخت سرگردان ماست
خاک پایت گشته ام تا چند بر بادم دهی
کاتشی زان لعل نوشین تو اندر جان ماست
دارم اندر دل یکی دردی که فرماید طبیب
ای عزیز من که نوش لعل تو درمان ماست
آنکه رحمش نیست بر ما آن دل سنگین تست
وآنکه خوابش می نگیرد دیده گریان ماست
گفتم اندر برکشم یک شب قد چون سرو او
عقل گفتا صبر کن کان سرو از بستان ماست
گفتم اندر بوستان خوابم نمی گیرد چرا
گل جوابم داد کاین آشوب از دستان ماست
گفتمش سوزی فکندی در جهان آخر چرا
گفت کای مسکین نظر کن کاین همه از آن ماست
بحر عشق روی او با ما درآمد در سخن
گفت مروارید لطفش بیشتر از کان ماست
برف اگر با ما ندارد جانبی در فصل دی
جانبش خواهم که او محبوب تابستان ماست
وآنکه سامانی ندارد حال بی سامان ماست
آنکه شیدایی شد ای دلدار بر روی چو ماه
گر بدانی همچو زلفت بخت سرگردان ماست
خاک پایت گشته ام تا چند بر بادم دهی
کاتشی زان لعل نوشین تو اندر جان ماست
دارم اندر دل یکی دردی که فرماید طبیب
ای عزیز من که نوش لعل تو درمان ماست
آنکه رحمش نیست بر ما آن دل سنگین تست
وآنکه خوابش می نگیرد دیده گریان ماست
گفتم اندر برکشم یک شب قد چون سرو او
عقل گفتا صبر کن کان سرو از بستان ماست
گفتم اندر بوستان خوابم نمی گیرد چرا
گل جوابم داد کاین آشوب از دستان ماست
گفتمش سوزی فکندی در جهان آخر چرا
گفت کای مسکین نظر کن کاین همه از آن ماست
بحر عشق روی او با ما درآمد در سخن
گفت مروارید لطفش بیشتر از کان ماست
برف اگر با ما ندارد جانبی در فصل دی
جانبش خواهم که او محبوب تابستان ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بخشد گناه بنده که او پادشاه ماست
گوید که بنده ایست که او در پناه ماست
منعم مکن به غمزه ی خونریز در غمت
غمّاز نیست نیک بدان کاو سیاه ماست
خون جگر ز دیده گشادم ز غم ببین
گر نشنوی تو مردم چشمم گواه ماست
جان در امید وصل تو دادیم دلبرا
گفتی شبی که بنده ی بی اشتباه ماست
رفتم به درگهش که زنم بوسه ای به خاک
دل برد از دو دستم و گفتا که راه ماست
کردیم جان فدای لب لعل دلکشش
روزی به لطف گفت که او نیک خواه ماست
دل برد و یک نظر سوی حال جهان نکرد
بختم به لابه گفت فلانی گناه ماست
گوید که بنده ایست که او در پناه ماست
منعم مکن به غمزه ی خونریز در غمت
غمّاز نیست نیک بدان کاو سیاه ماست
خون جگر ز دیده گشادم ز غم ببین
گر نشنوی تو مردم چشمم گواه ماست
جان در امید وصل تو دادیم دلبرا
گفتی شبی که بنده ی بی اشتباه ماست
رفتم به درگهش که زنم بوسه ای به خاک
دل برد از دو دستم و گفتا که راه ماست
کردیم جان فدای لب لعل دلکشش
روزی به لطف گفت که او نیک خواه ماست
دل برد و یک نظر سوی حال جهان نکرد
بختم به لابه گفت فلانی گناه ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
داری دلا خبر تو که دردش دوای ماست
لعل لبان دلکش او آشنای ماست
سروی چو قامت تو ندیدم به راستی
بالا نگویمش صنما کان بلای ماست
گفتم بنه به دیده قدش تا ببوسمش
گفتا سراب چشم تو باری نه جای ماست
گفتم به وصل گیر شبی دست ما و گفت
سرها ز دست رفته به جایی که پای ماست
عمریست ما چو خاک به کویت نشسته ایم
روزی نگفته ای که جهانی گدای ماست
گفتم ز دست رفت سرم سرکشی مکن
وصلت اگر به دست فتد خون بهای ماست
گم کرده ام به کوی تو بیچاره دل ولی
بوی دو زلف دلکش تو رهنمای ماست
لعل لبان دلکش او آشنای ماست
سروی چو قامت تو ندیدم به راستی
بالا نگویمش صنما کان بلای ماست
گفتم بنه به دیده قدش تا ببوسمش
گفتا سراب چشم تو باری نه جای ماست
گفتم به وصل گیر شبی دست ما و گفت
سرها ز دست رفته به جایی که پای ماست
عمریست ما چو خاک به کویت نشسته ایم
روزی نگفته ای که جهانی گدای ماست
گفتم ز دست رفت سرم سرکشی مکن
وصلت اگر به دست فتد خون بهای ماست
گم کرده ام به کوی تو بیچاره دل ولی
بوی دو زلف دلکش تو رهنمای ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
ما را ز قد سرو تو ای دوست ثمرهاست
واندر دل ما آکه ز مهر تو شجرهاست
یک شب گذری کن به من خسته و بنگر
کآه دل ما در غم عشقت به سحرهاست
از حسرت شیرین لبت، ای کام دل من
فرهاد صفت گشته به کوه و به کمرهاست
از آه من خسته ی درویش بیندیش
زیرا که دعا را ز سر سوز اثرهاست
از هدهد اگر حال سبا باز بپرسی
ای دل تو چه دانی که از آنجا چه خبرهاست
یارب تو بساز از کرمت کار جهان را
کاندر ره الطاف تو ای دوست کرمهاست
آخر نظر لطف به احوال جهان کن
زان رو که تو را بر دل این بنده نظرهاست
واندر دل ما آکه ز مهر تو شجرهاست
یک شب گذری کن به من خسته و بنگر
کآه دل ما در غم عشقت به سحرهاست
از حسرت شیرین لبت، ای کام دل من
فرهاد صفت گشته به کوه و به کمرهاست
از آه من خسته ی درویش بیندیش
زیرا که دعا را ز سر سوز اثرهاست
از هدهد اگر حال سبا باز بپرسی
ای دل تو چه دانی که از آنجا چه خبرهاست
یارب تو بساز از کرمت کار جهان را
کاندر ره الطاف تو ای دوست کرمهاست
آخر نظر لطف به احوال جهان کن
زان رو که تو را بر دل این بنده نظرهاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
هر که را نیست ز جانان خبری بی خبر است
غیر یاد غم آن دوست همه دردسر است
دل که با یاد تو همراه نباشد چه کنم
نظری کن به دل خسته که جای نظر است
هیچ دانی که بد و نیک نماند بر جای
شکر ایزد که بد و نیک جهان در گذر است
گرچه چون تیر مرا دور فکندی از پیش
همچنان قصّه ی عشق توأم ای جان ز بر است
روی مه روی نگه دار تو از چشم حسود
کاین همه فتنه و آشوب ز دور قمر است
هر که بنهاد دل خسته به کاشانه ی دهر
عاقلش می نتوان گفت که بس بی بصر است
از جفاهای تو از دیده بباریدم اشک
تا به حدّی که به ما آب کنون تا کمر است
گر درآیی ز سر لطف به بیت الحزنم
به نثار قدمت جان جهان مختصر است
آنچه بر سر بگذشتم ز جهان تا گذرد
از که بینم که همه حکم قضا و قدر است
غیر یاد غم آن دوست همه دردسر است
دل که با یاد تو همراه نباشد چه کنم
نظری کن به دل خسته که جای نظر است
هیچ دانی که بد و نیک نماند بر جای
شکر ایزد که بد و نیک جهان در گذر است
گرچه چون تیر مرا دور فکندی از پیش
همچنان قصّه ی عشق توأم ای جان ز بر است
روی مه روی نگه دار تو از چشم حسود
کاین همه فتنه و آشوب ز دور قمر است
هر که بنهاد دل خسته به کاشانه ی دهر
عاقلش می نتوان گفت که بس بی بصر است
از جفاهای تو از دیده بباریدم اشک
تا به حدّی که به ما آب کنون تا کمر است
گر درآیی ز سر لطف به بیت الحزنم
به نثار قدمت جان جهان مختصر است
آنچه بر سر بگذشتم ز جهان تا گذرد
از که بینم که همه حکم قضا و قدر است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر زمان بار جهان بر دل ما بیشتر است
وز سر تیغ فلک خاطر ما ریش تر است
گرچه دارم دل ریشی ز جفاهای فلک
هم رسد بر دلم آنجا که سری نیشتر است
با رقیب ار چه تواضع کنم و دل گرمی
دم به دم با من بیچاره بداندیش تر است
گرگ ناکام فلک گرفتد اندر رمه ای
ببرد میش کسی کز همه درویش تر است
هر که سر باخت به عشق رخ جانان به جهان
دادم انصاف که از ما قدمی پیشتر است
گرچه کمتر بودت مهر من ای دوست به دل
هوس وصل تو اندر دل ما بیشتر است
چون وفا در دل خویشان جفاپیشه نماند
عجب آنست که بیگانه کنون خویش تر است
وز سر تیغ فلک خاطر ما ریش تر است
گرچه دارم دل ریشی ز جفاهای فلک
هم رسد بر دلم آنجا که سری نیشتر است
با رقیب ار چه تواضع کنم و دل گرمی
دم به دم با من بیچاره بداندیش تر است
گرگ ناکام فلک گرفتد اندر رمه ای
ببرد میش کسی کز همه درویش تر است
هر که سر باخت به عشق رخ جانان به جهان
دادم انصاف که از ما قدمی پیشتر است
گرچه کمتر بودت مهر من ای دوست به دل
هوس وصل تو اندر دل ما بیشتر است
چون وفا در دل خویشان جفاپیشه نماند
عجب آنست که بیگانه کنون خویش تر است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
مرا دایم خیالت در ضمیر است
مرا از روی خوبت ناگزیر است
نیامد جز خیالت در دو چشمم
از آن رو کاو به غایت بی نظیر است
مرا صبر از رخت دانی چه باشد
چنان صبری که طفلان را ز شیر است
به بستان ملاحت سرو بسیار
ولیکن قد او بس دلپذیر است
دل و جان خواستم کردن نثارش
دگر گفتم متاعی بس حقیر است
مرا با رویش از جنّت فراغست
مرا با او مغیلان چون حریر است
صبا سوی من رنجور هجران
ز مصر آمد مگر بوی بشیر است
جوانی در هوایش رفت بر باد
هزارم درد دل از چرخ پیر است
بتا عمریست تا جان جهانی
به دام زلف دلبندت اسیر است
مرا از روی خوبت ناگزیر است
نیامد جز خیالت در دو چشمم
از آن رو کاو به غایت بی نظیر است
مرا صبر از رخت دانی چه باشد
چنان صبری که طفلان را ز شیر است
به بستان ملاحت سرو بسیار
ولیکن قد او بس دلپذیر است
دل و جان خواستم کردن نثارش
دگر گفتم متاعی بس حقیر است
مرا با رویش از جنّت فراغست
مرا با او مغیلان چون حریر است
صبا سوی من رنجور هجران
ز مصر آمد مگر بوی بشیر است
جوانی در هوایش رفت بر باد
هزارم درد دل از چرخ پیر است
بتا عمریست تا جان جهانی
به دام زلف دلبندت اسیر است