عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۶
چشمی به گریه تر نشد از دود آتشم
یارب چه بود مصلحت از بود آتشم؟
پروانه مرا به چراغ احتیاج نیست
چون کرم شبچراغ زراندود آتشم
آسوده اند سوختگان از گداز عشق
از خامیی که هست مرا، عود آتشم
پای چراغ سوختگان است سینه ام
از داغ عشق، کعبه مقصود آتشم
سوزی که هست در جگر من مرا بس است
خامی نمی کند هوس آلود آتشم
دیگر عنان گریه نیارد نگاه داشت
در دیده ای که سرمه کشد دود آتشم
نه مستحق عشقم و نه در خور هوس
بیگانه بهشتم و مردود آتشم
خاکسترست حاصل نشو و نمای من
بی عاقبت چو خرمن نابود آتشم
از آه کم نشد پرکاهی غم از دلم
شد چهره کهربایی ازین دود آتشم
چون گوهر گرامی آدم درین بساط
مسجود آفرینش و مردود آتشم
صائب نگشت نرم دل آهنین من
عمری است گر چه در کف داود آتشم
یارب چه بود مصلحت از بود آتشم؟
پروانه مرا به چراغ احتیاج نیست
چون کرم شبچراغ زراندود آتشم
آسوده اند سوختگان از گداز عشق
از خامیی که هست مرا، عود آتشم
پای چراغ سوختگان است سینه ام
از داغ عشق، کعبه مقصود آتشم
سوزی که هست در جگر من مرا بس است
خامی نمی کند هوس آلود آتشم
دیگر عنان گریه نیارد نگاه داشت
در دیده ای که سرمه کشد دود آتشم
نه مستحق عشقم و نه در خور هوس
بیگانه بهشتم و مردود آتشم
خاکسترست حاصل نشو و نمای من
بی عاقبت چو خرمن نابود آتشم
از آه کم نشد پرکاهی غم از دلم
شد چهره کهربایی ازین دود آتشم
چون گوهر گرامی آدم درین بساط
مسجود آفرینش و مردود آتشم
صائب نگشت نرم دل آهنین من
عمری است گر چه در کف داود آتشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۹
تا چند پیر میکده را درد سر دهم؟
رفتم ز می قرار به خون جگر دهم
یکسر ز تاج و تخت برآیند خسروان
گر از حضور کنج قناعت خبر دهم
چون بهله باز گشت مبادا به ساعدش
روزی که دست خویش به دست دگر دهم
دل نیست وحشیی که شود رام با کسی
دیوانه را به کوچه و بازار سر دهم
بحر سخاوتم که به هر قطره وقت جوش
از موجه و حباب کلاه و کمر دهم
یوسف به سیم قلب فروش ز عقل نیست
حاشا که فیض صبح به خواب سحر دهم
نقصان نمی کند دهد آن کس که زر به زر
زان نقدجان خویش به آن سیمبر دهم
گر آسمان کند نگه تلخ سوی من
نه خرمنش به باد ز آه سحر دهم
مجنون من ز سنگ ملامت گرفته نیست
چون کبک، داد خنده به کوه و کمر دهم
چون نخل میوه دار درین بوستانسرا
بارد اگر به فرق مرا سنگ، بر دهم
در حالت خمار ندارم اگر شعور
هنگام مستی از ته دلها خبر دهم
مرگ من است صحبت تردامنان دهر
جان از برای سوختگان چون شرر دهم
بی حاصل است نخل امیدم چو بیدو سرو
صائب مگر به تربیت عشق بردهم
رفتم ز می قرار به خون جگر دهم
یکسر ز تاج و تخت برآیند خسروان
گر از حضور کنج قناعت خبر دهم
چون بهله باز گشت مبادا به ساعدش
روزی که دست خویش به دست دگر دهم
دل نیست وحشیی که شود رام با کسی
دیوانه را به کوچه و بازار سر دهم
بحر سخاوتم که به هر قطره وقت جوش
از موجه و حباب کلاه و کمر دهم
یوسف به سیم قلب فروش ز عقل نیست
حاشا که فیض صبح به خواب سحر دهم
نقصان نمی کند دهد آن کس که زر به زر
زان نقدجان خویش به آن سیمبر دهم
گر آسمان کند نگه تلخ سوی من
نه خرمنش به باد ز آه سحر دهم
مجنون من ز سنگ ملامت گرفته نیست
چون کبک، داد خنده به کوه و کمر دهم
چون نخل میوه دار درین بوستانسرا
بارد اگر به فرق مرا سنگ، بر دهم
در حالت خمار ندارم اگر شعور
هنگام مستی از ته دلها خبر دهم
مرگ من است صحبت تردامنان دهر
جان از برای سوختگان چون شرر دهم
بی حاصل است نخل امیدم چو بیدو سرو
صائب مگر به تربیت عشق بردهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۷
خرسند با هزار تمنی نشسته ایم
با صد هزار درد تسلی نشسته ایم
از بادبان باد مرادیم بی نیاز
کشتی به خشک بسته تسلی نشسته ایم
بر آشیان ما نبود دست سنگ را
بر شاخسار سد ره و طوبی نشسته ایم
دامن ز خارزار تعلق کشیده ایم
بر مسند تجرد عیس نشسته ایم
از بخت تیره روز نداریم شکوه ای
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته ایم
چون طفل شوخ، پیش ادیب بهانه جو
آماده تپانچه و سیلی نشسته ایم
از ترس خلق در دهن شیر رفته ایم
مجنون صفت به دامن وادی نشسته ایم
محتاج دستگیری طفلان ناقصیم
بر رهگذر چون مردم اعمی نشسته ایم
ما سایه پرور شجر طور نیستیم
در آفتاب روی تجلی نشسته ایم
ای ناخدا ز مصلحت ما بشوی دست
ما با خدای خویش به کشتی نشسته ایم
پروانه داغ شو که به این بخت خواب دوست
با شمع تا به صبح به دعوی نشسته ایم
صائب میان مردم عالم کمال ما
این بس که کم به مردم دنیی نشسته ایم
با صد هزار درد تسلی نشسته ایم
از بادبان باد مرادیم بی نیاز
کشتی به خشک بسته تسلی نشسته ایم
بر آشیان ما نبود دست سنگ را
بر شاخسار سد ره و طوبی نشسته ایم
دامن ز خارزار تعلق کشیده ایم
بر مسند تجرد عیس نشسته ایم
از بخت تیره روز نداریم شکوه ای
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته ایم
چون طفل شوخ، پیش ادیب بهانه جو
آماده تپانچه و سیلی نشسته ایم
از ترس خلق در دهن شیر رفته ایم
مجنون صفت به دامن وادی نشسته ایم
محتاج دستگیری طفلان ناقصیم
بر رهگذر چون مردم اعمی نشسته ایم
ما سایه پرور شجر طور نیستیم
در آفتاب روی تجلی نشسته ایم
ای ناخدا ز مصلحت ما بشوی دست
ما با خدای خویش به کشتی نشسته ایم
پروانه داغ شو که به این بخت خواب دوست
با شمع تا به صبح به دعوی نشسته ایم
صائب میان مردم عالم کمال ما
این بس که کم به مردم دنیی نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۸
ما توبه را به طاعت پیمانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم
ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم
آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم
صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم
ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم
آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم
صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۱
ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم
مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم
خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم
در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم
گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم
گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم
تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم
صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم
آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم
بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم
صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۲
ما هر کجا که تیغ زبان برکشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گردیده است گریه گره در گلوی شمع
در محفلی که رشته ز گوهر کشیده ایم
افسردگی علاج ندارد، و گرنه ما
خود را به زیر بال سمندر کشیده ایم
گشته است تازیانه گلگون اشک ما
هر آستین که بر مژه تر کشیده ایم
با تشنگی ز چشمه حیوان گذشته ایم
از خضر انتقام سکندر کشیده ایم
از کاروان رفته غباری است جسم ما
ما رخت خود به عالم دیگر کشیده ایم
آتش چه می کند به سپندی که سوخته است؟
ما در حیات خجلت محشر کشیده ایم
در روز حشر سلسله جنبان رحمت است
آه ندامتی که ز دل بر کشیده ایم
از ما طلب حقیقت وحدت که باغ را
در یکدیگر فشرده و بر سر کشیده ایم
ما را مبین به دیده ظاهر که از حجاب
خاکستری به چهره اخگر کشیده ایم
چون زخم، رزق ما ز میان سمنبران
تیغ برهنه ای است که در بر کشیده ایم
ما با خیال ساخته ایم از وصال دوست
سر در حضور گل به ته پر کشیده ایم
صائب ز اشک تلخ ندامت درین جهان
دامان تر به چشمه کوثر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گردیده است گریه گره در گلوی شمع
در محفلی که رشته ز گوهر کشیده ایم
افسردگی علاج ندارد، و گرنه ما
خود را به زیر بال سمندر کشیده ایم
گشته است تازیانه گلگون اشک ما
هر آستین که بر مژه تر کشیده ایم
با تشنگی ز چشمه حیوان گذشته ایم
از خضر انتقام سکندر کشیده ایم
از کاروان رفته غباری است جسم ما
ما رخت خود به عالم دیگر کشیده ایم
آتش چه می کند به سپندی که سوخته است؟
ما در حیات خجلت محشر کشیده ایم
در روز حشر سلسله جنبان رحمت است
آه ندامتی که ز دل بر کشیده ایم
از ما طلب حقیقت وحدت که باغ را
در یکدیگر فشرده و بر سر کشیده ایم
ما را مبین به دیده ظاهر که از حجاب
خاکستری به چهره اخگر کشیده ایم
چون زخم، رزق ما ز میان سمنبران
تیغ برهنه ای است که در بر کشیده ایم
ما با خیال ساخته ایم از وصال دوست
سر در حضور گل به ته پر کشیده ایم
صائب ز اشک تلخ ندامت درین جهان
دامان تر به چشمه کوثر کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۳
در محفلی که تیغ زبان بر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۵
با شوخ دیدگان هوس آشنا نیم
چون عقده حباب اسیر هوا نیم
دنبال بیقراری دل سر نهاده ام
چون کاروان ریگ پی رهنما نیم
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
مانند خضر تشنه آب بقا نیم
دیوانه ام ولیک بغیر از دو زلف یار
دیگر به هیچ سلسله ای آشنا نیم
اصلاح هیچ شمع پریشان نمی کنم
ایمن ز تیغ بازی صبح جزا نیم
دارم چو غنچه دست تصرف در آستین
در بوستان گسسته عنان چون صبا نیم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
در جستجوی سایه بال هما نیم
بیطاقتی همان در فریاد می زند
هر چند همچو بوی گل از گل جدا نیم
هر چند آبروی حیاتم به باد رفت
شرمنده غباری ازین آسیا نیم
بیرون ز تنگنای سپهرست سیر من
چون پست فطرتان به زمین آشنا نیم
نقش (امل) ز لوح دل خویش شسته ام
در ششدر تعلق چون بوریا نیم
آب حیات را به خضر باز می دهم
حمال بار منت اهل سخا نیم
با مردم سبک نکنم دست در میان
بی لنگر و سبکسر چون کهربا نیم
صائب حساب زندگی خود نمی کنم
از عمر آن نفس که با یاد خدا نیم
چون عقده حباب اسیر هوا نیم
دنبال بیقراری دل سر نهاده ام
چون کاروان ریگ پی رهنما نیم
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
مانند خضر تشنه آب بقا نیم
دیوانه ام ولیک بغیر از دو زلف یار
دیگر به هیچ سلسله ای آشنا نیم
اصلاح هیچ شمع پریشان نمی کنم
ایمن ز تیغ بازی صبح جزا نیم
دارم چو غنچه دست تصرف در آستین
در بوستان گسسته عنان چون صبا نیم
در آفتابروی قناعت نشسته ام
در جستجوی سایه بال هما نیم
بیطاقتی همان در فریاد می زند
هر چند همچو بوی گل از گل جدا نیم
هر چند آبروی حیاتم به باد رفت
شرمنده غباری ازین آسیا نیم
بیرون ز تنگنای سپهرست سیر من
چون پست فطرتان به زمین آشنا نیم
نقش (امل) ز لوح دل خویش شسته ام
در ششدر تعلق چون بوریا نیم
آب حیات را به خضر باز می دهم
حمال بار منت اهل سخا نیم
با مردم سبک نکنم دست در میان
بی لنگر و سبکسر چون کهربا نیم
صائب حساب زندگی خود نمی کنم
از عمر آن نفس که با یاد خدا نیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۱
کو بخت که در میکده با یار نشینم؟
در ماتم غمهای جگر خوار نشینم
مانند حباب از دل می سر بدر آرم
با نغمه به یک پرده و یک تار نشینم
هر مصلحت عقل کم از کوه غمی نیست
کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
حسن رخ گل چشم به راه نگه ماست
از همت پست است که با خار نشینم
آه این چه حجاب است که از شرم رخ تو
در خانه خود روی به دیوار نشینم
صائب چه کنی منع من از عاشقی و شعر؟
اینها به ازان نیست که بیکار نشینم؟
در ماتم غمهای جگر خوار نشینم
مانند حباب از دل می سر بدر آرم
با نغمه به یک پرده و یک تار نشینم
هر مصلحت عقل کم از کوه غمی نیست
کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
حسن رخ گل چشم به راه نگه ماست
از همت پست است که با خار نشینم
آه این چه حجاب است که از شرم رخ تو
در خانه خود روی به دیوار نشینم
صائب چه کنی منع من از عاشقی و شعر؟
اینها به ازان نیست که بیکار نشینم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۵
کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟
چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم
یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم
آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟
چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن
از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟
در روی زمین نیست چو یک چهره روشن
چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟
این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان
از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟
یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی
با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟
کو باده لعلی، که ازین پیکرخاکی
سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم
ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من
چون شبنم ازین دایره رنگ برآیم
بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من
با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟
در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی
یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم
چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ
صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟
چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم
یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم
آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟
چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن
از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟
در روی زمین نیست چو یک چهره روشن
چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟
این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان
از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟
یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی
با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟
کو باده لعلی، که ازین پیکرخاکی
سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم
ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من
چون شبنم ازین دایره رنگ برآیم
بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من
با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟
در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی
یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم
چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ
صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۹
سررشته مهر از می بیباک بریدیم
بی دردسر از سلسله تاک بریدیم
چون طفل یتیمی که ببرند ز شیرش
از دختر رز این دل غمناک بریدیم
تا چند به یک حال کسی را نگذارند؟
از باده گذشتیم (و) ز تریاک بریدیم
در سینه ز غیرت قدم آه شکستیم
سر رشته پیوند ز افلاک بریدیم
این گریه تلخ (و) رخ کاهی ثمر (چیست)
نه رنگ شراب و نه رگ تاک بریدیم
بر دوش نیفکنده به تاراج فنا رفت
هر جامه که از اطلس افلاک بریدیم
بس گریه افسوس که دنباله رو اوست
در غورگی این خوشه که از تاک بریدیم
از عشق گسستیم به صد خامی آغاز
صائب چه عبث خوشه ای از تاک بریدیم
بی دردسر از سلسله تاک بریدیم
چون طفل یتیمی که ببرند ز شیرش
از دختر رز این دل غمناک بریدیم
تا چند به یک حال کسی را نگذارند؟
از باده گذشتیم (و) ز تریاک بریدیم
در سینه ز غیرت قدم آه شکستیم
سر رشته پیوند ز افلاک بریدیم
این گریه تلخ (و) رخ کاهی ثمر (چیست)
نه رنگ شراب و نه رگ تاک بریدیم
بر دوش نیفکنده به تاراج فنا رفت
هر جامه که از اطلس افلاک بریدیم
بس گریه افسوس که دنباله رو اوست
در غورگی این خوشه که از تاک بریدیم
از عشق گسستیم به صد خامی آغاز
صائب چه عبث خوشه ای از تاک بریدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۳
یک چشم زدن فرقت می تاب نداریم
تا شیشه به بالین نبود خواب نداریم
تا بوسه چند از لب پیمانه نگیریم
چون شیشه خالی به جگر آب نداریم
در روز حریفان دگر باده گسارند
ماییم که می در شب مهتاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از نقش تو فانوس خیالی شده هر چشم
چون شمع عجب نیست اگر خواب نداریم
در دایره بی سببی نقطه محویم
هرگز خبر از عالم اسباب نداریم
آیینه ما گرد تعلق نپذیرد
ما چشم به خاکستر سنجاب نداریم
گرگان به سمورند نهان تا به گریبان
ما بی دهنان طالع سنجاب نداریم
تا شیشه به بالین نبود خواب نداریم
تا بوسه چند از لب پیمانه نگیریم
چون شیشه خالی به جگر آب نداریم
در روز حریفان دگر باده گسارند
ماییم که می در شب مهتاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از نقش تو فانوس خیالی شده هر چشم
چون شمع عجب نیست اگر خواب نداریم
در دایره بی سببی نقطه محویم
هرگز خبر از عالم اسباب نداریم
آیینه ما گرد تعلق نپذیرد
ما چشم به خاکستر سنجاب نداریم
گرگان به سمورند نهان تا به گریبان
ما بی دهنان طالع سنجاب نداریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۵
بر دل غم سیم و زر دنیا نگذاریم
بار خر دجال به عیس نگذاریم
خضر ره ما گرمروان عزم درست است
سر در پی هر بادیه پیما نگذاریم
پیداست که از موج سرابی چه گشاید
ما دل به تماشاگه دنیا نگذاریم
محتاج به زینت نبود حسن خداداد
آن به که حنا بر ید بیضا نگذاریم
تا دامن اطفال سبکبار نگردد
ما روی ز معموره به صحرا نگذاریم
دیوانگی ما همه از رنج خمارست
از تاک چرا سلسله برپا نگذاریم؟
ما را به ملامت نتوان توبه ز می داد
گر سر برود گردن مینا نگذاریم
صائب به رخ ما در دولت نگشاید
تا رو به نهانخانه عنقا نگذاریم
بار خر دجال به عیس نگذاریم
خضر ره ما گرمروان عزم درست است
سر در پی هر بادیه پیما نگذاریم
پیداست که از موج سرابی چه گشاید
ما دل به تماشاگه دنیا نگذاریم
محتاج به زینت نبود حسن خداداد
آن به که حنا بر ید بیضا نگذاریم
تا دامن اطفال سبکبار نگردد
ما روی ز معموره به صحرا نگذاریم
دیوانگی ما همه از رنج خمارست
از تاک چرا سلسله برپا نگذاریم؟
ما را به ملامت نتوان توبه ز می داد
گر سر برود گردن مینا نگذاریم
صائب به رخ ما در دولت نگشاید
تا رو به نهانخانه عنقا نگذاریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۰
ما خراباتی و نظر بازیم
کاسه آشام و کیسه پردازیم
با زمین گیری آسمان پرواز
با خموشی بلند آوازیم
سر به گردون فرو نمی آریم
همچو همت بلند پروازیم
خاک دیوار فقر می لیسیم
خصم حرصیم و دشمن آزیم
سازگاریم با کم آزاران
خار چشم حریف ناسازیم
خانه داری ز ما نمی آید
آشیان سوز و خانه پردازیم
خامه قدرت یداللهیم
که به چندین زبان سخن سازیم
نغمه ما تمام اسرارست
عندلیبان گلشن رازیم
آب و روغن به هم نمی سازند
تو برون ساز و ما درون سازیم
چون نپیچیم، رشته گهریم
چون نلرزیم، پرده رازیم
صائب از خامه سخن پرداز
چهره پرداز سحر و اعجازیم
کاسه آشام و کیسه پردازیم
با زمین گیری آسمان پرواز
با خموشی بلند آوازیم
سر به گردون فرو نمی آریم
همچو همت بلند پروازیم
خاک دیوار فقر می لیسیم
خصم حرصیم و دشمن آزیم
سازگاریم با کم آزاران
خار چشم حریف ناسازیم
خانه داری ز ما نمی آید
آشیان سوز و خانه پردازیم
خامه قدرت یداللهیم
که به چندین زبان سخن سازیم
نغمه ما تمام اسرارست
عندلیبان گلشن رازیم
آب و روغن به هم نمی سازند
تو برون ساز و ما درون سازیم
چون نپیچیم، رشته گهریم
چون نلرزیم، پرده رازیم
صائب از خامه سخن پرداز
چهره پرداز سحر و اعجازیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۹
فارغند از قید چرخ نیلگون دیوانگان
رفته اند از حلقه ماتم برون دیوانگان
هر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنند
مهره مومند در دست جنون دیوانگان
سنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیر
کوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگان
در بیابانی که باشد لاله زارش بوی خون
مست گردند از شراب لاله گون دیوانگان
تا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوند
می زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگان
بلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحاد
می دود در کوچه و بازار چون دیوانگان
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
می شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
رفته اند از حلقه ماتم برون دیوانگان
هر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنند
مهره مومند در دست جنون دیوانگان
سنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیر
کوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگان
در بیابانی که باشد لاله زارش بوی خون
مست گردند از شراب لاله گون دیوانگان
تا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوند
می زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگان
بلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحاد
می دود در کوچه و بازار چون دیوانگان
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
می شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۱
شوق ما بال و پر جسم گران خواهد شدن
دار بر منصور ما تخت روان خواهد شدن
عشق دارد سختیی اما گوارا می شود
بیستون بر کوهکن رطل گران خواهد شدن
هست اگر هر گریه ای را خنده ای در چاشنی
ریشه غم در دل ما زعفران خواهد شدن
از هواداران مشو غافل که وقت برگریز
طوق قمری سرو را خط امان خواهد شدن
چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد
از ورق گردانی دوران جوان خواهد شدن
گر به این عنوان شود اوضاع دنیا ناگوار
خضر بیزار از حیات جاودان خواهد شدن
رشته سر در گم ما را نخواهد یافتن
سوزن عیسی اگر بر آسمان خواهد شدن
زین شکست و بست کز گردون مرا در طالع است
استخوانم مغز و مغزم استخوان خواهد شدن
صائب آن آیینه رو خواهد به فکر ما فتاد
طوطی خاموش ما شکرفشان خواهد شدن
دار بر منصور ما تخت روان خواهد شدن
عشق دارد سختیی اما گوارا می شود
بیستون بر کوهکن رطل گران خواهد شدن
هست اگر هر گریه ای را خنده ای در چاشنی
ریشه غم در دل ما زعفران خواهد شدن
از هواداران مشو غافل که وقت برگریز
طوق قمری سرو را خط امان خواهد شدن
چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد
از ورق گردانی دوران جوان خواهد شدن
گر به این عنوان شود اوضاع دنیا ناگوار
خضر بیزار از حیات جاودان خواهد شدن
رشته سر در گم ما را نخواهد یافتن
سوزن عیسی اگر بر آسمان خواهد شدن
زین شکست و بست کز گردون مرا در طالع است
استخوانم مغز و مغزم استخوان خواهد شدن
صائب آن آیینه رو خواهد به فکر ما فتاد
طوطی خاموش ما شکرفشان خواهد شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۸
زلف مشکین را ز صبح عارض خود دور کن
چون چراغ روز، گل را در نظر بی نور کن
سرنوشت عشق از پیشانی من روشن است
چون توان با آب گفتن عکس را مستور کن؟
شعله چون برگ خزان از آه سردم رنگ باخت
فکر فانوس ای کلیم از بهر شمع طور کن
خاطر آیینه وحدت غبارآلود شد
گرد هستی را به چوب دار از خود دور کن
خاکساری جاده ای دارد ز مو باریکتر
گردن تسلیم نازک چون میان مور کن
سر چه باشد کس نبازد در ره داغ جنون؟
این کدوی پوچ را در کار این زنبور کن
دوش خاطر را سبک کن صائب از گرد حیات
رو به معراج فنا آنگاه چون منصور کن
چون چراغ روز، گل را در نظر بی نور کن
سرنوشت عشق از پیشانی من روشن است
چون توان با آب گفتن عکس را مستور کن؟
شعله چون برگ خزان از آه سردم رنگ باخت
فکر فانوس ای کلیم از بهر شمع طور کن
خاطر آیینه وحدت غبارآلود شد
گرد هستی را به چوب دار از خود دور کن
خاکساری جاده ای دارد ز مو باریکتر
گردن تسلیم نازک چون میان مور کن
سر چه باشد کس نبازد در ره داغ جنون؟
این کدوی پوچ را در کار این زنبور کن
دوش خاطر را سبک کن صائب از گرد حیات
رو به معراج فنا آنگاه چون منصور کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۷
صبح شد ساقی نقاب دختر رز برفکن
زان لب شیرین، نمک در دیده ساغر فکن
آتشی در دل ز عشق لاابالی برفروز
آرزوی خام را چون عود در مجمر فکن
صیقلی کن سینه خود را ز موج اشک و آه
دفتر آیینه را در پیش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس این دشت را چون گردباد
در گریبان سپهر و دیده اختر فکن
از صدف آیین دشمن پروری را یاد گیر
تیغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکن
شهپر سالک سبکباری است در راه طلب
هر که دستار ترا خواهد، به پایش سرفکن
نعل وارونی است هر موجی درین دریای خون
هر کجا بیم خطر افزون بود لنگر فکن
آرمیدن شعله را مغلوب خاکستر کند
رخنه ها در سینه افلاک، چون مجمر فکن
دولت بیدار در زیر سر افتادگی است
خواب در هر جا که سنگینی کند، لنگر فکن
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
چند روزی در گریبان خواب را اخگر فکن
زان لب شیرین، نمک در دیده ساغر فکن
آتشی در دل ز عشق لاابالی برفروز
آرزوی خام را چون عود در مجمر فکن
صیقلی کن سینه خود را ز موج اشک و آه
دفتر آیینه را در پیش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس این دشت را چون گردباد
در گریبان سپهر و دیده اختر فکن
از صدف آیین دشمن پروری را یاد گیر
تیغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکن
شهپر سالک سبکباری است در راه طلب
هر که دستار ترا خواهد، به پایش سرفکن
نعل وارونی است هر موجی درین دریای خون
هر کجا بیم خطر افزون بود لنگر فکن
آرمیدن شعله را مغلوب خاکستر کند
رخنه ها در سینه افلاک، چون مجمر فکن
دولت بیدار در زیر سر افتادگی است
خواب در هر جا که سنگینی کند، لنگر فکن
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
چند روزی در گریبان خواب را اخگر فکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۳
بس که دارد گرد کلفت چهره احوال من
روی می مالد به خاک آیینه را تمثال من
بلبل من از حریم بیضه تا آمد برون
گل ز شبنم خیمه بیرون زد به استقبال من
نامرادی مطلب افتاده است در راه طلب
ورنه مطلب پاکشان می آید از دنبال من
دیده ام در بی پر و بالی گشاد خویش را
ناخن پرواز نگشاید گره از بال من
گر چه ساغر در خو مجلس به دور افکنده ام
کوه را از پا درآرد رطل مالامال من
هدیه ای اهل هنر را به ز عیب خویش نیست
عیبجو بیهوده افتاده است در دنبال من
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
می شود آیینه صاحب جوهر از تمثال من
می شدم صائب در اقلیم سخن صاحبقران
گر نمی شد صرف تسخیر بتان اقبال من
روی می مالد به خاک آیینه را تمثال من
بلبل من از حریم بیضه تا آمد برون
گل ز شبنم خیمه بیرون زد به استقبال من
نامرادی مطلب افتاده است در راه طلب
ورنه مطلب پاکشان می آید از دنبال من
دیده ام در بی پر و بالی گشاد خویش را
ناخن پرواز نگشاید گره از بال من
گر چه ساغر در خو مجلس به دور افکنده ام
کوه را از پا درآرد رطل مالامال من
هدیه ای اهل هنر را به ز عیب خویش نیست
عیبجو بیهوده افتاده است در دنبال من
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
می شود آیینه صاحب جوهر از تمثال من
می شدم صائب در اقلیم سخن صاحبقران
گر نمی شد صرف تسخیر بتان اقبال من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۸
بر رخ کس نیست رنگ وحدتی در انجمن
به که دارم با دل خود خلوتی در انجمن
با خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشم
نیست در گردش شراب الفتی در انجمن
در گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیست
حالتی در خلوت و کیفیتی در انجمن
باد نتواند پریشان ساختن وقت مرا
شمع فانوسم که دارم خلوتی در انجمن
چند روزی غنچه می سازم پر خود را، مگر
وا کند پروانه بال شهرتی در انجمن
عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
راست سازد قد غبار کلفتی در انجمن
بند حیرت می زنم بر دست گلچینان شمع
گر کشم از سینه آه غیرتی در انجمن
دست چون در دامن سجاده تقوی زنم؟
داده ام با جام دست بیعتی در انجمن
می توانی ملک وحدت را به تنهایی گرفت
همچو صائب گر بداری خلوتی در انجمن
به که دارم با دل خود خلوتی در انجمن
با خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشم
نیست در گردش شراب الفتی در انجمن
در گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیست
حالتی در خلوت و کیفیتی در انجمن
باد نتواند پریشان ساختن وقت مرا
شمع فانوسم که دارم خلوتی در انجمن
چند روزی غنچه می سازم پر خود را، مگر
وا کند پروانه بال شهرتی در انجمن
عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
راست سازد قد غبار کلفتی در انجمن
بند حیرت می زنم بر دست گلچینان شمع
گر کشم از سینه آه غیرتی در انجمن
دست چون در دامن سجاده تقوی زنم؟
داده ام با جام دست بیعتی در انجمن
می توانی ملک وحدت را به تنهایی گرفت
همچو صائب گر بداری خلوتی در انجمن