عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۳
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
فتادگی چو نگین، نقش دلنشین من است
شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است
نمی رود ز دلم لذت فراموشی
همیشه حرف الف درس اولین من است
در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست
بهشت، یک چمن ساحت زمین من است
ز بسکه دست ندامت به یکدگر زده ام
غبار دور زمان گرد آستین من است
ز دست خویش سعیدا کجا گریز کنم
همیشه نقش قدم در پی کمین من است
شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است
نمی رود ز دلم لذت فراموشی
همیشه حرف الف درس اولین من است
در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست
بهشت، یک چمن ساحت زمین من است
ز بسکه دست ندامت به یکدگر زده ام
غبار دور زمان گرد آستین من است
ز دست خویش سعیدا کجا گریز کنم
همیشه نقش قدم در پی کمین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شادی هر دو جهان از دل غمگین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
نگاه شوخ [و] دل ساده روبرو شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست
ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور
که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب
چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست
مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس
که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست
به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است
گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست
به هر خیال چو معنی سراسری رفتم
کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟
به غیر یار سعیدا در این سرای خیال
همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟
ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور
که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب
چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست
مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس
که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست
به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است
گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست
به هر خیال چو معنی سراسری رفتم
کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟
به غیر یار سعیدا در این سرای خیال
همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
در شکنج زلف او دل تاب نتواند گرفت
چون کتان، کام از شب مهتاب نتواند گرفت
کی لب شیرین کند کار نگاه تلخ را
جای می را گر دهد جان آب نتواند گرفت
کام از کامل عیاران یافتن آسان مدان
کس دمی آب از گل سیراب نتواند گرفت
بی ریاضت کی ملایم می شود طبع ثقیل
نرم خویی را کس از سنجاب نتواند گرفت
بحر همت سعیدا چرخ را آمد به جوش
کاسه ای دارد که یک کف آب نتواند گرفت
چون کتان، کام از شب مهتاب نتواند گرفت
کی لب شیرین کند کار نگاه تلخ را
جای می را گر دهد جان آب نتواند گرفت
کام از کامل عیاران یافتن آسان مدان
کس دمی آب از گل سیراب نتواند گرفت
بی ریاضت کی ملایم می شود طبع ثقیل
نرم خویی را کس از سنجاب نتواند گرفت
بحر همت سعیدا چرخ را آمد به جوش
کاسه ای دارد که یک کف آب نتواند گرفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
رفتم حباب وار ز خود در هوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
داغ را چون لاله اجزای بدن خواهیم کرد
بعد از این مانند گل جا در چمن خواهیم کرد
قوتی گر مانده باشد بعد از این در پای فکر
چشم را پوشیده سیر انجمن خواهیم کرد
گفتگو با خلق تشویش دل آزرده است
خامشی را قفل وسواس سخن خواهیم کرد
جسم خاکی را زراعتگاه حسرت می کنیم
گریه را آب روان آن چمن خواهیم کرد
مهرهٔ مهر سلیمانی به دست آورده ایم
خاک بر فرق سر دیو محن خواهیم کرد
چون زلیخا صاحب مقصد سعیدا نیستم
دیده را بینا به بوی پیرهن خواهیم کرد
بعد از این مانند گل جا در چمن خواهیم کرد
قوتی گر مانده باشد بعد از این در پای فکر
چشم را پوشیده سیر انجمن خواهیم کرد
گفتگو با خلق تشویش دل آزرده است
خامشی را قفل وسواس سخن خواهیم کرد
جسم خاکی را زراعتگاه حسرت می کنیم
گریه را آب روان آن چمن خواهیم کرد
مهرهٔ مهر سلیمانی به دست آورده ایم
خاک بر فرق سر دیو محن خواهیم کرد
چون زلیخا صاحب مقصد سعیدا نیستم
دیده را بینا به بوی پیرهن خواهیم کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
نامهٔ شوق چو املا کنمش بر کاغذ
چشم بندم که ز اشکم نشود تر کاغذ
حرف از زلف و رخ دوست نمودم انشا
قلمم دستهٔ گل گشت و معنبر کاغذ
مهر دل کردم و با رشتهٔ جان پیچیدم
تا نیفتد به ره از بال کبوتر کاغذ
یاسمن را نبود بار تعلق بر دوش
به ره آورد بهارش زده بر سر کاغذ
خال و خط کردن نهان زیر نقابی گفتم
همچو مشکی است که پیچیده بود بر کاغذ
در کتابت خط خوش باید و اشعار لطیف
حاجت مسطر و جدول نبود بر کاغذ
گر بود پادشه عصر ز معنی آگاه
بهر دیوان سعیدا کند از زر کاغذ
چشم بندم که ز اشکم نشود تر کاغذ
حرف از زلف و رخ دوست نمودم انشا
قلمم دستهٔ گل گشت و معنبر کاغذ
مهر دل کردم و با رشتهٔ جان پیچیدم
تا نیفتد به ره از بال کبوتر کاغذ
یاسمن را نبود بار تعلق بر دوش
به ره آورد بهارش زده بر سر کاغذ
خال و خط کردن نهان زیر نقابی گفتم
همچو مشکی است که پیچیده بود بر کاغذ
در کتابت خط خوش باید و اشعار لطیف
حاجت مسطر و جدول نبود بر کاغذ
گر بود پادشه عصر ز معنی آگاه
بهر دیوان سعیدا کند از زر کاغذ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
شد زخم تیغ تیز تو در کام جان لذیذ
خون جوشد از دمش چو می ارغوان لذید
شد آبروی تیغ تو در کام جان لذیذ
خون از دمش به دل چو می ارغوان لذیذ
گردون چو نیشکر به دهان می مکد مرا
آری که در مذاق بود استخوان لذیذ
با آن که خامش است دلا راست گو سخن
حلوای قند یا لب آن مهربان لذیذ؟
تا قند ذکر را نرسانی به کام دل
کی می شود ز نام سعیدا دهان لذید؟
خون جوشد از دمش چو می ارغوان لذید
شد آبروی تیغ تو در کام جان لذیذ
خون از دمش به دل چو می ارغوان لذیذ
گردون چو نیشکر به دهان می مکد مرا
آری که در مذاق بود استخوان لذیذ
با آن که خامش است دلا راست گو سخن
حلوای قند یا لب آن مهربان لذیذ؟
تا قند ذکر را نرسانی به کام دل
کی می شود ز نام سعیدا دهان لذید؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
به دلی سخت و دلی نرم نظر دارد عشق
به نگاه از دل فولاد گذر دارد عشق
هر کجا پای نهد جای محبت خالی است
منزل و خانه به هر کوه [و] کمر دارد عشق
گفت نرگس که به چشمم بنشین لاله شنید
سر فرو کرد که نی جای به سر دارد عشق
می کشد می شکند می کشد و می سوزد
گر جهان یک طرف افتد چه خطر دارد عشق
نی همین دست به تاراج غریبان دارد
آسمان را چو زمین زیر و زبر دارد عشق
تا محبت نبود اهل محبت نشوی
هر کجا هست دلی خوب خبر دارد عشق
گه به یک عیب دو صد فضل عطا می سازد
نی همین سعی به پاداش هنر دارد عشق
عقل در کار جهان است سعیدا شب و روز
لیک بیرون ز جهان کار دگر دارد عشق
به نگاه از دل فولاد گذر دارد عشق
هر کجا پای نهد جای محبت خالی است
منزل و خانه به هر کوه [و] کمر دارد عشق
گفت نرگس که به چشمم بنشین لاله شنید
سر فرو کرد که نی جای به سر دارد عشق
می کشد می شکند می کشد و می سوزد
گر جهان یک طرف افتد چه خطر دارد عشق
نی همین دست به تاراج غریبان دارد
آسمان را چو زمین زیر و زبر دارد عشق
تا محبت نبود اهل محبت نشوی
هر کجا هست دلی خوب خبر دارد عشق
گه به یک عیب دو صد فضل عطا می سازد
نی همین سعی به پاداش هنر دارد عشق
عقل در کار جهان است سعیدا شب و روز
لیک بیرون ز جهان کار دگر دارد عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
شد شبنم بی مهر روان بر ورق گل
بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل
بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است
صبحی که صبا طرح نموده سبق گل
حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل
بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را
سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل
تدبیرگر جمله مهمات سعیدا
از نکهت گل ساخته سد رمق گل
بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل
بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است
صبحی که صبا طرح نموده سبق گل
حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل
بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را
سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل
تدبیرگر جمله مهمات سعیدا
از نکهت گل ساخته سد رمق گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
باز تا در جلوه آمد جام صهبا در چمن
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۵
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۲۰