عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۶
ز کعبه سنگ به دل می زند خلیل از تو
الف به سینه کشد بال جبرئیل از تو
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
به داغ یأس جگرگوشه خلیل از تو
کیم من و چه بود قدر صید لاغر من؟
که خون خضر و مسیحا بود سبیل از تو
مگر به خویش دلالت کنی مرا، ورنه
شده است خشک چو سنگ نشان دلیل از تو
به درگه تو بزرگی نمی رسد به کسی
که سنگسار ابابیل گشت فیل از تو
چرا کلیم تو از شور بحر اندیشد؟
که شاهراه نجات است رود نیل از تو
برات سینه گرم مرا به داغ نویس
بهشت و کوثر و تسنیم و سلسبیل از تو
چو برگهای خزان دیده می تپد بر خاک
زبان عقل و پر و بال جبرئیل از تو
ترحم است بر آن ساده دل که چون صائب
کند ز حال قناعت به قال و قیل از تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۸
زمین نشسته به خاک سیاه از غم تو
کبودپوش بو آسمان ز ماتم تو
ز اشتیاق تو خورشید داغ می سوزد
چه محو لاله و گل گشته است شبنم تو؟
به حرف پوچ نفس خرج می کنی، غافل
که نیست گنج دو عالم بهای یک دم تو
به نور عقل ز ظلمات نفس بیرون آی
مگر به عید مبدل شود محرم تو
در نشاط و طرب می زنی، نمی دانی
که حلقه در مرگ است قامت خم تو
بس است در غم دنیا گریستن، تا چند
به شوره زار شود صرف آب زمزم تو؟
چه جای چشم، که هر نوک خار این وادی
سزد که گریه کند خون به ابر بی نم تو
ترحمی به سلیمان عقل کن، تا چند
به دست دیو خورد خون خویش خاتم تو؟
مدار خود به نصیحت نهاده ای صائب
ترا گرفته غم عالم و مرا غم تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۴
چو از تو دیده و دل کامیاب شد هر دو
مرا ازین چه که عالم خراب شد هر دو؟
دو مصرع است دو زلف که از بیاض عارض او
که بهر مشق جنون انتخاب شد هر دو
فغان که جوهر شمشیر یار و موی میان
یکی به کشتنم از پیچ و تاب شد هر دو
مدار دست ز دامان دل که کعبه و دیر
ز سیل عشق مکرر خراب شد هر دو
مرا ز دیده و دل بود چشم بیداری
به یک فسانه غفلت به خواب شد هر دو
دریغ و درد که عصیان ما و طاعت ما
یکی شمرده به روز حساب شد هر دو
مکن ملاحظه از مردمان که دیده من
تهی چو حلقه چشم رکاب شد هر دو
چه طرف بستم ازان روی آتشین صائب؟
جز این که چشم و دل من پر آب شد هر دو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۵
مشو چو موج شلاین به هر کنار و برو
کمند طول امل را فراهم آر و برو
جهان تیره نه جای سپیدکاران است
سبک ز دل نفسی چون سحر برآر و برو
بریز برگ تعلق ز خود مسیحاوار
سر سپهر به زیر قدم درآر و برو
قمار عشق ندارد ندامت از دنبال
بباز هر دو جهان را درین قمار و برو
نثار توست همه گنج های روی زمین
مشو مقید سیم و زر نثار و برو
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر جا سری بدار و برو
جهان شکار و تو چون برق بر جناح سفر
بگیر ران کبابی ازین شکار و برو
چو پیش روی تو آید هر آنچه می کاری
مکن نگاه به دنبال خود، بکار و برو
چو رفتن از سر کوی وجود ناچارست
چو شمع، ماتم خود پیشتر بدار و برو
ز انتظار مکش طایران قدسی را
سری ز بیضه درین آشیان برآ و برو
به یک رفیق موافق بساز در عالم
منافقان جهان را به هم گذار و برو
ز لاله زار جهان نیست حاصلی جز داغ
مبند دل به تماشای لاله زار و برو
نسیم مصر طلبکار پاک چشمان است
سفید ساز نظر را ز انتظار و برو
مشو مقید ویرانه جهان چون سیل
سبک دو پای تعلق (ز) گل برآر و برو
ز فیض بی ثمری سرو فارغ از سنگ است
به برگ سبز قناعت کن از (بهار) و برو
زمین پاک درین روزگار اکسیرست
مریز دانه خود را به شوره زار و برو
به قدر سعی، صفا یافتند راهروان
به هر دو گام درین راه سر مخار و برو
هزار زخم نمایان اگر خوری بر دل
به روی دشمن خونخوار خود میار و برو
مباد دولت بیدار را به خواب دهی
نمک به چشم گرانخواب خود فشار و برو
چو می برند بخواهی نخواهی از دستت
ببوس نقد دل و بر زمین گذار و برو
حریف راهزنان عدم نمی گردی
به زلف او دل و دین و خرد سپار و برو
میانجی می و مینا نه کار سنگ بود
دل مرا و غمش را به هم گذار و برو
جهان کرایه دیدن نمی کند صائب
چو غنچه سر ز گریبان برون میار و برو
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
به هر زمین که رسی دانه ای بکار و برو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۶
ز شرم قد بلند تو آب گردد سر
به زیر خاک نهان از حجاب گردد سرو
در آن چمن که نهال تو جلوه گر گردد
ز طوق فاخته پا در رکاب گردد سرو
ز بس خراب شد از جلوه تو، نزدیک است
که آشیانه جغد و غراب گردد سرو
بلند نام ز عشق است حسن هر جا هست
ز جوش فاخته مالک رقاب گردد سرو
به خار و خس نتوان کشت شعله را، ترسم
ز سوز سینه قمری کباب گردد سرو
ز طوق فاخته گردابها کند تصویر
اگر ز شرم تو زین گونه آب گردد سرو
در آن ریاض که صائب قلم به کف گیرد
عجب که سبز دگر از حجاب گردد سرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۷
ز جلوه های صنوبرقدان ز راه مرو
نگاهداری دل کن، پی نگاه مرو
دل دو نیم نداری به گوشه ای بنشین
به لافگاه محبت به یک گواه مرو
به تیغ بازی امواج برنمی آیی
حباب وار درین بحر با کلاه مرو
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک
نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو
ز چشم نرمی دشمن فریب عجز مخور
دلیر بر سر این آب زیر کاه مرو
سپاه غیرت حق با شکستگان یارست
چو فتح روی دهد از پی سپاه مرو
زمین وقف دل زنده را به خاک کند
اگر ز زنده دلانی به خانقاه مرو
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست
که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو
سزای توست تپیدن به خاک و خون صائب
نگفتمت پی آن ترک کج کلاه مرو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۸
روزی که پسته دید لب همچو قند او
شد خنده زهر در دهن نیم خند او
لیلی وشی که شورش سوادی من ازوست
یک حلقه است چشم غزال از کمند او
جان می دهد به نرگس بیمار خلق را
عیسی دمی که من شده ام دردمند او
از لطف همچو اشک شود آب پیکرش
از پرده های چشم بود گر پرند او
آید به رنگ سبزه خوابیده در نظر
عمر خضر به سایه سروبلند او
یوسف ز بند عشق عزیز زمانه شد
دل بد مکن که بنده نوازست بند او
از چشم تر به آب رسانند عاشقان
بر هر زمین که پای گذارد سمند او
خون همچو نافه در جگرش مشک می شود
پیچد به هر غزال که مشکین کمند او
آن آتشین عذار به گلزار چون رود
گلها کنند خرده خود را سپند او
هر چند صید لاغر من نیست کشتنی
نومید نیستم ز نگاه کشند او
صائب شده است خانه زنبور سینه ام
از دستبازی مژه های بلند او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۹
شد خط مشکبار عیان از عذار او
جوهرنما شد آینه بی غبار او
فرصت کم است دولت پا در رکاب را
غافل مشو ز دور خط مشکبار او
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
خطی که گشته است به گرد عذار او
در چارفصل سبزه خط تو تازه است
موقوف وقت نیست چو عنبر بهار او
آه از غرور حسن که در روزگار خط
در خواب ناز می گذرد روزگار او
برگ خزان رسیده شمارد سهیل را
حیرانی عقیق لب آبدار او
دامن ز صحبت گل بی خار می کشد
در هر دلی که ریشه کند خارخار او
چون زلف دست در کمر عیش حلقه کرد
هر کس که روز کرد شبی در کنار او
خالی نمی شود ز می لعلی ساغرش
چون لاله هر دلی که بود داغدار او
آن سوخته است عشق که سازد یکی هزار
هر خرده شرر که کند جان نثار او
صائب همین نه داغ رخ لاله رنگ اوست
بی داغ نگذرد کسی از لاله زار او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۰
خطت که رفت در بغل هاله ماه ازو
پوشیده است کعبه پلاس سیاه ازو
من بسته ام لب طمع، اما نگار من
دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!
عشق کریم سایه فکنده است بر سرت
هر آرزو که می کشدت دل، بخواه ازو
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
صحرای ساده ای که نروید گیاه ازو
زلفت به مشک اگر رقم بندگی کشد
آن خون گرفته کیست که خواهد گواه ازو؟
تا جلوه داد قد قیامت خرام را
آمد هزار منکر محشر به راه ازو
در دودمان خامه صائب نهفته است
برقی که روی صفحه شود همچو ماه ازو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۱
میخانه ای که شوق تو باشد مدام او
دایم به زور باده زند دور، جام او
سنگ ملامتی که به هم بشکند ترا
چون کعبه واجب است به جان احترام او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر درازست نام او
رحم است بر کسی که شود خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام او
در هر سری که هست تمنای گلرخی
از بوی گل پری زده گردد مشام او
در هر دلی که عشق الهی کند نزول
چون کعبه جای کسب هوا نیست بام او
صائب بس است قسمت من خون دل ز عشق
دست که می رسد به می لعل فام او؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۲
از گرد خط گرفته مباد آفتاب تو
چندان که خاک اوست روان باد آب تو
خوشتر بود ز باده سرجوش دیگران
در انتهای خط می پا در رکاب تو
وقت زوال سایه خورشید کم می شود
چون سایه دار گشت ز خط آفتاب تو؟
خط گر چه پرده سوز حجاب است حسن را
از خط فزود پرده شرم و حجاب تو
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
چون آب زندگی است گوارا سراب تو
از ما مپوش صحبت شب را که می زند
خمیازه موج از لب همچون شراب تو
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را به صد خیال فکنده است خواب تو
کوتاهتر بود ز شب وصل عاشقان
روز حساب بر ستم بی حساب تو
من نیستم حریف زبانت، مگر زنم
از بوسه مهر بر لب حاضرجواب تو
در پرده سوخت روی تو هر جا دلی که بود
ای وای اگر به یک طرف افتد نقاب تو
صائب ز کیمیای سعادت غنی شود
هر کس رسیده است به فکر صواب تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۳
چون سر زند ز مشرق زین آفتاب تو
صد شاخ گل پیاده رود در رکاب تو
در پرده حرف گوی که تبخال بی ادب
دندان نگیرد از لب حاضرجواب تو
فردا که صبح حشر زند چاک پیرهن
دست من است و دامن بند نقاب تو
بر وعده های پوچ تو ما بسته ایم دل
خوشتر بود ز چشمه کوثر حباب تو
امروز باز خون که پامال کرده ای؟
خون می چکد ز حلقه چشم رکاب تو
تعویذ چین حمایل ابرو چه می کنی؟
حسن ترا بس است نگهبان حجاب تو
صائب هنوز اول جوش طبیعت است
افسرده تر ز شیب چرا شد شباب تو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۴
از بس ز خون ما شده گلگون عقیق تو
در ساغر سهیل کند خون عقیق تو
می برد اگر عقیق ازین پیش تشنگی
سازد به عکس، تشنگی افزون عقیق تو
هر قطره خون من جگر داغدیده ای است
تا شد دگر ز خون که گلگون عقیق تو؟
یاقوت آبدار شود اشک شمع ها
در محفلی که گردد میگون عقیق تو
خورشید اگر کند عرق خون، ز صلب سنگ
بیرون نیاورد گهری چون عقیق تو
موج سراب رشته یاقوت می شود
گر پرتو افکند سوی هامون عقیق تو
شب بیشتر کند دل خونخوار را سیاه
در عهد خط زیاده کند خون عقیق تو
دایم به خوشدلی گذرانده است روزگار
از خط ندیده است شبیخون عقیق تو
نقش امید بوسه به وجه حسن نشست
تا شد نهفته در خط شبگون عقیق تو
یک نقش بیش نیست نگین های ساده را
دارد هزار نکته موزون عقیق تو
هر چند فکر صائب ما خون خویش خورد
ما را نساخت از صله ممنون عقیق تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۶
نتوان در آب و آینه دیدن مثال تو
چون مد آه، سایه ندارد نهال تو
صید حرم نداشت ز تیغ تو جان دریغ
من خون خویش را نکنم چون حلال تو؟
از من نمانده عشق بجا غیر درد و داغ
آن به که نگذرم به دل بی ملال تو
مور حریص دانه به منزل نمی برد
زینسان که می برد دل عشاق خال تو
چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر
در پرده بیش فیض رساند جمال تو
وصل مدام به بود از وصل گاه گاه
مستغنی از وصال توام با خیال تو
شد قامتت نهال ز آب دو چشم من
انصاف نیست برنخورم از نهال تو
گلگونه عذار شود آفتاب را
شد خون هر که همچو شفق پایمال تو
عاشق ترا به گریه چسان رام خود کند؟
کز بوی خون خویش کند رم غزال تو
چون با رخ تو ماه برآید، که آفتاب
خون از شفق عرق کند از انفعال تو
صائب شده است تنگ شکرگوش عالمی
از گفتگوی طوطی شیرین مقال تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۸
ای فتنه سایه پرور سرو روان تو
مه در کمند کاکل عنبرفشان تو
از خاک چون تو شاخ گلی برنخاسته است
بر سرو، کج نگاه کند باغبان تو
خون خورده شرم تا چمنت را رسانده است
رنگ حجاب می چکد از ارغوان تو
صد ترکش از خدنگ ملامت برد به خاک
خورشید اگر بلند شود در زمان تو
مردم در آرزوی شبیخون بوسه ای
یارب به خواب مرگ رود پاسبان تو!
خورشید عمر من به لب بام بوسه زد
تا کی به حرف مهر نگردد زبان تو؟
شرمت به پاسبان خط آزادگی دهد
در پای سرو خواب کند باغبان تو
ننموده خویش را و دل از من ربوده است
بسیار نازک است ادای میان تو
حاجت به خاک کردن دام فریب نیست
صائب برون نمی رود از گلستان تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۰
ای شاخ گل شکسته طرف کلاه تو
پیچ و خم بنفشه ز خط سیاه تو
بوی گل از ادب نکند پای خود دراز
در سایه گلی که بود خوابگاه تو
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
خطی که گشت هاله رخسار ماه تو
خون همچو نافه در جگرش مشک می شود
پیچد به هر دلی که خط دل سیاه تو
دیگر شکسته دل خود را نکرد راست
افتاد چشم هر که به طرف کلاه تو
در چشم اهل دید، خیابان جنت است
هر چاک سینه ای که شود شاهراه تو
فردا چه خاکهای ندامت به سر کند
امروز هر دلی که نشد خاک راه تو
دل چون جهد ز بند تو بیدادگر، که هست
یک حلقه چشم شوخ ز دام نگاه تو
با قامت خمیده ازین در کجا رود؟
صائب که باخت نقد جوانی به راه تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۳
کردم اگر چه هر دو جهان رونمای تو
از بی بضاعتی خجلم از لقای تو
آید به حال خود ز تماشای آفتاب
شد چشم هر که خیره ز نور و صفای تو
صد پرده است بیش ز ظلمت حجاب نور
نتوان ز شرم کرد نظر بر لقای تو
اشکش چو آب آینه بر جای خشک ماند
چشمی که دید در رخ حیرت فزای تو
از دامن تو دست ندارم به سرکشی
تا همچو زلف سرنگذارم به پای تو
چون روی ماه مصر ز سیلی شود کبود
گر برگ گل کنند عزیزان قبای تو
از دورباش ناز تو، از سرگذشتگان
جز کاکل تو نیست کسی در قفای و
چون برخورم ز دیدن رویت، که می شود
طبل رحیل هوش من آواز پای تو
بر خویشتن ببال که در قلزم وجود
همچون حباب نیست سری بی هوای تو
از نکهت دو روزه گل بی نیاز کرد
ما را گل همیشه بهار حنای تو
افغان که کرد دست من موشکاف را
چون شانه خشک، حیرت زلف رسای تو
انصاف نیست راندنش از آستان خویش
صائب که ساخت نقد دل و دین فدای تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۴
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پرست از تو و خالی است جای تو
هر چند کاینات گدای در تواند
یک آفریده نیست که داند سرای تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ریخته
در هر کناره ای ز محیط سخای تو
آیینه خانه ای است پر از آفتاب و ماه
دامان خاک تیره ز موج صفای تو
هر غنچه را ز حمد تو جزوی است در بغل
هر خار می کند به زبانی ثنای تو
یک قطره اشک سوخته، یک مهره گل است
دریا و کان نظر به محیط سخای تو
خاک سیه به کاسه نمرود می کند
هر پشه ای که بال زند در هوای تو
در مشت خاک من چه بود لایق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو
عام است التفات کهن خرقه عقول
تشریف عشق تا به که بخشد عطای تو
غیر از نیاز و عجز که در کشور تو نیست
این مشت خاک تیره چه دارد سزای تو؟
عمر ابد که خضر بود سایه پرورش
سروی است پست بر لب آب بقای تو
صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۵
ای دل گشاد کار خود از آن و این مجو
این قفل را کلید ز هر آستین مجو
روی دل از خسیس نهادان طلب مکن
از خار و خس ملایمت یاسمین مجو
حال دل گرفته به هر بی بصر مگوی
از دوزخی کلید بهشت برین مجو
زنبور کافرند سراسر ستارگان
زنهار ازین سیاه دلان انگبین مجو
خواهی که بر تو آتش سوزان شود بهشت
امداد چون خلیل ز روح الامین مجو
بشناس استخوان و طباشیر را ز هم
از صبح اولین، نفس راستین مجو
در هر کس آنچه هست همان را ازو طلب
لنگر ز آسمان، حرکت از زمین مجو
آرامش دل تو برون است از آب و گل
در دامن آنچه گم شود از آستین مجو
شایستگی کلید بود قفل بسته را
از سنگ، آب بی جگر آتشین مجو
نتوان به بال عاریه بیرون شدن ز خویش
در وادی طلب مدد از آن و این مجو
گم کرده تو از تو برون نیست، زینهار
گاهی ز آسمان و گهی از زمین مجو
از دست رعشه دار پریشان شود رقم
از دل رمیدگان سخن دلنشین مجو
از دیده می دهند خبر پاک دیدگان
خار گمان ز نرگس عین الیقین مجو
هرگز ز قفل، قفل گشایش ندیده است
صائب گشایش از دل اندوهگین مجو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۶
دام و کمند گردن دلهاست آرزو
دل مشت خار و موجه دریاست آرزو
از دامن گشاده صحرای سینه ها
چون موجه سراب سبکپاست آرزو
از چشم سوزن است دل خلق تنگتر
تا چون گره به رشته جانهاست آرزو
هر لحظه خار پیرهن یوسفی شود
گستاختر ز دست زلیخاست آرزو
گردی پدید نیست ازان آرزوی دل
در عالمی که بادیه پیماست آرزو
از آرزوست عالم ایجاد منتظم
عالم بپاست تا به سرپاست آرزو
چون خر به گل ز همت پست تو مانده است
ورنه براق عالم بالاست آرزو
باقی شود چو صرف کنی در امور خیر
هرچند بی ثبات چو دنیاست آرزو
تا در تو هست خار هوس همچو گردباد
بیهوده گرد دامن صحراست آرزو
عیسی به چرخ از دل بی آرزو رسید
دل ساده کن که سلسله پاست آرزو
مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است
از خامشی چه سود چو گویاست آرزو
هر کوچه ای که هست چو خورشید می دود
یارب ز جستجوی که شیداست آرزو؟
با خاک شد برابر ازین طفل مشربان
ورنه ز نقص و عیب مبراست آرزو
زاهد اگر ز لذت دنیا گشته است
چون طفل روزه دار سراپاست آرزو
در روزگار پاکی دامان حسن تو
دست ز کار رفته دلهاست آرزو
کوتاه نیست دست تمنا ز هیچ کام
جام جهان نمای نظرهاست آرزو
از آرزو اثر نبود در دل درست
خونابه جراحت دلهاست آرزو
نتوان زدن به تیر هوایی نشانه را
مقصود دل کجا و کجاهاست آرزو
صائب چو مومیایی و چون سنگ روز و شب
در بستن و شکستن دلهاست آرزو
این آن غزل که مولوی روم گفته است
گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو