عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۰
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵ - اسعد
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۷ - بلال
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۵ - رفیع
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۲ - سعد و سعید
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۵ - نامی
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ پنجم هشت تاج است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
من آن نیم که دگر می توان فریفت مرا
فریبمش که مگر می توان فریفت مرا
به حرف ذوق نگه می توان ربود مرا
به وهم تاب کمر می توان فریفت مرا
ز ذکر مل به گمان می توان فگند مرا
ز شاخ گل به ثمر می توان فریفت مرا
ز درددل که به افسانه در میان آید
به نیم جنبش سر می توان فریفت مرا
ز سوز دل که به واگویه بر زبان گذرد
به یک دو حرف حذر می توان فریفت مرا
من و فریفتگی هرگز، آن محال اندیش
چرا فریفت، اگر می توان فریفت مرا
خدنگ جز به گرایش گشاد نپذیرد
ازو به زخم جگر می توان فریفت مرا
ز باز نامدن نامه بر خوشم که هنوز
به آرزوی خبر می توان فریفت مرا
شب فراق ندارد سحر ولی یک چند
به گفتگوی سحر می توان فریفت مرا
نشان دوست ندانم جز این که پرده در است
ز در به روزن در می توان فریفت مرا
گرسنه چشم اثر نیستم که در ره دید
به کیمیای نظر می توان فریفت مرا
سرشت من بود این ور نه، آن نیم، غالب
که از وفا به اثر می توان فریفت مرا
فریبمش که مگر می توان فریفت مرا
به حرف ذوق نگه می توان ربود مرا
به وهم تاب کمر می توان فریفت مرا
ز ذکر مل به گمان می توان فگند مرا
ز شاخ گل به ثمر می توان فریفت مرا
ز درددل که به افسانه در میان آید
به نیم جنبش سر می توان فریفت مرا
ز سوز دل که به واگویه بر زبان گذرد
به یک دو حرف حذر می توان فریفت مرا
من و فریفتگی هرگز، آن محال اندیش
چرا فریفت، اگر می توان فریفت مرا
خدنگ جز به گرایش گشاد نپذیرد
ازو به زخم جگر می توان فریفت مرا
ز باز نامدن نامه بر خوشم که هنوز
به آرزوی خبر می توان فریفت مرا
شب فراق ندارد سحر ولی یک چند
به گفتگوی سحر می توان فریفت مرا
نشان دوست ندانم جز این که پرده در است
ز در به روزن در می توان فریفت مرا
گرسنه چشم اثر نیستم که در ره دید
به کیمیای نظر می توان فریفت مرا
سرشت من بود این ور نه، آن نیم، غالب
که از وفا به اثر می توان فریفت مرا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست
قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست
فریب آشتی ده ظفر مبارک باد
دل ستم زده در بند امتحان تو نیست
مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ
بکش، مترس که در سود من زیان تو نیست
دلم به عهد وفایی فریفت نامه سپار
خوش ست وعده تو گرچه از زبان تو نیست
شکست رنگ تو از عشق خوش تماشایی ست
بهار دهر به رنگینی خزان تو نیست
شباهتی ست مر آن را که برنیامده است
وگر نه موی به باریکی میان تو نیست
ز حق مرنج و در ابرو ز خشم چین مفگن
خوش ست رسم وفا گرچه در زمان تو نیست
عتاب و مهر تماشاییان حوصله اند
به هیچ عربده اندیشه رازدان تو نیست
روان فدای تو نام که برده ای ناصح
زهی لطافت ذوقی که در بیان تو نیست
دل از خموشی لعلت امیدوار چراست؟
چه گفته ای به زبانی که در دهان تو نیست؟
گمان زیست بود بر منت ز بی دردی
بدست مرگ ولی بدتر از گمان تو نیست
عیار آتش سوزان گرفته ام صد بار
به سینه تابی داغ غم نهان تو نیست
تغافل تو دلیل تجاهل افتاده ست
تو و خدای تو، غالب ز بندگان تو نیست؟
قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست
فریب آشتی ده ظفر مبارک باد
دل ستم زده در بند امتحان تو نیست
مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ
بکش، مترس که در سود من زیان تو نیست
دلم به عهد وفایی فریفت نامه سپار
خوش ست وعده تو گرچه از زبان تو نیست
شکست رنگ تو از عشق خوش تماشایی ست
بهار دهر به رنگینی خزان تو نیست
شباهتی ست مر آن را که برنیامده است
وگر نه موی به باریکی میان تو نیست
ز حق مرنج و در ابرو ز خشم چین مفگن
خوش ست رسم وفا گرچه در زمان تو نیست
عتاب و مهر تماشاییان حوصله اند
به هیچ عربده اندیشه رازدان تو نیست
روان فدای تو نام که برده ای ناصح
زهی لطافت ذوقی که در بیان تو نیست
دل از خموشی لعلت امیدوار چراست؟
چه گفته ای به زبانی که در دهان تو نیست؟
گمان زیست بود بر منت ز بی دردی
بدست مرگ ولی بدتر از گمان تو نیست
عیار آتش سوزان گرفته ام صد بار
به سینه تابی داغ غم نهان تو نیست
تغافل تو دلیل تجاهل افتاده ست
تو و خدای تو، غالب ز بندگان تو نیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
یاد از عدو نیارم وین هم ز دوربینی ست
کاندر دلم گذشتن با دوست همنشینی ست
در عالم خرابی از خیل منعمانم
سیلم به رخت شویی برقم به خوشه چینی ست
میرم ولی بترسم کز فرط بدگمانی
داند که جان سپردن از عافیت گزینی ست
در باده دیر مستم آری ز سخت جانی ست
در غمزه زودرنجی آری ز نازنینی ست
من سوی او ببینم داند ز بی حیایی ست
او سوی من نبیند دانم ز شرمگینی ست
ذوقی ست در ادایت قاصد تو و خدایت
در جیب من بیفشان خلدی که آستینی ست
زین خونچکان نواها دریاب ماجراها
هنگامه ام اسیری اندیشه ام حزینی ست
درد شکست دل را رام صدا نخواهم
ساز شکایت من تارش ز موی چینی ست
نازم به زودیابی نازد به گوش و گردن
چندان که ابر نیسان در گوهرآفرینی ست
سوزم دمی که یارم یاد آورد که غالب
در خاطرش گذشتن با غیر همنشینی ست
کاندر دلم گذشتن با دوست همنشینی ست
در عالم خرابی از خیل منعمانم
سیلم به رخت شویی برقم به خوشه چینی ست
میرم ولی بترسم کز فرط بدگمانی
داند که جان سپردن از عافیت گزینی ست
در باده دیر مستم آری ز سخت جانی ست
در غمزه زودرنجی آری ز نازنینی ست
من سوی او ببینم داند ز بی حیایی ست
او سوی من نبیند دانم ز شرمگینی ست
ذوقی ست در ادایت قاصد تو و خدایت
در جیب من بیفشان خلدی که آستینی ست
زین خونچکان نواها دریاب ماجراها
هنگامه ام اسیری اندیشه ام حزینی ست
درد شکست دل را رام صدا نخواهم
ساز شکایت من تارش ز موی چینی ست
نازم به زودیابی نازد به گوش و گردن
چندان که ابر نیسان در گوهرآفرینی ست
سوزم دمی که یارم یاد آورد که غالب
در خاطرش گذشتن با غیر همنشینی ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت
بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت
در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد
در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت
رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست
زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت
پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند
همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت
از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست
پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت
هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم
گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت
در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم
با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت
آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست
بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت
کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را
مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت
بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت
در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد
در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت
رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست
زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت
پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند
همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت
از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست
پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت
هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم
گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت
در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم
با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت
آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست
بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت
کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را
مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
گرسنه به که برآید ز فاقه جانش و لرزد
از آن که دررسد از راه میهمانش و لرزد
نفس به گرد دل از مهر می تپد به فراقت
چو طایری که بسوزانی آشیانش و لرزد
منم به وصل به گنجینه راه یافته دزدی
که در ضمیر بود بیم پاسبانش و لرزد
دگر به کام خود ای دل چه بهره برد توانی
ز ساده ای که زنی بوسه بر دهانش و لرزد
نترسد ار ز گسستن خدا نخواسته باشد
چرا رسد سر آن طره بر میانش و لرزد؟
ز شور ناله دل دارد اضطراب روانم
چو رایضی که ز کف در رود عنانش و لرزد
ز جنبش مژه مانی دم نگاه به مستی
که بی اراده جهد تیر از کمانش و لرزد
ز شیخ وجد به ذوق نشاط نغمه نیابی
مگر به دل گذرد مرگ ناگهانش و لرزد
فغان ز خجلت صراف کم عیار که ناگه
برآورند زر قلب از دکانش و لرزد
گر از فشاندن جان شور نیست در سر غالب
چرا به سجده نهد سر بر آستانش و لرزد
از آن که دررسد از راه میهمانش و لرزد
نفس به گرد دل از مهر می تپد به فراقت
چو طایری که بسوزانی آشیانش و لرزد
منم به وصل به گنجینه راه یافته دزدی
که در ضمیر بود بیم پاسبانش و لرزد
دگر به کام خود ای دل چه بهره برد توانی
ز ساده ای که زنی بوسه بر دهانش و لرزد
نترسد ار ز گسستن خدا نخواسته باشد
چرا رسد سر آن طره بر میانش و لرزد؟
ز شور ناله دل دارد اضطراب روانم
چو رایضی که ز کف در رود عنانش و لرزد
ز جنبش مژه مانی دم نگاه به مستی
که بی اراده جهد تیر از کمانش و لرزد
ز شیخ وجد به ذوق نشاط نغمه نیابی
مگر به دل گذرد مرگ ناگهانش و لرزد
فغان ز خجلت صراف کم عیار که ناگه
برآورند زر قلب از دکانش و لرزد
گر از فشاندن جان شور نیست در سر غالب
چرا به سجده نهد سر بر آستانش و لرزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
گویم سخنی گر چه شنیدن نشناسد
صبحی ست شبم را که دمیدن نشناسد
از بند چه بگشاید و از دام چه خیزد؟
ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد
گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی
ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد
ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی
خون باد دماغی که رسیدن نشناسد
ما لذت دیدار ز پیغام گرفتیم
مشتاق تو دیدن ز شنیدن نشناسد
بی پرده شو از ناز و میندیش که ما را
چون آینه چشمی ست که دیدن نشناسد
بینم چه بلا بر سر جیب و کفن آرد
دستی که به جز خامه(جامه) دریدن نشناسد
پیوسته روان از مژه خون جگرستم
رنگی ست رخم را که پریدن نشناسد
شوقم می گلگون به سبو می زند امشب
پیمانه ز ساقی طلبیدن نشناسد
با لذت اندوه تو در ساخته غالب
گویی همه دل گشت و تپیدن نشناسد
صبحی ست شبم را که دمیدن نشناسد
از بند چه بگشاید و از دام چه خیزد؟
ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد
گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی
ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد
ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی
خون باد دماغی که رسیدن نشناسد
ما لذت دیدار ز پیغام گرفتیم
مشتاق تو دیدن ز شنیدن نشناسد
بی پرده شو از ناز و میندیش که ما را
چون آینه چشمی ست که دیدن نشناسد
بینم چه بلا بر سر جیب و کفن آرد
دستی که به جز خامه(جامه) دریدن نشناسد
پیوسته روان از مژه خون جگرستم
رنگی ست رخم را که پریدن نشناسد
شوقم می گلگون به سبو می زند امشب
پیمانه ز ساقی طلبیدن نشناسد
با لذت اندوه تو در ساخته غالب
گویی همه دل گشت و تپیدن نشناسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
کسی بامن چه در صورت پرستی حرف دین گوید
ز آزر گفت دانم گر ز صورت آفرین گوید
دلم در کعبه از تنگی گرفت، آواره ای خواهم
که با من وسعت بتخانه های هند و چین گوید
به خشمم ناسزا می گوید و از لطف گفتارش
گمان دارم که حرف دلنشینی بعد ازین گوید
شناسد جای غم دل را و خود را دلربا داند
عجب دارد اگر دلداده خود را غمین گوید
چو خواهم داد از غم در جوابم لب فرو بندد
وگر گویم که جان خواهم به غم داد آفرین گوید
رهم افتاده بهر دانه سوی دام صیادی
که حرف ذبح با همراز خویش اندر کمین گوید
ز بی تابی برون اندازد از خویش آستین دورش
گریبان آنچه دید از دست گر با آستین گوید
دل از پهلو برون آرم جمش جام خود انگارد
وگر لختی برافشانم سلیمانش نگین گوید
گذارد آنچه برق از خرمن اندر دشت بگذارم
که ترسم چون بچینم کس به طنزم خوشه چین گوید
چرا راندند غالب را از آن در؟ رهروی باید
که راز خلوت شه با گدای ره نشین گوید
ز آزر گفت دانم گر ز صورت آفرین گوید
دلم در کعبه از تنگی گرفت، آواره ای خواهم
که با من وسعت بتخانه های هند و چین گوید
به خشمم ناسزا می گوید و از لطف گفتارش
گمان دارم که حرف دلنشینی بعد ازین گوید
شناسد جای غم دل را و خود را دلربا داند
عجب دارد اگر دلداده خود را غمین گوید
چو خواهم داد از غم در جوابم لب فرو بندد
وگر گویم که جان خواهم به غم داد آفرین گوید
رهم افتاده بهر دانه سوی دام صیادی
که حرف ذبح با همراز خویش اندر کمین گوید
ز بی تابی برون اندازد از خویش آستین دورش
گریبان آنچه دید از دست گر با آستین گوید
دل از پهلو برون آرم جمش جام خود انگارد
وگر لختی برافشانم سلیمانش نگین گوید
گذارد آنچه برق از خرمن اندر دشت بگذارم
که ترسم چون بچینم کس به طنزم خوشه چین گوید
چرا راندند غالب را از آن در؟ رهروی باید
که راز خلوت شه با گدای ره نشین گوید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ز بس تاب خرام کلکم آذر بیزد از کاغذ
مداد اندوزم از دودی که هر دم خیزد از کاغذ
ندانم تا چه خواهد کرد با چشم و دل دشمن
رم کلکم که در جنبش غبار انگیزد از کاغذ
به کزلک از ورق چون بسترم سطر مکرر را
تو گویی سونش لعل و گهر می ریزد از کاغذ
ندانم حسرت روی که می خواهم رقم کردن
که هر جا بنگرم ذوق نگاهم خیزد از کاغذ
من و ناسازی خویی که در تحریر بیدادش
رمد حرف از قلم گر خود قلم نگریزد از کاغذ
چه باشد نامه گل جانب مرغ اسیر آن به
که کس گلدسته ای پیش قفس آویزد از کاغذ
چو استیلای شوقم دید کرد از نامه محرومم
مگر بر آتشم بی درد دامن می زد از کاغذ
ز بی تابی رقم سویش دود چون نامه بنویسم
به عنوانی که دانی دود برمی خیزد از کاغذ
چه گویم از خرام آن که در انگاره قدش
صریر خامه شور رستخیز انگیزد از کاغذ
ظهور آمد تنزل هان به چشم کم مبین غالب
به پیدایی ز خاکستم چو نام ایزد از کاغذ
مداد اندوزم از دودی که هر دم خیزد از کاغذ
ندانم تا چه خواهد کرد با چشم و دل دشمن
رم کلکم که در جنبش غبار انگیزد از کاغذ
به کزلک از ورق چون بسترم سطر مکرر را
تو گویی سونش لعل و گهر می ریزد از کاغذ
ندانم حسرت روی که می خواهم رقم کردن
که هر جا بنگرم ذوق نگاهم خیزد از کاغذ
من و ناسازی خویی که در تحریر بیدادش
رمد حرف از قلم گر خود قلم نگریزد از کاغذ
چه باشد نامه گل جانب مرغ اسیر آن به
که کس گلدسته ای پیش قفس آویزد از کاغذ
چو استیلای شوقم دید کرد از نامه محرومم
مگر بر آتشم بی درد دامن می زد از کاغذ
ز بی تابی رقم سویش دود چون نامه بنویسم
به عنوانی که دانی دود برمی خیزد از کاغذ
چه گویم از خرام آن که در انگاره قدش
صریر خامه شور رستخیز انگیزد از کاغذ
ظهور آمد تنزل هان به چشم کم مبین غالب
به پیدایی ز خاکستم چو نام ایزد از کاغذ