عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
کدام شوق به راه دویدن افتاده است
که بی خبر دل ما از تپیدن افتاده است
ز بیزبانی من وحشت نگاه کسی
چو دام دیده به فکر رمیدن افتاده است
چه دیده ها که ز شرم رخ تو آب شده است
چو قطره ای که ز چشم چکیدن افتاده است
غبار ما ز صبا هم بلد نمی گیرد
به وادی سفر نارسیدن افتاده است
جهان خراب شد و گرد بر نمی خیزد
دگر دل که زمشق تپیدن افتاده است
ز اعتدال بهار جنون چه می پرسی
گلی است شعله که از دست چیدن افتاده است
اثر زبانه کش ناله خموش اسیر
چه گوشها که به فکر شنیدن افتاده است
که بی خبر دل ما از تپیدن افتاده است
ز بیزبانی من وحشت نگاه کسی
چو دام دیده به فکر رمیدن افتاده است
چه دیده ها که ز شرم رخ تو آب شده است
چو قطره ای که ز چشم چکیدن افتاده است
غبار ما ز صبا هم بلد نمی گیرد
به وادی سفر نارسیدن افتاده است
جهان خراب شد و گرد بر نمی خیزد
دگر دل که زمشق تپیدن افتاده است
ز اعتدال بهار جنون چه می پرسی
گلی است شعله که از دست چیدن افتاده است
اثر زبانه کش ناله خموش اسیر
چه گوشها که به فکر شنیدن افتاده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
هر طرف باد صبا زان طره بویی برده است
عضو عضوم را کمند جستجویی برده است
بی نیازی چهره خورشید را ساید به خاک
شبنم این باغ بسیار آبرویی برده است
یک سر مو بر تنم سرگشتگی در کار نیست
جستجوی او مرا هر دم به سویی برده است
گلشن پاک اعتقادی را صفای دیگر است
سایه خارش نصیب از رنگ و بویی برده است
کرده از چشمش تمنای نگاه گرم اسیر
تا مزار دل چراغ آرزویی برده است
عضو عضوم را کمند جستجویی برده است
بی نیازی چهره خورشید را ساید به خاک
شبنم این باغ بسیار آبرویی برده است
یک سر مو بر تنم سرگشتگی در کار نیست
جستجوی او مرا هر دم به سویی برده است
گلشن پاک اعتقادی را صفای دیگر است
سایه خارش نصیب از رنگ و بویی برده است
کرده از چشمش تمنای نگاه گرم اسیر
تا مزار دل چراغ آرزویی برده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
نه همین از دوری احباب داغم کرده است
آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است
مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او
جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است
بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او
در دل خود هر نفس گرد سراغم کرده است
نو بهاری رفته است از گلشن عالم برون
گریه یاران در و دیوار باغم کرده است
غنچه باغ فراقش هر دم از شوخی اسیر
جای بو بیهوشدارو در دماغم کرده است
آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است
مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او
جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است
بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او
در دل خود هر نفس گرد سراغم کرده است
نو بهاری رفته است از گلشن عالم برون
گریه یاران در و دیوار باغم کرده است
غنچه باغ فراقش هر دم از شوخی اسیر
جای بو بیهوشدارو در دماغم کرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آنکه صید عالم از چشم خماری کرده است
یاد خود کرده است پنداری شکاری کرده است
دیده در آیینه روی خویش و بیخود گشته است
حیرتستان را بهارش نوبهاری کرده است
گل به سر ساغر به کف پا در حنا می آید آه
بیقراریهای ما جوش قراری کرده است
می دهد بر باد هر ساعت غبار وعده ای
هر نسیمی را فریب انتظاری کرده است
دل به نومیدی سپردن صید مطلب کردن است
بی نیازی خار خشکی را بهاری کرده است
عشق دیرین پرتوی دارد که بعد از سالها
داغهای کهنه را خورشید زاری کرده است
خنده خورشید می جوشد ز شام تار من
سنبلستان خیالت خوش بهاری کرده است
کی نگاهش یاد همچون من اسیری می کند
آنکه از هر سایه مژگان شکاری کرده است
یاد خود کرده است پنداری شکاری کرده است
دیده در آیینه روی خویش و بیخود گشته است
حیرتستان را بهارش نوبهاری کرده است
گل به سر ساغر به کف پا در حنا می آید آه
بیقراریهای ما جوش قراری کرده است
می دهد بر باد هر ساعت غبار وعده ای
هر نسیمی را فریب انتظاری کرده است
دل به نومیدی سپردن صید مطلب کردن است
بی نیازی خار خشکی را بهاری کرده است
عشق دیرین پرتوی دارد که بعد از سالها
داغهای کهنه را خورشید زاری کرده است
خنده خورشید می جوشد ز شام تار من
سنبلستان خیالت خوش بهاری کرده است
کی نگاهش یاد همچون من اسیری می کند
آنکه از هر سایه مژگان شکاری کرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
گلستان شرم و گلزار حیا آورده است
هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است
جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه
اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است
بنده رویش توان شد تندی خویش نگر
قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است
ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات
تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است
چاک از دلها به دلها می دود چون رازها
از سر کویش گلی باد صبا آورده است
توبه گر صد ساله باشد می توان می خورد اسیر
ساقی تکلیف پیغام هوا آورده است
هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است
جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه
اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است
بنده رویش توان شد تندی خویش نگر
قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است
ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات
تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است
چاک از دلها به دلها می دود چون رازها
از سر کویش گلی باد صبا آورده است
توبه گر صد ساله باشد می توان می خورد اسیر
ساقی تکلیف پیغام هوا آورده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دلم از یاد تو خندان شده است
شبم از صبح چراغان شده است
جگر صبر گدازد دندان
جان فشانی است که آسان شده است
جلوه ای داد غبارم بر باد
چقدر بوی گل ارزان شده است
حسن را بوده زکاتی زین بیش
دل پریشان پریشان شده است
چه گذشته است دگر در دل ناز
کفر را آینه ایمان شده است
آنکه پیدایی او پنهانی است
از دل و چشم که پنهان شده است
بی تو جشن است تماشایی کن
شبم از گریه چراغان شده است
دل پریخانه زخم جگر است
دور از آن سایه مژگان شده است
بی نظر بازی مژگانش اسیر
محشر زخم نمایان شده است
شبم از صبح چراغان شده است
جگر صبر گدازد دندان
جان فشانی است که آسان شده است
جلوه ای داد غبارم بر باد
چقدر بوی گل ارزان شده است
حسن را بوده زکاتی زین بیش
دل پریشان پریشان شده است
چه گذشته است دگر در دل ناز
کفر را آینه ایمان شده است
آنکه پیدایی او پنهانی است
از دل و چشم که پنهان شده است
بی تو جشن است تماشایی کن
شبم از گریه چراغان شده است
دل پریخانه زخم جگر است
دور از آن سایه مژگان شده است
بی نظر بازی مژگانش اسیر
محشر زخم نمایان شده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
یاد زلف تو مرا مصرع حالی شده است
دلم از دست تمنای تو خالی شده است
دل عبث مشکن اگر دیده عبرت داری
جام جم بین که چه در خاک سفالی شده است
تا به خود می نگرد مصلحت اندیش غیور
تربتش محوتر از نقش نهالی شده است
بی نیازی چه که از خویش گذشتن هنر است
نیستی تاج سر همت عالی شده است
لاله گون کرده رخ از شرم به رقص آمده است
عرقش نقش طراز گل قالی شده است
مژه بر هم زدنی از نگهت غافل نیست
نام دیوانه اسیر تو خیالی شده است
دلم از دست تمنای تو خالی شده است
دل عبث مشکن اگر دیده عبرت داری
جام جم بین که چه در خاک سفالی شده است
تا به خود می نگرد مصلحت اندیش غیور
تربتش محوتر از نقش نهالی شده است
بی نیازی چه که از خویش گذشتن هنر است
نیستی تاج سر همت عالی شده است
لاله گون کرده رخ از شرم به رقص آمده است
عرقش نقش طراز گل قالی شده است
مژه بر هم زدنی از نگهت غافل نیست
نام دیوانه اسیر تو خیالی شده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بی جام و شیشه چشم تو خمار بوده است
بی نوبهار روی تو گلزار بوده است
جان کشته شهادت و دل تشنه وصال
در خون تپیدنی چقدر کار بوده است
در خواب پای خم شده با کعبه همسفر
آن را که جذبه تو طلبکار بوده است
روزی که جام شور به منصور داده اند
هر کس به قدر خویش گرفتار بوده است
بیهوشیم نگر به چه آگاهیی رسید
توفیق در پیاله سرشار بوده است
زان جنگجو شکایت بیجا مکن اسیر
دایم جفا عزیز و وفا خوار بوده است
بی نوبهار روی تو گلزار بوده است
جان کشته شهادت و دل تشنه وصال
در خون تپیدنی چقدر کار بوده است
در خواب پای خم شده با کعبه همسفر
آن را که جذبه تو طلبکار بوده است
روزی که جام شور به منصور داده اند
هر کس به قدر خویش گرفتار بوده است
بیهوشیم نگر به چه آگاهیی رسید
توفیق در پیاله سرشار بوده است
زان جنگجو شکایت بیجا مکن اسیر
دایم جفا عزیز و وفا خوار بوده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
موجه دریا ز شورم مصرع پیچیده است
در صدف گوهر ز اشکم معنی دزدیده است
از هوای گلشن چاک گریبان کسی
نکهت یوسف گل در پیرهن بالیده است
ناله خاموشی است تکرار فراموشی خوش است
گفتگوی آشنایی گوش کس نشنیده است
گریه ما دشت را مهمان دریا می کند
صفحه بحر ازحباب و موج بزم چیده است
در ریاض آرزو گر خار بلبل سبز شد
آنچه حاصل کرده ام عمری گل ناچیده است
شرمساری ها عصیان خرمن اندوزی کند
عضو عضو ما ز دهشت دانه پاشیده است
در صدف گوهر ز اشکم معنی دزدیده است
از هوای گلشن چاک گریبان کسی
نکهت یوسف گل در پیرهن بالیده است
ناله خاموشی است تکرار فراموشی خوش است
گفتگوی آشنایی گوش کس نشنیده است
گریه ما دشت را مهمان دریا می کند
صفحه بحر ازحباب و موج بزم چیده است
در ریاض آرزو گر خار بلبل سبز شد
آنچه حاصل کرده ام عمری گل ناچیده است
شرمساری ها عصیان خرمن اندوزی کند
عضو عضو ما ز دهشت دانه پاشیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
بعد عمری سویم از روی مروت دیده است
نرگس بیدارش امشب خواب الفت دیده است
مغزم از شوریدگی چون ذره می رقصد به سر
آفتاب محشر داغ محبت دیده است
دل اگر در سینه جنبد رنگم از رو می رود
خصم بیدل از من عاجز چه جرأت دیده است
جلوه مرد آزما بسیار و بینش ساده دل
حرفها آیینه ام از خواب غفلت دیده است
الفت است الفت که سربی تیغ می گردد نثار
قدر این معنی کسی داند که الفت دیده است
صورت از معنی شناسد اهل بینش در جهان
جلوه معنی اسیر از چشم صورت دیده است
نرگس بیدارش امشب خواب الفت دیده است
مغزم از شوریدگی چون ذره می رقصد به سر
آفتاب محشر داغ محبت دیده است
دل اگر در سینه جنبد رنگم از رو می رود
خصم بیدل از من عاجز چه جرأت دیده است
جلوه مرد آزما بسیار و بینش ساده دل
حرفها آیینه ام از خواب غفلت دیده است
الفت است الفت که سربی تیغ می گردد نثار
قدر این معنی کسی داند که الفت دیده است
صورت از معنی شناسد اهل بینش در جهان
جلوه معنی اسیر از چشم صورت دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
رنجی که چشم شب پره از نور دیده است
زخم دلم ز مرهم کافور دیده است
کی دار حقشناس فراموش می کند
آن سرگذشتگی که زمنصور دیده است
آسایشی که دیده ام از خواب بی رخت
بیمار عشق در شب دیجور دیده است
شبها به روز آمد و آن راه طی نشد
شوقم چو موسی آتشی از دور دیده است
ته جرعه ای ز باده پرستان بزم توست
عشق آنچه در پیاله منصور دیده است
زخم دلم ز مرهم کافور دیده است
کی دار حقشناس فراموش می کند
آن سرگذشتگی که زمنصور دیده است
آسایشی که دیده ام از خواب بی رخت
بیمار عشق در شب دیجور دیده است
شبها به روز آمد و آن راه طی نشد
شوقم چو موسی آتشی از دور دیده است
ته جرعه ای ز باده پرستان بزم توست
عشق آنچه در پیاله منصور دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
مطرب ترانه ای که دماغم رسیده است
از آب شعله میوه باغم رسیده است
آیینه خانه دل بیدار گشته ام
این پرتو از کدام چراغم رسیده است
مجنون به گرد جوش و خروشم نمی رسد
بوی بهار دل به دماغم رسیده است
در پای سرو شیشه و گل جوش می زند
زین باده تا دماغ ایاغم رسیده است
دیوانگی برو که نبینی خمار غم
دایم به دولت تو دماغم رسیده است
هر دم گلش به رنگ دگر غنچه می شود
حرف لبت به گوش ایاغم رسیده است
در راه گفتگوی تو غیر از اسیر نیست
کی جستجوی کس به سراغم رسیده است
از آب شعله میوه باغم رسیده است
آیینه خانه دل بیدار گشته ام
این پرتو از کدام چراغم رسیده است
مجنون به گرد جوش و خروشم نمی رسد
بوی بهار دل به دماغم رسیده است
در پای سرو شیشه و گل جوش می زند
زین باده تا دماغ ایاغم رسیده است
دیوانگی برو که نبینی خمار غم
دایم به دولت تو دماغم رسیده است
هر دم گلش به رنگ دگر غنچه می شود
حرف لبت به گوش ایاغم رسیده است
در راه گفتگوی تو غیر از اسیر نیست
کی جستجوی کس به سراغم رسیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
خلوت جان را تجلی از چراغ سینه است
پنبه داغ دل خون گشته داغ سینه است
در بهارش هر قدر حیرت تماشا می کند
گلشن سیر بنا گوشت دماغ سینه است
صبح و شامم از گل داغ محبت گلشن است
روز خورشید دل است و شب چراغ سینه است
هر سرمویش به هم بد مستی خون می کنند
عاشق دیوانه را رحمت سراغ سینه است
از خیالت باغبان گلشن خویش است اسیر
سیرگاهش از گل زخم تو داغ سینه است
پنبه داغ دل خون گشته داغ سینه است
در بهارش هر قدر حیرت تماشا می کند
گلشن سیر بنا گوشت دماغ سینه است
صبح و شامم از گل داغ محبت گلشن است
روز خورشید دل است و شب چراغ سینه است
هر سرمویش به هم بد مستی خون می کنند
عاشق دیوانه را رحمت سراغ سینه است
از خیالت باغبان گلشن خویش است اسیر
سیرگاهش از گل زخم تو داغ سینه است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
هر نگاه گرم ما مجنون کامل گشته ای است
هر سرشک حسرت ما صید بسمل گشته ای است
کی به صحرای جنون بی صرفه جولان می کند
گرد ما دیوانه دنبال محمل گشته ای است
الفتی دارد سر زلف تو با کفر و جنون
رشته تدبیر زنار سلاسل گشته ای است
خضر هم در وادی دل می شود آخر غبار
هر نسیم این بیابان سعی کامل گشته ای است
بی تمنای تو داغ عمر ضایع کرده ایم
هر نفس در دفتر ما فرد باطل گشته ای است
هیچکس از سرنوشت خلق سر بیرون نکرد
هر که را دیدم در این اندیشه بسمل گشته ای است
فارغ از اندیشه غیریم تا در دل اسیر
یاد ابروی کسی تیغ حمایل گشته ای است
هر سرشک حسرت ما صید بسمل گشته ای است
کی به صحرای جنون بی صرفه جولان می کند
گرد ما دیوانه دنبال محمل گشته ای است
الفتی دارد سر زلف تو با کفر و جنون
رشته تدبیر زنار سلاسل گشته ای است
خضر هم در وادی دل می شود آخر غبار
هر نسیم این بیابان سعی کامل گشته ای است
بی تمنای تو داغ عمر ضایع کرده ایم
هر نفس در دفتر ما فرد باطل گشته ای است
هیچکس از سرنوشت خلق سر بیرون نکرد
هر که را دیدم در این اندیشه بسمل گشته ای است
فارغ از اندیشه غیریم تا در دل اسیر
یاد ابروی کسی تیغ حمایل گشته ای است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دشت جنون ز فتنه چشم تو دیده ای است
هر موج اشک خیل غزال رمیده ای است
یک عمر در شکنجه امید بوده ایم
هر ذره خاک ما دل منت گزیده ای است
چون خامه سر به راه طلب را دلیل نیست
صحرا زجاده صفحه مسطر کشیده ای است
شور شراب پیر ز دنیا گذشته است
گرد جنون جوان به منزل رسیده ای است
در صیدگاه فتنه مجال گریز نیست
تیر قضا به بند کمان کشیده ای است
صیاد عشق را که چمن دامگاه اوست
بوی بهار وحشی در خون تپیده ای است
ممنون التفات گرانجانی خودیم
مشت غبار ما نفس آرمیده ای است
ما را ز دل به کعبه مقصود برد اسیر
توفیق ما که خضر بیابان ندیده ای است
هر موج اشک خیل غزال رمیده ای است
یک عمر در شکنجه امید بوده ایم
هر ذره خاک ما دل منت گزیده ای است
چون خامه سر به راه طلب را دلیل نیست
صحرا زجاده صفحه مسطر کشیده ای است
شور شراب پیر ز دنیا گذشته است
گرد جنون جوان به منزل رسیده ای است
در صیدگاه فتنه مجال گریز نیست
تیر قضا به بند کمان کشیده ای است
صیاد عشق را که چمن دامگاه اوست
بوی بهار وحشی در خون تپیده ای است
ممنون التفات گرانجانی خودیم
مشت غبار ما نفس آرمیده ای است
ما را ز دل به کعبه مقصود برد اسیر
توفیق ما که خضر بیابان ندیده ای است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
دلم را صبح عید جانسپاری است
که خورشید مرا وقت سواری است
ز بیم فتنه چشم سیاهی
نگه در پرده چشمم حصاری است
ز چشم شیر دارد حلقه دام
نگاهش گرچه آهوی شکاری است
دل دیوانه ما سخت جانی است
که از فرهاد و مجنون یادگاری است
خیال کشتنم دارد نهانی
تغافل مژده امیدواری است
اسیر یک نظر بودم همه عمر
نگاه او طلسم دوستداری است
که خورشید مرا وقت سواری است
ز بیم فتنه چشم سیاهی
نگه در پرده چشمم حصاری است
ز چشم شیر دارد حلقه دام
نگاهش گرچه آهوی شکاری است
دل دیوانه ما سخت جانی است
که از فرهاد و مجنون یادگاری است
خیال کشتنم دارد نهانی
تغافل مژده امیدواری است
اسیر یک نظر بودم همه عمر
نگاه او طلسم دوستداری است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
هر عارض افروخته مشاطه نازی است
هر جنبش مژگان چمن آرای نیازی است
گلزار نسب نامه یاران عزیز است
هر فاخته محمودی و هر سرو ایازی است
یک یک ورق صفحه ایجاد گشودیم
هر صفحه بیکارتر آیینه رازی است
از آتش و آبم نفریبد گل و شبنم
خضر ره من جلوه نظاره گدازی است
دل برد به صد رنگ و خبردار نگشتیم
دلدار اسیر تو عجب شعبده بازی است
هر جنبش مژگان چمن آرای نیازی است
گلزار نسب نامه یاران عزیز است
هر فاخته محمودی و هر سرو ایازی است
یک یک ورق صفحه ایجاد گشودیم
هر صفحه بیکارتر آیینه رازی است
از آتش و آبم نفریبد گل و شبنم
خضر ره من جلوه نظاره گدازی است
دل برد به صد رنگ و خبردار نگشتیم
دلدار اسیر تو عجب شعبده بازی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دلی دارم که مست جام ساقی است
سرم سودا پرست نام ساقی است
گرفتاری به کامم چون نباشد
حریفان موج ساغر دام ساقی است
دماغ از بیدماغی می رسانیم
شراب تلخ ما دشنام ساقی است
جدا هر ذره ای را می پرستیم
مگر خورشید درد جام ساقی است
اگر دوری بود دوران جام است
گر ایامی خوش است ایام ساقی است
سروش آشنایی گوش کن گوش
صراحی قاصد پیغام ساقی است
اسیر از گریه مستانه شادم
دلم در سینه بی آرام ساقی است
سرم سودا پرست نام ساقی است
گرفتاری به کامم چون نباشد
حریفان موج ساغر دام ساقی است
دماغ از بیدماغی می رسانیم
شراب تلخ ما دشنام ساقی است
جدا هر ذره ای را می پرستیم
مگر خورشید درد جام ساقی است
اگر دوری بود دوران جام است
گر ایامی خوش است ایام ساقی است
سروش آشنایی گوش کن گوش
صراحی قاصد پیغام ساقی است
اسیر از گریه مستانه شادم
دلم در سینه بی آرام ساقی است