عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
نفریبد به خیال نگهت خواب مرا
نبرد جلوه وصل تو به مهتاب مرا
بسته بر بازوی بیدار فلک خواب مرا
کرده تعویذ سحر آه جگرتاب مرا
اشک پرورده راز غم پنهان دلم
گریه داده است ندانسته به سیلاب مرا
شور بیطاقتیم در سفر آرام است
تا نداند کسی از عشق تو بیتاب مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
با تمنای تو بسیار حساب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دل و درد تو که صبر است و قرار است مرا
من و یاد تو که باغ است و بهار است مرا
می توان مشعل خورشید ز خاکم افروخت
حسرت داغ کسی شمع مزار است مرا
هرچه می گویی از آن چشم سیه می آید
یار بیگانه و بیگانه یار است مرا
من و گلچینی آتشکده داغ کسی
به تماشای گل و لاله چه کار است مرا
شعله ها نذر جگر کاوی حسرت دارم
ساغر باده به کف چشمه خار است مرا
از قدت اختر نظاره بلند اقبالی
می پرستم گل آیینه بهار است مرا
شکرها مست هوا داری پیمانه اسیر
صبح نوروز چراغ شب تار است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
خواب، پرواز حرام است مرا
آشیان حلقه دام است مرا
یاد زلفت گل شب بیداری
فیض صبح اول شام است مرا
عمر سودایی زلف تو دراز
تا ابد کار به کام است مرا
سرآن جلوه سلامت باشد
هر نفس عیش مدام است مرا
اضطراب و لب خاموش و ادب
قاصد و نامه و نام است مرا
بی خزان باغ دل از بیدردی
سوختن میوه خام است مرا
دل زهر چاک هلالی دارد
سر به سر ماه تمام است مرا
شهد منت ز تکبر نوشم
از جوابش که سلام است مرا
نو خطان پیش شما غیر اسیر
نه بگویید چه نام است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سرمه حیرتش اکسیر نگاه است مرا
سایه گل به نظر چشم سیاه است مرا
بسکه گشتم به چمن محو خرام تو چو آب
سبزه هر لب جو طرف کلاه است مرا
دارم از همت داغ تو جهان زیر نگین
سرمه سوختگی گرد سپاه است مرا
تربیت یافته دود دلم همچو شرار
گلستان جلوه این ابرسیاه است مرا
دل بدآموز شکایت شده بیهوده اسیر
هیچ کس نیست که پرسد چه گناه است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
از دل مردم عالم خبری نیست مرا
چه کنم غیر وفا نامه بری نیست مرا
چشم و دل وقف تماشای دگر ساخته ام
گریه شامی و آه سحری نیست مرا
همچو آیینه همین از دگران می گویم
می توان دید که از خود خبری نیست مرا
سر پرواز دل خسته سلامت باشد
نشوی ایمن اگر بال و پری نیست مرا
می کنم کام دل از لذت حسرت شیرین
این ثمر بس که امید ثمری نیست مرا
دلم از گنج روان کشور آبادان است
دست اگر سوخته داغ زری نیست مرا
بیکسی نام ز تنهایی من دارد اسیر
گر به عالم پدری یا پسری نیست مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
کو گریه ای که بی خبر از جا برد مرا
غافل به باغبانی صحرا برد مرا
آن خار بی برم که چمن سایه من است
خس نیستم که قطره ای از جا برد مرا
شرمنده ام ز خضر که چون کعبه نجات
تخت روان آبله پا برد مرا
هرگز ندیده است کسی وصل در فراق
دل پیش اوست گریه به هر جا برد مرا
کردم خیال یار و شدم محو خود اسیر
آیینه ای مگر به تماشا برد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
پرکاویدم دل خودم را
جستم آب وگل خودم را
در حشر به کس نمی نمایم
یک زخم حمایل خودم را
با ناز و نیاز بر نیایی
منما به دلت دل خودم را
دهقان تو به فکر خویشتن باش
خود برقم حاصل خودم را
ویران مکن از گران نگاهی
آبادی منزل خودم را
دیدم به نصیحت آزمایی
دیوانه عاقل خودم را
عمری زشراب بیکسی ها
خود می خورم دل خودم را
هر چند حجاب آسمانهاست
می جویم منزل خودم را
در روز جزا به من نمایید
بیرحمی قاتل خودم را
غفلت منشان چه حیله بندند
آن واقف غافل خودم را
تو آینه من خیال خویشم
بنمای مقابل خودم را
از یاد نظاره ات شوم آب
نازم دل پر دل خودم را
ای یکدلیت تمام نیرنگ
تا کی نخورم دل خودم را
بینا شده ام برافکن از خویش
این جاهل جاهل خودم را
بیهوده اسیر درگداز است
من فرسودم دل خودم را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جنون به مستی و هشیاری آزمود مرا
ز بسکه محو تو بودم ز خود ربود مرا
برای خاطر او قبله گاه دل شده ام
اگر دچار شود می کند سجود مرا
گداخت شکوه ی رنگ و به پیش چاره گران
به آشنا سخنی دسترس نبود مرا
غلام همت آزادی گرفتاری
دری ز خنده گل در قفس گشود مرا
سپند عربده گردم گل است نام خدا
دلی که سخت تر از سنگ می نمود مرا
ز سوختن غرضم پر فشانی دگر است
به رنگ شعله مدان صید دام و دود مرا
به صلب خست ارباب روزگار گریخت
ز روی خویش خجل دید بسکه جود مرا
گهر به دامن مشت غبار می کردند
در آن دیار که دست و دلی نبود مرا
دل است حلقه ی زنجیر پیچ و تابم اسیر
چه قدر ها که ز دیوانگی فزود مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
لعلت زجام شیر و شکر می دهد مرا
ساغر ز آبروی گوهر می دهد مرا
ساغر به طاق ابروی وحشت کشیده ام
بیگانگی ز خویش خبر می دهد مرا
ساقی ستم ظریف و می از شعله شوخ تر
جامی نداده جامی دگر می دهد مرا
گردم به جستجوی تو پرواز می کند
در خاک هم هوای تو پر می دهد مرا
گر دیده باغبان بهار خیال خویش
شبنم به جای خون جگر می دهد مرا
هر ناله ای که کرد فراموش سینه ام
پیغامی از زبان اثر می دهد مرا
پیغام من شکنجه کش انتظار نیست
قاصد نرفته شوق خبر می دهد مرا
گر دیده بحر گوهر مقصود دامنم
تا ناخدا نوید خبر می دهد مرا
شد گرد عزلتم گل آوارگی اسیر
حب وطن نوید سفر می دهد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چمن جلوه کن غبار مرا
سبز کن باغ انتظار مرا
دل و یادش خدا نگهدارد
در طلسم خزان بهار مرا
عشق دیوانه خوش تماشایی است
سیر کن سیر کار و بار مرا
خنده می آیدم چو می پرسی
سبب گریه های زار مرا
سبق نازخوان چه وقت خط است
مکن آشفته روزگار مرا
آنکه یک صید دامش آزادی است
کی رها می کند شکار مرا
تاب دوری بس است اسیر امان
سوختی سوختی قرار مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
شد ذوق خاکساری اول هوس مرا
بیرون کشید جذبه دام از قفس مرا
ساقی ز ابر شیشه خرابم بهار کو
تا جام می شود ثمر پیشرس مرا
پرواز می کنم که گرفتار گشته ام
بال گشاده است شکار قفس مرا
عمری به خون تپیدم و کس باخبر نشد
از بسکه سوخت در تپش دل نفس مرا
بیجا اسیر رنجه شدی در سفارشم
کی عشق می گذاشت به امید کس مرا
گر نمی داشت غمش تنگ در آغوش مرا
زود می داد به طوفان جنون جوش مرا
گر دراین باغ ادب را ثمری خواهد بود
می رساند به نوایی لب خاموش مرا
گاه مستم ز می حیرت و گه مخمورم
در نظر می کند از بسکه فراموش مرا
آب و رنگ چمنش سایه پرواز من است
حیف نشناخته آن سرو قباپوش مرا
از خیال نگهت باغ و بهاری شده ام
برده هر لحظه به رنگ دگر از هوش مرا
سخن عشقم و افسانه دردم نام است
جای رحم است برآن کس که کند گوش مرا
می شوم آب که آرم به زبان نامش اسیر
داده تعلیم حیا آن لب خاموش مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گل گل شکفتی از می و افروختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
اگر ز درد نشانی بود فغان تو را
شکستگی نکند صید استخوان تو را
به راه بیدلی خود چو عکس آینه باش
که از تو شوق کند جستجو نشان تو را
برو ز خاطر پرواز تا به گلزاری
که دام سبز کند گرد خون چکان تو را
زخویش بگذر و سرگرم جستجویی گرد
که نور دیده نماید یقین گمان تو را
سپند گریه بسوزم چو گرم جلوه شوی
مباد چشم بد آیین گلستان تو را
که داد خنده رنگین و پرگشودن شوخ
بهار زخم دل و بلبل گمان تو را؟
به چشم آینه و آب اعتباری نیست
حیا به دیده کشد گرد آستان تو را
همین بس است که درگلستان وحشت اسیر
شمرده است غنیمت جنون فغان تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
کرده نور دیده خود خواب شیرین تو را
کس ندارد دولت بیدار بالین تو را
خواب در چشمم نمی آید که یک ره چون رکاب
پرده ای از دیده سازم خانه زین تو را
خنده اش چون غنچه می گردید زیر لب گره
گل اگر می دید شرم برگ نسرین تو را
یا رب از پرواز ماند بال نسر طایرش
گر ز صیدم باز دارد چرخ شاهین تو را
همچو جوهر جوشد از تیغ زبانم حرف شکر
گر به کام خویش بینم خنجر کین تو را
گیرد از مژگان دل آشفته سرمشق جنون
دیده گر درخواب بیند خط مشکین تو را
ای خوش آن بخت بلندی کز پی صید اسیر
مشرق خورشید بینم خانه زین تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
کی زدل بیرون کنم درد تمنای تو را
چون توانم دید خالی جای غمهای تو را
گریه تا مکتوب اشکم را به صحرا برده است
روح مجنون کرده استقبال رسوای تو را
دیده ام گلدسته می بندد ز عمر جاودان
باغبان خضر است گلزار تماشای تو را
صد خیابان سرو بالا می کشد از دیده ام
در نظر دارم خیال سرو بالای تو را
گشته ایم از دیدن روی تو بیخود چون اسیر
چون تواند دید چشم من سراپای تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
اضطراب دل به من گفت آمدنهای تو را
بیخودی هم کرد سرگوشی سخنهای تو را
شرم خوب است اینقدر نیرنگ اما خوب نیست
چون کنم نظاره در یک آن چمنهای تو را
گلشن بخشش جدا وحشتگه پرسش کجا
محشر دیگر بود رنگین کفنهای تو را
گر توانم کرد شرح ناز و تفسیر نیاز
کی توانم گفت رام دل شدنهای تو را
شعله گر صد رنگ افروزد همان افسرده است
وقت مستی دیده ام افروختنهای تو را
از تماشا دیده نرگس چراغان می شود
گر ببیند شوخی چشمک زدنهای تو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نگه دزد فریبد رم آن بدخو را
مژه برهم نزنم تا نکنم صید او را
چه غباری که پری دیده آشوبی نیست
تا نظر کرده ای از گردش چشم آهو را
گشت عمری که نظرکرده خورشید دل است
می دمد صبح به هر جا که نهم پهلو را
دشت را ناله ناقوس دلم بتکده ساخت
چون نگاه تو فرنگی نکشد آهو را
در نظر سیر تماشای ضیایی دارم
صیقل از گریه دهم آینه زانو را
هرزه خندی نشود گوشزد غنچه اسیر
باغبان در کند از باغ گل خودرو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
کرده ای جیقه جیقه ابرو را
داده ای عرض جوهر مو را
سخت روتر زسنگ خاره نه ای
روی دل دیده هم ترازو را؟
در خور جور صبر خواهد بود
تا ببینیم دست و بازو را
صلحش از تیغ جنگ می سازد
آزمودیم طاقت او را
امتحان سنج صبرکیست اسیر
سه گره کرده هر دو ابرو را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رخصت کشتنم بده نرگس کم نگاه را
یا مکن آشنای دل گرمی گاه گاه را
می کنم اضطراب را پیش تو پاسبان دل
تا نبرد ز دیده ام چاشنی نگاه را
شب که خیال چشم او خواب رباید از نظر
سرمه کشم ز دود دل چشم سفید ماه را
زهر شکایتم به دل شکر شکر می شود
چون به لب آشنا کند خنده عذرخواه را
دشمن خویش را کسی راه به خانه چون دهد
کی کنم آشنای دل طاقت عمر کاه را
هرکه زپاکی نفس همچو اسیر دم زند
آینه اثرکند گریه صبحگاه را