عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
سؤال میکنم، ار هست رخصت سخنی
که: چون تو تازه گلی کی رسد به همچو منی؟
مبالغه است و دریغست و حیف می آید
که همچو جان تو جانی اسیر حبس تنی
هزار جان مقدس فدای راه تو باد!
که پیش بنده بیایی چو روح در بدنی
قسم بذات شریف تو میخورم که: نبود
چو دوست سرو خرامان بجانب چمنی
هزار فتنه و آشوب دیده ام پیدا
بزیر زلف تو پنهان میان هر شکنی
سر از بزرگی و دولت ز آسمان بگذشت
چو یافتم بسر کوی یار خود وطنی
بکوی زهد رسیدم، نبود آنجا عشق
ولیک زاهد خود بین بسان اهرمنی
هزار شهر بگردیدم و ندانستم
مثال رنگ رخ او سهیل در یمنی
مرا که سیل تو بربود تا ابد برساند
به فیض فضل تو، فارغ ز گور و از کفنی
بوصل دوست رسیدم، چها که من دیدم!
درین مقام نماند حدیث ما و منی
بیا و قاسم بیچاره، جان و دل در باز
به پیش چهره زیبا و طلعت حسنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
ای آتش سودای تو در جان جهانی
وی از تو بهر گوشه خروشی و فغانی
از درد تو خواهم که دمی زار بگریم
گر زانکه بجانم دهد این آتش امانی
هر کس بجهان مرتبه ای دارد و مالی
ماییم و هوای تو و سودا زده جانی
منعم مکن ار بنگرمت، زانکه نشاید
زان حسن دل افروز تو منع نگرانی
گر بی تو زیانند گروهی و ندانند
در مذهب ما بدتر ازین نیست زیانی
در دوزخ اگر پرتوی از حسن تو تابد
دوزخ شود از پرتو حسن تو جنانی
گر خوان غمت فوت شود از دل قاسم
فریاد بر آرد که: دو صد کاسه بنانی!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
با روی دل فروزت عیشیست جاودانی
ای منبع مکارم وی معدن امانی
عیشیست جاودانی، گر ره بری بدانی
بر چهره مشعشع گیسوی ارغوانی
از جان خبر نداری، انکار عشق داری
با تو کسی چه گوید؟ ای مرد کندلانی
در بند هر دو عالم بگشاد عشق محکم
در بند ره نه ای تو، در بند آب و نانی
جان سه باره او را «ثالث ثلاثه » گوید
ثالث چگونه باشد، آنجا که نیست ثانی؟
چون خامه ام براندی، رفتم بسر، چه گویم؟
خوش باشد ار زمانی؟ چون نامه ام بخوانی
گفتی که: روزکی چند در هجر ما سر بر
امری محال باشد بی دوست زندگانی
گفتم بپیر غافل، چون زین جهان برون شد:
تا خود چگونه باشد احوال آن جهانی
زنهار! جان قاسم، در خویشتن مشو گم
بر فطرت یقینی، در حضرت عیانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
بتو جان کجا برد پی؟ که تو شاه بی نشانی
ز تو دل کجا گریزد؟که تو معدن امانی
بهمین خوشست جانم که سگ در تو باشم
چه کنم؟ چه چاره سازم؟ اگرم ز در برانی
بثنای تو زبانم نرسید و گنگ گشتم
پس ازین مگر بگویم بزبان بی زبانی
بچه نسبتت کند جان؟ که شدست در تو حیران
بتو هیچ کس نماند، تو بهیچ کس نمانی
بگشا رگ سبل را، بنما بما ازل را
بعدم فرست اجل را، که حیات جاودانی
شب وصلت حبیبان چه محل این رقیبان؟
بمیان جنت، ای جان، چه غمست از زیانی؟
قدح شراب در ده، که بروزگار پیری
هوسست قاسمی را دو سه هفته ای جوانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
تو محبوب جانی و جان جهانی
فدای تو صد عمر و صد زندگانی
بنور هدایت چراغ زمینی
برفعت فزون تر ز هفت آسمانی
علیه الصلوتی، علیه السلامی
امین زمینی، امان زمانی
تو سلطان جودی و شاه وجودی
بنور جبین رهبر کاروانی
چو شوق تو دیدم فراموش کردم
جمال جوانی، سماع اغانی
تو ساقی حقی، که جان و جهانرا
ز فیض تو باشد شراب مغانی
ز سیر و سلوک تو جبریل واماند
که با تو نیارد کسی هم عنانی
امانت دیاری، شریعت دثاری
طریقت تو داری، حقیقت تو دانی
شریعت چه گوید؟ حقیقت چه جوید؟
«معانی المبادی »، «مبادی المعانی »
جمیلی، جزیلی، کریمی، کفیلی
ترا قاسمی بنده جاودانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
تو مرهم دل ریشی و راحت جانی
دوای درد دل بیدلان نکو دانی
کمال حسن ترا گر بصد زبان گویم
بحسن و لطف و ملاحت هزار چندانی
در آن زمان که براندازی از جمال نقاب
نصیب جان و خرد حیرتست و حیرانی
بگوش جمله جهان ذکر خویشتن شنوی
بصد هزار زبان مدح خویشتن خوانی
تبسم تو دلم را بسوخت و گریان ساخت
ترا طراوت بادا! که نار خندانی
توان شنید، اگر عاشقی، بگوش روان
میان مجلس رندان خروش سبحانی
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد!
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
جراحات دلم را تازه کرد آن یار روحانی
که ما در هر جدیدی لذتی داریم، اگر دانی
طریق عشق ورزیدن، ز جان خویش ترسیدن
محال امریست ناممکن، چرا در بند امکانی؟
گهی از چشم مخمورش سخن رانم، زهی مستی!
گهی در زلف او پیچم، زهی سودای طولانی
مرا گویی که: بانی سعادتهاست عشق ما
چه سازم چاره؟ چون در دل خرابی می کند بانی
بدرد دوست بیرون شو ز دنیی، زانکه در عقبی
غلام خاص آن باشد که دارد داغ سلطانی
جبین بر آستان دوست باید سود و فرسودن
چنین بردند مردان پیش کار خود بپیشانی
ببزم عاشقان، صوفی، ملاف از درد دوشینه
میان مجلس رندان چه جای این گران جانی؟
برآور از گریبان سر، ببین کز پرتو رویش
دو عالم شعشعانی شد، چرا سر در گریبانی؟
بیان دین و ملت کن، بمعنی،گر خلیلی تو
ید بیضا عیان فرما، اگر موسی عمرانی
چه محرومی؟ چه ناقابل؟ که در عمری ندانستی
رموز سر عاشق را ز تسویلات شیطانی
ز «کان الله » خبر داری، بگو کان چیست در معنی
ز صد گوهر یکی بنما، اگر در اصل ازین کانی
بپای عقل نتوان رفت ازین دریای بی پایان
مگر حیران شوی، ای دل، بحیرانی بحی رانی
دوای درد باطن را ز اهل عقل کمتر جو
که از موری مسلم نیست اعجاز سلیمانی
هزار الله اکبر گفت جان من، بحمدالله
که جامی نوش کرد از دست سرمستان سبحانی
بیا ای عشق خوش حالت، که هم ریشی و هم مرهم
تویی کشتی، تویی دریا، تو نوحی، هم تو توفانی
ز خود جوهر چه می جویی، که هم دریا و هم جویی
تویی معشوقه و عاشق، که هم جانی و جانانی
سخن کز روی حق باشد، برو کس را چه دق باشد؟
چو با حق متفق باشد، چه سریانی، چه عبرانی؟
ترا چون آینه گوید که: زشتی و سیه رویی
چو از رویش خجل گردی، ازو چون رو نگردانی؟
مسلمانان بعرض و نفس و مالند از تو ناایمن
ز گبران کمتری، اما بقول خود مسلمانی
سواد ظلمت کفرست در سیمای تو پیدا
دل دانای درویشان سجنجلهای ایمانی
چو دو نان بهر یک من نان ز یک منان مشو غافل
بیک منان توجه کن، چرا در بند دو نانی؟
رضای حق نگردد جمع هرگز با هوای تو
نگر: تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
اگر با عشق همراهی، برو نوبت بزن شاهی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
مگو: همچون منی را کی بوصلش دسترس باشد؟
سعادت را که می داند؟ مگر باشد که بتوانی
برو خود را نکو بشناس، کاندر عرصه عالم
همه فرعند و تو اصلی، همه جسمند تو جانی
بروز وصل جانبازی قاسم دید، جانان گفت :
«سقاک الله » و طوبی لک که دراین عید قربانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
جراحت دل من تازه کرد دلبر جانی
که هر جدید درو لذتیست وین تو ندانی
پس از مجاورت چاه دید یوسف کنعان
بمصر عالم صورت تجلیات معانی
ترا ز ذوق ملامت خبر کجاست؟ که دایم
رهین نعمت و عزت، قرین امن و امانی
سعادتی که تو داری بوصف راست نیاید
حیات و صحت و عرفان، جمال و جان و جوانی
بکوش تا بشناسی کمال نعمت منعم
رموز دفتر شکرش چنان بخوان که بدانی
اگر تو یوسف جان را ز حبس تن بدر آری
باتفاق عزیزان، عزیز هر دو جهانی
خموش، قاسم، ازین پس بپوش حال درون را
ترا چه شد که همه آه و درد و سوز و فغانی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
خوشدل شدم که دادم دل را بدلستانی
ماییم در هوایش دردی و داستانی
از زلف او چه گویم؟ سودای خانه سوزی
وز چشم او چه گویم؟ از باده سرگرانی
سیمرغ قاف قربیم، از آشیان پریده
بر خاک آستانی داریم آشیانی
من از جهان عشقم وز دودمان عشقم
آراسته جهانی، فرخنده دودمانی!
دانی که ملک جاوید اندر جهان چه باشد؟
چشمی که باز باشد پیوسته در عیانی
گر سر عشق خواهی از خویشتن فنا شو
باشد ز سر هستی یابی دمی امانی
ای عاشق سبک رو، در ظل عاشقی شو
نشنیده باشی از کس زین راست تر بیانی
گر گویدم که: دل ده، دلرا فداش سازم
چون گویدم که: جان ده، جانرا دهم روانی
بگشای چشم عبرت، تا بینی از حقیقت
بر شاهراه وحدت پیوسته کاروانی
گویند: عاشقی را در خفیه دار، اما
پوشیده چون توانم سری ز غیب دانی؟
از قاسمی چه پرسی؟ کان دردمند مسکین
هرجا که هست دارد رویی بر آستانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
ز نور روی تو پیداست سر سبع مثانی
ز جبهه تو هویداست آن لطیفه که دانی
ز خواب جهل و ضلالت خلاص داد دلم را
صفیر بلبل خبرت، ز گلستان معانی
بپیش من که من آزاد سر و باغ جهانم
مگو حدیث بهاران، که از قبیل خزانی
حدیث حق چو شنیدی، چو موم باش بفرمان
که کافریست تحکم برای منع معانی
ز قصهای تو روشن حدیث اول و آخر
ز غمزهای تو ظاهر رموز سر نهانی
اسیر باده شوقت هزار جان مصفا
رهین دردی دردت هزار عاشق و جانی
بحق روی چو ماهت،بحق زلف سیاهت
مرا ز من بستانی، بهر صفت که توانی
تو آفتاب حیاتی، حیات جان و جهانی
فدای جان تو بادا، هزار جان و جوانی
شدست قاسم بیدل ز نور روی تو حیران
بهیچ چیز نمانی،چه گویمت: بچه مانی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
صلای کافری و غارت مسلمانی
در آن زمان که ز رخ زلف را برافشانی
بدام زلف تو افتاده است این دل من
گذشت عمر عزیزم درین پریشانی
فغان و نعره برآید ز عالم و آدم
اگر تو سلسله عشق را بجنبانی
اگر ز مشرب عذبی ز جان و دل بشنو
صدای بانگ «اناالحق » صفیر «سبحانی »
کنون که وقت رحیلست دل بحق بسپار
که میر طبل فرو کوفت کوس سلطانی
اگر تو مرده نه ای، روبروی جانان آر
که زنده دل شوی از جلوهای ربانی
ز قاسمی نفسی گر قبول خواهی کرد
بهیچ حال نرنجی و هم نرنجانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
فداک عقلی و روحی، که راحت جانی
مرا بدرد سپاری و عین درمانی
ز پا فتاده ام، از دست رفته، دستم گیر
نگویمت: بچه غایت، چنانکه می دانی
شکیب نیست مرا از تو یک زمان، ای دوست
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
مقررست و معین که: هیچ نتوان یافت
طریق راه خدا را بفکر شیطانی
علی الدوام بگوش دلم رسد ز درون
صفیر بانگ «اناالحق » خروش «سبحانی »!
میان جبه و دستار غیر عاشق نیست
حدیث «لیس » که «فی جبتی » همی خوانی
ز ذره باز نگویی که نور خورشیدی
حدیث چشمه نگویی که بحر عمانی
میان مرده دلان روز چند می بودم
ز دوست زنده شدم، «الحبیب احیانی »
یقین که قاسمی اندر رحیل همراهست
در آن زمان که بکوبند کوس سلطانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
هله ای دوست، چه گویم؟ که تو محبوب جهانی
همه سعدی و سعادت، همه لطفی، همه جانی
بتو چشمم شده روشن، بتو کویم شده گلشن
همه فتحی و فتوحی، همه امنی امانی
به چه وصفت کنم، ای جان؟ که تو از وصف برونی
تو بصیر همه بینی و خبیر همه دانی
قدرش را نتوان یافت، که مقدور ضعیفی
قدمش را نشناسی، که اسیر حدثانی
ز جمال تو مطرا، همه اعیان، همه اکوان
ز جبین تو هویدا اثر «سبع مثانی »
بخدا، خاک درت را بدو عالم نفروشم
اگرم پیش بخوانی وگر از پیش برانی
دل قاسم ز شراب تو خرابست، چه گویم؟
هم از آن جودت باده، هم ازان لطف اوانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
هله! ای ماه وفاپیشه، که محبوب جهانی
همه روحی، همه راحت، همه امنی و امانی
بتو مدهوشم و حیران، به چه وصفت کنم، ای جان؟
مگر این وصف که گویم که: شه زنده دلانی
هوس لجه دریاست مرا، تا که برآرم
در دریای شب افروز، ازین بحر معانی
همه عالم بتو گلشن، همه گیتی بتو روشن
گل آدم ز تو گلشن، تو مگر شمع جهانی؟
کرمش را نشناسی، که محیطست بعالم
قدمش را نشناسی، که اسیر حدثانی
حال دل با تو چه گویم؟ که تو دانای ضمیری
تو بصیر همه بینی، تو خبیر همه دانی
قاسمی، سوی خرابات مغان آ، که ببینی
همه جاشان محبت، همه جا عشق و جوانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
هله! ای یار گرانمایه،سبک روح جهانی
نظر لطف تو مستبشر ابواب معانی
علم از کوه برآمد، غم و اندوه سرآمد
ز خدا صد خبر آمد، که تو محبوب جهانی
هله! ای صوفی سرخوش، توبه از زاهد سرکش
نرود جز ره صورت، نبرد ره بمعانی
تو مه چارده باشی، نه که خود را نشناسی
ز جمال تو هویدا صفت «سبع مثانی »
هله! ای ساقی محرم، بده آن جام دمادم
دل و جان باز خر از غم، که شه زنده دلانی
همه صبحی و صبوحی، همه فتحی و فتوحی
«لک قلبی، لک روحی »، همه عقلی، همه جانی
قاسم، ار تیغ ملامت بسرآید، نخوری غم
مکن از دوست شکایت، که تو مستوجب آنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
تراست ناز، که سلطان حسن و تمکینی
مرا هزار نیاز و هزار مسکینی
چه آتشی تو؟ که دل را تمام سر تا پای
ز سوز تا نگدازی، ز پای ننشینی
مگر که مصلحت کار من درین دیدی؟
که هیچ مصلحت کار من نمی بینی
لبت چو در سخن آمد، بگاه لطف و بیان
گدای شیوه او شد شکر بشیرینی
سخن ز عقل نهان پیش عاشقان میرفت
بخنده گفت: «نعم،کلهم مجانینی »
مرا تو قبله دینی، بعاشقان برسان
که خیر باد! «لکم دینکم ولی دینی »!
دعای قاسم بیچاره از کرم بپذیر
بجان تو، که دعایی و جان آمینی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
مسئله مشکل و آسان توی
ای دل و جان، در دل و در جان توی
دلبر نامی گرامی توی
نور دل و دیده اعیان توی
مسئله مشکل عشاق را
از همه رو صحبت و برهان توی
شورش مستان خرابات عشق
زمزمه مرغ سحر خوان توی
نور توی، صور توی، سور تو
حسن توی، محسن و احسان توی
دلبر و دلدار و دل افروز تو
عمر توی، لعل بدخشان توی
در تو عجب مانده دل قاسمی
درد توی، مایه درمان توی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
در وصف جمال تو توان گفت که: ماهی
کس وصف جمال تو نداند بکماهی
ای عشق دل افروز، ندانم که چه چیزی؟
هم حشمت و جاه آمدی و پشت و پناهی
دلها همه حیران تو گشتند بیک بار
با روی دل افروزی و با چشم سیاهی
مستیم ز روی تو، بهرحال که هستیم
تو ساقی جانها شده در بزم الهی
رحمی بکن، ای دوست، بجان و دل عشاق
عشاق سپاهند و تو سلطان سپاهی
در مجلس عشاق، که اعیان طریقند
هر روز زند عشق، بنو نوبت شاهی
در مجلس مستان بتکلف نتوان بود
در بیشه شیران نتوان شد برباهی
این راه بهستی نتوان رفت، یقینست
از هستی خود دور، اگر رهرو راهی
با زاهد خودبین نکنم قصه عرفان
قاسم ندهد سر الهی بملاهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
دل ما بغمزه بردی، رخ مه نمی نمایی
بکجات جویم، ای جان، ز که پرسمت؟ کجایی؟
بگشا نقاب و آن رو بنما بما،که ما را
بلب آمدست جانها ز مرارت جدایی
بنماند جانم از درد و بماند تاا قیامت
بمن اسم جان سپردن،بتو رسم دلربایی
نه چنان خراب و مستم،که توان مرا کشیدن
ز طریق عشق و رندی،بصلاح و پارسایی
نفسی نقاب بگشا:دل و دین ببر بغارت
که دمی خلاص یابم ز غم منی و مایی
من اگر جفاست کارم، بتو بس امیدوارم
بجز از تو کس ندارم، که تو معدن وفایی
ز سر نیاز گفتم که :گدای تست جانم
بکرشمه گفت :قاسم،تو گدای پادشایی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
زلف را شانه زن، که رعنایی
چشم را سرمه کش که زیبایی
فتنه برخاست،دل یقین دانست
که تو سر فتنهای غوغایی
پرده ما دریده ای صد بار
وز پس پرده روی ننمایی
تو بدان زلف و رو، بروز و بشب
فتنه عاشقان شیدایی
عشق ورزیدی از برای نجات
روز پیری و گاه برنایی
جان و دل مست حیرتند مدام
که نه با مایی و نه بر مایی
قاسم از وجد و سور ننشیند
جان ما نای و یار ما نایی