عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ناوک غمزه می زند بر دل من نگار من
صد پی اگر جفا کند، صدق و صفاست کار من
خسرو بی نظیر من، حاکم من، امیر من
دلبر ناگزیر من، باغ من و بهار من
نور من و سرور من، حاضر من، حضور من
مایه شکر و سور من، صبر من و قرار من
اول من، اخیر من، ناظر من، ظهیر من
یار و مرید و پیر من، مونس و غمگسار من
ناصر من، نصیر من، ناظر بی نظیر من
دلبر دستگیر من، از همه اختیار من
رافع من، رفیع من، سمع من و سمیع من
جامع من، جمیع من، حاصل کار و بار من
عاشق من، حبیب من، طب من و طبیب من
ناصب من، نصیب من، طالب انکسار من
جمله تو داده ای مرا: مرهم و محنت و شفا
جان من و جهان من، مخفی و آشکار من
گم شده ام بدرد و غم در طلب تو عمرها
هیچ نگفته ای که: کو قاسم دل فگار من؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بسامان آمد احوال دل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
بیاری سعادت یار مایی
زهی یاری بخت مقبل من
جنون و عشق و مستی پیشه کردم
زهی سودای طبع عاقل من!
مرا عشق تو رسوای جهان کرد
همین بود از دو عالم حاصل من
طریق عاشقی و آنگه سلامت؟
معاذلله ز فکر باطل من
شدم دریای بی پایان، که هرگز
نبیند هیچ کشتی ساحل من
دلم در جعد مشکین تو گم شد
نمی یابم دل من، وا دل من!
تلالالا، تلا تن تن، تنن تن
منم در هر دو عالم واصل من
چو قاسم از میان برخاست گفتم
که: ای انعام عامت شامل من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
عید و بر قندان تویی، ای جان جان جان من
صد هزاران جان فدای عید و برقندان من
من در آن حسن جهانگیر تو حیران مانده ام
وز جنون من جهانی مرد و زن حیران من
همچو ذره در سماع آیند پیش آفتاب
گر بکوی عاشقان آیی، که کو مستان من؟
از وصالت جان فنا شد، دل بکام خود رسید
زان کرامتها چه کم؟ ای گنج بی پایان من
نیک مهجورم، مگر وصلت بفریادم رسد
تا حیاتی یابد از تو جان سرگردان من
ای سرور جان من از آتش سودای تو
ای کمال دین من وی رونق ایمان من
پای تا سر قاسمی مستغرق احسان تست
کان احسانها تویی، شاباش، ای سلطان من!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای یار، ندانم که چه رسمست و چه آیین؟
گه ساقی جانهایی و گه محتسب دین
عکسی بدل انداز از آن روی دل افروز
روی تو چو ماهست و دلم آینه چین
المنة الله که رسیدیم و چشیدیم
از فاتحه فتح شما لذت آمین
بی تو نروم جانب جنت بتکلف
با صحبت تو فارغم از باغ و ریاحین
ای باد، مکن از سر زلفش سخن آغاز
زنهار! نجنبانی زنجیر مجانین
چشمت بگشایند، شوی واقف اسرار
تا عین خدا بینی در عین خدا بین
قاسم دل و دین باخت بیاد تو و جان هم
زین بیش چه باشد صفت عاشق مسکین؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
بجان آمد ز هجران جان مسکین
«اغثنی یاغیاث المستغیثین »
مکن تعبیر مستان طریقت
اگر شب شب روند از فرط تلوین
بصحرا دزد و در خانه برادر
بدان از ماجرای ابن یامین
اگر زلفین مشکین برفشاند
نماند کافری در چین و ماچین
تو باغ جان عاشق را ندیدی
بساتینست در صحن بساتین
شراب عاشقان از درد دردست
نه خمرارغوان، نی جام زرین
مراد از شاهد جان نور معنیست
چه جای لعبتان خطه چین؟
خوش آید زخم تیغش بر دل و جان
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
ز هجران جان قاسم را نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ما داغ آرزوی تو داریم بر جبین
ما در هوای عشق تو داریم عقل و دین
هرجا که هست بنده عشقیم، لایزال
دل را نگاه دار، تو ای شاه راستین
ما را پناه بخش باین عشق چاره ساز
یا رب بحق حرمت مردان راهبین
بی عشق نیست جمله ذرات کاینات
هرجا که هست شیوه عشقست در کمین
در ظل عشق باش، بهرجا که می روی
از عشق وا ممان، که ضلالی بود مبین
ما بوده ایم اهل مناجات را امان
ما بوده ایم اهل خرابات را امین
هرجا که بوده ایم همه فاش دیده ایم
عکس جمال روی تو در لعبتان چین
آنجا که آفتاب جمال تو شعله زد
ما را بپیش روی تو روییست بر زمین
آخر ز روی لطف نظر کن بحال ما
قاسم ز خرمن تو گداییست خوشه چین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
باده کهنه گیر و شیشه نو
دلق و تسبیح کن بباده گرو
گر ندانی تو قدر شاهد و می
سر خود گیر، ازین دیار برو
گر خیال حبیب رهبر نیست
بخیالات خویش غره مشو
عشق اگر نیست همره تو،چه سود
گنج قارون و ملک کیخسرو؟
عاشقانیم و کشته معشوق
همه عالم بپیش ما بد و جو
هر چه را کشته ای همان دروی
نوبت حاصلست و وقت درو
قاسمی،نوبت وصال رسید
بگریز از فراق و دو، دو، دو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
دل شوریده را تمنا تو
در سرم مایهای سودا تو
صورت کون چون معماییست
کاشف سر این معما تو
در تماشای صورت و معنی
هم تماشاگر و تماشا تو
هرچه دیدیم در جهان کم و بیش
همه «لا» بوده اند، الا تو
هرکجا در زمانه غوغاییست
همه سر فتنهای غوغا تو
هر کرا قبله ای بود بیقین
عشق را قبله و مصلا تو
حکم تو منع فتنه فرماید
پس کنی فتنها بعمدا تو
قاسمی از در تو در تو گریخت
که مفر هم تویی و ملجا تو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ای آفتاب روی ترا پرده دار ماه
بر جمله دلبران جهان خسروی و شاه
ما گر کنیم طاعت و گر معصیت کنیم
جانها ز لطف و از کرم تست در پناه
دنیا بشور آید و عالم تبه شود
آن دم که در عداوت من کژ نهی کلاه
ای سرو ناز، تازه و تر میروی، دمی
خوش باشد ار بسوی غریبان کنی نگاه
فرمان عشق هرچه که باشد بدان رویم
ما بنده ایم و صولت عشق تو پادشاه
در راه عشق کشتن و آویختن بود
رنگی دگر نباشد بالاتر از سیاه
گفتند عارفان که: ادب را نگاه دار
از قول پیر مدرسه و اهل خانقاه
مقصود هر دو کون ببخشد بیک زمان
از دوست غیر دوست مرادی دگر مخواه
تو پادشاه عشقی و قاسم گدای تست
دلها نگاه دار، که اینست شاهراه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
بر بیدلان گذشت و نکرد اینطرف نگاه
ماییم در زمانه دلی و هزار آه
ای پادشاه حسن، که دلها گدای تست
دلها نگاه دار، که اینست شاهراه
سودای چشم مست تو در حد ما نبود
دل بر امید آن کرم افتاد در گناه
از پا فتاده ام من درویش، دست گیر
ای رهنمای دل، بکجا آورم پناه؟
روی تو مصحفیست ز آیات دلبری
«قد فاز من رآه و طوبی لمن تلاه »
سرمایه سعادت جاوید عاشقیست
«یا معشرالسعاده، حیوا علی الصلاه »
بی روی تو، که مردم چشم زمانه است
در چشم قاسمست جهان سربسر سیاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
از نور روی دوست بدو برده ایم راه
جان بود جام بود و می ناب ارغوان
آن می که پیش او خجلست آفتاب و ماه
خرم دلی، که از همه آزاد و فرد شد
جز روی دوست روی ندارد بهیچ راه
یک لحظه از مشاهده دوست وا ممان
در خود نظر مکن، که غیورست پادشاه
در مصر کاینات عزیز جهان شوی
گر یوسف دلت بدر آید ز قعر چاه
در نیمه ره ممان، که چو غوره ترش شوی
«الا الله » ار نگویی کفرست «لااله »
از عجله دور باش و تأنی روا مدار
ای دل، صبور باش، که دورست پیشگاه
معشوق من، مسوز مرا بیش ازین، که من
از جور تو بحضرت عشق آورم پناه
مستست قاسمی و بره راست میرود
از ننگ طعنهای رقیبان رو سیاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
در میان همه خوبان بت ما از همه به
همه صافند ولی او بصفا از همه به
من که با صورت زیبای تو دارم حالی
صورت حال من رند گدا از همه به
عاقلان چون همه دربند سر و دستارند
رند سودازده بی سر و پا از همه به
ماهرویان جهان شیوه محبوبی را
همه دانند ولی دلبر ما از همه به
دلبرا، عکس تجلی جمالت چون شمع
همه را نور بصر داد، مرا از همه به
درد ما را که طبیبان نشناسند علاج
پرسش یار گرامی بدوا از همه به
گرچه قومی بوفای تو ز جان بگذشتند
قاسم سوخته در حسن وفا از همه به
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
آتش عشق تو شوری در جهان انداخته
رهروان را جمله از کام و زبان انداخته
در میان عاشقان لاابالی آمده
عشق تو رمزی بطرزی در میان انداخته
تیغ زهرآلود قهرت عالمی برهم زده
عاشقان را در بلای بی امان انداخته
بوی تو بگذشته از افلاک و انجم در زمان
غلغلی از عشق در کروبیان انداخته
نام تو بشنیده جانها، پس کلاه شوق را
هر زمانی از زمین بر آسمان انداخته
از برای سکه تلوین معنی جاودان
زنگیان را در میان رومیان انداخته
لطف جاوید تو دایم جان ما افروخته
قاسمی را در میان عاشقان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
ای خیالت عقل کل را در گمان انداخته
نقش فیض لامکان اندر مکان انداخته
گفته راز خویشتن در کاروان عاشقان
زین حکایت شورشی در کاروان انداخته
عشق دیوانه دلم را برده از دین تا بدیر
های و هویی در میان عاشقان انداخته
راز خود را فاش کرده از زبان این و آن
تهمتی در گردن پیر مغان انداخته
زلف زیبای تو آن ساعت که بر روی اوفتاد
عکس سنبل بین میان ارغوان انداخته
یک سخن از زلف خود فرموده با باد صبا
فتنه ای اندر میان شب روان انداخته
قاسمی بشنید از ذوق وصالت شمه ای
زین بشارتها کله بر آسمان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
ای کمالت نعت عزت در جهان انداخته
جان ز شوق تو کله بر آسمان انداخته
یک سخن گفته زر از خویشتن با بلبلان
شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته
هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده
جان و دل را در محیط بی کران انداخته
ارغوان را گفته: وصل ما بیابی، غم مخور
زین حکایت صد عرق بر ارغوان انداخته
قعر دریای کمال از ناگهان موجی زده
مستعین را در مقام مستعان انداخته
بی نشانست آن حبیب، اما برای بازیافت
صد حدیث با نشان در بی نشان انداخته
یک کرشمه کرده با خود از برای خویشتن
قاسمی را در بلای جاودان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
هله!ای ساقی جانها، قدح باده بمن ده
شیوه عشق نگه دار و حسن را بحسن ده
گر تو خواهی که فغان از دل ذرات برآید
شمع رخساره برافروز و سر زلف شکن ده
یک زمانی خبری گوی از آن شاهد جانها
صفت در گهربار بدریای عدن ده
هرکسی را ز شرابات مصفا قدحی بخش
چونکه نوبت بمن آید قدح دردی دن ده
سخنی گوی از آن یار دل افروز بعاشق
خبر باد بهاری بگلستان و چمن ده
می کمیاب بمن ده قدح ناب بمن ده
گل سیراب بمن ده خبر بت بشمن ده
قاسم از عشق تو مستست و در آن رو شده حیران
زلف از چهره برانداز و جهانی بفتن ده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
گرم از طالع فرخ رخ جانان شود دیده
ز عکس رنگ آن رخسار عین جان شود دیده
بوقت دیدن رویش نبیند دیده ام خود را
عجب گر هیچ عاشق را بدان امکان شود دیده!
بدور چشم مخمورش جهان مستند و من مستم
ندانم هیچ هشیاری درین دوران شود دیده
چو زلف و روی او بیند مشتاقان شیدایی
از آن آشفته گردد دل، درین حیران شود دیده
وگر گوید که: بنمایم جمال عالم آرا را
در آن امید سر تا پای مشتاقان شود دیده
گر از عارض برافشاند سواد عنبرین گیسو
بزیر کفر زلفش لمعه ایمان شود دیده
برای عید وصلش، قاسمی، قربان شوی،آری
که داند تا چه عیدی اندرین قربان شود دیده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
بیا، ای ماه کنعانی، بیا ای شاه فرزانه
نمی دانم چه می گویم؟ که عقلم گشت دیوانه
عجب حیران و سرمستم، بگیر، ای جان و دل، دستم
که از مستی و حیرانی نمی دانم ره خانه
بکوی عاشقی پستم، جنون افتاده در دستم
ز سودای تو سرمستم، چه جای جام و پیمانه؟
اگر در کعبه و دیری، رهین رؤیت غیری
همه ذکر تو افسون شد، همه فکر تو افسانه
بیا و دیده روشن کن، بیا و خانه گلشن کن
تو شمع مجلس جانی و جانها جمله پروانه
درآ در وادی حیرت، برای هیبت و قربت
رها کن شیوه غفلت، چو می دانی که می دانه
امید قاسم مسکین بجانانست پیوسته
که آن دلدار موری را سر مویی نرنجانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
پر گشت جهان از می گل رنگ مغانه
امروز می آرید، میآرید بهانه
در مدرسه عشق تو ما مست خرابیم
در بحث قدیمیم و حدیث حدثان نه
هر دل که توجه بتو دارد، بهمه حال
جان را برهانید ز وسواس زمانه
گر جرم و خطا عفو کنی، آن کرم تست
از تو کرم آید همه، ای شاه یگانه
ما رو بتو داریم، بهر حال که هستیم
گر مسجد و می خانه و گر دیر مغانه
مقصد همه عشقست وگر نی بجز از عشق
هرچیز که باشد همه افسون و فسانه
صیاد ازل ناوک تقدیر چو انداخت
مقصود دل ماست، که دل بود نشانه
خوش می روی؟ ای دوست خرامان بخرابات
با سرمه زیبایی و کاکل زده شانه
هرکس بهواییست درین کوی و مرادی
قاسم بمی و شاهد و با چنگ و چغانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
مرآت دل شکستی، ای گنج جاودانه
جان را وحید کردی آخر بهر بهانه
شب بود قوت ما، روزست قدرت ما
ما مست جام عشقیم، از باده شبانه
رحمی کن،ای طبیبم، ای دلبر حبیبم
بر روی زعفرانی، بر اشک دانه دانه
گفتم: نشان زلفت با ما که گوید آخر؟
هرجا مدققی بد، کردند ذکر شانه
گر عاشقی و مردی، در راه عشق فردی
کو آه دردمندان؟ کو سوز عاشقانه؟
از سر قاب قوسین آخر چه فهم کردی؟
با مصطفی خدا را سریست در میانه
گر سر عشق جویی، قاسم، ز دل طلب کن
گنجیست بی نهایت، بحریست بی کرانه