عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۸
تا چند کشم درد سر از رهگذر دل
کو عشق که فارغ شوم از دردسر دل
بیم است که چون شهپر پروانه بسوزد
نه پرده نیلی ز فروغ گهر دل
آشفته دماغان خبر از خویش ندارند
از زلف همان به که نپرسم خبر دل
تا در نظرت سبحه و زنار یکی نیست
دریاب که دارد رگ خامی ثمر دل
گنج گهرست آن که توان پی به سرش برد
هر بیهده گردی نبرد پی به سر دل
شد سرمه درین وادی سوزان نفس برق
ای راهرو خام مرو براثر دل
صد مرحله از کعبه مقصود فتد دور
هرکس که کند رو به قفا در سفر دل
بی رخنه دل راه به جنت نتوان برد
دست من و دامان تو ای رخنه گر دل
چندان که نظر کار کند بیخبرانند
ای دلشد گان از که بپرسم خبر دل
گورست سرایی که در او نیست چراغی
هر شب ببر ازآه چراغی به سر دل
خورشید که روشنگر ذرات وجودست
دریوزه اکسیر کند از نظر دل
صائب گهر دل اگر از پرده برآید
درنه صدف چرخ نگنجد گهر دل
کو عشق که فارغ شوم از دردسر دل
بیم است که چون شهپر پروانه بسوزد
نه پرده نیلی ز فروغ گهر دل
آشفته دماغان خبر از خویش ندارند
از زلف همان به که نپرسم خبر دل
تا در نظرت سبحه و زنار یکی نیست
دریاب که دارد رگ خامی ثمر دل
گنج گهرست آن که توان پی به سرش برد
هر بیهده گردی نبرد پی به سر دل
شد سرمه درین وادی سوزان نفس برق
ای راهرو خام مرو براثر دل
صد مرحله از کعبه مقصود فتد دور
هرکس که کند رو به قفا در سفر دل
بی رخنه دل راه به جنت نتوان برد
دست من و دامان تو ای رخنه گر دل
چندان که نظر کار کند بیخبرانند
ای دلشد گان از که بپرسم خبر دل
گورست سرایی که در او نیست چراغی
هر شب ببر ازآه چراغی به سر دل
خورشید که روشنگر ذرات وجودست
دریوزه اکسیر کند از نظر دل
صائب گهر دل اگر از پرده برآید
درنه صدف چرخ نگنجد گهر دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۹
از سرکشی و ناز ندارد سر ما گل
سرپیش فکنده است به تقریب حیا گل
کو فرصت دلجویی مرغان گرفتار
خاری نتوانست برآورد ز پا گل
یکرنگی عشق است که از خاک برآید
با جامه خونین به طریق شهدا گل
غافل مشو از شبنم این باغ که چیده است
زان روعرق شرم به دامان نشو قبا گل
از زخم زبان است نشاط دل افگار
در دامن خاشاک کند نشو و نما گل
حسن از نظر پاک محابا ننماید
ازدیده شبنم نکند شرم و حیا گل
مگشا به شکر خنده لب خویش که باشد
درمرتبه غنچگی انگشت نما گل
چشم نگران است سراپای ز شبنم
تا زان رخ گلرنگ کند کسب صفا گل
رنگین سخنان درسخن خویش نهادنند
از نکهت خود نیست به هر حال جدا گل
دلتنگی جاوید نگهبانی عمرست
از خنده خود رفت به تاراج فنا گل
از پاکی عشق است که در پرده شبها
در خواب رود مست به زیر پرما گل
با نیک و بد خلق بود لطف تو یکسان
خندد به یک آیین به رخ شاه و گدا گل
صائب ز نواسنجی ما غنچه شد آن شوخ
هر چند که خندان شود از باد صبا گل
سرپیش فکنده است به تقریب حیا گل
کو فرصت دلجویی مرغان گرفتار
خاری نتوانست برآورد ز پا گل
یکرنگی عشق است که از خاک برآید
با جامه خونین به طریق شهدا گل
غافل مشو از شبنم این باغ که چیده است
زان روعرق شرم به دامان نشو قبا گل
از زخم زبان است نشاط دل افگار
در دامن خاشاک کند نشو و نما گل
حسن از نظر پاک محابا ننماید
ازدیده شبنم نکند شرم و حیا گل
مگشا به شکر خنده لب خویش که باشد
درمرتبه غنچگی انگشت نما گل
چشم نگران است سراپای ز شبنم
تا زان رخ گلرنگ کند کسب صفا گل
رنگین سخنان درسخن خویش نهادنند
از نکهت خود نیست به هر حال جدا گل
دلتنگی جاوید نگهبانی عمرست
از خنده خود رفت به تاراج فنا گل
از پاکی عشق است که در پرده شبها
در خواب رود مست به زیر پرما گل
با نیک و بد خلق بود لطف تو یکسان
خندد به یک آیین به رخ شاه و گدا گل
صائب ز نواسنجی ما غنچه شد آن شوخ
هر چند که خندان شود از باد صبا گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۰
مرو بیرون ز عشرتخانه دل
که می می جوشد از پیمانه دل
شراب و شاهد و ساقی و مطرب
برون آرد ز خود میخانه دل
زمین گیرست سیر آسمانها
نظر با گردش پیمانه دل
کند در چشم انجم سرمه سایی
غبار جلوه مستانه دل
ندارد قلزم پر شور امکان
کناری غیر خلوتخانه دل
به منزل می رساند سالکان را
تیپدنهای بیتابانه دل
پر پروانه گردد پرده خواب
به هر جا بگذرد افسانه دل
حجاب آسمانها را بسوزد
فروغ گوهر یکدانه دل
ز سیلاب فنا بر خود نلرزد
بنای محکم کاشانه دل
به قدر روزن داغ است روشن
درین ظلمت سرا غمخانه دل
توان چون برق از عالم گذشتن
به پای همت مردانه دل
مرا بیگانه کرد از هر دو عالم
تلاش معنی بیگانه دل
نگردد سبز هر تخمی که سوزد
درین مزرع بغیر از دانه دل
چراغ مهر و مه خاموش گردد
اگر ساکن شود پروانه دل
شود رطل گران سنگ ملامت
ز بی پروایی دیوانه دل
ندارد صید گاه عالم غیب
کمینگاهی به جز ویرانه دل
دل از دست سلیمان می ربایند
پریرویان وحدتخانه دل
چو برگ بید می لرزد ز دهشت
فلک درمجلس شاهانه دل
زبون چون کبک در چنگ عقاب است
جهان در پنجه شیرانه دل
قیامت می شود هرجا که صائب
ز مستی سرکند افسانه دل
که می می جوشد از پیمانه دل
شراب و شاهد و ساقی و مطرب
برون آرد ز خود میخانه دل
زمین گیرست سیر آسمانها
نظر با گردش پیمانه دل
کند در چشم انجم سرمه سایی
غبار جلوه مستانه دل
ندارد قلزم پر شور امکان
کناری غیر خلوتخانه دل
به منزل می رساند سالکان را
تیپدنهای بیتابانه دل
پر پروانه گردد پرده خواب
به هر جا بگذرد افسانه دل
حجاب آسمانها را بسوزد
فروغ گوهر یکدانه دل
ز سیلاب فنا بر خود نلرزد
بنای محکم کاشانه دل
به قدر روزن داغ است روشن
درین ظلمت سرا غمخانه دل
توان چون برق از عالم گذشتن
به پای همت مردانه دل
مرا بیگانه کرد از هر دو عالم
تلاش معنی بیگانه دل
نگردد سبز هر تخمی که سوزد
درین مزرع بغیر از دانه دل
چراغ مهر و مه خاموش گردد
اگر ساکن شود پروانه دل
شود رطل گران سنگ ملامت
ز بی پروایی دیوانه دل
ندارد صید گاه عالم غیب
کمینگاهی به جز ویرانه دل
دل از دست سلیمان می ربایند
پریرویان وحدتخانه دل
چو برگ بید می لرزد ز دهشت
فلک درمجلس شاهانه دل
زبون چون کبک در چنگ عقاب است
جهان در پنجه شیرانه دل
قیامت می شود هرجا که صائب
ز مستی سرکند افسانه دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۱
چو خواهی عاقبت شد رزق موران
به دولت گر سلیمانی چه حاصل
چو آخر می شود تابوت تختت
اگر جمشید و خاقانی چه حاصل
چو دوران می کند درکاسه ات خاک
تو گر فغفور دورانی چه حاصل
به عالم نیست چون صائب سخن سنج
تو در ترتیب دیوانی چه حاصل
تو در تن غافل از جانی چه حاصل
اسیر چاه و زندانی چه حاصل
تن خاکی است زندانی و تو از جهل
در استحکام زندانی چه حاصل
به دل خوردن شود جان سیر از تن
تو در اندیشه نانی چه حاصل
به جان دادن توان عمر ابد یافت
تو لرزان بر سر جانی چه حاصل
عزیزان جهان جویای دردند
تو در تحصیل درمانی چه حاصل
به ظاهر بنده رحمانی اما
ز مردودان شیطانی چه حاصل
لباس ادمیت خلق نیکوست
تو زین تشریف عریانی چه حاصل
به بیداری توان فرمانروا شد
تو زین دولت گریزانی چه حاصل
بود بی پرده نور حق هویدا
تو از پوشیده چشمانی چه حاصل
شود کوته به شبگیر این ره دور
تو در رفتن گرانجانی چه حاصل
خط آزادگی چون سرو داری
ز رعنایی نمی خوانی چه حاصل
شب قدری ولی از دل سیاهی
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
دهن می باید از غیبت کنی پاک
تو در پرداز دندانی چه حاصل
توان شد از خرابی مخزن گنج
تو در تعمیر ایوانی چه حاصل
نفس ذکرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گردانی چه حاصل
به دولت گر سلیمانی چه حاصل
چو آخر می شود تابوت تختت
اگر جمشید و خاقانی چه حاصل
چو دوران می کند درکاسه ات خاک
تو گر فغفور دورانی چه حاصل
به عالم نیست چون صائب سخن سنج
تو در ترتیب دیوانی چه حاصل
تو در تن غافل از جانی چه حاصل
اسیر چاه و زندانی چه حاصل
تن خاکی است زندانی و تو از جهل
در استحکام زندانی چه حاصل
به دل خوردن شود جان سیر از تن
تو در اندیشه نانی چه حاصل
به جان دادن توان عمر ابد یافت
تو لرزان بر سر جانی چه حاصل
عزیزان جهان جویای دردند
تو در تحصیل درمانی چه حاصل
به ظاهر بنده رحمانی اما
ز مردودان شیطانی چه حاصل
لباس ادمیت خلق نیکوست
تو زین تشریف عریانی چه حاصل
به بیداری توان فرمانروا شد
تو زین دولت گریزانی چه حاصل
بود بی پرده نور حق هویدا
تو از پوشیده چشمانی چه حاصل
شود کوته به شبگیر این ره دور
تو در رفتن گرانجانی چه حاصل
خط آزادگی چون سرو داری
ز رعنایی نمی خوانی چه حاصل
شب قدری ولی از دل سیاهی
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
دهن می باید از غیبت کنی پاک
تو در پرداز دندانی چه حاصل
توان شد از خرابی مخزن گنج
تو در تعمیر ایوانی چه حاصل
نفس ذکرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گردانی چه حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۳
ای از رخت هر خار سامان بستان در بغل
هر ذره را از داغ تو خورشید تابان در بغل
هر حلقه زلف ترا صد ملک چین درآستین
هر پرده چشم ترا صد کافرستان در بغل
کی چشم گستاخ مرا راه تماشا می دهد
رویی که دارد از عرق چندین نگهبان در بغل
یک ره برآر از آستین دست نگارین در چمن
تا دستها پنهان کند سرو خرامان در بغل
هر جا که دفتر واکند آن یوسف گل پیرهن
صبح قیامت می نهد از شرم دیوان در بغل
جوش قیامت می زند خونم ز پند ناصحان
باد مخالف را بود سامان طوفان در بغل
زان سان که سنبل چشمه را از دیده ها پنهان کند
دارد چنان چشم مرا خواب پریشان در بغل
چون غنچه سراز جیب خود بهر چه بیرون آورم
من کز خیال روی او دارم گلستان در بغل
امروز عاجز گشته ام درراز پنهان داشتن
من کآسمان را کردمی چون شیشه پنهان در بغل
کو جذبه ای تا بگذرم زین خارزار بی امان
تا کی فراهم آورم چون غنچه دامان در بغل
صد تیره آه از سینه اش یکبار می آید برون
آن را که چون ترکش بود صدرنگ پیکان در بغل
از گنج بی پایان حق دخل کریمان می رسد
هرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغل
دست حوادث کوته است از دامن آزار من
دارم چو بحر از موج خود صد تیغ عریان در بغل
ما و خرابات مغان کز وسعت مشرب بود
هرمور از خود رفته را ملک سلیمان در بغل
عرض صفای دل مده درحلقه تن پروران
عاقل کند در زنگبار آیینه پنهان در بغل
از ناتوان جهان گیرند همت پردلان
شیر ژیان را پرورد دایم نیستان در بغل
گل می کند صائب همان از سینه پر خون من
چندان که سازم داغ را چون لاله پنهان در بغل
هر ذره را از داغ تو خورشید تابان در بغل
هر حلقه زلف ترا صد ملک چین درآستین
هر پرده چشم ترا صد کافرستان در بغل
کی چشم گستاخ مرا راه تماشا می دهد
رویی که دارد از عرق چندین نگهبان در بغل
یک ره برآر از آستین دست نگارین در چمن
تا دستها پنهان کند سرو خرامان در بغل
هر جا که دفتر واکند آن یوسف گل پیرهن
صبح قیامت می نهد از شرم دیوان در بغل
جوش قیامت می زند خونم ز پند ناصحان
باد مخالف را بود سامان طوفان در بغل
زان سان که سنبل چشمه را از دیده ها پنهان کند
دارد چنان چشم مرا خواب پریشان در بغل
چون غنچه سراز جیب خود بهر چه بیرون آورم
من کز خیال روی او دارم گلستان در بغل
امروز عاجز گشته ام درراز پنهان داشتن
من کآسمان را کردمی چون شیشه پنهان در بغل
کو جذبه ای تا بگذرم زین خارزار بی امان
تا کی فراهم آورم چون غنچه دامان در بغل
صد تیره آه از سینه اش یکبار می آید برون
آن را که چون ترکش بود صدرنگ پیکان در بغل
از گنج بی پایان حق دخل کریمان می رسد
هرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغل
دست حوادث کوته است از دامن آزار من
دارم چو بحر از موج خود صد تیغ عریان در بغل
ما و خرابات مغان کز وسعت مشرب بود
هرمور از خود رفته را ملک سلیمان در بغل
عرض صفای دل مده درحلقه تن پروران
عاقل کند در زنگبار آیینه پنهان در بغل
از ناتوان جهان گیرند همت پردلان
شیر ژیان را پرورد دایم نیستان در بغل
گل می کند صائب همان از سینه پر خون من
چندان که سازم داغ را چون لاله پنهان در بغل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۵
گر تشنه اسراری پیش آر شراب اول
گر گنج خواهی می گرد خراب اول
ان نقطه خاموشی درحرف نمی گنجد
بر طاق فراموشی بگذار کتاب اول
از ترک هوا آخر با بحر یکی گردند
هر چند هوا جویند مردم چو حباب اول
از لطف بهار آخر دریای گهر گردد
جز دود و بخاری نیست هر چند سحاب اول
تا در پس این پرده است دل صاف نمی گردد
چون زنده دلان بگذر از پرده خواب اول
از خنده عشق ای دل زنهار مشو ایمن
بستر ز نمک سازند از بهرکباب اول
حاشا که طمع گردد دل سایل
گر عرض دهد بردل تلخی جواب اول
آنان که خبر دارند ار آخر کار خود
شرط است که بگذارند پارا به حساب اول
افسرده تر از پیری است دولت چو کهن گردد
هر چنددل افروزست چون عهد شباب اول
هر چند چمن پیرا درپاس چمن کوشد
آتش نفسان از گل گیرند گلاب اول
با ما سخنی سرکن کان مهر جهان آرا
ذرات جهان را داد تشریف خطاب اول
هشیار به حرف ما صائب نتوان پی برد
تر طیب دماغی کن ازباده ناب اول
گر گنج خواهی می گرد خراب اول
ان نقطه خاموشی درحرف نمی گنجد
بر طاق فراموشی بگذار کتاب اول
از ترک هوا آخر با بحر یکی گردند
هر چند هوا جویند مردم چو حباب اول
از لطف بهار آخر دریای گهر گردد
جز دود و بخاری نیست هر چند سحاب اول
تا در پس این پرده است دل صاف نمی گردد
چون زنده دلان بگذر از پرده خواب اول
از خنده عشق ای دل زنهار مشو ایمن
بستر ز نمک سازند از بهرکباب اول
حاشا که طمع گردد دل سایل
گر عرض دهد بردل تلخی جواب اول
آنان که خبر دارند ار آخر کار خود
شرط است که بگذارند پارا به حساب اول
افسرده تر از پیری است دولت چو کهن گردد
هر چنددل افروزست چون عهد شباب اول
هر چند چمن پیرا درپاس چمن کوشد
آتش نفسان از گل گیرند گلاب اول
با ما سخنی سرکن کان مهر جهان آرا
ذرات جهان را داد تشریف خطاب اول
هشیار به حرف ما صائب نتوان پی برد
تر طیب دماغی کن ازباده ناب اول
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۶
عاشق صادق نمی دارد تمناهای خام
تخم انجم در زمین صبح می سوزد تمام
کام و ناکامی درین گلشن هم آغوش همند
بیشتر از فصلها در فصل گل باشد ز کام
فسق پیش من زطاعات ریایی بهترست
استخوان صد پیرهن باشد به از مغز حرام
تیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری
خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام
ز انتقام حق کند ایمن عدوی خویش را
می کشد هرکوته اندیشی که از خصم انتقام
می توان آسان گسستن دامهای سست را
دل مخور گر کار دنیای تو باشد بی نظام
سالکی کز نور وحدت صیقلی شد دیده اش
می کند چون کعبه هر سنگ نشان را احترام
عالم روشن به چشم خویش می سازد سیاه
چون عقیق از سادگی هرکس کند تحصیل نام
از گرانسنگی پرستاران مودب می شوند
سجده پیش بت برهمن می کند جای سلام
چشم بد را ناتمامیهاست نیل چشم زخم
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
از طوع پیش خسان مگشا لب خواهش که نیست
تا لب گور این جراحت را امید التیام
اره با آهن دلی با نخل بارآور نکرد
انچه با عزلت گزینان می کند سین سلام
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند
سرکشی بارآورد چون نخل آب بی لجام
می شود کام سخنورتر ز شعر آبدار
سبز سازد تیغ اگراز آب خود صائب نیام
تخم انجم در زمین صبح می سوزد تمام
کام و ناکامی درین گلشن هم آغوش همند
بیشتر از فصلها در فصل گل باشد ز کام
فسق پیش من زطاعات ریایی بهترست
استخوان صد پیرهن باشد به از مغز حرام
تیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری
خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام
ز انتقام حق کند ایمن عدوی خویش را
می کشد هرکوته اندیشی که از خصم انتقام
می توان آسان گسستن دامهای سست را
دل مخور گر کار دنیای تو باشد بی نظام
سالکی کز نور وحدت صیقلی شد دیده اش
می کند چون کعبه هر سنگ نشان را احترام
عالم روشن به چشم خویش می سازد سیاه
چون عقیق از سادگی هرکس کند تحصیل نام
از گرانسنگی پرستاران مودب می شوند
سجده پیش بت برهمن می کند جای سلام
چشم بد را ناتمامیهاست نیل چشم زخم
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
از طوع پیش خسان مگشا لب خواهش که نیست
تا لب گور این جراحت را امید التیام
اره با آهن دلی با نخل بارآور نکرد
انچه با عزلت گزینان می کند سین سلام
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند
سرکشی بارآورد چون نخل آب بی لجام
می شود کام سخنورتر ز شعر آبدار
سبز سازد تیغ اگراز آب خود صائب نیام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۸
مو بمو دارم به خاطر خط جانان را تمام
هیچ کس چون من ندارد حفظ قرآن را تمام
صفحه رخسار خوبان را قماش دیگرست
دیده ام چون شبنم اوراق گلستان را تمام
نیست جز خورشید تابان مومیایی ماه را
عشق کامل می کند ناقص عیاران را تمام
حسن می بالد به خود درپرده شرم و حیا
می نماید چاه و زندان ماه کنعان را تمام
باده بی پشت پیش باده خواران نارس است
کرد خط پشت لب آن لعل خندان را تمام
نیست یک دل در جهان بی داغ عالمسوز عشق
هست در زیر نگین عالم سلیمان را تمام
نیست ممکن نیم بسمل عشق بگذارد مرا
می کنند اهل مروت زود احسان را تمام
بازگشتی آتش را به شمع نیم سوز
میکند سوز محبت ناتمامان را تمام
رفت در دنیای بی حاصل سراسر عمر تو
ریختی در شوره زار این آب حیوان را تمام
می شود از صاحبان دل شکست دل درست
می کند خورشید صائب ماه تابان را تمام
هیچ کس چون من ندارد حفظ قرآن را تمام
صفحه رخسار خوبان را قماش دیگرست
دیده ام چون شبنم اوراق گلستان را تمام
نیست جز خورشید تابان مومیایی ماه را
عشق کامل می کند ناقص عیاران را تمام
حسن می بالد به خود درپرده شرم و حیا
می نماید چاه و زندان ماه کنعان را تمام
باده بی پشت پیش باده خواران نارس است
کرد خط پشت لب آن لعل خندان را تمام
نیست یک دل در جهان بی داغ عالمسوز عشق
هست در زیر نگین عالم سلیمان را تمام
نیست ممکن نیم بسمل عشق بگذارد مرا
می کنند اهل مروت زود احسان را تمام
بازگشتی آتش را به شمع نیم سوز
میکند سوز محبت ناتمامان را تمام
رفت در دنیای بی حاصل سراسر عمر تو
ریختی در شوره زار این آب حیوان را تمام
می شود از صاحبان دل شکست دل درست
می کند خورشید صائب ماه تابان را تمام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۹
روی گرم لاله شد برق کتان توبه ام
سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام
غنچه گل دامن پاک مرا در خون کشید
از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام
جست تیر هوایی خشکی زهدازسرم
نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام
شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف
پنجه خونین به انداز عنان توبه ام
دولت بیدار می برروی من افشاند آب
بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام
محو کرد از گریه شادی رگ ابر بهار
چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام
مشت خاری پنجه بادریای آتش چون زند
عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام
سالم از صحرای زهد خشک بیرون امدم
آتش می شد دلیل کاروان توبه ام
بار دیگر دختر زر برد از راهم برون
تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام
طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار
تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام
از شکست توبه ام قند مکرر می خورد
کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام
سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش
بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام
غنچه گل دامن پاک مرا در خون کشید
از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام
جست تیر هوایی خشکی زهدازسرم
نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام
شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف
پنجه خونین به انداز عنان توبه ام
دولت بیدار می برروی من افشاند آب
بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام
محو کرد از گریه شادی رگ ابر بهار
چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام
مشت خاری پنجه بادریای آتش چون زند
عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام
سالم از صحرای زهد خشک بیرون امدم
آتش می شد دلیل کاروان توبه ام
بار دیگر دختر زر برد از راهم برون
تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام
طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار
تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام
از شکست توبه ام قند مکرر می خورد
کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام
سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش
بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۰
گر چه از دریا به ظاهر چون گهر بگسسته ام
ازره پنهان به آن روشن روان پیوسته ام
در سرانجام جهان از بی دماغیهای من
می توان دانست دل بر جای دیگر بسته ام
چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون
من که از بند فرنگ عقل بیرون جسته ام
آشنا جویان عالم خویش را گم کرده اند
فارغم از آشنایان تا به خود پیوسته ام
در شکست کشتی من موج خونخواری شده است
هر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته ام
گر چه عالم منتظم از فکر باریک من است
درنظر بیقدرتر از رشته گلدسته ام
بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود
از دهان شیر پندارم مسلم جسته ام
می شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا
گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام
ازره پنهان به آن روشن روان پیوسته ام
در سرانجام جهان از بی دماغیهای من
می توان دانست دل بر جای دیگر بسته ام
چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون
من که از بند فرنگ عقل بیرون جسته ام
آشنا جویان عالم خویش را گم کرده اند
فارغم از آشنایان تا به خود پیوسته ام
در شکست کشتی من موج خونخواری شده است
هر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته ام
گر چه عالم منتظم از فکر باریک من است
درنظر بیقدرتر از رشته گلدسته ام
بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود
از دهان شیر پندارم مسلم جسته ام
می شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا
گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۱
از تحمل راه گفت و گو به دشمن بسته ام
پیش سیلاب حوادث سد آهن بسته ام
همچنان دارد مرا سرگشته دوران گرچه من
بر شکم سنگ از قناعت چون فلاخن بسته ام
در دل آهن دم جان بخش را تاثیر نیست
بی سبب خود را به عیسی همچو سوزن بسته ام
از سبکباران راه عشق خجلت می کشم
بر کمر هر چند جای توشه دامن بسته ام
نیست جز وا کردن و پوشیدن چشم از جهان
چون شرر طرفی که من از چشم روشن بسته ام
ظلمت از کاشانه ام چون دود بیرون رفته است
از فروغ عاریت تا چشم روزن بسته ام
زخم سنگ آسوده سازد مار را از پیچ و تاب
از جوانمردی کمر در خون دشمن بسته ام
دانه ای هر چند صائب بس بود سالی مرا
من کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام
پیش سیلاب حوادث سد آهن بسته ام
همچنان دارد مرا سرگشته دوران گرچه من
بر شکم سنگ از قناعت چون فلاخن بسته ام
در دل آهن دم جان بخش را تاثیر نیست
بی سبب خود را به عیسی همچو سوزن بسته ام
از سبکباران راه عشق خجلت می کشم
بر کمر هر چند جای توشه دامن بسته ام
نیست جز وا کردن و پوشیدن چشم از جهان
چون شرر طرفی که من از چشم روشن بسته ام
ظلمت از کاشانه ام چون دود بیرون رفته است
از فروغ عاریت تا چشم روزن بسته ام
زخم سنگ آسوده سازد مار را از پیچ و تاب
از جوانمردی کمر در خون دشمن بسته ام
دانه ای هر چند صائب بس بود سالی مرا
من کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۲
گر چنین شوید غبار زهد از دل باده ام
بادبان کشتی می می شود سجاده ام
چون نگردد آب درچشم جهان از دیدنم
از یتیمی درغریبی چون گهر افتاده ام
عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من
قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده ام
شسته ام دست از لباس زود سیر نوبهار
همچو سرواز برگریز نیستی آزاده ام
باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار
گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده ام
نیست ناخن گیر دلهای عزیزان ورنه من
ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده ام
زردرویی می کشم چون نی ز همراهان خویش
من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده ام
عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها
عقده سردر گم افلاک را بگشاده ام
بادبان کشتی می می شود سجاده ام
چون نگردد آب درچشم جهان از دیدنم
از یتیمی درغریبی چون گهر افتاده ام
عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من
قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده ام
شسته ام دست از لباس زود سیر نوبهار
همچو سرواز برگریز نیستی آزاده ام
باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار
گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده ام
نیست ناخن گیر دلهای عزیزان ورنه من
ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده ام
زردرویی می کشم چون نی ز همراهان خویش
من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده ام
عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها
عقده سردر گم افلاک را بگشاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۳
فکر حاصل ره ندارد در دل آزاده ام
تخم خال عیب باشد در زمین ساده ام
قطره بی ظرفم اما چون به جوش آید دلم
می کند تنگی خم گردون به جوش باده ام
گر چه صحرایی است بر مشت غبارم چشم مور
دربغل دارد فلکها را دل بگشانده ام
هیچ کس را دل نمی سوزد به من چون آفتاب
گرچه از بام بلند آسمان افتاده ام
اختیاری نیست سیر موجه بیتاب من
سالها شد از بام بلند آسمان افتاده ام
می زنم در لامکان پر با پریزادان قدس
پشت بردیوار جسم از کاهلی ننهاده ام
گردش چشمی که من زان دشمن دین دیده ام
بادبان کشتی می می کند سجاده ام
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام
می شود قفل خموشی غنچه منقار او
گر شود آیینه طوطی ضمیر ساده ام
انتظار همرهان صائب عنانگیر من است
ورنه من عمری است تا پرواز را آماده ام
تخم خال عیب باشد در زمین ساده ام
قطره بی ظرفم اما چون به جوش آید دلم
می کند تنگی خم گردون به جوش باده ام
گر چه صحرایی است بر مشت غبارم چشم مور
دربغل دارد فلکها را دل بگشانده ام
هیچ کس را دل نمی سوزد به من چون آفتاب
گرچه از بام بلند آسمان افتاده ام
اختیاری نیست سیر موجه بیتاب من
سالها شد از بام بلند آسمان افتاده ام
می زنم در لامکان پر با پریزادان قدس
پشت بردیوار جسم از کاهلی ننهاده ام
گردش چشمی که من زان دشمن دین دیده ام
بادبان کشتی می می کند سجاده ام
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام
می شود قفل خموشی غنچه منقار او
گر شود آیینه طوطی ضمیر ساده ام
انتظار همرهان صائب عنانگیر من است
ورنه من عمری است تا پرواز را آماده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۴
چون قدح از عکس ساقی در بهشت افتاده ام
در خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده ام
در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او
دوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده ام
خارو گل آب از بهارستان وحدت می خورد
من ز غفلت در تمیز خوب وزشت افتاده ام
خم به فکر خاکساریهای من خواهد فتاد
چند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده ام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را
خال موزونم که به رخسار زشت افتاده ام
من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام
زین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام
در خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده ام
در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او
دوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده ام
خارو گل آب از بهارستان وحدت می خورد
من ز غفلت در تمیز خوب وزشت افتاده ام
خم به فکر خاکساریهای من خواهد فتاد
چند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده ام
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را
خال موزونم که به رخسار زشت افتاده ام
من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام
زین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۶
در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام
مهره مومم به دست روزگار افتاده ام
ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایه سروم به روی جویبار افتاده ام
چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من
از محیط بیکران در چشمه سارافتاده ام
دیده ام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده ام
هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام
دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است
تا من از دریای هستی برکنار افتاده ام
هیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاه
داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام
خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام
تارو پود هستی من جامه فانوس نیست
من همان نورم که بیرون زین حصار افتاده ام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر دررهگذار افتاده ام
نیست غیر از ساده لوحی خط پاکی درجهان
من چو طفلان درپی نقش و نگار افتاده ام
نیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشق
گر چه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام
مهره مومم به دست روزگار افتاده ام
ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام
نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایه سروم به روی جویبار افتاده ام
چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من
از محیط بیکران در چشمه سارافتاده ام
دیده ام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده ام
هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام
دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است
تا من از دریای هستی برکنار افتاده ام
هیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاه
داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام
خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام
تارو پود هستی من جامه فانوس نیست
من همان نورم که بیرون زین حصار افتاده ام
خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر دررهگذار افتاده ام
نیست غیر از ساده لوحی خط پاکی درجهان
من چو طفلان درپی نقش و نگار افتاده ام
نیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشق
گر چه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۰
از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام
آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام
در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام
بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام
طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام
در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام
بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام
طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۱
ناف سوز لاله داغ مشکسود آورده ام
چون کنم در خانه دل آنچه بود آورده ام
از سفر می آیم و لخت جگر دارم به بار
مجمر خود را بشارت ده که عود آورده ام
گوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکند
آب مروارید در چشم حسود آورده ام
چون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم من
رونمای آتش بی دود دود آورده ام
ای زمین هند آیین برومندی ببند
از صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده ام
جراتی گو داری ای بلبل قدم درپیش نه
صائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام
چون کنم در خانه دل آنچه بود آورده ام
از سفر می آیم و لخت جگر دارم به بار
مجمر خود را بشارت ده که عود آورده ام
گوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکند
آب مروارید در چشم حسود آورده ام
چون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم من
رونمای آتش بی دود دود آورده ام
ای زمین هند آیین برومندی ببند
از صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده ام
جراتی گو داری ای بلبل قدم درپیش نه
صائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۲
سر چو دود از روزن اختر برون آورده ام
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام
دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام
غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام
نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام
این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام
دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام
غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام
نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام
این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۳
ماه مصرم در حجاب چاه کنعان مانده ام
شمع خورشیدم نهان در زیر دامان مانده ام
از عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندید
گرچه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده ام
منزل آسایش من خاک بر سر کردن است
سیل بی زورم جدا از بحر عمان مانده ام
می گذارم سینه بر ریگ روان از تشنگی
از رکاب خضر تنها در بیابان مانده ام
خون خود را می خورد دل در تن افسرده ام
در طلسم استخوان عاجز چو پیکان مانده ام
جلوه زندان کند در چشم من شهر سبا
هدهد خوش مژده ام دور از سلیمان مانده ام
هر نفس در کوچه ای جولان حیرت می زند
در سرانجام غبار خویش حیران مانده ام
هیچ کس از بی سرانجامی نمی خواند مرا
نامه درر خنه دیوار نسیان مانده ام
جذبه دریا به فکرسیل من خواهد فتاد
پابه گل هرچند در صحرای امکان مانده ام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل از برگ عریان مانده ام
بی کمین نتوان به صید وحشی مطلب رسید
از برای مصلحت درچاه کنعان مانده ام
از مروت بر هم آوازان ترحم می کنم
من نه از کج نغمگی بیرون بستان مانده ام
قاف تا قاف جهان آوازه من رفته است
گرچه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده ام
از بلندی شمع من پرتو به دور انداخته است
غیر پندارد که من در زیر دامان مانده ام
چون سکندر تشنه لب بسیار دارم هر طرف
گرچه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده ام
طوطی من فارغ است از چوب منع نیشکر
از ادب دور از وصال شکرستان مانده ام
گرچه در دنیا مرا بی اختیار آورده اند
منفعل از خویش چون نا خوانده مهمان مانده ام
بهر رم کردن چو آهو راست می سازم نفس
ساده لوحی ان کس که پندارد ز جولان مانده ام
می رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده ام
شمع خورشیدم نهان در زیر دامان مانده ام
از عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندید
گرچه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده ام
منزل آسایش من خاک بر سر کردن است
سیل بی زورم جدا از بحر عمان مانده ام
می گذارم سینه بر ریگ روان از تشنگی
از رکاب خضر تنها در بیابان مانده ام
خون خود را می خورد دل در تن افسرده ام
در طلسم استخوان عاجز چو پیکان مانده ام
جلوه زندان کند در چشم من شهر سبا
هدهد خوش مژده ام دور از سلیمان مانده ام
هر نفس در کوچه ای جولان حیرت می زند
در سرانجام غبار خویش حیران مانده ام
هیچ کس از بی سرانجامی نمی خواند مرا
نامه درر خنه دیوار نسیان مانده ام
جذبه دریا به فکرسیل من خواهد فتاد
پابه گل هرچند در صحرای امکان مانده ام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل از برگ عریان مانده ام
بی کمین نتوان به صید وحشی مطلب رسید
از برای مصلحت درچاه کنعان مانده ام
از مروت بر هم آوازان ترحم می کنم
من نه از کج نغمگی بیرون بستان مانده ام
قاف تا قاف جهان آوازه من رفته است
گرچه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده ام
از بلندی شمع من پرتو به دور انداخته است
غیر پندارد که من در زیر دامان مانده ام
چون سکندر تشنه لب بسیار دارم هر طرف
گرچه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده ام
طوطی من فارغ است از چوب منع نیشکر
از ادب دور از وصال شکرستان مانده ام
گرچه در دنیا مرا بی اختیار آورده اند
منفعل از خویش چون نا خوانده مهمان مانده ام
بهر رم کردن چو آهو راست می سازم نفس
ساده لوحی ان کس که پندارد ز جولان مانده ام
می رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۴
بی تن خاکی چو نام نیکمردان زنده ام
سالها شد این لباس عاریت را کنده ام
گر چه برگ من زبان شکر و بار افتادگی است
همچنان از حسن سعی باغبان شرمنده ام
بس که چون یوسف گران بر خاطراخوان شدم
از وطن هرکس مرا آزاد سازد بنده ام
مطلبم زین نعل وارون جز تلاش نام نیست
چون عقیق از نام در ظاهر اگر دل کنده ام
چون قلم تنگ بر من از سیه کاری جهان
نیست جزیک پشت ناخن دستگاه خنده ام
نیست صائب غیر آه نا امیدی خوشه اش
تخم امیدی که من در شوره زار افکنده ام
سالها شد این لباس عاریت را کنده ام
گر چه برگ من زبان شکر و بار افتادگی است
همچنان از حسن سعی باغبان شرمنده ام
بس که چون یوسف گران بر خاطراخوان شدم
از وطن هرکس مرا آزاد سازد بنده ام
مطلبم زین نعل وارون جز تلاش نام نیست
چون عقیق از نام در ظاهر اگر دل کنده ام
چون قلم تنگ بر من از سیه کاری جهان
نیست جزیک پشت ناخن دستگاه خنده ام
نیست صائب غیر آه نا امیدی خوشه اش
تخم امیدی که من در شوره زار افکنده ام