عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۱
ز بردباری من موج می شود لنگر
ز خاکساری من صدر آستان گردد
فلک ز بار غم من به خاک بندد نقش
زمین ز بال و پر شوقم آسمان گردد
اگر چه خضر ز آب حیات سیراب است
ز یاد تیغ تواش آب در دهان گردد
شدی چو پیر ز اهل جهان کناری گیر
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که چون فضول شود میهمان گران گردد
چو ماه عید عزیز جهان شود صائب
ز بار درد قد هر که چون کمان گردد
نسیم گل ز سبکروحیم گران گردد
ز چرب نرمی من مغز استخوان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۸
ز نوبهار کجا گل شکفته می گردد؟
گل از ترانه بلبل شکفته می گردد
ز زلف و عارض دلدار غافل افتاده است
دلی که از گل و سنبل شکفته می گردد
کسی کز آبله افتاده در گره کارش
ز خار راه تو گلگل شکفته می گردد
مرا دلی است درین بحر نیلگون چو حباب
که از نسیم تزلزل شکفته می گردد
ز آه سرد چه پرواست لاله رویان را؟
که از نسیم سحر گل شکفته می گردد
گره ز غنچه پیکان شود به خون گر باز
گل گرفته هم از مل شکفته می گردد
دلی که گرد کدورت نبرد ازو سیلاب
کجا ز سیر سر پل شکفته می گردد؟
دلی که داشت تغافل به التفات، امروز
ز زخم تیغ تغافل شکفته می گردد
دلی که تنگ گرفته است در میان حرصش
کی از نسیم توکل شکفته می گردد؟
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
اگر فلک ز تحمل شکفته می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۰
ملال در دل بی مدعا نمی گردد
ز گرد، آب گهر بی صفا نمی گردد
هیشه اول وقت است حق پرستان را
نماز وقت شناسان قضا نمی گردد
کسی که سر به ته بال خویشتن دزدید
رهین منت بال هما نمی گردد
نبست تیغ شهادت دهان زخم مرا
که تشنه سیر ز آب بقا نمی گردد
اگرچه لنگر پرواز چشم گردد کاه
حریف جاذبه کهربا نمی گردد
به دیگران چه خیال است آشنا گردد
رمیده ای که به خود آشنا نمی گردد
چو چوب خشک سزاوار سوختن باشد
قدی که بهر عبادت دوتا نمی گردد
برهنه گو نشود منفعل ز پرده دری
به چشم آینه آب از حیا نمی گردد
سخن چو نیست بجا، گفتنش بود آسان
که هیچ تیر هوایی خطا نمی گردد
دلی که راه به آن زلف می برد صائب
به هیچ سلسله ای آشنا نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۲
چه غم ز خاطر ما دیدنی برون آرد؟
چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟
مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلق
خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد
درین زمانه که امید دست چربی نیست
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را
امان نداد که پیراهنی برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی
که از جگر نفس روشنی برون آرد
چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد
امید هست سر از روزنی برون آرد
چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا
که سر به جیب برد گلشنی برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکی صائب
کسی که گوهری از معدنی برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۸
چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟
که هر نواطلبی برگ عیش ازو دارد
نمی توان به اثر از بهار قانع شد
وگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو دارد
وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست
به آبرو بود آن کس که این وضو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
سخن ز راه نر بی غبار می خیزد
وگرنه طوطی ما راه گفتگو دارد
ز خود برون شدن ما به جوش دل بسته است
ز چشمه قوت رفتار آب جو دارد
چو مور دست سلیمان بود بر او زندان
به آستان قناعت کسی که خو دارد
به دوستان چه نویسم که سر برون آرند؟
مرا که خامه ز بخت سیاه مو دارد
به آفتاب ز افتادگی توان پیوست
وگرنه شبنم ما پای جستجو دارد
در آب تلخ، صدف تلخکام ازان نشود
که رخنه لبش از خاموشی رفو دارد
مرا به حلقه دامی است هر نفس سر و کار
خوش آن اسیر که یک طوق در گلو دارد
به صدق هرکه نهد سر به پای خم صائب
همیشه در ته سر دست چون سبو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۹
قدح به حوصله ما چه می تواند کرد؟
سفینه با دل دریا چه می تواند کرد؟
اگر دو یار موافق زبان یکی سازند
فلک به یک تن تنها چه می تواند کرد؟
علاج درد خداداد صبر و تسلیم است
به درد عشق مداوا چه می تواند کرد؟
حصار عافیت روزگار همواری است
هجوم سیل به صحرا چه می تواند کرد؟
کمند جذبه کوتاه خانه یعقوب
به اشتیاق زلیخا چه می تواند کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۹
شکوفه مغز شعور مرا پریشان کرد
فروغ لاله سر توبه را چراغان کرد
گسسته بود اگر عقد خوشدلی یک چند
بهار، منتظم از رشته های باران کرد
ز غصه هر گره مشکلی که دلها داشت
شکوفه باز به دندان گوهرافشان کرد
ز ابر چتر پریزاد جلوه گر گردید
چو گل به تخت هوا تکیه چون سلیمان کرد
ز لاله شد در و دیوار، جامه فانوس
فروغ گل جگر خاک را بدخشان کرد
میانه چمن و خانه هیچ فرقی نیست
که جوش گل در و دیوار را گلستان کرد
چو داغ لاله، سیه خیمه های صحرا را
بهار در جگر لاله زار پنهان کرد
ز برگ سبز، چمن جلوه گاه طوطی شد
شکوفه روی زمین را چو شکرستان کرد
عجب که داغ به درمان شود دگر پیدا
که جوش لاله درین نوبهار طوفان کرد
شده است رشته گلدسته جاده ها یکسر
ز بس که لاله و گل جوش در بیابان کرد
به روی سیل توان همچو پل سراسر رفت
ز بس که خانه تقوی به خاک یکسان کرد
به خنده های جگرسوز، سبز تلخ بهار
نمک ز شور قیامت درین نمکدان کرد
دگر که پای تواند کشید در دامن؟
که ذوق سیر چمن سرو را خرامان کرد
چنین که گل ز رکاب سوار می گذرد
پیاده سیر درین نوبهار نتوان کرد
ز فیض مقدم عباس شاه ثانی بود
که نوبهار جهان روی در صفاهان کرد
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
که روی تازه اش آفاق را گلستان کرد
به بلبلان بگذار این ترانه را صائب
که وصف گل به زبان شکسته نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۵
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیش
ز وقت خوش همه را باصفا توانی کرد
ز سایه تو زمین آفتاب پوش شود
اگر تو دیده دل را جلا توانی کرد
اگر ز خویش برآیی به تازیانه وجد
سفر به عالم بی منتها توانی کرد
جمال کعبه ز سنگ نشان توانی دید
اگر ز صدق طلب رهنما توانی کرد
اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی
درون دیده خورشید جا توانی کرد
ز شاهدان زمین گر نظر فرو بندی
نظر به پردگیان سما توانی کرد
برون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخ
اگر ز راست رویها عصا توانی کرد
بر آستان تو نقش مراد فرش شود
بساط خود اگر از بوریا توانی کرد
غذای نور توانی به تیره روزان داد
چو شمع از تن خود گر غذا توانی کرد
به کنه قطره توانی رسیدن آن روزی
که همچو موج به دریا شنا توانی کرد
ترا ز اهل نظر آن زمان حساب کنند
که جغد را به تصرف هما توانی کرد
ترا به هر غم و درد امتحان ازان کردند
که دردهای جهان را دوا توانی کرد
کلید قفل اجابت زبان خاموش است
قبول نیست دعا تا دعا توانی کرد
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائب
که ترک عالم چون و چرا توانی کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۸
ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد
ز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماند
تو تا سوار شوی این دیار رفت به گرد
امید نیست که دیگر به سینه باز آید
چنین که بی تو دل بیقرار رفت به گرد
چه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟
مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست آموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
ز دیده چهره نوخط یار پنهان شد
فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد
دلی که داشت در آن زلف دامها در خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار
هزار قافله مشک تاتار رفت به گرد
چو گردباد ازان قامت سبک جولان
چه سروها به لب جویبار رفت به گرد
قدم به خانه زین تا ز دوش خاک نهاد
هزار خانه ازان نی سوار رفت به گرد
ز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطید
ز سبزه خط او نوبهار رفت به گرد
خط غبار به وجه حسن تلافی کرد
اگر دو سلسله مشکبار رفت به گرد
ز خط پشت لبش تازه می شود جانها
که آب خضر درین جویبار رفت به گرد
به روی گوهر اگر گردی از یتیمی بود
ازان عقیق لب آبدار رفت به گرد
ز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیخت
که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد
ز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟
که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
غبار هستی پا در رکاب ما صائب
ز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۹
نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۰
ترا که روی به خلق است از خدا چه رسد؟
به پشت آینه پیداست کز صفا چه رسد
نه زلف شانه کند نه به چشم سرمه کشد
به خود نمی رسد آن شوخ تا به ما چه رسد!
دویدن است ز نعمت نصیب چشم حریص
ز دانه غیر تردد به آسیا چه رسد؟
ز شبنم است مهیا هزار دیده شور
ازین بهار به مرغان بینوا چه رسد؟
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیرم
به آشنا و سخنهای آشنا چه رسد
به چشم خیره خورشید آب می گردد
به دیده من ازان آتشین لقا چه رسد؟
ز چشم منتظران تا به مصر یک دام است
ز بوی پیرهن آخر به چشم ما چه رسد؟
ز عشق قسمت زاهد کلام بی مغزی است
بغیر کاه ز خرمن به کهربا چه رسد؟
رساند کسب هوا خانه حباب به آب
به مغز پوچ تو تا صائب از هوا چه رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۴
زخاکساری دل برقرار خودباشد
گهرزگردیتیمی حصارخودباشد
زبیقراری بلبل کجا خبر دارد
گلی که شب همه شب در کنارخود باشد
زشست صاف رباید چنان ز گل شبنم
که رنگ چهره گل برقرار خود باشد
شده است ساقی ما از خمار می بیتاب
نعوذبالله اگر در خمار خود باشد
که دل زپیچه آن شوخ می تواند برد
که آفتاب همان بیقرار خود باشد
همان زوعده خلافی مرا کشد هرچند
زناامیدی من شرمسار خود باشد
مرا دلی است درین باغ چون گل رعنا
که هم خزان خود وهم بهار خود باشد
سبکروی که نداده است دل به حب وطن
به هرکجاکه رود در دیار خود باشد
فریب یاری هم خورده اندساده دلان
نیافتیم کسی را که یار خود باشد
توان به کعبه مقصود بی دلیل رسید
اگر تپیدن دل برقرار خود باشد
زشاهدان معانی چه سیرچشم شود
اگر زدل کسی آیینه دار خود باشد
بپوش چشم خود از عیب تاشوی بی عیب
که عیب پوش کسان پرده دار خود باشد
به کیش خودشکنان آدم تمام آن است
که وقت عرض هنر پرده دار خود باشد
زانقلاب جهان صائب آرمیده بود
رمیده ای که دلش برقرار خود باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۷
سبکروان که طلبکار یار می گردند
غبار رهگذر انتظار می گردند
برآز قید علایق که خانه بردوشان
ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند
ز پشت مرکب چوبین دار بی برگان
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند
جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط
به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند
به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند
همیشه خرج ره انتظار می گردند
ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می گردند
ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند
که عاقبت گهر شاهوار می گردند
به آب خضر ندارند کار موزونان
سخنوران به سخن پایدار می گردند
حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلق
جماعتی که ز خود شرمسار می گردند
ز سایه پروبال هما سبک مغزان
شکار دولت ناپایدار می گردند
ز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتاد
عزیز خوارکنان زود خوار می گردند
چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند
که صاحب نفس مشکبار می گردند
چنین که مست غرورند دلبران صائب
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۰
ز خود برآمدگان رستگار می باشند
ز داروگیر جهان برکنار می باشند
ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان
هلاک آینه بی غبار می باشند
چه فارغند ز یاد بهشت مردانی
که در مقام رضا پایدار می باشند
اگر دهند دو عالم به مطربی مستان
همان ز همت خودشرمسار می باشند
چه می شود به ته پای خود نگاه کنند
جماعتی که به مطلب سوار می باشند
ز معنی اند چه بی بهره طفل طبعانی
که محو خانه صورت نگار می باشند
ز سیل حادثه حرفی شنیده اند، آنها
که آرمیده درین روزگار می باشند
ز انقلاب ندارند اهل صورت بیم
چو آب آینه بر یک قرار می باشند
جماعتی که نیند از گداز خود غافل
چو شمع شب همه شب اشکبار می باشند
سبکروان که زتعجیل عمر آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می باشند
چه ساده اند گروهی که با نظربازی
به فکر بوس وخیال کنار می باشند
بهشت روی زمینند خوبرویانی
که در جناغ فراموشکار می باشند
اگر به چرخ برآیند صاحبان نظر
همان چو نقش قدم خاکسار می باشند
چو تخم سوخته صائب ستاره سوختگان
خجل ز تربیت نوبهار می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۲
ترا ز عالم عبرت اگر نظر بخشند
ازان به است که صد گنج پرگهر بخشند
مکن سئوال اگر چون صدف ترا زین بحر
به هر گشودن لب دامن گهر بخشند
به ماه نولب نان بی شفق نداد فلک
تو کیستی که ترا نان بی جگر بخشند
به تنگنای فلک با شکستگی خوش باش
شکنجه ای است که دربیضه بال وپر بخشند
جماعتی به کمر همچو نی سزاوارند
که در شکستگی خویشتن شکر بخشند
سرمن وقدم آن سبکروان که چو گل
به دشمن سرخودبی دریغ زر بخشند
گره زنند به دامن چو مردمک قدمش
به هر که بال سیر چون نطر بخشند
به وادیی که کند خضر توشه از دل خویش
گمان مبرکه ترا توشه سفر بخشند
درین ریاض اگر مصرعی کنی موزون
چوسرواز گره دل ترا ثمر بخشند
ز موج بحر شکایت مکن که همچو حباب
به هر شکست ترا عالم دگر بخشند
شده است موج به بحر از شکستگی غالب
شکسته باش چوخواهی ترا ظفر بخشند
ز خشک مغزی این منعمان عجب دارم
که خون مرده خودرا به نیشتر بخشند
ز ابرزحمت دریا چه کم شود صائب
که قطره ای به من آتشین جگر بخشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۳
اسیر جبه ودستار چند خواهی بود
به هیچ وپوچ گرفتار چند خواهی بود
ز آفتاب گذشتند گرم رفتاران
چوسایه در ته دیوار چند خواهی بود
رسید بر سر دیوار آفتاب حیات
خراب ساغر سرشار چند خواهی بود
درین محیط که موج صیقل دگرست
نهفته در ته زنگار چند خواهی بود
بود ز مایه خودخرج خودفروشان را
سپند گرمی بازار چند خواهی بود
ملایمت به خسیسان ثمر نمی دارد
به خاک شوره گهربار چند خواهی بود
بشو ز چهره جان گردخواب غفلت را
نقاب دولت بیدار چند خواهی بود
درین بساط که بی پرده می خزند سخن
درون پرده چواسرار چند خواهی بود
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
مقیم عالم غدار چند خواهی بود
به گرد نقطه خال پریرخان صائب
سبک رکاب چوپرگار چند خواهی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۶
غبار معصیت از عفو پایمال شود
چو سیل واصل دریا شود زلال شود
درین بساط که نعمت ز هم نمی گسلد
ادای شکر کسی می کندکه لال شود
چو شمع خودسرخودمی خورم ز غیرت عشق
چرا به گردن او خون من وبال شود
دلی چو نافه پر از خون گرم می باید
کجا به خرقه پشمین کس اهل حال شود
مباش غره به خوبی که دور چون برگشت
به یک دوهفته مه چارده هلال شود
سبکروان به فتادن ز پای ننشینند
شکست شهپر موج شکسته بال شود
جدا ازان لب میگون اگر شراب خورم
حباب در قدحم عقده ملال شود
غبار خاطرآن تیغ می شود صائب
اگر چوآب گهرخون من زلال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۰
ستم به عهد تو از چرخ کس نشان ندهد
که چشم شوخ تو فرصت به آسمان ندهد
حریف توسن سرکش نمی توان گردید
همان به است هوس را کسی عنان ندهد
فریب عجز ز قد دوتای چرخ مخور
که بی کمین به کسی پشت چون کمان ندهد
فلک به شکرگزاران نمی کند اقبال
خسیس راه فضولی به مهمانها ندهد
به گفتگوی ملایم فریب خصم مخور
که دوربین به زبان مار را امان ندهد
مکن توقع مغز از سپهر سفله نهاد
که یک شکم به هماسیر استخوان ندهد
ز کجروی تو مقید به رهبری ورنه
به تیر راست هدف را کسی نشان ندهد
فراغبال ز مرغان آن چمن مطلب
که جوش لاله وگل راه باغبان ندهد
زیاده است ز دخل بهار خرج خزان
خوش آن که دل به تماشای بوستان ندهد
درین ریاض محال است سرخ رو گردد
چو گل کسی که سر خود به دوستان ندهد
دل درست نگردد شکار طول امل
گهر نسفته عنان را به ریسمان ندهد
چه حاجت است معرف فلک سواران را
که مهر را به سر انگشت کس نشان ندهد
چوخضر سبز شود هرکجا گذارد پای
کسی که آب رخ فقر را به نان ندهد
خوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائب
بهشت را کسی از دست رایگان ندهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۲
مرا به میکده هر کس که راه بنماید
در بهشت به رویش خدای بگشاید
بجز قلمرو مازندران کجا دیگر
کلاه گوشه مینا به ابر می ساید
در آن دیار اقامت مکن که از سردی
زبان آتش سوزان به زینهار آید
بیا به کشور مازندران که در سرما
بغیر آتش می آتشی نمی باید
چنان ربوده اشرف شده است دیده من
که التفات به سیر بهشت ننماید
چنان ز ابر نگردیده است جوشن پوش
که آفتاب در او تیغ کار فرماید
به جای باده مگر بحر را کشم بر سر
که می ز عهده این ابر بر نمی آید
اگر چه از دل سنگین دلبران سازند
بنای توبه درین بوم وبر نمی پاید
ازان همیشه بود بر قرار رنگ گلش
که ماه ماه در او آفتاب ننماید
به این دیار طرب خیز چشم بد مرساد
که کار باده ز کیفیت هوا آید
مرا ز تجربه کاران نصیحتی یادست
که توبه نامه به خط شکسته می باید
حدیث خوبی مازندران واشرف را
زبان کوته صائب چه شرح فرماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۹
دل از مشاهده لاله زار نگشاید
ز دستهای حنابسته کارنگشاید
گره ز غنچه پیکان زنگ بسته ما
به تر زبانی خون شکار نگشاید
ز خون زیاده شود رنگ غنچه پیکان
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید
ز اختیار جهان عقده ای است در دل من
که جز به گریه بی اختیار نگشاید
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان
ترا به روی دل این نه حصار نگشاید
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود آب ز چشم شرار نگشاید
بساز با دل پربار خود گر آزادی
که هیچ کس ز دل سرو بار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس به جز از کردگار نگشاید
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیست
نمی شود که ز پرتو کنار نگشاید
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنی
که تیغ را زکمر کوهسار نگشاید
ز تنگنای جهان کی گشاده می گردد
دلی که در بر و آغوش یار نگشاید
زمین وچرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید