عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲۷
دل کو که به نامه شرح غم آغازم
یا جان ز درد با سخن پردازم
از بی‌دلی و بی‌خبری کاغذ و کلک
می‌گیرم و می‌گریم و می‌اندازم
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳۰
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم
افتاده به دام و کس نداند حالم
دردی به دلم سخت پدیدار آمد
امروز من خسته از آن می‌نالم
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳۹
از ضعف تن آنچنان توانم رفتن
کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن
بگداخته‌ام چنان که گر آه زنم
با ناله بر آسمان توانم رفتن
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۴۳
دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن
چون دوست همی گریست بر من دشمن
از بس که من از عشق تو می‌نالیدم
تا روز همی سوخت دل شمع به من
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۵
ابریست که خون دیده بارد غم تو
زهریست که تریاک ندارد غم تو
در هر نفسی هزار محنت زده را
بی دل کند و ز جان بر آرد غم تو
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۶
ابریست که قطره نم فشاند غم تو
در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۶۳
اندر دل من ای بت عیار بچه
مرغ غم تو نهاده بسیار بچه
این پیچش و شورش دل از زلف تو زاد
از مار چه زاید به جز از مار بچه
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۶۸
تو مونس غم شبان تاریک نه‌ای
یا چون تن من چو موی باریک نه‌ای
عاشق نه می .و به عشق نزدیک نه‌ای
تو قیمت عاشقان چه دانی که نه‌ای
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۲
هر گه که تو نعل اسب دیگران بندی
داغی دگرم بر دل حیران بندی
قربان شومت پیش چو بر …
وز کیش بر آیم چو تو قربان بندی
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۴
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۱۹
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۲۱
اکنون که ز خوشدلی به‌جز نام نمانْد،
یک همدم پخته جز میِ خام نماند؛
دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیر
امروز که در دست به‌جز جام نماند!
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۲۸
افلاک که جز غم نفزایند دگر؛
نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دَهْر چه می‌کشیم، نایند دگر.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۶
از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز،
بازآمده‌ای کو که به ما گوید راز؟
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز،
چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۱۰۰
از من رَمَقی به سعی ساقی مانده‌است،
وَزْ صحبتِ خلق، بی‌وفاقی مانده‌است؛
از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.
از عمر ندانم که چه باقی مانده‌است!
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۷
بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۷
تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه؛
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه،
پر کن قدح باده، که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه.
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۴۱
فردا علم نفاق طی خواهم‌کرد،
با موی سپید قصد می‌خواهم‌کرد،
پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،
این دم نکنم نشاط، کی خواهم‌ کرد؟
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آرزو
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شب‌های تارم را
برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را
تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقّت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
مسوزان
ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیم‌جانم را
بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را
اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را
به گردن بسته‌ای چون رشتهٔ بر پای زنجیرم
مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را
به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را
در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را
ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم، داستانم را
من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ اُلفتی باشد، شبانم را
اسیرم ساخت در دست قضا و پنجهٔ دشمن
دوچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را