عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
دلم از شیوه شیرین تو شوری دارد
دیده از طلعت زیبای تو نوری دارد
با خیال توچه گویم؟همه شب تابسحر
دل غمدیده درین وقت حضوری دارد
عاقبت بر سر کوی تو بخواهد سر باخت
دل دیوانه،که از عشق غروری دارد
دل واعظ ز غم عشق تو آزاد نشد
علت آنست که در عقل قصوری دارد
تو سلیمان جهانی و دل خسته من
بخدا،پیش تو گر قیمت موری دارد
تا که از تیر جفاها دل من ریش کنی؟
عاشق خسته دگر جان صبوری دارد
دل بسودای تو در ماتم جاویدان رفت
هر که بینی بجهان ماتم و سوری دارد
همه ذرات جهان مست خرابند از عشق
عشق در جمله ذرات ظهوری دارد
سر ببازیم به سودای تو،هم جان بدهیم
قاسم سوخته دل عشق و سروری دارد
دیده از طلعت زیبای تو نوری دارد
با خیال توچه گویم؟همه شب تابسحر
دل غمدیده درین وقت حضوری دارد
عاقبت بر سر کوی تو بخواهد سر باخت
دل دیوانه،که از عشق غروری دارد
دل واعظ ز غم عشق تو آزاد نشد
علت آنست که در عقل قصوری دارد
تو سلیمان جهانی و دل خسته من
بخدا،پیش تو گر قیمت موری دارد
تا که از تیر جفاها دل من ریش کنی؟
عاشق خسته دگر جان صبوری دارد
دل بسودای تو در ماتم جاویدان رفت
هر که بینی بجهان ماتم و سوری دارد
همه ذرات جهان مست خرابند از عشق
عشق در جمله ذرات ظهوری دارد
سر ببازیم به سودای تو،هم جان بدهیم
قاسم سوخته دل عشق و سروری دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هر دلی در دو جهان چشم و چراغی دارد
دل ما در دو جهان بی تو فراغی دارد
هیچ جانیست که بوی تو بدانجا نرسد
بشنود نکهت آن هر که دماغی دارد
این همه قصه «احییت لکی اعراف » چیست؟
دوست از خلوت جان میل به باغی دارد
باده ای دارد در خم صفا آن دلبر
هرکه را دید از آن باده ایاغی دارد
ما شناسیم که: آن حال خیالست و محال
صوفی از صومعه گر بانگ کلاغی دارد
سخن حق به همه کس نتوان گفت،اما
عارف آنست که او حسن بلاغی دارد
برساند دل و جان رابه مقامات وصال
هرکه از عشق درین راه چراغی دارد
به خدا زود به مقصود رساند جان را
دل، که از شیوه شوق تو الاغی دارد
عاقبت از نظر لطف به مرهم برسد
دل قاسم،که ز سودای تو داغی دارد
دل ما در دو جهان بی تو فراغی دارد
هیچ جانیست که بوی تو بدانجا نرسد
بشنود نکهت آن هر که دماغی دارد
این همه قصه «احییت لکی اعراف » چیست؟
دوست از خلوت جان میل به باغی دارد
باده ای دارد در خم صفا آن دلبر
هرکه را دید از آن باده ایاغی دارد
ما شناسیم که: آن حال خیالست و محال
صوفی از صومعه گر بانگ کلاغی دارد
سخن حق به همه کس نتوان گفت،اما
عارف آنست که او حسن بلاغی دارد
برساند دل و جان رابه مقامات وصال
هرکه از عشق درین راه چراغی دارد
به خدا زود به مقصود رساند جان را
دل، که از شیوه شوق تو الاغی دارد
عاقبت از نظر لطف به مرهم برسد
دل قاسم،که ز سودای تو داغی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
جانم از نرگس مخمور تو جاهی دارد
وز عنایات تو دل پشت و پناهی دارد
دل بکوی تور سیدست، ولی می گذرد
طاعتی کرد، ولی عزم گناهی دارد
جان میان بست یقین بادیه حیرت را
مددی می طلبد روی براهی دارد
بخدا،برسر کوی تو یقین می دانم
دل چون کوه من،ار قیمت کاهی دارد
حال دل باغم هجران تو خوش خواهد بود
گر چه تنهاست،ولی قصد سیاهی دارد
هر کجا یاد کنم چهره زیبای ترا
دل بیچاره من ناله و آهی دارد
دیگر از روی رویا قصه قاسم بگذشت
بگذر از روی وریا، روی بشاهی دارد
وز عنایات تو دل پشت و پناهی دارد
دل بکوی تور سیدست، ولی می گذرد
طاعتی کرد، ولی عزم گناهی دارد
جان میان بست یقین بادیه حیرت را
مددی می طلبد روی براهی دارد
بخدا،برسر کوی تو یقین می دانم
دل چون کوه من،ار قیمت کاهی دارد
حال دل باغم هجران تو خوش خواهد بود
گر چه تنهاست،ولی قصد سیاهی دارد
هر کجا یاد کنم چهره زیبای ترا
دل بیچاره من ناله و آهی دارد
دیگر از روی رویا قصه قاسم بگذشت
بگذر از روی وریا، روی بشاهی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
جانم از دولت درد تو دوایی دارد
دلم از صیقل ذکر تو صفایی دارد
هر کرارو بتو شدجنت جاویدان یافت
دوزخ آنجاست که رویی وریایی دارد
عشق سلطان کریمست ولی مصلحتست
بر دل خسته اگر جور و جفایی دارد
دوزخ افسردگی وظلمت جهلست مدام
جنت آنست که دل عشق وولایی دارد
دلم از ظلمت تن نیک بجان آمده است
«جل ذکرک »،ز تو امید جلایی دارد
عاشقی را که پریشان و مشوش بینی
دم انکار مزن، عشق و هوایی دارد
گر اجابت کنی،ای دوست،نیاز دل و جان
قاسم سوخته دل رو بدعایی دارد
دلم از صیقل ذکر تو صفایی دارد
هر کرارو بتو شدجنت جاویدان یافت
دوزخ آنجاست که رویی وریایی دارد
عشق سلطان کریمست ولی مصلحتست
بر دل خسته اگر جور و جفایی دارد
دوزخ افسردگی وظلمت جهلست مدام
جنت آنست که دل عشق وولایی دارد
دلم از ظلمت تن نیک بجان آمده است
«جل ذکرک »،ز تو امید جلایی دارد
عاشقی را که پریشان و مشوش بینی
دم انکار مزن، عشق و هوایی دارد
گر اجابت کنی،ای دوست،نیاز دل و جان
قاسم سوخته دل رو بدعایی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
در ولای تو دلم حسن وفایی دارد
روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
عشق مستست،ندانم که چه خواهد کردن؟
غالبا نیت انگیز بلایی دارد
دل بیچاره من بر سر کوی تو رسید
من چه گویم که چه خوش آب و هوایی دارد؟
هر سحرگه که وزد باد صبا زان سر کو
بوستان دل من نشو و نمایی دارد
سخت ترسانم ازین هجر ولی شادانم
کز وصال تو دلم برگ و نوایی دارد
عشق مستست بخم خانه و می می نوشد
جام بر کف، همه را بانگ و صلایی دارد
دوست پرسید ز اصحاب که: قاسم چونست؟
با چنین پایه غم بی و سر پایی دارد
روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
عشق مستست،ندانم که چه خواهد کردن؟
غالبا نیت انگیز بلایی دارد
دل بیچاره من بر سر کوی تو رسید
من چه گویم که چه خوش آب و هوایی دارد؟
هر سحرگه که وزد باد صبا زان سر کو
بوستان دل من نشو و نمایی دارد
سخت ترسانم ازین هجر ولی شادانم
کز وصال تو دلم برگ و نوایی دارد
عشق مستست بخم خانه و می می نوشد
جام بر کف، همه را بانگ و صلایی دارد
دوست پرسید ز اصحاب که: قاسم چونست؟
با چنین پایه غم بی و سر پایی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا به کی این دل من واله و شیدا باشد؟
تا به کی در هوس عشق و تمنا باشد؟
دل و جان رفت ز دستم،چه کنم،درمان چیست؟
مدد جان و دل از عز تعالا باشد
آن زمانی که نقاب از رخ خود بگشاید
در دل و دیده ما ذوق تماشاباشد
هر که گیسوی ترادید از دست بداد
در سویدای دلش مایه سودا باشد
دایم از حضرت عزت طلبد این دل من:
جام صهبا کشد و جانب صحرا باشد
تو بمی خواری ما از سر غفلت منگر
دایما جرعه ما لجه دریا باشد
باده نوشیدم و بد مستی بی حد کردم
هر کجا باده بنوشند ازین ها باشد
جام اوزنده کند جان مرا جاویدان
این هم ازنشأئه آن جام مسیحا باشد
از شرابات خدازنده جاوید شوی
باده گر درد و گر صافی و اصفا باشد
برسی زود بمقصود مراد دل و جان
گر ترااز طرف عشق تقاضاباشد
زود باشد که بر ایوان معالی برسی
همتت چون طرف جانب بالا باشد
نیک وامانده راهی،که بوقت مردن
دل و جان را غم تسبیح و مصلا باشد
«لا» چه باشد؟چو نهنگیست درین بحر محیط
بعد ازین خاطر ما جانب الا باشد
گر شبی دورفتم از تو،چه گویم زان شب؟
همه شب تا بسحر بانگ و علالا باشد
هر دلی رو برهی دارد و میلی بکسی
قاسمی خاک ره مهدی مهدا باشد
تا به کی در هوس عشق و تمنا باشد؟
دل و جان رفت ز دستم،چه کنم،درمان چیست؟
مدد جان و دل از عز تعالا باشد
آن زمانی که نقاب از رخ خود بگشاید
در دل و دیده ما ذوق تماشاباشد
هر که گیسوی ترادید از دست بداد
در سویدای دلش مایه سودا باشد
دایم از حضرت عزت طلبد این دل من:
جام صهبا کشد و جانب صحرا باشد
تو بمی خواری ما از سر غفلت منگر
دایما جرعه ما لجه دریا باشد
باده نوشیدم و بد مستی بی حد کردم
هر کجا باده بنوشند ازین ها باشد
جام اوزنده کند جان مرا جاویدان
این هم ازنشأئه آن جام مسیحا باشد
از شرابات خدازنده جاوید شوی
باده گر درد و گر صافی و اصفا باشد
برسی زود بمقصود مراد دل و جان
گر ترااز طرف عشق تقاضاباشد
زود باشد که بر ایوان معالی برسی
همتت چون طرف جانب بالا باشد
نیک وامانده راهی،که بوقت مردن
دل و جان را غم تسبیح و مصلا باشد
«لا» چه باشد؟چو نهنگیست درین بحر محیط
بعد ازین خاطر ما جانب الا باشد
گر شبی دورفتم از تو،چه گویم زان شب؟
همه شب تا بسحر بانگ و علالا باشد
هر دلی رو برهی دارد و میلی بکسی
قاسمی خاک ره مهدی مهدا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
تا به کی خاطر من واله و شیدا باشد؟
در بیابان غمت بی سر و بی پا باشد؟
در بیابان تمنای تو صد جان بجویست
راه عشقست که بی میل و محابا باشد
دل ما طالب حسنست، چه شاید گفتن؟
حسن عشقست که او احسن حسنا باشد
رو مگردان تو ازین عشق،که این عشق خدا
نا گزیریست که اندر همه اشیا باشد
روز محشر،که سراز خاک لحد بردارم
جان و دل را هوس عشق و تولا باشد
گر ترا صفوت جان هست،به انصاف بگو:
عشق و مستوری و مستی چه تمناباشد؟
عقل اگر علت اولی بود از قول حکیم
عشق اولیست که او علت اولا باشد
جان شیرین به همه حال بباید دادن
خاصه با درد تو،کانا حسن و اولا باشد
گفتم: از عشق چه راهست به عقل؟ای دل و دین
گفت: قاسم، ز ثری تا به ثریا باشد
در بیابان غمت بی سر و بی پا باشد؟
در بیابان تمنای تو صد جان بجویست
راه عشقست که بی میل و محابا باشد
دل ما طالب حسنست، چه شاید گفتن؟
حسن عشقست که او احسن حسنا باشد
رو مگردان تو ازین عشق،که این عشق خدا
نا گزیریست که اندر همه اشیا باشد
روز محشر،که سراز خاک لحد بردارم
جان و دل را هوس عشق و تولا باشد
گر ترا صفوت جان هست،به انصاف بگو:
عشق و مستوری و مستی چه تمناباشد؟
عقل اگر علت اولی بود از قول حکیم
عشق اولیست که او علت اولا باشد
جان شیرین به همه حال بباید دادن
خاصه با درد تو،کانا حسن و اولا باشد
گفتم: از عشق چه راهست به عقل؟ای دل و دین
گفت: قاسم، ز ثری تا به ثریا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
گر همه میل دلت جانب سلما باشد
خاطر آشفته آن زلف چلیپا باشد
روز محشر،که بیارد همه کس دست آویز
جان ما را هوس عشق و تمنا باشد
یار می خوردن ما نیست کسی در عالم
کمترین جرعه مالجه دریا باشد
یار را جستم و وایافتمش ناگاهی
با کمالی که همه صورت و معنا باشد
روز محشر،که سر از خواب گران بردارم
خاطرم را هوس نور تجلا باشد
عاشق روی تو گرخسرو،اگر شیرینست
بنده موی تو گر وامق و عذرا باشد
قاسمی،قصه عشاق ندارد پایان
کمترین شیوه او رمز و معما باشد
خاطر آشفته آن زلف چلیپا باشد
روز محشر،که بیارد همه کس دست آویز
جان ما را هوس عشق و تمنا باشد
یار می خوردن ما نیست کسی در عالم
کمترین جرعه مالجه دریا باشد
یار را جستم و وایافتمش ناگاهی
با کمالی که همه صورت و معنا باشد
روز محشر،که سر از خواب گران بردارم
خاطرم را هوس نور تجلا باشد
عاشق روی تو گرخسرو،اگر شیرینست
بنده موی تو گر وامق و عذرا باشد
قاسمی،قصه عشاق ندارد پایان
کمترین شیوه او رمز و معما باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر که او را هوس منصب اعلا باشد
قبله جان و دلش زلف چلیپا باشد
عاشقی را،که بهمت زد و عالم بگذشت
میل جانش همه با مقصد اقصا باشد
عاشقم، ناله و زاری مرا منع مکن
هر کجاعشق بود شورش و غوغا باشد
گر مرا جانب جنات نباشد میلی
آن هم از خاصیت جودت صهبا باشد
گر مرا در چمن جنت فردوس برید
خاطرم مایل آن ماه دلارا باشد
دل من بحر محیطست، عجب نبود ازو
اگرش موج ثری تا بثریا باشد
دل،که آشفته آن زلف پریشان نشود
دل نباشد،مگر آن صخره صما باشد
رو به محبوب ازل از همه سو آوردن
پیش مستان خدا حسن تولا باشد
قاسمی،دولت جاوید چه باشد؟دانی؟
هر کرا باده ازین جام مهیا باشد
قبله جان و دلش زلف چلیپا باشد
عاشقی را،که بهمت زد و عالم بگذشت
میل جانش همه با مقصد اقصا باشد
عاشقم، ناله و زاری مرا منع مکن
هر کجاعشق بود شورش و غوغا باشد
گر مرا جانب جنات نباشد میلی
آن هم از خاصیت جودت صهبا باشد
گر مرا در چمن جنت فردوس برید
خاطرم مایل آن ماه دلارا باشد
دل من بحر محیطست، عجب نبود ازو
اگرش موج ثری تا بثریا باشد
دل،که آشفته آن زلف پریشان نشود
دل نباشد،مگر آن صخره صما باشد
رو به محبوب ازل از همه سو آوردن
پیش مستان خدا حسن تولا باشد
قاسمی،دولت جاوید چه باشد؟دانی؟
هر کرا باده ازین جام مهیا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
مرا گر اندرون پر نار باشد
ز عشق آن بت دلدار باشد
دلم در عشق بگریزد قیامت
در آن وقتی که دارا دار باشد
زبون گردد ازین عشق جگر سوز
اگر خود حیدر کرار باشد
چو زلف و روی او بینند مستان
همه شب تا سحر زنهار باشد
مرا گر عقل، اگر جانست، اگر دل
فدای آن بت عیار باشد
نباشد دل زمانی از تو خالی
اگر در خرقه و زنار باشد
از آن شربت،که قاسم کرد ترکیب
مگر در کلبه عطار باشد
ز عشق آن بت دلدار باشد
دلم در عشق بگریزد قیامت
در آن وقتی که دارا دار باشد
زبون گردد ازین عشق جگر سوز
اگر خود حیدر کرار باشد
چو زلف و روی او بینند مستان
همه شب تا سحر زنهار باشد
مرا گر عقل، اگر جانست، اگر دل
فدای آن بت عیار باشد
نباشد دل زمانی از تو خالی
اگر در خرقه و زنار باشد
از آن شربت،که قاسم کرد ترکیب
مگر در کلبه عطار باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
تا دل آشفته آن زلف پریشان باشد
دل شوریده من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آینه نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی
بتوان گفت اگر مجلس مستان باشد
هر که دورست ز معنی به حقیقت دیوست
گر بصورت مثلا یوسف کنعان باشد
ما بسودای تو خواری جهانی بکشیم
حاجیان را چه غم از خار مغیلان باشد؟
هر که از کوی تو بگریزد و جنت طلبد
غبن فاحش بود،از غبن پشیمان باشد
بر دل خسته قاسم ز کرم رحمت کن
کین متاعیست که در ملک تو ارزان باشد
دل شوریده من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آینه نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی
بتوان گفت اگر مجلس مستان باشد
هر که دورست ز معنی به حقیقت دیوست
گر بصورت مثلا یوسف کنعان باشد
ما بسودای تو خواری جهانی بکشیم
حاجیان را چه غم از خار مغیلان باشد؟
هر که از کوی تو بگریزد و جنت طلبد
غبن فاحش بود،از غبن پشیمان باشد
بر دل خسته قاسم ز کرم رحمت کن
کین متاعیست که در ملک تو ارزان باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
عاشقی را،که دل از عشق پریشان باشد
بس عجب نبوداگر بی سر و سامان باشد
یارب،این بحر غم عشق عجایب بحریست!
موج این بحر همه لؤلؤ و مرجان باشد
چو در آیم همگی شورش و مستی گردم
در مقامی که همه شورش مستان باشد
در قیامت،که سراز خاک لحد بردارم
به جمال تو دلم واله و حیران باشد
به وصالت نرسد صخره صما هرگز
اگرش خاصیت لعل بدخشان باشد
آدمی زاده،که اومنطق مرغان گوید
نشود مرغ ولی دشمن مرغان باشد
هر کجا نور جمال تو ببیند قاسم
سر فرو نارد،اگر روضه رضوان باشد
بس عجب نبوداگر بی سر و سامان باشد
یارب،این بحر غم عشق عجایب بحریست!
موج این بحر همه لؤلؤ و مرجان باشد
چو در آیم همگی شورش و مستی گردم
در مقامی که همه شورش مستان باشد
در قیامت،که سراز خاک لحد بردارم
به جمال تو دلم واله و حیران باشد
به وصالت نرسد صخره صما هرگز
اگرش خاصیت لعل بدخشان باشد
آدمی زاده،که اومنطق مرغان گوید
نشود مرغ ولی دشمن مرغان باشد
هر کجا نور جمال تو ببیند قاسم
سر فرو نارد،اگر روضه رضوان باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
گرترا میل دلی سوی دل و جان باشد
جان فدای تو کنم،قصه آسان باشد
دل بشادی بدهم، جان و جهان دربازم
گر دلم عید ترا لایق قربان باشد
هر که جان را بهوای تونبازد باری
زین سبب عاقبت الامر پشیمان باشد
گر تو گویی:زسرجان گرامی بگذار
چاره ای نیست،که جان بنده فرمان باشد
هیچ آرام نیارم، نفسی دم نزنم
تا دلم در غم تو واله و حیران باشد
راحت جان خود از دوست طلب کن بیقین
هر کجادوست بود راحت و ریحان باشد
قاسم از کوی تو بشنید که: صد جان بجوی
کین متاعیست که در دور تو ارزان باشد
جان فدای تو کنم،قصه آسان باشد
دل بشادی بدهم، جان و جهان دربازم
گر دلم عید ترا لایق قربان باشد
هر که جان را بهوای تونبازد باری
زین سبب عاقبت الامر پشیمان باشد
گر تو گویی:زسرجان گرامی بگذار
چاره ای نیست،که جان بنده فرمان باشد
هیچ آرام نیارم، نفسی دم نزنم
تا دلم در غم تو واله و حیران باشد
راحت جان خود از دوست طلب کن بیقین
هر کجادوست بود راحت و ریحان باشد
قاسم از کوی تو بشنید که: صد جان بجوی
کین متاعیست که در دور تو ارزان باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
گر دلم عید ترا لایق قربان باشد
اثر بخت نکو،غایت قرب آن باشد
می که از دست تو نوشم همه نوشانوشست
کمترین جرعه من قلزم و عمان باشد
گفت:مستی که خرابست بمهمان آرید
گفتم:ای جان و جهان،دولت مستان باشد
نفسی محنت مستان چو ببیند،ناچار
زود بگریزد،اگر رستم دستان باشد
گرببینی سبعی را که عظیمست و دلیر
رو به ماست،گراز بیشه شیران باشد
نشناسد دل من گنج وصال تو کجاست؟
هر کجا هست،ولی طالب و جویان باشد
هر گدایی،که دمی جرعه ای از جام تو خورد
بر سلاطین جهان خسرو و خاقان باشد
چاکر تست اگر عمر و گر عثمانست
بنده تست،اگربوذر و سلمان باشد
قاسمی لطف ترا دید: دل ازدست بداد
بعد ازین مسکن او کوی کریمان باشد
اثر بخت نکو،غایت قرب آن باشد
می که از دست تو نوشم همه نوشانوشست
کمترین جرعه من قلزم و عمان باشد
گفت:مستی که خرابست بمهمان آرید
گفتم:ای جان و جهان،دولت مستان باشد
نفسی محنت مستان چو ببیند،ناچار
زود بگریزد،اگر رستم دستان باشد
گرببینی سبعی را که عظیمست و دلیر
رو به ماست،گراز بیشه شیران باشد
نشناسد دل من گنج وصال تو کجاست؟
هر کجا هست،ولی طالب و جویان باشد
هر گدایی،که دمی جرعه ای از جام تو خورد
بر سلاطین جهان خسرو و خاقان باشد
چاکر تست اگر عمر و گر عثمانست
بنده تست،اگربوذر و سلمان باشد
قاسمی لطف ترا دید: دل ازدست بداد
بعد ازین مسکن او کوی کریمان باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
نه از خطاست که در ابروی تو چین باشد
تو نازنینی و ناز تو نازنین نباشد
قیامتست برآن رخ نقاب زلف،اما
نقاب چون بگشایی قیامت این باشد
بنفشه گر بلطفت شه ریاحینست
بپیش سنبل زلف توخوشه چین باشد
دوای درد مرا مصلحت نمی بینی
مگر که مصلحت کارمن درین باشد
ز شوق روی تو صوفی روان بر افشاند
بجای دست اگرش جان در آستین باشد
مقیم گوشه خلوت کجا توانم بود؟
مرا که چشم تو از گوشه در کمین باشد
بهرچه کرد نظر قاسمی جمال تو دید
چنین بود نظری کز سر یقین باشد
تو نازنینی و ناز تو نازنین نباشد
قیامتست برآن رخ نقاب زلف،اما
نقاب چون بگشایی قیامت این باشد
بنفشه گر بلطفت شه ریاحینست
بپیش سنبل زلف توخوشه چین باشد
دوای درد مرا مصلحت نمی بینی
مگر که مصلحت کارمن درین باشد
ز شوق روی تو صوفی روان بر افشاند
بجای دست اگرش جان در آستین باشد
مقیم گوشه خلوت کجا توانم بود؟
مرا که چشم تو از گوشه در کمین باشد
بهرچه کرد نظر قاسمی جمال تو دید
چنین بود نظری کز سر یقین باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
از دولت وصال تو کارم بکام شد
بختم بلند گشت و سعادت غلام شد
از جلوه های حسن تو جانم حیات یافت
با چشمهای مست تو عیشم مدام شد
گفتی:سلام ذوق سلامت بدل رسید
این خانه از سلام تو دارالسلام شد
دل را حلال گشت ز عشق تو دم زدن
زان دم که یاد غیر تو بردن حرام شد
در عمرها صفای تو باشد قرین حال
دل راکه دار کعبه وصلت مقام شد
ازمن برند لمعه نور آفتاب و ماه
تاسایه تو بر سر من مستدام شد
چون دید زلف و روی ترا قاسمی بهم
در طور کفر و دین همه کارش تمام شد
بختم بلند گشت و سعادت غلام شد
از جلوه های حسن تو جانم حیات یافت
با چشمهای مست تو عیشم مدام شد
گفتی:سلام ذوق سلامت بدل رسید
این خانه از سلام تو دارالسلام شد
دل را حلال گشت ز عشق تو دم زدن
زان دم که یاد غیر تو بردن حرام شد
در عمرها صفای تو باشد قرین حال
دل راکه دار کعبه وصلت مقام شد
ازمن برند لمعه نور آفتاب و ماه
تاسایه تو بر سر من مستدام شد
چون دید زلف و روی ترا قاسمی بهم
در طور کفر و دین همه کارش تمام شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
آیینه سبب گشت که روی تو عیان شد
روی تو سبب بود که آیینه نهان شد
از شرم رخت گشت نهان آینه، آری
چون حسن ترا دید که مشهور جهان شد
یک لمعه ز رخسار تو ناگاه درخشید
جانها همه زان حالت خوش رقص کنان شد
با حلقه گیسوی تو هرکس که سری داشت
در عاقبت کار ز سودازدگان شد
از نور تجلی رخت هر که خبر یافت
در لذت دیدار تو از بی خبران شد
سر حلقه سودا زدگانم من مسکین
مشکین گره زلف تو تا مسکن جان شد
قاسم دل و دین خواست که در راه تو بازد
از بخت نکو عاقبت الامر همان شد
روی تو سبب بود که آیینه نهان شد
از شرم رخت گشت نهان آینه، آری
چون حسن ترا دید که مشهور جهان شد
یک لمعه ز رخسار تو ناگاه درخشید
جانها همه زان حالت خوش رقص کنان شد
با حلقه گیسوی تو هرکس که سری داشت
در عاقبت کار ز سودازدگان شد
از نور تجلی رخت هر که خبر یافت
در لذت دیدار تو از بی خبران شد
سر حلقه سودا زدگانم من مسکین
مشکین گره زلف تو تا مسکن جان شد
قاسم دل و دین خواست که در راه تو بازد
از بخت نکو عاقبت الامر همان شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
بر دلم بار غم عشق بغایت آمد
آخر،ای جان جهان،وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شکر کین قصه هجران بنهایت آمد
ای دل،از تلخی هجران بچه می اندیشی؟
شاد میباش،که از وصل حمایت آمد
هست امیدی که دگر بار بوصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل بخداوند :نخواهد گروید
گر همه ملک جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن،وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان واگفتند
کوه رقصان شد و امواج بغایت آمد
آخر،ای جان جهان،وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شکر کین قصه هجران بنهایت آمد
ای دل،از تلخی هجران بچه می اندیشی؟
شاد میباش،که از وصل حمایت آمد
هست امیدی که دگر بار بوصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل بخداوند :نخواهد گروید
گر همه ملک جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن،وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان واگفتند
کوه رقصان شد و امواج بغایت آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آن ماه دل افروز که رشک قمر آمد
در پرده نهانست ولی پرده در آمد
گلهای بساتین همه نالند چو بلبل
چون حسن تو در صحن چمن جلوه گر آمد
هرجا که تجلی رخت جلوه عیان کرد
بالا شجری،دل حجری،لب شکر آمد
یک لمعه ز رخسار تو در ملک جهان تافت
«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد
صد بار بکشتند مرا در غم عشقت
هر بار از آن بار دگر زنده تر آمد
هر تیرکه از شست تو آمد،بحقیقت
بر سینه عشاق چو شهد و شکر آمد
هر جام که خوردیم از آن خم دل افروز
در بار دگر جودت او بیشتر آمد
شاید که بدنیی و بعقبی نکند میل
جانی که دو عالم بر او مختصر آمد
یاران همه در حالت خوش مست سماعند
کز یار سفر کرده قاسم خبر آمد
در پرده نهانست ولی پرده در آمد
گلهای بساتین همه نالند چو بلبل
چون حسن تو در صحن چمن جلوه گر آمد
هرجا که تجلی رخت جلوه عیان کرد
بالا شجری،دل حجری،لب شکر آمد
یک لمعه ز رخسار تو در ملک جهان تافت
«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد
صد بار بکشتند مرا در غم عشقت
هر بار از آن بار دگر زنده تر آمد
هر تیرکه از شست تو آمد،بحقیقت
بر سینه عشاق چو شهد و شکر آمد
هر جام که خوردیم از آن خم دل افروز
در بار دگر جودت او بیشتر آمد
شاید که بدنیی و بعقبی نکند میل
جانی که دو عالم بر او مختصر آمد
یاران همه در حالت خوش مست سماعند
کز یار سفر کرده قاسم خبر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
امروز بار دیگر آن ماه دلبر آمد
شادیست جان و دل را کان شاه کشور آمد
باز آمد آن قیامت،آن فتنه و علامت
چون ساقیان مهرو،با جام و ساغر آمد
دامی نهاد و دانه،آن دلبر یگانه
آدم بصد بهانه،در دام دلبر آمد
عشق آتشیست سوزان، عقلست مست و حیران
دل در میان هر دو محکوم مضطر آمد
ره بسته نیست، یارا، بگشاده است،اما
هستی ما درین ره سد سکندر آمد
عقل آهوییست حیران، عشقست شیر غران
بگریخت عقل ترسان،عشق غضنفر آمد
با عشق باش،قاسم،کز عشق و شور و مستی
هم دل مؤید آمد،هم جان مظفر آمد
شادیست جان و دل را کان شاه کشور آمد
باز آمد آن قیامت،آن فتنه و علامت
چون ساقیان مهرو،با جام و ساغر آمد
دامی نهاد و دانه،آن دلبر یگانه
آدم بصد بهانه،در دام دلبر آمد
عشق آتشیست سوزان، عقلست مست و حیران
دل در میان هر دو محکوم مضطر آمد
ره بسته نیست، یارا، بگشاده است،اما
هستی ما درین ره سد سکندر آمد
عقل آهوییست حیران، عشقست شیر غران
بگریخت عقل ترسان،عشق غضنفر آمد
با عشق باش،قاسم،کز عشق و شور و مستی
هم دل مؤید آمد،هم جان مظفر آمد